ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (11)

سلااااام به روی ماه دوستام
عذر تاخیر... دردناک بودم. هنوزم آثارش هست. این پست رو حتی یه بازخوانی هم نکردم! دیگه نمی تونم بشینم. اشکالاتشو بگین بعداً تصحیح کنم.
شبتون پر از رویاهای طلایی :)

سها غرق خواب بود که با صدای تلفن از خواب پرید. معمولاً از این که اینطوری از خواب بپرد خوشحال نمیشد ولی با یادآوری این که ممکن است هورام باشد، با لبخند گوشی را برداشت. از دیدن اسم مهراوه لبخندش وا رفت. خواب آلوده گفت: جانم مهرا؟ سلام.

=: سلام سها کجایی؟

+: تو تختم! خواب بودم با اجازتون.

=: وای ببخشین. ولی میشه بیای پایین؟ یه خبر مهم داریم!

سها نشست و خواب آلوده پرسید: چه خبر؟

مهراوه با هیجان گفت: حدس بزن.

+: مثلاً برای مهربان خواستگار امده؟

=: وای هاااا! اگه گفتی کی؟

+: مثلاً آقای دماغ عقابی؟ پسر آقای جلیلی؟

مهراوه وا رفت. آرام پرسید: از کجا فهمیدی؟ همینجوری پروندی؟

+: نه بابا من اینقدرام باهوش نیستم. هورام بهم گفت.

=: اککهی! پس قبل از ما می دونستی! نامرد! اصلاً نیا خونمون! خبر به این مهمی رو به ما نگفتی؟! خجالت نمی کشی سها؟

سها خندید. روتختی را مرتب کرد و گفت: آخه من چی بگم؟ مامانت اینا باید بهش می گفتن. من چکاره بودم؟

=: حداقل به من می گفتی. به تو هم میگن رفیق؟

+: ول کن بابا من همین دیروز فهمیدم.

جیغ مهراوه باعث شد گوشی را از گوشش کنار بکشد.

=: چیییییییییی؟! از دیروز می دونستی و هیچی نمیگی؟ ما بیچاره ها الان فهمیدیم!

خندید و گفت: الان میام پایین.

گوشی را قطع کرد. نگاهی به سر و وضعش انداخت. از راه که رسیده بود از فرط ناراحتی با همان لباس بیرون خانه اش خوابیده بود. لباس عوض کرد و لباس راحتتری پوشید. دور و برش را کمی مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.

به مامان که داشت تلویزیون تماشا می کرد گفت: خداحافظ. میرم پیش دخترا.

مامان اخمی کرد و پرسید: خیالم راحت باشه سها؟ حتماً خوبی؟

گونه ی مادر را بوسید و خندان گفت: واقعاً خوبم. خیالتون راحت. خداحافظ.

مامان آهی کشید. سر تکان داد و آرام گفت: خداحافظ.

هنوز وارد نشده بود که مهراوه هیجان زده به استقبالش آمد و دوباره پرسید: می دونستی بدجنس؟

خندید. در را پشت سرش بست و گفت: می دونستم. حالا که چی؟

با صدای گریه ی مهربان خنده رو لبش خشکید. با نگرانی پرسید: این چرا گریه می کنه؟

مهراوه آه بلندی کشید و گفت: نمی دونم. اگه فهمیدی به ما هم بگو.

مامان با یک لیوان شربت کنار مهربان نشسته بود و التماس می کرد که جرعه ای از آن بنوشد. ولی مهربان فقط گریه می کرد و راضی نمیشد لب بزند.

سها جلو رفت. مامان برخاست و کلافه سر تکان داد. سها لیوان شربت را گرفت. کنار مهربان نشست و پرسید: چی شده مهری؟

مهربان گریه کنان گفت: من نمی خوام عروس بشم. مگه من تو این خونه زیادیم؟ من از همه تون کوچیکترم. به زور می خواین بیرونم کنین.

مامان با ناراحتی گفت: کدوم زور؟ کدوم اجبار؟ اگه نمی خوای اصلاً مجبور نیستی.

مهربان با همان صدای گرفته ی پر گریه بدون این که سرش را از روی زانوهایش بردارد، جواب داد: ولی شماها همه تون راضی هستین. همه تون می دونستین. فقط من و مهرا نمی دونستیم. می خواین مثل عصر حجر منو بفرستین خونه شوهر. حتی سها هم می دونسته.

مامان که از گریه ی بی وقفه ی او عصبی شده بود، کلافه گفت: من که بهش نگفتم که با من دعوا می کنی. صبر کن هورام بیاد یقه ی اونو بگیر.

سها نگاهی کرد و گفت: بذارین مامان. من الان درستش می کنم.

مهربان سر برداشت و عصبانی نگاهش کرد. چشمهایش سرخ و متورم بود. گفت: چی رو درست می کنی؟ زنگ می زنی عاقد بیاد؟

+: وای مهربان بسه دیگه! حَبّ زر زر خوردی یکسره عر می زنی؟! یه دقه ساکت باش یه قلپم از این بخور. نخوردی هم هیچی نمیشه ها! خودم می خورم جون می گیرم.

مهربان لیوان را گرفت و گفت: لازم نکرده. بده خودم بخورم.

سها لیوان را به او داد و لبخند زد. پرسید: خب حالا آقای جبروت عقابیان ایرادش چیه که تو اینقدر عصبانی هستی؟

مامان با تعجب پرسید: چی؟!

سها کوتاه خندید و گفت: اسمش جلاله دیگه. مهری بهش میگه جبروت. دماغشم عقابیه بهش میگه عقابیان!

مامان هم خنده اش گرفت هم لب به دندان گزید و گفت: مهربان زشته رو مردم اسم بذاری.

مهربان غرغرکنان گفت: سها هم به من میگه مهری! زشت نیست؟ صد بار بهش گفتم از مهری خوشم نمیا.

سها شانه ای بالا انداخت و گفت: عیب نداره. از به بعد میگم مِهرو! مهربان خیلی طولانی و سخته. خسته میشم.

مهربان مشتی به شانه ی او زد و گفت: جمع کن بابا.

سها پرسید: خیلی خب حالا از همه ی این حرفا گذشته نظرت چیه؟ تو که حرف اولت تو انتخاب همسر دیسیپلین و نظمه، با دیسیپلین تر از آقای جبروت سراغ داری؟

مامان با خستگی برخاست و گفت: مگه این که تو حریفش بشی و حرف دلشو از زیر زبونش بکشی بیرون. ما که هرچی گفتیم فقط اشک ریخت. من میرم حموم شما باهم حرف بزنین ببین چی میگه.

مهربان لیوان خالی شربت را روی میز گذاشت و گفت: من چیزی تو دلم نیست مامان. همه رو گفتم.

مامان سر تکان داد و گفت: باشه. بازم فکر کن. اگه حرف آخرت همینه میگم شب بابات زنگ بزنه بگه نمی خوای.

مهربان عصبانی گفت: همه چی رو نندازین گردن من!

=: خب عزیز من ما که بهشون گفتیم ما راضی هستیم، باید نظر تو رو بپرسیم. بعد بگیم چی شد که نظرمون عوض شد؟!

": اواااا!!! چرا از طرف من قول دادین؟

=: از طرف تو قول ندادیم مهربان!

بعد هم چون تحمل بیشتری برای بحث نداشت، به حمام رفت.

مهربان هم عصبانی دستهایش را روی سینه گره زد و به روبرو چشم دوخت.

مهراوه آمد جای قبلی مادرش نشست. حالا هر سه دختر روی کاناپه بودند. مهراوه با ملایمت دست روی شانه ی مهربان گذاشت و گفت: تو که ازش خوشت میاد، درباره اش فکر کن.

مهربان بدون این که نگاهش را از روبرو بگیرد، گفت: تو هم می خوای منو بیرون کنی.

سها خودش روی مبل کشید و ولو شد. خواب آلوده گفت: ببین مهربان برای من یه حرف تازه بزن. من خودم ختم این حرفام. به جای این ادا اصولا دو کلمه با آقای جبروت حرف بزن ببین غیر از ظاهرش از باطنشم خوشت میاد یا نه، بعدش بیا حرف آخرتو بزن.

مهربان عصبانی گفت: همون تو ختم این حرفایی با اون همه ناز و ادات. آقای دیسیپلین مثل هورام عاشق نیست که بشه گربه ی شرک و ناز منو بکشه. بی خیال. اصلاً نمی خوام عروس شم.

+: از کجا می دونی؟ حتماً دلش گیر بوده که پا پیش گذاشته.

=: نخیرم. با مامانش اینا نشستن صلاح و مشورت کردن و فکر کردن کی سر به راه تر و سر به زیر تر از مهربان؟

سها و مهراوه باهم از خنده منفجر شدند.

مهراوه گفت: یعنی خداییش از بچگی هم تو رو ندیدن و نمی شناسن! سر به زیر و سر به راه؟! مهربان یه چیزی بگو بگنجه!

سها هم خندان گفت: اقلاً هفده بار با خود آقای دیسیپلین درگیری لفظی داشتی. یا هفده بارش رو برای من تعریف کردی!

مهربان ناگهان مظلوم شد. نگاهش به زیر افتاد و خجالت زده گفت: ها... خیلی باهاش دهن به دهن گذاشتم. چقدر زشت!

سها ضربه ای به شانه اش زد و گفت: نگو مهربان. این اداها بهت نمیاد.

مهربان اما معمولی نشد. با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: اگه فهمیده باشه ازش خوشم میاد و به اون خاطر امده باشن خواستگاری خییییلی زشته. کاش فقط خودش فهمیده باشه. مامان باباش نفهمیده باشن.

سها با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و پرسید: ازش خوشت میاد و به این اصرار می خوای بگی نه؟؟؟

مهراوه هم گله مندانه پرسید: ازش خوشت میومد و به ما نگفته بودی؟

مهربان با خجالت و ناراحتی گفت: فکر می کردم دیگه شماها می دونین. یعنی نمی خواستم که حالا درست بگم... به خودمم نمی خواستم راستشو بگم. الان فهمیدم که خیلی جلوش تابلو بودم. به خاطر همین می خوام بگم نه. می خوام فکر کنه که اشتباه کرده. خیلی زشته آخه!

سها نالید: وای مهری دیوونه ای به خدا!

مهراوه هم گفت: شایدم اصلاً نفهمیده. ما که نفهمیده بودیم. اونم بعیده بدونه. فقط از تو خوشش امده. همین. چه ایرادی داره؟ چرا وقتی دوسش داری بگی نه؟

مهربان دوباره زانوهایش را محکم به بغل گرفت و با بغض گفت: نمی دونم. اصلاً نمی دونم. کاش می دونستم تو دلش چیه؟

سها شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: زنگ بزن از خودش بپرس.

مهراوه هم خندید و گفت: ها زنگ بزن. همین الان. آقا ببخشید شما برای چی امدین خواستگاری من؟!

سها گوشیش را از جیبش در آورد.

مهربان با ترس گفت: دیوونه بهش زنگ نزنی ها!

سها عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: اگه تو عاقلی بگو من شماره ی آقای جبروت رو چرا باید داشته باشم؟!

مهربان به تندی پرسید: پس گوشیتو می خوای چکار؟

سها لب برچید و گفت: می خواستم ببینم هورام زنگ نزده؟

مهربان بی حوصله گفت: خب هر وقت رسید زنگ می زنه دیگه.

سها با چشمهای گرد شده پرسید: یعنی تا اون موقع باید صبر کنم؟ میمیرم!

بلافصله هم پیامی نوشت و ارسال کرد: بیداری؟

مهربان رو به مهراوه کرد و گفت: این که دیوونه شد از دست رفت. تو اگه عاقلی بگو ببینم مطمئنی جلال نمی دونه؟!

مهراوه لبخندی زد و پرسید: آخه از کجا بدونه؟ مثلاً شما دو تا چقدر همدیگه رو می دیدین که بفهمه. سالی چهار بار تو مهمونیای خونوادگی! اصلاً وقت میشد که خیلی بخوای دل بدی و قلوه بگیری؟

مهربان با ناراحتی گفت: نه اصلاً وقت نمیشد.

مهراوه خندید و گفت: تو هم که از دست رفتی خواهر...

تلفن سها زنگ زد. سها هم با خوشحالی از جا پرید و گفت: سلام هورام. کجایی؟

و به طرف اتاق هورام رفت تا راحتتر حرف بزند.

مهربان سری تکان داد و گفت: این که خوشه. بگو من چکار کنم؟

مهراوه با لبخندی رویایی اینقدر به سها نگاه کرد تا در اتاق هورام پشت سرش بسته شد. بعد به طرف مهربان برگشت و گفت: من که میگم بذار بیان. حرفاتونو بزنین. انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.


نظرات 16 + ارسال نظر
نینا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:45 ب.ظ

والا اسم خودش اینقد بلنده جلال جبروتش اصن توش مشخصه:)))) بخوام یه چیزیم اضافه کنم بهش بابوووو:)))

خداااایا چه پزا! :دییی

رها سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:50 ب.ظ

اخییییییی^----^
مواظب کمرتون باشین خدا نکرده بد تر نشه:-*

متشکرم عزیزم
چشم :*

مینا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:35 ق.ظ

شاذه جون عاشقتم که با این همه مشغله و دردسر و کمردرد و غیره بازم هوای الهام خانمو داری و پست میذاری:)) :** خیلی ارزش داره
و همچنین به خاطر این همه روحیه لطیف و چشمه جوشان خلاقیت و ابتکار و و و
مثل همیشه عالی

زنده باشی مینا جان. لطف دارین که می خونین و همراهم هستین :***
محبت داری عزیزم :****

soheila دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام شاذه جونم ... خیلی ممنون از لطفت که با اون حال دردناک بازم برامون نوشتی عزیزم .
چه ماجرای با مزه ای هم بود ... خواستگاری تاریخی ای باید باشه ....
عروسی که دلش پیش داماده ولی غرورش اجازه نمیده اقرار کنه !!!
چه عروسی کنونی راه افتاده ...
یکی به جناب استاد خبر بده زودتر بیاد که حسابی عقب افتاده ...
این سه دختر با هم عروس بشن چی میشه !!!

دست گلت سلامت شاذه جونم . مواظب خودت و سلامتی خیلی باش عزیزم .

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم. سلامت باشی
متشکرم. بله عروس خانم نازشون خیلی زیاده :))
بله همه شون بدو بدو دارن عروس میشن. خوش به حال مامان باباشون :)

به همچنین شما سهیلای مهربونم :)

Shahbanoo دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:08 ب.ظ

به نظرم مجبوووریم بریم خارج
تا الان نمیشد ، الان بگذار تا بگویم رو خوندممن از این اشپزخووونه هاااااااا من از ایناامننننن میخوااااام

مجبووووووریم! بزن بریم :)
منم می خواممممم :)

ashraf دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام دوستم،

برای چی از این کارای بد میکنی آخه؟ می دونی چقدر ضرر داره؟ من که بعد از بذار و بردار تا یه هفته شبیه اردک راه میرم از کمر درد.

مدیونی فکر کنی اینا رو فقط به شما گفتم، به خودم هم که تو یکی دو هفته آینده اسباب کشی داریم تذکر دادم.

امیدوارم زود زود بهتر بشی عزیزم

سلام اشرف جان
چی بگم... عجولم و حوصله ندارم تا یه وقتی یکی پیدا بشه و کمک کنه و سر وسایل رو بگیره و... خودم تند تند باید همه چی رو جا بدم و جمع کنم.

آخ آخ موفق باشی انشاءالله :*

سلامت باشی گلم :*

نینا دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:43 ق.ظ

جبروت عقابیان:))))))))))))))))))

بهله :)
یه اسم با جبروت برای سناتور پیدا کن :دی

صبا یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام
امشب گفتم چک کنم پست جدید چی داری ،که بله ،اما ناراحت شدم که ناراحتی و حالت زیاد ساز نیست
از صمیم قلب برای شاذه جان دعا میکنم برای سلامتی که سرمایه بزرگ آدماست...
واما ...یکم تند تند به سها سر بزن بچه دق کرد از تنهایی و نبود هورام که تازه عاشق شده..
ودر آخر...خدا همیشه حاقظت باشه

سلام عزیزم
سلامت باشی
متشکرم دوست من

چشم چشم :))))

به همچنین :)

Shahbanoo یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:17 ب.ظ

ایوای حالا منم که برای همچین عروسی های مهمی هرچیزی نمیپوشم....حالا باید 9ساعت در روز دنبال لباس باشم خعل خب.... اصلا خاله میاین بریم روزا خیابون وجب کنیم بلکه لباسی پیرهنی چیزی پیدا شد؟
از قول من به هورام بگین عروسی رو دگه حدداقل یک ماهه دیگه بگیرن وقت داشته باشم:)))

همینو بگو!!!!! بزن بریم! کلی باید بگردیم لباس شیک پیدا کنیم! اگه نشه مجبووووریم بریم خارج
باشه چشم سعی می کنم نگهش دارم بدو نره عروسی بگیره

Shahbanoo شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ب.ظ

اوا راست میگیناونم پرید

برین دنبال رخت و لباس که سه تا عروسی داریم

Shahbanoo شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:01 ق.ظ

سلام به روی ماه شما
انشاالله زووودی خوب بشین و همیشه سالم و سلامت بمونین
خییییلی دوستتون دارمخییلی
قسمت دلپذیری بود
جبروت عقابیانچه اسم قشنگی
آخی سه‍ا و مهری هم پریدن:)))) مهراوه میمونه این وس ترشیده

سلام عزیییز دلم
سلامت باشی و خوشحال دختر گل
منم خیلی خیلی دوستت دارم و دلم برات تنگ شده
متشکرم
ها خیلی شیکه
نه بابا مهرا هم استاد راهنماش تو راهه

سما شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:37 ق.ظ

سلام
شاذه جون یکم بیشتر مراقب خودت باش. کمر درد شوخی نیستاااا

ممنون بابت این قسمت

سلام عزیزم
چشم :)
خواهش می کنم

ارکیده صورتی شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:21 ق.ظ

سلااام شاذه جون
خدا قوت گلم
آخی دخترا یکی یکی دارن از دست میرن که!
ان شاالله زودتر سلامتی کامل حاصل بشه بانو
سپاس عزیزجونم
بوووووووس:*******

سلام عزیزم
سلامت باشی گلم
همینو بگو :)))
متشکرم عزیزم
خواهش می کنم
بووووووس :*******

پاستیلی جمعه 6 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام
اخخخ خوب بشین تو رو خدا دلمون نمیاد ابنقد دردناک بیاین بشینین بنویسین.
امشب گفتم یه نگاه بندازم شاید بنویسین. هورا هورا

سلام
سلامت باشی پاستیلی جونم :*** خیلی ممنونم
مرسی :)

دختری بنام امید! جمعه 6 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:32 ب.ظ

خیلی حال داد :********* کلی ذوق کردم دیدم نوشتی، من فعلا برم بخوابم که بتونم صبح بیدار شم، ممنون شاذه جونم که با درد نوشتی؛ ان شالله زودی خوب خوب بشی ، خیلی مراقب خودت باش، خیلی زیاد :*****

نوش جان :********
مرسی!
موفق باشی
خواهش می کنم گلم. سلامت باشی :********

زیبا جمعه 6 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام
خداقوت شاذه بانو
خوبین ان شاءالله
ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل حاصل بشه
آخی طفلکی مهربان الان چه حسی داره که نمیدونه این آقای جبروت فهمیده دوسش داره یا نه
واقعا سها از دست رفت بچه مون از عاشقی رد کرده
دلم گرفته داداشم همین یک ساعت پیش عازم کربلا شد،دلم بدجور هوایی شده
تشکر بانو حداقل یکم روحیه ام عوض شد
ان شاءالله که روزی همه بشه زیارت کربلا
اینم بدجور با حال این روزام عجینه


می‌گویم از کنار زیارت‌نرفته‌ها
بالاگرفته کار زیارت‌نرفته‌ها
اشک و نگاه حسرت و تصویر کربلا
این است روزگار زیارت‌نرفته‌ها
امسال اربعین همه رفتند ومانده‌بود
هیات در انحصار زیارت‌نرفته‌ها
انگار بین هیات ما هم نشسته‌بود
زهرا به انتظار زیارت‌نرفته‌ها
در روز اربعین همه ما را شناختند
با نام مستعار زیارت نرفته ها

شاد و سرحال و سلامت باشید
شبتون پر از ستاره
خوابای 3D و رنگی ببینید
تشکر فراوان

سلام زیباجان
سلامت باشی گلم
الهی شکر خوبم. خیلی ممنونم. تو خوبی عزیزم؟

ها طفلکی مهربان پاک وسط زمین هوا مونده ولی نگرانی نداره. اگه مهربانه سه سوت ته و توشو در میاره :دی

سها هم هااا... پاک شده یک زن شوهردار عاشق :)))

آخخخ... خوشا به سعادتش.... انشاءالله به سلامتی
خدا قسمت کنه الهی به خیر و عافیت

آخی... چه شعر قشنگی! خدا اجرت بده

متشکرم. به همچنین شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد