ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (11)

سلام سلام
این قسمت نوشتنش خیلی برام سنگین بود. حوصله ی گزارشی نوشتن ندارم. ولی نمی شد ننوشته ازش پرید. بالاخره امروز پس کله ی خودمو گرفتم و به هر زحمتی بود نوشتم که برسم به گفتگوها


با وجود اعتراف منصور بازهم تا روز عروسی کمتر پیش آمد که باهم حرف بزنند. هر دو درگیر کارهای خانه و جشن بودند. زمرد خیلی بیشتر تلاش می کرد. به شدت احساس دین و شرمندگی می کرد. از آن طرف هم آرزوی یک جشن باشکوه را داشت.

کارهای خانه ی جمانه هم همزمان پیش می رفت و بالاخره قرار شد عروسی را باهم بگیرند. زمرد خودش را کشت که همه چیز عالی پیش برود. کلی با جمانه برای خانه هایشان و بعد هم جشن زحمت کشیدند. ساعتها وقت برای تمرین راه رفتن و تنظیم ژستهای عکاسی گذاشتند.

منصور بیشتر مخارج جشن را به عهده گرفته بود و طوری برخورد می کرد که بهروز و بقیه اصلاً متوجه نشوند که او چقدر دارد مایه می گذارد. جدا از این حضورش کمرنگ بود. مواظب بود زیاد توی دست و پای زمرد نپلکد. فقط کارت بانکش پیش زمرد بود که با شوخی تلخی با خودش فکر می کرد همین کافیست!

بالاخره روز عروسی رسید. زمرد و جمانه جلوی آینه لباس پوشیده منتظر بودند. دامادها رسیدند. جمانه با هیجان گفت: اول من!

زمرد لبخندی زد و گفت: باشه. ولی حواست به دوربین باشه. نزنی عکسا رو خراب کنی!

جمانه خندید و گفت: تو اینقدری که نگران این عکسا هستی، نگران زندگیت نیستی.

زمرد تبسمی کرد و بدون جواب شانه بالا انداخت. بهروز وارد شد. شیفته و شیدا به جمانه چشم دوخته بود. دسته گل را به او داد و هر دو دستش را گرفت. جمانه چشم تو چشمهای او دوخت و با بغض لب به دندان گزید. زمرد زمزمه کرد: آرایشت!

آرایشگر که کنار زمرد ایستاده بود با لبخند گفت: ضدآبه! عروسا عادت دارن گریه کنن.

زمرد خندید. بعد از چند عکس، بهروز شنل را روی سر جمانه انداخت و دست در دست هم بیرون رفتند. کمی بعد منصور وارد شد. از دم در با سلام بلندی ورودش را اطلاع داد. با دیدن زمرد لبخند پرمهری زد و گفت: فوق العاده شدی!

زمرد هم با شرم خندید. دوربین نگاهشان را ثبت کرد. زمرد دسته گل را گرفت و به دوربین چشم دوخت. شنل را روی سرش با کمک منصور مرتب کرد. باهم بیرون رفتند. هر قدمش را حساب شده برمی داشت و مراقب بود لبخند از روی لبش محو نشود. تمام مدت جشن خوشرو و مهربان به همه لبخند زد.

جشن عالی برگزار شد. تالار زیبا و راحت بود. پذیرایی مرتب و شام خوشمزه و به موقع سرو شد.

آخر شب با ماشین منصور راه افتادند. بهروز که خیلی دلش می خواست رانندگی کند با اجازه ی منصور جلو نشست. جمانه هم کنارش جا گرفت. تمام مدت هم از پنجره به بیرون خم شده بود و با بچه های فامیل شوخی می کرد. عقب ماشین اما زمرد خسته و عصبی نشسته بود. دستهایش را مدام بهم می مالید و لب به دندان می گزید. منصور در سکوت از گوشه ی چشم او را می پایید و حرفی نمی زد. بالاخره دست او را گرفت و زمزمه کرد: آروم باش!

زمرد نگاه خیسش را به او دوخت. منصور دستش را فشرد و گفت: تمومش کن. تو خسته ای. استراحت می کنی همه چی خوب میشه.

زمرد به زحمت نفسی کشید و سری به تایید تکان داد.

بهروز بعد از یکی دو ساعت چرخیدن دور شهر بالاخره جلوی خانه شان توقف کرد. سیل جمعیت همراهشان هم پیاده شدند. بازهم جشن و خوشی ادامه داشت تا بالاخره از عروس و دامادها خداحافظی کردند و رفتند.

زمرد و منصور توی راهروی کوچک آپارتمانشان از آخرین مهمانها با لبخند خسته ای خداحافظی کردند. منصور آرام در را بست. زمرد که تا به حال بازوی او را گرفته بود، بلافاصله رهایش کرد.

منصور تبسمی کرد و پرسید: چی شد؟

زمرد عصبی گفت: منصور من...

منصور با قدمهایی مقطع به طرف اتاق رفت. در همان حال کراواتش را هم شل می کرد. گفت: بله تو هنوز مونده تا عادت کنی... باشه... هرجور میلته...

نگاهی به هال کوچکشان انداخت. زمرد با یک تخت چوبی قهوه خانه ای فضایش را پر کرده بود. روی تخت فرش و متکا و یک پتوی سفری گذاشته بود. بالای تخت پنجره بود که با پرده ای سنتی پوشانده شده بود. کنارش یک کتابخانه ی کوچک به دیوار زده بود. آن طرف تر یک تلویزیون ال سی دی متوسط به دیوار نصب شده بود و روبرو آشپزخانه ی باز و کوچکشان بود.

منصور لبخندی زد و گفت: اینجا قشنگ شده. آرام بخشه.

زمرد فقط سری به تایید تکان داد. خسته بود. دلش می خواست دوش بگیرد. یک بلوز و شلوار برداشت و به حمام رفت. بالاخره از آن لباس سنگین پر از تور و پارچه و فنر خلاص شد.

نزدیک یک ساعت بعد بیرون آمد. منصور خواب بود. زمرد توی هال خزید و روی تخت نشست. کنترل تلویزیون را برداشت. بدون صدا کانالها را بالا و پایین کرد و کم کم همانجا خوابش برد.

صبح روز بعد با صدای بسته شدن در از خواب پرید. چند لحظه به در خانه چشم دوخت و بعد آرام برخاست. منصور رفته بود. زمرد نفس عمیقی کشید. با رفتاری که نشان داده بود توقع دیگری از منصور نمی رفت. دلش برایش می سوخت. ولی الان نه! احساس شادی بی حدی می کرد. امروز بعد از دو ماه دوندگی کاری نداشت! می توانست استراحت کند. می توانست بی دغدغه به خودش برسد. مخصوصاً حالا که تنها بود.

در حالی که برای خودش با خوشی آوازی زمزمه می کرد، دست و رویش را شست. باقیمانده ی آرایشش را مرتب کرد و گذاشت روی صورتش بماند. موهایش را سشوار کشید و آزاد دورش رها کرد.

چایساز را روشن کرد و با خوشی به آن چشم دوخت. استفاده از وسایل نویش لذت بخش بود.

در یخچال را باز کرد. بوی لاستیک نو را به مشام کشید. نان و پنیر را بیرون آورد و نگاه گرفته ای به تزئینات جمانه انداخت. جمانه روز قبل با عجله نانها را به شکل قلب بریده بود و روی پنیرها با سس گوجه قلب کشیده و گل رز گذاشته بود.

اشتهایش کور شد. نان و پنیر را سر جایش گذاشت و نفس عمیقی کشید. عذاب وجدان به گلویش پنجه می کشید. یک لیوان آب جوش ریخت. یک چای کیسه ای توی آن انداخت و لبش را گاز گرفت. نگاهی به در بسته ی خانه انداخت. باید با منصور آشتی می کرد. ولی...

در خانه باز شد. جا خورد. منصور به آرامی وارد شد و در را بست. لبخندی زد و گفت: سلام.

زمرد آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: سلام.

منصور با تبسم پرسید: آب جوش بازم داری؟ صبح مجبور شدم برم نشد چیزی بخورم.

زمرد سری به تایید تکان داد. بین احساسات متضادی گیر کرده بود. دلش می خواست هنوز تنها باشد. ولی اینجا خانه ی منصور هم بود و او حق داشت به خانه اش برگردد. دلش می خواست مثل عروسهای فیلمهای تلویزیون خوشحال باشد و با لبخند جلوی شوهرش صبحانه بچیند؛ مخصوصاً با آن تزئینات عاشقانه ی جمانه! اما الان اصلاً توانش را نداشت.

استکانی را پر از آب جوش کرد. دستش می لرزید و دور استکان ریخت. منصور کتری را از او گرفت و سر جایش گذاشت. بعد مچ دستش را گرفت و پرسید: چرا اینقدر می لرزی؟ سردته یا ضعف کردی؟

زمرد خیره به دستهایشان یه سختی آب دهانش را قورت داد. منصور انگشت زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا آورد. زمرد با عذاب وجدان نگاهش کرد. منصور با آرامش پرسید: می خوای حرف بزنی؟

زمرد سری به نفی تکان داد. منصور با حرکت سر تایید کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: خوب میشه. آروم باش. هیچی خوردی؟

زمرد بازهم سری به نفی بالا برد. زبانش نمی چرخید حرف بزند. منصور گفت: بیا این طرف. بشین رو تخت. من صبحانه میارم. هرچند الان دیگه ظهر شده. می خوای نهار بخوریم؟

زمرد مظلومانه گفت: نه.

منصور از حالت او خندید. حالا دو طرف کابینت نبودند. کنارش ایستاده بود و می خواست روی تخت بنشیند. دست دور شانه هایش انداخت. لحظه ای او را به خود فشرد، گونه اش را بوسید و رهایش کرد.

زمرد لب تخت نشست. پاهایش را جمع کرد. منصور پشت به او داشت توی یخچال می گشت. زمرد به زحمت گفت: دارم از عذاب وجدان میمیرم.

منصور در یخچال را بست. متعجب نگاهش کرد و پرسید: چرا؟!

نان و پنیر را روی کابینت گذاشت و با خنده گفت: چه دکور عاشقانه ای!

زمرد سر به زیر و عصبی گفت: کار جمانست.

منصور سر انگشتش را به گوشه ی قلب سسی زد و در دهان گذاشت. بعد چرخی دور خودش زد و پرسید: سینی سفره از این قبیل وسایل کجا داریم؟

زمرد با ناراحتی نگاهش کرد. منصور کابینتها را باز و بسته کرد. چند لحظه بعد گفت: پیدا کردم.

سر بلند کرد و نگاهی به زمرد انداخت. گفت: نگفتی چرا عذاب وجدان داری.

زمرد سر به زیر انداخت و انگشتش را محکم گاز گرفت. منصور سینی صبحانه را جلویش گذاشت و گفت: هی اون خوردنی نیست! چاییتو بخور یخ کرد.

خودش هم مشغول خوردن شد. زمرد به زحمت چند لقمه ای خورد. حضور منصور برایش سنگین بود.

نظرات 24 + ارسال نظر
حانیه چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:13 ب.ظ

شاذه جون
میگم میشه بعد از این داستان ... اون داستانی که یه خوردش رو اشتباهی پی دی اف شد ادامه بدی ؟
میدونم سخته ولی از الهام جون کمک بگیر

الهام جوووون! خواهشا بیا ببین حانیه چی میگه. یه کاری بکن پلیز

حانیه سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:05 ق.ظ

سلا م شاذه جون
سه صفحه نوشتم پاک شد یه دفعه.
این پست دیگه تپل رو رد کرده داره منفجر میشه
دیروز داشتم میخوندم اقای پدر هم منتظر سیستم ... حالا مگه تموم میشد!!!
منم نصفه خوندم و امروز دوباره اومدم کامل خوندم.
اینقدر تو کامنتای قبلی زمرد رو سرزنش کردن که من دلم نمیاد چیزی بگم ... ولی اگر نگم میمونه تو دلم ... غده میشه ...رشد میکنه ... سرطان میشه ...میمیرم ( بگو دور از جون )
زمرد که اینقدر به فکر همه بود خوب یکم هم به فکر منصور بیچاره باشه .
اصلا تقصیر خواهر شوهرست .
اگه زمرد دوماه عروسی رو عقب مینداخت هم عادت میکرد ( که بعید میدونم ) هم خواهر شوهر مینشست سر جاش
امضا : عروس خبیث

سلام عزیزم
ایییی چه حرصی خوردی! قبل از سند یه کنترل سی بزن همیشه. وقتی می پره دم دستت باشه.
ممنوووووونم
دور از جوووون
زمرد همیشه مهربون بوده و هست ولی منصور بیشتر از توانش برای گذشت کردن بهش نزدیکه. حالا ایشالا به زودی عادی می کنه

ترمه سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ق.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

طفلی زمرد .
ولی چه باهم جورن. شخصیت منصور رو خیلی دوست دارم. معلوم میشه زمرد رو هم واقعا میخوادش و حاضر نیست از دستش بده :)
من شخصیت مرد توی داستان آقای رئیس رو هم خیلی دوست داشتم داستانش برام جالب بود )

آره جورن که بابابزرگه اصرار کرد. آره دوسش داره ولی نمی خواد اعتراف کنه ;)
مرسی. منم دوستش داشتم

نیایش سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام مرسی که برامون مینویسی
وای واقعا زمرد رو درک می کنم شدیدا
منم تو همین حال زمردم دارم نامزد میکنم ولی نمیشناسمش برام دعا کنبن خوشبخت بشم

سلام
خواهش می کنم عزیزم
انشاءالله خیلی خوشبخت و عاقبت بخیر بشی

صدف دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ

آهاااااای چرا همه میخوان زمردو بزننبچم گناه داره.طفلی افتاده تورودرواسی.بزارین عادت کنه بعد.تازه منصور جونم دندش نرم صبر کنه،میباست اینقد هول هولکلی عقد و عروسی نگیره

ظاهرا همه خیلی راحت با تغییرات کنار میان بله درسته

۱۱۸ دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:35 ب.ظ

توصیف صحنتونم 20 20ه لایک لایک لایک

تنکیو وری ماچ!

۱۱۸ دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام داستانتون جالبه میون درس مشقا استراحت لذت بخشیه مخصوصا با یه لیوان هات چاکلت!

سلام
مرسی! موفق باشی!

دختری بنام اُمید! دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خب الان ما چاره ای جز صبر داریم آیا؟!!!
خب ما ادامشو میخواااااااااااااااااااایییییییییییییییییم، دلمون میخواست این قسمت طولانی باشه
قشنگ بود
ممنون عزیزم، ممنون که مینویسی

نه والا!

ما هم همینطور! با درخواست همکاری از آقارضا!

خواهش می کنم گلم

سهیلا دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:03 ق.ظ

خیلی هم عالی .... جه بی سرو صدا .... اخی طفلی زمرد اونقدر داغ کارهای عروسی بوده مشکل اصلی رو فراموش کرده بود ؟؟!!!!
خوبه که منصور صبوری میکنه ولی تا کی؟؟!! فقط خدامیدونه !!LOL

خیلی ممنون اصلا انتظار نداشتم یه قسمت جدید بزارین ...همیشه شاد و سلامت باشین !! به افتخار اقا رضاهم یه کف مرتب که حتما همکاری لازم رو داشته

خیلی هم ممنون
آره. سرش شلوغتر از اون بوده که به خودش فکر کنه!


خواهش می کنم گلم. مرسی

غزل دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:05 ق.ظ

ایششششششش. اصن بدم میاد ازین زمرده ها . کاش بهروز سرش هوو بیاره یکم بخندیم. مرده شور

میگم شذه جون احیانا از ملودی اتفاق های روزانه خبر نداری؟ اینقد دلواپسشم دیگه نمی دونم از کی خبر بگیرم

اهان راستی کاش الهام بانو واسه داستان بعدی بزنه تو خط جن عزیز من و اینا . دلمون بر اون سبکا تنگ شده



نه هیچ خبری ندارم ازش

الهی آمین

پرنیان یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
من با این زمرد مشکل دارم من جای منصور باشم این بخواد همین جور لوس بازی دربیاره طلاقش میدما.

سلام
عیب نداره. همه می خوان سر به تنش نباشه

آرتمیس یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ق.ظ

خییلی این داستانو دوست دارم خیلیی جالبه!!یه جور جدیدیه!میشه بهروزو جمانه هم یه ماجراهایی داشته باشن؟یک نواخت نباشن یعنی.. 
من عروسی دونفره دوست ندارم..باعث میشه دوتا عروسا باهم مقایسه بشن!!

خیلی ممنونم. جدی؟! خدا کنه!
بهروز جمانه هم فعلا خوشن. ولی چشم. احوالی ازشون می گیریم.
آره. منم نظرم همینه. مخصوصا بعضی وقتا یکی از عروسا به طرز چشمگیری خوشگلتره. من جای عروس زشته باشم دق می کنم!

مهرشین شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

این دختره چرا اینطوری میکنه؟؟لووووووووووووووس

نمی دونم! همینو بگو!

سپیده شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

از دست زمرد! آدم حرص میده البته حقم داره طفلی!
منصورم خیلی صبوره هرکی دیگه بود عروسی عقب مینداخت خب !
با ندیدن و حرف نزدن که هیچی درست نمیشه!!

ممنون پست خیلی خیلی عالی بود!

آره والا!
خیلی خیلی مرسی

ارکیده صورتی شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:09 ب.ظ

باتشکر فراوان از شاذه جونم که انقدر روان و ساده مینویسن که نوشته هاشون بسیار لذت بخشه. اما این زمرد دیگه داره خیلی بد میشه! هرچی ما هیچی نمیگیم این بدتر میکنه! طفلی منصور این زمرد که برای همه از جونشم میگذشت بی دلیل حالا برای منصور به این آقایی و گلی نمیخواد یه ذره مهربونتر باشه؟!منصور به این مهربونی به این صبوری! ممنون شاذه جونم

خواهش می کنم خانم گل
آره والا! یه چی بهش بگین بلکه آدم شه!

مهشید شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ب.ظ

دارم امیدمو از دست میدم که زمرد این شادومادو تحویل بگیره
بابا ینی این قدر سخته؟

منم همینطور
چی بگم والا!

سیب شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:49 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com

آدمو غافلگیر می کنین شاذه جونا
مرسی ازقسمت جدید
ولی کم مونده بود بزنمش این زمردو
حرص درآااار
لوس کرده خودشو
ایشششش
بیچاره منصور
حالا ایشالا که قسمت بعد زندگی شیرین می شود
منتظر قسمت بعدیم مثله همیشه

ما اینیم
خواهش می کنم گلم
بزن
ایشالا

moonshine شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ب.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

چرا زمرد اینقدر لوسه ...راستی سلام ..
نگو لوس نیست ..هست دیگه بابا دو ماه گذشته ...ادم با همسایه بغلیش هم راحت تر برخورد میکنه تا زمرد با منصور ..
بیچاره منصور دلم براش پاره پاره است ..اینبار استثنامیخوام دو تا کف گرگی بزنم به زمرد تا ادم بشه ...

نمی دووونم علیک سلام
والا چی بگم. آدما فرق می کنن
بزن

نرگس شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:22 ب.ظ

خالهههه این زمرد مگه با آرایش خوابیده بود؟!!
واویلااااااا پوستش داغون میشه کههههههه.....
بعد دیگه منصور جدی جدی طلاقش میده :))

رفت حموم ولی واترپروف بود پاک نشدن. اونم تنبلیش اومد شیرپاک کن بزنه
منصور بیچاره همینش مونده به پوست این گیر بده

[ بدون نام ] شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ب.ظ

like

thanks

شیوا شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:02 ب.ظ

سلام شاذه جونی؟خوبی فدات شم؟خسسته نباشی ولی نمیدونم چرا نمی تونم زمردو درک کنم و بهش حق بدم بیشتروقتا حرصیم می کنهشیطونه میگه برتو داستان شاذه یکی به طورزنده و مستقیما بزن پس کلش بگو آدم شو.البته بااجازه شما
ولی واقعنی شایدم دلیلش اینه که من خیلی راحتم باهمه چه برسه شوهرآیندم هنوز خطبه نخونده آویزونش میشمچه برسه بعدش دیگه
به هرحال مرسی و خستم نباشی خانومی

سلام عزیزم
زنده باشی
من اجازه میدم. بپر برو بزنش
آدما فرق می کنن. فرهنگا فرق می کنن. دوره های مختلف هم فرق می کنن. همینه که زندگی رو جالب می کنه.
سلامت باشی

رها شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

چه جالب من هم دارم از جشن عروسی می نویسم
ولی نگارش من کجا و ... خوشم میاد ساده و جذاب می نویسی . یعنی همچین که می بینم قسمت جدید گذاشتی ذوق مرگ می شم!!!

چه بامزه
چوبکاری می فرمایین! من عاشق نگارش تو ام! یه حس عمیق جذابی تو نوشته هات هست که خیلی دوستش دارم

زینب شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:03 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام !!
فک کنم دوم یا سوم می شم ! اول شدن به من نیومده !

آخی ! عروسی کردن ؟ باهم ؟ چقدر من از عروسی دونفری خوشم میاد !
یا درحقیت باید بگم چهار نفری ؟

آخه این جمانه چه مرگشه ؟ دلم می خواد بزنم لهش کنم !
تو که نمی خواستی چرا این منصور بدبختو اینجوری کشیدی توی بازی ؟ بش میکفتی نمی خوام !!

الان یه کاری کرده منصور کلا نسبت به همه کسایی که گفتن زمرد دختر خوبیه بدبین بشه !


ولی کارت عالیه ! شبیه گزارش نویسی هم نشده !

مرسی از اینکه با این همه مشغله برامون داستان می نویسی !

خیلی بوووووووووووووووووووووووووووس برای خودت و نینی ها !

سلام سلام
آره نایب قهرمان شدی
جدی؟! یه نفر میگفت عروسی دو نفری دوست ندارم. دلم می خواد عروسیم مال خود خودم باشه! من نظر خاصی ندارم.
جمانه چیزیش نیست. الان خوشحال و خوشبخت ور دل بهروزجونشه. زمرد میون ولا بلا گیر کرده
کم کم داری با منصور آشتی می کنیا
نه بابا! تعارف می کنی!
خواهش می کنم
مرسی گلم. بووووووس

گلی شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام سلام!

من کلا هر روز به وبلاگ شما و بهاره جون سر می زنم، و امروز وقتی اینجا رو باز کردم دیدم شماره ی 11 نوشته شده چشمام از تعجب گرد شد!
فکر کردم یا واقعا دارم درست می بینم یا اینقدر خسته ام اینطور میبینم :دی

خداوند به شما خیر بده!

رضا کوچولو رو ببوسین.

--------
خب این زمرد نمی خواست مجبور بود؟
بی منطقیش داره حرصمو در میاره
ولی جدی از این آقا منصور ها که اینقدر راه بیان فکرنکنم به این راحتی پیدا بشه...

سلام سلام
مرسی عزیزم این دفعه واقعا آپ کردم
سلامت باشی


--------
فکر می کرد اگه بگه نه بابابزرگش ناراحت میشه
کمیابن ولی پیدا میشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد