ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (3)

سلام

اینم پست جدید. امیدوارم لذت ببرین


از جا برخاست و گفت: از پذیراییتون متشکرم. عذر می خوام مزاحمتون شدم.

مادر سهراب هم برخاست و گفت: خواهش می کنم. ببخشین نتونستم کمکتون کنم.

سایه چند لحظه به چشمهای زن نگاه کرد و بعد آرام گفت: خواهش می کنم.

سهراب هم با او آمد. وقتی راه افتاد مثل همیشه پرسید: کجا تشریف می برین؟

سایه به عقب تکیه داد. چشمهایش را بسته بود و سعی می کرد نتیجه ای بگیرد. به آرامی گفت: میرم خونه... نه میرم خونه مامانم... چرا دروغ گفت؟ از چی می ترسید؟

سهراب هم آرام گفت: نمی دونم. برم میدون قرنی؟

سایه که به نتیجه ای نرسیده بود، آهی کشید و چشمهایش را باز کرد. بعد از چند لحظه گفت: نه اونجا خونه ی باباس. خونه مامان بولوار جهاده.

سهراب حرفی نزد و به راهش ادامه داد. سایه به جلو خم شد و پرسید: آخه گفتنش چه ضرری داشت؟ کی بدش میاد یه خونه به بچه اش برسه؟

سهراب به سردی گفت: حتماً دلیل قانع کننده ای داره. شایدم واقعاً من اون سهرابی که شما می خواین نباشم. من تو عمرم اسم صناعی رو از مادرم نشنیدم.

+: جان من راستشو بگو. هیچی می دونی؟

_: نه. قسم می خورم که هیچی نمی دونم.

سایه با ناامیدی گفت: حدس می زدم.

بعد ادامه داد: ولی من باید پیداش کنم. خدا بیامرز عموم به گردنم حق داره. من تا وقتی که نفهمم که موضوع چیه آروم نمی گیرم.

_: بهتر نیست دنبال یه سهراب صابری دیگه بگردی؟

+: نه. اول باید ببینم مادرتون چی رو پنهان می کنه. میشه کمکم کنین؟ حق الزحمه رو هرچی بشه می پردازم.

_: من به مادرم خیانت نمی کنم.

+: پووووف! چه خیانتی؟

_: اگه حرفی بود که می خواست بزنه خودش می گفت.

+: به نظر من این همه پرده پوشی فقط یه دلیل می تونه داشته باشه.

سهراب با بدبینی پرسید: مثلاً چه دلیلی؟

سایه چند لحظه حرفش را مزه مزه کرد و بعد آرام گفت: این که شما پسرعموی من باشی.

سهراب چنان ترمز کرد که سایه از جا پرید!

برگشت و با عصبانیت پرسید: این چه حرفیه خانم؟ چرا تهمت می زنی؟ حتی بچه ی اولم نیستم که بگیم مادرم قبل از این که با بابا ازدواج کنه، ازدواج کرده باشه. نخیر همچین چیزی نیست. سند دارم، مدرک، همه چی.

سایه با کمی ترس گفت: معذرت می خوام.

سهراب نفس عمیقی کشید. رو گرداند. دوباره راه افتاد و با تندی گفت: حتماً یه خصومت شخصیه. به من و شمام ربطی نداره. اگه داشت مامان می گفت.

+: مثلاً یه بدهی؟

_: بس کن خانم. اصلاً من باید اون خونه رو قبول کنم؟ درسته؟ نمی خوامش. یا برو دنبال یه سهراب صابری دیگه بگرد، یه خونه رو بین بقیه ی وراث قسمت کنین حالشو ببرین.

+: به من هیچی نمی رسه. مطمئن باش. من همونطور که گفتم به خاطر دِینی که به عمو دارم می خوام آخرین خواسته شو اجرا کنم.

_: دست از سر ما بردار.

سایه به عقب تکیه داد و با ناراحتی گفت: باشه.

سهراب بدون این که حرف دیگری بزند تا خانه ی مادر سایه رفت. جلوی در نگه داشت. دستش را توی قاب پنجره ستون بدنش کرد و منتظر ماند تا سایه پیاده شود.

سایه کیف پولش را باز کرد و گفت: نمی دونم چند ساعت شد. چقدر بدم؟

_: بفرمایین.

دو سه تا اسکناس در آورد و پرسید: از سه ساعت بیشتر شده؟

سهراب بدون این که نگاهش کند، به تندی گفت: خانم پیاده شو حوصله ندارم.

سایه از لحنش خنده اش گرفت. سر به زیر انداخت. مثل مردهایی که همسرشان زیادی معطلشان کرده است، حرف میزد!

پول را بین دو صندلی جلو گذاشت و در را باز کرد. سهراب پول را به طرف او گرفت و گفت: نمی خواد.

سایه محکم گفت: من از آژانس یه ماشین خواستم، حالا هم حسابشو می کنم. بحث سهراب صابری جداست.

و به سرعت پیاده شد.

سهراب یک اسکناس از جیبش در آورد و گفت: پس حداقل بقیشو بگیر.

سایه بقیه ی پول را گرفت. در خانه ی مادرش را باز کرد و غرق فکر وارد شد. مامان با سرعت مشغول بود. از آشپزخانه به پذیرایی می دوید و دوباره به آشپزخانه برمی گشت. با دیدن او گفت: کجایی تو؟ از صبح فکر کردم حداقل میای کمک.

سایه متفکرانه گفت: ببخشید. یادم نبود مهمونیه. الانم داشتم می رفتم خونه.

_: خونه نبودی؟ باز لباس مجلسی نیاوردی؟

+: نه خونه نبودم. یه دست که اینجا دارم. همونو می پوشم.

_: دو سه تا مهمونی قبلیم همونو پوشیدی. دختر من جلوی اینا آبرو دارم. کاش حداقل اندازه هات به من می خورد، از لباسای من می پوشیدی.

در همان حال یک سینی را پر از لیوان کرد و برداشت. سایه خواست از دستش بگیرد، که گفت: نه نه دست نزن. برو یه دوش بگیر که قیافت پر از خاک و خستگیه. کجا بودی؟ کوه کندی؟

سایه دستی به سرش کشید و گفت: آره رفته بودم سر کوه یه میخ بکوبم، بعد فهمیدم که نرود میخ آهنین در سنگ!

_: خب دریل می بردی دختر من!

سایه لبخندی زد و گفت: دفعه ی بعد همین کار رو می کنم.

بعد تنها لباس مهمانی موجود را برداشت و به طرف حمام رفت.

هرچه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. آخر چه خصومتی بود که خانم صابری نمی خواست آن خانه به سهراب برسد؟ چرا؟!

به آژانس تلفن زد. تلفنچی گوشی را برداشت.

+: ببخشید می تونم با آقای صابری صحبت کنم؟

_: نیسته خانم.

+: میشه شماره همراهشو لطف کنین؟

_: نه اجازه ندارم. چکارش دارین؟

+: یه چیزی تو ماشینش جا گذاشتم.

_: شما کی هستین؟ وقتی امد بهش میگم.

+: من صناعیم. اشتراک پونصد و چهار. ولی الان خونه نیستم. خودش می دونه کجا پیادم کرده.

_: باشه. بهش میگم.

گوشی را گذاشت و آهی کشید. مامان پرسید: چی جا گذاشتی؟

+: هیچی. فقط می خواستم یه چیزی ازش بپرسم.

_: چی بپرسی؟

+: می خواستم ببینم... کارت دانشجوییم تو ماشینش نیست؟

بعد برای این که چشمش توی چشم مادرش نیفتد به طرف آشپزخانه رفت.

مهمانی شلوغ و پر سروصدا پیش می رفت. برای سایه جای شکرش باقی بود که چون مامان کمک دیگری نداشت، مجبور شد از اول تا آخر توی آشپزخانه بماند و با افکارش تنها باشد.

صبح روز بعد باید سری به دانشگاه میزد. درگیر کارهای فارغ التحصیلی اش بود. پول کم داشت. بابا گفته بود می تواند سر راه برود از او بگیرد. کارت بانکش سوخته بود و بابا نمی توانست به حسابش بریزد. به آژانس زنگ زد.

تلفنچی همین که صدای او را شناخت، گفت: خانم، صابری الان اینجایه. میگه چیزی تو ماشینش ندیده.

+: می تونن بیان دنبال من؟

_: مسیرتون؟

+: ساعتی می خوام. کارم طول می کشه.

_: بسیار خب. میگم بیاد.

سهراب هنوز درست ترمز نکرده بود که سایه در ماشین را باز کرد و گفت: سلام.

_: علیک سلام.

از کوچه خارج شد و پرسید: کجا برم؟

+: اول میرم شریعتی.

سهراب راه افتاد و بعد از چند لحظه پرسید: جریان تلفن دیروزی چی بود؟ خبر تازه ایه؟

+: نه. می خواستم ببینم مادرتون حرفی نزده؟

_: نه. چیزی نگفت.

+: هیچی؟

_: ببین خانم صناعی... منم به اندازه شما کنجکاو شدم. ولی مادر من نخواد حرف بزنه، محاله بتونی ازش حرفی بکشی. دیشب هرچی بالا و پایین کردم فقط گفت من از این خونواده خوشم نمیاد. همین! دیگه چکار می تونستم بکنم؟

+: پدرتون چی؟

_: اون دیگه بدتر از مامان. صاف نگام کرد و لام تا کام حرف نزد. هیچی. حتی یک کلمه!

+: خواهر برادراتون؟

_: پرسیدم. نمی دونستن.

+: واقعاً نمی دونستن یا به روی خودشون نیاوردن؟

_: نمی دونستن. نه بابا. تو خونه ی ما تا حالا اسمی از صناعی نبوده. منم در حد همین شما و مرحوم صناعی اونم تو آژانس شنیدم.

+: دارم خل میشم بس فکر کردم.

_: خونواده ی مرحوم صناعی چی میگن؟

+: هیچی. برای اونام خیلی عجیب بود که عمو این وصیت رو کرده. ولی به هرحال پدرشون بوده و دلشون می خواد به وصیتش عمل کنن. همین.

به خیابان شریعتی که رسیدند آدرس دقیقتر را داد. جلوی مغازه ی لوازم خانگی پدرش جای پارک نبود. سهراب گفت توی کوچه منتظرش می ماند.

سایه کلافه گفت: جای پارک پیدا نمی کنی.

سهراب از داشبورد کاغذ قلمی درآورد. شماره اش را یادداشت کرد و گفت: یه کاریش می کنم. وقتی کارتون تموم شد زنگ بزنین میام  همینجا.

سایه کاغذ را گرفت. نگاهی به شماره انداخت و گفت: باشه.

بابا مشتری داشت. جواب سلامش را داد و به کارش ادامه داد. سایه تا عقب مغازه رفت و روی صندلی نشست. دوباره به شماره ی سهراب نگاه کرد و در دل گفت: یعنی تو کی هستی؟!

شماره را توی گوشیش وارد کرد و کاغذ را بیرون انداخت. به پدرش چشم دوخت. مشتری یخچال را پسندید و وارد معامله شدند. سایه لبخندی زد. اینطوری با عذاب وجدان کمتری طلب پول می کرد.

مشتری کارت کشید و پدر سایه هم گفت تا عصر یخچال را برایش می فرستد. بالاخره کارش تمام شد و مشتری رفت. رو به سایه کرد و گفت: خب دختر گل بابا چطوره؟

سایه لبخندی زد و گفت: خوبم. درگیر کارای آخری دانشگاه.

_: کار سهراب صابری به کجا رسید؟ کمال که خیلی شاکی بود. می گفت آگهی روزنامه هیچ کمکی بهش نکرده.

سایه سر به زیر انداخت و متفکرانه گفت: فکر کنم پیداش کردم. به آقاکمال چیزی نگفتم ولی...

_: ولی چی؟ کجا پیداش کردی؟

سایه سر برداشت و گفت: راننده ی آژانس سر خیابونه. الانم با اون امدم. بیرون منتظرمه.

پدرش به پشتی صندلی تکیه زد و در حالی که با خودکارش بازی می کرد، پرسید: مطمئنی خودشه؟

+: شاید اولش مطمئن نبودم. ولی اینجا یه چیزی می لنگه. چه جوری بگم...

_: یعنی چی؟ الان مطمئنی؟

+: آره مطمئنم. یعنی اگر خودش نبود اینجوری نمیشد.

_: چه جوری نمیشد؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.

+: بابا... شما از زندگی عمو خبر داشتین؟ مثلاً ... مثلاً زن دوم نداشته؟

_: نه فکر نمی کنم. عاشق خانمش بود. حتی بعد از فوتشم با وجود این که بچه هاشم بدشون نمیومد که یه نفر رو بیارن که تنها نباشه راضی نشد. دیگه تا وقتی که تو همخونه اش شدی.

سایه سر به زیر انداخت. چند لحظه فکر کرد و بعد سر برداشت. به آرامی گفت: خب شاید یه وقتی... یه جایی... قبل از فوت خانمش... شاید...

_: موضوع چیه؟ چی داری میگی؟ تو فکر می کنی این بنده ی خدا پسرشه؟

+: آره. سنش می خوره که باشه. ولی خودش به شدت انکار می کنه.

_: چند سالشه؟

+: نمی دونم. جوونه. ولی... ولی من با مادرش حرف زدم. یه جور بدی گفت که ما صناعی نمی شناسیم. یه جوری که من مطمئن شدم که می شناسه.

_: خب نمی تونه یه رابطه ی دیگه باشه؟

+: خود پسره هم همینو میگه. ولی چه رابطه ای؟ چرا مادرش از عمو بدش میاد؟ اینقدر که حاضر نیست هدیه ی به این ارزشمندی رو برای پسرش قبول کنه.

_: گفتی با خودش اومدی؟

+: آره. جای پارک نبود رفته تو کوچه.

شاگرد مغازه وارد شد و گفت: آقا کرایه ی وانتم حساب کردم.

پدرش سری تکان داد و گفت: باشه.

بعد رو به سایه گفت: بیا بریم ببینیم چی میگه.

باهم از مغازه بیرون آمدند و قدم زنان راه افتادند. توی اولین کوچه پیچیدند. سایه ماشین را انتهای کوچه تشخیص داد. با پدرش تا نزدیک ماشین رفتند. سهراب پیاده شد و سلامی کرد. بابا اما چند لحظه غرق فکر نگاهش کرد، بعد با صدایی که به سختی بالا می آمد جوابش را داد.

نظرات 26 + ارسال نظر
نیایش پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام
ان شالله که همیشه سرحال باشید وداستانهای قشنگ تون رو ادامه بدین
اولین باریه که اینجا میام ولی همیشه تمام داستانهاتون رو از طریق سایت ۹۸یا دنبال می کنم و می خونم وهمیشه هم خیلی خیلی دوستشون دارم
داستانهاتون مثل حس یه نسیم خنک توی تابستون داغ برا ی من
ان شالله که پاینده باشید

سلام
سلامت باشی. خیلی متشکرم

غزال سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ق.ظ http://man-oo.blogfa.com/

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پس نظر من چی شد؟
کجا رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اقرار کن تو خوردیش یا وبت

من نخوردمش! باور کن!!!!

پرنیان دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام شاذه جونم دلم برات تنگ شده بود چند وقته نتونستم بیام باید سر فرصت این سه تا رو بخونم و ببینم شاهکار ایندفه چیه میام بازم بخونم بعد

سلام پرنیان عزیز
خیلی از لطف و محبتت ممنونم

لبخند دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:40 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام شاذه جونم
آخی چه داستان قشنگی بشه این داستان...از همون قسمت اولش خوشم اومد...خواهش می کنم اخرش و هم با حصله تموم کن...
نمی دونم چرا حس می کنم چند تا داستان آخرت و با بی حوصلگی تموم می کنی...اولش و با حوصله شروع می کنی ولی یه خورده که می گذره نمی دونم چرا دوست داری زودی تمومش کنی
البته فقط این یه حسه و شاید واقعیت نداشته باشه...

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از محبتت
سعی خودمو می کنم. این حس تو نیست. یه واقعیته. بزرگترین نقص کارمه. وقتی حالم بهتر باشه بیشتر می تونم بپوشونمش، ولی مثل الان که خسته و کم حوصله ام آخر همه ی قصه هام رو بهم می پیچم و خرابشون می کنم. نه می تونم خوب تموم کنم و نه این که به کلی نوشتن رو بذارم کنار تا وقتی که حالم خوب بشه. باید بنویسم. اگر ننویسم افسرده میشم. اینه که اینطوری میشه...

ساینار یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:03 ب.ظ http://romanodastan.blogfa.com

سلام.
کتاب هاتون حرف نداره
منم یه رمان نویس تازه کارم.
میخواستم ازتون خواهش کنم که به وبلاگ من بیاید و رمان هایی که مینویسم رو ویرایش کنید برام.یعنی بهش رنگ بدید.زندگی بدید.نوشته هام بی روحند.میفهمید چی میگم؟
ممنون میشم ازتون.
این کتاب "بدون شرح" هنوز کامل نیست ولی داره کامل میشه.
اها راستی میخوام که اگه میشه یه نام خوشگلم براش انتخاب کنید.
با تشکر

سلام
خیلی از لطفت ممنونم
چشم. اگه کمکی از دستم بر بیاد حتما.
خواهش می کنم

حواس پرت شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ

وای دلم میخواهد بدونم آخرش چی میشه

منم همینطور

خاتون جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:30 ب.ظ

سلاااام خوبین ؟ نی نی چطوره ،منظورم مسافر کوچولوه !
امیدوارم هردوتون خوب و سلامت باشین .
خیلی ممنونم که به یاد منین و بهم سر میزنین .خیلی لطف دارین

سلام خاتون عزیز
شکر خدا خوبیم. شما چطورین؟
سلامت باشی

زهرا(Z.BITA) پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ

مثل همیشه عالیه
ممنون شاذه عزیز
معنی اسمتونو لطف می کنید بگید برام سوال شده؟

متشکرم از لطفت
شاذه عربیه،یعنی کمیاب.

یلدا پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:47 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون بالاخره این کامنت دونیت کامل برام باز شد
خوبی خانومی .نی نی که اذیت نمیکنه ؟
این داستانتم دنبال میکنم مثل همیشه
مراقب خودت باش

سلام عزیزم
نمیدونم این کامنت دونی با تو چه مشکلی داره! یه بار با یه بروزر دیگه امتحان کن شاید درست شد.
خدا رو شکر. بد نیستم. ای...
متشکرم

ninna پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:12 ب.ظ

میگممممممممممم سهراب برادرش نیسسسسسسسسسسسسست؟
قضیه کامنتتون چی بود ایا

برادرش؟ چی بگم
کاش میتونستم یه جوری توضیح بدم که منظورمو بفهمی. ولی اگه حوصله داشتی یه روز بیا اینجا دربارش حرف بزنیم.

رها پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ب.ظ

چه تشبیه با نمکی از بی حوصلگیش کرده

بالاخره آرزو بر جوانان عیب نیست

آزاده چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ق.ظ

سلام شاذه جون مثل همیشه خیلی قشنگ بود

سلام آزاده جون
متشکرم عزیزم

sokout سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ب.ظ

جای حساس قطع نکنی که ارزونتر میشه بارت
من این همه خوشبختی محاله
چاره چیه طاووس خواستن هزینه هم داره
اوف چه سوتی ای دادم

باشششش
آره بابا بالاخره زندگی خرج داره
منم گیرم! کلا رو غلط املایی حساسسسس

خاله سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام.
عجب جایی ولمون کردیا...کو تا هفته بعد...
ولی جدابه
خانوم شاذه ببخشید شما نویسنده معماهای پلیسی مثل مادام مارپل نبودین؟

سلام
شرمنده.دیگه پیش اومد
خیلی ممنون
نه اون رفیقم خدا بیامرز آگاتا کریستی بود

khatoon khabha سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:09 ب.ظ

یعنی محشر.خیلی عالی و هیجانی.بهتر شدی.قرقره سرم نمکی فراموش نشه .بهترین درمان

نظر لطفته دوستم
خیلی ممنونم. بهترم. بله قرقره مرتب کردم، آنتی بیوتیکم میخورم
سلامت باشی

مهشید سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:49 ب.ظ

جای حساس تمومیدیا
عیب نداره ما همه جوره چاکر خاتیم

آره
مرسی گلم

مینا سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام

این داستان تو جاهای حساس کات می کنی هیجاندار شده حسابی.

مرسی

سلام
آره دیگه یه بارم زدیم تو خط هیجانی!
خواهش میکنم

sokout سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:51 ب.ظ

من حدس میزنم سهراب شبیه مادرشه
مادرشم یه اشنایی با خانواده سایه داره
خواهر تَرد شده ای مثلا
شاذه جونم تایید کن من خیط نشم

جدی میگی؟ اینجوربه؟
ترد شده باشه که خوب نیست. شکننده میشه مگه طرد شده باشه
اینم تایید

ارتمیس سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام !!بسیی بسیار جالب!چجای ناجوری تموم کردین داستانو!!

سلام
مرسی! عوضش دفعه ی بعدی با علاقه میاین

فاطمه اورجینال سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ب.ظ http://Originaal.persianblog.ir

اسمایلی دق مرگ شدن!

نمیشه از این به بعد یه بخشی اضافه کنی با عنوان اینکه:در قسمت بعد خواهید دید... ؟
حداقل ما بفهمیم تا هفته ی بعد چی تو سرت میچرخه بابا!

بهترشدی دوستم؟به نی نی کوشولوت هم سلام برسون

دور از جونت!
در قسمت بعد خواهید دید که... خب خودمم درست نمیدونم چه خواهید دید
خدا رو شکر بهترم. مرسی

moonshine سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:03 ب.ظ

وای اخ جون اپ شد ...
خب بگم که خیلی خیلی عجیب شد اخه چه جوری بابای سایه میشناسدش ..نکنه تو اژانس بوده میشناسه ..
اگه مامان سهراب زن دوم صناعی نبوده پس کیه ...
اگه مال این خونواده رو بالا کشیده خوب به خود بابای سهراب میبخشید نه به سهراب ..
پس حتما یه صنمی با این سهراب خان داره ها ...
ببخشید نمیشه یه تقلب به من برسونید ...؟
خب پس کیه ...؟بزار فکر کنم ...
هرکی هست صناعی یه دینی به سهراب داشته وشاید هم به خونواده اش ...مثلا جایی حقی از سهراب ضایع شده حالا اون حق چیه ...
شاید هم بچه هاشون تو پرورشگاه عوض شده ..
نه هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه نمیدونم چی بگم ...
همچنان منتظر میمونم تا دفعهءبعدی که بازم با داستانت سورپرایزمون کنی ...
بوس مراقب خودت باش ..

چه حدسیات جالبی!
امیدوارم دفعه ی بعدی هم لذت ببری
بوس بوس

sokout سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام
با این همه هیجان تا آخر داستان قلب برام نمیمونه
خوبی؟ نی نی خوبه؟ آخ چون پسره
میگم شاذه جونم عروس نمیخوای
فکر کنم باید شرکت سفارش دهنده را عوض کنم این کلا لک لکاش خرابه

سلام
یه قلب نو میخریم برات
خدا رو شکر. روزای آخره و درد و سنگینی...
چرا نمیخوام؟ سه تا پسر دارم. حق انتخاب داری
آره بابا. به یه شرکت بهتر سفارش بده. البته خرجش یه نمه بیشتر میشه. نگی نگفتی ها

maryta سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ

پلیسی شد...مرسی

یه کمی.
خواهش

بهار سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

من که حس ششم قوی دارم دارم گیج میشم شاذه.
این تعجب بابا یعنی سهراب شبیه کسی هست.
انقده حدس زدم مخم ...
شاذه جونم راستی نگفتی نی نی تو راه چی هستش. نکنه گفتی من یادم نمیاد


نیدونم. شبیه کی مثلا؟
پسره

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:05 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی؟ عزیز خاله خوبه؟
خیلی خیلی عالی بود
دلم نمیخواست تموم بشه
منتظر بقیش هستم

سلام گلم
خوبیم شکر خدا. تو خوبی؟
خیلی ممنونم

رها سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

داغه هاااا تازه از تنور در اومده ؟!
نفهمیدم چی خوندم . بازم میام

بپا نسوزی
خوش باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد