ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه

سلاااام دوستان جان
حالتون خوبه انشاءالله؟ منم شکر خدا... خوبم.
می خواستم داستان قبلی رو ادامه بدم. اما کلی کار پیش امد و به کلی رشته ی کلام از دستم خارج شد. این یکی داستان هم که از قبل کلی دربارش تحقیق و نت برداری کرده بودم همینجور مونده بود. این همونه که مدتی که نبودم می خواستم بنویسم و آخر ننوشتم. فصل حج بود و منم در تب و تاب... دلم می خواست درباره ی حج بنویسم. از خدا می خوام که بتونم این قصه رو خوب بنویسم و حق مطلب رو ادا کنم.
امیدوارم شما هم دوست داشته باشین

شوق کعبه عشق خانه

 

مادربزرگ چند تار موی دیگر بین انگشتان کم جانش گرفت و به قصه اش ادامه داد: وضع مراد اینقدر خوب شد تا واجب الحج شد. خرجی یک سال زن و بچه اش رو گذاشت و به حج رفت.

ریحانه از درد کشیده شدن موهایش چهره در هم کشید و نالید: چرا زنشو نبرد؟

بعد هم آینه ی دستی قدیمی مادربزرگ را بالا گرفت تا موهای نیمه بافته اش را ببیند.

=: حج رفتن که آسون نبود مادر! یک سال طول می کشید تا یه نفر بره و برگرده. حاج رقیه خدا بیامرز می گفت ما چهارده نفر رفتیم، هفت نفر برگشتیم! راه طولانی و سفر سخت و ناامن بود. اگر از راهزنا و حیوونای وحشی و بیابون و قحطی و مریضی جون به در می بردن و به مکه می رسیدن تازه باید اینقدر پول و جون براشون میموند که بگردن دنبال جایی برای موندن و خوراکی برای خوردن... کجا اینقدر وسیله و آسایش بود؟

ریحانه اشکش را به سختی نگه داشت. پوست سرش کشیده میشد و می سوخت. دوباره نگاهی به آینه انداخت تا با دیدن آن رشته های منظم بافته شده امیدوار شود. بعد نالید: همین الانم حج رفتن سخته وای به حال اون موقع.

مادربزرگ با لبخند گفت: سخت ولی شیرین. خدا به جوونی قسمتت کنه که هم قوه بنیه شو داشته باشی هم لذتشو ببری.

+: شما چرا نرفتین؟

=: چی بگم مادر؟ عمره رفتم ولی تمتع هنوز قسمت نشده. فیش دارم. آقات خدا بیامرز برای هر دو تامون گرفت. ولی عمرش کفاف نداد که بریم. نمی دونم اصلاً نوبتمون شده یا نه...

+: خب باید بپرسین. کی اسم نوشتین؟ می خواین من تحقیق کنم؟

=: فیشمون مال سال هشتاد و سه یا چهاره... یادم نیست. حالا فعلاً باشه. پاشو مادر. تموم شد. مبارکت باشه.

ریحانه با احتیاط دستی به موهای بافته شده اش کشید و گفت: دست شما سلامت. امروز نمایشگاه داریم. دعا کنین حداقل یه نفر از کارای من خوشش بیاد که جلوی بچه ها ضایع نشم.

مادربزرگ پر مهر خندید و گفت: چرا فقط یه نفر؟ مطمئنم همه از کارای قشنگت خوششون میاد.

ریحانه با ناامیدی آه بلندی کشید. شانه بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ مگه از دعای شما بشه... کاری ندارین؟

=: نه مادر. برو به سلامت. خدا پشت و پناهت. انشاءالله همه ی تابلوهات بهترین شناخته میشن.

ریحانه خندید و گفت: اگه اینطور بشه باید گفت وای به حال بقیه!

=: نه مادر... همه تون خوبین. همه تون زحمت کشیدین. برو به امید خدا.

***

 

حمید نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و نفس پر حرصی کشید. گوشی اش را در آورد و برای بار سوم شماره گرفت. بعد از دو بوق رامش جواب داد: امدم. امدم.

حمید آهی کشید و بدون حرف قطع کرد. چشم به در دانشگاه دوخت و فکر کرد: طاقت ندارم که الان با اون پسره بیاد بیرون! خدا کنه باهم نباشن.

با دیدن یک دختر همراه خواهرش نفسی به راحتی کشید. اما راحتی خیالش چندان طول نکشید. چون آن دختر همراه خواهرش سوار شد و رامش گفت: سلام حمید. میشه ترلانم برسونیم؟

ترلان هم با لبخندی لطیف گفت: ببخشید مزاحمتون شدم. یه کم عجله داشتم... رامش جونم تعارف کرد...

در دل غرید: رامش جون غلط کرد.

و با صدایی که سعی می کرد خیلی عصبانی نباشد، پرسید: خواهش می کنم. مسیرتون کجاست؟

ترلان مسیرش را گفت.

راهش دور میشد. آهی کشید و آرام گفت: تا یه جایی می تونم برسونمتون. ولی بقیه اش شرمنده. همین الانم دیرم شده.

رامش متعجب گفت: اوا حمید؟!

کوتاه گفت: کار دارم.

وسط راه ترلان را پیاده کرد.

رامش با دلخوری گفت: خیلی زشت شد. گرمای بعدازظهر باید هنوز چه همه راه بره.

_: نیم ساعت منو تو گرما کاشتی عیب نداره. این که رفیقتو تا مقصد نرسوندم زشت شد؟ می خواستی زودتر بیای. من که گفتم کار دارم.

=: کار دارم کار دارم. همچین میگه انگار وزیر دولته. چه کار داری؟

_: باید برم کلاس حج. گفته بودم که.

=: ها... یادم نبود. اصلاً چطور جرأت می کنی بری؟ به نظرم حج رفتن کار خیلی سختی میاد. دلم می خواد وقتی برم که درک بیشتری داشته باشم.

_: ولی من خوشحالم که الان مسافرم. هرچند به عنوان نایب.

رامش با ناراحتی پرسید: یعنی اصلاً ثوابش برای خودت حساب نمیشه؟

_: ثواب که چرا. ولی هر وقت بتونم باید خودمم برم.

=: من دلم می خواد خودم برم.

***

 

ریحانه کوله اش را روی شانه اش مرتب کرد. لیوان کاغذی سوپ نیمه آماده را توی دستش جابجا کرد و وارد شد.

نیلا جلو دوید و با پریشانی پرسید: کجایی تو؟ افتتاح کردن تموم شد!

ریحانه با تظاهر به نگرانی، پرهیجان پرسید: وای من نبودم خیلی بد شد؟ بدجوری جای خالیم تو ذوق میزد؟

نیلا از عکس العمل مسخره ی او وا رفت. آرام گفت: نه بابا. ولی اگه بودی خیلی بهتر بود.

ریحانه شانه بالا انداخت و گفت: خب نتونستم بیام. چرا استرس وارد می کنی؟

بعد دستش را بالا گرفت و در حالی که لیوان کاغذی را نشان میداد، پرسید: ببینم آب جوش پیدا میشه؟

=: تو که فقط بخور!

ریحانه گردنش را کج کرد و با لحن مظلومی گفت: گشنمه!

نیلا شانه ای بالا انداخت و با چشم به چایساز گوشه ی سالن اشاره کرد. ریحانه هم بدون توجه به اطراف به طرف چایساز رفت و لیوانش را با آب جوش پر کرد.

نیلا با عجله جلو آمد و گفت: واوووو ببین کی امده؟

ریحانه چشم گرداند. غیر از استاد مظلومی و چند تا دانشجو کسی را ندید. جرعه ای از سوپش خورد و پرسید: کی؟

=: خانم دکترطاهری! مگه نمی بینی؟

+: هان اون خانمه؟ چرا دیدمش. خب که چی؟

=: نمی دونی کیه؟

+: نه. دکترای گرافیک داره؟

=: نه بابا زنان زایمان!

+: من چند شکم زاییدم که دکترای زنان زایمان رو بشناسم؟

=: لازم نیست زاییده باشی که بشناسیش! طرف خیلی معروفه! داره بیمارستان رادین رو می سازه! مگه نشنیدی؟ خیلی بیمارستانش مجهزه! یه عالمه دستگاه وارد کرده!

با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: نه نشنیدم. ولی جالبه که با این همه مشغله پا شده امده نمایشگاه.

=: الانم داره نقاشیای تو رو می بینه. چرا اینجا وایسادی؟ برو!

و به زور او را به طرف دکتر طاهری هل داد.

ریحانه آخرین جرعه ی سوپ را خورد و به پشت سر خانم دکتر چشم دوخت. نیلا بود که با هیجان جلو رفت و توضیح داد که نقاشیهایی که محو تماشایشان شده کار دوست هنرمندش ریحانه بهاری است.

دکتر طاهری برگشت و با لبخند حساب شده ای گفت: واقعاً کارات قشنگه. مخصوصاً این کار کلاژتو خیلی دوست دارم. می تونم یه شماره تلفن ازت داشته باشم؟

ریحانه با ابروهای بالا رفته گفت: خواهش می کنم. حتماً. ولی برای چی؟

=: شاید چند تا تابلو برای بیمارستان بخوام.

نیلا پشت سر خانم دکتر، دستهایش را روی دهانش گذاشت تا از خوشحالی جیغ نکشد. ریحانه از عکس العمل او خنده اش گرفت. شماره تلفنش را گفت و افزود: خوشحال میشم بتونم کاری براتون بکنم.

خانم دکتر شماره را نوشت و گفت: منم خوشحال میشم. با همکارام صحبت می کنم اگه به نتیجه رسیدیم میگم منشیم باهات تماس بگیره.

خوشحالی آنی ریحانه بلافاصله تمام شد. مطمئن بود نمی تواند از زیر ذره بین همکارها با موفقیت بیرون بیاید. آهی کشید و فقط سری به تأیید تکان داد.

***

 

حمید خمیازه ای کشید. سخنرانیهای کلاس حج خیلی طولانی شده بود. پنکه ی بالای سرش از یک طرف لنگ میزد ولی بی وقفه می چرخید. بدون این که بتواند این گوشه ی سالن را خنک کند. بالاخره وقتی روحانی و کارواندار و پزشک کاروان و معاون کارواندار همگی صحبتهایشان را کردند، ختم جلسه اعلام شد.

پا کشان بیرون آمد. امیدوار بود خانه آرام باشد تا بتواند کمی بخوابد. ولی همین که وارد شد متوجه هیجان غیر معمول حاکم بر خانه شد. می دانست که رامش خواستگار دارد. مدتی بود که حرفش بود ولی انگار قرار خواستگاری را قطعی کرده بودند.

***

 

مامان گوشی تلفن را گذاشت و گفت: مبارک باشه.

فرهاد عصبی خندید و ریحانه از خوشی جیغ کشید و به هوا پرید. مامان خنده اش را فرو خورد و گفت: مثل این که اشتباه گرفتی. خواستگاری تو نیومدن.

ریحانه ژستی گرفت و گفت: خب معلومه که اینطور نیست. برای خواستگاری خودم که اینجوری جیغ نمی زنم!

فرهاد متفکرانه پرسید: چه جوری جیغ می زنی؟

ریحانه موهایش را پریشان کرد و جیغ کوتاه عصبانی ای کشید و بعد با خنده گفت: اینطوری! که بترسن و برن خونه شون دیگه پشت سرشونو نگاه نکنن.

فرهاد پوزخندی زد و آرام گفت: خدا شفات بده.

بعد رو به مادرش کرد و پرسید: گفتن چهارشنبه شب؟

=: نه چهارشنبه وقت ندارن. پنج شنبه عصر ساعت پنج.

فرهاد روبروی مادرش روی زمین چهار زانو نشست. دستهایش را توی هم گره زد و مالید. با خنده ای فرو خورده پرسید: گل و شیرینی هم باید بخریم؟

ریحانه جیغ زنان گفت: نه پس دست خالی بریم بعد از این همه ماجرا.

فرهاد بدون این که نگاهش کند گفت: ماجرایی نبود. داشتن درباره مون تحقیق می کردن. حق هم داشتن. ندیده و نشناخته که نمی تونستن دختر بدن.

+: اووووه! هنوز کو تا دختر دادن داداش من. بذار بریم. از هفت خوان رستمشون بگذریم... اگه تونستیم اون موقع...

_: حالا چرا دل منو خالی می کنی؟ انشاءالله که درست میشه. فعلاً که به خونه شون راهمون دادن، منم دلم روشنه.

مامان لبخندی زد و در حالی که از جا برمی خاست گفت: انشاءالله که خیره.

ریحانه کنار برادرش روی زمین نشست. زانوهایش را به بغل گرفت و پرسید: خیلی دوسش داری؟

فرهاد شانه ای بالا انداخت و متفکرانه گفت: اینقدری که تو این چهار سال شناختمش فکر می کنم کنار هم خوشبخت میشیم. افکار و عقایدمون بهم شبیهه. خونواده هامونم همین طور. من دنبال آرامشم.

ریحانه لبخندی زد و گفت: اونم که خود آرامش... رامش... کاش از منم خوشش بیاد. باهم دوست بشیم. دوست ندارم با نامزدیت بینمون فاصله بیفته.

_: نه من می خوام اونو از خانوادش جدا کنم نه اون منو. مطمئن باش که اتفاقی نمیفته.

+: چه خوب.

***

 

 

حمید با نارضایتی نگاهی به خواهرش انداخت و پرسید: حالا نمیشه اینقدر به خودت نرسی؟

رامش متعجب ابروهایش را بالا برد و پرسید: به خودم نرسم؟! مگه من چکار کردم؟ یه ذره آرایشه حمید دست بردار! اینقدر آرایش رو تو دانشگاهم می کنم. هیچی نیست.

حمید با حرص گفت: بله همین کارا رو کردی که دل یارو رو بردی!

+: ای بابا حمید!! یه نگاه تو خیابون بنداز! به آرایش من میگن رنگ پریده ی ماستی کنار آرایشای معمول دخترا!

_: خودتو با دخترای خیابون یکی می کنی؟!

بعد بدون این که منتظر جواب بشود از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.

رامش نگاهی به مادرش انداخت و پرسید: این چشه؟

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: غیرتی شده.

+: برای چی؟ مگه من خلافی کردم؟ من حتی یه بارم با فرهاد جایی خلوتتر از دانشگاه حرف نزدم. حتی برای خواستگاری پیغوم فرستاد. به خودم نگفت. چی میگه این؟

مامان در حالی که برمی خاست گفت: خیلی خب تو هم جوش نیار. برادرته. بهش حق بده.

رامش پوف کلافه ای کشید. در اتاق حمید را باز کرد و گفت: خودت بهم جواب بده. مشکلت چیه؟

حمید یک گوشی را از گوشش بیرون کشید و نگاهش کرد.

رامش دوباره با حرص پرسید: مشکلت چیه؟ مگه فرهاد چکار کرده؟

حمید به سقف نگاه کرد و گفت: من اصلاً این پسره رو نمی شناسم که ببینم چکار کرده و چکار نکرده. مشکلم با توئه که انگار زیادی هستی و با این عجله می خوای بری. چه خبره؟ هستیم دور هم حالا.

+: حمید! من بیست و شیش سالمه! فکر می کنم دیگه خوب و بدمو تشخیص میدم. ضمناً آقای خوش غیرت! شکر خدا هم پدر بالای سرم هست هم مادر. لازم نیست تو صلاح و مصلحت منو تشخیص بدی.

و در اتاق را بست. حمید نفس عمیقی کشید. دوباره گوشی را توی گوشش گذاشت و درس انگلیسی اش را از اول پخش کرد.

پنج شنبه عصر با تمام نگرانی و هیجان و دلخوری اش برای هرکدام از اهالی هر دو خانواده از راه رسید. قبل از همه مادربزرگ و پدربزرگ حمید آمدند. حضورشان مایه ی دلگرمی بود. مامان بالاخره کمی آرام گرفت.

حمید روی مبل نشسته بود و با بی حوصلگی به ساعت نگاه می کرد. رامش برای بار هزارم از اتاقش بیرون آمد و سوالی از مامان کرد و دوباره به اتاقش برگشت. سروناز همسر مجید با ظرف میوه ی آراسته ای از آشپزخانه بیرون آمد و آن را روی میز گرد وسط اتاق گذاشت. کمی عقب رفت. بعد دوباره جلو آمد و یکی دو تا از میوه ها را جابجا کرد تا از ظاهرشان راضی شد.

حمید با لحنی گرفته پرسید: برای خواستگاری خودتم همین قدر وسواس به خرج دادی؟

سروناز با چهره ای باز و نگاهی پرسشی سر برداشت. مکثی کرد و بالاخره بدون جواب لبخند زد. هنوز یک سال از عروسی شان نگذشته بود و خیلی با حمید راحت نبود. حمید هم با او راحت نبود. اصولاً با هرکس که می آمد و دل عزیزانش را حصار کشی می کرد مشکل داشت. رامش هم که می رفت حسابی تنها میشد. با ناراحتی از جا برخاست.

اگر از مامان نمی ترسید از حرصش یکی از آن خیارهای تر و تازه ی ظرف میوه را برمی داشت و خرچ خرچ می جوید بلکه کمی جگرش خنک شود. ولی مامان همان جا ایستاده بود و با پریشانی اتاق را بررسی می کرد که همه چیز سر جای خودش باشد.

با صدای زنگ در همه به حالت آماده باش در آمدند. رامش به اتاقش برگشت و مجید در را باز کرد.

مامان و بابا به استقبال مهمانها رفتند. حمید عقب تر از همه ایستاده بود و با چهره ای درهم نگاهشان می کرد. یکی یکی وارد شدند. یک خانم مسن (احتمالاً مادربزرگ) پدر خانواده، مادر خانواده، خواهر بزرگتر با گردنی کشیده و قیافه ای فاخر در کنار همسرش، خواستگار محترم دسته گل به دست و  در آخر...

نزدیک بود مامان در را ببندد که در با فشار اندکی باز شد و دختری با نگاه درخشان از پشت در سر کشید. لبخند خجولی زد و پرسید: میشه بیام تو؟!

حمید از لحن مضحک اجازه گرفتن او خنده اش گرفت و برای اولین بار در طول آن روز چهره ی گرفته اش باز شد. قدمی جلو گذاشت. مامان دخترک را ندیده بود و بدون توجه به او، مشغول خوشامدگویی و راهنمایی بقیه بود.

حمید پیش رفت و آرام گفت: سلام. خوش آمدید.

ریحانه که تا حالا منتظر توجهی داشت چشم می گرداند با دیدن حمید خوشحال شد و با هیجان گفت: سلام. من ریحانه ام.

حمید با توجه به روی خوش او و طراوت حضورش با چهره ای متبسم گفت: خوشوقتم. منم حمیدم. خوش اومدین.

ریحانه خجالت زده سر  به زیر انداخت و فکر کرد: چه لزومی داشت از راه نرسیده خودتو معرفی کنی؟!

حمید لبخندی زد. حسابی داشت از رفتار این دختر تفریح می کرد. خیلی بانمک بود. تمام احساسش توی صورتش دیده میشد. صاف و ساده مثل بچه ها.

ریحانه قدمی تو گذاشت ولی پیشتر نتوانست بیاید. شوهرخواهر و خواهرش جلویش بودند و بزرگترها همچنان مشغول تعارفات.

حمید در را بست و گفت: بفرمایین.  

ریحانه هنوز خجالت زده بود. به زحمت سر برداشت و آرام گفت: چشم.

بعد دوباره سر به زیر انداخت و به نوک کفشهایش چشم دوخت. آرام آنها را از پا در آورد. حمید کنار رفت و به گوشه ی دیوار اشاره کرد. ریحانه هم کفشهایش را با حوصله بیخ دیوار گذاشت و با سر پنجه ی پا صافشان کرد.

بالاخره راهرو خلوت شد و توانست وارد بشود.

انگار اولین اخلاق مشترک دو خانواده زیاد و بلند حرف زدن بود. هنوز درست سر جاهایشان ننشسته بودند که همهمه شان اتاق را پر کرد. تند تند به همدیگر معرفی و مشغول حرفهای دیگر شدند.

همه زوجی برای گفتگو پیدا کرده بودند و بعضی صحبتها هم سه چهار نفره بود. غیر از ریحانه که تنها نشسته بود و با تفریح به تزئینات خانه نگاه می کرد. بالاخره هم برای دیدن یک تابلوی نقاشی که توی هال کوچک خانه نصب شده بود اینقدر سر کشید که حمید گفت: اگه دوست داری می تونی بری از نزدیک نگاهش کنی. کار مامانمه.

خودش هم با سینی شربت به طرف بقیه ی مهمانها رفت.

ریحانه با احتیاط از جا برخاست و مستقیم به طرف تابلوی منظره رفت که عمق زیبایی داشت. غرق در پرسپکتیو نقاشی بود که حمید گفت: بفرمایید شربت.

ریحانه نیم نگاهی به دو لیوان باقیمانده در سینی انداخت و یکی را برداشت. گفت: متشکرم. میگم... واقعاً این نقاشی کار مامانتونه؟! خیلی قشنگه!

_: ها خیلی. قدیما زیاد می کشید. خیلی هم وقت می گذاشت. ولی الان خیلی وقته که نکشیده.

+: چرا؟؟؟ حیفه!

حمید سینی را روی میز گذاشت. آخرین لیوان را برداشت و همان جا ایستاد. شانه ای بالا انداخت و گفت: میگه حسش نیست.

بعد از مکثی پرسید: از برادرت دلخور نیستی؟

ریحانه جرعه ای نوشید. از بالای لیوان با ابروهای بالا رفته به حمید نگاه کرد و پرسید: دلخور؟ برای چی؟

حمید خجالت زده از دلخوری بچه گانه اش سر به زیر انداخت. کمی آبمیوه نوشید و گفت: برای این که می خواد از خونتون بره. با یه غریبه زندگی کنه. اونو به شما ترجیح بده.

ریحانه خندید. شانه ای بالا انداخت و گفت: نه. ازش قول گرفتم ما رو فراموش نکنه. ضمناً عروسی هیجان انگیزه. اونم عروسی برادر. حیف که فقط یه برادر دارم.

حمید پرسید: خواهر هم یکی؟

ریحانه سری تکان داد و گفت: هوم.

حمید جرعه ای دیگر نوشید و گفت: منم همینطور. رامش بره خونه خیلی خالی میشه. کسل کننده یه.

ریحانه نگاهی به جمع پر سر و صدای توی پذیرایی انداخت و گفت: نمیره که بره. میاد سر می زنه بهتون.

حمید غر و لند کنان گفت: چه فایده؟ وقتی میاد یا با همسرشه یا تمام حواسش پیش همسرشه. مجید که اینطوره.

ریحانه رنجیده از توهین غیرمستقیمی که به برادرش شده بود آرام گفت: خب خودتم یه روز ازدواج می کنی. لابد همینطوری دیگه.

حمید با اخم پرسید: ازدواج کنم؟ نه بابا. مگه مغز خر خوردم؟

ریحانه لب برچید و زمزمه  کرد: به من چه؟

خواست به طرف پذیرایی برگردد که حمید گفت: اگه جسارتی کردم معذرت می خوام.

ریحانه سری به نفی تکان داد و گفت: نه حق دارین. منم نمی تونم دل از خونوادم بکنم. برام عجیبه که مردم چطوری ازدواج می کنن و میرن و میشن یه آدم دیگه.

به طرف حمید چرخید و ناراحت گفت: اصلاً خونواده هم نه... دوستام... دختره تا دیروز باهم می گفتیم و می خندیدیم ها... حالا امروز که نامزد شده دیگه فقط با متأهلا می چرخه. حرف ماها رو نمی فهمه! مسخره! ازدواجی که این جوری باشه... صد سال سیاه می خوام نباشه.

حمید در تایید حرف او ادامه داد: اصلاً لازم نیست نامزد کرده باشه. دو روزه با یه دختره دوست شده، همچین خودشو گم کرده که آدم حالش بهم می خوره. داره براش خرج می کنه مجنون وار! حالا تا دیروز یه بستنی به زور می خرید. پولش نمی رسید... چه می دونم. حالا از کجا پول میاره معلوم نیست.

+: وای ها... از آدمای کم ظرفیت بدم میاد. خیلی می ترسم که منم کم ظرفیت باشم. طرف نامزد کرده، شوهرش دکتره. حالا دکتر دکترم نه ها... دانشجوئه یا نهایتاً دکتر عمومی... یه قرون پولم نداره. ولی بیا دماغ خانم رو از عرش بکش پایین!

_: یارو نامزد کرده... دختره از لحاظ فرهنگی صفر! زیر صفر! ولی پولشون از پارو بالا میره. یه ماشینم دارن هلوووو! یارو انداخته زیر پاش نشسته کنار دختره خوشحال!!! میگم اصلاً تو روت میشه با این بچرخی؟ عشق ماشینه اس دیگه! میشه.

ریحانه با حرص گفت: یکی پول یکی مدرک! چه می کنن با آدم! گاهی دلم می خواد همسر آیندم نه پول داشته باشه نه مدرک. ولی مامان میگه اگه هیچی نداشته باشه مردم میگن عیب و ایرادی داری. اینقدر حرصم می گیره... دلم می خواد اصلاً شوهر نکنم.

حمید نگاهی به پذیرایی انداخت و پرسید: رامش کی از اتاقش امد بیرون؟

+: چند دقه پیش به نظرم صداش کردن.

مجید نزدیک شد و گفت: حمید بیا لیوانای خالی رو جمع کن و بعدم چایی بیار.

حمید غرغر کنان گفت: یکی دیگه می خواد ول کنه بره. حمالیشو من باید بکنم. هی خدا تو جای حق نشستی دیگه، نه؟ هوای ما رو داشته باش.

ریحانه از استغاثه اش خنده اش گرفت. ولی حمید بی توجه به او با خونسردی مشغول کار شد. اول لیوان خالی خودش و ریحانه را به آشپزخانه برد و بعد با سینی خالی به پذیرایی برگشت.

ریحانه هم به اتاق پذیرایی برگشت اما جایی برای نشستن پیدا نکرد. بالای مجلس یک مبل خالی بود که نمی خواست برود. همه هم گرم صحبت بودند و توجهی به او نکردند. بالاخره بعد از چند لحظه به هال برگشت و روی نیمکت قدیمی جلوی تلویزیون نشست.

حمید با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. کمی بعد با سینی خالی برگشت. دم آشپزخانه سینی را به خدمتکار داد و گفت: دو تا دیگه بریز. یکیش لیوانی.

ریحانه گفت: منم لیوانی می خوام.

حمید خندید و گفت: دو تا لیوانی.

و خودش به پذیرایی برگشت. ریحانه خجالت زده سر به زیر انداخت و به خودش تشر زد: چایی نخورده خوب پسرخاله شدی ها! یعنی چی آخه؟ امر دیگه ای ندارین؟!

دست و پایش را روی نیمکت جمع کرد و به پتوی چهارخانه ی دست بافت قدیمی که زیر پایش پهن شده بود دست کشید. عاشق هنرهای دستی بود ولی بیشتر از ساعت حرفه و فن مدرسه چیزی نبافته بود.

حمید سینی چای را وسط گذاشت و خودش آن طرف نیمکت نشست. نیم نگاهی به اتاق پذیرایی انداخت و گفت: انگار داره خیلی خوش می گذره. کاملاً فراموش کردن برای چی دور هم جمع شدن. یکی هم نیست اون وسط سینه صاف کنه و بگه بریم سر اصل مطلب! هرچند از سینه صاف کردن گذشته، تو این سر و صدا طرف باید داد بزنه.

+: حالا چه عجله ای داری؟ تو که کلاً مخالفی.

_: هوم. عجله ای نیست. کاش همین جوری یادشون بره و بعد از گپ و گفت برین خونتون. خوب میشه ها.

بعد با لبخندی رویایی و آرزومندانه به ریحانه نگاه کرد. ریحانه باز خنده اش گرفت. لب به دندان گزید و رو گرداند.

بالاخره وقتی توانست خنده اش را کنترل کند برگشت و گفت: اینقدر غر نزن. سرت میاد.

_: می خوام صد سال سیاه نیاد. من از اونا هستم که آخرشم با ناله و نفرین مامان جان تو رودرواسی مجبور بشم خواستگاری دختر انتخابیش. به من باشه می خوام تا همیشه ور دلش بمونم. والا! داریم معقول زندگیمونو می کنیم.

ریحانه باز خندید و سر تکان داد. کلاً از لحن راحت و بی تعارف و تکلف حمید خوشش آمده بود. خودش بود ظاهر و باطن. هیچ قصد جلب توجه هم نداشت.

حمید کمی دیگر از چایش نوشید و بعد گفت: اوه اوه شیرینی هم نیاوردم برات. مامان جان بفهمه سرم رو گوش تا گوش می بره با این پذیرایی منظمم!

+: شیرینی نمی خوام.

حمید که نیم خیز شده بود، متعجب پرسید: واقعاً نمی خوای؟!

ریحانه مکثی کرد و بعد با خجالت و شیطنت گفت: از اون رشته برشته ها می خوام.

حمید ابرویی بالا انداخت و گفت: خوشم میاد با سلیقه ای!

و با دو قدم بلند خودش را به اتاق پذیرایی رساند. مجبور شد رشته ها را دور بگرداند و بعد با خیال راحت ظرفش را به هال آورد.

با میل و ولع دو نفری مشغول خوردن چای با شیرینی رشته برشته شدند.

ریحانه پرسید: این پتو رو هم مامانت بافته؟

_: نه این خیلی قدیمیه. مامان بزرگم بافته. من خیلی دوسش دارم ازش گرفتم. معمولاً تو اتاقمه. دیشب داشتم فیلم می دیدم همین جا موند.

+: بذار همین جا بمونه همه ببینن. خیلی قشنگه.

حمید دستی روی پتو کشید و آرام گفت: دوست دارم پیشم باشه. خیلی نرم و گرمه.

ریحانه شانه ای بالا انداخت و گفت: البته این مال منم بود بعید بود با بقیه شریکش بشم. اصلاً اگه جای مادربزرگت بودم محال بود بعد از این همه زحمت بدمش به تو.

حمید خندید و معترضانه پرسید: مگه من چمه؟ نوه به این خوبی!

+: منظورم تو نبودی. کلاً هدیه دادنش رو گفتم.

_: مادربزرگه دیگه! مهربانتر از این حرفاست.

رامش و فرهاد از اتاق پذیرایی بیرون آمدند. حمید برخاست و پرسید: چی شده؟

رامش با خجالت گفت: هیچی. داریم میریم تو اتاقم حرف بزنیم.

حمید به نیمکت اشاره کرد و گفت: همین جا هم خوبه. ما میریم تو اتاق. مزاحمتون نمیشیم.

فرهاد با ابروهای بالا رفته پرسید: جانم؟؟؟؟

حمید استفهام آمیز نگاهش کرد.

فرهاد ادامه داد: اون وقت به چه مناسبت شما میرین تو اتاق؟!

حمید با گیجی خندید. چند لحظه به فرهاد نگاه کرد و بالاخره گفت: منظورم اتاق پذیرایی بود.

فرهاد با حرص گفت: ما بهش میگیم مهمون خونه.

_: خب همون که شما میگین.

فرهاد غضبناک با گوشه ی چشم به مهمان خانه اشاره کرد و گفت: بفرمایید. اصلاً چرا شما دو تا اینجا خلوت کردین؟

به ظرف رشته برشته و سینی چای روی نیمکت نگاه کرد و با حرص ادامه داد: پذیرایی تونم که به راه بوده.

رامش ملتمسانه گفت: فرهاد کوتاه بیا. حمید اصلاً اهل این حرفا نیست.

فرهاد به تندی پرسید: اهل کدوم حرفا؟

حمید لبهایش را بهم فشرد و سر تکان داد. پاهایش را کمی از هم باز کرد و راحتتر ایستاد. با چشم به در اتاق رامش اشاره کرد و گفت: بفرمایید هرجایی که دوست دارین صحبت کنین. تعارف نکنین اتاق منم هست. اگه اونجا راحتترین راهنماییتون کنم.

رامش دوباره با همان لحن التماس آمیز گفت: حمید تمومش کن. چرا بحث می کنی؟

ریحانه بین سه نفر که دورش ایستاده و بحث می کردند روی نیمکت گیر افتاده بود. نه می توانست برخیزد نه دفاعی داشت که از خودش بکند. فقط منتظر بود که تمام بشود.

بالاخره هم فرهاد قدمی عقب کشید. به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: پاشو برو تو مهمون خونه من بعداً تکلیفمو با تو روشن می کنم.

حمید معترضانه گفت: چه تکلیفی برادر من؟ تو اتاق جا نبود که بشینیم. ناچار امدیم اینجا. تازه تو دید بودیم که! حرف خاصی هم نمی زدیم. تمام صحبتمون درباره ی این نقاشی مامان و پتوی دست بافت مامان بزرگ و رشته برشته بود. مگه نه ریحانه؟

ریحانه که حالا بین رامش و فرهاد ایستاده بود با ناراحتی تایید کرد.

فرهاد که هر لحظه عصبانی تر میشد با لحن کنترل شده ای از حمید پرسید: چی؟

حمید که فهمید با بردن اسم ریحانه چه اشتباهی کرده است لب به دندان گزید و رو گرداند.

رامش آستین فرهاد را کشید و گفت: فرهاد خواهش می کنم. حمید بس کن.

حمید لبهایش را بهم فشرد. با تاسف سر تکان داد و به اتاق خودش رفت. در را پشت سرش بست. لب تختش نشست و با خودش غر زد: آش نخورده و دهن سوخته. اصلاً چرا دهنتو باز کردی تو؟! اگه حرف نزده بودی اصلاً متوجه نمیشد.

 

راه همراهی (12)

سلام به دوستان نازنینم

عزاداریهاتون قبول باشه



بعداً نوشت: ویرایش شد. پدر و مادر سها رو هم به جشن دعوت کردیم :)


هورام لیوان کاغذی چای را روی میز چرخاند و گفت: تو رستوران. یه کم خوابیدم باز دیدم تو کوپه خفگیم می کنه. امدم بیرون یه چایی بخورم.

سها پشت میز هورام نشست و گفت: نوش جان. خوبی؟

_: خوبم. تو خوبی؟

+: عالی! به مهربان گفتن، داره مثل ابر بهار اشک می ریزه. قیافه اش عالیه!

_: ناراحته؟

+: نه بابا کلی هم ذوق زده یه!

_: اینقدر احساس زیادی بودن می کرد؟!

+: نه... فقط...

لب به دندان گزید. باید به هورام می گفت که مهربان از جلال خوشش می آمده است؟!

_: فقط چی؟

+: هیچی کلاً از این خونواده خوشش میاد. فکر نمی کرد بیان خواستگاریش.

_: از خداشونم باشه.

+: والا! کی بهتر از دختر گل ما؟!

_: مهراوه چطوره؟

+: خوبه. چطور؟ خبر تازه ایه؟

_: نه. هنوز فرید زنگ نزده. کاش دوتاشون باهم نرن. خونه یهو خالی میشه.

+: مگه من برگ چغندرم؟ تا ابد بیخ ریشت هستم.

_: شما تاج سری!

مدتی دیگر هم حرف زدند. باور نمی کرد این همه حرف داشته باشد که به هورام بزند!

مهربان در اتاق را باز کرد و پرسید: واااای هنوز داری حرف می زنی؟؟؟ تمام سه سال گذشته رو الان می خواین جبران کنین؟

خندان از جا برخاست. در حالی که در را به روی مهربان می بست گفت: ها مشکلی داری؟

مهربان دوباره در را باز کرد و گفت: مشکلی که ندارم ولی می خوایم بریم لباس بخریم. میای یا دل از خان داداش نمی کنی؟

+: وای منم لباس می خوام! هورام جان امری فرمایشی؟ شب بهت زنگ می زنم.

هورام خندید و گفت: خوش بگذره.

با مامان و مهراوه و مهربان به خرید رفتند. نتیجه ی چندین ساعت گشت و گذار و جستجو مقداری پارچه و لباس شد. در نهایت بابا هم به آنها ملحق شد و در یک رستوران شام خوردند.

آخر شب دوباره به اتاق هورام رفت و بعد از این ساعتی باهم حرف زدند همان جا خوابید.

روز بعد هورام بعد از برنامه ی کاریش به دنبال سفارش سها رفت. اینقدر گشت تا پیدا کرد. جدا از سفارش دلش می خواست یک سوغاتی خاص هم بخرد اما اصلاً نمی دانست چی بخرد. برای مامان، خواهرها و سها نفری یک شال خوشرنگ خرید. برای بابا هم پیراهن خرید. باز حواسش پیش سها بود. کلی گشت. هرچه به چشمش خوب آمد خرید. ولی راضی نشد. کلافه شده بود. سفرهای قبلی بدون سوغاتی خیلی راحتتر بود!

دو روز بعد هم درگیر کار و بعد از کار در جستجوی سوغاتی خاص بود. بالاخره توی یک جواهر فروشی یک آویز گردنبند چشمش را گرفت. آویز طلا سفید با تزئین الماس و یک مروارید به صورت قطره. یک زنجیر هم خرید و نفسی به راحتی کشید. دو ساعت بیشتر به رفتنش نمانده بود و نگرانی این که بالاخره نتوانسته سوغاتی خاص بخرد اذیتش می کرد.

مجبور شد یک چمدان اضافه بخرد تا سوغاتیهای سها را جا بدهد! بعد هم خوشحال و راحت راه افتاد. حامد تمام مدت داشت درباره ی طرف کاریشان و قرارداد خوبی که بسته بودند و راههایی برای تداوم اعتماد کاری حرف میزد اما حواس هورام آنجا نبود.

سها هم با دخترها مشغول تدارک مجلس خواستگاری بودند. تمام خانه را برق انداخته بودند، شیرینی پخته بودند، تدارک شام گرفته بودند و کلی برنامه داشتند.

هورام صبح زود روز سه شنبه رسید. ساعت ورودش را نگفته بود که سها به استقبالش نیاید. دلش بدجوری تنگ بود و می خواست غافلگیرش کند.

شب قبل سها و دخترها تا دیروقت مشغول حرف زدن و برنامه ریختن برای سالگرد عقد سها و مجلس خواستگاری مهربان بودند.

ساعت هفت صبح که هورام بی سر و صدا وارد خانه شد فقط بابا بیدار بود. لبخندی زد و بعد از سلام و علیک بی سروصدایی به طرف اتاق دخترها رفت.

با دیدن جای خالی سها لبخندش جمع شد. به آشپزخانه برگشت و با حال گرفته ای پرسید: سها نیست؟

بابا همانطور که صبحانه را آماده می کرد، خندان سر تکان داد و گفت: بی جنبه!

هورام کلافه شیر آب را روی دستهایش باز کرد و گفت: هر شب اینجایه حالا همین یه روز که من باید برسم رفته خونه باباش؟

بابا چپ چپ نگاهش کرد. لقمه ای نان و پنیر را با حوصله خورد و گفت: چمدوناتو از وسط راه بردار. یه نفسی تازه کن پیدا میشه.

هورام لبهایش را بهم فشرد و حرصی از آشپزخانه بیرون رفت. چمدانهایش را از دم در برداشت و زیر لب غر زد: تو راه نبودن که!

در نیمه باز اتاقش را بازتر کرد و غر زد: در اتاق منو چرا باز میذارن؟ هرکی رد میشه...

با دیدن سها که روی تختش خوابیده بود تمام عصبانیتش پر کشید. دستهایش شل شد. چمدانها را کنار گذاشت. در را بست و به طرفش رفت.

لب تخت نشست. سها غلتی زد و چیزی زیر لب گفت. هورام خندید و موهایش را نوازش کرد.

سها چشم باز کرد. چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بالاخره از جا پرید با نگاهی درخشان گفت: سلام.

هورام در آغوشش کشید و گفت: سلام به روی ماه نشسته ات! مگه تو دانشگاه نداری خوشگل خانم؟

+: نه دانشگاه چیه؟ مگه آدم شوهرش از راه می رسه ولش می کنه میره دانشگاه؟

هورام خندید و گفت: اگه شوهره مجبور باشه از راه نرسیده بره سر کارش چرا که نه؟

سها با غصه گفت: آخه الان رسیدی!

_: یه صبحانه بخورم... تو رو برسونم بعد باید برم.

سها آهی کشید و نالید: باشه.

هورام دست توی جیب کتش برد. یک پاکت کادو پیچی شده بیرون کشید، به طرف او گرفت و گفت: اینم سوغاتی سفارشی شما.

سها با خوشحالی گفت: وای کیف پول پیدا کردی؟!

بازش کرد. یک کیف پول چرم ظریف سورمه ای با مقدار قابل توجهی پول و یک کارت بانکی!

سها خندید. با چشمهای به اشک نشسته به هورام نگاه کرد و پرسید: این چه کاریه؟

_: کاری که تا حالا هم وظیفم بوده و کوتاهی کردم.

سها بغض شادیش را فرو داد و نالید: بی خیال.

بعد سر برداشت و چند لحظه به هورام نگاه کرد. هورام شکلکی در آورد. سها روی پای او کوبید و غر زد: اهه...

هورام پرسید: خب حالا چرا شک می کنی؟ می خواستی تشکر کنی اشکالی نداره. من کاملاً آماده ام!

سر برداشت و طلبکارانه گفت: نه بابا!

هورام سر تکان داد و گفت: والا!

سها دست او را به لب برد و نوک انگشتانش را بوسید.

هورام غر زد: این که نشد.

سها خندید. چشمش به چمدان دوم افتاد و پرسید: این چمدون دومی چیه؟

_: اگه درست تشکر کنی می تونی اونم باز کنی.

+: بعد چی میشه؟

_: حالا...

سها خندید. بالاخره با کلی ناز و عشوه تشکر کرد و بعد به طرف چمدان دم حمله برد. هر تکه را که بیرون می کشید یک جیغ کوتاه از خوشی می کشید. بلوز شال کیف... مانتو طرح سنتی... بدلیجات... قاب عکس... کفش... صندل...

بالاخره هم از جا برخاست. خودش را در آغوش هورام رها کرد و گفت: خیلی خیلی خیلی خیلی متشکرم!

هورام خندید و آرام گفت: هنوز اصلیش مونده.

و جعبه ی کوچک گردنبند را به طرفش گرفت. سها جعبه را باز کرد. سر برداشت و گفت: واییی چه خوشگله.... آخه چرا هورام! همه ی پولاتو دادی سوغاتی خریدی!

_: جبران تمام سفرای قبلیم.

+: آخه چرا؟ ما هنوز کلی خرج داریم!

بینیش را بین دو انگشت گرفت و خندان گفت: حسابشو دارم. نگران نباش.

بعد هم خندان از اتاق بیرون رفت. سها هم به دنبالش رفت. بعد از صبحانه باهم از خانه خارج شدند.

ظهر هنوز از راه نرسیده بود که دخترها دوره اش کردند و اصرار کردند که سوغاتیهایش را ببینند. اولین بار بود که از هورام سوغاتی می گرفت و دیدن داشت.

چمدان سوغاتی را به هال آورد و یکی یکی را نشان مامان و دخترها داد. مهراوه و مهربان اینقدر از خوشی و هیجان جیغ جیغ کرده بودند که دیگر صدایشان در نمی آمد. مبل تخت خواب شو را هم دو نفری به اتاق هورام بردند و گفتند که دیگر اجازه نمی دهند که سها شب را پیش آنها بماند.

برای تکمیل شادیشان چهار نفری یک شام مفصل با کیک و دسر تدارک دیدند و سالگرد عقد و آشتی کنان سها و هورام را جشن گرفتند. بابا هم به سفارش مامان گل و شکلات خرید و به خانه آمد. خانواده ی سها هم آمدند.

سر شب هورام خسته به خانه رسید. شب قبل توی قطار خوابش نبرده بود و خستگی سفر به جانش مانده بود. امیدوار بود که امشب اهل خانه کمی زودتر خاموشی بدهند و بتواند بخوابد.

از پشت در صدای آهنگ شادی شنید و امیدوارانه فکر کرد: خدا کنه تلویزیون باشه و تموم بشه. امشب حال مهمونداری ندارم.

در را که باز کرد با ریسه های چراغ و کاغذ رنگی روبرو شد و روی سرش برف شادی ریخت. با حیرت سلام کرد. صدایش در صدای آهنگ گم شد ولی همه با شادی جوابش را دادند.

چشمهایش را بست و باز کرد. گفت: تولدم نبود ها!

مهربان با شادی گفت: تولد عشقتونه! سالگرد عقدتون هم هست. تا حالا براتون جشن نگرفتیم.

_: جااان؟!

مهربان بشکن زنان خواند: عروس دامادو ببوس یالا! یالا یالا یالا...

و سها را به جلو هل داد. سها خندان گفت: نه دیگه اینقدر!

مهراوه گفت: نمیشه. خودمونیم. تعارف نداریم که!

هورام خندان و متعجب گفت: خیلی شلوغش کردین.

مهربان گفت: بده دنبال شادی می گردیم؟ بی احساس! عروس زود باش.

سها قدمی پیش گذاشت و با خنده ای شرمگین گفت: خجالت می کشم!

بابا گفت: من چشمامو می بندم.

همه غش غش خندیدند. بالاخره سها پیش رفت و با هورام روبوسی کرد.

بعد باهم سه شمع روی کیک را فوت کردند. به دستور دخترها، هورام گردنبندی که خریده بود را به گردن سها انداخت که عکس بگیرند. بعد نوبت عکسهای خانوادگی شد. دسته دسته عکس گرفتند.

کیک را دو نفری بریدند و همگی با قهوه فرانسه ای که مهراوه آماده کرده بود خوردند. سر شام هم دو نفری ته چین را مثل کیک بریدند و قسمت کردند. بعد از شام نوبت به دسر رسید که باهم خوردند. نزدیک نیمه شب بود که بالاخره با عروس کشان پر سر و صدای دخترها به اتاقشان رفتند.

پدر و مادر سها هم با دلی آسوده و لبی خندان از خوشبختی دخترشان با پسرها به خانه برگشتند.

راه همراهی (11)

سلااااام به روی ماه دوستام
عذر تاخیر... دردناک بودم. هنوزم آثارش هست. این پست رو حتی یه بازخوانی هم نکردم! دیگه نمی تونم بشینم. اشکالاتشو بگین بعداً تصحیح کنم.
شبتون پر از رویاهای طلایی :)

سها غرق خواب بود که با صدای تلفن از خواب پرید. معمولاً از این که اینطوری از خواب بپرد خوشحال نمیشد ولی با یادآوری این که ممکن است هورام باشد، با لبخند گوشی را برداشت. از دیدن اسم مهراوه لبخندش وا رفت. خواب آلوده گفت: جانم مهرا؟ سلام.

=: سلام سها کجایی؟

+: تو تختم! خواب بودم با اجازتون.

=: وای ببخشین. ولی میشه بیای پایین؟ یه خبر مهم داریم!

سها نشست و خواب آلوده پرسید: چه خبر؟

مهراوه با هیجان گفت: حدس بزن.

+: مثلاً برای مهربان خواستگار امده؟

=: وای هاااا! اگه گفتی کی؟

+: مثلاً آقای دماغ عقابی؟ پسر آقای جلیلی؟

مهراوه وا رفت. آرام پرسید: از کجا فهمیدی؟ همینجوری پروندی؟

+: نه بابا من اینقدرام باهوش نیستم. هورام بهم گفت.

=: اککهی! پس قبل از ما می دونستی! نامرد! اصلاً نیا خونمون! خبر به این مهمی رو به ما نگفتی؟! خجالت نمی کشی سها؟

سها خندید. روتختی را مرتب کرد و گفت: آخه من چی بگم؟ مامانت اینا باید بهش می گفتن. من چکاره بودم؟

=: حداقل به من می گفتی. به تو هم میگن رفیق؟

+: ول کن بابا من همین دیروز فهمیدم.

جیغ مهراوه باعث شد گوشی را از گوشش کنار بکشد.

=: چیییییییییی؟! از دیروز می دونستی و هیچی نمیگی؟ ما بیچاره ها الان فهمیدیم!

خندید و گفت: الان میام پایین.

گوشی را قطع کرد. نگاهی به سر و وضعش انداخت. از راه که رسیده بود از فرط ناراحتی با همان لباس بیرون خانه اش خوابیده بود. لباس عوض کرد و لباس راحتتری پوشید. دور و برش را کمی مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.

به مامان که داشت تلویزیون تماشا می کرد گفت: خداحافظ. میرم پیش دخترا.

مامان اخمی کرد و پرسید: خیالم راحت باشه سها؟ حتماً خوبی؟

گونه ی مادر را بوسید و خندان گفت: واقعاً خوبم. خیالتون راحت. خداحافظ.

مامان آهی کشید. سر تکان داد و آرام گفت: خداحافظ.

هنوز وارد نشده بود که مهراوه هیجان زده به استقبالش آمد و دوباره پرسید: می دونستی بدجنس؟

خندید. در را پشت سرش بست و گفت: می دونستم. حالا که چی؟

با صدای گریه ی مهربان خنده رو لبش خشکید. با نگرانی پرسید: این چرا گریه می کنه؟

مهراوه آه بلندی کشید و گفت: نمی دونم. اگه فهمیدی به ما هم بگو.

مامان با یک لیوان شربت کنار مهربان نشسته بود و التماس می کرد که جرعه ای از آن بنوشد. ولی مهربان فقط گریه می کرد و راضی نمیشد لب بزند.

سها جلو رفت. مامان برخاست و کلافه سر تکان داد. سها لیوان شربت را گرفت. کنار مهربان نشست و پرسید: چی شده مهری؟

مهربان گریه کنان گفت: من نمی خوام عروس بشم. مگه من تو این خونه زیادیم؟ من از همه تون کوچیکترم. به زور می خواین بیرونم کنین.

مامان با ناراحتی گفت: کدوم زور؟ کدوم اجبار؟ اگه نمی خوای اصلاً مجبور نیستی.

مهربان با همان صدای گرفته ی پر گریه بدون این که سرش را از روی زانوهایش بردارد، جواب داد: ولی شماها همه تون راضی هستین. همه تون می دونستین. فقط من و مهرا نمی دونستیم. می خواین مثل عصر حجر منو بفرستین خونه شوهر. حتی سها هم می دونسته.

مامان که از گریه ی بی وقفه ی او عصبی شده بود، کلافه گفت: من که بهش نگفتم که با من دعوا می کنی. صبر کن هورام بیاد یقه ی اونو بگیر.

سها نگاهی کرد و گفت: بذارین مامان. من الان درستش می کنم.

مهربان سر برداشت و عصبانی نگاهش کرد. چشمهایش سرخ و متورم بود. گفت: چی رو درست می کنی؟ زنگ می زنی عاقد بیاد؟

+: وای مهربان بسه دیگه! حَبّ زر زر خوردی یکسره عر می زنی؟! یه دقه ساکت باش یه قلپم از این بخور. نخوردی هم هیچی نمیشه ها! خودم می خورم جون می گیرم.

مهربان لیوان را گرفت و گفت: لازم نکرده. بده خودم بخورم.

سها لیوان را به او داد و لبخند زد. پرسید: خب حالا آقای جبروت عقابیان ایرادش چیه که تو اینقدر عصبانی هستی؟

مامان با تعجب پرسید: چی؟!

سها کوتاه خندید و گفت: اسمش جلاله دیگه. مهری بهش میگه جبروت. دماغشم عقابیه بهش میگه عقابیان!

مامان هم خنده اش گرفت هم لب به دندان گزید و گفت: مهربان زشته رو مردم اسم بذاری.

مهربان غرغرکنان گفت: سها هم به من میگه مهری! زشت نیست؟ صد بار بهش گفتم از مهری خوشم نمیا.

سها شانه ای بالا انداخت و گفت: عیب نداره. از به بعد میگم مِهرو! مهربان خیلی طولانی و سخته. خسته میشم.

مهربان مشتی به شانه ی او زد و گفت: جمع کن بابا.

سها پرسید: خیلی خب حالا از همه ی این حرفا گذشته نظرت چیه؟ تو که حرف اولت تو انتخاب همسر دیسیپلین و نظمه، با دیسیپلین تر از آقای جبروت سراغ داری؟

مامان با خستگی برخاست و گفت: مگه این که تو حریفش بشی و حرف دلشو از زیر زبونش بکشی بیرون. ما که هرچی گفتیم فقط اشک ریخت. من میرم حموم شما باهم حرف بزنین ببین چی میگه.

مهربان لیوان خالی شربت را روی میز گذاشت و گفت: من چیزی تو دلم نیست مامان. همه رو گفتم.

مامان سر تکان داد و گفت: باشه. بازم فکر کن. اگه حرف آخرت همینه میگم شب بابات زنگ بزنه بگه نمی خوای.

مهربان عصبانی گفت: همه چی رو نندازین گردن من!

=: خب عزیز من ما که بهشون گفتیم ما راضی هستیم، باید نظر تو رو بپرسیم. بعد بگیم چی شد که نظرمون عوض شد؟!

": اواااا!!! چرا از طرف من قول دادین؟

=: از طرف تو قول ندادیم مهربان!

بعد هم چون تحمل بیشتری برای بحث نداشت، به حمام رفت.

مهربان هم عصبانی دستهایش را روی سینه گره زد و به روبرو چشم دوخت.

مهراوه آمد جای قبلی مادرش نشست. حالا هر سه دختر روی کاناپه بودند. مهراوه با ملایمت دست روی شانه ی مهربان گذاشت و گفت: تو که ازش خوشت میاد، درباره اش فکر کن.

مهربان بدون این که نگاهش را از روبرو بگیرد، گفت: تو هم می خوای منو بیرون کنی.

سها خودش روی مبل کشید و ولو شد. خواب آلوده گفت: ببین مهربان برای من یه حرف تازه بزن. من خودم ختم این حرفام. به جای این ادا اصولا دو کلمه با آقای جبروت حرف بزن ببین غیر از ظاهرش از باطنشم خوشت میاد یا نه، بعدش بیا حرف آخرتو بزن.

مهربان عصبانی گفت: همون تو ختم این حرفایی با اون همه ناز و ادات. آقای دیسیپلین مثل هورام عاشق نیست که بشه گربه ی شرک و ناز منو بکشه. بی خیال. اصلاً نمی خوام عروس شم.

+: از کجا می دونی؟ حتماً دلش گیر بوده که پا پیش گذاشته.

=: نخیرم. با مامانش اینا نشستن صلاح و مشورت کردن و فکر کردن کی سر به راه تر و سر به زیر تر از مهربان؟

سها و مهراوه باهم از خنده منفجر شدند.

مهراوه گفت: یعنی خداییش از بچگی هم تو رو ندیدن و نمی شناسن! سر به زیر و سر به راه؟! مهربان یه چیزی بگو بگنجه!

سها هم خندان گفت: اقلاً هفده بار با خود آقای دیسیپلین درگیری لفظی داشتی. یا هفده بارش رو برای من تعریف کردی!

مهربان ناگهان مظلوم شد. نگاهش به زیر افتاد و خجالت زده گفت: ها... خیلی باهاش دهن به دهن گذاشتم. چقدر زشت!

سها ضربه ای به شانه اش زد و گفت: نگو مهربان. این اداها بهت نمیاد.

مهربان اما معمولی نشد. با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: اگه فهمیده باشه ازش خوشم میاد و به اون خاطر امده باشن خواستگاری خییییلی زشته. کاش فقط خودش فهمیده باشه. مامان باباش نفهمیده باشن.

سها با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و پرسید: ازش خوشت میاد و به این اصرار می خوای بگی نه؟؟؟

مهراوه هم گله مندانه پرسید: ازش خوشت میومد و به ما نگفته بودی؟

مهربان با خجالت و ناراحتی گفت: فکر می کردم دیگه شماها می دونین. یعنی نمی خواستم که حالا درست بگم... به خودمم نمی خواستم راستشو بگم. الان فهمیدم که خیلی جلوش تابلو بودم. به خاطر همین می خوام بگم نه. می خوام فکر کنه که اشتباه کرده. خیلی زشته آخه!

سها نالید: وای مهری دیوونه ای به خدا!

مهراوه هم گفت: شایدم اصلاً نفهمیده. ما که نفهمیده بودیم. اونم بعیده بدونه. فقط از تو خوشش امده. همین. چه ایرادی داره؟ چرا وقتی دوسش داری بگی نه؟

مهربان دوباره زانوهایش را محکم به بغل گرفت و با بغض گفت: نمی دونم. اصلاً نمی دونم. کاش می دونستم تو دلش چیه؟

سها شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: زنگ بزن از خودش بپرس.

مهراوه هم خندید و گفت: ها زنگ بزن. همین الان. آقا ببخشید شما برای چی امدین خواستگاری من؟!

سها گوشیش را از جیبش در آورد.

مهربان با ترس گفت: دیوونه بهش زنگ نزنی ها!

سها عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: اگه تو عاقلی بگو من شماره ی آقای جبروت رو چرا باید داشته باشم؟!

مهربان به تندی پرسید: پس گوشیتو می خوای چکار؟

سها لب برچید و گفت: می خواستم ببینم هورام زنگ نزده؟

مهربان بی حوصله گفت: خب هر وقت رسید زنگ می زنه دیگه.

سها با چشمهای گرد شده پرسید: یعنی تا اون موقع باید صبر کنم؟ میمیرم!

بلافصله هم پیامی نوشت و ارسال کرد: بیداری؟

مهربان رو به مهراوه کرد و گفت: این که دیوونه شد از دست رفت. تو اگه عاقلی بگو ببینم مطمئنی جلال نمی دونه؟!

مهراوه لبخندی زد و پرسید: آخه از کجا بدونه؟ مثلاً شما دو تا چقدر همدیگه رو می دیدین که بفهمه. سالی چهار بار تو مهمونیای خونوادگی! اصلاً وقت میشد که خیلی بخوای دل بدی و قلوه بگیری؟

مهربان با ناراحتی گفت: نه اصلاً وقت نمیشد.

مهراوه خندید و گفت: تو هم که از دست رفتی خواهر...

تلفن سها زنگ زد. سها هم با خوشحالی از جا پرید و گفت: سلام هورام. کجایی؟

و به طرف اتاق هورام رفت تا راحتتر حرف بزند.

مهربان سری تکان داد و گفت: این که خوشه. بگو من چکار کنم؟

مهراوه با لبخندی رویایی اینقدر به سها نگاه کرد تا در اتاق هورام پشت سرش بسته شد. بعد به طرف مهربان برگشت و گفت: من که میگم بذار بیان. حرفاتونو بزنین. انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.


راه همراهی (10)

سلام سلام :)
خوبین انشاءالله؟
منم شکر خدا. خوبم. ده روز اخیر کار سنگین داشتم و فروگذار هم نکردم از سنگین برداشتن و جاتون خالی نباشه یک کمردرد قشنگی شدم که نمی تونم بشینم. بعد از دو روز مراقبت یه کمی بهترم شکر خدا.
دیگه از صبح کامپیوتر رو روشن کردم و ذره ذره این پست رو نوشتم. هی وسطش ورزش و استراحت کردم تا دو سه صفحه شد. دلم تنگ شده بود برای نوشتن و وبلاگ و شماها
فعلاً داشته باشین. انشاءالله بهتر که شدم برمی گردم.

دلش نمی خواست جای خالی هورام را ببیند. به خانه ی پدری خودش رفت. سلام کوتاهی به مامان کرد و به طرف اتاقش رفت.

مامان با بدبینی گفت: سلام. طوری شده؟ ببینمت سها.

بدون این که برگردد با صدایی گرفته گفت: طوری نشده خوبم.

ولی مامان قانع نشد. به دنبالش آمد پرسید: ببینمت. چی شده؟ تو دانشگاه اتفاقی افتاده؟

در حالی که نگاهش را می دزدید، با بغض گفت: نه دانشگاه نرفتم. با هورام بودم. رفت اصفهان.

مامان ابرویی بالا انداخت و متفکرانه پرسید: برای چی رفت؟

سها خودش را روی تخت انداخت و کلافه گفت: دو سه روز کار داشت. چه می دونم برای چی رفت. خواهش می کنم مامان. خسته ام. می خوام بخوابم.

مامان آهی کشید و پرسید: دعواتون شده؟

مامان خیال نداشت دست بردارد. سها روی تخت نشست. بالشش را در آغوش کشید و گفت: نه دعوا نکردیم. دلم براش تنگ میشه تا بیاد.

مامان متعجب پرسید: تو حالت خوبه سها؟

+: خوبم. میشه بخوابم؟

مامان سری تکان داد و بیرون رفت.

سها دراز کشید اما خوابش نبرد. گوشی اش را برداشت و شماره گرفت.

هورام چند دقیقه توی کوپه نشست. حامد خیلی سریع و راحت سر صحبت را با هم کوپه ایها باز کرد و مشغول شد. به طور عادی هورام هم روابط عمومی قوی ای داشت و راحت خودش را سرگرم می کرد و با مردم آشنا میشد، اما الان بدجوری بی قرار بود. هنوز ده دقیقه ننشسته بود که برخاست و بیرون رفت. چند دقیقه توی راهرو جلوی پنجره ایستاد.

چشمهای خیس سها از ذهنش دور نمیشد. برای بار هزارم از خودش پرسید: حالا لازم بود به این سفر بیای؟ همین الان؟ نمیشد حامد تنها بره؟ مثل هزار باری که تو به جای حامد رفتی؟

نفس عمیقی کشید.  به طرف رستوران قطار رفت. خلوت بود. یک فنجان قهوه گرفت و کنار پنجره نشست. همانطور که به تصاویری که به سرعت از پیش چشمش رد می شدند نگاه می کرد، فکر کرد: اگه سها ناراحت بشه و دیگه تحویلت نگیره چی؟ از سه سال گذشت ولی این سه روز چی؟ اگه باور نکنه مجبور بودی چی؟ همونطور که خودت باور نداری مجبور بودی!

کلافه سر تکان داد تا افکار پریشانش را از ذهنش بیرون بریزد. تلفن همراهش زنگ میزد. حتماً باز توی تخلیه ی بار مشکلی پیش آمده بود که زنگ می زدند! معمولاً کارگرها وقتی که مشکلی پیش می آمد به او زنگ می زدند چون از حامد ملایمتر بود و بهتر جوابشان را میداد. ولی الان اصلاً حوصله نداشت. دلش می خواست گوشی را بردارد و بگوید: همه ی بارها رو بریز تو جوب دیگه هم به من زنگ نزن!

گوشی را نگاه کرد و فکر کرد رد تماس کند که دید بر خلاف تصورش پدرش بود. نفس عمیقی کشید و جواب داد: سلام بابا.

=: سلام باباجون. چطوری؟ راه افتادین؟

_: خوبم. شکر. بله تازه راه افتادیم.

=: بسلامتی. کاری چیزی نداری؟

مکثی کرد و با تردید پرسید: شما خونه این؟

=: نه هنوز نرفتم. چطور؟ چیزی جا گذاشتی؟

_: نه... نه فقط... سها یه کم گرفته بود. هواشو داشته باشین.

بابا غش غش خندید و گفت: می بینم که...

بعد باز خندید و گفت: خیالت راحت. نمیذاریم بهش بد بگذره.

سری تکان داد و به زحمت نفسی کشید. آرام گفت: متشکرم. کاری ندارین؟

=: نه باباجون به سلامت. خوش بگذره.

بابا هم دلش خوش بود! خوش بگذرد؟ بدون سها؟ فقط دلش می خواست این سه روز زودتر بگذرد. خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. فنجان کاغذی قهوه را دوباره به لب برد که باز تلفنش زنگ زد.

کلافه فکر کرد: تو اصلاً بیخود می کنی که می خوای قهوه بخوری! اونم داغ!

خنده اش گرفت. گوشی را از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم سها نیشش تا بناگوش باز شد. خندان گفت: سلام بانو.

سها با خنده ولی معترض گفت: سلام. من مامانت نیستم ها!

خندید و گفت: می دونم. ابراز لطف بود مثلاً!

+: ببین هورام یه چی بهت میگم ها! الانم ازت دلخورم جا داری حسابی بزنم.

_: شما تاج سر. هرچی دوست داری بگو. ولی مشکلش چیه؟

+: دهه احساس پیری می کنم. تازه... هزار بار دیدم که به مامانت گفتی بانو. این اسم مال مامانته نه من.

جرعه ای از قهوه اش نوشید و گفت: چشم می گردم برای شما یه اسم دیگه پیدا می کنم. اصلاً خودت بگو چی صدات کنم.

+: ولش کن بابا. این قرتی بازیا به ما نیومده.

_: قرتی بازی چی؟

+: هیچی. خودت خوبی؟ راحت راه افتادین؟

_: الان خوبم. همه چی خوبه.

+: خدا رو شکر. هم کوپه ایات خوبن؟ باهاشون راحتی؟

_: نمی دونم. اصلاً ندیدمشون. حامد داشت باهاشون حرف میزد، من امدم رستوران دارم قهوه می خورم.

+: بدون من؟!

_: سها این آخرین سفرمه که بدون تو میرم.

سها به پشت غلتید و به سقف چشم دوخت. لحن هورام باعث شد که دوباره بغض کند. چند لحظه جواب نداد. بعد آرام پرسید: کی میای؟

هورام از صدای گرفته ی او عصبی شد. بیشتر از این نمی توانست خودش را سرزنش کند. کلافه گفت: عزیز من خواهش می کنم خواهش می کنم خودتو سرگرم کن. اصلاً فکر کن این سه روزم سر اون سه سال. هورام نیست!

سها بین بغض خندید و گفت: خیلی بدجنسی. خیلی بدجنسی. بذار برگردی... حالتو می گیرم.

هورام خندید و گفت: تو این سه روز رو خوش بگذرون... چشم من زنده بمونم و برگردم در خدمت شما هستم.

+: راستی.... اون دوستت که بهش گفتی درباره ی خواستگار مهراوه تحقیق کنه قابل اعتماده؟ غرض مرض نداره؟ این پسره واقعاً بچه ی خوب و بی آزاریه ها!

_: چه دفاعیم می کنه ازش! نه بابا فرید طوریش نیست. فقط سرش درد می کنه برای فضولی. عشقش اینه که کارآگاه خصوصی باشه. امتحانشو بارها پس داده. قابل اعتماده.

+: راستی؟ مگه چند بار برای بچه ها خواستگار امده؟!

هورام غش غش خندید و گفت: تحقیقات من تا حالا راجع به خواستگار نبوده. برای طرفهای کاریم بوده و این صحبتا. ولی از زمان دانشگاه باهمیم. بقیه برای خواستگاری و دوست یابی بهش مراجعه کردن.

+: خیر باشه. کاری نداری؟ دارم از خواب غش می کنم.

_: خوب بخوابی. خداحافظ.

+: خداحافظ.

فکر بدی هم نبود. هورام قهوه ی سرد شده را سر کشید و برخاست. به کوپه برگشت. تخت بالا را باز کرد و رفت خوابید.