ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (4)

سلام سلاممم

هفته ی خیلی شلوغی داشتم. نرسیدم بنویسم. پنج صفحه رو داشته باشین، انشاءالله پنج شنبه پنج صفحه دیگه هم میذارم.


از همان لحظه ای که داشتم فیلم را می گذاشتم می دانستم که تا آخرش دوام نمی آورم. این را به متین هم گفتم. لبخندی زد و گفت: من میرم بگیر بخواب.

+: می ترسم عمو ناراحت بشه.

_: نه بابا... چرا ناراحت بشه؟

+: حالا بشین. هنوز خوابم نمیاد.

خودم لب تخت نشستم و متین پشت کامپیوتر نشست. مانیتور را طوری تنظیم کردم که هردو دید مناسب داشته باشیم.

آگهی های اول فیلم شروع شد. سرم کم کم سنگین میشد ولی مقاومت می کردم. بالشم را توی بغلم فشردم و خواب آلوده گفتم: می دونی خوبی این که تو پسرعمومی چیه؟

ته لبخندی چهره اش را روشن کرد. ابرویی بالا برد و پرسید: یعنی ممکنه خوبی ای هم داشته باشه؟!

شانه ای بالا انداختم و در حالی که به زحمت هوشیاری ام را حفظ می کردم گفتم: اگه یه غریبه بود و من فقط یکی دو بار باهاش حرف زده بودم و بیرون رفته بودم، الان حتماً از این که تو اتاقم باشه خیلی ناراحت بودم. مخصوصاً که دارم از خواب میمیرم.

خندید و گفت: من که گفتم برم بیرون، خودت گفتی بمون.

+: خب آخه اذیتم نمی کنی.

_: باید اذیتت کنم؟!

تیتراژ شروع فیلم بالا رفت. سی دی را درآورد و گفت: باشه یه وقت دیگه.

از بین چشمهای نیمه بازم با لبخند گفتم: واقعاً مهم نیستا!

از جا برخاست و گفت: خوشحالم که مهم نیست. ولی استراحت کنی بهتره. شبت بخیر.

زیر لب گفتم: ببخشید...

با خوشرویی پرسید: نه بابا این چه حرفیه؟ بگیر بخواب.

بین خواب و بیداری شب بخیری گفتم و بیهوش شدم.

صبح روز بعد هم تنبلانه تا دیروقت خوابیدم. بالاخره وقتی که بیدار شدم دیگر اثری از سرماخوردی نمانده بود. فقط کمی گلویم می سوخت. یک لیوان چای ریختم و جلوی تلویزیون لم دادم که مامان گفت: گوشی رو بردار. متین کارت داره.

تنبلانه خم شدم و بیسیم را از روی میز جلویم برداشتم. صدای تی وی را قطع کردم و گفتم: سلام.

_: سلام. صبح بخیر.

+: صبح تو هم بخیر.

_: چطوری؟ بهتری؟

+: آره خوبم ممنون. تو چطوری؟

_: خوبم. میگم واقعاً خوبی؟ اگه می خوای بری دکتر بیام دنبالت.

+: نه بابا خوب شدم. یه کم گلوم میسوزه که مهم نیست.

_: درد نمی کنه؟ چرک نداشته باشه!

+: نه بابا چرا جوش می زنی؟ چیزیم نیست. اینقدر نگران نباش.

_: به مامان گفتم برات سوپ بپزه. نهار میای اونجا؟

لبخندی روی لبم نشست. همه می دانستند که من عاشق سوپهای خاله رویا هستم. هزار بار نسخه پرسیده بودم و در آخر به این نتیجه رسیده بودم که همان زن عمو بپزد خیلی بهتر است!

سعی کردم مؤدب باشم. با خوشرویی گفتم: به زحمت افتادن.

خندید و گفت: این تعارفا بهت نمیاد عزیزم. میای یا نه؟

با خنده پرسیدم: اگه نیام؟

_: یعنی فکر می کنی من برات سوپ میارم؟!!

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم. شاید...

_: عمراً! حالا که حالت خوبه میای. اگرم حالت خوب نبود می رفتیم دکتر و بعدش میومدی، که خدا رو شکر اینطوری نیست. من یک، یک ونیم کارم تموم میشه. بیام دنبالت؟

+: این بیام دنبالت یه کم امری نیست؟

_: البته که هست!

+: پس فکر نمی کنم چاره ای داشته باشم!

خندید و گفت: می بینمت. فعلاً خداحافظ.

+: خداحافظ.

با خنده گوشی را گذاشتم و گفتم: خُل!

مامان با تعجب پرسید: منظورت متینه؟!

کمی از رو رفتم و گفتم: نه با خودم بودم.

از جا برخاستم و داشتم به اتاقم می رفتم که مامان گفت: لباس شسته ها رو جمع کن.

چشم کشداری گفتم و رفتم. لباسها را وسط اتاق ریختم و از عجایب این که با حوصله مشغول تا زدنشان شدم.

برای هزارمین بار فکر کردم خیلی مسخره اس که نامزدم متین باشد. البته این بار کلمه مسخره کمی تعدیل شده بود و بیشتر معنی خنده دار داشت تا این که توهین آمیز باشد.

یکی از بلوزهایم را از وسط لباس شسته ها برداشتم و بالا گرفتم. با خودم گفتم: اینو بپوشم؟ نه.. باید اتوش کنم. کی حوصله داره؟ فکر کن اگه نامزدت یه غریبه بود از الان مشغول سشوار کشیدن و آرایش و لباس انتخاب کردن بودی! اووووه! بیخیال... همینو می پوشم. چه کنیم دیگه؟ فوقش اتوش می کنم.

تلفن باز زنگ زد. بیسیم نزدیک بود. گوشی را برداشتم؛ مونس بود. بعد از سلام و علیک، گله مندانه گفت: نه جواب پی ام میدی، نه مسیج. معلوم هست کجایی؟ چشمت افتاده به داداشم منو کلاً فراموش کردی.

+: نه بابا کی گفته؟ سرما خورده بودم. از دیروز نه گوشی رو نگاه کردم نه کامپیوتر. همش خواب بودم.

_: آره مامان گفت سرما خوردی. ظهر میای؟

+: آره متین میاد دنبالم.

_: اوه چه شیک! می خواستم بگم امروز ماشین دارم. بیام دنبالت بریم خرید بعدم بریم خونه ی مامان.

+: چی می خوای بخری؟

_: چه می دونم. یه بلوز پاییزه... یه دمپایی پلاستیکی... کیسه فریزر و بقیه ی خرت و پرتای خونه...

+: چه کسالت بار! نه بابا خودت برو.

_: اینقدر حالت بده؟

+: نه چرند گفتم. کی می خوای بری؟

_: داشتم کم کم راه میفتادم.

+: یعنی من بلوزمو اتو نکنم؟!

_: نه بابا یه تیشرت معمولی بپوش. خبری نیست. خودمونیم.

+: جدی؟ باشه. پس میرم حاضر میشم. به داداشت میگی نیاد دنبالم؟

_: به من چه؟ خودت زنگ بزن.

+: نه دیگه. تو بگی بهتره. گناهش میفته گردن تو!

خندید. چهار تا لیچار بارم کرد و در آخر قرار شد خودش زنگ بزند.

کمی سر و وضعم را مرتب کردم ولی حقیقتاً بیشتر از آن که همیشه برای خانه ی عمو زحمت می کشیدم مایه نگذاشتم. تقریباً همان لباس خانه ام بود. مخصوصاً که دیشب با شلوار جین خوابم برده بود. کمی خجالت زده شدم و داشتم واقعاً به این نتیجه می رسیدم که بلوز مهمانی ام را اتو کنم و همان را بپوشم، اما مونس مثل اجل معلق رسید و فرصت نشد.

به یک فروشگاه زنجیره ای رفتیم و همه ی خریدهایش را یک جا کرد. دائم هم به من توصیه می کرد جهاز بخرم، من هم مدام با غرغر یادآور می شدم که هنوز به برادرش جواب مثبت نداده ام.

ساعت تازه یازده بود که به خانه ی عمو رسیدیم. زن عمو گرم و مهربان به استقبالمان آمد. بوی سوپ خوشمزه اش توی خانه پیچیده بود.

با خوشحالی همراه مونس به آشپزخانه رفتم. خاله رویا گفت: چایی حاضره. نسکافه هم هست.

با نگاهی درخشان گفتم: ولی من سوپ می خوام!

صاحبخانه وار یک لیوان برای خودم ریختم. زن عمو خندید. مونس در قابلمه ی بعدی را برداشت. پشت دستش زدم و گفتم: فضولی موقوف!

با خوشحالی گفت: اوه چه عروس داماد رو تحویل گرفتین! بهروز عاشق خورش بادمجونه.

روی صندلی نشستم و گفتم: اونم خورشای خاله رویا!

خاله رویا خندید. برای خودش یک لیوان نسکافه ریخت و روبرویم نشست.

مونس پرسید: عروس نسکافه نمی خوای؟

با اخم گفتم: می کشمت اگه به من بگی عروس!

خاله رویا گفت: اذیتش نکن.

_: اگه اینقدر تحویلش نمی گرفتین، جرأت نداشت اینطوری براتون تاقچه بالا بره. روز اول بله رو میداد خلاص!

به عقب تکیه دادم و در حالی که با خونسردی سوپ می خوردم گفتم: از کجا معلوم؟

خاله رویا گفت: واقعاً!

مونس گفت: هیشکی منو دوست نداره!

و الکی ادای رنجیدن درآورد. خندیدیم. چند دقیقه ای همان توی آشپزخانه گپ زدیم و بعد من و مونس به اتاق سابقش که حالا اتاق کار خاله رویا شده بود و چرخ خیاطی و میز اتویش را آنجا گذاشته بود، رفتیم. یاد گذشته کردیم و کلی دخترانه گپ زدیم. خاله رویا هم کاری به کارمان نداشت.

ضربه ای به در باز اتاق خورد و متین سلام کرد. سر بلند کردم. برای اولین بار دلم ریخت. لبخند روی صورتم جمع شد و آب دهانم را به سختی قورت دادم. در حالی که به زحمت سعی می کردم نگاهم را برنگیرم و صدایم عادی باشد جواب سلامش را دادم.

شالم را از روی شانه ام بالا کشیدم و موهایم را پوشاندم. مونس به سرعت از جا برخاست و گفت: من برم میز رو بچینم.

سر به زیر انداختم و اخم کردم. چی عوض شده بود؟ چرا اینطور بهم ریختم؟

متین پرسید: حالت خوبه؟

خوبم؟ نمی دانستم. گیج بودم. بالاخره دوباره سر برداشتم و گفتم: خوبم. تو خوبی؟

جوابش را نشنیدم. عصبانی بودم. دلم نمی خواست هیچی عوض بشود. یکی دو ساعت گذشته خیلی بهم خوش گذشته بود. دوباره با مونس اینجا بودیم. مثل همان وقتها که هیچ کدام هیچ دغدغه ای نداشتیم. مونس هنوز مثل زمان نامزدیش با عشق و شور از بهروز یاد می کرد و من هنوز این بخش از زندگیش را درک نمی کردم. ولی باقی صحبتمان مثل همیشه پر از تفاهم و گرمی بود.

متین دم در مکث کرد. بعد از چند لحظه وارد شد و پرسید: چی شده؟ تو فکری.

بدون این که نگاهش کنم با ناراحتی گفتم: نمی خوام هیچی عوض بشه.

_: مگه چیزی عوض شده؟ کسی حرفی زده؟

سری به نفی تکان دادم. پرسید: پس چی؟

نمی توانستم حسم را توضیح بدهم. جواب ندادم. نشست و پرسید: چی شده؟

نگاهش کردم. نمی توانستم بگویم این که کم کم به او علاقمند می شوم وحشتزده ام می کند. اصلاً مگر ترس داشت؟ نمی دانم.

ولی ناراحت بودم و ناخودآگاه بغض کردم. نفس عمیقی کشید و پرسید: به خاطر این که من امدم ناراحتی؟ قبلش داشتین با مونس می گفتین و می خندیدین.

باز سری به نفی تکان دادم. آهی کشید و پرسید: کمکی از من میاد؟

زیر لب گفتم: نه.

به سنگینی برخاست و از اتاق بیرون رفت. دلم برایش سوخت. جرمش چی بود؟ این که بی اندازه مهربان بود؟!!!

نظرات 19 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام داستان خوبیه ادامو کی میذارید ؟

سلام. ممنون. هروقت مانیتور پیدا کنم. قبلی سوخت

آبجی خانم دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ

سلام و درود فراوان بر شاذه عزیز با وجود گرفتاری زیاد و اینکه کمتر میام اینورا ولی هنوز عاشق خودت و داستاناتم که مثل زندگی عادی خودمون ساده و بی ریاین. شخصیت ها واقعی هستن نه زیبایی فوق العاده ای دارن نه همشون دکتر ومهندسن نه عاشق سینه چاک و.... خلاصه هندی تموم نمیشه منطقی تمومش میکنی. عالیه .مرسی

سلام بر آبجی خانم مهربان
خیلی ممنون از لطف و محبتت
بله منم از به اصطلاح the best & the worst
بدم میاد و ترجیح میدم درباره ی آدمهای عادی و عشقهای عادی و زندگی باورپذیر بنویسم..

خاله یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 ق.ظ

سلام خواهرزاده نویسنده پرذوق من.
خوبین؟
دوستشون دارم.با مزه ن.
همه ما خواستگارهایی از فامیل داشتیم .وقتی تو این داستان ها رو روایت می کنی خاطرات جون می گیرن و زنده میشن.

سلام خاله جان مهربان
الحمدالله خوبم. شما خوبین انشاءالله؟
بله هرچی از اطراف شنیدم جمع میکنم..

پرنیان جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام خواهری خوبی خوشی نینی نازی خوفه
متین هم انقده مظلوم من که باورم نمیشه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم. خوبیم. تو خوبی؟
آره والا! جا داره یکی بزنه زیر گوش سحر

پرنیان پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
ببخشیدا ولی اصلا" بااین دختره کنار نمیام. دوسش ندارم. رفتارش یه جوریه که آدم فکر میکنه داره تاقچه بالا میذاره.البته خود داستان رو دوست دارما
من داستان کیوان و خانواده اش رو خیلی دوست داشتم. خیلی خوب بود.
مرسی

سلام
ایرادی نداره. هرکسی یه رفتاری داره. ولی واقعاً مقصود دختر داستان من تاقچه بالا گذاشتن نیست. دلش یه زندگی تازه می خواد. همین.
خیلی ممنونم

نازگل بهاری پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ب.ظ http://hedyahhaykhodayiman.persianblog.ir

سلام شاذه جونم منو یادته ؟
یادته چقدر من از آرزهام می گفتم تو از آرزوهات یادته چقدر نوشته های رنگی رنگی واسه هم می فرستادیم اخی یادش بخیر
دلم برای اون روزا تنگ شده می دونی خیلی وقته آرزوهای من برآورده شده و دوتا گوگولی ناز دارم نمی دونم آرزوهای تو چی شدن امیدوارم اونا هم همشون براورده شده باشن
بوووووووووووووووووس
راستی شما از ملودی ( اتفاق های روزانه ) خبر نداری؟ خیلی وقته خبری ازش نیست دل نگرونشم

سلام عزیزم
بله! مگه میشه فراموشت کنم؟!!
خوشحالم که به آرزوهات رسیدی. زنده باشن گوگولیات
آرزوهای من هنوزم همین گوشه کناران...
بوووووووووووووس
نه متاسفانه خبری ندارم.

آیلین پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ق.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

رویای سفید و کیوان و خانواده اش هم خوانده شد
دستت درد نکنه خواهر قلم ت پر جوهر و دلت پر از شادی

مرسی از محبتت آیلین جان

آهو چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

آخی خیلی جالب بود
ممنون

مرسی عزیزم

لبخند چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام خواهری
بهتری خودت؟
نینیمون خوبه؟
برم بخونمش که قرار بود دیروز بیام بخونم ولی نشد
5 شنبه منتظرم ولی خودت و اذیت نکن اگر نمی تونی

سلام عزیزم
الهی شکر. بعضی روزا بهترم
انشاءالله خوبه
نتونستم متاسفانه...

لیدوما چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام،خوب هستین؟من با رمانات از طریق سایت نود هشتی ها آشنا شدم.رمانات و قلمت رو خیلی دوست دارم و از خوندنشون لذت میبرم.بهت بابت آثار زیبات تبریک میگم و خسته نباشید.

سلام
ممنون از لطفت

لی لا چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جون. خوبی؟دستت درد نکنه.
تا حالا 2تا از دخترای داستانت اخلاقشون شبیه من بوده، یکی جواهر و یکی هم این یکی که حاضر نیست با شرایط جدید کنار بیاد، حاضر نیست موقیتهای جدید رو بپذیره، حاضر نیست از وضعیت سابقش فاصله بگیره!
قدرت خدا !

سلام لی لا گلی
خوبم. ممنون. تو خوبی؟
اوه خدا پس تو هم اینجوری هستی؟!! وای عبرت بگیر از قصه

مینا چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ق.ظ

قشنگه مرسی ولی چیز جالبش اینه که تو اکثر داستانات در مورد آشپزی چیزی داری فکر کنم خیلی به آشپزی علاقه داریا!

خواهش میکنم. بله آشپزی خیلی دوست دارم.

ترمه سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ب.ظ

چه دختر گلیه

مرسی :دی

بهار خانم سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

سلام

سلام

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:03 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

یکم کوتاه نبود؟!!!
ممنون عزیزم، عالی بود، انگار که کنارشون زندگی کرده باشم درکشون میکنم

عزیزم بالای پست توضیح دادم که سرم شلوغ بوده انشاءالله فردا یه پست دیگه میذارم.
ممنونم

رها سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:25 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جانم!!! بسی خوشمان آمد .اصلا نمی دونم چرا از این داستان بسی خوشمان آمد.
بقیه داستان ها ناراحت نشن خوبه

مرسی از لطف و محبتت گلم. به بقیه داستانا نمیگبم

maryta سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:57 ب.ظ

ممنون.(صورتک تقدیم گل)

خواهش میکنم گلم

آیلین سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

دیدی گفتن این دختر فیلم ببین نیست
به امید پیروزی متین

آره دیدی؟ آدم شب نخوابه، روز گردش بره، بعد سرما بخوره، بعد یه جفت قرص سرماخوردگی بندازه بالا، کله پا نشه خوبه

moonshine سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ

الهـــــــــــــی دلم برای متینت کباب شد ..خو شرا اینقدر میجزونیش ..گناه داره ...
یکم به دل این متین برس ..والله صوابم داره ...کلی ادم دعا گوت میشن مامان شاذهءعزیزم ...

ای جااااانم! باشه. قول میدم خوشحالش کنم
میگم ثوابی که منظورته با ث هست، با ص به معنی درست بودنه.
مرسی گلم از محبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد