ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (1)

سلام

این شما و اینم قصه ی جدید. امیدوارم بهتر از قصه های اخیرم از کار دربیاد

فعلاً که با تلاش در خور تقدیری از ظهر تا حالا سه چهار صفحه نوشتم و نمی دونم پست بعدی رو کی بتونم بنویسم. ولی سعی می کنم زود بیام.


آبی نوشت: کامپیوتر به زندگی برگشت. تو فایلام قالب آخریم نبود. قالب قبلی رو گذاشتم. دوسش دارم ولی دلم یه قالب تازه می خواد که الان نه وقتش رو دارم نه حوصله که بگردم دنبالش و کدهای گودر و آمار و دانلودیا رو توش میزون کنم.



زندگی شاید همین باشد..



_: من نمی خوام هیچ حکمی بهت بکنم. ولی صلاحت اینه که قبول کنی.

این جمله ی پدربزرگ گرچه با محبت همیشگی اش ادا شده بود، اما برای زمرد سنگین بود. لحظه ای چشمهایش را بست. نفس کوتاهی کشید. سر برداشت. با صدایی که می کوشید که نلرزد گفت: قبول می کنم.

 _: مطمئنی؟

+: بله.

_:  مبارکت باشه باباجون

نفس کشیدن برایش سخت شده بود. از جا برخاست. به زحمت تشکری کرد و مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، از اتاق بیرون رفت.

به آشپزخانه که رسید نفس نفس میزد. دستش را روی گلویش کشید. چرا اینقدر خشک شده بود؟ لیوانی از توی سبد برداشت. زیر شیر آب پر کرد و یک نفس سر کشید.

جُمانه از پشت سرش با تعجب پرسید: حالت خوبه؟

زمرد پشت میز نشست و سری به تایید تکان داد.

جُمانه روبرویش نشست و در حالی که به او خیره شده بود، گفت: ببینم چی شده؟

+:  هیچی.

_: یعنی چی هیچی؟

زمرد سرش را بین دستهایش گرفت و نالید: خواستگار.

_: ای جانم خواهر خوشگلم! خب این که چیزی نیست. همین الان برو بگو نه و دیگه هم بهش فکر نکن.

زمرد به پشتی صندلی تکیه داد. هنوز به خواهر دوقلویش نگاه نمی کرد. با خستگی گفت: نمیشه.

_: یعنی چی که نمیشه؟ تو که می دونی آخرش می خوای بگی نه. همین الان بگو. هی خودتو عذاب بده، هی به این در و اون در بزن که این نرنجه اون ناراحت نشه، که چی؟ که هیچی خانم قصد ازدواج ندارن! بسه دیگه خواهر من! صد سال طولش میدی تا بگی نه، بعدم صد سال غصه می خوری که ملت رو ناراحت کردی! تمومش کن!

+: ولی من قبول کردم.

حرفش مثل یک سطل آب سرد روی سر خواهرش ریخت. جُمانه روی صندلی وا رفت و با ناباوری پرسید: قبول کردی؟!

کمی بعد چشمهایش برقی از امیدواری پیدا کرد. با شوق پرسید: دوسش داری؟

زمرد شانه ای بالا انداخت و گفت: اصلاً نمی دونم کیه.

جُمانه عقب کشید و گفت: اسکل کردی ما رو؟ کم گرفتاری دارم این روزا، تو هم سربسرم می ذاری؟

موبایلش زنگ زد. زمرد به گوشی اشاره کرد و گفت: تو به گرفتاریت برس. نمی خواد نگران من باشی.

جُمانه گوشی را برداشت و گفت: جانم سلام.

زمرد دست توی موهای صاف زیتونی اش فرو برد و آنها را محکم چنگ زد. جُمانه با نگرانی نگاهش کرد. بهروز از آن سوی خط گفت: یه کاشیایی داره نارنجی و سبز. هر دو تاش خوشگلن. چه رنگی بگیرم؟

جُمانه با حواس پرتی گفت: نمی دونم.

_: نمی دونم که نشد جواب. بگو دیگه.

+: من دیگه نمی تونم بهش فکر کنم. هر کدومو می خوای بگیر.

_: آخه عشق من این خونه ی توئه! بیام دنبالت ببینیشون؟

+: نه... زمرد یه کم خسته اس. می خوام پیشش باشم.

زمرد از جا برخاست و گفت: لازم نکرده. من میرم خونه.

جُمانه دستش را گرفت و گفت: نظرت برام مهمه. می خوام تو هم باشی.

بهروز پرسید: با منی یا زمرد؟

جُمانه کلافه گفت: با زمرد.

بهروز پرسید: مریضه؟ اگه می خوای بیام دنبالتون ببریمش دکتر.

+: نه بابا مریض نیست.

بهروز باز پرسید: من چکار کنم جُما؟ هرکدومو بگیرم فرقی نمی کنه؟

+: نه هیچ فرقی نمی کنه. وقتی من آدم حساب نمیشم چه فرقی می کنه؟

زمرد و بهروز باهم گفتند: جُمانه!

جُمانه هم خطاب به هر دویشان با دلخوری گفت: چیه؟ هر طرحی دادم که وتو شد! انگار مامان و خاله می خوان تو اون خونه زندگی کنند.

و مثل تمام این روزها ناگهان اشکهایش جاری شدند. زمرد پشت صندلی او ایستاد و شانه هایش را فشرد. خودش هم هوای گریه داشت. ولی درست نبود اینجا شروع کند. اگر بابابزرگ غفلتاً وارد میشد و هر دو را غرق اشک می دید دور از جانش پس میفتاد!

بهروز با غم گفت: عزیزم تو رو خدا گریه نکن. اصلاً نمی خرم. باشه هروقت که بتونیم سه تایی بریم و هرچی دوست داشتی می خریم. گریه نکن.

جمانه به زحمت بغضش را فرو خورد. دستهایش را به طرف شانه هایش برد و دستهای زمرد را گرفت.

زمرد با دیدن تفاوت رنگ پوستشان لبخندی زد و برای این که جُمانه را از ناراحتی در بیاورد گفت: امروز خانم ادهمی دم راه پله باز گیر داده بود که شما دو تا چرا هیچ شباهتی بهم ندارین! صورت تو بیضی صورت خواهرت قلبی، اون سبزه تو کمرنگ، اون تپلی و دخترونه تو کشیده و پسرونه، اون آروم تو شیطون! بعد باز قاطی کرد یهو! گفت نکنه برعکس بود؟

گفتم چی؟ مثلاً من الان سبزه ام؟!

گفت نه اون شیطون تو آروم بودنو میگم! نه که تیپت پسرونه اس، بیشتر بهت میاد تو شیطون باشی. تو جُمانه بودی دیگه نه؟

نمی دونی جُما! غش کردم از خنده! نمی دونم با وجود این همه تفاوت چرا بازم ما رو باهم اشتباه می گیرن؟

 

جُمانه که ذاتاً پرحرارت و بازیگوش بود، ناراحتی اش را فراموش کرد و با خنده گفت: فکر کن شوهرت به جای تو از من خوشش بیاد! چه مصیبتی میشه!

زمرد شانه ای بالا انداخت و گفت: بدی به خودش! تو که نامزد داری و بهروز سر به تنش نمی ذاره، اونم اگه عروس سبزه و بانمک می خواست اشتباه کرد که اومد خواستگاری من!

جُمانه باز با شیطنت گفت: ولی خیلی خنده دار میشه اگه واقعاً اشتباه گرفته باشه. فرض کن مامانش ما دو تا رو دیده باشه و مثل بقیه فکر کرده باشه بیشتر به من میاد زمردِ خانوم و با شخصیتی باشم که همه ازش تعریف می کنن، اون وقت چه کلاه گشادی سرش میره!!

و از حرف خودش غش غش خندید. زمرد پوزخندی زد و چون از خوشحالی خواهرش خیالش راحت شد، گفت: تو هم زیادی شورش می کنی. حداقل تو یکی می دونی من اونقدرام بچه مثبت نیستم.

_: ولی نصف اونقدریم که ملت فکر می کنن شیطون نیستی.

+: نه نیستم.

_: نگفتی این داماد خوش اشتها کیه؟

+: خوش اشتها؟ مگه قراره منو بخوره؟

_: تو هم گیر دادیا! بگو کی هست که به این راحتی قبول کردی؟

+: گفتم که! نمی دونم.

چهره اش درهم رفت. از جا برخاست و گفت: مثلاً قرار بود نهار درست کنیم. اگه نمی خوای کمک کنی برو پیش بابابزرگ بشین.

جُمانه با غم پرسید: زمرد چرا جواب نمی دی؟

زمرد توی کابینت خم شد. آب دهانش را فرو داد و سعی کرد اشکهایش را پس بزند. در حالی که سعی می کرد صدایش عادی باشد، گفت: جوابتو دادم. نمی شناسمش. بابابزرگ گفت به صلاحته، منم قبول کردم. هیچوقت اینجوری نمی گفت.

_: یعنی چی؟

+: واضح نیست؟ رو حرف بابابزرگ حرف نمی زنم.

_: ولی اگه ازش خوشت نیومد چی؟

زمرد قابلمه را روی گاز گذاشت. کلافه دور خودش چرخید. پارچی آب کرد و در حالی که توی قابلمه می ریخت، گفت: شاخ و دم که نداره. آدم خوبیه. بابابزرگ خیلی قبولش داره. منم قبولش دارم. هرچی که هست.

نظرات 25 + ارسال نظر
مهرشین پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:35 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

آآآآخ که اشتباه تایپی بود عزیزم
http://mehrshinnew57.persianblog.ir

مرسی! اومدم

مهرشین چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام خانمی خوبی؟؟دیگه یادی از ما نمیکنی؟؟نکنه کلا" از یادت رفته ام یادمه اون اولا میومدی و همیشه کامنت میذاشتی با اینکه من هیچوقت برات کامنت نمیذاشتم
دوباره برگشتم و اومدم سراغ دوستای قدیمی و داستان زندگی شاید همین باشد رو میخوام شروع کنم راستی من یه وب دیگه هم درستیدم اگه خواستی بهم سر بزن هر کدوم رو که دوست داشتی قدمت سر چشم واقعا" دلم برای نوشته هات کلی تنگ شده برم که بخونمشون راستی آدرس وب جدید با اندکی تغییرhttp://mehrshinnew1357.persianblog.ir

سلام مهرشین جان
خوبم. تو خوبی؟ تو دنیای وب هرکسی هر وبلاگی رو دوست داشت می خونه و برای هرکی و برای هر پستی که خواست کامنت میذاره و هرکی رو دوست داشت به لینکاش اضافه می کنی. من عقیده ای به تبادل لینک، کامنت و غیره ندارم.
وب قدیمیت خیلی وقته آپ نشده، وب جدیدتم آدرسش غلطه.

لبخند بانو شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ق.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

باشه خبر از خودت خواهری
راستی هنوز نرسیدم داستانت و بخونم...
ایشالا سر فرصت....

مرسی. یه کم گشتم اما هنوز نتیجه ای نگرفتم. باشه تو سال نو انشاءالله

سهیلا جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:38 ق.ظ

به به داستان جدید ... خیلی لطف میکنین با اینهمه کار بازم برامون مینویسین ... همیشه شاد وخرم باشید...

خواهش می کنم. سلامت باشی

سودا چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ق.ظ

شاذه جونم من که انقدر دوست دارم پست جدید میزاری

مرسی
منم اینقدر دوست دارم پست جدید بذارم. ولی رضا دوست نداره
امروز واکسن دوماهگیشو زده و درد داره. دعا کن زود خوب بشه فرصت کنم بشینم یه پست پر و پیمون بنویسم

رها چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خب خدا رو شکر ! به سلامتی درست شد؟!!
اسمش که خیلی دل انگیزه . داستانش دیگه چی هست؟!!!نخونده دیونش شدم

بله الهی شکر
داشتم فکر می کردم دیگه بیام بهت بگم آپم
خوب باشی

پرنیان چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

آخ جوووووووون یه داستان جدید
یعنی اسم شخصیت هات خیلی باحاله. نه از این اسمای عجیب غریب تازه مد شده است و نه اسمای معمولی! یه اسمای خاصی میذاری بعضی وقتا. کلا" دوسشون دارم.
راستی حال کوشولو شطوره؟

متشکرمممم
خدا رو شکر خوبه. ممنون

ارکیده صورتی سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

سلام شاذه جون. خوبی؟ بچه ها خوبن؟ انشالله که خوب و خوش باشین. داستان نو مبارک خانومی. فقط عاجزانه خواهش میکنم آخرشو زود و هول هولکی تمومش نکن! ممنون عزیزم که با وجود این همه مشغله بازم برامون مینویسی. بوس بوس

سلام عزیزم
خوبیم. ممنون. تو خوبی؟
مرسی. سعی می کنم
بوس بوس

ثنا سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:57 ب.ظ

هـــــــــــــورا
داستان جدید

مرســــــی

سودا سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ

اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ جون اخ جووووووووووووون
عاشقتم عزیزم

مرسیییییییییی

دی ماهی خانوم سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:47 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام جیگرم
خوبی خانومی؟
نی نی خوبه؟ ایشالا که سالم و سرحال باشین
اینم آدرس نگین آلبالو :
http://mininak.blogsky.com/

شاد باشی عزیز دلم

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
ممنونم. سلامت باشی
متشکرم
خوش باشی

خاتون سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ

خسته نباشید .مثل همیشه داستانتون خیلی شیرینه
من که دیشب خودمو هلاک کردم نتونستم با موبایل کامنت بذارم
انشاالله که آقا رضا اجازه بدن ادامه بدید و ما رو بی نصیب نذارین

راستی نظرتونو در مورد قالب وبلاگ ملوکها نگفتین خوبه ؟ می پسندین ؟

خیلی ممنونم خاتون جان
آخی. خودتونو اذیت نکنین
انشاءالله
خیلی قشنگه. آشنا و صمیمی. فقط سنگینه. خیلی دیر عکسش باز میشه. سایز نوشته ی "شمس الملوک و فخرالملوک" هم اگه یه کم کمتر بشه بهتره که به پیوندها برخورد نکنه.

زینب سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:25 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !
حالت خوفه ؟
من یه چیزی بگم ؟ بابام یکی دوهفته پیش که خونشون بودم بهم یه فیلم دادن ببینم . یه نینیه رو حمام میکردن البته تو یه کلینیک فرانسوی....خیلی جالب بود . می ذاشت بچه با تکیه به دستش توی آب غوطه ور بشه ... روی سرش هی آب می ریخت (البته مراقب بود آب تو ببینیش نره)
بعد می پیچوندش تو حوله و خشکش میکرد...بعدم ماساژش میداد.مامانم موقعی که دید گفتش که کاش من بلد بودم وقتی داداشت میوفتاد به عربده کشیدن اینجوری حمامش می کردم...گفتم شاید به درد تو بخوره...دراسرع وقت که برم پیش دی اس الم برات آپلودش می کنم !!
البته اگه بخوای...!

داستانتم خوندیم...! ازاین عشق اجباریاس ؟! ما خوشمون میاد !! فقط نمیدونم چرا تو واقعیت کسی خوشش نمیاد...همه داستانشو دوس دارن !!

مثل همیشه عالی...! منتظر قسمت بعدی هستم بی صبرانه !!

فعلا ! خدافظی !

سلام!
الهی شکر. تو خوفی؟
چه جالب! ممنون که به فکرمی. ولی واسه رضای ما کاربرد نداره. این بچه از آب متنفره! دستاشم که می خوام بشورم یک عربده کشی راه میندازه اون سرش ناپیدا! حموم که دیگه نگو!
آره. تو واقعیت خیلی تکراری شده. بیشتر ازدواجهای سنتی به عشق اجباری ختم میشن.
خیلی ممنونم عزیزم
خدافظ

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

اصلا فکر نمیکردم قبل عید بازم بنویسی، دیدم آپ کردی انقده خوشحالم شدم که بدو اومدم و خوندم
خیلی عالی بود، احساس میکنم این داستان قراره خیلی قشنگ بشه
ممنون مامان شاذه جونم
منتظر ادامش هستم هرچند ممکنه نوشته هاتو بعد عید بخونم اما خوشحالم که یه قسمتشو قبل عید خوندم

نمی تونم ننویسم...
از حسن ظنت ممنونم
خوش بگذره

پرنیان سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام سلام هزارتا سلام از قافله عقب افتادم به طول یک زندگی و به عرض یک داستان
تولد کوچولوی خوشگلتم با روزها و ساعت ها تاخیر مبارک
گاهی جدا میشوی از تمام دوست داشتنی هایت

سلام و هزاران
آسوده باش دوست من که این قافله همین جا منزل گزیده و قصد رفتن ندارد
متشکرم

آذرخش سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام شاذه جون
مرسی از رمان جدیدت

سلام عزیزم
خواهش می کنم

سیب دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

سلام مامان ماه نو
خوبین؟ آقا خوبن؟ بچه ها خوبن؟
ایشالا که سلامت باشین همگی همیشه
من یه تازه واردم به وب شما و داستانهاتون
نقدا فرصت شد همین پست آخری رو بخونم که خوشبختانه اولین قسمت داستان هم بود اگه اشتباه نکنم
امیدوارم که فرصت کنم باقیشونم بخونم
راستی
پیشاپیش عیدتون مبارک [گل]

سلام دوست من
خیلی ممنون. خوبیم. شما خوبی؟
خوش اومدی. امیدوارم لذت ببری. پیشنهاد می کنم از قصه های کنار صفحه جن عزیز من و آقای رییس رو دانلود کنی و بخونی که از بقیه ی قصه هام محبوبترن
عید شما هم مبارک گل

moonshine دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ http://moonshine.rozblog.com/

اخ جون یه داستان جدید ...وای خیلی خوشحالم که اومدی شاذه جونی ..نرفته بودی ها ..ولی من همه اش فکر میکنم یه قرنی ازت دور بودم ....
اقا رضاتون کاکل به سرتون چطوره ...؟همچنان نمیزاره مادر گرامیش بخوابه یا نه ...؟
هرچند هنوز زوده ولی ایشالله همه چی درست میشه میره سرجاش ...روی گلش رو ببوس از طرف من ...
راستی داستان جالبه .اسم ها هم باحال ..فقط من نفهمیدم جمانه وزمرد چه شباهتی به هم داشتن که رو این دوتا دختر دوقولو گذاشتن ...

نظر لطفته عزیزم
رضا هم خوبه. همچنان عربده کش. انشاءالله که کم کم بهتر بشه. ممنونم
مرسی. جمانه یعنی مروارید. هر دو تا جواهرن

گلی دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ب.ظ

مرسی از رمان جدید

خواهش می کنم

مائده دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:57 ب.ظ

سلام مامان خانوم
خیلی خوشحالم که برگشتی فکر نمیکردم به این زودی بیای تلاشت برای نوشتن با این همه گرفتاری که داری واقعا قابل تحسینه
مرسی و خسته نباشی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از محبتت
سلامت باشی

سپیده دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

وااااااااااای سلام !
نی نی خوبه؟
خیلی قشنگ بود!
فقط جمانه یعنی چی؟؟

همین جوری باز کردم دیدم اا یه پست جدید !!

سلااااام
خدا رو شکر خوبه
متشکرم!
یعنی مروارید

خاتون دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ


شب باید تو خلوت خودم بخونم و لذت ببرم

ممنون شاذه جون

خوش باشین
خواهش می کنم

حانیه دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام شاذه جونم
وای عاشقتم . یه داستان جدید ...
باید به زمرد بگیم : هی فلانی ؟!!
حتما فریبش رو هم از دست بابابزرگش میخوره
طبق معمول بازم مامان و مهموناش ولی هفته دیگه مامان میره مسافرت و من میمونم و یه کامپیوتر...
میام کلی برات کامنت میذارم بعد تو هی فحشم میدی و جواباما نمیدی.

سلام عزیزم
متشکرم
آره
فریب؟ نه بابا تو قصه های من همش خوشیه!
خوش بگذره
من کی جواب ندادم؟ بیا کامنت بذار منم ذوق می کنم و جواب میدم

خاتون دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ


یعنی من اول شدم ؟
باور نمی کنم

دوم

لبخند بانو دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:24 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

دوست داری یه قالب خوشکل برات با این قالب های بلاگ اسکایی درست کنم؟
یه چیزی تو مایه های مال خودم...یا حتی یه نمونه دیگه...
تو قالب هایی که تغییر دادم فقط قالب آبی رو تغییر دادم و افسون و ترنج...هر مدلش و خواستی برات عکسا و رنگاش و تغییر می دم...فقط اگر دوست داشتی بهم خبرش و بده

خیلی ممنونم خواهری! بله دوست دارم. قدیما هم برام یه قالب خوشگل ساخته بودی! حالا در مورد طرحش فکر می کنم بهت میگم. خیلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد