ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (10)


سلام به روی ماه دوستام

اینم یه قسمت دیگه. خدا کنه الهام جان همین دور و بر بمونه و نذاره باز بره...



زمرد کلافه مانتو و مقنعه اش را روی جالباسی گذاشت. تاپ و شلوار تنش بود. نگاهی خسته توی آینه انداخت. موهای صاف دم اسبی اش چندان بهم ریخته نبود. ولی قیافه اش...

رو گرداند. حوصله ی این نگاه ملتمسانه را نداشت. در کمد را باز کرد و نالید: حالا چی بپوشم؟

ور منطقی ذهنش شروع به نصیحت کرد: خب یه لباس مرتب ساده بپوش. یه مهمونی خونوادگیه و تو هم عضوی از اون خونواده ای.

ور احساساتی اش ناگهان پرسید: چی؟ عضوی از اون خونواده؟ کدوم خونواده؟

نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت. خونواده ی اون غریبه که توی هال نشسته؟!

آهی کشید. حوصله ی بحث و جدل ذهنی اش را نداشت. به جمانه تلفن زد. جمانه سرکارش توی مغازه بود. ولی بلافاصله جواب داد: جانم خواهری؟ سلام. نه خانم نداریم. این اندازه تموم کردیم.

+: سلام. اگه نمی تونی حرف بزنی بعداً زنگ بزنم...

_: نه بگو. گوشم با توئه. سایز بزرگترش سبز داره. می خواین پرو کنین؟ شاید اندازه شد.

+: شب مهمونم. خونه ی ...

هرکار کرد اسم منصور به زبانش نیامد.

جمانه خیلی عادی پرسید: خونه آقای دیوار؟

زمرد معترضانه گفت: جُما!

_: جانم؟ معذرت می خوام. منزل آقای مهندس شهباز دعوت دارین. متوجهم.

+: تمام مشتریها فهمیدن من امشب کجا دعوت دارم!

_: نه امدم تو انبار. شلوغ نیست. بهروز به مشتریا می رسه. بگو.

+: چی بپوشم؟

_: لباس!

+: جُما اعصاب ندارم سربسرم نذار.

جمانه آه بلندی کشید و زیر لب پرسید: آخه این چه بلایی بود سر خودت آوردی؟

زمرد عصبی گفت: حالا که گذشته. بگو امشب چی بپوشم؟

_: من باشم یه لباس دم دستی راحت می پوشم خلاص.

+: بله تو مادرشوهرت خاله اس. تعارف نداری.

_: تو هم مجبور نبودی....

زمرد حرفش را قطع کرد و گفت: جما خواهش می کنم.

جمانه دوباره آهی کشید و گفت: خیلی خوب. به نظرم بلوز حریر گلدار سبز بنفشت با شلوار سورمه ایت خوب باشه.

زمرد که جلوی کمد ایستاده بود، بلوز روی چوب لباسی را بیرون آورد و گفت: اوهوم. بد نیست.

ضربه ای به در اتاق خورد. زمرد فکر کرد: چه بامزه. بالاخره پسرا دارن یاد می گیرن در بزنن.

می خواست این موضوع را به عنوان جوک برای جمانه هم تعریف کند. آخر هر دو بارها برای برادرهای کوچکشان توضیح داده بودند که بدون در زدن وارد اتاقشان نشوند و پسرها اغلب فراموش می کردند. ولی قبل از آن که به جمانه بگوید، بلند گفت: جانم؟ بیا تو.

خواست به جمانه هم بگوید. با لبخند عریضی سرش را از پشت در کمد بیرون آورد و به در اتاق که باز و بسته شد چشم دوخت.

اما بلافاصله لبخند روی لبش خشکید. در همان چند ثانیه حضور منصور را به کلی فراموش کرده بود. از آن بدتر این که کوچکترین احتمالی نمی داد که منصور وارد اتاقش بشود! این غریبه همین قدر که توی هال می نشست هم زیادی بود!

با صدای گرفته ای گفت: جما من بعداً بهت زنگ می زنم.

و قطع کرد. لباس را دوباره توی کمد آویخت و در کمد را بست. حیرتزده و ناراحت به منصور چشم دوخت.

منصور چند ثانیه مکث کرد. بعد نگاهش را از او برگرفت و گفت: باید باهم حرف بزنیم.

زمرد فکر کرد: خب من که داشتم میومدم بیرون! چرا اینجا باید حرف بزنیم؟

حرفی نزد ولی چهره اش با آن تغییر ناگهانی همه چیز را لو میداد. منصور قدمی پیش گذاشت و لب تختش نشست.

زمرد هم چند لحظه بلاتکلیف ایستاد. بعد لب تخت جمانه نشست و به او نگاه کرد. حال بدی داشت. این غریبه وارد حریم خصوصیش شده بود.

منصور لب به دندان گزید. با استقبال بدی مواجه شده بود و حالا نمی دانست چه بگوید. کنار بالش یکی از کتابهایی بود که دیروز خریده بود. آن را برداشت و پرسید: خوندیش؟

زمرد با ناراحتی گفت: بله. دیشب داشتم اینو می خوندم.

منصور لبهایش را با زبان تر کرد. کتاب را کنار گذاشت و پرسید: چرا اینقدر از من بدت میاد؟

چون زمرد جوابی نداد، ادامه داد: هرجا پا پیش می ذارم ناراحت میشی، هر جا هم پا پس می کشم ناراحت میشی. میشه حد و حدودتو واضح برای من توضیح بدی که تکلیفمو بدونم؟

زمرد دستش را بالا برد اما حرفی بر زبانش نیامد. کلافه سر به زیر انداخت.

بعد از چند لحظه سر برداشت و گفت: من از شما بدم نمیاد. گفتم که سخت عادت می کنم.

منصور با خشمی کنترل شده سری به تایید تکان داد و گفت: متوجه شدم.

زمرد چشمهایش را بست. دلش نمی خواست او اینجا باشد. حداقل چند ماهی را ترجیح می داد جایی خارج از خط قرمزهایش با او معاشرت کند. او را بشناسد. ولی حالا...

منصور مکثی کرد و پرسید: می خوای چکار کنی؟

زمرد بدون این که نگاهش کند، طوری که انگار با خودش حرف می زند، پرسید: من؟ کاری هم می تونم بکنم؟

منصور از عصبانیت لب به دندان گزید. دستهایش را مشت کرد و بدون این که صدایش را بلند کند پرسید: چرا از اولش اینقدر شجاعت نداشتی که بگی از من بدت میاد؟ چرا حالا کنار کشیدی و اینطوری هر دومونو اذیت می کنی؟ یه کاری کردی پاش وایسا. اگه نمی خوای جدا میشیم. همین حالا. هرچند عواقبش خیلی زیاده ولی بهتر از اینه که یه عمر فکر کنی که بهت تحمیل شدم.

زمرد جا خورد. با ناراحتی سر بلند کرد. منصور سرخ شده بود. ولی هنوز سعی می کرد آرام باشد. ولی همان هم ترسناک بود! زمرد از ترس دوباره سر به زیر انداخت. با ناراحتی گفت: نمی خوام جدا شم. من فقط زمان می خوام که عادت کنم.

منصور کمی آرام شد. نفس عمیقی کشید و پرسید: عروسی رو عقب بندازیم؟

+: اونوقت خواهرتون باید بره... ناراحت میشه.

_: پس چکار کنیم؟

زمرد سر بلند کرد و با ترس و تردید گفت: یه کم تنهام بذارین. خوب میشم. قول میدم.

منصور آه بلندی کشید. نفسش را محکم پف کرد و پرسید: دو ماه خوبه؟ تا وقت عروسی دیگه هیچ حرفی جز مواردی که اجباراً پیش میاد نمی زنیم. این طوری خوشحال میشی؟

زمرد داشت از خجالت می مرد. می دانست که از لحاظ قانون و عرف هیچ حقی ندارد. و اگر منصور اینطور می گفت واقعاً داشت بهش لطف می کرد. اینقدر شرمنده بود که حتی نمی توانست جواب بدهد.

منصور چون جوابی نشنید گفت: عروسی رو عقب میندازیم. با منیژه حرف می زنم. حضورش لازم و دلگرم کننده است. ولی به اندازه ی یه زندگی ارزش نداره. ما اول باید با خودمون کنار بیاییم.

این دیگر زیادی بود! زمرد می دانست که منصور مرد خوبیست. فقط باید با خودش کنار می آمد. باید خودش را راضی می کرد. به چهره اش به صدایش به حضورش عادت می کرد.

بالاخره به زحمت سر برداشت و گفت: نه همون دو ماه دیگه خوبه. فقط حرف نزنیم.

کم مانده بود از این اعتراف اشکهایش جاری شوند.

منصور از جایش برخاست و گفت: بسیار خب. بحثی نیست. هرجور راحتی. امشبم لازم نیست بیای. حتماً برات سخته.

زمرد با بغض گفت: ولی زشته نیام.

منصور که واقعاً نمی فهمید که به کدام ساز او برقصد، با خنده ی فرو خورده ای گفت: یه بهانه جور می کنم. مهم نیست.

زمرد لبش را محکم گاز گرفت که بلند گریه نکند. منصور وسط اتاق ایستاده بود و نگاهش می کرد. می خواست برود. اما پایش پیش نمی رفت. جلو آمد. خم شد و گفت: با عرض معذرت...

گونه ی خیس او را بو*سید و زمزمه کرد: خیلی دوستت دارم.

بعد دوباره راست ایستاد و گفت: خداحافظ.

رفت و زمرد را حیرتزده بر جای گذاشت. زمرد با شگفتی دست روی گونه اش کشید و زمزمه کرد: این حالش خوب بود؟!!

نظرات 28 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ق.ظ

میدونی چی میشه؟رو دریافت فایل که میزنم به جای اینکه کتابو دانلود کنه همون صفحه رو دانلود میکنه برام!حالا با کامپیوتر امتحان کنم ببینم فرقی میکنه یا نه..

من که با موبایل اصلا نمی تونم دانلود کنم. برنامه ی خاصی می خواد که ندارم. با کامپیوتر دانلود می کنم می ریزم رو موبایل.

صدف شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ق.ظ

صبح شنبه ات بخیر عزیزم.مث اینکه الهام بانو دوباره فرار کرده،پیداش نیس

صبح شنبه ی شما بخیر
نه الهام جان همین دور و براست. تا حالا درگیر رضا بودم بالاخره خوابید هوراااا! خواهرشم از مدرسه برگشت می تونه وقتی بیدار شد مواظبش باشه. انشاءالله تا ظهر می نویسم.

سوری جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:21 ب.ظ

سه چهار تا رو امتحان کردمموفق نشدم.یا دانلود نمیشن یا اگه میشن باز نمیشن.مشکل از منه ایا؟

منم الان سه چهار تا رو امتحان کردم راحت باز شدن. شاید پی دی اف ریدر یا ادوب ریدرت مشکل داره.

بهار خانم جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:17 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

به به چه پستایی
شاذه بانو من این داستان و دوست می دارم

مرسی بهارجان!

زینب جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !

چقدر دیر فهمیدم اینجا یه قسمت منتظر منه !!

خیلی خوب بود !
مخصوصا آخرش !
داره یکمی از منصور خوشم میاد !
البته فقط یکمی !!
گفته باشم که من اصلا اصلا فعلا باهاش کنار نمیام !
نمی دونم این زمرد چی شد که قبولش کرد !!

از این جور دخترا خوشم نمیاد !
من جاش بودم به خاطر پدربزرگم حاضر می شدم باهاش آشنا بشم ولی اینکه سر سه سوت عقد بشم و چمیدونم بعدم به خاطر خواهر آقای داماد عروسی بگیریم که واقعا زیاده رویه !!

آخه آدم باید طرفشو بشناسه !!
میدونی بعضی آدما هرچقدرم که خوب باشن ممکنه رو اعصابت راه برن !
مثلا من خودم اینطوریم..خیلیا رو دوست دارم ولی یه معدوداتی هم هستن که از دیدنشون کهیر میزنم !!

حس حسادت نیستا...ولی یه جورایی انگاری اصلا اصلا اصلا با هم نمی خونیم !

مثلا می خواستم پرحرفی نکنم ها !!

خیلی عالی...! دلم می خواد بدونم که بلاخره زمرد گندی رو که خودش زده چطوری جمع می کنه !

فعلا !

سلام!
اومدم بگم دو نصف شب برای چی بیداری؟ چشمم افتاد به گوشه ی مانیتور دیدم سه شد و هنوز نشستم حالا جواب بدم برم اگه رضا بذاره بخوابم.
خیلی ممنونم!
بیچاره منصور به این خوبی!
زمرد خودشم نفهمید چی شد
آره... ولی موضوع این بود که ایده ی این داستان از روز اول عروسیش تو ذهنم بود. که دختره تازه می خواست با شوهرش آشنا بشه. مجبور شدم بیام عقب توضیح بدم که چی شد ندیده و نشناخته عروسی کرده.

آره می فهمم. منم با بعضیا سخت کنار میام. مشکلم اینه که تظاهر هم نمیتونم بکنم و طرف می فهمه که اصلا نمی تونم باهاش جور بشم. بعد خیلی بده...


میام میگم

شب بخیر

سوری پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام.لینک دانلود داستانات مشکل داره یا من نمیتونم دانلود کنم؟

سلام
کدوم یکی؟

مهرشین پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:32 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

واااااااااااااااااااای خیلی عالی بود چه خوب بود که 9 قسمت رو یکجا بخونی و کلی کیف کردم منتظر مابقی اش هستم

خییلی ممنونم عزیزم

سمی چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

وقتی این جور اتفاقارو توی یه داستان میخونمبه نظرم همه چی منطقی میاد وگاهی فکر میکنم چه قدر بعضی از شخصیت ها لوسن مثل زمرد ولی وقتی برای خودم داشت اتفاق می افتاده تازه به این نتیجه رسیدم که کاملا حق با زمرده البته من مثل زمرد حرف گوش کن نبودم واز این مخمصه نجات پیداکردم
ببخشید که تو نظرات درد دل کردم دست خودم نبود واقعا نیاز داشتم
موفق باشید

آره... زمرد کلا شخصیت آرومیه که همیشه خواسته اطرافیانش ازش راضی باشن. ولی این همیشه هم درست نیست. خوشحالم که تو به موقع مخالفت کردی. انشاءالله در آینده خیلی خوشبخت بشی.
خوب کردی. خیلی دوست دارم با نظرات و تجربیات خواننده هام آشنا بشم و قصه هام رو متنوع تر و باورپذیرتر بنویسم.
سلامت باشی

فاطمه اورجینال چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ب.ظ http://Originaal.persianblog.ir

حضور پرشور الهام خانوم رو ارج می نهیم و یک صدا با هم میخوانیم:ما منتظر بقیه اش هستیم

مهم نیست چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ب.ظ

احساس میکنم یه قسمتی ازش حذف کردین یا من خواب دیدم نوشته بودین "قرار شد عروسی خواهرش و جما با هم باشه"

نه خواب ندیدین. حذف کردم چون احساس کردم بهتره پاراگراف آخرش تو قسمت بعدی بیاد.

سهیلا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ

خوشحال شدم از دیدن دو تا پست پشت سر هم. دست گلتون درد نکنه. خیلی سخته با وجود بجه کوچیک. بعدش هم که خوندم سورپرایز شدم ... هم از رفتار زمرد و هم از عکس العمل منصور... ولی جالب بود برام . از یه جنبه ی دیگه و دیدگاه زمرد مسیله کاملا متفاوت بیان شده... امیدوارم که توی این وقت کم به نتیجه برسن... بازم ممنون که دل ما رو با نوشتها تون شاد میکنین...

ممنونم. خوشحالم که لذت بردی.
بله دیدگاهها متفاوته و من خوشم میاد از نظر روانشناسی بررسیشون کنم :)
خواهش می کنم

رها چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جان!!!
سر صبحی چه حالی داد!!! یعنی انگار یکی منو بوسید...
حضور پرشور الهام جان را نیز خیر مقدم می گیم

عزیییییزم
بله بله فرش قرمزم پهن کنین لطفا

ساحل چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ق.ظ

سلام شاذه عزیز
خوبی ؟
شاذه جان راستش یه سوالی چند وقته بسیار ازارم میده
تقریبا یک یا دو سال پیش دقیقا یادم نیست
داستانی خوندم که به احتمال 90 درصد فکر می کنم از نوشته های شما بود
موضوع داستان در مورد دختری بود فکر کنم به اسم بهار که عاشق استادش شده بود اما بعد ها فهمید همون استاد پدرشه و اسم مادرش هم مهتاب بود
اگه از نوشته های شما بود میشه اسمش و بهم بگی
خیلی خیلی دلم می خواد یه بار دیگه هم بخونمش

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خب زودتر می پرسیدی! چرا اینقدر خودتو عذاب دادی!
بله اولین قصه سمت راست آرد به دل پیغام وی

آذر سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام نتونستم واسه روز زن و روز مادر واسه شما مادر پرتلاش تبریک بفرستم اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست روزتون مبارک . سایتون مستدام
از این قسمت هم مثل همه نوشته هاتون لذت بردم.
موفق باشید

سلام
متشکرم دوست من. اما همون طور که روز عید نوشتم ترجیح میدم تبریک عید دریافت کنم نه روز زن!
خوشحالم که لذت می بری.
سلامت باشی

حانیه سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام شاذه جون
دست الهام خانوم طلا ... من جای تو بودم به این راحتیا ولش نمیکردم.
این روزا غافل گیری زیاد داریم ...هی تند تند پست میبینیم ! ( چشمام شور نباشه !)
چقدر این زمرد لوسه . یعنی چی دوماه وقت میخواد ؟ پاشه همین امشب بره خونه مادر شوهرش دیگه ...

سلام عزیزم
آره والا! اشکالش اینه که نمی دونم چه جوری میشه حبسش کرد!
بگو ماشاءالله
همینو بگو!

moonshine سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ب.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

الهی بگردم برای منصور ..خوب این زمرد چرا اینقدر اذیتش میکنه ...؟الهی ....مرد به این خوبی ...اینقدر اذیت کرد که حالا منصور فکر میکنه دوستش نداره ...دلم سوختید ...الهی الهی ...

غصه نخور... خوب میشه کم کم

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام عزیزم
خیلی خوشحال شدم دیدم پست گذاشتی، گفتم ای ول شاذه جوووووووونم، دستش درد نکنه
چقدر خوبه آدمها همین قدر مهربونانه به هم فرصت بدن تا شرایط رو بپذیرن، اینجوری هر دو طرف به یه نتیجه قطعی میرسن
ممنون که نکات کوچیک اما مهم رو بهمون یادآور میشی

سلام گلم
خیلی ممنونم از این همه انرژی مثبت

بلورین سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ق.ظ http://boloorin.blogsky.com/

خوشحالم برگشتی...من فردا شروع می کنم به قسمت های نخونده ماجرا...
رضارو فکر کنم حسابی بغلی کردی...فقط تو بغلت اروم می گیره نه؟...تو پستای قبلیت دیدم نوشتی تو بغلمه...سعی کن از سرش بندازی...هم خودت اذیت می شی هم اون...

ممنونم خواهری
نه بابا ننه ی چهار تا بچه فقط وقت کامپیوتر بازی فرصت بچه بغل کردن داره. وقت آشپزی و ظرفشویی و اتوکشی و کارای دیگه که نمیشه!

مهشید دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:37 ب.ظ

آخ ژووووون
من اومدم جواب نظرمو بخونم دیدم پست گذاشتی...
حالا که اینطوره تا صبح می شینم بلکه یازدهمس رو هم گذاشتی

نوش جان
نه دیگه خیلی بعیده

سیب دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ب.ظ

اوهوم موافقم با حرفت
ولی خوب کاری کردین این قسمت حرص درآرشو زود رد کردین و زدین رو دور تند و رسیدین به چند روز مونده به عروسی

اینطوری کمتر حرص میخوره آدم
مرسی شاذه جون

مرسی
نگران نباش من مکث نمی کنم
خواهش می کنم گلم

سپیده دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

واااااااااای دو تا پست !
من این همه خوشحالی محال است!
طفلی منصووووووور دلم براش سوخت
ولی زمرد هم حق دراه نمیشه که یهو یکی دوس داشته باشی
قشنگ زمرد درک میکنم
هر دوتا پستت عالی بود!
حال رضا کوچولو هم ایشالله که خوبه ؟
دندون در نیاورده ؟؟

نوش جان
مرسی گلم!
خدا رو شکر خوبه. ممنون
نه هنوز

سیب دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ب.ظ

اول اینکه خیلی جا خوردم نمیدونم آر اس اسم نشون داد پست زدین اما وقتی اومدم دیدم نیست
بعد چند دقیقه بعد دیدم پست جدیده
خوشحال شدم
مرسی شاذه جون

دوم اینکه خیلی این قسمت از زمرد بدم اومد
خودخواه
لوس
غرور بیچاره رو شکست
هرچند نمیگم حق باهاش نیست اما دیگه خیلی شورشو درآورد
ننر
دلم واسه منصور سوخت ولی دمش گرم که حرفشو زد رک و راست
و بازم دمش گرم که محبت و علاقه اش رو نشون داد

آره این فیدها گاهی قاطی پاتی نشون میدن
خواهش می کنم گلم

کلاً می خوام بگم آدما تو هر موقعیتی یه بُعد از شخصیتشونو نشون میدن. این همون زمرده که تو قسمتهای اولی خیلی مهربون بود. منصورم همون پسر از خودراضیه که تو قسمتهای قبلی نشون میداد. اینا تغییر شخصیت ندادن. فقط یه موقعیت دیگه یه زاویه ی دیگه از شخصیتشونو به نمایش گذاشته. مثل همه ی ما که گاهی خیلی مهربونیم، گاهی بدجنس، گاهی قوی، گاهی ضعیف...

خیلی برام مهمه که آدما حرف دلشونو جدی و مهربون بزنن و یه عمر همدیگه رو تو سوءتفاهمها و تعارفهای نابجا نذارن.

یلدا دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

ای جونم مامانی که با این همه کار بازم ما رو فراموش نمیکنی

مرسی عزیزم

پرنیان دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:31 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
آفرین سرعت عمل بانو!
تشکر مجدد بابت پست
نظری درموردش ندارم.همچنان یه روند نسبتا" ثابت پیش گرفته تا ببینیم این زمرد خانوم کی لطف میکنن و تکلیف این منصور بیچاره رو روشن میکنن

سلام
مرسی!
خواهش می کنم

ارکیده صورتی دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ب.ظ

تشکر شاذه جون.الهی چقدر این منصور آقا و فهیمه! خوب اگه قرار باشه با هم حرف نزن چه جوری باهم آشنا بشن؟! بازم ممنون خانومی.

خواهش می کنم
آره والا!
نی می دونم الهام جان حتی به منم لو نمی ده که می خواد چه کنه! مجبوووورم بهش اعتماد کنم

فروغ دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:57 ب.ظ

کلی ذوقیدم
مرسی

گلی دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:16 ب.ظ

آها راستی یادم رفت بگم...خیلی ذوق کردم دیدم پست داریم...داره میشه مثه قدیما...

خدا کنه! نوشتن خیلی حالمو بهتر می کنه. دعا کن همیشه بتونم

گلی دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:14 ب.ظ

الهام جون بوووووووووووس!!! شما جایی نرو
تازه الهام جون خواهشا وقتی الهامات لازم رو انجام دادی و شاذه خانم مشغول شد شما از رضا کوچولو مراقبت کن

الهام هم یه عالمه بوس برای تو میفرسته
آره این پیشنهاد خوبی بود! الهام جان توجه کن لطفا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد