ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (12)

سلام سلامممم
ما همچنان به آرامی پیش میریم تا کم کم اینا خوشبخت بشن

منصور با حوصله صبحانه اش را خورد. زمرد خیلی وقت بود دست کشیده بود و عصبی به سینی نگاه می کرد. منصور در حالی که آخرین ذرّه ی سس روی پنیرها را با کارد تمیز می کرد، گفت: اینجا برای خوابیدن سفته. می خوای نوبتیش کنیم.

زمرد غرق فکر جواب داد: آدم لجباز دندش نرم، جای سفت بخوابه حالش جا بیاد. شما چرا جور منو بکشی؟

منصور آهی کشید و برخاست. سینی را برداشت و گفت: نخیر... هیچ جوره نمی خوای کوتاه بیای.

زمرد با تعجب پرسید: بگم اینجا بخوابی کوتاه اومدنه؟!

_: من فقط می خوام اینقدر خودتو اذیت نکنی.

چند ضربه ی پیاپی به در خانه خورد. صدای بهروز و جمانه از پشت در می آمد که داشتند بحث می کردند. منصور در را باز کرد. زمرد هم برخاست و تا نزدیک در رفت. جمانه سلام کرد و رو به بهروز معترضانه گفت: می خوام یه سؤال بکنم خب! زمرد جوراب قرمزای منو ندیدی؟

بهروز کلافه سری تکان داد و گفت: حالا انگار بدون جوراب قرمزاش امروز میمیره!

منصور خندید و به آن دخترک شیطان که هیچ شباهتی به همسرش نداشت نگاه کرد. زمرد با دست به ستون تکیه داد و گفت: جوراب قرمزات موند خونه ی بابا. مامان گفت هروقت شسته شدن بیا ببر. تو هم چه عشقی داری به این جورابا!

بهروز گفت: آره والا! از من بیشتر دوستشون داره! از صبح تا حالا منو مچل کرده با این جوراباش! بریم بابا. الان دوباره مامان زنگ می زنه.

همین که در آپارتمان به رویشان بسته شد، جمانه نالید: زمرد هنوزم ناراحته!

بهروز گفت: بابا بیا بریم. الان می شنون.

جمانه با ناراحتی شانه بالا انداخت و گفت: خب بشنون. چه وضعیه این؟!

_: بریم تو رو خدا!

+: بهروز خواهرمه!

_: بله خواهرته! دخترخاله ی منم هست. تمام لجبازیهای فرو خورده ی زندگیش یه دفعه فوران کرده. بابا منصور آدم خوبیه! این چرا همچین می کنه؟

+: تو از کجا می دونی که منصور پشت این در چیکار داره می کنه؟ شاید اذیتش می کنه. زمرد دختر خوبیه.

بهروز آه بلندی کشید و از پله ها سرازیر شد. در حالی که می رفت گفت: جمانه اومدی ها!

جمانه نگاهی به در بسته انداخت و با آه پرسید: یعنی تنهاش بذارم؟

بهروز رو گرداند چند لحظه متعجب و کلافه نگاهش کرد. بالاخره گفت: تنها نیست. بیا بریم.

جمانه هم با بی میلی بالاخره دل کند و به دنبال بهروز رفت.

 

منصور در را بست. هنوز صدای بحث کردن بهروز و جمانه می آمد. اگر دقت می کرد می شنید چه می گویند؛ ولی توجهی نداشت. داشت به نگاه نگران جمانه به زمرد فکر می کرد. می دانست که جمانه هم دوستش ندارد و فکر می کند زندگی خواهرش را سیاه کرده است.

زمرد با عذاب وجدان به او چشم دوخته بود. بالاخره با ناراحتی گفت: من معذرت می خوام.

منصور جلو رفت و آرام در آغو*شش گرفت. زمرد چشمهایش را بهم فشرد و سعی کرد او را پس نزند. منصور روی موهایش را بوسید و رهایش کرد. بعد پرسید: بریم یه سر به بابابزرگت بزنیم؟

زمرد با خوشحالی قبول کرد. از این که توی خانه بماند و از عذاب وجدان بمیرد خیلی بهتر بود.

به سرعت به اتاق دوید و آماده شد. توی ماشین منصور گوشیش را در آورد و متفکرانه گفت: این از دیروز تا حالا هنگ کرده. نمی فهمم چشه. پاک قاطیه.

زمرد که عاشق ور رفتن با گوشی بود، با تردید پرسید: میشه ببینم؟

منصور گوشی را به او داد و راه افتاد. زمرد اول گوشی را ریست کرد. منصور از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: نه ریستش کردم. گمونم ویروسی شده.

زمرد گوشی خودش را در آورد و گفت: می خوای برات یه آنتی ویروس بلوتوث کنم؟

منصور دنده را جابجا کرد و گفت: بکن. خدا کنه مجبور نشم فکتوری ریست کنم. همه ی برنامه هام بهم می ریزه.

زمرد گوشی را به طرفش گرفت و گفت: رمزتو بزن.

منصور بدون این که نگاهش کند گفت: رمزش چهار رقم آخر شماره ی توئه.

زمرد یک لحظه قفل کرد. توی این همه لطف گم شده بود. به سختی نفسی تازه کرد و رمز را وارد کرد.

منصور رادیو را روشن کرد و زمرد مشغول بلوتوث کردن برنامه شد. دوباره پرسید: یه برنامه برای سبک کردن گوشیت می خوای؟ برنامه هات زیادن سنگین شده.

منصور نگاهی به او انداخت و گفت: آره. داشتم از این برنامه. یه بار پاکش کردم دیگه پیداش نکردم. یعنی خیلی پیگیریم نکردم. واقعاً فایده داره؟

+: آره. خوبه. عکسا و صداهاییم که نمی خوای همیشه همرات باشن بریز رو کامپیوتر...

_: آره. صد ساله می خوام این کارو بکنم، این چند وقت که سرم شلوغ بوده. از حالا به بعد... همون لپ تاپم باید یه شستشوی اساسی بهش بدم. خیلی شلوغ شده.

زمرد در حالی که سرش توی گوشی بود گفت: آره کار خوبیه.

بالاخره رسیدند. زمرد هم کارش تمام شد و گوشی را پس داد. پدربزرگ با دیدن آنها با خوشرویی چه کار خوبی کردین که اومدین! قدیما مادرزن سلام بود.

منصور با لبخند گفت: اونجا هم میریم انشاءالله. شما بزرگترین.

بعد روی او را بوسید و وارد شد. زمرد هم با خوشحالی با پدربزرگ روبوسی کرد. باهم وارد شدند. منصور و پدربزرگ مثل دو دوست قدیمی مشغول گپ زدن و شوخی شدند. زمرد ناباورانه نگاهشان کرد. باور نمی کرد اینقدر باهم دوست باشند.

بابابزرگ با لبخند پرسید: باباجون چرا ماتت برده؟! بی زحمت یه چایی بذار.

زمرد چشمی گفت و به آشپزخانه رفت. نگاهی توی کتری انداخت. آب کم داشت. پارچی زیر شیر آب گرفت. صدای خنده ی منصور و بابابزرگ می آمد. شیر آب باز بود. نشنید به چی می خندند. توی کتری تا نصفه، همان قدری که بابابزرگ درست می دانست آب کرد. توی قوری چای ریخت و مثل بابابزرگ شست و خاکش را گرفت. آن را روی کتری گذاشت و مشغول مرتب کردن دور و بر آشپزخانه شد. چند تکه ای ظرف بود، شست. روی میز و کابینتها را دستمال کشید.

صدای بابا بزرگ بلند شد: چکار می کنی باباجون؟ عروس که دست به سیاه و سفید نمی زنه! یه چایی بذار بیا.

دستمال را توی دستش فشرد و عاشقانه لبخند زد. چقدر خوب بود که بابابزرگ را داشت. بلند جواب داد: کاری نمی کنم. منتظرم جوش بیاد چایی دم کنم.

_: قربون دستت میوه هم تو یخچال هست بیار.

+: چشم.

کتری جوش آمده بود. چای را دم کرد. با دقت شعله را کم کرد. ظرف کوچک میوه را برداشت و به اتاق رفت. روی مبل تک قدیمی نزدیک آشپزخانه نشست. همیشه آنجا می نشست. رو به بابابزرگ و آماده برای خدمت.

بابابزرگ پرمهر خندید و گفت: حسابی تو زحمت افتادی.

+: خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ کاری نکردم.

_: قرار نبود از راه نرسیده مشغول بشی.

زمرد خندید و جوابی نداد. منصور با لبخند نگاهش کرد. زمرد سرخ شد. لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.

کمی بعد برخاست و چای ریخت. منصور با خوشرویی تشکر کرد و رو به بابابزرگ گفت: چاییای شما خوردن داره.

و با لذت استکان را بو کشید. بابابزرگ تبسمی کرد و گفت: کاری که ندارم. اینم سرگرمیمه.

منصور سری تکان داد و گفت: عالیه.

کمی بعد بابابزرگ گفت: داره ظهر میشه. بمونین یه چیزی سفارش میدیم باهم می خوریم.

زمرد که همیشه نگران تغذیه ی بابابزرگ بود به سرعت برخاست و گفت: نه یه چیزی درست می کنم.

_: بشین باباجون. نگاه کن یه روز اومده اینجا هی بدو بدو!

اما زمرد توی آشپزخانه گم شده بود. کمی توی فریزر را جستجو کرد و پرسید: خورش بادمجون بذارم؟

بابابزرگ با تبسم سری تکان داد و گفت: امان از دست تو! بذار باباجون. هرچی دلت می خواد بذار.


نظرات 16 + ارسال نظر
شیدا جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام خانومی.. خوبید؟ خانواده محترم خوبن؟
یادتون میاد قبلنا براتون نظر میذاشتم؟
همیشه میام میخونم وبلاگتون رو و کم لطفی میکنم و نظری نمیذارم.. شرمنده!
داستانهای شما رو که میخونم یه حس عجیبی بهم دست میده. راستشو بخواید تا چند ماه پیش از خوندنشون اشکم در میومد البته از ناراحتی.. ولی الان که میخونم خیلی پر انرژی و شاد میشم! زیاد برامون بنویسید..
و برای من هم با دل مهربون و پاکتون دعا کنید.. ممنونم!

سلام شیدا جون
ممنونم. خوبیم. تو خوبی؟
آره یادمه! ممنون که دوباره نظر گذاشتی!
اشکت در میومد؟ چرا؟؟؟
خواهش می کنم گلم
چشم. محتاجم به دعا

خاله سوسکه جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام شاذه جونی
میگما این منصور نسبت به سنش کاراش بچگونه نیست؟
خوب وقتی می بینه زنش آمادگی نداره ، نباید که خودش را کنار بکشه
باید کم کم بهش نزدیک بشه
حداقل توی این فرصتی که تا روز عروسی داشت یکم تو دل زمرد جا باز می کرد
نه؟!
والا!
ایشالا که درست میشه
ما منتظر روز های گرم و شیرین این دو مرغ و خروس غیر عاشق هستیم!!!
ممنون ازت
گل های خوشگلت هم از قول من ببوس
ماچ
بوس
خدافظ

سلام عزیزم
رفتار منصور به نظرم بچگانه نیست. برخورد مردونه است. مردها وقتی مشکلی دارن ترجیح میدن تنها باشن. وقتی طرفشون مشکلی داره هم تنهاش می ذارن. منظورم مشکلیه که قراره خودش حلش کنه.
این اخلاق زنونه است که دلش می خواد مرد کنارش بمونه، نازشو بکشه و صبر کنه تا مشکل حل بشه. مردها فقط می خوان یه راه حل بدن و برن سر مسئله ی بعدی.
مردی که اینجور وقتا زنشو تنها نمی ذاره یا خیلی با زنها برخورد داشته و اخلاقشون دستشه یا خیلی کتاب روانشناسی خونده. در مورد منصور هیچ کدوم صادق نیست.
ولی بهرحال باید درست بشه
قوووووقووولی قووو قوووو
خواهش می کنم
ممنونم
بوس
ماچ
خداظ

حانیه جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ

شاذه بانو جون چرا نظر من تایید نشده ؟
من اولی یا دومی بودم و خوشحال از اینکه این دفعه زود اومدم.
چیز بدی گفته بودم ؟

من به نوبت تایید می کنم. اونا که تایید کردم قبل از تو بودن. این دو روزی نرسیدم جواب بدم.
نه عزیزم چه حرف بدی؟! هنوز ایمیلتم هست! سر فرصت می نویسم برات انشاءالله

رها جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:11 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

منتظر ترک برداشتن سد دفاعی زمردم . یعنی منصور با چه ترفندی می خواد این سد رو بشکنه؟!!!
آخ جون من که از ناهار دیروزم مونده

الهی آمین والا نمی دونم! الهام جون هنوز به منم بروز نداده نامرد! خوش به حالت! من که امروز تنبلانه با حاضری سر و تهشو هم آوردم. ولی دارم فکر می کنم فردا چه کنم! یه غذا که بشه با نون بخوریم می خوام. مثل کشک بادمجون آبگوشت اینا... ولی اینام نه... دلم یه چیز تازه می خواد...

سهیلا جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:02 ق.ظ

فکر کنم این کنار اومدن زمرد با شرایط جدید حالا حالا ها کار داره !! خدا به منصور صبر بده !! فعلا باید راههای مشغول کردن زمرد رو کشف کنه !!!

عالی بود مثل همیشه ! اصلا یه ارامش خاصی با خوندن داستاناتون احساس میکنم ...
همیشه شاد وسلامت باشین ...

ها والا! آره باید یواشکی به منصور برسونیم چکار کنه سرش گرم شه

خیلی ممنونم. لطف داری. خوشحالم لذت می بری
تو هم همینطور گلم

مهرشین جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

کلی سورپرایز شدم فکر نمیکردم آپ شده باشی در هر صورت خوب بود و باز این زمرد داره حرص میدهههههههههههههههه

مرسییی
آره! بیاین یادش بدین کوتاه بیاد!

سمی جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:03 ق.ظ

وای عزیزم منو این همه خوش بختی محاله رسیدیم پست 12
بابا شاذه خوشگله دلمون پوسید یکم مهربون ترشون کن اخه تازه عروس ودومادن گناه داره این منصورطفلکی یه مارچی یه مورچی یه چیزی

واقعاً! البته دوازده تا پست کوچولوووو
آره والا! بیا یادشون بده

گلی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ

الهام جوووووون بووووووس!
شما جایی نری ها! قول بده

مرسی شاذه خانم

بوووووووووس سعی می کنه جایی نره! آفرین دختر گل. ببین خانم چی میگن. همین جا وایسا
خواهش می کنم

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ

یه دنیا تشکر شاذه جون.
آرام خوبه اما کند نشه لطفا(روند داستانو گفتما!)
ای مظلوم منصور! من واقعا دلم برای منصور میسوزه! هرچی بیشتر محبت میکنه زمرد سردتر میشه! گناه داره بابا این منصور بینوا!
بازم ممنونم شاذه جون.

خواهش می کنم عزیزم
من یه چی گفتم تو چرا به خود گرفتی؟ عمراً دیدی داستان من کند بشه؟؟؟ محاله
آره والا! حالا زمرد خوب میشه جبران می کنه. غصه نخور
خواهش می کنم گلم

پرنیان پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام شاذه ی جون خوبی عزیزم
کوچولوی شیطونت خوبه
انشاءالله که همه خوشبخت بشن
مرسی گلم از داستان قشنگت
چند وقتی حس خوندن رمان نداشتم
چند روز پیش همه 11 قسمت رو خوندم
لذت بردم

سلام عزیزم
خوبیم. ممنون. تو خوبی؟
الهی آمین
خواهش می کنم
خوشحالم که خوشت اومده

نرگس پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ

خوش به حالش آشپزی بلده. کلی آقامون به من می خنده که آشپزی بلد نیستم!!
قراره منو بکنه سوژه تفریحه مامانش :))
آشپزی خودش از من بهتره منم بهش میگم خوب خودت آشپزی کن، چه کاریه که من یاد بگیرم؟!! :دی

نازی نامزد کردی؟ تبریییییک می گم
زمرد بس می خواسته همه ی بزرگتراشو خوشحال کنه خیلی زود آشپزی یاد گرفته.
آره والا. بگو خودش بکنه

راز نیاز پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ

دینگ دینگ ما اومدیم بسی خوجحال از پستتون

تنکیو وری ماچ موچ و غیره

حانیه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:23 ب.ظ

دمت گرم شاذه بانو
پست غافلگیر کننده ای بود
ظاهرا زمرد داره رفته رفته ادم میشه. خوبه همین جوری . باید همیشه مودب بیاد تو داستان
همسایه عمه ام یه خانم پیر بود که الان عمرش رو داده به شما . وقتی گفتی چای رو شست یاد اون افتادم . اونم همین عادت را داشت.

متشکرات!
آره اگه خدا بخواد
خانواده ی مادری من همه چای رو می شورن. اما راستشو بخوای من تنبلیم میاد. یه درمیون می شورم

مهشید پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ب.ظ

به به میبینم که یخ زمردم داره آب میشه...
لبخند شرم و حیا می زنه و باقی قضایا خخخ
مرسی شاذه خانومی

بله اگه خدا بخواد
بلهههه
خواهش می کنم گلم

شوکا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:03 ق.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

سلام شاذه جونم چطوری؟ بچه ها رضا کوچولو؟ دلم برات تنگ شده بود یه عالمه
راستی اینکه رمز گوشی ات شماره طرف باشه گاهی واسه اینه که سعی کنی حفظش کنی

سلام عزیزمممم
خیلی ممنونم. همه خوبیم. تو خوبی؟ منم دلم برات تنگ شده بود
اینم میشه. ولی به زمرد نمی گیم بذار یه خورده عذاب وجدان بگیره آدم شه

فهیمه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ق.ظ

اول
مرسی.سورپرایز شدم.بس که هر روز سر میزنم.
میگم این زمرد تازه یادش اومده شوهر کزده. دو ماه خودشو از منصور دور کرد نتیجش شد این؟؟؟!!!
یه کم برام عجیب شده رفتارش. به هر حال خودت استادی . به نظرم نباید جوری برخود کنه که منصور حس توهین بهش دست بده. به هر حال خیلی مرسی.یه ماچ گنده

آفرین
خواهش می کنم. لطف داری
آره... راستش برای من عجیب نیست. اینقدر رفتارای متفاوت از دخترا جلوی نامزداشون دیدم که فکر می کنم اینم یه جورشه.
نه بابا استاد چیه؟
درسته. نباید اینطوری برخورد کنه. ولی هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد و حس می کنه در حقش اجحاف شده. بابابزرگ و پدر و مادرش رو دوست داره نمی تونه ازشون دلگیر باشه. پس تمام دلخوریش می ریزه سر منصور که از نظر زمرد نباید اصلا ازش خواستگاری می کرد.
البته این نظر ناخودآگاهشه.
بووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد