ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (14) (پایان)

سلام به روی ماه دوستام

خوبین؟ سلامتین انشاالله؟ انشاالله که خوب و خوش باشین. منم خوبم. خدا رو شکر.
بعد از اون همه نظرسنجی کلی کشتی گرفتم که قصه رو کش بیارم؛ ولی الهام جان که معرف حضورتون هست! یهو یه قصه ی جدید آورده وسط که الا و بلا بیا اینو شروع کن. اونم از اون قصه های پردرگیری ماجرایی! حالا خدا کنه از عهده اش بربیام. مقدار زیادی مطالعات روانشناسی میخواد که البته خیلی دوست دارم ولی خب سختم هست. امیدوارم درست بشه.

آبی نوشت: روی این لوگوی زرد رنگ دانلود یه کلیک بکنین ثواب داره! اصلاً بذارین به حساب دستمزد این قصه ی من! خیلی ممنون :)

بنفش نوشت: امروز برای نهار مکوپلو با ماست خیار و مشکک درست کردم. ربطی نداره. ولی از بس این چند روز تو وبلاگای آشپزی خوندم این آش فقط با فلان سبزی که تو آذربایجان سبز میشه خوشمزه میشه و این خوراک فقط با بهمان سبزی گیلان خوش طعم میشه، برای این که خودمو دلداری بدم و اعتماد بنفسم رو ببرم بالا، اومدم بگم بعله! ما هم سبزی محلی داریم که بسیار هم دوستشان داریم!

صبح کیان مهر می خواست دستش را از زیر سرم بردارد، که از خواب پریدم. چشم بسته بازویش را گرفتم، غلتی زدم و راحتتر خوابیدم.

آرام زمزمه کرد: باید برم جوجو.

_: هنوز زوده.

_: باید برم.

_: کجا؟

_: دفترم. باید یه پرونده رو بخونم. ساعت 9 دادگاه دارم.

همانطور که چشمهایم را بسته نگه داشته بودم، گفتم: خب پرونده رو بعداً بخونین.

خندید. لپم را کشید و گفت: باید از صاحبش دفاع کنم. چه جوری بعداً بخونم؟

نالیدم: خب چرا تا حالا نخوندین؟

گونه ام را محکم بو-سید و با خوشرویی گفت: چون هفته ی گذشته رو در خدمت شما بودم. فرصت نشد بخونم. حالا دستمو میدی برم؟

_: تو دادگاه دستم لازمه؟

_: اگه تو میخوایش که نه. چشماتو وا کن اقلاً!

_: خوابم می پره.

خندید. بعد از این که حسابی چلانده شدم، برخاست و رفت. من هم بعد از این که تلاشم برای دوباره خواب رفتن بی نتیجه ماند، روی تخت نشستم. به دیوار تکیه دادم و بغ کردم. داشت وسایلش را مرتب می کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: الان میرم راحت بخواب.

قهرآلود گفتم: دیگه خوابم نمیاد.

_: پس صورتتو بشور بریم پایین باهم صبحونه بخوریم.

_: گشنم نیس.

جلو آمد. به شوخی دست روی پیشانیم گذاشت و گفت: تبم که نداری، پس چی شده؟

_: نمیشه منم بیام؟

_: دادگاه جای جوجه ها نیست.

_: الان که نمیرین دادگاه.

چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: آره اول میرم دفترم؛ ولی عزیزدلم خودت کلاهتو قاضی کن ببین، جایی که تو باشی من دو خط روزنامه هم نمی تونم بخونم، چه برسه به پرونده. مسئله ی مرگ و زندگیه!

_: طرف قاتله؟

_: نه دقیقاً. ولی به هرحال مسائل کاریم ربطی به تو نداره. همینجا باش. سعی می کنم ظهر زود برگردم. میای بریم صبحونه بخوریم؟

_: نه.

_: باشه. من میرم دو تا نیمروی مشتی برای خودم بذارم. اگه زود رسیدی میشه چهارتا. اگه نیومدی هم که...

پیروزمندانه گفتم: مال شما رو می خورم.

با استیصال سری به تایید تکان داد و گفت: مال منو می خوری.

از اتاق بیرون رفت. من هم تنبلانه برخاستم. صورتم را شستم. پله ها را یکی یکی پایین آمدم. دلم می خواست یک بار دیگر از روی نرده ها سر بخورم، اما جرأت نداشتم.

پایین کسی نبود. به آشپزخانه رفتم. کیان مهر صندلی را برایم عقب کشید و گفت: بشین گیسوطلایم. الان آماده میشه.

خندیدم. نشستم و گفتم: شما خیلی لوسم می کنین.

ماهیتابه را روی میز گذاشت. نشست و پرسید: مگه بدت میاد؟

_: نه. کی بدش میاد؟

خندید. برایم تو بشقاب نیمرو گذاشت و بعد برای خودش کشید. با حیرت به دستهایش که با ظرافت تخم مرغ را می برید و نان را لقمه می کرد نگاه کردم و پرسیدم: میشه منم یه روز یاد بگیرم مثل شتر نخورم؟

خندید و گفت: من بهت امیدوارم.

_: هنوزم نمی فهمم...

_: بیخیال. بخور. سرد میشه از دهن میفته.

خواب آلود مشغول خوردن شدم. بعد از چند لحظه گفت: مامان اینا رفتن بیرون. کسی خونه نیست. میخوای بری خونه مامانت؟

_: خب میان حتماً.

_: نمی دونم. یه مقدار کار داشتن برای مقدمات سفرشون. یه مقدارم خداحافظی از اقوام. شاید تا ظهر طول بکشه.

ناگهان چشمهایم برقی زد و گفتم: نه می خوام همینجا بمونم.

لپم را کشید و گفت: باشه. ولی خونه رو به آتیش نکش.

_: من؟! من به این مظلومی! نازی! عزیزی...

ابرویی بالا انداخت و گفت: ناز و عزیزش حرفی ندارم. ولی مظلوم؟!!

_: کیان مــــــــــهر...

_: جونم؟ باشه. مظلوم جان مراقب خودت باش. خواهش می کنم.

_: چشممم.

از جا برخاست. بشقابش و ماهیتابه را توی سینک گذاشت و رفت تا لباس عوض کند. منم صبحانه ام را تمام کردم. ظرفها را شستم و از آشپزخانه بیرون آمدم.

نگاهی به مبلها انداختم و با خوشی لبخند زدم. دستی روی نرده ی راه پله کشیدم. کیان مهر با کت شلوار و پالتو و سامسونیت با عجله از پله ها پایین آمد. برای چند لحظه یک دستی در آغو-شم کشید و دوباره گفت: خواهش می کنم مواظب خودت باش.

_: چشممم.

قدمی عقب رفت. سری تکان داد و با بی میلی خداحافظی کرد. از دم در حیاط دوباره پرسید: مطمئنی نمیخوای بری خونه ی مامانت؟

_: بله.

_: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

دم در حیاط ایستادم  و وقتی که در گاراژ را می بست بار دیگر برایش دست تکان دادم. بعد به آرامی چرخیدم. در را بستم و نگاهی به مبلها انداختم. یک سی دی پلیر روی میز کنار مبل بود. همانجا که قدیم رادیوی عمه جان بود. جلو رفتم. تو کشو بین سی دیها گشتم و بالاخره موزیک شادی پیدا کردم. سی دی را توی دستگاه گذاشتم و صدایش را بلند کردم. در حالی که روی مبلها می پریدم همراه آهنگ بلند می خواندم. صدای باز شدن در خانه را شنیدم، اما مفهومش را درک نکردم. در حال پریدن اتفاقاً به طرف در چرخیدم. کیان مهر بود. خندیدم. از روی مبل پایین پریدم و با شرمندگی گفتم: ببخشید.

جلو رفتم. به شوخی دماغم را گرفت و گفت: انرژیهات تخلیه شد؟

نفس نفس زنان گفتم: بعله. مرسی!

_: میشه صداشو کم کنی؟

_: چشم.

خاموشش کردم. از پله ها بالا رفت و چند لحظه بعد با چند برگ کاغذ برگشت. به ستون کنار هال تکیه دادم و ناامیدانه پرسیدم: نمیشه همینجا بخونین؟ من قول میدم سروصدا نکنم.

خندید و گفت: نه این که ده دقیقه تنها بودی خیلی دلت گرفته بود!

_: تا ظهر که نمی تونم بپرم! همین حالا هم نفس کم آوردم.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقتم خیلی کمه. صرف نمی کنه برم دفتر. مطمئنی میتونی ساکت باشی؟

با خوشحالی گفتم: قول میدم! قول پیشاهنگی!

خندید. رفت سامسونیتش را از توی ماشینش آورد. روی مبل نشست. پاهایش را روی میز گذاشت و پرسید: پیشاهنگ می تونی یه چایی برای من بریزی؟

_: بله قربان!

به آشپزخانه دویدم. پایم به لبه ی چهار چوب گیر کرد و تمام قد روی زمین پهن شدم. البته صدای سقوطم خیلی بلند نبود. کیان مهر فقط پرسید: چی شد؟

از جا برخاستم و گفتم: هیچی.

از توی ظرف شسته ها استکان برداشتم و روی پنجه به طرف سماور چرخیدم. نمی دانم چه شد که استکان از دستم رها شد، توی هوا چرخید و آن طرف آشپزخانه روی زمین خورد شد.

کیان مهر به آشپزخانه دوید و پرسید: کفش داری؟

با شرمندگی گفتم: نه.

نگاهی به جایی که ایستاده بودم و جایی که استکان خورد شده بود، انداخت و پرسید: تو چکار کردی؟ پرتش کردی؟

خجالت زده گفتم: من نکردم. خودش رفت. الان جاروش میکنم. شما به کارتون برسین. زود براتون چایی میارم.

_: بیا حداقل دمپایی بپوش. تو رو خدا مواظب باش.

خورده شیشه ها را به دقت جارو کردم. توی دلم به دست و پا چلفتی بودنم فحش دادم. بالاخره هم یک استکان چای ریختم و توی هال بردم. کیان مهر در حالی که حواسش توی پرونده بود، اخم آلود تشکر کرد.

با ناراحتی گفتم: معذرت می خوام. نمی خواستم بشکنمش.

بدون این که نگاهم کند، گفت: می دونم. فدای سرت. بذار بخونم.

_: چشم.

از پله ها بالا رفتم. وسط پله ها نشستم. دراز کشیدم و از بین سنگهای پله به کیان مهر چشم دوختم. لپ تاپش را باز کرده بود. گاهی مطلبی را جستجو می کرد. گاهی هم پوشه ای را که دستش بود می خواند. توی جیبهایش را گشت. بدون این که سر بلند کند، گفت: جوجه یه خودکار میدی؟ رو میزمه.

خوشحال از این که کاری می توانم بکنم، برخاستم. به اتاقش رفتم و با خودکار برگشتم. از بالا نگاهش کردم. هنوز مشغول بود. لب نرده نشستم و با احتیاط سر خوردم. بدون برخورد مشکل داری به زمین رسیدم. خودکار را به طرفش گرفتم و کنارش نشستم. بدون این که نگاهم کند، موهایم را بهم ریخت. مطلبی را یادداشت کرد. ساعت را نگاه کرد. سرم را زیر بغلش فرو کردم. دست دور شانه هایم انداخت و چند دقیقه دیگر هم به خواندن ادامه داد. بالاخره برخاست. وسایلش را جمع کرد و گفت: دعا کن از عهده اش بربیام. نصف پرونده اش مونده هنوز.

با اطمینان گفتم: شما می تونین. من مطمئنم.

سری تکان داد و گفت: خدا کنه. یه بوس بده برم.

روی نوک پنجه ایستادم و به گردنش آویزان شدم.

نالید: آی جوجه...

خندید. لبهایم رو بو-سید و رفت. در که پشت سرش بسته شد، دلم گرفت. نگاهم روی در بسته مانده بود. چقدر دلم می خواست برگردد.

با خودم گفتم: این کمال بی انصافیه که دو روز بعد از عروسی باید بره سر کار. ما الان باید می رفتیم ماه عسل. چقدر خوش می گذشت. هی...

روی پاشنه چرخیدم. نگاهم دور هال چرخید. چشمانم برق زد. من و این خانه تنهای تنها بودیم! تمام آرزوهای کودکیم!!

از جا پریدم. از روی مبلها جست زدم و شروع به جستجو کردم. همه ی اتاقهای پایین را گشتم. دقت می کردم که چیزی را بهم نریزم. فقط با اشتهای سیری ناپذیری همه جا را تماشا کردم. بعد نوبت به همه ی اتاقهای بالا رسید. همه جا را گشتم و بالاخره به اتاق کیان مهر رفتم. در کمدهایش را باز کردم و فکر کردم: خدا کنه چیز خصوصی نداشته باشه که نخواد من ببینم!

نه. چیز خاصی نبود. لباسهای مرتب آویزان شده و کفشهای جفت شده ی کف کمد. با خنده فکر کردم: عین کمد منه!

توی کشوها را هم نگاه کردم. جورابها و لباسها و بالاخره کشوی آخر که مقداری وسیله ی بی ربط تویش بود. انگار یادگارهایش بودند. یک کیف پول خالی، یک سنگ قشنگ، یک قلم خودنویس و مقداری خرت و پرت دیگر که با نظم کنار هم چیده شده بودند. خواستم کشو را ببندم که چشمم به دفتر بزرگ جلدقرمزی افتاد که به دیواره ی انتهای کشو تکیه داده شده بود. این یکی را خوب می شناختم! اشکی آرام از روی گونه ام سرخورد و پایین چکید. دفتر را برداشتم و روی تخت نشستم. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه دادم. نقاشیهای بی سر و تهم که اکثراً با خودکار صورتی کشیده بودم، منظم و مرتب آنجا بود. زیر همه تاریخ و اسم خورده بود. آخرین تاریخ هم دقیقاً مال یازده سال پیش در تاریخ پنج روز قبل بود. یعنی همان روزی که تصمیم گرفتم فرار کنم و کیان مهر را دیدم. یعنی در این یازده سال اصلاً ندیده بودمش؟ هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. چه پنج روز عجیبی!! پنج روزی که بعد یازده سال مرا به جایی برگرداند که از کودکی عاشقش بودم. به کسی که همیشه دوست داشتم به شانه هایش تکیه کنم...

 

هنوز نصف دفتر سفید بود. قلم برداشتم. باید می نوشتم. این پنج روز باید جایی ثبت میشد تا فراموشش نکنم...

 

پایان

شاذّه

7/8/1390 ساعت یک و نیم بعدازظهر

نظرات 42 + ارسال نظر
لبخند سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:42 ق.ظ http://a-home.weebly.com

سلاااااااااام شاذه جونم!

نازی چه قشنگ تموم شد!... و البته چقد حیف! من این داستان و خیییییلیییییی دوس داشتم!
این قسمت هم خیلی قشنگ بود کلی خندیدم!

واقعا خسته نباشی شاذه جونم

سلاااااااااااام لبخند جونم!

مچکرمممم
خوشحالم :)


مرسییییی. نوش جان
سلامت باشی گلم

mina جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:55 ب.ظ http://khianat67.blogfa.com

مسی خانومی زیبا بود منتظره داستانای بعدیت میمونم بی صبرانه

خیلی ممنونم دوست خوبم

نرگس جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:05 ب.ظ

سلااام.خوبین؟شاذه خانم منم یه کمی دوسته خاموشم.البته گاهی نظر میدم ...ولی خب...در واقع میشه گفت اتصالی دارم.گاهی روشن گاهی خاموش!!!!!!
خیلی مرسی از داستان خوشگلتون

منتظر شاهکار بعدی هستیم..........

سلاااااام
این اتصالی رو بده درستش کنن اینجوری دست و پات میسوزه یه وقت! حالا از ما گفتن بود!
خیییییییلی ممنونم
نظر لطفته

خاله پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ http://khoone-khale.blogfa.com.

سلام هر چی گشتم دیدم تمام داستانای قبلیتو خوندم.حالا چیکار کنم؟؟

سلام خاله جون
غصه نخور. خدا بخواد بازم می نویسم

هیشکی چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ب.ظ

از جوجه خوشم میاد. منو یاد بچگیهام میندازه. موقعی که ظرف بیستو چهار ساعت نزدیک بود سه بار خونه رو اتیش بزنم دوبار بمیرم و یه بارم خواهرمو بکشم
البته من ارومتر از جوجه بودم

ممنون از داستان زیبات

مچکرم وای خدا!!!! اونوقت آرومتر از جوجه بودی؟!!!

خواهش می کنم

دنا چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ

وایییی مرسیییییی خیلی خوشمل بود!

متشکرم دنا جونمممممم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

آیا اینجا نظرات تاییدی هستند؟!

بلی بلی! تازه نظر خصوصی هم داریم! حالا می خواستی زنگ بزنی در بری؟! خصوصیت کو؟

الهه سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام شاذه جونی .از شنبه که خوندم هی خواستم نظر بذارم وقت نمی شد .
خانومی اگه سوال روانشناسی داشتی خوشحال میشم کمکی بکنم .رشته ام تقریباً تو همین مایه هاس .مطالعات و تحقیقای زیادی هم تو این زمینه دارم .
بیشتر تو سایت نود وهشتیا می تونی پیدام کنی .
اینم یوزرم :
http://www.forum.98ia.com/member8910.html#visitor_messaging

سلام عزیزم

خیلی لطف داری دوستم. ممنون. اگر سوالی داشتم حتما مزاحمت میشم.

azadeh stanfordi دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:35 ب.ظ

aaliiii boood:D

متشکرم آزاده جونم

مهرشین دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

وااااااااااااااااااای یعنی تموم شد؟؟؟؟
خیلی قشنگ بود کلی بهم چسبید بخصوص که چندین قسمتش رو هم یه جا خوندم
موفق باشی گلم

بله بالاخره این قصه هم بسر رسید :)
خیییییلی ممنونم مهرشین جون

بهار دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:01 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه جونم نگی من نظر نگذاشتم الان دیدم اسمم رو یادم رفته بود بنویسم.
من نظر ششم هستم همونی که گفته
عااااااااااشقتم

خواهش میشه عزیزم
منم دوستت دارممممممم

خاله دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ق.ظ http://khoone-khale.blogfa.com.

سلام شاذه جونی.داستان من کیم رو خوندم و حال کردم.ازین که میبینم مطالعه میکنی واسه نوشتنت بهت احسنت میگم.خیلی گلی.شبیه این شخصیتو توی رمانی گمونم اسمش بل بود خوندم.جالبه برام چند شخصیتی بودن.
راستی میشه برام از خودت بیشتر بگی؟اهل کجایی؟

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سعی خودم رو می کنم که بی مطالعه ننویسم. رمان نبود. کتاب سی بل یه داستان واقعی بود. فقط اسمها مستعار بود.
کنار وبلاگ تو پروفایلم هست. سی و یک سالمه. سه تا بچه دارم. دخترم دوازده سالشه، پسرا نه ساله و پنج ساله ان. کرمان زندگی می کنم. خانه دارم. تحصیلاتم رو اول دبیرستان رها کردم. چون درسای مدرسه اصلاً ذهن ماجراجوم راضی نمی کردن. مطالعاتم رو به صورت آزاد در زمینه های نویسندگی، نقشه کشی ساختمان، ماوراءطبیعیه، روانشناسی، خلبانی، هنرهای دستی و غیره ادامه دادم و اغلب از هر موضوعی خوشم اومده دربارش داستان نوشتم.

سوری یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخیییی بسیار بسیار دوست میداشتی این قسمت را.کلا داستان قشنگی بود خییییلی مرسی.مخصوصا چند تا قسمت اخری که عشقولانه هم شده بود!!!

خیلی ممنونم سوری جونم

آزاده یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.azadehnaseri.blogfa.com

سلاممم...
مرسی...خسته نباشید

سلامممم
خواهش می کنم عزیزم

Enm یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ

سلااااااام
مرسییییییی
واقعا عالی می نویشی

سلاااااااااام
خواهش می کنم
لطف داری

نینا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:01 ب.ظ http://minimal-ninna.blogsky.com

بوس بوس دوست داشتم این داستانو
میدونین خوبیه مدرسه چیه؟ من تو خماری نمیمونم کل هفته انتظار بکشم و شنبه ها راحت میام میخونم
داستان بعدی چیه؟ میخوام بدونم

بوس بووووس مرسییی
خیلی خوبه
اهکی!! تو برو مدرسه. من و فا میسازیم برای خودمون

سیلور یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ب.ظ

اااااااااااااااا الان پیامت رو خوندم :دی ببین اول اومدم وب شما بعد رفتم سر کارای دیگم :دی
کم پیداییم رو که دلیلش رو گفتم
دلگیری هم یه مدت یکی خیلی داشت اذیت میکرد من اومدم ثواب کنم همه کاسه کوزه ها سر خودم شیکست
چشه شیطون کور فعلا اوضاع خوب شده
امیدوارم همینطوری بمونه :)
مرسی عزیزم

خیییییییییلی لطف داری عزیزم
انشاالله همیشه خوشحال و خرم باشی

سیلور یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام شاذه جونی
خوبی؟
خیلی وقته کامنت نذاشتم یعنی اصلا تایم نداشتم این ترم خیلی خیلی سرم شلوغه ۲۲ واحد دارم حتی جمعه هام میرم کلاس
دیگه نایی واسم نمونده
این داستانو خیلی دوس میداشتم
بوووووووووووووووووس
تاتا

سلام سیلور جونم
خوبم. تو خوبی؟
آره... وای خدا... خسته نباشی عزیزم
خیلی ممنونم. خوشحالم لذت بردی
بووووووووووووووووووس
تاتا

لولو یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جون
عزیزم قصد جسارت نداشتم..آخه اولین باری که به وب من اومدید یادم میاد از بچه کوچیکتون گفتید و وقتی پرسیدم چندتا بچه دارید گفتید 3تا! رو این حساب فکر کردم 35به بالاست سنتون...نیست خودم 27ساله م و اندر خم یه کوچه،توهّم زدم همه مثله خودم هستن! ببخشید حسسسسسسسسسسسسسابی

سلام لیلا گلم
نه خواهش می کنم. اصلاً ناراحت نشدم. شوخی کردم باهات. بله من یه مقداری عجول بودم. زود جمع و جور کردم
عزیــــــــزمی

خانم گل یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.shadi.zanblogger.com/

سلام
ممنون خیلی زیبا بود
عاشق شخصیت کیان مهر بودم!
دستتون طلا
موفق باشید

سلام
خواهش می کنم
:)
سلامت باشی

ملودی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلااام شاذه جون گلم مرسییی عزیزم از این قسمت بالاخره کیامهر و جوجه هم رفتن دنبال زندگیشون ولی خومونیم جوجه ی کنجکاوی بودا همه جا رو میگرده راستی خوردنی ها نوش جونتون عزیزممممم .منتظر قصه ی جدیت هستم یه عالمه بوس برای خودت و گوگووولیهات

سلاااااام ملودی جونم
خواهش می کنم عزیزم
آره بابا. این فضولی از بچگی تو دلش عقده شده بووووود
خیلی ممنونم گلم

یلدا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
دیروز عروسی دعوت بودم جایی و کلی کار یهو هوار شد سرم .معمولا اگه جایی هم باشم با گوشیم میخونمت شنبه ها اما این قالب جدیدت تو گوشیم بالا نمیاد خلاصه تو خماری بودم تا اینکه صبح همین که بچه ها رفتن تندی نشستم و شروع کردم به خوندن
خسته نباشی خانمی و ممنون با کلی هیجان منتظر داستان بعدی هستم

سلام عزیزم
خیلی لطف داری دوست جونم. متاسفم که قالبم مشکل داره.

سلامت باشی گلم. ممنون

نسیم یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ق.ظ

دست شما درد نکه خیلی خوب بود و دلمون برای جوجه وآقاشون خیلی تنگ میشه.... ولی میدونم مثله همیشه به موقع داستانو شروع میکنین وبه موقع هم تموم... من که راضیه راضیم مرررررررررررررسی دارم...فراوووون!!!!!!!!!

خواهش می کنم عزیزم

بله دیگه. خیلی ممنونم عزیزم

coral شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

همش گفتم نکنه الان داستان رو درام کنه و جوجه جلو چشم کیان مهر بره زیر تریلی 18 چرخ و طرف جز جیگر بره از غصه.ولی خدا رو شکر خوب این دو تا جوون رو سر و سامون دادی.
خلاصه که دستت درد نکنه و ما منتظر بعدیه هستیم.
دستت درد نکنه.راستی این غذاها چیه؟موکوپلو؟یه توضیح برام میدی؟من اصلا اسمش رو هم تا حالا نشنیدم.

نه بابا من؟ داستان درام؟ عمراً!!! خودمون کم بدبختی داریم برای شخصیتای قصه هم غصه بخوریم؟ بیخیال... اینجا فقط می خوایم دورهم خوش باشیم.

متشکرات!

جواب زهرا رو برای تو هم میذارم:
مُکو و مِشکک هردو سبزی بیابونی هستن که اوائل بهار اطراف شهر ما درمیان.
با مُکو سبزی پلو درست می کنیم. ولی چون کمی کلفت و تلخه، حتما باید با برنج جوشونده و آبش صاف بشه، بعد دمش می کنیم. سیر هم توش میریزیم که حسابی لازم داره و خوشمزه ترش می کنه. البته من نداشتم پودر سیر ریختم.
مِِشکک هم مثل پونه و مرزه طعم تندی داره و با ماست خوشمزه میشه.

زهرا۷۷۷ شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ

واییییییییییی چه اروم تموم شد ..چقدر خوب... چقدر خوب که کسی اخرش مجبور نشد خودش نباشه ...مرسی
ببین اسم اشپزی اوردی و منو تحریک کردی انصاف نیست نگی چجوریاس

خیییییییلی ممنونم زهراجون
مُکو و مِشکک هردو سبزی بیابونی هستن که اوائل بهار اطراف شهر ما درمیان.
با مُکو سبزی پلو درست می کنیم. ولی چون کمی کلفت و تلخه، حتما باید با برنج جوشونده و آبش صاف بشه، بعد دمش می کنیم. سیر هم توش میریزیم که حسابی لازم داره و خوشمزه ترش می کنه. البته من نداشتم پودر سیر ریختم.
مِِشکک هم مثل پونه و مرزه طعم تندی داره و با ماست خوشمزه میشه.

مائده شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ

شاذه جون سلام
من همه داستانهاتو خوندم دیدم خیلی نامردیه تشکر نکنم از خوندن داستانهات لذت میبرم کوتاه و شیرینه(هر چند عاشق رمانهای بلندم ولی قصه هات استثناست) امیدوارم لبات همیشه پر خنده باشه
من یه عادتی دارم یه کتابو یه نفس میخونم تا تموم شه حالا ببین چه زجری میکشم یه هفته منتظر یه قسمت باشم
ولی نمیتونم دل بکنم تا تموم شه یهو بخونم
چند تا نظر هم دارم:آخر داستانهای دیگت خیلی یهو تموم میشد که خوشبختانه این داستان خوب بود
تو این قصه اون خالیبندیهای اول جوجه و نحوه دیدارش با مجید یه خورده تو ذوقم زد ولی آخراش خیلی خوب بود.
بازم مرسی موفق و شاد باشی(ببخشید طولانی شد)

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از لطفت
این بزرگترین ایراد کار منه و خیلی تلاش می کنم تا بهتر بشه. خوشحالم که این دفعه کمی پیشرفت کردم.
خب این قصه قرار نبود اونقدر جدی باشه. مخصوصا اولاش که خیلی خیالی بود.
خواهش می کنم. خوشحال شدم

سامیه شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام شاذه جونم.خیلی دوستون دارم.
این رمانم مثه بقیه کارا عالی بود.میسی. راستیها این رمان کمتر از بقیه صحنه داشت هاو هم تو همون صحنه های کوچیک وارد جزییات هم نمیشدی
منتظر بقیه هستم.

سلام عزیزم. خیلی لطف داری

متشکرم عزیزم گذاشتم به عهده ی تخیل خودتون

ممنون

نگین شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

کلا از شخصیت این جوجو خوشم اومد مثه خودم بچه پررویه

مرسی عزیزم. خوشحالم که لذت بردی

شراره شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ

سلام شاذه جان
من عاشق تمومه رمان هاتم. مثل شکلات هایی هستن که آدم از خوردنشون سیر نمی شه. کوچولو و شیرین
ممنون به خاطر رمان های قشنگت

سلام عزیزم
خیلی از لطفت ممنونم. چه تعبیر خوشمزه ای

فا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ب.ظ

پایانشو خیلی خیلی پسندیدم. عاشق دفتره شدمممم....

اگر بابت تحقیق کمک لازم داشتنین بنده هستم. و بسیار هیجان زده میباشممممم

مطمئن بودم خوشت میاد. اصلاً الهام این دفتره رو که نشونم داد هی میگفت فا خوشش میاد. بَ جان خودم!

البته که لازم دارم و البته که اصل تحقیقاتش با توئه! ما همونطور یه پزی دادیم که ما کار سخت می کنیم و اینا... نه بابا... تو می گردی من می نویسم پررو هم اون توتو رو درخته!

مامانی شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ب.ظ

بسیار زیبا وجالب واقعا دست گلت درد نکنه.

متشکرم دوست من

سما شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ



بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

لولو شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
دستت دردنکنه حسابی! ببین این صفت کنجکاوی و کنکاش تو وسایل دیگران رو من ندارم! یه تفاوتم با جواهر
ولی داستانه یهویی تموم شد!اما بازم میگم خیلی خوب بود..بسی چسبید بهمون!
شاذه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا فکر نمیکردم 31ساله ای! فکر میکردم 35به بالا هستی! نمیدونم چرا! فقط 4سال از من بزرگتریدنازی نازی نازی

سلام عزیزم
سلامت باشی! جواهرم عموماً نداره. ولی این دیگه عقده شده براش که این خونه چی داره تو اتاقاش! بقیه ی اتاقا رو هم همینطوری گشت. ولی چون کیان مهر کمدشو دیده بود و اینم خیلی شرمنده شده بود، می خواست کمد کیان مهر رو ببینه حتما!

امون بده لیلایی. کلی از قبلیا پیشرفته تر و درست تموم شده تر بود!!

نووووووووش جونت

پیرزن می زنم؟ آره؟ داشتیم؟ من به این جوونی و خوشگلی

رها شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام شاذه جونی!!!!!
به به !ماه نو ستاره بارون شده . زیبا تر شده .چشم نواز شده . مبارک !!!!!
قشنگ تمام شده. خلوتشونم قشنگ بود ...
هر چند دلم برا مشنگ بازی های جواهر تنگ می شه ٬ بی صبرانه منتظر داستان بعدی ام ...

سلام رها جونم!!!
به به چه تعریفای قشنگی!!! من که کم میارم! چی بگم الان؟!
خیلی ممنونم
متشکرم دوست خوبم...

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

ای بابا قصه تموم شد و محض خدا یه صحنه نداشت دلمونو خوش کنیم بهش! خیلی دوست داشتم این داستانت رو عزیزم دست گلت درد نکنه شاد باشی یه دنیا

ماهی جونم خانواده از اینجا رد میشه

خیلی ممنونم عزیزم. خوش باشی

آزیتا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ

سلام . خسته نباشید .
مثل همه ی رمانهاتون عالی بود .
موفق باشید .

سلام عزیزم
متشکرم
سلامت باشی

[ بدون نام ] شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ب.ظ

مثل همیشه فوق العاده بوووووووووووووووووووود
دستت درد نکنه شاذه.
عاااااااااشقتم

متشکرمممممممممم
خواهش می کنم
لطف داری

[ بدون نام ] شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام خانم گل تبریک میگم.
این دفعه یه کم از شتابت کم کردی و ما رو تو خماری نذاشتی.متشکرم.
راستی این الهام خانم کیه؟

سلام دوست من
متشکرم. خوشحالم که سعیم محسوس بوده.
به قوه ی الهام و تخیلم میگم الهام خانم یا الهام بانو

خاله شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ http://khoone-khale

شاذه جونم سلام.چه زود تموم شد...
دست و قلمت طلا.

سلام خاله جون

متشکرم

خاله سوسکه شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
خدا رو شکر این جوجه هم خوش بخت شد . فقط خدا یه صبری به کیانمهر بده که گیر این وروجک افتاده .
خیلی ممنون
مثل همه رمانای قشنگت ، زیبا بود .
امیدوارم رمان بعدیت هم بهتر و بهتر باشه .
موفق باشی.

سلام دوست من
واقعاً خدا صبریش بده
خواهش می کنم عزیزم
ممنون
سلامت باشی

ماتا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام سلام، صد تا سلام. خوبین؟؟؟
مرسی از داستان بسیار زیباتون مثل همیشه...
دستتون درد نکنه! خسته نباشید.

سلام سلام سلاااااااااااام

خوبم. ممنون. تو خوبی؟

خواهش میشه دوست من

سمیرا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ

شاذه جان من از همون دوستان خاموشم واقعا عاشق رمانتونم
واقعا خسته نباشید بازم مثل همیشه گل کاشتید

خیلی ممنونم که این دفعه روشن شدی
سلامت باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد