ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (4)

سلام سلامممم
کوتاه و ویرایش نشده... نشستن واقعاً برام سخته.
خوش باشید.

بعد از چند لحظه همانطور که غرق فکر نگاهش می کرد، گفت: فکر نمی کنم خان داداش اشتباه کرده باشه. حالا دلیلش هرچی که می خواد باشه.

سایه گفت: من نمی فهمم بابا. شما چی می دونین که ما نمی دونیم؟

پدرش به سرعت سری به نفی تکان داد و گفت: من هیچی نمی دونم.

سهراب نفس عمیقی کشید. روی یک پایش تکیه کرده و سرش را کج نگه داشته بود. همانطور که به پدر سایه خیره شده بود، آرام گفت: هیچکس نمی خواد چیزی به ما بگه.

آقای صناعی منقلب شده بود. به سرعت قدمی پیش گذاشت. برای چند لحظه سهراب را در آغوش گرفت و بعد با عجله به طرف مغازه اش برگشت. سهراب گیج و گنگ به سایه نگاه کرد. سایه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی فهمم.

بعد به دنبال پدرش دوید و گفت: بابا... صبر کن.

ولی پدرش بدون این که برگردد، دستش را بالا برد و گفت: الان نه. هیچی نپرس. برو.

سایه وسط کوچه ایستاد. آه بلندی کشید. بعد به طرف سهراب برگشت. سری تکان داد و گفت: نمیشه...

برگشت. در عقب را باز کرد و سوار شد. سهراب هم سوار شد. دستهایش را روی فرمان گذاشت اما راه نیفتاد.

بعد از چند لحظه سایه پرسید: بابا رو قبلاً دیده بودی؟

سهراب بدون این که برگردد، گفت: نه. هیچوقت.

+: ولی براش آشنا بودی.

_: به نظر میومد یادآور کسی باشم، تا این که خودم آشنا باشم. ولی کی؟

+: نمی دونم. هرکی بوده برای عمو هم عزیز بوده.

_: درسته. ولی دلیل نمیشه صرفاً به خاطر یه شباهت خونه شو به من ببخشه.

+: ثلث مالش بوده. دلش خواسته.

_: ثلث مال رو خیرات می کنن. اینجوری نمی بخشن! دِینی که به من نداشته.

+: مادرت می دونه. مطمئنم که می دونه.

_: نمی دونم چی می دونه. حاضر نیست حرف بزنه. از این خونواده بدش میاد.

آهی کشید و راه افتاد. پرسید: حالا کجا برم؟

+: باید برم دانشگاه... ولی ولش کن. حوصلشو ندارم. می خوام برم خونه یه کم فکر کنم. شاید... شاید یه راهی پیدا کنم.

_: برای این که بفهمی من کیم؟

سایه خنده خجالت زده اش را فرو خورد و گفت: خب می دونم به من ربطی نداره. ولی این ماجرا خیلی عجیب غریب شده. قبول داری؟

_: قبول دارم. ولی به نظر نمی رسه بدون اطلاعات دیگه ای بتونین با فکر کردن به جایی برسین. مگه این که شرلوک هلمز باشین.

سایه به عقب تکیه داد و گفت: فقط اگه خانم صابری حرف میزد...

_: محاله! دیشب هرچی التماس کردم هیچی نگفت. فقط گفت راضی نیست که من اون خونه رو قبول کنم.

+: این که خیلی بده!

سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم... آقای صناعی چی؟ ممکنه حرف بزنه؟

+: آره فقط گفت الان نمیگه. یعنی حالش خوب نبود. نمی دونم. برگردیم. شاید بتونم راضیش کنم.

_: یک طرفه است. یه کم طول می کشه ولی چشم.

بالاخره برگشت و باز سایه را جلوی مغازه پیاده کرد. خودش هم رفت توی کوچه جای پارک پیدا کند.

سایه با عجله وارد مغازه شد اما پدرش آنجا نبود. نگاهی به اطراف انداخت و از شاگرد مغازه پرسید: بابام کجاست؟

شاگرد مغازه که داشت جواب یک مشتری را میداد، از روی شانه اش نیم نگاهی به او انداخت و گفت: گمونم رفتن تو انبار.

انبار توی کوچه بود. با قدمهای سریع قد کوچه را رفت. سهراب خودش را به او رساند و پرسید: چی شد؟

+: تو انباره. همین جاست.

نگاهی به در بسته انداخت و ضربه ای به در زد. جوابی نیامد. دوباره زد و کمی بعد بالاخره در باز شد. حالا بابا خوب نبود. چشمهای سرخش حکایت از بغض شکفته اش می کرد. به آرامی از جلوی در کنار رفت و به داخل انبار برگشت. سهراب و سایه هم به دنبالش وارد شدند. سهراب با تردید در را بست و از پله ها پایین رفت. از بین کارتنهای یخچال و گاز و ماکروفر گذشت تا به چند تا مبل قدیمی رسیدند. پدر سایه نشست و سایه و سهراب هم روبرویش نشستند.

پدرش نگاهی به آنها انداخت و گفت: برگشتین چی رو بپرسین؟ من هیچی نمی دونم. هیچی... جز این که این پسر خیلی شبیه پدرمه. شاید جزئیات صورتش شبیه نباشه. اما ترکیب کُلّیش... حالتش... یه وری وایسادنش... حتی... حتی تن صداش عین باباس. خان داداشم حتماً همینا رو دیده که دلش خواسته خونه رو بهش ببخشه.

سهراب سری خم کرد و گفت: آخه عجیبه که صرفاً به خاطر یه شباهت اتفاقی...

سایه به تندی گفت: اتفاقی نیست.

پدرش پرسید: منظورت چیه؟

+: مادرش... مادرش یه چیزی می دونه. البته به شدت انکار می کنه. حاضر نیست حرف بزنه ولی از اسم صناعی بدش میاد. همینقدر می دونیم.

پدرش تبسمی کرد و از سهراب پرسید: اسم مادرت چیه؟

_: فریده. فریده دشتی.

لبخند پدر عمیقتر شد. نگاهش غرق خاطره شد. آرام گفت: فریده هنوز از ما بدش میاد؟ از قول من بهش بگو پرویز که دستش از این دنیا کوتاه شد... منم کاری به کارش ندارم. اگه خودش اینجوری می خواد...

سایه روی مبل سیخ شد و با هیجان پرسید: پس شمام می دونین. موضوع چیه بابا؟

بابا تبسمی کرد و با ملایمت گفت: یه اختلاف خونوادگیه...

سهراب با تردید پرسید: خونوادگی؟

بابا سری به تأیید تکان داد و آرام گفت: فریده خواهر منه.

سایه داد زد: نمی دونستم شما خواهر دارین!

بابا خندید و گفت: یواش دختر! تو کوچه هم فهمیدن من خواهر دارم!

+: ولی آخه چه جوری؟ تنی هستین؟ چی شده که دعواتون شده؟ جریان این خونه چیه؟

_: یواش بابا. یکی یکی.

سایه روی صندلی وا رفت. آرام عقب نشست و گفت: خب... بگین دیگه.

بابا نفس عمیقی کشید و گفت: پدرم مدت طولانی مریض بود. من و داداش و مادرم پرستاری می کردیم و هر دوا درمونی که امکانش بود، ولی خوب نمیشد. هر شب تب می کرد. یه مدت یه کم بهتر شد. اما مادرم یهو مریض شد و ظرف چند روز از پا افتاد. آخرم سکته کرد و عمرشو داد به شما. بابا همینجوری مریض بود. من و داداشم محصل بودیم. پرستاریش سخت بود. فامیل واسطه شدن و براش یه زن گرفتن که هم پرستارش باشه، هم مونسش که بعد از مادر خیلی دلتنگ بود.

باز بهتر شد. یه وقتایی تب نمی کرد. خوب بود. تا این که فریده به دنیا امد. دو سه ماهی بعدش بابا فوت کرد. خونواده ی مادر فریده دعوای ارث و میراث داشتن. صیغه بود و ارثی بهش تعلق نمی گرفت. ولی به فریده می رسید. ولی اصلاً کل میراث اونقدری نبود که سرش بحث بشه. یه خونه ی قدیمی بود و یه دهنه مغازه تو بازار. هر دو رو فروختیم و یه مقدار نقدی بهشون دادیم. ولی دایی فریده باز دعوا داشت. دائم سروصدا می کرد و می گفت شماها حق این بچه یتیم رو خوردین. هرچیم پول داده بودیم خودش بالا کشیده بود. به مادر فریده یه قرون نرسیده بود.

خان داداش گفت من دیگه به اینا پول نمیدم. پول رو نگه داشت. باهاش کار کرد. زیادش کرد تا وقتی فریده بزرگ بشه بهش بده. همین کارم کرد. دورادور هواشو داشت. وقت عروسیش رفت تا سهم الارثشو بهش بده. ولی فریده حسابی از ما بد شنیده بود. مادرش نمی دونست که ما پول رو به داییش دادیم. گفته بود اینا ندادن و سهمتو خوردن و این حرفا. با ما بد شده بود. گفت اون موقع که باید می دادین ندادین، الانم نمی خوام.

ولی این عذاب وجدان برای من و خان داداش مونده بود. بازم پولشو نگه داشت. باهاش کار کرد. خرید و فروش کرد. این اواخر، خونه شو قیمت کرد. دید به اندازه ی اون سرمایه است. کمال برای کارش احتیاج به سرمایه داشت. پول رو داد به کمال، به جاش این خونه رو گذاشت برای فریده.

بهش گفتم داداش فریده قبول نمی کنه. گفت باشه. پس خیراتش می کنم ثوابش برسه به فریده.

ولی انگار چشمش افتاده به سهراب و تصمیمش عوض شده.

سهراب به عقب تکیه داد. نیم نگاهی به سایه انداخت و دوباره به پدرش چشم دوخت. تبسمی کرد و گفت: پس با این حساب... شما دایی من هستین.

پدر سایه با لبخند تأیید کرد.

سهراب گفت: همیشه ناراحت بودم که داییم آدم خوبی نبود. همین آدمی که میگین پول مادرمو بالا کشید، بعدها هم کم از دستش نکشیدیم. بالاخره هم از اعتیاد مرد. خاله هم ندارم. حالا خوشحالم که یه دایی دارم که می تونم بهش افتخار کنم.


نظرات 26 + ارسال نظر
شایا دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ق.ظ

سلام شاذه جونم. خوبی عزیزم؟ حال و اوضاع خودت و نینی چطوره؟

اینقدر این داستانت رو دوست داشتم که مثل قدیما شدم هر روز چند بار وبلاگت رو باز میکنم بلکه آپ کرده باشی :))

خیلی موضوعش باحاله خوشم اومد :دی

خیلی مواظب خودت باش.

سلام عزیزم!
کجایی تو؟ ما خوبیم خدا رو شکر. تو چطوری؟
آخی! منم که نمی نویسم مثل قدیما!
خیلی ممنونم

ساقی یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام
ممنون
خسته نباشی
یه سوال
فامیل فریده،مادره سهرابو میگم،مگه نباید صناعی باشه؟

سلام
خواهش می کنم
بله باید باشه. ولی با نفرتی که از این خانواده داشته، فامیلشو عوض کرده

souraj شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ق.ظ

سلام شاذه جون، خوبی خانومی، نی نی کوچولومون چطوره؟ مرسی که با این حالت هنوزم مینویسی، مثل همیشه عالی بود، کی فکرشو میکرد که سهراب پسرعمش باشه، دستت طلا، میبوسمت عزیزم

سلام عزیزم
خوبیم خدا رو شکر. تو خوبی؟
خواهش می کنم
مرسی گلم. بوس

بهار پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

نی نی و 16 به دنیا بیار که روز تولدش با تولد من یکی باشه

می گم شاذه بانو از زینب خبر نداری؟ چند وقته پیداش نیست

شرمنده شونزده خیلی زوده
نه. این روزا نت نداشتم از هیچ جا خبر ندارم

فاطمه اورجینال چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ب.ظ http://originaal.persianblog.ir/

مرسی که افکار عمومی رو جمع میکنی و دقیقا یه چیزی مینویسی که به مغز هیچ احدی نرسید!

و مرسی که بااین حال برامون مینویسی و همچنان خوش قولـــــی

متشکرم عزیزم
قابل شوما رو نداره

لبخند چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

خیلی قشنگ بود مرسی
بالاخره بهت رسیدم ...آپیدیتِ اپیدیت شدم...و الان منتظر بقیه اش

خیلی ممنونم
بابا آپ تو دیت!! بابا باکلاس

zahra777 چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

عزیزم این داستانت ازون داستانای خاص و متفاوت بود..مرسی که با این حال وقت میذاری و مینویسی ...ایشالا خوب باشی همیشه

خوشحالم که لذت می بری. سلامت باشی

حواس پرت چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:40 ب.ظ

اصلاْ فکرم به اینجا نرسید

:دی

نرگس چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ

واااااااای یه نینی جدید!
چقدر من بی خبرم!!
چقدر خوشحال شدم پ
انشالله به سلامتی متولد بشه

بهله!
نبودی این روزا!
خیلی ممنونم
سلامت باشی

الناز چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ب.ظ

salam azizam in gogolie ma chetoreh ? khodeton khobin? rasti nini ma pesar ya dokhtar

سلام گلم
خیلی ممنون. خوبیم
پسره

بهار چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم. آخی نی نی دیگه کم کم داره میاد انگاری.
پس اینطور ماجرا از این قرار بوده.
منم یه دایی سال پیش پیدا کردم که شیری هستش و خیلی پولداره. اما مامانم اجازه نمیده باهاش در ارتباط باشیم. میگه خجالت بکش بچه.

سلام عزیزم
آره دیگه... کمی بیشتر از یک ماه مونده
چه جالب! چرا اجازه نمیده؟ حیفه!

مینا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ

سلام

عمرا همچین حدسی می زدیم ولی مرسی که داستان این دفعه توضیح دادی گفتم بابا میذاره تا بعدا حرف بزنه خوبه بریم ببینیم بقیه داستان چی میشه!؟

سلام
بس سختمه نشستن، گفتم همین قسمت بگم هفته ی دیگه اگه نتونستم بنویسم ملت حیرون نشن

ترمه سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام
خوبین ایشالا ؟
همچنان خاموش می خونم داستانتون رو
خیلی جالبه

سلام
الحمدالله خوبم. تو خوبی؟
مرسی

سپیده سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:23 ب.ظ

سلااااااااام!! من به این موضوع فکر نکردم که ممکنه پسر عمه اش باشه!!
خوب نی نی تون گناه داله دیگه !! ما میتونیم صبر کنیم!! هر وقت که تونستین بزارین؟!!!

سلاااام
خوشحالم که جدید بود برات
گفتم که ننویسم مریض میشم. واسه رعایت حال نینی کم مینویسم

یلدا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

ممنون عزیزم که با این حالت هم می نویسی.
شاذه چند ماه دیگه مونده؟

خواهش میکنم
یک ماه و یک هفته. برای بیست و هشت دی وقت عمل دارم. التماس دعا

حانیه سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام عزیز...
به خدا من همه قسمتا را به موقع خوندم ولی به خاطر کمبود وقت نشد تشکر کنم . خلاصه یه دنیا مرسی...
خیلی جالب شد. دوس میداشتم. اخه من و شوهرم هم دختر دایی پسر عمه ایم. (حالا نگی به من چه ها) خوب ذوق کردم دیگه!!!
بازم ممنون خانمی...

سلام گلم
خواهش میکنم
خیلی ممنون. من و شوهرم هم همینطور!

رها سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:48 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

مراقب خودت باش گلم. ما سالم می خواییمت
از اول پست هم همه اش استرس داشتم به قسمت بعد بکشه و معلوم نشه که کیه ؟! عالی بود . بی صبرانه منتظر ادامه اش هسنم .

چشم عزیزم
نه نگران نباش. قصد مردم آزاری ندارم

مژگان سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام
خیلی باحال و غیر قابل پیش بینی بود.

مرسی که با وجود نی نی تو شکمتون بازم می نویسین
خیلی خیلی مرسی

سلام
خیلی متشکرم
خواهش میکنم

نرگس سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:09 ب.ظ

آخی پس سایه عاشق پسر عمش شده!
خدا بد نده خاله جون. کمرت درد می کنه؟

بله
کمرم درد میکنه، ولی به خاطر بارداریمه. تقریبا هشت ماهه ام و خیلی نشستن برام سخته.

ساینار سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:08 ب.ظ http://romanodastan.blogfa.com

سلام.مرسی از اینکه توجه نمودی و اومدی.وقتت رو برام گذاشتی.
خب من هم نوشته های بچه های نود و هشتیا رو میخونم که نوشتم این شکلی شده.
شما نویسنده دیگه ایی سراغ داری که به سبک خودم کمکم کنه؟
من خودم به شخصه داستان این نوشته رو خییلی دوست دارم.
هم اینه راجع به رشته مورد علاقمه و هم تیم مورد علاقم.
سر موضوع داستانش هم 2 ساله که دارم روش کار میکنم.ولی خب چکار کنم که نوشتنم خوب نیست؟؟؟؟

سلام
خواهش میکنم
خب فکر میکنم میتونی از همون نویسنده ها که از سبکشون تقلید میکنی کمک بگیری.

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir


سلام عزیزم
خوبی؟
عزیز خاله خوبه؟
عالی بود
چیزی که اصلا به فکرم نمیرسید
دستت درد نکنه

سلام گلم
خوبم خدا رو شکر. تو خوبی؟
اونم خوبه خدا رو شکر
خیلی ممنونم

sokout سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:13 ب.ظ

دوباره سلام
البته این با آرامشه
خوبی؟ نی نی خوبه؟
وای مرسی بسیار بسیار زیبا بود

علیک سلام

خوبیم خدا رو شکر. تو خوبی؟
خواهش میکنم

sokout سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام
آخ جون حدسم درست بود
برم بقیه شو بخونم

به سلا م میس مارپل
بله درست بود

moonshine سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ

وای دائیشه ...سایه دختر دائیشه ..وای شاذه جونی عاشقتممممممممممممم ...
جیگرتو خام خام بخورم چی نوشتی ..من رو بگو ..همه اش فکر میکرد م پسر اون خدا بیامرزه ...
خیلی باحال شد ..اخ جون حالا سهراب وسایه باهم بیشتر میرن بیرون ومیگردن وعاشخ میشن ومن چقدر از عشقهایی که تو میگی خوشم میاد ..
فقط توروخدا یه ریزه غلیظ تر سهراب به سایه محبتت کنه همین جوری تا اخر داستان مثل ماست نباشه ها ...
شاذه جونی خواهش خواهش خواهش ..
میسی بابت این پستت که با وجود سختی بازهم برامون نوشتی ...

مرسی از این همه انرژی مثبت
حالا خودمونیم. خیلی فرقیم نمی کردا! اونجوری پسرعموش بود،اینجوری پسر عمه اش!
سعی میکنم عشقولانه تر باشه این یکی
خواهش میکنم گلم

maryta سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ

مرسی که با این حالت نوشتی....سلامت باشی خودت و نینیت

خواهش میکنم
متشکرم از لطفت. سلامت باشی

mahsa سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ http://www.luxfa.ir

این مطلب شما هم باز عالی بود

متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد