ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (2)

سلامممم
امیدوارم همگی خوب و خوش باشین
منم خوبم. امروز واکسن دوماهگی رضا رو زدیم و طفلک به ضرب استامینوفن خوابیده. منم چون خوابم نمی برد مجبوووور شدم یه پست مختصر دیگه بنویسم.
خاطرنشان می کنم که این قصه قرار نیست غمگین بمونه.
برم دیگه رضا بیدار شد!

بوی سبزی پلو توی خانه پیچیده بود. زمرد مانتویش را برداشت و در حالی که می پوشید، پرسید: میای بریم؟

جُمانه سس سالاد را هم زد و بدون این که به او نگاه کند، گفت: نه. بیام باز بحث پیش میاد که چرا کاشی نخریدیم. الان اعصابشو ندارم.

زمرد تبسمی کرد و با نگاهی محبت آمیز به او چشم دوخت. با لحنی که کمی شیطنت و کمی تلخی چاشنیش بود گفت: بیا. حرف خواستگاری من تازه تر از کاشیای توئه!

جُمانه نگاهش کرد. چشمهایش تر بود. با بغض پرسید: تو واقعاً...

دهانش را بست. سعی کرد بغضش را فرو بدهد. زمرد برای خوشحال کردن او لبخندی زد و گفت: بسه دیگه! بیخیال! از کجا می دونی؟ شاید واقعاً یه شوالیه ی دوست داشتنی باشه. مواظب باش اون وقت سعی نکنی شوهر منو قُر بزنی که سر به تنت نمیذارم!

جمانه به تلخی خندید و سر به زیر انداخت. قدمی پیش گذاشت و خواهرش را محکم در آغوش گرفت.

زمرد به آرامی گفت: گریه نکن. بابابزرگ ناراحت میشه. من خوشبخت میشم. بهت قول میدم.

و کمی عقب کشید. جُمانه نگاهش کرد و با بغض گفت: قول دادی ها!

زمرد با اطمینان لبخند زد و گفت: قول! همه ی نگرانیها از جیبت میره. اینقدر خودتو اذیت نکن.

_: خدا کنه.

+: خداحافظ.

_: خداحافظ.

با پدربزرگ هم خداحافظی سریعی کرد. هنوز رویش را نداشت که بعد از قضیه ی خواستگاری جلو برود و با او چشم در چشم بشود.

وقتی توی راهرو رسید، صدای زنگ در آپارتمان بلند شد. کفشهایش را پوشید و در را باز کرد. مرد جوانی پشت در بود. دل زمرد فرو ریخت. حسی می گفت این همان شخص است. دوستش نداشت. خیلی سرد و عصا قورت داده بود. صورتی کمرنگ و اسب آسا داشت. پیشانی مسطح صاف و سفید و بلند. موهای قهوه ایش خیلی کوتاه بود. قدش هم اقلاً یک وجبی از زمرد که تقریباً به صد و شصت و پنج سانتیمتر میرسید، بلندتر بود. شانه های نه چندان پهن و هیکلی متوسط...

این تمام برداشت زمرد در چند ثانیه بود. انگار مرد جوان هم به همین سرعت او را ارزیابی کرد و بعد گفت: سلام. آقای نیک منش تشریف دارن؟

حرف که زد، زمرد به خود آمد. شاید اصلاً اشتباه کرده بود! از کجا معلوم خودش باشد؟! از آسودگی خاطرش، لبخندی بر لبش نشست و با آرامش گفت: سلام. بله. جنابعالی؟

مرد جوان، سرد و مطمئن گفت: منصور شهباز هستم.

تمام بدن زمرد به لرزه درآمد. به زحمت آب دهانش را قورت داد. همین اسم بود! به همان سردی که وقتی بابابزرگ از اون نام میبرد، حس کرده بود. قفل شده بود و دیگر نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد.

پدربزرگ از اتاقش بیرون آمد و با دیدن او گفت: سلام منصور جان. خوش آمدی. زمرد بابا... چرا راه رو گرفتی؟

و خودش پیش آمد و در را کامل گشود. زمرد به سختی قدمی عقب رفت. همین که منصور وارد شد، به سرعت گفت: با اجازتون.

و از در بیرون پرید. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و اصلاً یادش نیامد که می تواند از آسانسور هم استفاده کند!

نفهمید چطور به خانه رسید؛ ولی همانطور که پیش بینی کرده بود مامان منتظرش بود تا باهم صحبت کنند. اما با کلافگی گفت: الان نه مامان!

در اتاق را بست و پشت میزتحریرش نشست. سرش را بین دستهایش گرفت. کمی بعد مامان با یک لیوان شربت وارد شد. آن را روی میز کنار او گذاشت و گفت: بخور آرومت می کنه.

زمرد با صدایی لرزان گفت: ممنون.

مامان کمی این پا و آن پا کرد و بعد گفت: باور کن بابابزرگ صلاحتو می خواد.

زمرد لیوان را پیش کشید و در حالی که نگاهش را به شربت دوخته بود، گفت: می دونم.

مامان لبش را گزید و دوباره گفت: البته منم موافق این همه عجله نیستم. تو حق داری اول باهاش آشنا بشی بعد جواب بدی.

زمرد چشمهایش را بست و گفت: خواهش می کنم مامان. من جواب آخرمو دادم. حرفی نمونده.

بعد لیوان را به لب برد و کمی نوشید.

مادرش با اصرار گفت: ولی من نمی خوام تو ناراحت باشی.

زمرد کمی دیگر نوشید و در حالی که هرچه می کرد نمی توانست بغضش را پس بزند، گفت: من ناراحت نیستم. فقط شوکه شدم. یه کم تنها باشم خوب میشم. خواهش می کنم.

مامان سری تکان داد و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.

زمرد به پشتی تکیه داد و به در بسته ی اتاق چشم دوخت. وجدان ملامتگرش به فریاد آمد که نباید با مادرت اینطور حرف می زدی.

سرش را روی میز گذاشت و نالید: تو رو خدا بس کن!

با صدای زنگ پیام کوتاه گوشیش سر برداشت. گوشی را از توی جیب شلوارش بیرون کشید. گرمش بود. برخاست. مانتو را کناری انداخت و دوباره نشست. چهار پیام از جُمانه.

_: بابا این که قیافش خیلی داغونه! از دماغ فیل افتاده؟

_: نهار یخ کرد! معلوم نیست تو اتاق چی دارن بهم میگن؟ از پشت در هیچی نمی شنوم!

_: من گشنمه! نه میان نهار بخورن، نه پا میشه میره!

_: زمرد خوبی؟

تبسمی کرد و نوشت: خوبم.

شربت را سر کشید. حالش کمی بهتر بود. برخاست. مانتو را روی جالباسی گذاشت. نگاهی به گوشیش انداخت. جُمانه دیگر پیامی نداد. یک ساعتی بعد خودش رسید. پسرها هم همان موقع از مدرسه رسیدند. تمام خانه پر از سر و صدا شد.

زمرد توی اتاق تبسمی کرد. مهران داد زد: نهار چی داریم؟

مهراد گفت: تو که فقط به فکر شکم باش.

جُمانه در اتاق را باز کرد. چشمهایش می درخشید. با خوشی گفت: سلام! خوبی؟

زمرد سری به تایید تکان داد و آرام گفت: سلام. خوبم. تو خوبی؟

_: نهار می خوری؟

+: می خورم. چه خبر بود؟

جُمانه در را بست و در حالی که شالش را روی جالباسی پرت می کرد، گفت: سلامتی. بابا بیا تجدید نظر کن. این بابا علاوه بر غیر قابل تحمل بودن، وراجم هست! هنوز داشت حرف میزد. منم زیر قابلمه رو خاموش کردم و امدم. خیلیم سعی کردم بشنوم ببینم چی میگن این همه وقت، ولی یواش حرف می زدن نامردا!

زمرد خنده اش گرفت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت: گوش وایسادی طلبکارم هستی؟

جُمانه معترضانه گفت: هیچی نشنیدم آخه!

نظرات 25 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ب.ظ

شاذه بانو
عیدت مبارک ... امیدوارم سال خیلی خوبی داشته باشی

متشکرم بهارجان
عید تو مبارک
انشاءالله سال خوش و پرباری داشته باشی

سودا چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:15 ب.ظ

شاذه جونم سال نو مبارک

امیدوارم سال خوبی کنار خانواده ات داشته باشی

ممنونم سودا جون
سال نوی تو هم مبارک
انشاءالله تو هم در کنار خانواده خوشحال و سالم باشی
خوشحالم می کنی که بهم سر می زنی

پرنیان سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام شاذه عزیز!
سال نو مبارک.
امیدوارم سال 92 سالی سرشار ازخیر و برکت باشه برای شما و خانواده عزیزتون!
گل پسرتون رو هم ببوسین

سلام پرنیان جون
سال نوی تو هم مبارک باشه
متشکرم. انشاءالله امسال برای تو و خانواده ات هم سال بسیار خوش و پربرکتی باشه
ممنون

پرنیان سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:30 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام شاذه ی مهربان و عزیز
برات بهترین ها رو آرزو دارم در سال جدید همیشه لبت پر از خنده و دلت شاد

سلام بر پرنیان خوبم
متشکرم. سالی لبریز از شادی و سلامتی داشته باشی

خاتون سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ


سلام خوبین ؟ پیشاپیش عیدتون مبارک !

سلام
شکر خدا خوبم. شما خوبین؟
عید شما هم مبارک!

گلی یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:55 ب.ظ

سال نو مبارک :**
بهترین آرزوها رو برای شما و خانواده ی دوست داشتنیتون دارم

متشکرم. بر شما هم مبارک باشه :***
ممنونم. منم برات بهترین آرزوها رو دارم

حانیه یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ق.ظ

اخرین کامنت سال...

سلام شاذه عزیز
جای شما خالی یه بشقاب چیپس و پنیر گذاشتم کنارم و دارم برات مینویسم.
قراره فردا بریم مسافرت تا سیزده ... اونم کجا ؟ یه روستا به دور از هرگونه امکانات اینترنتی
دارم میرم با کوله باری از قصه هات روی گوشیم
خلاصه مردیم و موندیم بازم منتظر ادامه داستانت میمونیم.
به خاطر پر حرفیها حلالمون کن
ان شاالله در کنار خانواده سال خوبی داشته باشی خصوصا امسال با اون مهمون جدید و عزیزت
پیشاپیش عیدت مبارک

ای جانم
سلام عزیزم
به به نوش جان!
ای جانم خیلی جای منو خالی کن! اینقدر دوست دارم چند روز برم تو یه روستا به دور از هیاهو، تو دشت بدوم و گردش کنم
انشاءالله خیلی خیلی بهت خوش بگذره
هروقت دویدی و باد تو گوشات آواز خوند و هوای عالی بهاری نوازشت داد یاد من بیا!
خیلی متشکرم. لذت میبرم از کامنتات. دلم برات تنگ میشه.
ممنونم عزیزم. انشاءالله تو هم سال بسیار خوبی در کنار خانواده و نامزدت داشته باشی
عید تو هم مبارک

مژگان شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

wo0w
اینجا چقد خبرای جدیدههههههههههههههههه
من همش 1 ماه سر نزدم
خوبین شما رضا کوشولو خوبه؟

خبرای خوب
ممنون. خوبیم شکر خدا. تو خوبی؟

مرجان شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ http://shokaraneman.blogfa.com/

سلام شاذه عزیز
من از سایت نود و هشتیا خیلی از داستاناتون رو خوندم و خیلی خیلی لذت بردم. داستان های شما رو وقتی میخونم پر از حس آرامش میشم.هم نوع بیانشون هم موضوعاتشون و در آخر هم پایان های زیبا و منطقیشون حس قشنگی به آدم القا میکنه...
برای همین هم خواستم ازتون تشکر کنم
خیلی خیلی خیلی ممنون که میزارین ما نوشته های قشنگتون رو بخونیم

سلام دوست من
خیلی خوشحالم که لذت می بری
خواهش می کنم
خوش آمدی

حانیه جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ

دل تو اولین روز بهار
دل من آخرین جمعه سال
و چه دورند و چه نزدیک بهم
♥♥♥♥

سلام خانومی
این متن و الان تو یه سایت دیدم یاد تو افتادم ...
سریع کپی پیس کردم
اخرین جمعه سالت خوش باد

سلام عزیزم
ممنونم از لطفت. امیدوارم آخرین جمعه ی تو هم به خیر و خوشی گذشته باشه

آزاده جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ

شاذه جون سال نو مبارک امیدوارم که سال خیلی خوبی داشته باشین

متشکرم. بر شما هم مبارک باشه
تو هم سال خوبی داشته باشی

maryta جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ

مرسی قشنگه...
سال نو پیشاپیش مبارک

خواهش می کنم
بر شما هم مبارک باشه

سودا جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ق.ظ

وای مرسی که پست جدید گذاشتی

خواهش می کنم

خاتون پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:52 ب.ظ


راستی در مورد قالب وبلاگ . ممنون از نظرتون
سایز عکسو کم می کنم اما از نظر سایز فونت ،اندازه ها استاندارده .شاید با موبایل یا تبلت باز کردین . در شرایط عادی، انتهای عنوان وبلاگ فاصله قابل توجهی با سایدبار داره
باز هم ممنون که سرزدین .خوشحالم که از طرحش خوشتون اومده

خواهش می کنم
بله با تبلت باز کردم. حتما همینطوره
خیلی قشنگه

خاتون پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:44 ب.ظ


ایوای رضاکوچولو طفلی چه دردی داره .انشاالله که زود زود خوب شه و عوارض واکسن برطرف بشه
شمام خسته نباشین از بیداری کشیدنها و مراقبت ها

از اینکه از فرصتهای کوچیک استفاده می کنین و به فکر خوانندگان داستانهاتون هستین ممنونیم

خدا رو شکر زیاد طولانی نشد و الان بهتره
سلامت باشین
خواهش می کنم

سپیده پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

آخی رضا کوچولوووو !!
اسماشون خیلی باحاله!!
خیلی قشنگ بود!
منتظر بقیه اش هستم!!!

خیلی ممنونم

فاطمه اورجینال پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ب.ظ http://Originaal.persianblog.ir

اسمایلی انتظار برای ادامه ی داستان

من این قالبت رو ندیده بودم قبلا...چه خوشگله


مرسی! گمونم آخرش همین بمونه. هرچی می گردم هیچی به دلم نمیشینه

حانیه پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:03 ب.ظ

سلام خانم شاذه
مرسی برای داستان جدید...
این روزا برای بار هزارم روی اوردم به داستانهای قبلیت.
تازه شب سپید و پنجره دایره را هم کشفیدم ولی دومیه هیج تو جایی واسه دانلود نذاشتن!
راستی اخر داستان عشق پرواز یه تیکه از یه داستان هست ولی نمیدونم اسمش چیه.
اگه میشه اسمش را بگین ممنون میشم
یه چیز دیگه : خودم رو کشتم واسه انتخاب اواتار ولی نشد

سلام خانم حانیه
خواهش می کنم. لطف داری
پنجره دایره که کلش دو سه صفحه بیشتر نبود، پی دی افش نکردم. شب سپیدم چون خوب نشده بود نذاشتم کنار صفحه. آخر عشق پرواز همینجور عشقی این تیکه رو نوشتم و هیچوقتم کاملش نکردم. بعدم اشتباهی رفت قاطی پی دی افش و دیگه مشمول مرور زمان شد. هیچی نیست.

آره منم خیلی حرص خوردم تا موفق شدم برای خودم بذارم!

رها پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com


شاذه جونی کمکم کن ! دستم به دامنت عزیز!!! بازم دارم عاشق یکی از شخصیت های داستانت می شم:ی

خیلی بامزه بود رها جونم

سیب پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

آخی
نازییی
بهتر باشه ایشالله
منتظر ادامش هستیم مامان ماه بانو

ممنون عزیزم

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:43 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام مامان شاذه جونم
خوبی؟ نی نی خاله چطوره؟ حالش بهتر شده؟
آغا این که غمگین نیست!
اتفاقا خیلی هم خوب شروع کردی، من دوسش دارم
این دوتا خواهر دقیقا مثل یکی از فامیلامونن که دوقلو هستن و کاملا متفاوت، انگار داستان اونا رو میخونم
ممنون شاذه جونم، حس خوبی به این داستان دارم

سلام عزیزم
خیلی ممنون!
ما هم تو فامیلمون داریم
خواهش می کنم عزیزم

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ

ممنون شاذه جون. کلی غافلگیر شدم از دیدن پست جدید! آخی طفلی رضا کوچولو. وقتی به نی نی واکسن میزنن آدم دلش کباب میشه! این جور مواقع منم با نی نی گریه میکنم! انشالله همیشه سلامت باشه آقا رضا. خیلی ممنون خانومی که بازم برامون مینویسی.

خواهش می کنم عزیزم!
آره خیلی سخته. خدا کنه همه ی بچه ها و بزرگا همیشه سالم باشن.
خواهش می کنم گلم

رها پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

قراره چه اتفاقی بیافته که من این همه هیجان دارم؟!!!
این دیگه کاملا دور از انتظار بود. ممنون گلم!
دست آقا رضای گلمونم درد نکنه که به ضرب دارو هم که شده خوابیده.خلاصه خیلی عاشقشیم

نمیدونم. خدا کنه اتفاق هیجان انگیزی باشه!!!
خواهش می کنم عزیزم!
مرسی! آقا رضای جیغ جیغیان هم عرض ارادت می کنن

زینب چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلامممم
آخی...! طفلکی...حالش خوبه رضا کوچولو ؟

میگم شاذه !! تو که داستان برا ما ننوشی ما مزدوج بشیم ! حداقل پسرتو بذار تو فر زودتر بزرگ شه بلکه من عروست بشم !!

داستانم خوندم...وای خدا ! وقتی بغض کرده بود منم بغض کردم ! خواهش می کنم خوشبخت بشه ! (میدونم خودتم خوشبختش میکنی ! )

پس فایله رو بهت ندم...چه پسری ! وای وای...بهش بگو خاله ت می گه :مگه تو گربه ای اینقدر از آب بدت میاد ؟

خوش باشی شاذه ی عزیزم !

سلاممممم
ممنون. الان بهتره
باشه خودم میام خواستگاریت
غصه نخور. خوشبخت میشه
آره بچم مثل گربه خودشو سیخ می کنه و جیغ میزنه تا شستشو تموم بشه
سلامت باشی گلم

گلی چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ

آخ جون!!
مرسی :**
ایشالا گل پسرتون زودی خوب بشه.
عاشقتونم که تاکید کردین "مجبووووور شدم یه پست...." تا باشه از این اجبارا باشه

نمیدونم چرا...ولی خوشم اومد از منصور

خواهش :* :*
سلامت باشی
مرسی گلم :*****
پسر بدی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد