ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (17)

سلام دوستام

هی میگم بیاین بریم این دکتره رو بزنیم! چقدر بداخلاقه!
ولی خوب میشه. باید خوب بشه!


آبی نوشت: پاراگراف آخر رو خیلیا نپسندیدن حذف شد!

صدای نفس نفس زدن دکتر را شنید. از جا برخاست و با بی قراری نگاهش کرد. ضعف داشت و نمی توانست سرم را بالا نگه دارد. جلو رفت. سرم را گرفت و با ناراحتی پرسید: آخه چرا بلند شدین؟
جوابش فقط اخمی تلخ بود. دم دستشویی سرم را تحویل داد و با شانه های فرو افتاده سر جایش برگشت.
چند لحظه بعد هم دوباره برخاست. سرم را گرفت و با او به اتاقش رفت. دکتر نگاهی به اطراف انداخت و گفت: می خوام نماز بخونم.
مهشید با بی حوصلگی گفت: خب بشینین لب تخت بخونین.
دکتر با عصبانیت گفت: دست و پام که طوری نیست. می تونم وایسم بخونم.
مهشید عصبانی تر از او گفت: ولی من نمی تونم مثل چوب لباسی وایسم تا شما نماز بخونین.
دکتر سرم را از دست او گرفت و گفت: چرا دعوا دارین خانم؟ کی از تو خواست وایسی اینجا؟
مهشید به سرم اشاره کرد و گفت: خون برگشت تو سرم. بگیرینش بالا. به من چه یا نشسته بخونین یا بذارین سرم تموم شه.
جوابش فقط نگاهی خون گرفته و عصبانی بود. مهشید شانه بالا انداخت و کمی آرامتر گفت: اگه با من کاری ندارین من مرخص بشم.
دکتر هم کمی کوتاه آمد. با لحنی آرام و جدی گفت: زنگ بزن بیمارستان ببین برای شب پرستار مرد ندارن؟
مهشید با بیچارگی گفت: شب عیدی پرستار کجا بوده آقای دکتر؟
بدون این که منتظر جواب بشود کلافه از اتاق بیرون آمد. گوشیش زنگ خورد. سمانه بود. لب مبل نشست، دستش را روی پیشانیش گذاشت و بی حوصله به صفحه ی گوشی خیره شد. بعد از چهار پنج زنگ بالاخره دکمه ی اتصال را زد.
+: سلام
_: سلام مهشید خوبی؟
+: باید خوب باشم؟
سمانه با نگرانی پرسید: چی شده مهشید؟!
مهشید سر کشید. دکتر را نمی دید ولی صدایش را می شنید که داشت با قرائت نماز می خواند.
کمی آرامتر پرسید: بابا منو فرستادی تو دهن شیر میگی چی شده؟ این کیه دیگه؟ گفتی دکتر افخمی من فکر کردم...
_: خدای من مهشید فکر کردی رئیس بیمارستان؟ یعنی رئیس بیمارستان اینقدر بی کس و کاره که شب عیدی تنها باشه؟!!!!
+: خب منم از همین تعجب کردم. اگه می دونستم اینجوریه اصلاً نمیومدم.
_: من به این بابا از چشمام بیشتر اعتماد دارم.
+: کی هست این بابا؟
_: پسردایی شوهر سابقمه.
+: هان؟! شوهر سابق خودش چی بود که پسرداییش چی باشه!!! چرا زودتر نمیگی؟ تازه چه فرقی می کنه؟ بگو داداشت! بازم...
_: باور کن قابل اعتماده. اگه یه اپسیلون شک داشتم نمی ذاشتم بری.
+: من شب نمی مونم.
_: بهت حق میدم. اگه حالش بهتره برو.
+: نه بابا بنده خدا مراقبت می خواد. این چه دکتریه حتی یادش نمیاد سرمش رو بالا نگه داره! اههه... مطمئنی دکتره یا مثل من قلابیه؟
_: آخ قلابی! زنگ زدم همینو بهت بگم! نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای به دکتر صدری گزارش داده که تو کمک دست من وایسادی و پرستارم نیستی! اومد اساسی شستشوم داد و گفته تو دیگه حق نداری بیای بیمارستان. خودم تنهایی باید تمام عید وایسم! مهشید چکار کنم؟ هرچی به این زبون نفهم میگم من دست تنهام و همه رفتن مرخصی هیچی نمی فهمه. تازه میگه باید ممنونم باشم که جریمم نکرد و برات گزارش رد نکرد! جریمه از این بدتر که باید شبانه روز تنهایی اینجا بمونم؟ دعا کن عید سبکی باشه و مردم سالم باشن!
مهشید آهی کشید و از ته دل گفت: خدا کنه. خیلی متاسفم. خدا کنه برات آسون بگذره.
_: میگم مهشید اگه می تونی بری خونتون برو.
+: کجا برم؟ الان بلیت پیدا می کنم شب عیدی؟
_: مهشید... من واقعاً نمی دونم چه جوری ازت معذرت بخوام.
مهشید نگاهی به دکتر که با عجله توی دستشویی رفت انداخت و گفت: مهم نیست. خداحافظ.
سمانه با کلی عذاب وجدان آرام گفت: خداحافظ.
دکمه قرمز را زد و گوشی روی میز رها کرد. دکتر بیرون آمد. مهشید از جا برخاست و سرم را بالا گفت. دکتر با ناراحتی گفت: پیراهنم کثیف شد.
مهشید آهی کشید و حرفی نزد. با او به اتاقش رفت و سرم را به میخ آویخت. در کمد را باز کرد و پرسید: پیراهن از کجا بردارم؟
دکتر سرش را با دست نگه داشت و چشم بسته گفت: تو کمد نیست. کشوی بالا سمت راست.
کشو را باز کرد. پیراهنها توی کشو درهم ریخته بودند. یکی را بیرون کشید و کمی تکاند تا صاف شود.
دکتر دست آزادش را از توی آستین بیرون کشید. مهشید با اخم گفت: زیرپوشتونم خیسه.
دکتر بدخلق تر از او گفت: مهم نیست. پیراهنمو بده.
مهشید آستین دیگر را از روی سرم رد کرد و لباس تمیزش را به او پوشاند. پیراهن کثیف را توی سبد کنار ماشین رختشویی گذاشت.
آهی کشید و باز روی مبل نشست. گرسنه اش بود و این یکی شوخی برنمی داشت. این دور و بر اغذیه فروشی ندیده بود. دلش پیتزا می خواست.
از جا برخاست. کمی دور خودش چرخید و دوباره نشست. با خودش گفت: لعنتی! شب عیده. دلم مامانمو می خواد. بابام... دلم سبزی پلوهای مامانمو می خواد. لعنتی دلم پیتزا می خواد.
شاید جمله ی آخر را کمی بلند گفت. ولی اهمیتی نداشت. از جا برخاست و به طرف اتاق رفت. توی درگاه ایستاد و پرسید: چیزی می خورین؟
دکتر بدون این که دستش را از روی چشمش بردارد گفت: نه. تو هم می تونی بری. سر خیابون یه پیتزایی هست.
مهشید لب برچید. پیتزایی را دیده بود. بسته بود.
دکتر دستش را برداشت و پرسید: دیگه چیه؟
مهشید با عذاب وجدان پرسید: برم؟
_: اون کیسه ی داروها رو بذار دم دستم. یه پارچم آب کن با لیوان بیار اینجا. بعدم.... اگه    بتونی بمونی تا سرم تموم شه و عوضش کنی بهتره.
لحنش اینقدر سرد و خشن بود که مهشید از حرص لگدی به چهارچوب کنارش زد. ولی حالش واقعاً بد بود و تمام دلخوری مهشید باعث نمیشد وجدانش اجازه بدهد که برود. کارهایی که گفته بود را انجام داد.
دکتر به جای تشکر با همان لحن طلبکار گفت: تو یخچال ببین چی پیدا می کنی. هرچی می خوای بخور.
مهشید با حرص بیرون رفت. کاش این یارو مریض نبود. آن وقت بدون عذاب وجدان یک لگد تو دهنش میزد! اهههه....
از آن طرف ذهنش صدایی با تمسخر گفت: اونم وایمیستاد که تو بزنی!
مهشید ادایی دراورد و به صدای مزاحم ذهنش گفت: نه باید می نشست. اگه وایسه که پام به دهنش نمی رسه  با این قدش! نردبوووون! اهههه! ایشششش
کاش اینقدر گرسنه اش نبود! آن وقت می توانست غرورش را علم کند و بینیش را بالا بگیرد و سر یخچال نرود. اما... امان از شکم گرسنه!
توی یخچال را زیر و رو کرد. هیچ خوراکی بدرد بخوری نبود. هیچی! این یارو با این هیکل چه جوری خودش را سیر می کرد؟!!!
مشتی روی کابینت زد. نخیر مجبور بود آشپزی کند! مشغول گشتن توی کابینتها شد. زیر لب برای خودش آواز می خواند که کمتر حرص بخورد. دو تا سیب زمینی برداشت و مشغول پوست کردن شد. صدایش کم کم اوج گرفت. داشت خوشش می آمد. چه خوب می خواند!
دکتر از اتاق بیرون آمد. چهره اش حسابی عصبانی بود. تقریباً داد زد: میگم نخون!
مهشید وحشتزده پرسید: هان؟!!!
_: نمی شنوی؟ میگم آواز نخون.
مهشید با دلخوری نگاهی به سیب زمینیها کرد و گفت: تو یخچال هیچی نیست. منم گشنمه. پیتزایی سر خیابونم جهت اطلاعتون بسته است. یعنی وقتی اومدم بسته بود. بعیده شب عیدی باز کنه. این سرم رو بگیرین بالا تو رو خدا!
دکتر بالاخره خنده اش گرفت. هرچند آن را به سرعت فرو خورد و بازهم به طرف دستشویی دوید. مهشید آهی کشید. سیب زمینیها را سرخ کرد و کمی سس گوجه هم روی آنها ریخت.
در این بین چند بار به دکتر سر زد و سعی کرد کمکش کند. خسته بود. خوابش می آمد. اما دلش نمی آمد برود. از آن گذشته این وقت شب تنها و پیاده نمی توانست برود و مطمئن بود شب عیدی هیچ تاکسی ای پیدا نمی کند. بالاخره از رفتن دل کند و نشست.
شامش آماده شده بود. بشقاب را دم اتاق دکتر برد و پرسید: شما می خورین؟
دکتر عصبانی گفت: ببرش حتی بوشم حالمو بهم می زنه. هواکشم بزن. چند دقیقه هم  در و پنجره ها رو باز کن هوا عوض شه. یه پتوی اضافه هم به من بده.

مهشید کلافه برگشت و کارهایی که گفته بود را انجام داد. مجبور شد صندلی زیر پایش بگذارد و از طبقه ی بالای کمد پتوی اضافه بیاورد و بعد هم بشقابش را که دیگر سرد شده بود برداشت و از در بیرون رفت. لبه ی دیواره ی بام نشست و به شهر دود گرفته و خلوت چشم دوخت. آرام آرام شامش را خورد و به اتاق برگشت. ظرفهایش را شست.
دکتر با وجود پتوی اضافه باز هم لرز کرد. مهشید در و پنجره ها را بست و با سشوار دکتر را گرم کرد. بعد هم باز تهوع بود و تب و لرز و شبی که انگار یلدا بود نه شب سال نو بس که لحظه هایش کند می گذشت.
سفره هفت سینی نبود. اما نزدیک تحویل دکتر لب تختش نشست و قرآن خواند. مهشید هم دل گرفته از تنهایی کنار تخت روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. غرق فکر برای سال جدیدش دعا می کرد.
دکتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: سال تحویل شد. مبارک باشه. ببخش که به خاطر من پیش خونوادت نیستی.
مهشید به سنگینی از جا برخاست و فقط گفت: به خاطر شما نیست.
دلگرفته تر از آن بود که تبریکش را جواب بگوید. دکتر قرآن را به طرفش گرفت و گفت: لطفاً بذارش سر جاش.
قرآن را هم سر جایش گذاشت. توی هال برگشت. لب مبل نشست. خوابش می آمد. صدای تلفن از جا پراندش. نگاهی به اطراف انداخت و بدون فکر گوشی را برداشت.
خواب آلوده پرسید: بله؟       
صدای زن جوانی گفت: ببخشید اشتباه گرفتم.
مهشید بدون جواب قطع کرد و به پشتی مبل تکیه داد. نشسته خوابش برد. اما دوباره تلفن زنگ زد. همان زن بود. گفت: ببخشید مثل این که خط رو خط میفته. من این شماره رو می گیرم.
و یک شماره تلفن خواند. مهشید خواب آلوده گفت: نمی دونم.
زن گفت: با آقای دکتر افخمی کار دارم. شاید همسایتونن خطها رو هم میفته.
+: نه خط رو خط نیست. ولی آقای دکتر خوابن. میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن. بگم کی زنگ زده؟
_: چی داری میگی؟ چرا سربسرم میذاری دختر؟
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: من شوخی نکردم.
_: مامااااان!
چند لحظه بعد صدای زن مسنتری توی گوشی پیچید و پرسید: خانم کی هستی؟ تو خونه پسر من چکار می کنی؟
+: خانم من...
اما زن نگذاشت حرف بزند. حرفش را قطع کرد و عصبانی گفت: گوشیشم خاموشه. سابقه نداشته! ما الان راه میفتیم میاییم تکلیف شماها رو روشن می کنیم.
و ترق! قطع کرد. مهشید نگاهی به گوشی کرد و ابرویی بالا انداخت. یعنی چی؟ چه تکلیفی؟!
از جا برخاست و سری به دکتر زد. بالاخره داروها اثر کرده بود و خواب رفته بود. دوباره به هال برگشت. توی مبل مچاله شد و خواب رفت.
صبح با صدای جیغ زنی از خواب پرید: مامان بیا ببین واقعاً دختره اینجاست!!!!
مهشید سر برداشت. از سرما تنش خشک شده بود. شالش را که افتاده بود روی سرش مرتب کرد و گیج و گنگ به زن جوان و زن و مرد مسنی که وارد شده بودند نگاه کرد.
دکتر از اتاقش بیرون آمد. سرم دومش هم تمام شده بود و خودش آن را کشیده بود. با اخم پرسید: چرا جیغ می زنی؟
بعد به زن و مرد سلام کرد و با همان خشکی عید را تبریک گفت. زن مسنتر با گوشه ی چشم به مهشید اشاره کرد و پرسید: این کیه؟
دکتر نیم نگاهی به مهشید انداخت اما قبل از این که جوابی بدهد، مرد مسن به حرف آمد و گفت: دختره ی بی کس و کار خجالت نمی کشی اومدی اینجا؟ معلوم هست چکار می کنی؟ پاشو برو بیرون!
مهشید از جا برخاست. کیفش را برداشت و با چشمهایی گرد شده به آنها که راه خروجی را بسته بودند چشم دوخت. منتظر دفاعی از جانب دکتر بود، اما دکتر فقط گفت: آروم باشین بابا. برای قلبتون خوب نیست!
مهشید دلش می خواست گردنش را بشکند!!! این بود جواب محبتهایش؟؟؟
به هر جور بود از کنارشان گذشت و بدون حرف بیرون رفت. پله ها را که پایین می رفت کم کم بیدار میشد و مغزش راه میفتاد. باید جوابشان را میداد. باید آن پیرمرد را سر جایش می نشاند. نباید اجازه می داد اینطور به او توهین کنند. حتی اگر آن زن جوان همسر دکتر هم بود بازهم باید منتظر توضیح می شدند. باید...
ولی دیگر نمی خواست برگردد. به هیچ قیمتی نمی خواست برگردد. کوچه را دوان دوان طی کرد. توی خیابان پرنده پر نمی زد. بقیه ی راه را هم پیاده برگشت. چند بار با سمانه تماس گرفت در دسترس نبود. تلفن خانه را هم جواب نمی داد. بالاخره وقتی که نتیجه گرفت به بیمارستان زنگ بزند، شارژ گوشیش تمام شد.
سمانه خانه نبود. یاشار هم که حتماً پیش آقای همسایه بود. مهشید عصبانی وارد شد. دوشی گرفت و لباس عوض کرد. به بیمارستان رفت. وقتی سمانه را پیدا کرد، سمانه با ناراحتی گفت: وای مهشید چرا اومدی اینجا؟ الان دوباره راپورت میدن که این دوستشو باز برداشته آورده. برو خونه. تو رو خدا.
+: سمانه من...
_: برو عزیزم. برو خواهش می کنم. بعداً میام باهم حرف می زنیم. برو.
مهشید با حرص نفسش را فوت کرد و از بیمارستان بیرون رفت. کاش نیامده بود. باید از خانه تلفن میزد. ولی اینقدر عصبانی بود که به فکرش نرسیده بود.
به خانه برگشت. با پدر و مادرش و برادرش تماس گرفت و عید را تبریک گفت. همینطور به خاله و مادربزرگش هم زنگ زد. پیامکهای تبریک دوستانش را هم جواب داد.

سمانه بعدازظهر آمد. خسته و خراب به طرف اتاقش رفت. عصبانیت مهشید فروکش کرده بود. دیگر دلش نمی خواست دعوا کند. هرچند ته دلش هنوز دلگیر بود ولی حرفی نزد. سمانه هم مشغول گوش دادن به حرفهای یاشار بود که با هیجان داشت تعریف می کرد که سال تحویل با سهراب بوده و بابای سهراب به هر دویشان عیدی داده بود.
مهشید به طرف در رفت و گفت: میرم ببینم بلیت پیدا می کنم.
سمانه حرف یاشار را قطع کرد و گفت: وایسا... مهراب گفت بهت بگم...
مهشید با بدخلقی پرسید: مهراب کیه؟
سمانه با تاکید گفت: پسردایی بابای یاشار. دکتر افخمی.
+: آهان. خب نمی خوام بدونم چی گفته. خداحافظ.
_: صبر کن مهشید. گفت می خواد ازت عذرخواهی کنه.
+: به این پسردایی خان هاپو بگو ما رو بخیر و شما رو به سلامت.
سمانه تبسمی کرد و گفت: نگو اینجوری. بداخلاق هست ولی خیلی آقاست.
+: این آقای بداخلاق ارزونی شما. من برم...
_: نه مهشید ببین... گفت بهش بگو بعدازظهر یه سر بزنه. می خوام دستمزدشم بدم.
+: مگه دیوونه ام دوباره برم اونجا؟؟؟؟
_: تعریف کرد گفت حاج آقا اینا اومدن. برای همین می خواست عذرخواهی کنه.
+: من نمیرم.
_: حق داری. بهش میگم.
مهشید سری تکان داد و بیرون رفت. هنوز خیلی دور نشده بود که گوشیش زنگ زد. شماره ناشناس بود. جواب داد: بله؟
_: سلام. من مهراب افخمی هستم.
مهشید حرصی گفت: کی به شما اجازه داد به من زنگ بزنین؟ من با شما حرفی ندارم.
و قطع کرد. دوباره زنگ زد.
دوباره مهشید جواب داد و گفت: آقا من میگم...
_: اجازه بدین. من باید براتون توضیح بدم.
+: هرچی لازم بود متوجه بشم شدم. هیچ توضیحی نمی خوام.
_: من از طرف خونوادم معذرت می خوام. ضمناً دستمزدتون...
+: من این کار رو به خاطر پول نکردم. فقط به خاطر سمانه بود.
_: پس پول رو میدم به سمانه خانم.
+: هرکار دلتون می خواد بکنین. دیگه هم به من زنگ نزنین.
_: اگر نظرتون عوض شد من خونه ام.
+: عمراً!

دوباره عشق (16)

سلام به روی ماه دوستام

اینم یه پست توپ! چقدر انتظار کشیدم تا این قسمت رو بنویسم!!! یعنی من از کل داستان فقط همین دو تا نکته که از وبلاگ رها کش رفتم بلد بودم هی دلم می خواست زودتر برسیم اینجا

دیگه باقیشو نمی دونم. خیالتون راحت. هنوزم باهمیم

مهشید یک ظرف سبزه را کنار بقیه ی سینها روی میز ایستگاه پرستاری گذاشت و لبخند زد. سمانه با لبخند گفت: سیزده نوروز یادت نره جفت جفت گره شون بزنی بختت باز شه.
مهشید بلند خندید. دکتر صداقت پرسید: اینجا چه خبره؟
مهشید خنده اش را جمع کرد. راست ایستاد، سر به زیر انداخت و گفت: هیچی آقای دکتر. معذرت می خوام.
دکتر تبسمی کرد و گفت: برای چی عذرخواهی می کنی؟ مریض اتاق صد و هفت رو مرتب چک کنین تبش بالا نره.
+: چشم.
دکتر رفت و سمانه خندید. از مهشید پرسید: حالا تو چرا اینقدر ترسیدی؟! دکترصداقت اونقدر ترسناک نیست. نه به اندازه ی دکتر افخمی!
مهشید با تمام احساسش گفت: دکتر افخمی که ماهه! عاشقشم.
سمانه خندید و گفت: چشم خانم بچه هاش روشن.
مهشید ادامه داد: خانم بچه ها و نوه ها و عروسا و دومادا!
و بازهم خندید. این روزها بیشتر می خندید. شاید اینطوری می توانست بغض و دلتنگیش را برای خانواده اش بپوشاند؛ اگر آن غم و خستگی چشمهایش حقیقت را عیان نمی کردند...
سمانه رفت و برگشت. در حالی که به برگه ی سابقه ی یک بیمار چشم دوخته بود، پرسید: گفتی دکتر افخمی رو می شناسی؟
مهشید اخمی کرد. سمانه چه می گفت؟ دکتر افخمی پیرمرد مهربان و با دیسیپلین، رئیس بیمارستان بود. البته که او را می شناخت!
سمانه سر برداشت و سؤالی نگاهش کرد. مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: البته که می شناسمش.
سمانه دوباره به کاغذ چشم دوخت و گفت: از صبح تا حالا ده بار زنگ زده. یه پرستار می خواد.
مهشید با کمی نگرانی پرسید: برای چی پرستار می خواد؟
_: مریضه. ویروس گرفته. سرم می خواد و یه نفر که امشب مراقبش باشه. تازه با کلی اخم و تخم ده بار سفارش کرده پرستار مرد باشه. انگار اینجا پرستار ریخته و منم حق انتخاب دارم بین آقایون یکی رو انتخاب کنم بفرستم پیشش!
با حرص کاغذ را روی پیشخوان کوبید. نگاهی به گوشیش انداخت و گفت: اککهی! بفرما دوباره زنگ زد! گمونم شماره ی منو گذاشته تو فیوریتش! فقط همینو بلده!
جواب داد: سلام آقای دکتر.... نه هنوز پیدا نکردم... چشم... چشم... در اولین فرصت... بله چشم... می گردم شمارشو پیدا می کنم بهش زنگ می زنم... چشم بهش میگم... چشم.... خداحافظ...
آهی کشید و قطع کرد. رو به مهشید گفت: اون طرف بگرد ببین شماره ی این پسره شادمانی رو پیدا می کنی؟ جرأت نکردم بگم رفته مرخصی! ترسیدم بیمارستانو بکوبه رو سرم! ببینم اگه مسافرت نیست امشب بره پیشش.
مهشید در حالی که به دنبال شماره تلفن می گشت، پرسید: حالا برای چی پرستار شب می خواد؟ خب یکی بره سرمشو بزنه برگرده بیاد دیگه! شب که خونوادش پیششن.
_: مشکل اینجاست که خونوادش نیستن. تنهاست. ولی قراره فردا برسن. بنده خدا خیلی حالش بده.
مهشید زمزمه کرد: ای بابا... یعنی دختری پسری عروسی دامادی کسی نمیشه یه امشب بیاد پیشش؟
اما سمانه نشنید چون یک مریض اورژانسی را آوردند. در حالی که می رفت گفت: شمارشو پیدا کردی بهش زنگ بزن ببین می تونه بره؟
مهشید لب برچید و آهی کشید. شماره را پیدا کرد و زنگ زد. اما مرد پرستار گفت مسافرت است و نمی تواند برای پرستاری برود.
مهشید خسته قطع کرد و به سبزه ی روبرویش چشم دوخت. بیچاره پیرمرد!
از جا برخاست. وقت آرایشگاه داشت. این یکی را به خودش بدهکار بود. نمی شد خودش  به کلی از خوشی عید محروم کند.
سمانه را پیدا کرد. داشت زخم یک مریض را بخیه میزد. کنارش ایستاد و پرسید: کمک می خوای؟
_: نه کاری نیست. شادمانی چی گفت؟
مهشید شانه ای بالا انداخت و گرفته گفت: مسافرته. من برم آرایشگاه؟
_: آره برو. الان که کاری نداری. ولی ببین شب می تونی بیای من برم خونه؟ اگه کاری بود زنگ بزن.
+: حتما. میام میمونم. مشکلی نیست خیالت راحت.
_: اگه کاری پیش اومد زنگ بزنی ها!
+: باشه. بابا خیالت راحت.

به طرف آرایشگاه راه افتاد. امیدوار بود مورد خاصی پیش نیاید و سمانه بتواند شب را در خانه پیش پسرش بماند. طفلک یاشار از وقتی آمده بود خیلی کم سمانه را دیده بود. بیشتر وقتها خانه ی آقای همسایه بود. بنده خدا با دل و جان مراقب یاشار بود. پسرها باهم مدرسه می رفتند و به خانه برمی گشتند. وقتی مهشید و سمانه نبودند شب را هم پیش سهراب پسر همسایه می ماند.
آرایشگاه شلوغ بود. چند تکه موی رنگی مصنوعی بین موهایش زد و بعد همه را سشوار  کشید. ابروهایش را بعد از مدتها صفا داد و بین همهمه ی مشتریها به چهره ی جدیدش توی آینه لبخند زد.
آرایشگر هم تبسم کرد و گفت: مبارکتون باشه.
از جا برخاست. حساب کرد و بیرون آمد. هنوز چند قدم نرفته بود که سمانه زنگ زد. با ناله گفت: مهشید... پرستار پیدا نکردم.
مهشید خندید و گفت: غمت نباشه خواهر. مهشیدت که نمرده! خودم میرم خونه ی دکتر جون. فقط اگه امشب سر منو کرد زیر آب خونم میفته گردن تو ها! ضمناً قرار بود من بمونم بیمارستان یادت که نرفته؟
_: نه بری خونه ی دکتر بهتره. پرستار که نیستی، یه وقت تو بیمارستان بازرس بیاد بد میشه. مسئولیت داریم. به هر حال...
+: بازرس کجا بود تو شلوغی شب عید؟
_: بذار فردا صبح بیا. الان برو خونه دکتر. گناه داره بنده خدا. یه لیست دارو هم اس ام اس کرده برات فوروارد می کنم سرراه براش بگیر. نشونی رم برات می فرستم.
+: دکتر شام نمی خواد؟ سفارش پیتزا نداده؟
سمانه کم مانده بود اشکش جاری شود. معترضانه گفت: مهشیییید!
+: خیلی خب بابا شوخی کردم. ولی جون سمانه گشنمه.
_: پیتزا بگیر بخور. ولی دیر نکنی. دکتر منو می کشه.
+: نه بابا پیتزا معطلی داره. یه ساندویچ سرد می گیرم. به موقع می رسم نگران نباش. البته اگه راهش خیلی دور نباشه.
_: نه خیلی دور نیست.
قطع کرد. پیامک ها پشت سر هم رسیدند. اسامی داروها را روی کاغذ نوشت و وارد داروخانه شد. اینجا هم شلوغ بود. اصلاً شب عید همه جا شلوغ بود. انگار همه عجله داشتند که کارهایشان را تمام کنند و پرونده ی سال کهنه را ببندند.
کاغذ را روی پیشخوان گذاشت و منتظر ماند. نیم ساعتی طول کشید تا نوبتش رسید. داروها را گرفت و بیرون رفت. بیشتر از انتظارش معطل شده بود و دیگر نایستاد تا ساندویچ سرد پیدا کند. دربست گرفت و نشانی خانه ی دکتر را داد.
سر کوچه پیاده شد. ساختمانهای دودگرفته را یکی یکی نگاه کرد. ساختمان "شفق" شماره پلاک هم درست بود. یک ساختمان کهنه و بی رنگ رو! یعنی دکترافخمی رئیس بیمارستان اینجا زندگی می کرد؟!!!
زنگ را پیدا کرد و زد. صدای گرفته ای که بین نویز بلندگو به زحمت به گوش می رسید، پرسید: کیه؟
+: پرستارم آقای دکتر.
بعد رو به آسمان کرد و با پوزخند گفت: خدا منو ببخشه به خاطر دروغم! تا حالا بدون حضور سمانه سرم نزدم. خدا کنه خرابکاری نکنم! خوبیش اینه که طرف دکتره. خودش بلده!
در با کلیکی باز شد و صدا از پشت آیفون گفت: بیا پشت بوم.
پشت بام؟! مهشید ابرویی بالا انداخت و متعجب وارد شد. یا خدا خودت مراقبم باش! اینجا چه خبره؟
آسانسور خراب بود. در حالی که از پله بالا می رفت به سمانه زنگ زد. بلافاصله جواب داد: الو مهشید سرم شلوغه زود بگو. رسیدی؟
+: آره رسیدم. میگه برم پشت بوم یا اشتباه شنیدم؟
_: نه برو پشت بوم. خداحافظ.
مهشید پوزخندی زد و گفت: آدم شیکا پنت هاوس زندگی می کنن دیگه!
هرچند که به این ساختمان قدیمی نمی آمد که پنت هاوس داشته باشد!
یک طبقه دو طبقه و بالاخره پنج طبقه را با پای پیاده و دست سنگین بالا رفت. به نظر نمی آمد واحدی روی پشت بام باشد. در بام را باز کرد. یک در دیگر درست کنارش با نود درجه زاویه بود. ضربه ای به در زد. جوابی نیامد. لای در را باز کرد. صدای ناله ای را شنید. درست آمده بود!
یاد خانه ی فرید و لیلی در سریال خانه ی سبز افتاد که روی پشت بام بود و تشبیه فرید به خانه ای در بین جنگل کولرها!
در را کامل باز کرد. ترسیده بود. اما ظاهراً دکتر خیلی بدحال بود. صدایش را از دستشویی می شنید. داشت بالا می آورد.
مهشید دستی به دهانش کشید. گرسنه بود و خودش هم حال تهوع داشت. وارد شد. اینجا یک خانه نبود! بیشتر به یک سوئیت دانشجویی شباهت داشت. یک سوئیت کوچک و تمیز با آشپزخانه ی مرتب و جمع و جور.
در دستشویی باز شد و دکتر با شانه هایی فرو افتاده بیرون آمد. به طرف مهشید برگشت و با اخم نگاهش کرد.
این که دکتر افخمی نبود! این مرد جوان درشت هیکل اینجا چه می کرد؟ قدش شیرین یک و نود بود! به بادیگاردهای توی فیلمها شباهت داشت. حتی با آن لباس خانه و ته ریش و چشمهای خون گرفته هم خوش تیپ به نظر می رسید. خوش تیپ ولی ترسناک!
مهشید وحشتزده شالش را کمی پیش کشید و با تردید گفت: سلام. دکتر افخمی؟
مرد با همان اخم سنگین گفت: خودم هستم. آخر پرستار مرد پیدا نکرد؟
مهشید دستپاچه توضیح داد: نه خیلی گشتیم. ولی شب عیده هیچ کس تو شهر نیست. ببخشید... شما... پسر دکترافخمی رئیس بیمارستان هستین؟
مرد با اخمی غلیظ تر کوتاه و قاطع جواب داد: نه.
بعد پرسید: سرم می تونی بزنی؟
مهشید سری به تایید تکان داد. کیسه ی داروها را به دنبال دکتر به اتاقش برد. سرم را بیرون کشید و آماده کرد. به دنبال پایه سرم چشم گرداند. یک تابلو کنار بالای تخت به دیوار بود. مهشید آن را برداشت و گوشه ای گذاشت. بعد سعی کرد سرم را به میخ بیاویزد. قدش نمی رسید. با عذرخواهی روی تخت ایستاد و سرم را آویخت. یک پایش را توی هوا نگه داشته بود. وضعیت مضحکی بود و مهشید سعی می کرد به آن بخندد تا اضطرابش را کم کند. دکتر  لب تخت نشسته بود و آرام ناله می کرد.
مهشید دلش می خواست معترضانه بگوید: چته آخه؟ مرد هم اینقدر غرغرو؟!!!
اما با این دکتر جوان که اصلاً او را نمی شناخت شوخی نداشت. برگشت. دور اتاق چشم گرداند. مرد بی حوصله پرسید: چی می خوای؟
+: گارو نداریم آقای دکتر.
مرد دستش را مشت کرد و گفت: گارو نمی  خواد.
رگ روی مشتش برجسته شد. مهشید با خنده فکر کرد: ای جان! عجب رگی! جون میده واسه آدمای ناشی.
دکتر با اخم پرسید: به چی می خندین؟
مهشید به سرعت لب برچید. رو گرداند و در حالی که خودش را مشغول نشان میداد گفت: هیچی... هیچی...
آنژیوکت را توی رگ فرو کرد و سوزن را بیرون کشید. سرم را وصل کرد و پرسید: سرعتش چقدر باشه؟
_: خودم تنظیمش می کنم.
چه بداخلاق!
لوله ی سرم را با چسب محکم کرد و پرسید: آمپول چی بریزم؟
_: فقط پلازیل رو از پایین از تو اسکالپ بریزین زودتر اثر کنه .بقیه روبریزین تو سرم.
+: چشم.
کارش که تمام شد، آشغالها را جمع کرد و بیرون آمد. همه را بیرون ریخت. بعد توی کابینتها گشت. یک سطل پیدا کرد و به اتاق برد. کنار تخت گذاشت و گفت: این باشه برای احتیاط.
دکتر ساعدش را از روی چشمش برداشت. نیم نگاهی به سطل انداخت و غرید: ممنون.
دوباره چشمهایش را پوشاند. مهشید ابرویی بالا انداخت. لجش گرفته بود. شکلکی در آورد و گفت: خواهش می کنم.
داشت از در بیرون می رفت که ته خنده ی دکتر را دید! یعنی شکلکش را دیده بود؟ لای چشمهایش باز بود؟
کمی خجالت زده شد و به سرعت بیرون رفت. لب مبل نشست و فکر کرد: اینجا چکار می کنی؟ پاشو برو بیرون!