ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (پایان)

سلام به روی ماه دوستام
نیمه شبتون بخیر
این کامپیوتر ما همچنان خرابه امشب از غیبت آقای همسر و حضور لپ تاپشون در منزل استفاده کردم و گفتم بیام تا رضا خوابه چار خط بنویسم. یه فنجون قهوه ترکم درست کردم تا نوشتن حسابی بهم بچسبه!
جونم براتون بگم از وقتی که صفحه ی ورد لود شد تا همین الان که چند ساعتی گذشته رضا بیدار و مشغول عربده کشیه. منم چون می خواستم قدرتم رو ثابت کنم و در فواصلی که میشد بذارمش زمین یه طناب بستم به گهواره و با پام می کشیدم و با دست می نوشتم اینه که اگر قصه ی قابل توجهی از کار در نیومده به بزرگواری خودتون ببخشین که کوچکترین تمرکزی ندارم این روزا...
فعلا جمعش کردم تموم بشه تا وقتی که کامپیوتر درست بشه با یه قصه ی تازه بیام انشاءالله...
آبی نوشت: ایده ی طناب بستن به گهواره از فیلم نردبان چوبی بود. اگر می خواین به بچه داری کردن مهران غفوریان و علی صادقی بخندین، از کلوپ سر کوچه تون تهیه اش کنین


بعدا نوشت: امدم یه اصلاح کوچولو بکنم زدم قالبمو خراب کردم امیدوارم روی کامپیوتر یه کپی ازش داشته باشم. کپی ای که الان از قالب قبلی گرفتم کار نمی کنه. فعلا قالب ساده ی بدون گودر و دانلود داشته باشین تا بعد.
شب بخیر

سایه تا یک هفته سهراب را ندید. جمعه ی بعد باز همه دور هم جمع شده بودند. بعد از نهار سایه جدا از جمع به یکی از ستونها تکیه داده بود و غرق فکر چای می نوشید که سهراب از پشت سرش گفت: در چه حالین سایه خانم؟ سایه تون بلند شده ناپیدایین.

سایه تبسمی کرد و به طرفش برگشت. آرام گفت: خوبم.

_: خدا رو شکر. چه خبر؟

سایه شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی...

_: دایی گفت داری اسباب کشی می کنی. کمک خواستی حتما بگو.

+: ممنون.

آهی کشید. زود صمیمی شده بود. انگار همیشه دختردایی پسرعمه بودند. جرعه ای چای نوشید و پرسید: کارای انحصار وراثت به کجا رسید؟

_: هنوز چند ماهی دوندگی داره. به این سادگیا نیست.

+: چرا؟ کسی که دعوایی نداره. آقاکمال هر وقت بخوای خونه رو به اسمت می کنه.

_: فقط این که نیست. مراحل قانونیش طولانیه. حالا اقدام کردیم تا خدا چی بخواد.

+: به سلامتی...

_: یه چیزی بپرسم؟

+: بفرمایید.

_: اگه فضولیه جواب نده... چرا بعد از فوت دایی پرویز تنها موندی؟ راستش برات خیلی خوشحالم که داری میری خونه دایی. تنهایی زندگی کردن خیلی سخته.

سایه چند لحظه به عمق آن چشمهای زمردی مهربان خیره شد؛ بعد سر به زیر انداخت و گفت: خب نمیشد...

تا پیش از این به همه می گفت تنهایی را دوست دارد. بدون هیچ توضیح اضافه. ولی این بار به آرامی افزود: چون می ترسم...

_: می ترسی؟! از چی می ترسی؟ از تنها نبودن؟!

سایه نگاهی به اطراف انداخت. کسی به آنها توجه نداشت. در حالی که با استکان خالی چای بازی می کرد گفت: از بحث... از دعوا... مامان ناراحت بشه.. بابا یه چیزی بگه... شوهر اون... زن این...

_: خب. حالا چیزی عوض شده یا فقط خسته شدی از تنهایی؟

+: هم عوض شده، هم خسته شدم. خیلی خسته ام. مامان همیشه اصرار می کرد برم اونجا. خونشون اجاره ای بود و بزرگ. با شوهرش راحت نیستم. خونواده ی شوهرش هم خیلی اهل معاشرتن و با اونام جور نیستم اصلاً. حالا یه آپارتمان خریدن. کوچیکه. خودشونم به زور جا شدن. دیگه نمیگه بیا با ما زندگی کن...

_: زندایی چی؟ باهاش راحتی؟

+: بهتر از شوهر مامانه... ولی خب... هیچیم نگه بازم دوست ندارم برم جاشو تنگ کنم. ولی امون از تنهایی که به اینجام رسیده.

به زیر چانه اش اشاره کرد و آه بلندی کشید. بعد از جا برخاست و در حالی که در دل خودش را به خاطر توضیحات اضافه اش سرزنش می کرد، به طرف بچه های کوچک جمع که فارغ از مشکلات دنیای بزرگترها مشغول جیغ و داد و بازی بودند، رفت.

سهراب باز هم به دنبالش آمد. نفس عمیقی کشید و گفت: هروقت... احساس کردی کمکی از من برمیاد...

سایه پوزخندی زد و بدون این که برگردد گفت: ممنونم. ببخشید. زیادی حرف زدم. اینا رو نگفتم که دلت برام بسوزه.

_: این چه حرفیه؟ خودم پرسیدم. برای این که... برای این که خب برام مهمه...

سایه با حرص نفسی تازه کرد. به طرفش برگشت. لحظه ای عصبانی به چشمهایش نگاه کرد. بعد با سر به جمع اشاره کرد و گفت: اینجا بازم دخترعمه داری، همشون همینقدر برات مهمن؟

در واقع با سهراب دعوایی نداشت. بیشتر از خودش دلخور بود. فکر می کرد طوری حرف زده که باعث ترحم سهراب شده است. از بچگی از این که به خاطر طلاق پدر و مادرش مورد ترحم واقع شود عصبانی میشد. و این بار حس می کرد به خاطر حرفهای خودش این اتفاق افتاده است.

سهراب بدون توجه به عصبانیت او، در جواب تبسمی کرد و گفت: وادارم نکن که حرفایی بزنم که هنوز نباید بگم.

سایه بلافاصله خلع سلاح شد. حیرتزده نگاهش کرد و پرسید: منظورت چیه؟

لبخند سهراب پررنگتر شد. به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: هیچی... اینو ببین. سر تا پاشو شکلاتی کرده.

سایه آهی کشید و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. سهراب به طرفش برگشت و با لبخندی شیطنت بار پرسید: چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟

سایه خودش را جمع کرد و با تظاهر به بی توجهی با خنده پرسید: چرا اذیت می کنی؟

سهراب هم خندید و گفت: چی بگم آخه؟ حرف بزنم که کله پام می کنی. پسره پررو از راه نرسیده پسرعمه که هیچ، پسرخاله هم شده.

سایه به زحمت خنده اش را فرو خورد و پرسید: چی داری میگی؟

_: اگه بگم نمیگی این هفت ماهه به دنیا امده؟

+: اگه بگم چیزی میشه؟ نترس من زورم به هیکل تو نمی رسه که به قول خودت کله پات کنم.

سهراب به بچه ها نگاه کرد. خنده اش رنگ باخت. لبش را گاز گرفت و گفت: یه روزی که فقط راننده آژانس بودم... نه که حالا شغل دیگه ای داشته باشم... نسبت دیگه ای دارم که رومو زیاد کرده... اون وقتا هر دفعه تلفنچی می گفت اشتراک پونصد و چهار، دلم می ریخت. جرأت نداشتم که هر بار اصرار کنم خودم برم، ولی اگه نوبتم بود و خودم میومدم جشن می گرفتم. وای به وقتی که می رسیدم اینجا و می فهمیدم کسی که آژانس خواسته یکی از مهمونات بوده... خودت نبودی... حسابی دماغم می سوخت...

سایه قبل از آن که بتواند جلوی زبانش را بگیرد گفت: خب راستش منم فقط به خاطر راننده ی پراید نقره ای از این آژانس اشتراک گرفتم.

و بلافاصله از حرفی که زد پشیمان شد! صورتش گل انداخت و شرمزده نگاهش را دزدید.

سهراب هیجان زده پرسید: راست میگی سایه؟! بگو جون سهراب!

سایه لب به دندان گزید. نگاهی به جمع انداخت. خلوت دو نفره شان کم کم جلب توجه می کرد. فریده خانم با تبسم نگاهشان می کرد. سایه با خجالت زمزمه کرد: جون سهراب...

و به طرف پله ها دوید. سهراب با خوشی خندید.

تمام شد.

نیمه شب چهارده اسفند نود و یک

شاذّه

 


نظرات 29 + ارسال نظر
خاتون دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ب.ظ

سلام شاذه خانم

خوبین ؟ واقعأ خسته نباشین .خیلی کار خوبی می کنین که نوشتنو کنار نمی ذارین .

ماجرای طنابم خیلی بامزه بود یاد دوران دوقلوداری خودم افتادم ...

راستی فرصت کردین سری به شمس الملوک اینا بزنین ببیتین قالبشو می پسندین یا نه . البته هنوز چیزی ننوشتم اما بزودی انشاالله بروز میشه .

سلام خاتون عزیز
سلامت باشین. متشکرم
وای دوقلو که دیگه خیلی سخته!
به به چه عالی! منتظرم

(زهرا)z.bita یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام
خوب هستید؟ رضا کوچولو که اذیتتون نمی کنه.؟....
پایانشو با اینکه زود تموم کردید ولی خوب بود ....
داستاناتونو دوست دارم با اینکه کوتاهه و عشقای ساده است ولی دلنشینه .....ممنونم
من می خوام براتون گل بفرستم ولی عکس گلو ندارید
پس یه دنیا گل به شما مادر و نویسنده عزیز......

سلام
الهی شکر. خوبم. رضا هم قصدش لابد اذیت نیست! ولی خب بالاخره بچه اس... سلامتی باشه. این روزا میگذره.
متشکرم از محبتت
خواهش می کنم گلم. یه عالمه گل برای دوست خوبم

حانیه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام شاذه جون
من حانیه بودم
حرصی نبودم خیلی عجله داشتم از دست مامان و مهموناش
دیروز تو دانشگاه با کلی عذاب وجدان بابت استفاده از اموال عمومی اومدم بهت سر بزنم بعد هر چی میگشتم اسمم رو تو نظراتت نمیدیدم
خلاصه ما از این سوتیا زیاد میدیم
توروخدا خیلی منتظرمون نذاریا

سلام عزیزم
خوشبختم
می فهمم
معلوم نیست کی اسمتو خورده بود نامرد!!!
نو پرابلم رفیق
چشم. کامپیوتر امروز درست شده ولی هنوز میزون نشده و فایلام رو هم پیدا نمی کنم انشاءالله به زودی میام.

سارا شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ

چه اصراری داری بنویسی وقتی اینقدر آبکی میشه داستانات؟

چه اصراری داری بخونی شما؟

دختری بنام اُمید! شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

اول که کلی به اون طنابه خندیدم، یعنی خیلی عالی بود
این شیطون کوچولو رو بده من نگه دارم
با اینکه عجله ای تمومش کردی ولی قشنگ بود، غافلگیر شدم
ممنون شاذه جوووووونم

اگه قیافمو میدیدی بیشتر می خندیدی! اول یه طناب زده بودم ولی به میز نمی رسید. یکی دیگه هم بهش گره زدم تا برسه به میز که روش لپ تاپ بود و بتونم با پا تکونش بدم
راهت یه کم دوره. و الا میدادم
خواهش می کنم عزیزم

لبخند بانو جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

حق بهت می دم اینجوری بخوایی با عجله تمومش کنی...ایشالا رضا کوچولوت بذاره داستان بعدی رو سر صبر بنویسی....
تو بنویس...ما می خونیمش...به هر حال همون حضور مایه دلگرمیه...حتی اگر در حد یه سلام کردن باشه...(در جواب کامنت اولی بدون اسم)
آخه می دونی هر کدوم از شما دوستان نخوایید باشید دلم می گیره و ناراحت می شم...همین حضورتون قلبم و روشن می کنه این و بدون اغراق می گم...
اتفاقا ماجرا رو خوب تموم کردی...با بقیه داستانات فرق داشت انگار...

متشکرم از درک و همراهیت
خیلی ممنونم خواهری جونم

moonshine پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://moonshine.rozblog.com/

سلام شاذه خانمی ...اخی الهی تموم شد ..خوب من دلم زود تنگ میشه که ..ایشالله هرشب دعا میکنم این کامپیوترون حالش خوب بشه برگرده سرکارش ...هرچند که زیر دست بچه ها ...به انظمام همین اقا رضای گل ..هیچ وسیله ای جون سالم به در نمیبره ...
راستی خدا قوت مامان شاذه ...همچنان برای داستانهای بعدیت لحظه شماری میکنم ..ایشالله که اینبار هم به یه داستان قشنگ دیگه مهمونمون کنی ...

سلام عزیزم
آره... ممنون از لطفت. خدا کنه زود درست بشه
آره زیر دست بچه ها هیچی جون به در نمی بره
من اگه غلط نگیرم میگن لالی! عزیزم انضمام رو اینطوری مینویسن
سلامت باشی
ممنونم

souraj پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ

ای جان، فدای مهربونیات که با اینهمه کار و مشغله بازم بیمعرفتی نمیکنی و داستان میذاری، مرسی شاذه جونم، با اینکه کوتاه بود ولی قشنگ بود، دستت طلا
ایشالا در کنار خانواده گلت همیشه شاد و سرحال و سلامت زندگی کنی، بوس

مرسی از محبتت سوراج عزیزم
سلامت باشی و خوشحال همیشه. بوس

sahel پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ق.ظ

سللام شاذه جون
خوبی ؟
من همین الان دیدم داستان تموم شده نرسیدم زودتر بیام
مواظب رضا کوشولو باش مطمئنم حتی اگه خسته هم بوده باشی بازم برای رضا بهترین مادری

راستی کاش می شد منم خودم و یه قهوه مهمون کنم ...
این روزا بدجور سرم شلوغه ... حتی وقت نمی کنم خونه بیام
موفق باشی برای شرایطی که داری میگم فوق العاده بود

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
عیبی نداره. داستان همینجا میمونه. هروقت دوست داشتی بیا
متشکرم از لطف و محبتت
آخی.. موفق باشی. خدا قوت

زهرا777 چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ب.ظ

خوبه که داستانات همشون خوب تموم میشن ... یکی ازون نقطه های روشن زندگیم همین اخر داستانای شماس ... با همه کار و مسئولیت مرسی که مینویسی ... خسته نباشی واقعا

ممنونم از محبتت زهراجون

آزاده چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:23 ق.ظ

خسته نباشین :دی امیدوارم سال نو هم سال خیلی خوبی باشه براتون

سلامت باشی. ممنون. برای شما هم به همچنین

مرضیه سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ

کوتاه بود و زیبا.
اگه سر فرصت و با فراغ بال می نوشتی صد در صد یه شاهکار دیگه می شد.
ممنون عزیزم
موفق باشی و خدا بهت قوت بده

متشکرم از خوش بینی و لطفت
سلامت باشی

بهار سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ

من بر نمی گردونمش به جاش فنجون و می چرخونم با تفاله هاش رو دیواره فنجون گل درست می کنم !

اینم یه راهشه!

سمانه سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ http://sana.photoblog.ir/

خوب شاذه جان خسته نباشی بلاخره این دو گل نوشکفته رو هم فرستادی منزل بخت

سلامت باشی. بله :دی

گلی سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:28 ب.ظ

مرسی، با اینکه مثل جن عزیز من یا آقای رئیس نبود، ولی بازم مرسی

امیدوارم به زودی مسئله ی تمرکز برطرف بشه

ممنون از همراهی همیشگیت

سپیده سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

واای خسته نباشی! خیلی سخته!!
یکم بگذره بهتر میشه!!

آخی سایه!! طفلی !!
داستاناتو خیلی خیلی دوست دارم!!
منتظر بعدی هستم!

سلامت باشی
بله انشاءالله

خیلی ممنونم از محبتت

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ

سلام
امروز با کلی التماس مامان خانم اجازه دادن بشینم پا کامپیوتر بعد پنج دقیقه هی خاموش کن خاموش کن راه انداختن که چی ؟!! برم کمک واسه خونه تکونی
خاموشش کردم بعد یادم اومده به شاذه جون سر نزدم
الان هم قراره مهمون بیاد هم نامزدم اومده دوباره مامان صداش در اومده که حالا که پیش شوهرت نمیشینی بیا کمک...
خلاصه ما هم مثل اقا رضا تو خونه زیاد داریم که نذارن بخونیم چه برسه بنویسیم
بازم مثل همیشه گل کاشتی
ولی شاذه جون یه ماچی یه بوسه ای چیزی(هر چند نامحرمن)
ببخشید پر حرفی کردم
منتظر داستان جدیدیم

سلام
اوخ اوخ پس تو هم ماجرا داشتی واسه دو خط قصه خوندن!
من جات بودم سریع می رفتم می نشستم جفت شوهرم :دی " امضا رفیق ناباب "
آره دیگه اینقدر سریع بود که به ماچ و بوسم نرسید!
اینقدر حرصی بودی که اسمتم یادت رفت :دی
خواهش می کنم. لذت بردم

رها سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

به محض اینکه خونه رسیدم . سریع به کارهام رسیدم و با یه لیوان چای با طعم هل نشستم پای لپ.واقعا سرشو هم آوردین ...کوتاه بود ولی زیبا بود ...جون سهراب!
ممنون تو خماری نذاشتیمون . مراقب خودت و گل های زندگیت باش شاد باشید[بوس]

ای جونم... شرمنده که به قدر یه جرعه چای هم نبود ولی به هرحال نوش جانت
خوش و خرم باشی دوست من (بوس)

بهار سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:00 ب.ظ

فال؟
نه.
من به خاطر غلظتش می خورم .یا قهوه ترک یا اگه بخوام یه چیز سبک تر بخورم نسکافه

منم همینطور. ولی محض تفریح بعد از خوردن برش می گردونم و گاهی بدونواین که حتی نگاهش کرده باشم میشورمش. گاهیم نگاهی میندازم و الکی برای خودم کلی شانس و خوشی و اینا میبینم

مینا سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام
خسته نباشی هم بابت داستانت هم نگهداری آقا رضا راستی چطوره بزرگ شده من هروقت میخوام در مورد رضات چیزی بگم نیشم بازه چکار کنم دیگه عشق کوچولو هام! داستانتم خوب بود ولی انگار آخرش یه جورایی هول هولکی بوده!؟ به هر حال مرسی منتظر رمانای بعدیت هستم.

سلام
سلامت باشی. اونم خوبه شکر خدا. بیست و یکم دو ماهه میشه
خدا قسمتت کنه
آره دیگه جمعش کردم. بس که رضا نمیذاره تمرکز کنم
ممنونم

رها سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جونم . هنوز نخوندم . فقط اومده بودم برای عرض سلام و...
آخر داستان هم با شیطنت بهم چشمک می زنه و به طرف پله دوید. سهراب با خوشی خندید.
احتمالا نرسم الان بخونم . به کارام برسم و برم باشگاه و برگردم می شه 3 و نیم 4

عزیییزم.... سلام
ممنون از این همه محبتت

بهار سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

خیلی زیباست اعتراف به عشق و وقتی زیباتر میشه که طرف هم همین حس رو داشته باشه.
کاش میتونستم دوباره عاشق بشم چون خیلی شیرینه.
شاذه جونم کلی به طنابی که بسته بودی خندیدم.
دستت درد نکنه مامانی

خیلی ممنون. آره قشنگه
ناامید نباش. اون تو قصه ها بود که آدم فقط یه بار عاشق میشد. امیدوارم به زودی عشق حقیقیتو پیدا کنی
جات خالی بود قیافمو ببینی
خواهش می کنم

سهیلا سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:25 ق.ظ

ممنون دستتون درد نکنه ! معلومه که باعلاقه مینویسید که با اینهمه کرفتاری بازم داستان رو به اتمام میرسونین !
این داستانتون هم زیبا بود !
همیشه شاد وسلامت باشید !

خواهش می کنم. سلامت باشی
عاشق نوشتنم
متشکرم

بهار سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:12 ق.ظ

خوب به سلامتی تموم شد
خسته نباشین
اگه دوباره یه روزی این داستان و بخونم حتما یاد اتفاقای بینشم می افتم!

شاذه بانو چه سختی هایی کشیدی برای این پست. این جاست که می گن:
مادر ایرانی باهوش
مادر ایرانی با استعداد

منم امروز دوتا فنجون قهوه ترک خوردم .... اصلا قهوه ترک نباشه قهوه نیست

خیلی ممنون. سلامت باشی
بله بله خیلی باهوشم
دست کم نگیرین منو
آفرین! الان یه فنجون دیگه رو تموم کردم و جات خالی چسبید!
فالم میگیری؟

بهاره سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ

اوه من تا ریحان بزرگ شد کلا یه طناب روسری چادر شال به دست و پام بسته بود.
دیگه وقتی خوابم بودم دستم به صورت خود کار تاب می داد. کلا داستان ها داشتیم. ای اینا ایده ما رو دزیدن فیلمش کردن. من شکایت می کنم.
خسته نباشی از داستان نویسی و بچه داری.

به مامان میگم از رو فیلمه این کارو کردم، میگن اوه ما قدیما همین کارو می کردیم! ظاهرا این قصه سر دراز دارد
سلامت باشی. قصه ی تو هم داره عالی پیش میره. ممنونم

ارکیده صورتی سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:34 ق.ظ

ممنون شاذه جون. با اینکه خیلی سریع جمع کردی آخرشو ولی عالی بود.منتظر داستان جدیدت هستم. ممنون خانومی

عالی که نه ولی مرسی از لطفت عزیزم

زینب سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

وایییییییییییییییییییییی
خیلی خوب تموم شد ! خداییش اینبار با اینکه اینقدر درگیر بودی هول هولی نشد آخرش !

ای رضای شیطون !

ایوای ! من سلام نکردم !!
خانوم اجازه ؟ ما اول شدیم ؟

نه بابا خوب نبود! هول هولی نشد ولی کل قصه اونطور که باید حس نگرفت
علیک سلام
خانوم اجازه؟ سوم شدین

پرنیان سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ق.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام من جزو اولین نفرا بودم که تمومش کردم خوندن وارث ناشناسو. به خودم تبریک میگم
دستت درد نکنه شاذه بانو.مثل همیشه خیلی خوب. ولی سروته اش زود هم اومدا

سلام
مبارکت باشه
نه بابا خوب نبود. خودم میدونم. ولی همونطور که گفتم اصلا تمرکز ندارم این روزا...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ق.ظ

مسخره!

خانم مجبوری اینجوری بنویسی؟

آره! اگه ننویسم افسرده میشم.
شما چی؟ مجبوری بخونی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد