ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (10)

سلام سلام :)
خوبین انشاءالله؟
منم شکر خدا. خوبم. ده روز اخیر کار سنگین داشتم و فروگذار هم نکردم از سنگین برداشتن و جاتون خالی نباشه یک کمردرد قشنگی شدم که نمی تونم بشینم. بعد از دو روز مراقبت یه کمی بهترم شکر خدا.
دیگه از صبح کامپیوتر رو روشن کردم و ذره ذره این پست رو نوشتم. هی وسطش ورزش و استراحت کردم تا دو سه صفحه شد. دلم تنگ شده بود برای نوشتن و وبلاگ و شماها
فعلاً داشته باشین. انشاءالله بهتر که شدم برمی گردم.

دلش نمی خواست جای خالی هورام را ببیند. به خانه ی پدری خودش رفت. سلام کوتاهی به مامان کرد و به طرف اتاقش رفت.

مامان با بدبینی گفت: سلام. طوری شده؟ ببینمت سها.

بدون این که برگردد با صدایی گرفته گفت: طوری نشده خوبم.

ولی مامان قانع نشد. به دنبالش آمد پرسید: ببینمت. چی شده؟ تو دانشگاه اتفاقی افتاده؟

در حالی که نگاهش را می دزدید، با بغض گفت: نه دانشگاه نرفتم. با هورام بودم. رفت اصفهان.

مامان ابرویی بالا انداخت و متفکرانه پرسید: برای چی رفت؟

سها خودش را روی تخت انداخت و کلافه گفت: دو سه روز کار داشت. چه می دونم برای چی رفت. خواهش می کنم مامان. خسته ام. می خوام بخوابم.

مامان آهی کشید و پرسید: دعواتون شده؟

مامان خیال نداشت دست بردارد. سها روی تخت نشست. بالشش را در آغوش کشید و گفت: نه دعوا نکردیم. دلم براش تنگ میشه تا بیاد.

مامان متعجب پرسید: تو حالت خوبه سها؟

+: خوبم. میشه بخوابم؟

مامان سری تکان داد و بیرون رفت.

سها دراز کشید اما خوابش نبرد. گوشی اش را برداشت و شماره گرفت.

هورام چند دقیقه توی کوپه نشست. حامد خیلی سریع و راحت سر صحبت را با هم کوپه ایها باز کرد و مشغول شد. به طور عادی هورام هم روابط عمومی قوی ای داشت و راحت خودش را سرگرم می کرد و با مردم آشنا میشد، اما الان بدجوری بی قرار بود. هنوز ده دقیقه ننشسته بود که برخاست و بیرون رفت. چند دقیقه توی راهرو جلوی پنجره ایستاد.

چشمهای خیس سها از ذهنش دور نمیشد. برای بار هزارم از خودش پرسید: حالا لازم بود به این سفر بیای؟ همین الان؟ نمیشد حامد تنها بره؟ مثل هزار باری که تو به جای حامد رفتی؟

نفس عمیقی کشید.  به طرف رستوران قطار رفت. خلوت بود. یک فنجان قهوه گرفت و کنار پنجره نشست. همانطور که به تصاویری که به سرعت از پیش چشمش رد می شدند نگاه می کرد، فکر کرد: اگه سها ناراحت بشه و دیگه تحویلت نگیره چی؟ از سه سال گذشت ولی این سه روز چی؟ اگه باور نکنه مجبور بودی چی؟ همونطور که خودت باور نداری مجبور بودی!

کلافه سر تکان داد تا افکار پریشانش را از ذهنش بیرون بریزد. تلفن همراهش زنگ میزد. حتماً باز توی تخلیه ی بار مشکلی پیش آمده بود که زنگ می زدند! معمولاً کارگرها وقتی که مشکلی پیش می آمد به او زنگ می زدند چون از حامد ملایمتر بود و بهتر جوابشان را میداد. ولی الان اصلاً حوصله نداشت. دلش می خواست گوشی را بردارد و بگوید: همه ی بارها رو بریز تو جوب دیگه هم به من زنگ نزن!

گوشی را نگاه کرد و فکر کرد رد تماس کند که دید بر خلاف تصورش پدرش بود. نفس عمیقی کشید و جواب داد: سلام بابا.

=: سلام باباجون. چطوری؟ راه افتادین؟

_: خوبم. شکر. بله تازه راه افتادیم.

=: بسلامتی. کاری چیزی نداری؟

مکثی کرد و با تردید پرسید: شما خونه این؟

=: نه هنوز نرفتم. چطور؟ چیزی جا گذاشتی؟

_: نه... نه فقط... سها یه کم گرفته بود. هواشو داشته باشین.

بابا غش غش خندید و گفت: می بینم که...

بعد باز خندید و گفت: خیالت راحت. نمیذاریم بهش بد بگذره.

سری تکان داد و به زحمت نفسی کشید. آرام گفت: متشکرم. کاری ندارین؟

=: نه باباجون به سلامت. خوش بگذره.

بابا هم دلش خوش بود! خوش بگذرد؟ بدون سها؟ فقط دلش می خواست این سه روز زودتر بگذرد. خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. فنجان کاغذی قهوه را دوباره به لب برد که باز تلفنش زنگ زد.

کلافه فکر کرد: تو اصلاً بیخود می کنی که می خوای قهوه بخوری! اونم داغ!

خنده اش گرفت. گوشی را از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم سها نیشش تا بناگوش باز شد. خندان گفت: سلام بانو.

سها با خنده ولی معترض گفت: سلام. من مامانت نیستم ها!

خندید و گفت: می دونم. ابراز لطف بود مثلاً!

+: ببین هورام یه چی بهت میگم ها! الانم ازت دلخورم جا داری حسابی بزنم.

_: شما تاج سر. هرچی دوست داری بگو. ولی مشکلش چیه؟

+: دهه احساس پیری می کنم. تازه... هزار بار دیدم که به مامانت گفتی بانو. این اسم مال مامانته نه من.

جرعه ای از قهوه اش نوشید و گفت: چشم می گردم برای شما یه اسم دیگه پیدا می کنم. اصلاً خودت بگو چی صدات کنم.

+: ولش کن بابا. این قرتی بازیا به ما نیومده.

_: قرتی بازی چی؟

+: هیچی. خودت خوبی؟ راحت راه افتادین؟

_: الان خوبم. همه چی خوبه.

+: خدا رو شکر. هم کوپه ایات خوبن؟ باهاشون راحتی؟

_: نمی دونم. اصلاً ندیدمشون. حامد داشت باهاشون حرف میزد، من امدم رستوران دارم قهوه می خورم.

+: بدون من؟!

_: سها این آخرین سفرمه که بدون تو میرم.

سها به پشت غلتید و به سقف چشم دوخت. لحن هورام باعث شد که دوباره بغض کند. چند لحظه جواب نداد. بعد آرام پرسید: کی میای؟

هورام از صدای گرفته ی او عصبی شد. بیشتر از این نمی توانست خودش را سرزنش کند. کلافه گفت: عزیز من خواهش می کنم خواهش می کنم خودتو سرگرم کن. اصلاً فکر کن این سه روزم سر اون سه سال. هورام نیست!

سها بین بغض خندید و گفت: خیلی بدجنسی. خیلی بدجنسی. بذار برگردی... حالتو می گیرم.

هورام خندید و گفت: تو این سه روز رو خوش بگذرون... چشم من زنده بمونم و برگردم در خدمت شما هستم.

+: راستی.... اون دوستت که بهش گفتی درباره ی خواستگار مهراوه تحقیق کنه قابل اعتماده؟ غرض مرض نداره؟ این پسره واقعاً بچه ی خوب و بی آزاریه ها!

_: چه دفاعیم می کنه ازش! نه بابا فرید طوریش نیست. فقط سرش درد می کنه برای فضولی. عشقش اینه که کارآگاه خصوصی باشه. امتحانشو بارها پس داده. قابل اعتماده.

+: راستی؟ مگه چند بار برای بچه ها خواستگار امده؟!

هورام غش غش خندید و گفت: تحقیقات من تا حالا راجع به خواستگار نبوده. برای طرفهای کاریم بوده و این صحبتا. ولی از زمان دانشگاه باهمیم. بقیه برای خواستگاری و دوست یابی بهش مراجعه کردن.

+: خیر باشه. کاری نداری؟ دارم از خواب غش می کنم.

_: خوب بخوابی. خداحافظ.

+: خداحافظ.

فکر بدی هم نبود. هورام قهوه ی سرد شده را سر کشید و برخاست. به کوپه برگشت. تخت بالا را باز کرد و رفت خوابید.


نظرات 21 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 6 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:34 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟
بهتر شدی؟
کم پیدایی شاذه جانم دلمون برات تنگ شده

سلام امید مهربونم
شکر خدا. بد نیستم. همچنان گردن و کمر و تازگی و شست دستم ناله می کنن. ولی بازم شکر. خوبم. ممنونم عزیزم
تو خوبی؟ کارات روبراهه؟

Shahbanoo چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:41 ب.ظ

خاله:|
هوس قهوه کردم:|
دوووره حسش نیست تازه ترک میخوام که اصلا حسش نیست:|

جونم
بیا پیش خودم

Shahbanoo چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:36 ب.ظ

خااااله سلام
این چه کااری بود آخه؟؟؟حداقل میگفتین پسرا بیان کمکشون خودشونم خوشحال میشدن بهتون کمک کنن
والا داداش من که خیلی خوشش میاد
ورزش بکنین:)))) چرب هم بکنینخلاصه یه کاری بکنین خوب بشین
انشاالله همیشه سالم و سلامت باشینما هم دلمون تنگگگ شده بود
حالا لازم نیست فشار بیارینماصبر داریم:*
طفلکی سها همچی آشتی کردن هورام رفت ! ( البته اونقدرا قهرم نبودن ولی دگه...) :)
هورام! چه وضعشه! خوبه خودتم میدونی مجبور نبودی! میری اونجا کیف پول میخری صبر نمیکنی برا حامد! خودت میری خونه! حرفم نباشه!
سها جان تو هم اینقدر غر غرو نباش جانم! بر میگرده! اگه دیگه غر بزنی میگم هورام صدات کنه بانو:))


خاله راستی....شما دیگه کلاس ندارین؟؟

سلاااام جووونم
والا بچه ها هم خیلی کمک کردن طفلکیا. ولی کار خیلی بود. همه چی همراه شده بود.
خیلی ممنونم. چشم :))))
انشاءالله تو هم همیشه سالم و خوشحال باشی :*
متشکرم ‎*♡*‎

ها طفلکیا! :)))
بااااانووووو :)))))))

کلاس که نه. ولی هروقت دوست داشتی خوشحال میشم بیای ‎*♡*‎‎

سادات سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:07 ب.ظ http://khakestariybirang.mihanblog.com/

عــــــــالی

متشکرم ‎*♡*‎

رها سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:34 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام عزیزم!
آخی ! طفلی ها ! چه زود هم دستشون برا خانواده شون رو شده
مرسی که نوشتی ... مراقب سلامتیت باش گلم!
[گل]

سلام رهاگلم
نتونستن دو روز یواشکی باشن :)))
خواهش می کنم عزیزم
چشم. متشکرم ‎*♡*‎

دختری بنام اُمید!س سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:46 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
بهتری ان شالله؟
مگه میشه یار رو گذاشت کنار؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!
تازه اگه اونم بره من پی یار تازه نمیرم، اولین و آخرین عشق، تمام

سلام امیدجانم
کمی بهترم شکر خدا. ممنون
لابد نمیشه :)))
ای خدا چه رمانتییییک :)))

soheila سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:04 ب.ظ

سلام شاذه بانوی عزیز و نازنین و پر کار !!!
امان از دست این کارهای سنگین که خانمهای ایرانی رو به دردسر و کمر درد میندازه !!!!
یه جوری هم هست که اصلا نمیشه بیخیالش هم شد ....
دو سه هفته ی اخیر بخاطر پاییز و برگریزان زیاد تمام آخر هفته ها مجبور به تمیز کردن حیاط بودم و اونقدر بلند و کوتاه شدم که به همین کمر درد نازنین یار قدیمی دچار شده بودم .
امیدوارم بزودی خوب بشی و دیگه هم دنبال کارهای سنگین نری شاذه جونم !!!
می بینم که هورام خان نرفته پشیمون شده !!!
به این میگن معجزه ی عشق !!!‌
اونقدر که این دو تا بی تاب هستن فکر کردم هورام نرفته برگرده !!!
دست گلت سلامت شاذه جونم .
مواظب خودت و سلامتیت باش عزیزم .

سلام سهیلاجان مهربانم
زنونه مردونه نداره. کلا کار زیاد اذیت می کنه
آخی انشاءالله تو هم بهتر باشی عزیزم
خیلی ممنونم

بله فوری دلش تنگ شد ‎‎:)‎
منم همین فکر رو کردم ولی رفت :)))
سلامت باشی خانم گل ‎:)‎

حانیه سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:58 ب.ظ

سلام شاذه جون
خدا بد نده !
حواستون کجاست ؟
هوای خودتون رو داشته باشین , ما نمیخوایم دوباره خدایی نکرده چند وقت بی خبر باشیم ازتون .
داستان هم دستتون درد نکنه .
مثل همیشه عالی .

سلام عزیزم
بد که نیست. حتما خیره
حواسم همینجاست. کار زیاد بود.
خیلی ممنونم ‎:)‎

سپیده دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:35 ب.ظ

والا مرد منم لطیف و دل نازک و خیلی رمانتیکه ولی در مورد خودش بیشتر. فمینیستی نیست این یه واقعیته اگه همه اونچیزی که بایدو بلد باشن خیلی زندگیها بهتر میشه

درسته. منم فقط میگم نمیشه بگیم زنها یا مردها. توی هر قشر و جنسیت و جمعیت و حتی موقعیتی، خوب و بد وجود داره. خوب و خوبتر وجود داره.

پاستیلی دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:57 ب.ظ

بله جذابی که نیست اصلا! ایش اینم شد فیزیوتراپ اونم اینقدد وارد؟!

خانم اسعدزاده هم بدددنیست

همین بگو! اییییییش! خیلی هم وارده اکبیر :((((
فعلا دکتر گفتن برم ام آر آی

آهو دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:00 ب.ظ

سلام داستان عالی بود
انشاالله که کمرتون خوب خوب بشه
شما شنیدین شوهر من شنبه تا سه شنبه رفته تهرون سفر کاری، هورام رو هم فرستادین؟!

سلام آهوجان
متشکرم
سلامت باشی
بلههه... تو هم یاد بگیر از شوهرت کیف پول پرپول بخواه

سما دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام شاذه جان
انشااله هیچ وقت هیچ دردی نداشته باشی بانوی قصه گو. و ایضا هیچ غصه ای.
ممنون بابت این داستانهای عاشقانه انرژی بخش

سلام سما جان
سلامت باشی گلم. به همچنین شما

نرگس دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:09 ق.ظ

خاله جووووونم بد نباشه؟
مواظب خودتون باشینا. بار سنگین خیلی خطرناکه بلند کردنش مخصوصا برای بدنی که آمادگی نداشته باشه.
دور از جون آسیبی نزنین به خودتون!

میبینم که این دوتا هم زودی مرغ عشق شدن
خاله یکم هورامو تو سفر گیر بنداز اذیتشون کنیم دور هم بخندیم

بهترم شکر خدا
چشم سعی می کنم. اتفاقی همه کارام باهم شد مجبور شدم.

خیلی سریع

ارکیده صورتی دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خداقوت خانوم گل
واقعا بانو به پیرا میگن؟
من عاشق کلمه بانوام! به همه میگم بانو
اتفاقا به نظرم خیلی کلمه لطیف و پراحساسیه

عزززییزم چه زود دلشون تنگ شد
اتفاقا خوبه براشون این دوری
ان شاالله زود خوب بشی گلم
شاد و سلامت باشی

سلام ارکیده ی مهربونم
سلامت باشی گلم

نه جونم. هورام به مادرش می گفت بانو. سها اینو زیاد شنیده بود دلش نمی خواست به همون لفظ صداش کنه.

منم بانو رو دوست دارم. وزین و لطیفه

خیلی زود
بله لازمه :)))
سلامت باشی عزیزم
به همچنین

پاستیلی دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:28 ق.ظ

سللااام اخیییییی چی شدین

فیزیوتراپی ورزش مراقبت انشاالله که زود خوب بشین

این سفررفتن تنهایی خیلی سخته ها ایییش هیچ خوب نیست
مگه اینکه سوغاتیاش عااالی باشن باز میشه روش فکرکرد اینطوری;)

سلاااام
طوری نشده. مقدار خوبی سنگین برداشتم :)
هی به فیزیوتراپی فکر کردم. بس که یارو چلاسه رغبت نکردم برم. خودم ورزش کردم و چرب کردم و مراقبت... شکر خدا کمی بهترم.

اصلاً خوب نیست. روا نیست آدم بدون زنش بره سفر :))
مگرررر.... اونم حالا ببینیم :)))

سپیده یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:09 ب.ظ

خدا بد نده عزیزم.... میبینی زنها چه راحت نرم میشن... چه راحت میگذرن... کاش مردا میدونستن

بد که نیست. همیشه خیره. الهی شکر
فمنیستیش نکن دیگه. همه ی زنها یا همه ی مردها مثل هم نیستن. من مردهایی خیلی لطیفتر و دل نازکتر از زنها دیدم و برعکس.

ایپک یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:24 ب.ظ

بعد از مدت ها برگشتم
و دیدم یه داستان خوب شروع شده
اولش فکر کردم بزارم چند پست پیش بره بعد بخونم ولی بعد نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به خوندن
شاذه جون دلم برای خودت و نوشته هات تنگ شده بود.
ممنون که مینویسی
سها رو دوست دارم خیلی زیاد
هورام پسر بدیه دخترمون و اذیت می کنه
امیدوارم کمر دردت زودتر خوب بشه و سرحال بشی
منم این هفته حسابی کار کردم و خسته شدم

خوش برگشتی رفیق!
لطف داری. ممنونم
خوشحالم که از داستان لذت می بری
دیگه قول داد پسر خوبی بشه :))
خیلی ممنونم عزیزم
سلامت باشی
خدا قوت

زیبا یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام سلام خیلی سلام
خوبین شاذه جون
بلا دوره ان شاءالله،ان شاءالله که هرچه زودتر بهتر بشین و حالتون خوبه خوب بشه
منم از 5شنبه صدام رفته تصویری شدم دکترم گفته یه هفته کلا حرف نزن حالا بنده مربی پبش دبستانیم و نمیشه حرف نزنم ماجرا داشتم این دوروزه با بچه ها بچه های6ساله واسم تجویز میکنن چه کنم که صدام باز بشه و بتونم حرف بزنمجالبش اینه که میگن خانم داد بزن صدات باز میشه به یکیشون گفتم ساکت باش،بهم میگه من صداتو نمیشنوم پس شلوغی میکنمینی فیلم داریم با این بچه ها
ببخشید که سرتونو درد آوردم،اینو گفتم یوخده بخندید روحیه تون شاد بشه
آخیییییییی هورام........
طفلونکی سها........
ولی این دوری واسه جفتشون لازمه تا قدر همو بدونن
خیلی خیلی تشکر که به فکر ما هم بودید و برامون نوشتید
ان شاءالله هرچه زودتر خوبه خوبه خوب بشید
بازم تشکر

سلام به روی ماهت زیباجان
بهترم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
سلامت باشی خانم گل. انشاءالله تو هم بهتر باشی
ای خدا کوچولوهای نازنین :))) داد بزنی بهتر شه!!! :))))))) حتماً امتحانش کن :)))))))))
پس شلوغی می کنه!!! آخی آخی :)))))
خواهش می کنم. لطف کردی :)

آخی آخی :دی
بله لازمه :))
خواهش می کنم
سلامت باشی

خورشید یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام سلام شاذه جون
خیلی خیلی مرسی بابت نوشته های زود به زود. اخه ما هم خیلی زود دلمون برای شما تنگ میشه. به هورام هم بگو زود برگرده، چه معنی میده مرد بدون زنش بره مسافرت

سلام سلام خورشید جون
خواهش می کنم گلم. دل به دل راه داره
همینو بگو! خجالت داره :دی

دختری بنام اُمید! یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:06 ب.ظ

سلام شاذه جونم الان خوبی؟
باز شما از خودت زیادی کار کشیدی؟:(
شما مامان ها چرا اینطورین؟! چرا انقدر ما رو حرص میدین؟ آخه چرا به سلامتیتون اهمیت نمیدیدن؟؟؟؟؟؟
همونطور که فقط میتونم برای سلامتی مامانم دعا کنم و به حرفم گوش نمیده! برای سلامتی شمام دعا میکنم چون میدونم گوش به حرف کسی نمیدیدن!
خب بریم سراغ داستان ...
کوتاه اما عالی مثل همیشه، ممنون شاذه جونم
اَخی اَخی (با صدای جناب خان :دی ) سهای بیچاره، چقدر زود دلش تنگ شد
البته من دلتنگی برای چند روز و چند ماه رو درک نمیکنم، چون سه ساله یارجان رو ندیدم و کم کم قیافشم دارم فراموش میکنم احتمالا اگه یه روزی دوباره ببینمش باید دوباره به هم معرفی بشیم و دوباره باهم آشنا بشیم

سلام امیدجونم
خیلی ممنونم. شکر خدا از دعاهات بهترم.
کااااار داشتم اسااااسی! نمیشد از گیرش در برم. باور کن.
چشم سعی می کنم بعد از این :)
خیلی ممنون :))

تو لطف داری گلم
ها دیگه همینطور دلتنگگگ :دی
امان از این یار جان تو! بابا بذارش کنار یه یار تازه پیدا کن درست و درمون :دی

Nina یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

بانو:دی :دی کم کم میشه عیال؟:)))
ای بابا کمرتون خوب نشد:( یه کاری کنین خوب بشه والا میشین جزو پیر ها:-":)))) ( سمایلی تصور کردن اون لحظه که بهتون بگم پیر و شما میخواین نیشگونم بگیرین...:))) )
دوووز داشتم این قسمتو :))) مثه عید این سناتور ما سه روز رفت مسافرت روزی برمیگشت ما مسافر مشهد شدیم :)))) یک هفته:))) اخی چقد خندیدیم:)))) به سها بگین بگه سوغاتی میخواد:دی

نه دیگه سریع تنبیه شد تا به اونجا نرسه :دی
این دفعه با چوب جارو دنبالت می کنم!! پیییییرررر؟؟؟؟؟ خودتی!!!! :))))))))))
مرسییییییی :)
آخی آخی چه سخت گذشت بهت :)))
باشه حتما :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد