ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (2)

سلام سلاممم

سحرگاه سه شنبه تان بخیر! بیخوابی آپ بی وقتم داره دیگه! تازه می خواستم بیام بگم مریضم و نمی تونم آپ کنم دیدم یه ذره حس نوشتن هست، دو دستی چسبیدمش و پنج صفحه نوشتم!

دعا کنین بتونم با آب نمک حریف چرک گلوم بشم و به آنتی بیوتیک نرسه که نمی تونم دارو بخورم

این پستم تقدیم به رهای عزیز و زینب مهربان که قول دادم این پست رو بهشون تقدیم کنم باشد که مورد عنایت قرار گیرد.

این دوست جدیدمونم تازه شروع کرده به قصه نوشتن، خوشحال میشه بهش سر بزنین. 


این پست ویرایش نشده. اشتباهی داشت بگین اصلاح کنم.


توی موهایش چنگ زد و روی مبل ولو شد. یعنی الان باید می رفت خیابان گلدشت؟ نگاهی به ساعت انداخت. دوازده و نیم بود. از جا برخاست. توی یخچال جستجو کرد. هیچ چیز به درد بخوری نداشت. حس آشپزی هم نبود. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد! چند وقت بود به مامان سر نزده بود؟ شاید دو هفته! خیلی بود. به خود گفت: زشته! باید برم دیدنش!

با شیطنت خندید. به مامان زنگ زد تا پرس و جویی بکند. تا سلام کرد مامان شروع به گلایه کرد که چرا سر نمی زند و این چه وضعیست و معلوم نیست به تنهایی آنجا چه می کند.

با خوشحالی اطلاع داد که می خواهد به دیدنش برود. گوشی را گذاشت و به خود گفت: خیلی بدجنسی دختر! دید و بازدید محض خاطر یه لقمه غذا؟!

بالاخره هم برای فرو نشاندن عذاب وجدان گلهایی که خریده بود را برداشت و پیاده راه افتاد. هوا خوب بود و خیال نداشت بیش از آن از تاکسی استفاده کند. نیم ساعتی راه رفت تا رسید. کلید توی در انداخت و وارد شد.

نگاهی به دسته کلید سنگینش انداخت. کلیدهای خانه ی پدرش، مادرش، آپارتمان عمو و خانه ی قدیمی عمو!

با خود گفت وقتی این سهراب صابری را پیدا کردم کلیدها را به او می دهم.

دسته کلید را کمی توی دستش بالا و پایین کرد و دوباره در کیف گذاشت. مامان با خوشحالی به استقبالش آمد. در آغوشش کشید و گلها را به او هدیه داد.

ناپدری هنوز نیامده بود. خواهرش هم مدرسه بود. فقط برادر کوچکش خانه بود که هنوز مدرسه نمی رفت. کنار او نشست و مشغول بازی با لگوها و سرگرم کردن او شد. در همان حال با مامان هم حرف میزد. از گرفتاری دانشگاه و پیدا نکردن سهراب صابری می گفت.

مامان هم از خانه و زندگی و مهمانیها و رفت و آمدهایش می گفت. برای هفته ی آینده مهمانی بزرگی داده بود و از او خواست حتماً شرکت کند.

حوصله ی مهمانیهای بزرگ مامان که معمولاً خانواده ی پرجمعیت همسرش را دعوت می کرد را نداشت. این که به او به چشم دختر شوهر قبلی نگاه کنند، برایش ناخوشایند بود. ولی به مامان حرفی نزد و گفت می آید.

وقتی برگشت به آقاکمال پسر بزرگ عموجان اطلاع داد که سهراب صابری را پیدا نکرده است و می خواهد برود دنبالش بگردد. ولی به نظر آقاکمال اینطوری گشتن بیهوده بود. گفت به روزنامه آگهی می دهد.

بعد از آگهی تا چند روز منتظر خبر بودند. اما به جز چند تلفن اشتباهی خبر دیگری نشد. بالاخره یک شب بدون آن که به آقاکمال بگوید، تصمیم گرفت هرطوری هست برود و این سهراب صابری را بیابد.

روز بعد دوباره به آژانس تلفن کرد. به انتظار ماشین کلافه دم در قدم میزد. وقتی پراید نقره ای را دید لبخندی زد و سوار شد. پسرجوان پرسید: کجا تشریف می برین؟

+: خیابون گلدشت.

راه افتادند. مسیر را نگاه می کرد و فکر می کرد حالا چه باید بکند. وقتی رسیدند، راننده گفت: اینجاست. کجا برم؟

+: یه کم برین جلوتر...

جلوی یک میوه فروشی پیاده شد و سراغ سهراب صابری را گرفت. کسی او را نمی شناخت. دوباره سوار شد. کمی از فروشنده ی یک سوپرمارکت و مشتریهایش پرسید. بازهم به جایی نرسید. از عابرین سؤال کرد، همینطور از فروشنده های مغازه های کوچکتر توی کوچه ها. آنقدر قد خیابان را بالا و پایین شده بود که کلافه شده بود. انگار هیچکس این اسم به گوشش نخورده بود. خسته توی ماشین نشست.

راننده نگاهی به پیچ انتهایی خیابان انداخت و پرسید: برم؟

سایه به در باز ماشین خیره شد و گفت: نه.

_: خیلی معذرت می خوام. ولی میشه بپرسم دنبال چی می گردین؟

بدون این که نگاهش کند، بی حوصله گفت: دنبال یه نفر به اسم... سهراب صابری.

راننده با تعجب برگشت و پرسید: شوخی می کنین؟

سایه عصبانی گفت: مگه من با شما شوخی دارم آقا؟ خل شدم. دو ساعته دارم مردمو سین جیم می کنم. تو اینترنت گشتم. به روزنامه آگهی دادم. کم کم دارم فکر می کنم اصلاً ماجرا از پایه مشکل داره!

_: کدوم ماجرا؟

+: وصیتنامه ی عموم.

_: چه ربطی به من داره؟

+: چه می دونم چه ربطی به شما داره. شما دارین سؤال می کنین!

_: خب آخه دارین میگین سهراب صابری!

+: آره. می شناسینش؟

راننده تاکسی که با نگاهی حیرتزده گفت: خودمم! ولی حتماً اشتباه شده. من عموی شما رو نمی شناسم.

سایه که بیش از آن خسته بود که بتواند به سرعت مطلب را درک کند، غرق فکر گفت: حتماً میشناختین. همون پیرمردی که من تو خونه اش زندگی می کنم. خدا رحمتش کنه البته...

راننده متفکرانه گفت: خدا رحمتشون کنه. شاید یکی دو بار دیده بودمشون. ولی...

سایه ناگهان از جا پرید و پرسید: شما چی گفتین؟ سهراب صابری؟

راننده از حرکت ناگهانی او خنده اش گرفت. رو گرداند که او خنده اش را نبیند. بعد نیم خیز شد. کیف پولش را از جیب عقب شلوارش بیرون کشید. با دقت کارت شناساییش را درآورد و به طرف او گرفت.

سایه با نفسی که به سختی بالا می آمد، مشخصات روی کارت را خواند و بریده بریده پرسید: اون وقت شما... اینجا زندگی می کنین؟ تو گلدشت؟

_: با اجازتون.

+: بعد قبلاً مدیریت بودین؟ یکی دو سال پیش؟

_: بله...

+: بعد..

حرفش را ادامه نداد. هنوز گیج بود و بار دیگر مشخصات روی کارت را خواند.

راننده گفت: ولی متأسفم. باید بگم از اول اشتباه کردین. من عموی شما رو به جز چند باری که سوار ماشین شدن نمی شناسم.

سایه کارت را به او پس داد و گفت: شاید پدرتون با عمو آشنا باشن. شاید پدربزرگتون اسمش سهراب بوده باشه. هوم؟

_: نمی دونم والا. پدربزرگم که نه... سهراب نبوده. از آشنایی پدرم با عموی شما هم اطلاعی ندارم. می تونم بهش زنگ بزنم بپرسم.

+: لطف می کنین اگه زنگ بزنین.

شماره را گرفت و منتظر شد. ولی کسی جواب نداد. بعد از چند لحظه گفت: جواب نمیده. ولی به هرحال شما میگین سهراب... حتماً یه سهراب دیگه بوده.

سایه در ماشین را بست و در حالی که به عقب تکیه میداد گفت: اسم پدرتون و نشونیتون با اون که عمو گفته مطابقه.

سهراب در حالی که راه میفتاد گفت: ولی من ایشونو نمی شناختم. باور کنین.

سایه چشمهایش را بست و خواب آلوده گفت: باور می کنم.

_: حالا موضوع چی بوده؟

+: خونه ی قدیمیشو براتون به ارث گذاشته.

سهراب از خنده منفجر شد. طوری که خواب آلودگی سایه هم پرید! راست نشست و پرسید: به چی می خندین؟

_: به این که چقدر خنده دار بود اگه من واقعاً همون سهراب صابری بودم که شما میگین! خونه؟!! من قسطای ماشینمو دارم به زور میدم.

سایه بدون این که خنده اش بگیرد، جدی گفت: خب شاید واقعاً خودش باشین. منافاتی نداره که.

_: دست بردارین خانم. من تو اوج خواب خوشم هم همچین چیزی رو نمی بینم.

+: آخه پدرتون که جواب ندادن. شمام نمی دونین. شاید بالاخره یه آشنایی ای... بدهی ای... چیزی بوده.

_: به من؟!!! مثلاً یه دفعه پول کرایه تاکسی رو نداده باشن؟ خانم دیگه نهایت بدهی ای که این شخص می تونه به من داشته باشه همینه که اونم حلالش. ما از زنده ها نتونستیم طلبی صاف کنیم، مرده ها پیشکش.

سایه با حرص گفت: به جای یه کرایه تاکسی یه خونه رو پیشکش نمی کنن.

_: قربون آدم چیزفهم. منم که همینو دارم میگم.

+: میشه یه بار دیگه به پدرتون زنگ بزنین؟

_: حرفی نیست. ولی حتماً باز موبایلشو تو خونه جا گذاشته. بابا هیچوقت با این تکنولوژی کنار نیومده.

+: مادرتون چی؟

سهراب توی یک کوچه پیچید و گفت: مامان باید خونه باشه. بیاین از خودش بپرسین. اینجوری دیگه خیالتون راحت میشه.

جلوی یک خانه توقف کرد. سایه نگاهی به در بسته انداخت و فکر کرد: ربع ساعت پیش اینجا بودم و اصلاً به فکرم نرسید می تونم زنگ این خونه رو بزنم!

سهراب توی در کلید انداخت و گفت: بفرمایید.

سایه نگاهی کرد و گفت: اگه اشکال نداره منتظر میشم.

سهراب سری تکان داد و گفت: هرجور راحتین.

از دم در صدا زد: مامان... مامان...

بعد وارد خانه شد. سایه نگاهی به راهروی ورودی ساده ی خانه انداخت. تشنه و خسته بود.

زنی به استقبالش آمد. سهراب شباهت زیادی به او داشت. سایه سلامی کرد. زن با اصرار گفت: بفرمایید تو. دم در بده.

با تردید به دنبال او وارد شد. زن با دو لیوان شربت خنک از او و سهراب پذیرایی کرد. سربزیر آرام شربت می خورد و یادش رفته بود که چرا آنجاست.

زن خودش شروع کرد و گفت: سهراب میگه شما دنبال یه سهراب صابری می گردین...

+: بله...

_: ولی اشتباه گرفتی خانم جان. ما اصلاً صناعی نمی شناسیم.

+: شوهرتون چی؟ اگه گوشیشون تو خونه جا نمونده میشه بهشون زنگ بزنین؟ یا شماره بدین من زنگ بزنم.

_: احتمالاً جا مونده.

سایه با بیچارگی از سهراب پرسید: محل کارشون کجاست؟ میشه منو ببرین اونجا؟

سهراب نگاهی به مادرش انداخت و بعد آرام گفت: بیرون شهره. تو یه کارخونه... دوره...

+: من امروز باید ببینمشون.

مادرش گفت: برای چی خانم؟ دارم بهتون میگم اشتباه شده.

سایه نگاهی به چهره های مادر و پسر انداخت و گفت: ولی یه حسی به من میگه... اینجا یه چیزی اشتباهه!

سهراب پوزخندی زد. مادرش به تندی گفت: من نمی فهمم شما چی میگین. ما صناعی نمی شناسیم. همین و والسلام...

سایه ناباورانه نگاهش کرد. آخرین جرعه ی شربتش را نوشید و فکر کرد: نکنه چیزخورم کرده باشه!

هرچند به قیافه ی مهربان زن نمی آمد. اما سایه حاضر بود قسم بخورد که در آن جوّ سنگین دروغ بزرگی وجود داشت!

نظرات 28 + ارسال نظر
صدف سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام.مثینکه امروز سه شنبه هستا!!!!با هزار امید اومدم،دیدم خبری نیس نمیگی من تو غربت منتظرم?!

سلام
بله. از صبح مشغول نوشتنم.
تو نمیگی من هشت ماهه باردارم و درد دارم و واقعا نشستن برام سخته؟! از اون گذشته هر سه خطی رو که شما تو کمتر از یک دقیقه می خونین، من نیم ساعت روش فکر می کنم که جمله ها رو درست بنویسم.

فاطمه سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ق.ظ http://bikhyal-baba.blogsky.com

سلام مامانی خوبی؟

شنیدم دیروز و امروز کرمان زلزله شده

نگران شدم خوبید؟ ایشالا که کسی صدمه ندیده؟

سلام عزیزم
تکونی خوردیم ولی خدا رو شکر خوبیم.
ممنونم از محبتت. نگران نباش

sokout دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ب.ظ

نه اصلا خیلی هم جدیه
سفارش دادم نمیاره

معلومه

ایششش... این شرکتشون خوب نیست. به یه شرکت دیگه سفارش بده

sokout شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:21 ب.ظ

پس لو رفتم
ایشالا که بسلامتی میگذره
به قول قدیمیا پرش رفته کمش مونده

آره. خیال کردی الکیه؟
سلامت باشی
تو هم سفارش بده حاجی لک لک برات بیاره

نرگس جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:38 ب.ظ

ای وای!من نرگس بودم!اسممو یادم رفت بنویسم.مرسی
بای

کدوم نرگس؟ قبلا هم کامنت میذاشتی؟

[ بدون نام ] جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ

سلاااااام!
بنده از سنین کودکی و وبلاگای قبلیتون میومدم وبت...داستانارو میخوندم.شرمنده چندوقتیه حال نظر گذاشتن رو نداشتم!الان فهمیدم که نی نی ای هست و....
الهی فداش بشم!من عاشق نی نیام!
فقط اومدم واسه تبرییییییییییییییییییییک

سلااااام!
خواهش میکنم. زنده باشی. متشکرمممم

sokout جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ

تبریک میگم
چقده دیر خبر دار شدمخوب همش اینجا حضور دارم
بازم تبریک
همش دوماه مونده

متشکرم
کامنتا رو کم میخونی
آره دعا کن به خوبی و سلامت بگذره

sokout پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:24 ب.ظ

سه باره سلام
هر رزو سر میزنم شاید یه پست یهویی ظاهر بشه
یه سوال
جریان نی نی چیه؟

علیک سلام
نه بابا خبری نیست
نی نی درون بنده که قراره تا اواخر دی بشه نی نی برون

مژگان پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام
سرما خوردگیتون بهتر شد ایشالا ؟
من تا حالا اینجوری داستان خوندنو تجربش نکرده بودم . همیشه یه دفه ای می خوندم ، خیلی سخته آدم باید یه هفتی تو خماری بمونه
راستی روانشناسی ام نمیخونم رشتم مهندسی نساجیه

سلام
ممنون. خدا رو شکر با آنتی بیوتیک بهترم
حالا با بقیه همدرد شدی
موفق باشی

نگاه پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ب.ظ http://jafa-h.mihanblog.com

اگه نمیخوای کسی کپی کنه یه ابزارجاوا هست توتنظیمات بزاری نمیتونن کپی کنن نوشته هاتو...چشم فقط قذیمیا رو گذاشتم اشکال نداره بمونن حذفشون نکنم
مثل اسمان/عروس کوچک و...

من فقط دوست ندارم تو سایتهای مختلف پخش بشن. و الا با این که کسی کپی کنه و برای خودش نگه داره مشکلی ندارم.

افسانه پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام داستان جالب و متفاوتی بود موفق باشی

سلام
متشکرم

ترمه چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ

سلاممم وای من هنوز داستان جدیدتون رو نخوندم. الان میرم سراغششش
بهترین ایشالا ؟ مواظب خودتون باشین تا میتونین چیزایی بخورین که هم واسه ی نی نی خوبه هم واسه ی حالتون

سلاممم
خیلی ممنونم. خدا رو شکر بهترم
سلامت باشی

moonshine چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:14 ب.ظ

وای هورا هورا ...دیدی گفتم ؟دیدی گفتم خودشه همین سهراب صابری ...
چقدر باحال قسمت فهمیدن اسم سهراب رو نوشتی ..خداوکیلی که تکی
ببین وقتی مادر سهراب این جوری با صراحت داره میگه ما صناعی نمیشناسیم پس باید فهمید که قطعا میشناسه ...
بابا همین جوری که ادم گیر نمیده یه نفر رو نمیشناسم ..
وای عجب داستانی شده ...حالا سوال پیش میاد که رابطشون چیه ...؟
اول اینکه سهراب قطعا صناعی رو نمیشناسه ...ولی مادر قطعا صناعی رو میشناسه ..
حالا حدسیاتم ..
اول اینکه ممکنه عموش یه کار نابخشودنی کرده که مادر سهراب به کل نمیخواد راجع بهش حرف بزنه .
دوم اینکه سهراب یه برنامه ای با این اقا داشته ..حالا میشه پسرش باشه ...؟
سوم اینکه ...هیچ حدسی به نظرم نمیاد باید صبر کنم تا سه شنبه ...
راستی ایشالله زودتر خوب بشی ...تو این دوران باید واقعا مراقب خودت باشی ...موفق باشی گل خانمی وبای تا هفتهءدیگه ...

آفرین بر تو
لطف داری گلم
یعنی این رابطه چی می تونه باشه؟!!
خیلی ممنونم. سلامت باشی

بهار چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

آخی الهی ایشالله زودی خوب میشی.
بنظر بنده هم میتونه پسر صناعی باشه
یا اینکه صناعی فکر کرده وقتی از مادر سهراب جدا شده طرف بچه رو داشته که اینجور نیست.
دستت طلا دوستم. بوس

سلامت باشی
ممکنه!
شایدم اینطور باشه
مرسی گلم. بوس

sokout چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ق.ظ

حواس نمیزاری که
یادم رفت حالتو بپرسم
ایشالا که زودی خوب بشی
شاذه جون خودم برم ددر دودور ذهنمو چیکار کنم
اگه چیزی دوباره یادم رفته بگو


خوبم خدا رو شکر. شروع کردم به آنتی بیوتیک بلکه دست برداره.
سلامت باشی گلم. تو خوبی؟
بالاخره تو ددر دودور یه چی میبینی ذهنت سرگرم شه

نگاه سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ب.ظ http://jafa-h.mihanblog.com

سلام شاذه جون خوبی؟
خداقوت رمان جدیدشروع کردی...
اجازه میدی رمانهاتو برای دانلود تووبلاگم بگذارم؟

سلام
متشکرم
کنار صفحه نوشتم که میل ندارم رمانام رو جای دیگه بذارین. حتی تو نودهشتیا هم راضی نیستم ولی نتونستم جلوی انتشارشون رو بگیرم. اگر لطف کنین و نذارین ممنون میشم.

لی لا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااام1
چقد خوبه یهو آدم 2قسمت آماده برای خوندن داشته باشه
دستت درد نکنه شاذه جون! قضیه پلیسیه، باحاله

سلاااااااااااااام لی لا گلی
خوشحالم که لذت بردی

صبا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ب.ظ http://www.saba98.blgfa.com

ینی شاذه یه دونه باشه خیلی گلی
1 برای اینکه لینک کردی( صداقت و حال کن)
2 برای اینکه اینقذه قشنگ می نویسی
و اینکه همه داستاناتو دانلود کردم از دیروز تا حالا همرو خوندمممممم بعضی هارم چند باره

نظر لطفته صباجان
چه پشتکاری!

sokout سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:14 ب.ظ

اوف اوف چقده مرموز
ببخشید سلام یادم رفت
چطوری تا هفته دیگه صبر کنیم

وای وای
علیک سلام
برو ددر دودور

بهار سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:29 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

ُسلام!

خدا بد نده شاذه بانو

امیدوارم حالتون خوب بشه

سلام!
بد که نه.. مختصر سرماخوردگیه دیگه...
سلامت باشی

مهشید سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:10 ب.ظ

به به شاذه خانوم چه کرده؟دلارو دیوونه کرده
مرسی از داستان خوشگلت ما منظر سه شنبه هستیم هیجا نمیریم همینجا هستیم

مرسی!
تشریف داشته باشین

مینا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ب.ظ

سلام گلم
مخسی دستت درد نکنه!
منم مثل سحر فکر می کنم مامانه یه چیزی رو مخفی می کنه حالا شاید سهراب پسر خودشه.

سلام عزیز
خواهش می کنم
شایدم!...

sahel سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.sahelzendegii.blogfa.com

سلام شاذه جونم
من همه ی داستان هات و دنبال می کنم ولی هیچ وقت نرسیدم بیام واست نظر بزارم
اجازه هست حدس بزنم ؟
یه رابطه ای بین مادر اقاسهراب و اقای صناعی هست
سهراب خودش نمی دونه ولی مطمئنا مادرش اقای صناعی رو خوب می شناسه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
حتما یه رابطه ای هست

فاطمه اورجینال سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ http://Originaal.persianblog.ir

حالا کو سه شنبه ی دیگــــه

سه شنبه؟ سه شنبه؟ کوش؟ همینجا بود!

atoon khabhakh سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام .شاذه جون چون یه مادرم حستو میفهمم و اینکه خیلی داری سختی میکشی تو این روزا برات دعا میکنم که به سلامتی یه بچه سالم وصالح خدا بهت بده .عزیزم داستان عالی و موضوع مثل همیشه جدید اما جان من زودی سرو تهش و هم نیار بزار حست میاد لحظه های عشقولانش و کش بدی چیزی نمیشه خانمی . بهتر باشی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از محبتت
سعی می کنم طولانیتر بنویسم
سلامت باشی

رها سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

انشااله کار به آنتی بیوتیک نمی کشه ...[بوس]
عزیزم خیلی چسبید. مرسی!!!
راستش دیشب تا 2 نت بودم به اینجا هم سر زدم . به وبلاگتون که نگاه می کردم این شکلی بودم...حالا این شکلی ام
در ضمن حدس می زدم شاید رانندهه هم سهراب صابری باشه ها ولی با این حال چسبید .
کلا چسبناک بود دیگه!!!

متشکرم. بوس بوس
نوووش جانت
خوشحالم که لذت بردی

سحر سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام شاذه جون صبحت بخیر خانم
بذار حدس بزنم اجازه هست؟
مامان داره دروغ میگه.....سهراب صابری پسر صناعی درست گفتم

سلام عزیزم. صبح تو هم بخیر
بفرمایید.
نوچ! تا سه شنبه آینده صبر کنین

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی؟ نی نی خاله چطوره؟
سرماخوردین؟
خب حالا ما تا هفته بعد چطور صبر کنیم از نگرانی پس میفتیم که
فکر کنم تو این خط "بالاخره یک شب بدون آن که به آقاکامران بگوید" منظور آقا کمال بود
مثل همیشه قشنگ و غافلگیر کننده بود، ممنون عزیزم
چند روز پیش سوار یه تاکسی شدم که رانندش یه پسر جوون بود، چشماش سبز بود با مژه های بلند، انقده ناز بود، یاد داستانت افتادم و خندم گرفت، موقع پیاده شدن داداشم گفت شناختی؟ گفتم نه؟ گفت نوه عموی بابا بود، انقده تو دلم خندیدم

سلام گلم
خدا رو شکر. اونم ایشالا خوبه
آره... کاش بتونم با آب نمک ضدعفونیش کنم!
نههه صبر کنین صبر کنین
مرسی که گفتی. اصلاح کردم
چه جالب!! یه دوست دیگه هم چند روز پیش می گفت یه آژانس گرفته ماشینش پراید نقره ای بوده و راننده چشم سبز! انگار از وقتی اینو نوشتم راننده های چشم سبز زیاد شدن
مال شما که آشنام از کار دراومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد