ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (3)

سلام سلاممم

اینم از قسمت بعدی:


نمی دانم به خاطر هوا بود یا این که چون علاوه بر صبحانه، شب قبل هم شام نخورده بودم... هرچه بود اینقدر خوردم که کم کم داشتم شرمنده می شدم. با خودم فکر کردم: دخترای دیگه تو اولین قرار با نامزدشون قلبشون تاپ تاپ می زنه و به اندازه ی یه گنجشک غذا می خورن، اون وقت تو چی؟! آبروی هرچی دختره بردی!

از فکرم خنده ام گرفت. رو گرداندم و به جویبار چشم دوختم. کمی وسایل را مرتب کردم و از جا برخاستم. متین هم که مدتی بود صبحانه اش را خورده بود، همراهم به راه افتاد.

توی دامنه ی کوه همراه با جویبار خوش خوشک بالا می رفتم. متین هم آن طرف جو دو قدم پایینتر می آمد. مشغول حرف زدن شدیم. از سنگ و کوه و آب و آسمان... نمی خواستم درباره ی خودمان حرف بزنیم. متین هم اصراری نکرد.

سرم پایین بود و سنگریزه هایی که از زیر پایم سر می خوردند و توی جوی آب می افتادند را تماشا می کردم. متین داشت درباره ی دلایل آبی بودن رنگ آسمان حرف میزد. سر برداشتم و در حالی که با لذت نگاه می کردم گفتم: عاشق این رنگ آبیم.

دستهایم را از هم باز کردم. انگار می خواستم آسمان را در آغوش بگیرم! یک عقاب را دیدم که در فاصله ای دور پرواز می کرد. دستهایم را بیشتر باز کردم تا حالت پرواز عقاب را تجسم کنم. عقاب رد شد. دور خودم چرخیدم تا قبل از این که پشت کوهها از دیدم پنهان شود بار دیگر آن را ببینم. در همان حال داد زدم: وای متین عقاب رو ببین!

پایم روی قلوه سنگی سر خورد و توی آب فرو رفت. داشتم میفتادم که متین بازوهایم را گرفت و گفت: میشه برای دیدن عقاب یه جا وایسی؟!

نمی دانم چرا خنده ام گرفت. او هم مرا محکم گرفته بود و می خندید. بالاخره به زحمت تعادلم را به دست آوردم و در حال خندیدن نفس نفس زنان گفتم: ولم کن. دیگه نمیفتم. ولم کن.

نگاهی به جوی آب بینمان و کفش خیسم انداختم و گفتم: وای کفشم!

متین گفت: اون یکی رم خیس کن این یکی دلش نگیره.

غش غش خندیدم. بالاخره به سرچشمه رسیدیم. دو طرفش نشستیم. چند لحظه به جوشیدن آب از دل کوه نگاه کردم. حرفهایم ته کشیده بود. انگار نه انگار از وقتی که شروع به صبحانه خوردن کرده بودم شده بودم همان سحر همیشگی و مدام مشغول وراجی بودم. دستهایم را توی آب فرو بردم. خیلی سرد بود. دو سه مشت آب نوشیدم و بعد دوباره در سکوت به صدای جریان آرامش بخشش گوش دادم. شاخه ای پونه چیدم و توی آب گرفتم و به تلاشش برای رها شدن و همراه شدن با جریان آب چشم دوختم.

متین هم دستش را توی آب فرو برده بود. انگشتهایش را باز کرده بود، آب چشمه از پشت دستش می جوشید و از بین انگشتانش رد میشد.

نگاهم از روی دستش بالا آمد تا به چهره ی آرامش رسید. به آب نگاه می کرد. غرق فکر بود. ناگهان با لحن شادی پرسیدم: به چی فکر می کنی؟

سر بلند کرد و تبسمی کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: به این که کم کم دیرم میشه.

از جا برخاستم و گفتم: باشه. بریم.

ولی توی ذوقم خورده بود. هوا عالی بود و فضا دوست داشتنی. دلم می خواست برایم از عشق بگوید. شاید اگر آن موقع حرفش را میزد به راحتی کوتاه می آمدم. اما چیزی نگفت. از روی جو جست زدم و پایین رفتم.

از پشت سرم گفت: وایسا. پشت سر من بیا.

با خنده پرسیدم: به این میگن مردسالاری؟

با مظلومیت گفت: نه والا! بهش میگن احتیاط؛ واسه این که اگه دوباره هوس تماشای عقاب کردی تا پایین نغلتی.

خوشحال گفتم: اونجوری زودتر می رسم!

_: راضی نیستم دست و پای زخمی برسی.

پشت سرش راه افتادم و گفتم: بهت نمیاد.

در حالی که به دقت جای پاهایش را انتخاب می کرد و مسیر را برای من هموار می کرد، پرسید: چی بهم نمیاد؟

+: این که نگرانم باشی.

برگشت و متعجب نگاهم کرد. پرسید: حالت خوبه؟ من تا حالا اذیتت کردم که حالا عجیبه؟

کمی از رو رفتم. منظورم را نفهمیده بود. گفتم: نه. همین که تا حالا کاری بهم نداشتی و حالا مهم شدم عجیبه.

شانه ای بالا انداخت و گفت: من که چیز عجیبی نمی بینم.

چرا نمی گرفت؟!!! نمی توانستم رک و راست بگویم این که عاشقم باشد عجیبست.

پشتش به من بود. به شانه هایش چشم دوختم. شکلکی درآوردم. همان موقع برگشت. خنده اش گرفت. خجالت کشیدم و زیر لب گفتم: ببخشید.

رسیدیم پای کوه. گفت: بیا اگه می خوای بقیشو بدوی بدو. منم میرم وسایل رو جمع می کنم و میام.

دچار عذاب وجدان شدم. گفتم: نه باهم جمع می کنیم.

البته خسته هم بودم و دیگر حال این که این همه راه را بدوم نداشتم.

مستقیم پایین آمده بودیم و هنوز کلی تا جایی که نشسته بودیم راه بود و از آنجا هم باید ده دقیقه ای راه می رفتیم تا به ماشین برسیم.

شانه به شانه اش راه افتادم. پرسید: چرا اینقدر از من بدت میاد؟ خاطره ی بدی داری یا عادت بدی دارم یا صرفاً از قیافم خوشت نمیاد؟

+: هان؟!

از سؤالش جا خورده بودم. جویده جویده جمله هایی در رد حدسش گفتم. اما قانع نشد و بعد از این که صدایم رو به خاموشی رفت دوباره گفت: من واقعاً می خوام بدونم موضوع چیه؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی. اتفاقاً منم دوست دارم بدونم موضوع چیه؟

خندید و گفت: خوب می پیچونی.

مصرّانه گفتم: نه. من واقعاً ازت بدم نمیاد. به عنوان پسرعمو خیلیم خوبی. فقط همونطور که گفتم... نمی خوام خاطره هام عوض بشه... برعکس دوست دارم زندگیم تغییر کنه. یه خانواده ی تازه... یه زندگی تازه.

در سکوت سر تکان داد.

+: ولی جواب منو ندادی. این همه اصرار برای چیه؟

_: من الان اصراری کردم؟! فقط دلیلتو پرسیدم.

کلافه گفتم: نه! چقدر اذیت می کنی!

خندید. رسیده بودیم به جایی که نشسته بودیم. سر پا نشست و مشغول جمع کردن شد. اینقدر عصبانی بودم که دیگر دلم نمی خواست کمکش کنم.

همانطور که سرش پایین بود و جمع می کرد، گفت: چی رو می خوای بدونی؟ این که دوستت دارم یا چرا دوستت دارم؟

پشت به او به درخت تکیه دادم و گفتم: اولی رو که اصلاً باورم نمیشه. بهت نمیاد. نه... حتماً یه دلیل دیگه ای داره... مثلاً دلت می خواد دوستیت با سعید محکمتر بشه؟

برگشتم و نگاهش کردم. هنوز پشت به من داشت. زیرانداز را تا زد و روی سبد گذاشت. سبد را برداشت و برخاست. بدون این که نگاهم کند راه افتاد و پرسید: چه ربطی به سعید داره؟ تو زن من بشی دوستیت با مونس عمیقتر میشه؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه بابا. تازه می ترسم بحث عروس خواهرشوهریم قاطیش بشه، خدای نکرده مشکلی هم پیدا کنیم.

_: دلیل منم این نیست. چه بهم بیاد چه نیاد...

حرفش را ادامه نداد. کلافه همراهش شدم. مثل بچه های لجباز به هر سنگی لگد می زدم و از پرت شدنش لذت می بردم.

سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم. موزیک ملایمی گذاشت و پرسید: چه آهنگی بیشتر گوش می کنی؟

شانه ای بالا انداختم و همانطور دلخور گفتم: هروقتی رو یه مودیم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و با لبخند مهربانی پرسید: حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟

+: خوشم نمیاد سر کارم بذاری.

با تعجب پرسید: من سر کارت گذاشتم؟!

+: آره. چرا جواب منو نمیدی؟

_: تو سؤالی پرسیدی؟!

+: اههه متین!!! خواهش می کنم!

_: چی رو خواهش می کنی؟ من نمی فهمم منظورت چیه؟

+: خوبم می فهمی. فقط خوشت میاد اذیت کنی.

_: والا به جون سحر نمی فهمم. موضوع چیه؟

+: به جون خودت!

_: خیلی خب به جون خودم! ولی جون تو عزیزتره.

+: خب چرا عزیزتره؟

_: گرفتی ما رو؟ دارم میگم از چی دلخوری؟

+: نه نگرفتم. اصلاً به من میاد اذیت کنم؟

با خنده گفت: نه اصلاً!

+: خب بگو واسه چی؟

_: چی واسه چی؟

+: متیییییییین!

به قهر رو گرداندم. آرام گفت: خب آخه نمی فهمم! فقط می خوای بدونی که چرا جونت واسم عزیزتر از خودمه یا سؤال دیگه ای هم بود که من متوجه نشدم؟

بدون این که نگاهش کنم، با دلخوری گفتم: نه فقط همین بود.

متین آهی کشید و به جاده چشم دوخت. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: موضوع مال امروز و دیروز نیست. خیلی ساله...

بدون این که ذره ای باور کنم نگاهش کردم. با بی صبری پرسیدم: خب؟

_: اول که بچه بودی... منم سنی نداشتم. با این حال خیلی دلم می خواست مثل بعضی از خونواده ها از همون موقعها اسمتو ببرم و مال خودم باشی. ولی نمیشد. رسم ما نبود...

به پشتی تکیه دادم و گفتم: خوشحالم که نبود.

سری تکان داد و دوباره ساکت شد. داشتم خل می شدم! موزیک هم روی اعصابم بود. متین هم نمی خواست هیچ توضیح دیگری بدهد. بعد از چند دقیقه عصبانی پخش ماشین را خاموش کردم و پرسیدم: چی شد که اینقدر زود به این نتیجه رسیدی که بزرگ شدم؟ من هنوز چند روز مونده تا بیست سالم تموم بشه.

با لبخند تلخی گفت: واسه کسی که روزای نوجوونیتو شمرده آمار نده.

+: اگه راست میگی چرا من هیچوقت هیچی نفهمیدم؟ حتی با من حرفم نمی زدی!

_: اگه حرف می زدم لو می رفتم. نمی تونستم. اصلاً موقعیتم اجازه نمیداد.

با بدبینی پرسیدم: یعنی چی؟

_: یکی از دلایلش این بود که سعید بهترین دوستمه. از برادرم نزدیکتر. ناموس اون ناموس منم هست. بد بود که فکر کنه به خواهرش نظر دارم. یه جور خیانته.

+: خب الان خیانت نیست؟!

_: الانم سخت بود. ولی دیگه نتونستم مقاومت کنم. یه خواستگار داشتی که سعید پیشنهاد کرد دوتایی بریم دربارش تحقیق کنیم. اینقدر حالم بد شد که سعید مشکوک شد و بالاخره فهمید.

+: بعد؟

_: هیچی دیگه... اولش که خوشش نیومد ولی بعدش کم کم اجازه داد و گفت می تونم پا پیش بذارم.

+: و اگه اجازه نمی داد؟

_: من دیگه بریده بودم. همون روز وقتی برگشتم خونه به بابا گفتم. چند روز بعدش سعید رضایت داد.

متفکرانه گفتم: بعدم که فوت داییجان پیش امد.

_: نمی خوای که به این ماجرا ربطش بدی؟!

+: نه... فقط دارم فکر می کنم چرا باز ساکت موندی و هیچی نگفتی...

_: چی می گفتم؟ همه عزادار بودیم.

سرم را به پشتی تکیه دادم و گفتم: بازم بهت نمیاد.

_: یعنی دارم دروغ میگم؟

+: نه... فقط باورش سخته.

_: بهت ثابت می کنم.

پوزخندی زدم و گفتم: نه مرسی.

_: به همین راحتی؟ نه مرسی؟! حتی حاضر نیستی چند روزی معاشرت کنیم؟ شاید من واقعاً اون آدمی نباشم که تو فکر می کنی.

با ناراحتی گفتم: تا همینجاشم خیلیه. حتی اگه می خوای معاشرت کنی، تا چند وقت حرفی از جواب من نزن. بذار باهاش کنار بیام. شاید خیلی طول بکشه. شاید چند ماه... می تونی صبر کنی؟

_: آره می تونم.

+: ممکنه بعدش بازم بگم نه.

_: حداقل دلم نمی سوزه که سعیمو نکردم.

+: شایدم تو پشیمون شدی.

با خنده گفت: شایدم...

بعد با تأکید گفت: نه. خیالت راحت.

کار اداریش زیاد طول نکشید. نهار را در یک رستوران کنار یک رودخانه خوردیم. هوا خیلی سرد بود ولی باز هم بهم خوش گذشت. متین دیگر حرفی از آینده نزد و دوتایی به سادگی درباره ی هوا و کباب و نوشابه و دوغ محلی و رودخانه گپ می زدیم. حتی برایش گفتم که نمی دانم چرا بیشتر از همیشه دارم می خورم که خندید و گفت شاید به خاطر سردی هواست و احتیاج به انرژی بیشتری دارم.

هرچه بود خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. بعدازظهر دوباره به طرف شهر راه افتادیم. موزیک شادی گذاشت و کلی همراهش خواندیم و خندیدیم. وقتی رسیدیم به خاطر یک روز خوب صمیمانه ازش تشکر کردم.

 

وارد خانه شدم. مامان داشت میوه میشست. نگاهی به من انداخت و گفت: رنگ و روت میگه خوش گذشته!

خندیدم و گفتم: عالی بود!

یک سیب سرخ برداشتم. گاز بزرگی زدم و چند لحظه بعد پرسیدم: مهمون داریم؟

_: عموت زنگ زد گفت سر شب می خوان بیان. منم گفتم سر شب زشته شام بدیم. بابات گفت از بیرون ساندویچ می گیریم.

لقمه ی دوم تو دهنم ماسید. به زحمت فرو دادم. پشت میز نشستم و پرسیدم: یعنی میان خواستگاری؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: لابد. بالاخره می خوان رسمیش کنن.

+: یعنی چی می خوان رسمیش کنن؟ من که هنوز جواب ندادم! یعنی نظر من هیچ اهمیتی نداره؟

_: نه به اون لپای گل انداخته بعد از گردشت، نه به این انکارت. یعنی چی؟

+: من هنوز می خوام فکر کنم مامان. من متین رو نمی شناسم.

مامان درحالی که میوه ها را خشک می کرد و توی ظرف می چید گفت: نمیشه که حالا بگم نیان. بالاخره مهمونن. تازه عموت نگفت خواستگاری. گفت اگه هستین سر شب بیاییم اونجا. همین.

+: اگه با گل و شیرینی بیان من از تو اتاقم بیرون نمیام!

_: چرا اینا رو به من میگی؟ مگه من دعوتشون کردم؟ عموت با بابات حرف زده.

از جا برخاستم و گفتم: میرم به متین زنگ بزنم.

مامان با اخم گفت: زشته بگی نیان. نمیشه که تا وقتی جواب ندادی معاشرت نکنیم. بالاخره قوم و خویشن و باهم این همه نزدیکیم.

دفتر تلفن را برداشتم و گفتم: منم نمی خوام بگم نیان.

شماره ی متین توی دفتر تلفن خانه بود. می دانستم. ولی حتی یک بار هم با او تماس نگرفته بودم.

بیسیم را برداشتم و شماره گرفتم. همانطور که منتظر بودم به اتاقم رفتم. شالم را روی جالباسی انداختم و مانتویم را درآوردم.

_: سلام عموجان.

با لبخند لب تخت نشستم و گفتم: علیک سلام عمو!

خندید و گفت: تویی؟ باید تاریخ این تماس رو ثبت کنم. اولین باره که بهم زنگ زدی!

لب برچیدم و گفتم: شاید اگه دلیلشو بدونی خیلی دلت نخواد ثبتش کنی.

باز با خوشرویی گفت: من آماده ی شنیدنم.

لبم را گاز گرفتم و با کمی ناراحتی پرسیدم: مناسبت مهمونی امشب چیه؟

_: مهمونی؟! کجا؟

+: خونه ی ما. عمو به بابا گفته می خوان بیان اینجا. سر شب. بابام گفته بیاین شام بمونین ساندویچ میگیرم.

_: خب مناسبت خاصی می خواد؟

+: یعنی موضوع خواستگاری نیست؟

_: نه فکر نمی کنم. من هنوز خونه نرفتم ولی به من که چیزی نگفتن. اگه مراسمی بود حداقل می گفتن گل و شیرینی بگیرم.

+: نه با گل و شیرینی نیاین. یعنی اصلاً نمی خوام هیچ حرفی باشه. بابا منم آدمم. چرا همه، همه چی رو تموم شده می دونن؟ من هنوز فکرامو نکردم. تصمیم نگرفتم.

_: آروم باش. حتی اگه قرار بود با گل و شیرینی هم پاشیم بیاییم خواستگاری، بازم اجباری نبود بعد از جواب تو باشه. تو هنوز بعد از خواستگاری وقت داری که فکر کنی.

+: نهههه! امشب نه. خواهش می کنم. متین من اصلاً آمادگیشو ندارم. حرفشم نزنین.

_: باشه. می سپرم به مامان اینا که هیچ اشاره ای به این موضوع نکنن. خوبه؟

بالاخره لبخندی بر لبم نشست و به آرامی گفتم: آره. خوبه. متشکرم.

_: خواهش می کنم. جلوی سی دی فروشیم. چیزی نمی خوای؟

+: یه فیلم بود چند وقت پیش تو سینما... آیا هنوز نیومده؟ دوست داشتم ببینمش...

چند لحظه فکر کردم تا اسم فیلم را به خاطر آوردم. متین گفت آگهیش پشت شیشه ی سی دی فروشی هست و برایم می خرد.

با خوشحالی گفتم: خیلی ممنون. شب میاین بیارش، باهات حساب می کنم.

_: یعنی حساب نکنی هم نمیشه...

با صدایی شاداب و سرحال گفتم: نخیر نمیشه. راستی بازم ممنون به خاطر امروز. خیلی خوش گذشت.

_: خواهش می کنم. کار دیگه ای نداری؟

+: نه ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

مثل پرنده ای سبک بال بیرون آمدم. مامان نگاهی به من انداخت و با اخم پرسید: چکار کردی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی.

_: به متین زنگ زدی؟

+: بله. برنامه خواستگاری نبود.

_: دخترم دخترای قدیم. حیایی سرشون میشد. روت شد بپرسی برای چی دارین میاین؟!

با تردید گفتم: خب... نمی خواستم بیان خواستگاری...

مامان آهی کشید و سری تکان داد. بعد هم به اتاقش رفت. من هم رفتم دوشی بگیرم که بعد از گردش حسابی بهش احتیاج داشتم.

از حمام که بیرون آمدم از سرما لرزیدم. نگاهی به دریچه ی کولر انداختم و بعد از عطسه ای پرسیدم: کولر چرا روشنه؟

مامان با بی حوصلگی گفت: دسته ی کتری سوخت. یک بوی پلاستیک سوخته ای راه انداخته بود وحشتناک! الان مهمونا می رسن نمیشد نفس بکشی.

سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. هنوز موهایم را خشک نکرده بودم که رسیدند. شالم را دور سرم پیچیدم و در حالی که باز عطسه می کردم بیرون آمدم.

بابا به استقبالشان رفته بود و باهم وارد شدند. فقط عمو و زن عمو و متین بودند. از این که هیچ مهمان دیگری نبود خوشحال شدم. توی دست متین دنبال گل گشتم که خوشبختانه نبود. خیلی عادی خوش آمد گفتم و توی هال نشستند.

رفتم چای ریختم. ولی اینقدر عطسه می کردم که متین آمد و در حالی که سینی را می گرفت گفت: حسابی سرمات دادم.

بعد از عطسه ی دیگری گفتم: نه بابا تقصیر تو نبود! الان رفتم حموم، کولرم روشن بود... هاپیچوووو!

_: عافیت باشه.

باهم به هال برگشتیم. چای را دور گرداند و شیرینی هم گرفت. قبل از این که بنشیند از جیب کت اسپرتش سی دی فیلم را درآورد و به طرفم گرفت.

عمو پرسید: این چیه؟

متین گفت: فیلمه. گفته بود می خواد براش گرفتم.

عمو جرعه ای چای نوشید و در حالی که از بالای استکان به متین نگاه می کرد، گفت: خب چرا می شینین؟ برین باهم تماشا کنین!

برای تأیید حرفش رو به بابا کرد و گفت: بد میگم؟

بابا دستهایش را باز کرد و گفت: صاحب اختیارین.

به دستگاه پخش زیر تلویزیون اشاره کردم و پرسیدم: بذارم تو دی وی دی؟

عمو گفت: نه عموجون. تو می خواستی ببینی. ببر تو اتاقت. تو کامپیوتر یا لپ تاپی بذار با متین ببینین.

خنده ام گرفته بود. مثلاً قرار بود اشاره ای به خواستگاری نکنند. حالا اینطوری ما را دنبال نخود سیاه می فرستادند!

اینقدر عطسه می کردم که نمی توانستم بنشینم. دو تا قرص سرماخوردگی خوردم و با متین به اتاقم رفتیم تا فیلم را تماشا کنیم.

نظرات 28 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

فکر کنم یه بهار دیگه بوده هاااا
اگه من بوده باشم که الزایمر دارم شدید .

اینجوری که میگی شک کردم. مال وقتیه که از مشهد امده بودم تو کامنتا. حالا باز میگردم تو آرشیو مطمئن بشم.
کامنت قبلیت رو که تایید نکنم نه؟ مواظبم این قصه به اونجا نرسه. خیالت راحت..

مامانی سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ق.ظ

سلام شاذه خانم
از خرداد ماه که مرگ همسرم را ناگهانی وناباورانه به سوگ نشسته ام سری به شما نزده ام در این روز های تنهایی وپرازدردامید دارم که بتوانم با کمک نوشته های زیبایت کمی از این افسردگی را پشت سر بگذارم اگر که بشود!!!!!!!!!!!!!!!!!التماس دعا.

سلام عزیزم!
وای خدای من! چه دردناک! خیلی متاسفم!
متاسفانه پیام خصوصیت برای من باز نشد که بفهمم چی نوشتی. ایمیل هم زدم که نمی دانم رسید یا نرسید...
تسلیت صمیمانه ی مرا بپذیر. انشاءالله خداوند از درگاه خودش بهت صبر و اجر بده.

آیلین دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

دفتر خاطرات دریا هم به نوشته هایی که ازت خوندم اضاف کن
خوشمان آمد خواهر جان با اون فندق کوچولیه همراهت بوس بوس

مرسی از این همه لطف و محبتت. خوشحالم که لذت بردی. بوس بوس

روشنک شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ق.ظ

منتظر بقیشم عزیزم

مرسی

ترمه جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:42 ب.ظ

خیلی قشنگه منتظر هستم تاااا سه شنبه بشه

خیلی ممنونم عزیزم

کیانادخترشهریوری جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:30 ق.ظ

دختره رو دوست دارم.البته شبنم رو یه کوچولو بیشتر دوست داشتم.خیلی بچه بود.

خیلی ممنون. آره شبنم بی غل و غش تر بود..

آیلین جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ق.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

بچه های دیروز چه ساده و راحت همه چیز پیش میرفت یه جورایی سادگیش دلنشین بود
دستت درد نکنه دوست گلم

خوشحالم که لذت بردی دوست من. خواهش میکنم

شمیلا پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام سلام،
فکر نکنم منو دیگه یادت باشه ، ولی من هنوز اینجام که . چند تا تبریک؛ یکی برای قالب جدیدت ساده و شیک ، یکی برای داستانه جدید که از خط اول آدمو میگیره ، راست میگه یکی از دوستمون که میگه چرا همه مردای داستانای تو همه اینقدر باحالن و خوب؟ یکی از یکی بهتر؟ تبریک آخر که از همه مهم تره برای مامان شدنه دوباره . تبریک میگم و خوشحالم برات معلومه ازت که مامانه خیلی مهربونی هستی ، خونت همیشه شاد و گرم .

سلام سلام
چرا یادم نباشه! خوب یادمه. خوش برگشتی
خیلی ممنونم از تبریکات و لطف و مهربونیت
والا در مورد مردای خوب شاید دلیلش اینه که از دید یه زن تمام آرمانها رو دربارشون می نویسم. حال این که مردهای واقعی موجوداتی هستن که هرچقدر هم خوب و ایده آل باشن، بازهم با زنها فرق می کنن.

شوکا پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ

صبح بخیر شاذه
شما داستان سفارشی هم مینویسی شاذه

صبحت بخیر شوکاجان

والا نوشتم تا حالا... خوب در نیومده. با این حال همیشه آماده ی امتحان کردنش هستم!

آیلین چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.cm

قرص سرما خوردگی بخوری بعد بشینی فیلم تماشا کنی نمیشه که
متین بیچاره 5 دقیقه نشده باید چراغ اتاق رو خاموش کنه بیاد بیرون از اتاق
دوست داشبم مثل همیشه

منم بهش همینو گفتم زیر بار نرفت که! گفت با اون همه عطسه هم نمیتونم فیلم ببینم
مرسی

خاله چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه نازنینم.خوبی؟
یعنی شما نی نی تو راه داری؟من نمیدونستم.مبارکه.به سلامتی.
داستان هات خیلی دلنشینه.خیلی ملموسه.این یکی هم همین جوره.دوسش دارم.

سلام خاله جونم. خوبم تو خوبی؟
بله اگه خدا بخواد. خیلی ممنونم. سلامت باشی
متشکرم عزیزم

پرنیان چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام شاذه جونم منم یه متین دارم ولی نه انقدر متین بهتر بگیم شیطون خیلی خوب بود مرسی

سلام عزیزم
خدا حفظش کنه
خیلی ممنون

بهار چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه جونم مگه بارداریییییی.
پس چرا من نفهمیدم
دستت درد نکنه عزیزم. خیلی خوب بود

بهار!!! گمونم اولین نفر به تو گفتم! تو جواب کامنتا یکی دو ماه پیش!
خواهش میکنم گلم

رها چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام !!!
حال دوست گلم چطوره؟!!!
راستی شما می دونید چرا از این داستان خوشم میاد ؟!!!

سلام!
خدا رو شکر خوبم. تو چطوری؟ دلم برات تنگ شده!
والا نظر لطفته گلم

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود
هر بار که میخونم بیشتر عاشقش میشم
شخصیت هاشو دوست دارم

خیلی ممنونم عزیزم. خوشحالم که لذت میبری

maryta چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ

مرسی مامان...
کوچولوی ما چطوره؟لکد میزنه؟

خواهش میکنم گلم
بله خدا رو شکر

یلدا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خسته نباشی مامانی

سلامت باشی عزیزم

نیکی سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.mementto.persianblog.ir

خوشحالم که حالت خوبه و مینویسی شاذه حونم

خیلی ممنونم نیکی گلم

sooosk سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ

وای چقدر پسرای داستانت باحالاً،وای عاشق این زندگی های آروم و رمانتیک داستاناتم.نمی شه حالا تو هفته بیشتر پست بذاری.آفرییییییییییییییییییییین

خیلی ممنونم
والا با سه تا و نصفی بچه همینقدر نوشتن هم از سرم زیاده..

نونا سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ب.ظ

واقعا که !!
خجالتم خوب چیزیه والا!!
دخترم دخترای قدیم!!!!

همینو بگو! قباحت داره! دحترم دخترای قدیم

somaye_li سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ب.ظ

مرسی خیلی زیبا بود

خواهش میکنم. خوشحالم لذت بردی

لی لا سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:43 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلاملیکم
دستت درد نکنه شاذه گلی....

هــــــــــــــــــــــی..یه متینم نداریم برامون فیلم بخره بیاره از علافی دربیایم
شما هر داستان عشقولی بنویسید فک کنم من اسم شخصیت مرد داستانو بر میدارمو میگم یه.....نداریم که....؛ حالا طبق اسم طرف و کارای پترس گونه ای که انجام میده!
خدا شفام بده

علیک سلام عزیزم
خواهش میکنم

هییییی... خدا بهترشو قسمتت کنه

گوگولی سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام،شکر شما خوبین؟؟رفت تا یه هفته دیگه واخعا؟؟؟؟

سلام
الهی شکر. خوبم
واخعا واخعا!

بهار خانم سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

زهرا سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ

moonshine سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:06 ب.ظ

وای من عاشق متین شدم ...چقدر ملوسه این پسر ...الهی مامانش خیرشو ببینه ..
اصلا کاش خدا از این مدل پسرها یه چند میلیونی کپی میکرد پخش میکرد بین خلق الله ...
تا همه یه نفس راحت بکشن ..
دست گلت درد نکنه شاذه جان ...من همچنان چشم به این تقویم وروز شمار میدوزم تا سه شنبهءهفتهءدیگه برسه وما یه دلی از عزا دربیاریم با این داستانتون ..

خدا بهترشو نصیبت بکنه
خیلی ممنونم از لطفت عزیزم

گوگولی سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:02 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ایول،داغه داغه هادست شما درد نکنهمیرویم بخوانیم

کجایی گل گلم؟ خوبی؟

لبخند سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:16 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خواهش میکنم گلمممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد