ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (6)

سلام سلام سلامممم
خیلی خیلی ممنونم از محبت و لطف و تبریکات همگی
من و رضا و بقیه ی بچه ها شکر خدا خوبیم. طبیعتاً کارم خیلی بیشتر شده و شبا هم که بیدارم  ولی همچنان دلم می خواد بنویسم و باشم. هرچند که دیگه نمی تونم قول بدم هر سه شنبه ده صفحه، هروقت تونستم یه کم بنویسم سریع پستش می کنم انشاءالله.
فعلاً این پست کوچولو رو داشته باشین منم برم یه چرت بخوابم اگه کودک بذاره

چند دقیقه در سکوت گذشت. سهراب غرق افکار خوشش بود و گاهی تبسمی می کرد. سایه از صندلی عقب به نیمرخ او چشم دوخته بود و راههای آشتی دادن عمه با پدرش را بررسی می کرد. بالاخره گفت: عمه منو از در خونه برنگردوند. معلومه که مهمون براش حرمت داره. خب اگه بابا یه هدیه بگیره و با یه دسته گل بیاد دیدن خواهرش، از خونه بیرونش که نمی کنه. شاید آشتی کردن.

سهرابی متفکرانه نوچی گفت و ادامه داد: بذار یه کم فکر کنم. با بابا هم مشورت می کنم ببینم از چه راهی وارد بشین بهتره. وای فکر کن! سر شب بیکاریم بریم خونه ی دایی! نمی دونی این جمله ی ساده برای من چه عقده ایه! ما خیلی کم معاشرتیم.

+: عوضش من! خونواده ی بابا، خونواده ی مامان، خونواده ی عمو... حوصله ی مهمونی ندارم. گاهی دلم می خواد سر شب فقط فیلم ببینم.

_: دو روز بیا جامونو عوض کنیم، می بینی که چندان لذتی هم نداره.

+: اونقدرا شبیه نیستیم که مثل خواهران غریب جابجا بشیم.

سهراب غش غش خندید و گفت: آره متاسفانه! با وجود نسبت فامیلی حتی!

سایه هم خندید.

نزدیک در دانشگاه پارک کرد. پیاده شد و باهم به دنبال کارهای سایه رفتند. اولین بار بود که یک پسر همراهیش می کرد، پشتیبانش بود و هرجا لازم بود دفاعی می کرد. حتی وقتی پول کم آورد کارت کشید و کسری پولش را حساب کرد. گرچه سایه خیلی شرمنده شد و هزار بار گفت در اولین فرصت پولش را می دهد، اما از ته دل خوشحال بود و احساس خوبی داشت.

بالاخره کارش تمام شد و باهم بیرون آمدند. سهراب نگاهی روی ساعتش انداخت و گفت: اوه من باید یه قرصی نیم ساعت پیش می خوردم ندارم همرام. اشکالی نداره سر راه اول برم دم خونه، بخورم، بعد برسونمت؟

+: نه. چه اشکالی داره؟

جلوی در خانه شان پارک کرد. نگاهی کرد و گفت: اگه حاضری یه بار دیگه اخم و تخم مامان رو تست کنی بیا تو.

سایه خندید و گفت: حاضرم.

پیاده شد و به دنبال سهراب وارد خانه شان شد. بوی خوش ماکارونی توی خانه پیچیده بود. سهراب سلام بلندی کرد و به سایه تعارف کرد وارد شود. سایه با تردید قدمی جلو گذاشت. از خجالت و شیطنت این که بر خلاف میل عمه اش وارد شده است، خنده اش گرفته بود. لبش را محکم گاز گرفت و سر بزیر انداخت.

سهراب با خنده نگاهش کرد و گفت: به چی می خندی؟ خب بیا تو!

فریده خانم که کنجکاو شده بود، جلو آمد و با دیدن سایه چهره اش در هم رفت. سایه خنده اش را فرو خورد و شرمزده سلام کرد. از این که وارد شده بود پشیمان شد. اخم فریده خانم شوخی بردار نبود. جواب سلامی که به سایه داد بیشتر شبیه تشر بود.

سایه مثل بچه ی خطاکاری که آماده ی تنبیه باشد، لب برچید و سر بزیر انداخت.

سهراب نگاهی به آن دو انداخت و چون حرفی به ذهنش نرسید، مِن مِن کنان گفت: امدم... قرصمو بخورم... نیم ساعت پیش باید می خوردم...

فریده خانم بدون این که نگاه شماتت بارش را از سایه بردارد گفت: قرصت که تموم شد. دوره اش ده روز بود.

سهراب دستی به موهایش کشید و گفت: جدی؟ چه خوب! فکر کردم هنوز یه ورق دیگه هست. پس... با اجازتون یه لیوان آب بخورم و زحمت کم کنیم.

وقتی از کنار مادرش رد میشد، فریده خانم غرید: مگه من نگفتم صناعی نمی شناسم؟

سهراب یک قدم به عقب برگشت. نگاهی به سایه انداخت و آرام گفت: بله شما گفتین. ولی پدر ایشون، یعنی دایی من حرفهای دیگه ای می زدن. به شمام پیغوم دادن که نگران نباشین، نمی خوان مزاحم زندگیتون باشن. از روز اولم نمی خواستن مالتونو بالا بکشن، پول رو داده بودن دایی بزرگه که اونم مثل بقیه ی اموال خانواده هاپولیش کرده. بقیه رو نگه داشتن، باهاش کار کردن، زیادش کردن، شده این خونه. ولی نقل این حرفا نیست مادر من. دلم می خواست با اقواممون رفت و آمد داشتیم. همین.

بعد بدون این که منتظر جواب شود به آشپزخانه رفت. فریده خانم باز هم نگاه خصمانه اش را به سایه دوخت و پرسید: قصد تو چیه؟ تو هم دلت می خواد با اقوامت رفت و آمد داشته باشی؟

"اقوامت" را با کنایه و اشاره به سوی سهراب که رفته بود، گفت و افزود: وضعش خوب شده نه؟ مورد مناسبیه.

سایه آهی کشید. این که خیلی وقت بود از سهراب خوشش می آمد، درست. این که از بچگی خانه ی دنج عموجان را دوست داشت به جای خود، ولی این که اینطوری علاقه هایش زیر سؤال بروند اصلاً قابل قبول نبود. او توری برای سهراب یا خانه اش پهن نکرده بود.

سهراب برگشت. ظاهراً حرفهای مادرش را شنیده بود. با دلخوری نفس عمیقی کشید و گفت: این چه حرفیه مامان؟ می خواست عمه شو ببینه، همین. مزاحم شدیم؟ من معذرت می خوام. میریم.

سایه چرخید و به طرف در رفت. همان وقت مردی وارد خانه شد. سهراب که هنوز هم ناراحت بود، با چهره ای درهم گفت: سلام بابا.

سایه هم زیر لب سلامی کرد. پدرش با تردید جوابشان را داد و پرسشی به سهراب چشم دوخت.

سهراب توضیح داد: سایه خانم دخترداییم هستن. ما اینو امروز فهمیدیم. می خواست مامان رو ببینه. اما انگار مامان خیلی خوشش نیومد.

_: یعنی چی؟ بفرمایید تو.

سایه به تندی گفت: نه دیگه بریم.

پدر سهراب سر بلند کرد و رو به فریده خانم که هنوز آنجا بود، پرسید: تا کی می خوای انکارش کنی؟ برای چی؟

بعد رو به سایه کرد و گفت: سایه خانم بفرما تو. نهار خوردین؟

سایه با ناراحتی گفت: مزاحم نمیشم.

آقای صابری دستی توی هوا تکان داد و گفت: یه لقمه غذا هست دور هم می خوریم دیگه. بیا تو.

دوباره رو به همسرش کرد و گفت: فریده خانم، قربون قد و بالات، روی مهمونتو ببوس و یه بشقاب اضافه بذار سر سفره.


نظرات 28 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ب.ظ

سلامممم
خوفی ؟ آقا رضام که نوشتی خوبه !
از طرف من ببوسش !

این عمه سایه احیانا با عمه ی من نسبتی نداره ؟
از وقتی یادمه با اینکه تو یه شهر بودیم و هستیم نمی بینمش..! هیچوقت نیستش...!

نمی دونم...! اینم واسه خودش یه مدله !
خخخ !

داستان جذاب شده .... خیلی دوس دارم بفهمم قراره چی بشه!!

سلاممممم
خوفم. خوابم. اونم شکر خدا
مرسی
شایدم داره
ممنونم

نسیم یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام شاذه جونم!! خیلی قدم نو رسیده مبارک باشه خانوم گل!! الآن که به اینجا سر زدم فهمیدم فارق شدین وگویا اسمه نی نی گولوتونم رضاست درسته؟! خدا انشاالله هر دو تونو در پناه حق محفوظ نگه داره....

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
فارق که نه... فارغ شدم
بله اسمش رضاست. سلامت باشی

خاله یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه ی دوست داشتنی.خوبین؟
تبریک میگم تولد کوچولوتون رو.اسم قشنگی داره.اسم یکی از پسرهای منم رضاست،بسکه امام به ما نظر لطف داره دوست داشتم همنام ایشون باشه.
ممنون که با حال این روزهات پست جدید گذاشتی.
زنده باشی.

سلام خاله جان
خیلی ممنون خوبم. شما خوبین؟
خیلی ممنونم. چه خوب! خیلی در بزن برام خاله جان. خیلی دوست دارم رضا رو ببرم خدمت حضرت و عرض بندگیشو بکنم
خواهش می کنم. سلامت باشی

لبخند بانو شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام خواهر خانومی
این آقا پسر گل ما خوبه؟ باید خیلی مراقبش باشی ها...خدا حفظش کنه
خوشحالم برگشتی
زود بیا و بنویس تا دل ما هم برات تنگ نشه

سلام عزیزم
خدا رو شکر خوبه
ممنون. سلامت باشی
چشم

حانیه شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ

دوباره سلام شاذه جونم
این دفعه اومدم حال بقیه بچه ها رو بپرسم.
اون سه تای دیگه خوبن ؟ خوشن ؟ سلامتن ؟
از بس حال نی نی رو پرسیدن من جای اون سه تا حسودی میکنم .
راستی منتظر بقیه داستانیما....

سلام عزیزم

خیلی ممنون. خوبن شکر خدا. مشغول درس و مدرسه
هروقت وقت کنم یه ذره مینویسم تازه شده نصف صفحه. یکی دو صفحه بشه میذارمش

مائده جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام عزیزم تبریک صمیمانه منو بپذیر امیدوارم نینی کوچولوت همیشه سلامت و سرحال باشه و همینطور خودت واسه منم دعا کن منم نینی میخوام خیلی هم خوشحال شدم که داری داستانو ادامه میدی
موفق باشی

سلام گلم
خیلی متشکرم
انشاءالله خدا آسون و به سلامت بهت بده
سلامت باشی

sokout جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام مامان خانم
خوبی؟ بهتر شدی؟
پسرت خوبه؟ سرحاله؟
اومدم حالتو بپرسم غافلگیر شدم
دستت درد نکنه ممنون که پست گذاشتی
میگم میشه یه عکس از پسرت بزاری
دلمون اب شد براش

سلام عزیزم
خیلی ممنون. بهتر که هستم شکر خدا ولی تا مثل قبل بشم هنوز مونده...
خدا رو شکر خوبه
متشکرم از لطفت
متاسفم. تجربه ی خوبی از عکس گذاشتن ندارم. پسر منم یه نینی قرمزو مثل بقیه ی نوزادا

رها جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ممنون گلم !
بین کلمات این قسمت چه حسی بود که کم بودنش رو جبران می کرد؟!!!

خواهش میشه بانو!
نظر لطف و مثبت تو!!

فهیمه جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ق.ظ

welcome back
حال میکنی شاذه جون ؟ برگشتنتو به خونه خودت تبریک میگم شاد و سلامت باشی

بلی! متشکرم
خوشحال و خرم باشی

الناز پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ

سلام عزیزم خوبین؟ بچه ها خوبن؟ همه بچه ها رو از جانب من ببوسین .
بازگشتتون رو تبریک می گم
جاتون خیلی خالی بود
خوشحالم برگشین
همیشه موفق باشین

سلام گلم
خوبیم ممنون. تو خوبی؟
متشکرم
سلامت باشی

مژگان چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ

وااااااااااااااااای دوباره اومدین
مرسییییییییییییییییی خیلی خیلی مرسییییییییییییییی
یه عالمه بوس

خواهش می کنم گلم
بوس بوووووووووووس

یلدا چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام عزیزم
خوبی؟ آقا رضا چطوره؟ ممنون گلم که برامون نوشتی. مراقب خودت باش

سلام گلم
خوبیم ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم

مرضیه چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟ همه چی آرومه؟ خوشحالی؟
انشاالله همیشه در آرامش و خوشی باشی. تو و خانواده خوبت.
مرسی بابت داستان قشنگت
بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم
کمک خواستی در خدمتم تعارف نکنیا گلم

سلام عزیزم
خوبم. آروم؟ نه خیلی. ولی خدا رو شکر
سلامت باشی
خواهش می کنم
متشکرم

آذرخش چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ق.ظ

سلام شاذه عزیز
برگشتنت و تبریک میگم. پسری خوبه؟
مرسی از پست جدیدت. ایشالا زود زود خوب شی خانم.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. شکر خدا خوبه
خواهش می کنم. سلامت باشی

ففر سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام شاذه جون. قدم نورسیده مبارک. ایشالله زنده باشه. مبارکه گلم. خسته نباشی و خدا قوت. از اینکه بازم پست میذاری ممنون.

moonshine سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ب.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

اخ جون شاذه جونی دوباره برگشت ...خب خداروصد هزار مرتبه که همتون خوبید ..هرچند الان واقعا نگرانتم چون بجهءنوزاد درست مثل یه جزیرهءناشناخته میمونه .ده تا هم بچه داشته باشی وبزرگ کرده باشی بازهم سخته ...مراقب خودت باش خانمی ..من سر بچهء دومم انگار بچهءاولم بود ..همون جور سخت وپراسترس .
ایشالله خدا کمکت کنه ..از هرموقعیتی برای خوابیدن استراحت استفاده کن که سرحال باشی ..
خوشحالم که با داستان جدید برگشتی ودلمون رو شاد کردی ...خدا بهت کمک کنه عزیزم تا بازهم سرحال بشی وبا دست پر برگردی ..
موفق باشی شاذه جونی ..

سلامت باشی گلم. خیلی ممنون. درسته هر بچه ای با قبلی فرق می کنه. سنم که بالاتر میره توان بدنی کمتر.
خیلی متشکرم. خوب و خوش باشی

حانیه سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام شاذه جونم
شب گیرکردی اساسی و بسی خوشحالمان کردی
دستت درد نکنه...
امیدوارم این پیام دوبار دوبار نیومده باشه.
اگر هم بود تورو خدا قبلی رو تایید نکن که بد ضایع میشم با اون غلط گنده

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
نه بابا یه بار امد
چی بود غلطش؟

میخ فولادی سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:07 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام مامان شاذه جونم
خوبی عزیزم؟ خوشمل خاله خوبه؟
دلم برای نوشته هات یه ذره شده بود، ممنون که نوشتی عزیزم
انقده خوشحال شدم دیدیم نوشتی، بدو اومدم خوندم
عالی بود مثل همیشه:)
خوب و خوش باشی عزیزم
مراقب خودت و نی نی هم باش

سلام عزیزم
خوبیم خدا رو شکر. ممنون. تو خوبی؟
خیلی لطف داری
سلامت باشی گلم

سپیده سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ق.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

اخی با این همه کار چطورتونستی وقت کنی؟!!
دمت گرم!
ایشالله که حالت کامل کامل خوب بشه!!

به سختی
سلامت باشی

فاطمه اورجینال سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ق.ظ

سه شنبه ای نگذشت توی این مدت که یادت نکنم

اوه متشکرم

maryta سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

سلام مامان...نی نی خوبه؟
ممنون از پست

سلام عزیزم
خدا رو شکر خوبه
خواهش می کنم

متینا و بهاره دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام خانمی خوبی؟
آقا زاده خوب ان الله ؟ فکر کنم حسابی شبها بیدا نگهت می داره و خوب احوالت رو می پرسه؟
ان شاء الله عوارض سزارین برطرف شده و راحت به کارهات می رسی.
خانم حسابی سورپرایزمون کردی فکر نمی کردم آپ کرده باشی
اما خوب همین شد بهانه ای برای اجوال پرسی.

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟ دخترای گلت خوبن؟
اونم خوبه. بله حسابی!
خدا رو شکر خیلی بهترم
دلم تنگ میشه برای نوشتن. نمیتونم بذارم کنار. هرچند که واقعا سخته

ارکیده صورتی دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام شاذه جون. وااای ذوق مرگ شدم عزیزم.الهی خدا دلتو شاد کنه که دل ما رو شاد کردی. خیلی لطف کردی که با وجود این همه مشغله برامون پست جدید گذاشتی خانومی.خیلی خیلی ممنون.

سلام عزیزم
خیییلی ممنونم. نظر لطفته

میرصا دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 ب.ظ

شاذه جون برگشتنت را تبریک میگم. امیدوارم همیشه شاد و سالم باشی و ما رمان های زیبای دیگه ای را از شما ببینیم.

متشکرم دوست من

صدف دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

دست گلت درد نکنه،همینقدرم خیلی خوب بود،ایشالله که پسر کوچولوت بچه ی خوبی باشه،بزاره تو راحت به استراحت و کارات برسی;)

خیلی ممنونم صدف جون. سلامت باشین

آبان آذر دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:13 ب.ظ http://abanazar.ir

عزیییییییییییزم... قدم نورسیده مبارک..
ماشاللللا به این مامان همه فن حریف:*

خیییییییییلی ممنونم همشهری
سلامت باشی :*

مینا دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام خانمی
خیلی خوشحال شدم از دیدن قسمت جدید رمانت!
راستی آقا رضا چطوره اذیت نمیکنه؟ تپوله؟
آخ که من میمیرم ببینمش!
مرسی گلم!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
قصد آزار که نداره لابد ولی خب بهرحال شب و روز مشغوله. تپل نیست، معمولیه شکر خدا
زنده باشی
خواهش میکنم

دی ماهی خانوم دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:38 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام مامان خانوم نازم خوشحالم که نوشتی ایشالا زود زود همه چی مرتب بشه و خودتم خوب خوب باشی خانومی و نی نی هم رو به راه باشه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد