ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

رویای سفید (3)

سلام سلاممممممممم
ببخشید که اینقدر منتظر موندین. این هفته حساااابی شلوغ بودم. امروزم با گردن گرفته بیدار شدم و دختر سرماخورده. ولی دیگه هرجوری بود نوشتم و امیدوارم لذت ببرید. فقط خداوکیلی غصه ی شخصیتا رو نخورید! همینجوری معمایی بخونین بره. اینا واقعی نیست و ارزش یه سر سوزن غصه خوردن نداره.

شریف از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. با یک لیوان آب خنک برگشت. کنار تخت خم شد و با ملایمت گفت: یه کم آب بخور. بسه دیگه. تو در امانی. اینجا هیچ دشمنی دستش بهت نمی رسه.

کیانا دستهایش را از روی صورت خیسش برداشت. شریف دستمالی کشید و به طرفش گرفت. به آرامی نشست. کمی آرام شده بود. صورتش را خشک کرد و جرعه ای نوشید. لیوان را روی پاتختی گذاشت و با صدای گرفته دوباره پرسید: تو کی هستی؟ چرا داری بهم کمک می کنی؟

_: من شریفم. یادت نمیاد؟

_: نه. کی منو آورده اینجا؟

_: به نظر میاد خودت فرار کردی.

_: الکی یه دیوونه رو راه دادی؟

_: تو به من پناه آوردی. باید چیکار می کردم؟

_: می تونم یه تلفن بزنم؟

_: البته.

بیسیم را به طرفش گرفت. کیانا گوشی را گرفت و به دکمه ها چشم دوخت. یادش بود که می خواست تلفن بزند، اما نه می دانست به کی و نه می دانست که چه شماره ای می خواهد بگیرد. صدای زنگ در باعث شد وحشتزده چشم بردارد.

شریف در حالی که از روی صندلی جلوی آینه برمی خاست، گفت: آروم باش. کسی کاریت نداره.

دکمه دربازکن را که زد، تمام وجود کیانا از اضطراب لبریز شد. انگشتهایش روی دکمه های تلفن به سرعت چرخیدند و شماره ای گرفت.

شریف در آپارتمان را باز گذاشت و بدون این که منتظر مهمانش شود به اتاق خواب برگشت. کیانا با دیدن در باز آپارتمان توی گوشی جیغ زد: اومدن.... می خوان منو بکشن.... کمک....

بعد گوشی را پرت کرد و خودش به گوشه ی اتاق پناه برد و پشت میز آینه نشست.

شریف گفت: کتی آروم باش.

در آپارتمان با ملایمت بسته شد. شریف سر برداشت و با نگاهی نگران گفت: سلام. ممنون که اومدی.

_: سلام. خواهش می کنم. این دوست ما اینجاست؟

کیانا دستهایش را روی گوشهایش گذاشت. چشمهایش را بست و داد زد: می خواد منو بکشه.

شریف چشمهایش را بست و نالید: به خاطر خدا کتی! اینجا آپارتمانه! الان همسایه ها پلیس خبر می کنن.

دوستش وارد شد. به نشانه ی آرامش دستی توی هوا تکان داد و با ملایمت لبخند زد. کنار کیانا روی زمین زانو زد و گفت: خب خانم، ما الان همه ی دشمنا رو از میدون بیرون می کنیم. اصلاً می خوای من این شریف رو با دستهای خودم خفه اش کنم؟

شریف نفسی از آسودگی کشید. روی تختش نشست و با پوزخندی گفت: بشکنه این دست که نمک نداره.

دکتر لبخندی زد و آستین کیانا را بالا زد. درحالی که به آرامی روی بازویش را با پنبه و الکل تمیز می کرد، گفت: به به چقدر خنک شد، خیلی خوبه مگه نه؟

کیانا با دلخوری گفت: مگه بچه خر می کنی؟ اون سوزن لعنتی رو فرو کن. ولی مغزمو پاره نکن. خواهش می کنم.

دکتر با دقت مشغول تزریق شد و گفت: بهت قول میدم که این کارو نکنم. آروم باش.

بدون این که چشم از کارش بردارد، گفت: ببینم شریف اون بیسیم هنوز زنده اس؟

شریف نگاهی یه گوشه ی اتاق انداخت و گفت: باید باشه. افتاده رو لباس چرکا.

_: محض رضای خدا، برای یکبارم که شده این آشفتگی زندگی تو به درد خورد. ببین آخرین شماره چی بود؟

شریف گوشی را برداشت و شماره ی آخر را تکرار کرد. با دلخوری گفت: خاموشه.

بعد از کیانا پرسید: شماره ی دیگه ای یادت نمیاد؟

کیانا کمی آرامتر به دیوار تکیه داد و سرش را به نفی تکان داد. زیر لب گفت: نمی خوام برگردم.

شریف نگاهی به دکتر انداخت و از جا برخاست. باهم از اتاق بیرون رفتند. دکتر را گوشه ای کشید و پرسید: زنگ زدی؟

_: آره. تازه فهمیده بودن فرار کرده. گفتم برش می گردونم.

_: مریضیش چیه؟

_: تو یه آتش سوزی بوده. حافظشو از دست داده. بر اثر شوک.

_: یعنی با یه شوک دیگه برمی گرده.

_: شاید مغزش واقعاً آسیب دیده باشه. وحشی شده.

با صدای کیانا هر دو برگشتند. با خنده مستانه ای گفت: وحشی خودتی دکتر.

سر پا بند نبود. تلوتلو خوران بیرون آمد و روی مبل نشست.

شریف نگاهی به او انداخت و زیر لب پرسید: واقعاً در خطره یا توهمه؟

_: فکر نمی کنم تو آسایشگاه در خطر بوده باشه.

کیانا انگشتهایش را درهم قلاب کرد و با ملایمت گفت: اونا واقعاً می خوان منو بکشن. نمی دونم چرا. ولی ترجیح میدم خودم خودمو بکشم تا این که بذارم مغزمو پاره کنن.

شریف نگاهی به دکتر انداخت و آهی کشید.

دکتر گفت: شاید جلوش از جراحی برش مغزی حرف زدن.

کیانا با لحن ترسناکی گفت: آره اون دکتره همینو گفت. ولی من می کشمش. اول خودمو می کشم بعد اونو.

شریف خنده اش را فرو خورد و گفت: بهتره برعکس عمل کنی.

کیانا سر بلند کرد. منظورش را نفهمیده بود. استفهام آمیز نگاهش کرد. کم کم لبخندی زد و گفت: شریف رنگت خیلی پریده. تو رو نمی کشم. نگران نباش.

شریف با غم خندید. سری تکان داد و گفت: نه. نگران نیستم.

کیانا ابرویی بالا برد و با شیطنت گفت: نیستی؟ کم مونده شلوارتو خیس کنی.

دکتر قاه قاه خندید و شریف هم لبخندی زد. روی مبل نشست و پرسید: یادت اومد؟

_: چی رو؟

_: من... بچگیهامون...

کیانا سری تکان داد و گفت: نمی دونم. می دونی بابام کجاست؟

شریف آهی کشید و چشمهایش را بست. بعد آرام گفت: رفته سفر.

کیانا کمی فکر کرد و بعد پرسید: چه سفری؟

_: یه سفر طولانی.

کیانا پاهایش را جمع کرد و با بغض گفت: دلم براش تنگ شده.

شریف سری به تایید تکان داد و جوابی نداد.

تلفن زنگ زد. شریف به سنگینی برخاست و بیسیم را از توی اتاقش برداشت.

_: بله؟

بله از همینجا تلفن شده. نگران نباش. جاش امنه.

من شریف هستم. می شناسی؟

بله خودمم.

نه نه. ابداً. الان آدرس میدم.

باشه. پارک ... می دونی کجاست؟

بله... میشه نزدیک اینجا. تا ده دقیقه دیگه اونجاییم.

شماره ی همراه منو داشته باش.

 

شماره اش را گفت و قطع کرد. نگاهی به کیانا انداخت و گفت: مهران بود. میگه وقتی زنگ زدی شارژ موبایلش تموم شده و قطع شده.

کیانا پوزخندی زد و گفت: همیشه همین کارو می کنه. هیچ وقت یادش نمی مونه شارژش کنه.

شریف سری تکان داد و گفت: دلش نخواست بیاد اینجا. گفت تو پارک قرار بذاریم. بیا بریم.

کیانا با تردید نگاهی به دکتر و بعد به شریف انداخت. بعد سری تکان داد و با کمی ترس گفت: نمیام. نه.

شریف که داشت کت کتانی می پوشید، پرسید: چرا؟ مگه مهران اذیتت می کنه؟

کیانا ترسیده گفت: نه. مهران عاشقمه. مهران دوستم داره. مهران همه کار برام می کنه.

_: خیلی خب نترس. می خوایم بریم پیش مهران.

_: نه نمی خوام برم پیش مهران. دوستش میاد مغزمو پاره می کنه.

دکتر جلو آمد و آرام گفت: می خوای با دوستش صحبت کنم؟ نمی ذارم اذیتت کنه.

_: نه تو نمی تونی. اون می خواد مغزمو پاره کنه.

دوباره عصبی شده بود. کمی بعد دوباره همه چیز را فراموش کرد. فقط می ترسید و جیغ میزد.

دکتر در حالی که سعی در آرام کردنش داشت، به شریف اشاره کرد: برو شوهرشو بیار.

شریف با ناراحتی سری تکان داد و از در بیرون رفت. یکی از همسایه ها با تعجب پرسید: این سر و صدا از تو خونه ی شماست؟

شریف غمزده گفت: متاسفم. الان تموم میشه. یکی از اقوامه. خیلی حالش خوب نیست. دکتر پیششه. الان آروم میشه.

و واقعاً هم سر و صدا کمتر شد تا دوباره سکوت حاکم شد.

شریف هم اهی کشید و وارد کوچه شد. چند دقیقه بعد توی پارک بود. کمی منتظر ماند تا مهران با پاجروی مشکیش رسید. پیاده شد. مثل هنرپیشه ها عینک آفتابیش را برداشت و با ژستی نمایشی کنار گذاشت.

شریف پوزخندی زد و فکر کرد: دیگه حالا چی رو به رخ من می کشی؟

مهران با قدمهای بلند جلو آمد و پرسید: کیانا کجاست؟

_: تو خونه ی من. حاضر نشد بیاد.

_: تنهاست؟!

_: نه. دوستم پیششه.

مهران یقه اش را گرفت و گفت: راستشو بگو. چه بلایی سر زنم آوردی؟ هان؟

شریف با بی حوصلگی دست او را پس زد و گفت: یقمو ول کن. من کاری به زنت ندارم. اومد خونم، الانم اونجاست. ترسیده. گفت نمی خواد باهات بیاد. انگار از یه چیزی مثل جراحی مغز ترسیده بود.

_: لعنتی! این گودرز عوضی مجبور شد جلوش حرف بزنه. فکر نمی کردم بفهمه. سوار شو بریم دنبالش.

شریف سوار شد و بعد از این که نشانی خانه اش را داد، پرسید: چرا باید جراحی بشه؟

_: برای این که با این حالش نگهداریش سخته. احتمال خودکشی یا قتلش زیاده.

شریف به زحمت نفس حبس شده اش را رها کرد و دوباره پرسید: چی شد که اینجوری شد؟

_: از غصه ی مرگ پدر و مادرش.

شریف سری تکان داد و آرام پرسید: یعنی به این شدّت؟

_: می دونی که تصادف کردن. بهت زده شد. کم کم حالش بدتر شد. خیلی بد. روزای بدی رو داشتیم.

بغض کرد. واقعاً غمگین بود.

شریف آهی کشید. مهران با سر انگشت اشکی که از گوشه ی چشمش نیش زده بود را گرفت.

باهم وارد خانه شدند. کیانا با دیدن مهران گوشه ی مبل مچاله شد و گفت: نه. نمیام.

مهران جلو آمد و گفت: عزیزم کسی کاری بهت نداره. بیا بریم خونه.

کنارش نشست و آرام نوازشش کرد.

_: دوستت میاد منو می بره.

مهران دست دور شانه هایش حلقه کرد و با ملایمت گفت: نه عزیزم. هیچ کس نمیاد تو رو ببره. تو می مونی پیش خودم. بیا بریم عزیزم. بیا خانومم. بیا بریم.

او را با مهربانی بلند کرد و سر برداشت. شریف به دیوار تکیه داده بود و کلافه نگاهش می کرد. لب پایینش را اینقدر جویده بود که زخم شده بود.

کیانا قبل از رفتن از دم در گفت: شریف لبت! اینقدر گاز نگیر.

شریف با حرص بغضش را فرو داد و گفت: باشه. برو.

دکتر رو به مهران کرد و پرسید: می خوای باهات بیام؟

_: نه نه مزاحمتون نمیشم. خودم از عهده اش برمیام. متشکرم.

در که بسته شد، شریف با صدایی گرفته پرسید: چرا احسان؟ چرا اینجوری شده؟ کتی سالم بود. خوبِ خوب.

احسان روی مبل نشست و سری به تاسف تکان داد.

شریف دستمالی برداشت. لبش را پاک کرد. کنار احسان نشست و گفت: نمی فهمم. اصلاً نمی فهمم. چطور یه آدم می تونه به اینجا برسه.

_: دلایل زیادی می تونه داشته باشه. اینقدر خودتو اذیت نکن.

_: نمیشه. نه نمیشه. چرا اومد اینجا؟ اصلاً چطور پیدا کرد؟ حتی اسممو یادش نمی اومد.

_: از روی غریزه. حتماً قبلاً زیاد اومده بود اینجا.

_: زیاد... خیلی زیاد. اینجا رو باهم خریدیم. بهم پول قرض داد. کمکم کرد که مبله اش کنم. ازش کمک گرفتم به این امید که...

چون ادامه نداد، احسان پرسید: دوسش داشتی؟

_: یه قصه ی تکراری. عاشق بی زبون بی پول... خواستگار پولدار زبون باز. من حتی بلد نبودم بگم عزیزم. فکر می کردم می فهمه. می دونه دوسش دارم.

_: یعنی هیچ وقت بهش نگفتی؟

_: هیچ وقت. وقتی رفتم خواستگاری فهمیدم به مهران جواب داده. عاشقش شده. تعجب کرد که رفتم خواستگاریش. این جسارتا از من بعید بود. بچه پادو رو چه به پررویی؟

_: پادو؟

_: آره. پادوی حجره ی باباش بودم. خیلی بچه بودم. باباش از سر لطف اجازه داده بود براش کار کنم. بچه بودم که بابام فوت کرد. درسته که مهندس بود و کار آبرومندی داشت، اما هیچی از خودش نداشت. کارشم آزاد بود. نه بیمه داشتیم و نه مستمری. مامانم به هر دری زد که یه کاری گیر بیاره. بالاخره تو یه مغازه کنار مغازه ی حاجی فروشنده شد. منم روزا می رفتم پیشش. ولی صاحبکارش می گفت بچه نیار. بالاخره هم حاجی خدابیامرز گفت بیا بشو پادوی من. روزا بعد از مدرسه می رفتم دم مغازه اش، تا آخر شب که مامان می خواست بره، باهم می رفتیم خونه. کتی از مدرسه میومد پیش باباش. اونم مامانش شاغل بود و کسی خونه منتظرش نبود. نصف راه رو باهم بودیم. بازی می کردیم و می رفتیم. تو مغازه هم اون مشقاشو می نوشت، منم دور و بر رو تمیز می کردم و دنبال خرده کارای حاجی می دویدم. گاهی مشقای کتی رو می نوشتم. هی...

احسان با ملایمت پرسید: بعد چی شد؟

_: مامانم مریض شد. پونزده سالم بود. هنوزم پیش حاجی بودم. به سه ماه نکشید که مامانم رفت. حاجی گفت یه اتاق دم در حیاطشون هست که می تونم برم اونجا. اینجوری خوب بود. سربار عمو و داییم نبودم. رفتم اونجا. روزا کتی رو می رسوندم مدرسه، بعد خودم می رفتم. شبام که تا دیروقت باهم تو مغازه بودیم. باز باهم برمی گشتیم. باهم برای کنکور خوندیم. یه رشته یه دانشگاه... چهار سال دانشگاه رو هم باهم رفتیم. تا این که حاجی به اصرار زنش و پسر بزرگش که استرالیاست، راضی شد مهاجرت کنه. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تمام امیدم به این بود که کتی دوست نداشت بره. حاجی همه چی رو فروخت. ماشین مغازه... موند خونشون فقط که به نام کتی کرد. هنوز نرفته بودن که سر و کله ی مهرداد پیدا شد. سر دو ماه رسید به عروسی و خیلی هم طول نکشید تا حاجی و خانومش با ماشینی که تازه برای کتی خریده بودن تصادف کردن.

صدای هق هق شریف اتاق را پر کرد. نالید: حاجی برام پدری کرد...

احسان دست توی پشتش گذاشت و با ملایمت مشغول دلداری دادنش شد. بعد از مدتی گفت: پاشو یه آبی به صورتت بزن. پاشو. مرد که گریه نمی کنه.

شریف تبسمی کرد و برخاست.

وقتی برگشت در حالی که قهوه جوش را روشن می کرد، پرسید: احسان تو گفتی به خاطر چی اینجوری شده؟

_: تو پروندش نوشته شوک بر اثر آتش سوزی.

_: مگه پرونده ی بیمارا خصوصی نیست؟

_: خب چرا. ولی چاکرت خیلی خوش تیپ و عزیزه، وقتی بگه می خوام برام یه نگاه تو فلان پرونده بندازین، میندازن.

_: گووود! بعد توضیح دیگه ای نداشت؟

_: چی مثلاً؟

_: مهران به من گفت از غصه ی مرگ پدر و مادرش اینجوری شده.

_: کی فوت کردن؟

_: یک و سال و خورده ای پیش.

_: نه نمیشه. این که تازه دو ماهه بستری شده.

_: خب شاید تا حالا تو خونه نگهش می داشته.

_: شایدم. به هر حال اگه اینجوری بوده که نگهداریش تو خونه آسون نیست.

_: آتش سوزی چی بوده اون وقت؟

_: از من می پرسی؟

_: احسان این قضیه بوداره.

_: چه بویی جناب شرلوک هلمز؟

_: نمی دونم. می تونی بازم برام تحقیق کنی؟

_: می خوای مهران رو بندازی زندان و عشق قدیمی رو صاحب بشی؟

_: می خوام حالش خوب بشه. فقط همین.

_: به هر حال قول نمیدم که واقعاً داستانی پشت این قضیه باشه.

_: حالا یه سرچی بکن.

_: باشه. ما که خراب رفیقیم. اینم روش.

_: دستت درست دکتر واتسون!

هر دو خندیدند. احسان نگاهی به ساعت انداخت و از جا برخاست.

نظرات 33 + ارسال نظر
آبجی کوچیکه جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام یک سوال:
شما داستان سفارشی هم مینویسی مثل آهنگهای درخواستی ؟راستش خیلی دلم میخواد که یک قسمتهایی از زندگیم که خیلی برام عزیزه وکلی ازش خاطره دارم رو یکی برام به زبان قصه بازگو کنه حتی بعضی جاهاشم تغییر بده مثلا اشتباهاتی که من کردم نکنه. انوقت ببینم داستان زندگیم چطور میشد.

سلام
راستش داستانای سفارشیم خیلی خوب درنیومده. ولی همیشه خوشحال میشم سرگذشتها رو بشنوم و ایده بگیرم. اگر لطف کنی برام بنویسی خیلی ممنون میشم.

بهار شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه جونم هرجا هستی موفق باشی اما نکنه بگذاری بری دیگه نیائی؟!
دلم برای خودت و قلم زیبات تنگ میشه

سلامت باشی عزیزم
نه میام... نمی تونم برم
متشکرم گلم

زی زیه بوووووق گل گلی :)) پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ق.ظ

سهلام !
ژس منتطظریم مثال بزنی...
بابامون مسافرت بودن !‌
دیگه...آهان بهله دیه باهوش هستیم...! جاستین جان رو هم زیاد می دیدم ولی نمی دوستم کیه...حالا با هم رفیق شدیم .
چشم ! ولی راست می گی اشاره به تعداد خدمتکارا خیلی دلچسب نیست...ممنون که یادآوری کردی...سعی می کنم حتما حتما ویرایشش کنم !
ما بریم طبق معمول خونه مامانجونمون !
بوووووووووووووووووووووووووس
بای بای

سهلااام
اوکی... انشاالله می خونم دوباره می گم بهت
به سلامتی!

بله بله خوبه! بچه خوبیه! یکسره داره همه جا رو مرتب می کنه

آفرین بر یو! مرسی!

خوش بگذره
بووووووووووووووووووووووووووووس
بای بای

رها چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جان !!!
دلم برا مهرانم سوختا!!!

مهران که همه دشمنشم! باز خوبه اقلا یه نیمچه طرفدار پیدا کنه

زی زیه بوووووق گل گلی :)) سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ

سهلامی دوباره !
منو با بیلم نمی شه از اینجا انداخت بیرون !‌خودتو اصلا اصلا خسته نکن !
شاذه تو که از همه ی ماها زرنگتری !‌فعلا بنده تنبلم که داستان رو صفحه ی پنجاه ثابت مونده ! ‌ داستان جناییتم بامزه می شه !‌من می دونم...
قبل این ترم یه شب خوابم نمی برد نشستم دفتر خاطرات دریا رو خوندم...فک کنم طرفای ۳ بود دیگه غش کردم...آی چسبید !‌ انقده خوشم میاد از این داستانت...خیلی دوسش دارم...
آها !‌جاستین همون جاستی فایه که گفتی دیه !‌آقا جاستین !‌ من مریضیم عینه سریالای تلویزیونی شده...این سریم باید بریم برای دکتر ریه ببینیم این آلرژی ما بلاخره چه بلایی بر سر ریه مان آوریده !‌
مخشام مونده ولی حوصله ندارم...باید تو اکسل نمودار بکشم ولی اکسل خیلی بلد نیستم... حالا امشب بابام میاد ژیشمون ازشون می پرسم !
آهان راستی...یه سوال...می تونی مثال بزنی کجاها فضاسازی خوب نبوده ؟ می خوام ببینم از قصد بوده یا نه...چون بعضی جاهاش که عمدیه ولی خوب بعضی جاهاشم از دست آدم در می ره... (الان ژست این نویسنده های معروفو به خودم گرفتم !! )
آهان راستی راستی...من خودم از نثر داستانم می ترسم...حس می کنم ممکنه برای همه جذاب نباشه...می دونی یه جور خاصیه... من خودم این مدلی نخوندم...یا به نظرم میاد که نخونده باشم...
من خودمو وحشتناک با همین موضوع زمان گیر انداختم...بعضی اوقات گیج می شم چی بنویسم...و چه جوری بنویسم...بعدم دوست دارم خواننده اصلا حدس نزنه قراره چی پیش بیاد ولی خیلی کار سختیه...و برای منی که این دومین اثرمه واقعا سخته !‌ (با ژست زی زی خودشیفه بخونیدش ! )
دیگه چی....اوهوم...شخصیتا برات گنگ نبودن ؟ جایی به نظرت کسی غیرعادی رفتار نکرد ؟ مثلا من خودم از اول نمی خواستم دختره تو یه خانواده ژولدار باشه ولی بعدش لازم دیدم که باشه ... حس می کنم ممکنه باعث بشه که داستانم کلیشه ای اینا بشه...نه ؟ خوب خدا کنه نشه !‌همین که شاذه جونم تعریف کنه خیلییییییه !‌ :-*
من برم بازم میام مختو می خورم !
بوووووووووووووووووووووووس
بای بای

علیک سهلام
چه خوب
نه بابا من به نصف کارایی که تو ذهنمه و مطمئنم می خوام انجام بدم نمی رسم
نووووووووووش جونت
آها! دوست عزیزم جاستین!! استعدادت خوب بود ها! من اولا که تایپ می کردم شوهرم هربار رد میشد یه سری به جاستین میزد و نوشته هامو مرتب می کرد، بعد روشو که برمیگردوند من جاستین رو گم می کردم یه مدتی طول کشید تا یاد گرفتم! حالا عوضش حساس شدم هرجا میبینم کسی تراز نشده می نویسه، فوری فکر می کنم یه چیزی اشتباهه!!
ای بابا!! چه وضعیه! انشاالله زود زود خوب خوب شی
منم امروز اصلاً حوصله نداشتم. به خودم بود فقططط می خواستم بخوابم. ولی دیگه کشیدم خودمو از صبح تا شب تو مرکز فرماندهی (کیتچن خودمان!) بودم.
بابات مگه کجاست؟
مثالم چشم میزنم. امشب نه... یه وقتی سرحال بودم.
من که خوشم اومد. نثرش قوی و محکم بود. قرار هم نیست همه بپسندن. هرکسی سلیقه ای داره.
تا اینجاش که خیلی خوب پیش رفتی. سخت هست ولی وقتی خوب دربیاد خیلی شیرینه :)
نه بابا ربطی به دومین اثر نداره. من شاید الان چهلمین قصه ام باشه. ولی این یکی قصه خییییییییلی سخته برام و واقعا دارم تلاش می کنم که خوب دربیاد.
دایی دکتر خیلی توضیح داده نشده بود. شایدم برای این بود که از اول معلوم نشه که قراره عاشقش بشه. بقیشم بعداً دوباره می خونم میگم بهت.
نه پولداریشون عجیب نبود. یه خانواده ی عادی اون زمان بود. میشه حالا اینقدر به تعداد خدمتکارا اشاره نکنی. باغبون و کلفت و نوکر و راننده و آشپز کافیه! (خدا بده برکت ) دیگه بیشتر نباشن خدمتکارا.
کلیشه ای نبود. نه. خیلی خوب بود. بی تعارف!
منتظرم که بیای
بوووووووووووووووووووووووووووس
بای بای

لولو سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جون..
بالاخره فرصت شدو من این قسمتو خوندم...
دستت دردنکنه عزیزدل

سلام عزیزم
مرسی گلم

رها دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
یه بار عجله ای خوندم . خودمم نفهمیدم چی خوندم
امروز که سر فرصت خوندم دلم برا شریف سوخت . طفلی شریف!!!! یه فکری برا شریف بکن لطفا . جوان ناکام ...

سلام

از بس این قصه قاتی پاتیه
باشه. اگه خیلی ازش خوشت اومده می خوای بهش معرفیت کنم

souraj دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:16 ب.ظ

سلام شاذه جون، آخی ایشالا خودت و عروسک نازت خوب خوب بشین، امروز یه امتحان داشتم خفن، کلی خودمو کشتم تا دختر خوبی باشم و بشینم سر درسم، الان با نوشته های نازت کل خستگیم در رفت، هزارتا مرسی، هیجان داستانت خیلی ملوسو نازه یه کار متفاوت با بقیه کارات، مرسی از کارای قشنگت،‌ میبوسمت عزیزدلم

سلام عزیزم
ممنونم. خدا رو شکر هر دومون بهتریم.
آفرین بر دختر درسخوان! خسته نباشی. امیدوارم بهترین نتیجه رو بگیری
خیلی متشکرم عزیزم. بوووووس

سمیرا دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام شاذه جون
ایشالا هر چه زودتر حال دخترتون خوب شه
مرسی که با این وضعیت بازم ادامه داستانو گذاشتی
بی صبرانه منتظر ادامه اشم

سلام عزیزم
سلامت باشی. ممنون. خدا رو شکر بهتره.
خواهش می کنم.
مرسی

زی زیه بوووووق گل گلی :)) دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ق.ظ

سلامممممممممممممممممممممممم
ذوق مرگ شدم ! خیلییییییی ممنون !‌فک می کردم میای میگی این که خیلیییییییییی داغونه !
خوشم میاد اینجا حرف بزنم...مشخصه نه ؟
اون جاستین رو انجام دادم ! بامزه شد !‌نمی دونستم اینجوریاس...
چون دارم میرم بیرون فهلا اینجا جواب میدم بهدا کاملشو می گم ! نه نمی کشمش !‌فعلا به دایی دکتر احتیاج دارم !‌

یه چیز کاملا بی ربط و خیلیم باربط !‌من همچنان رو نظرم هستم !‌کتی از عمد خودشو زده به خل و چل بازی ! می خواد به شریف جانش برسه !‌ من می دونم !
برم دانشگاه میام یه جواب کامل به ایمیلت می دم..البته دعا کن مامانم دوباره شب نگه بریم خونه مامانش !
بووووووووووووس
بازم ممنون !‌کلی شارژ شدم !
تا شب !

سلااممممممممممممممممممممممم
نه بابا کجاش داغون بود؟ به این خوبی! تازه تعارفم نداشتم. همه ی ایراداشو گفتم که!
منم خوشم میاد تو اینجا حرف بزنی
جاستین؟ چی بود؟ گیج می زنم!

باشه. منتظر می مونم. آفرین دختر! نکشش پایان غمگین می زنه تو حال آدم!

خب اینم ایده ایه برای خودش! میدم الهام دربارش فکر کنه

خوش بگذره
بووووووووووووووووووووووس
خوش باشی

coral دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

ببین رسیدم تهران تو تنها پیجی بودم که همون شب خوندم...
خدا رو شکر چون 7-8 شب بود تو نوشته بودی و من منتظر نموندم...
خانوم من از الان بگم که به مهران شک دارم حسابی.یه ریگی تو کفششه.نگی نگفتم...

وای خدا مرسی کرال جونم!!!! خیلی ممنون!!!
باشه. چون تو میگی میگردم ریگشو پیدا می کنم :دی

صدف یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ب.ظ http://anzhela.persianblog.ir

ادم خوشش میاد حال این مهرانرو خفن بگیره!رمان جدیدت خیلی جالبه!امیدوارمم حال دخترت با خودت زود تر خوب بشه!

حالا اگه واقعا عاشق باشه چی؟
خیلی ممنونم عزیزم. سلامت باشی

زی زیه بوووووق گل گلی :)) یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ

یه بار دیگه سلام.
من غلط کردم ! حالا می گم چرا !
من گول خوردم رفتم وبلاگ بعضی از بچه هایی که نظر گذاشتن
شاذههههه ! شرا اینا اینقدر غمگیننن ؟
اینقده دلم گرفت....البته می دونی خوب آدم ناراحت می شه بقیه غمگینن....خیلی بده غمگین باشی....وای ! من دعا می کنم همه زودی خوشحال بشن....
الان به این نتیجه رسیدم من یه مرفه بی دردم !‌البته مرفه که نیستم ولی خوب دردیم ندارم...البته یه مدت داشتم ... ولی خوف شد خدا رو شکر‌!
دعا می کنم درد همه بشه های شاذه خون زودی خوب بشه...
چرا نیستی ؟ من حوصله م سر رفته...دوساعت درس خوندم فکر کردم کوهی جابجا کردم....امتحانم دارماااا اما شیطنت زده به کله م نمی ذاره به زندگی عادیم ادامه بدم !
مامانم که پیچوند رفت خونه مامان بزرگم...داداشمم که اصلا پایه نیست منم اینجا نشستم دارم مخ تورو می خورم....
حالا من می نویسم تو جواب نده....من وبلاگمو حذف کردم که مثلا درس بخونم ُ عوضش حرفا قلمبه می شه تو مغزم مجبورم بیام اینجا برای تو بگم دیگه...مامانم که اصلا حالشو نداره...یعنی قبلنا داشت تازگیا نداره...از هفته ی دیگه ایشالا حالشم برمیگرده من هی نمیام اینجا رو بترکونم !
ما برویم...!
تا بعدا ها !‌

علیک سلام

کلا غمگین بودن آسونتره! آدمیزادم که ذاتاً تنبله! همیشه راه آسونی رو انتخاب می کنه. یه آدمی هم هست مثل من که هم تنبله هم غمگین. ولی بالاخره به این نتیجه رسیده که این راهش نیست. با تمام توانی که هیکل تنبلش اجازه میده سعی می کنه بنویسه و سعی کنه با قصه های شاد یاد مردم بیاره که خوشی تموم نشده. (حالا این یکی قصه با متن جناییش بماند)

مرسی عزیزم. سلامت باشی. خدا به مامانتم شفای کامل بده.

عصری شلوخ بود دورم و نشد بیام نت...

حالا بیا. خوش میگذره

فاطمه یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:42 ب.ظ

برعکس همه من به شریف مشکوکم

نه به مهرانم مشکوکم
نه اصن به خود الی بانو هم مشکوکم تو این جریانات دس داره

چیزه کوووووووووو تا شنبه چجوری دووم بیارم من اخه

چیزه مامانی این دختره مریض نیسا دارن بهش تلقین می کنن خودکشی کنه!! نه؟؟؟

من چقد کارآگاهم اینجا چیکار میکنم برم پی کارم

برم فک کنم مساله رو باید حل کنم نه اینجوری نمیشه!!

شریف؟ شایدم همه تقصیرا زیر سر اون باشه!

الی جان که حتما یه غلطی کرده

شرمنده! باید بسازم و بنویسم و به بقیه کارامم برسم خب.... الان خاک داره از سر و کولم بالا میره. چند روزه جارو نکردم (آیکون گریه ی خیلی شدید!!!) بدم میاد از جارو کردن

نیدونم. یعنی میگی اینجوریه؟!!

برو اداره ی پلیس فرم استخدام پر کن برای دایره جنایی

زی زیه تازه برگشته ی بوووووق گل گلی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:10 ب.ظ

سهلام ایمیلیدم !
چیزه اون یکی نظرم نیستش چرا ؟ من از این به بعد هر نظرمو دوبار می فرستم ! خودت حذف کن ! اینجوری مطمئن تره !
راجبه سرماخوردگیو گردن درد و امتحان زیست و ادبیات نوشته بودم ... حیف شد....حوصله مم نمی شه دوباره بنویسم....بذار دوباره حسش بیاد از اول می نویسم...
رو که نیست سنگ پای قزوینه !
فهلا !
پ.ن:راستی ! راستی نقدم فراموش نشه هاااااا ما شما رو خیلی قبول داریم استاد !
یکی از دوستام می گه شبیه تو می نویسم ولی من فکر می کنم سرش به جایی خورده آخه من اگه شبیه تو بنویسم کلامو می ندازم هوا...
همین !
نه نه ! یادم اومد....
باوشه...بریم زیر بارون قدم بزنیم...من هی حرف بزنم مختو بخورم ... تو هی تو دلت به راه های قتل تر و تمیز من فکر کنی !
رفتم ! دیگه رفتم
بوووووووووووووووووووووس
بای بای

علیک سهلام

مرسی! میرم الان می خونم.

نیدونم!
باش
نه بابا هرچی می خوای حرف بزن

اختیار داری. چشم نقدم می کنم.

حالا نوشتن منم همچو تعریفی نیست

نه بابا من قاتل نیستم. بریم. خوش می گذره

بووووووووووووووووووووووووووووس
بای بای

بهاره یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جان
ممنون دوستم برای ادامه ی داستان... داره همینجور مهیجتر و مهیج تر میشه
من فکر کنم هر کاسه ای هست زیر نیم کاسه جناب مهران خانه و بس
مرسی که با اینهمه گرفتاری باز هم برامون داستانهای جذاب و زیبا می نویسی
مراقب خودت باش عزیزم.

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم. خیلی مرسیییی

شایدم اینطور باشه. نیدونم
سلامت باشی دوست جونم

ملودی یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم ایشالا الان خوب باشین عزییییزم . آخیشششش بالاخره قضیه ی این شریف تا قسمتی معلوم شد از فوووضووووولی در اومدم آخی دلم برای شریف سوخت . مرسییی عزیزم از این قسمت . این داستانت حسابی پیچ پیچ داره و هیجانی شده ها . بوووووسای ابدار برای خودت و خوشگلات

سلام ملودی جوووونم
خیلی ممنون. خدا رو شکر هر دومون بهتریم

بله بله شریف خان عاشق بوده و اینا...

خیییییییییلی ممنونم گلم

مهرشین یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

واااااااااااااای داره هیجانی میشه

مرسیییییییییییی

زهرا۷۷۷ یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ق.ظ

منم مشکوک شدم!قضیه بوداره!!!!!!
امضا خانوم مارپل

بله بله خانم مارپل بفرمایید این معما رو حل کنین که کارآگاه کم داریم

زی زیه تازه برگشته ی بوووووق گل گلی شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

دوباره سلام !‌به من شه !‌حرفام زیاده تموم نمیشه...اما ولی !‌بی رودربایسی (رودروایسی !‌) اگه دیدی دارم میرم رو اعصابت بگو جیم بشم !
بچکی ! شه بامزه...وای من خیلی از لهجهی کرمونیا خوشم میاد...از شیرینی کرمونی...وای عاشق قوتو می باشیم ! وای این شیرینی کلمژه ها...دیگه این شیرینی باقلواییا که دیگه قشنگ یه غذای کاملیه برای خودش....
آه ره....به به...دلم خواست ! حیف ! چقدر کرمان دوره آخهههههههههه ! من اگه خونمون اونجا بود سه سوته میومدم خونتو تمیز می کردم تو بنویسی تا اصن برات تایپ می کردم... بهله !‌بهله !‌ حیف شد.... شما یه ریزه بیاین نزدیک تر خو !
راستی هوا شطوره اونجا ؟
این جا داره بارون میاد....واییییییییییی ! من عاشخ بارونم...انقده دوست دارم زیرش راه برم ! البته با یه دوست...ترجیحا دوستای مرهبونم...من جمله مامانم...شاذه جونم...لیلی جونم...اکرم جونم...جا داره اینجا از همه ی دوستای گلم تشکر کنمم !‌ اهم اهم !‌یک دو سه ! الو الو !‌امتحان می کنیم... من برم امشب رسما خل شدم !
دیگه رفتم...نزن نزن !
بوس بوس
بای بای

علیک سلام
نه بابا هرچی دلت خواست حرف بزن من خوشم میاد :)

هاااا منم قوتو دوست دارمممم. ای گفتی برم ببینم دارم یه قاشقم از قول تو می خورم
نوچ! نبود. چون نمیشد دست خالی برگردم یه قهوه ترک درست کردم با یه تیکه کلمپه آوردم. خدا وکیلی این کلمپه مال تو گوشت شه به تنت من چاق نشم یه وقت!
مرسی مرسی. وای گفتی خونه تمیز کردن. یه جارو گردگیری اساسی باید بکنم. اینقد بدم میاد از جارو گردگیری که حد نداره بقیه ی کارا رو می کنم از گیر این دو تا در میرم. ولی دیگه چاره ای نیست. خیلی خونه کثیف شده. باید برم سراغش...

اینجا الان ابریه. شاید یه نمی هم بزنه. نمی دونم. منم دوست دارم زیر بارون راه برم و البته تنها نباشم. بقیه وقتها با قدم زدن تنهایی هم مشکلی ندارم ولی زیر بارون بدجوری دو نفره اس البته یه دوست خوبم کفایت می کنه لازم نیست حتما همسرجان رو بکشم بیرون! خلاصه این که میام باهات

باش حالا کجا میری؟
بوس بوس
بای بای

سوری شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ای واای با این همه برنامه نشستی واسه من خیاطی میکنی؟منو شرمنده نکن..
اینقدره از این خاستگارای پولداره تو قصه ها بدم میاااد!!!

نه بابا جوش نزن. نصفشو که قبلا دوخته بودم، بقیشم دیشب که بعد از کلی دوا درمون یه خورده بهتر بودم، نشستم. تازه زیپشم آخر ندوختم گذاشتم اول یقه اش بدوزم که باید پارچه اش برسه. خلاصه کاری نکردم اصلا!
ها خیلی از خودراضین :))

شکیبا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ب.ظ

منو یاد یه رمان خارجی میندازه!فکر کنم اسمش بود بیگانه ای با من است!واقعا ترسناکه ها!فک کن!آدم هیچیییی یادش نیاد!همش فکر می کنی که بقیه می خواند بکشنت!خیلی حس بدیه!این مهران خیلی بو داره!

این کتاب رو خوندم ولی اصلا یادم نیست چی بود.
کلاً بیماریهای روانی خیلی سخت و پیچیده ان. خدا نیاره...
ادوکلنش؟ :))

نقره شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:58 ب.ظ

قالب جددید مبارک شاذه جون .. آخی ایشالا زودی هم گردنت خوب بشه شاذه جون هم دختر گلت
داستاننننم که چیزی نگم بهتره چوووووووووووون حرف ندارهههه

مرسی عزیزم
سلامت باشی گلم
شرمنده می کنی

زی زیه تازه برگشته ی بوووووق گل گلی شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ب.ظ

پیش نوشت ! سوتی می دهیم اساسی ! خو به من چه قالبتو عوض کردی هی من زیر پست نظر می دم !
سهلام !
من شیجوری غمگین نباشم ؟ هیش وخت اول نمی شم ! من شنبه ها دانشگاهم ! گناه دارم....
هی همه بنز می گیرن من یه بار بنز برنده شدم .... تازه بنزم دوست ندارم...دلم پورشه می خواد...البته از این قرمزاش...انقده از رنگ زرد قناریش بدم میاددددددددد
بیچاره کتی + زی زی !‌ آخی....
منم دارم یه چیزی می نویسم شبیه همین داستان تو البته خوب خیلی فرق داره ولی منم شخصیت اولم به کل حافظه شو از دست داده !‌ انقد بامزه می شن وقتی یادشون میره کی بودن .... انقده من خوشم میاد !
سوت می زنیم !‌
من امروز زده به سرم . مشخصه ؟
من برم درس و مخشام ... یه عالمه مخش دارم بنویسم !
باز هم طلفونکی من !‌
وای من تا هفته ی بعد چیجوری صبر کنم ؟ شرا مارو توی تعلیق می ذاری... دلت میاد آخه ؟
من که می دونم دلت نمیاد....بیا کوچه پشتی درگوشی برام همه شو تعریف کن !
منتظرتماااااااا
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بای بای

آره. اشکال اصلی این قالب همینه. می خواستم قالب ساده ی بلاگ سکای باشه همه بتونن بازش کنن اینجوری شد حالا! هرکارم کردم نظراتشو جابجا کنم نشد که بشه.

علیک سهلام :)
عوضش میری دانشگاه دانشمند میشی جیگر! اونوقت من خودم برات یه پورشه ی قررررمز می خرم. آخه منم از زرداش بدم میاد

کجا می نویسی؟ اگه تو ورده باید برام بفرستی! اگرم تو نته آدرس بده سریع! (خشانت رو داری؟!)

هی طفلونکی زی زی... هی بچکی زی زی (بَچَکَی همون طفلونکیه به لهجه ی کرمونی)

من که نمی خوام شما رو تو خماری بذارم کههه! زورم نمی رسه بیشتر از این بنویسم. میای خونه ی منو بروبی و بسابی تا من بنویسم؟ یا من می روبم و میگم تو تایپ کن!

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بای بای

آزاده شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:23 ب.ظ

مثل همیشه عالی این آقای شوهره مشکوکه

خیلی ممنون

فاطمه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام مامانی

ایشالا خدا هم مامانو هم دخترشو زودی خوف کنه

چندبار اومدمو رفتم نبودی

برم بخونم ببینم اینجا چه خبره

سلام عزیزم

سلامت باشی دوستم

شرمنده نشد زودتر...

بفرما

بهار شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:39 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

راستی شاذه جونم با اجازت یه سوال: میدونم که طرح ِ کلی ِ داستان رو میدونی، و مثلا مثبت یا منفی بودن ِ شخصیتها برات مشخصه،‌ولی برام جالبه بدونم خودت دقیقا جزئیاتشو از الان میدونی؟ یا هر قسمت در همون حین ِ نوشتن تصمیم میگیری چه اتفاقی بیفته؟ و اینکه ممکنه الان یه پیش زمینه ای از ادامه یا حتی پایانش داشته باشی ولی به مرور تغییر پیدا کنه یا کلا عوض بشه؟
پیشاپیش مررررررسی که زحمت میکشی جواب میدی
بوووووس

خواهش می کنم بهار جون
درسته. من فقط طرح کلی داستان رو می دونم. جزئیات رو هفتگی بهش فکر می کنم و وقت نوشتن تکمیلش می کنم. راستش اگر کامل بدونم چی میشه دیگه برام نوشتنش جذابیت نداره. اینجوری جالبتره برام که هر هفته مثل پازل تکه های هر قسمت رو پیدا کنم و سر جاشون بذارم. می دونم بهتره که کامل بنویسم ویرایش کنم بعد عمومیش کنم. ولی خب... چون قصد چاپ ندارم و صرفاً برای سرگرمی خودم و دوستام می نویسم اینه که اینجوریه دیگه...
بووووووووس

یلدا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

آخی بازم داره عشقولانه میشه
مرسی عزیزم که با این همه مشکلات بازم برامون نوشتی
ایشالا که خودت و دختری خیلی زود خوبه خوب بشید

بله کمی تا اندکی :)
خواهش می کنم گلم
مرسی دوست جون. سلامت باشی

بهار شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

من از اولم میدونستم این مهرااان خان یه کاسه ای زیر ِ نیم کاسشه! احتمالا پای یه زن دیگه در میونه و میخواد یه جوری که طبیعی جلوه کنه از شر ِ کیانا خلاص شه و مال و اموالشم بالا بکشه بچه پر رووووو! اما کور خونده شاذه خانومی و الهام بانوی ما همیشه حق رو به حقدار میرسونن

خلاصه خیلی داره جالب پیش میره موفق باشی دوست عزیزمممممممم

میای بریم پیش پیش بکشیمش نتونه کار بد بکنه؟

خیلی ممنونم عزیزمممممممم

آیتا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:09 ب.ظ http://aitayi.blogfa.com/

خانوم گلی ایشالله هم خودت زودی خوب شی هم دختر گلت
ببخشید با عجله داستانو خوندم متوجه نشدم اولش چیا نوشتی
سفارش دیگه ای هم فعلا به ذهنم نمی رسه! اگه رسید مضائقه نمی کنم (عجب بچه پر روییم من)
دستت طلا خانومی! خسته نباشی

سلامت باشی عزیزم
خواهش می کنم. منتظر بودی دیگه.
مرسی گلم

لبخند شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:01 ب.ظ http://a-home.weebly.com

سلاااااااام شاذه جونم وااااای دکور نو مبارک! چه خوشگله!...
مرسی شاذه جون ! خییییییلی جالب بود عزیزم ! مهران واقعا مشکوک می زنه!...نازی ! شریف خیلی گناه داره!

می بینم که همه دارن راجع به داستان یه حدسی می زنن! منم یه چیزی بگم!... منم می گم کتی متوجه ی رابطه ی مهران با میترا شده و با شوک ناشی از این جریان! خودش باعث آتیش سوزی شده!!

سلااااااااام لبخند مهربونم خیلی ممنونم گلم
خواهش می کنم. نووووووش جونت

به به عجب حدس خفن ناکی!!! میسپرم به الهام بانو ازش استفاده کنه

مائده شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:34 ب.ظ

سلااااااااام
مرسی خسته نباشی
خدا گردنت و دخترتو هر چه زودتر شفا بده عزیزم
اگه امکانش هست کمی زودتر بزاری واقعا ممنون میشم
فکر کنم یه جایی اشتباه به جای مهران مهرداد نوشتی
موفق و سلامت باشی

سلااااااااام عزیزم
سلامت باشی
خیلی ممنونم
مرسی که گفتی. اصلاح می کنم
به همچنین

آیتا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ http://aitayi.blogfa.com/

بازم مثل همیشه قشنگ
ای بابا این مهرانو بکش کتی رو بده به شریف خیال ما رو راحت کن دیگه

خیلی ممنونم آیتاجونی


باشه عزیزم. سفارش دیگه ای باشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد