ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

لبخندی به رنگ امیدواری (9)

سلام


خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. خوابم! این شش صفحه رو داشته باشین انشااله صبح یه مقدار بهش اضافه می کنم. 



سلامت باشید و خوشحال. التماس دعا.



بعداً نوشت: ناگهان عزادار شدیم. پدرشوهرم...

ببخشید که کامنتا رو بدون جواب تایید کردم. از لطف همتون ممنونم.


بعد بعداً نوشت: نظرات رو جواب دادم. 




آسمان با لرزشی شیرین از شوق، آماده شد. مهمانها سر ساعت پنج آمدند. دسته گلی دست فرشته بود و جعبه ای شیرینی دست پرینازخانم. آسمان با دیدنشان ناگاه بیاد آورد که چقدر دلتنگ همه شان بوده است. فرشته و پرینازخانم را بوسید و گلبهار را از آغوش پدرش گرفت. در آخر نگاهش روی فرّخ ثابت ماند. فرّخ با لبخند، خیلی عادی سلام و علیک کرد و عید را تبریک گفت. آسمان گیج شده بود. نتوانست جوابی بدهد. فرّخ چند لحظه ای منتظر جواب ماند و بالاخره به دنبال بقیه رفت.

ثمینه روی شانه ی آسمان زد و زیر لب با لحنی بین شوخی و جدی گفت: این چه استقبالی بود؟! فکر می کنن رو دستمون موندی! باید تو آشپزخونه می موندی صدات می کردیم.

آسمان گلبهار را در آغوش فشرد و با سرخوشی جواب داد: ولی مامان بهشون گفته نیان خواستگاری. دسته گلم دست فرشته بود. ندیدی؟ اومدن عید دیدنی.

_: به چه مناسبت؟

_: برای رفع دلخوری از من. خیلی عجیبه؟

بدون آن که منتظر جواب شود، وارد اتاق پذیرایی شد و با خوشحالی به فرشته گفت: دلم براش یه ذره شده بود!

فرشته با شیطنت پرسید: برای فرّخ یا گلبهار؟

آسمان خندان کنار فرشته نشست. گلبهار را محکم بو سید و پرسید: سوال داره؟

به شدت سعی می کرد نگاهش با نگاه فرّخ تلاقی نکند. از شوق حضورش سر از پا نمی شناخت. صورتش را توی پیراهن چین دار صورتی گلبهار فرو کرد و عطر آشنایش را به مشام کشید. با صدای آقای بختیاری به خود آمد.

_: خب آسمان خانم، دخترم، امیدوارم کدورتی از ما به دل نداشته باشی.

سر بلند کرد. با نگاهی درخشان گفت: از شما؟ اصلاً. من با خودم مشکل داشتم و دارم. نه شما.

شور و شوق لحنش کم کم فرو نشست و سر بزیر انداخت.

پرینازخانم گفت: خدا نکنه! چرا؟

_: یه کم حالم خوش نیست. همین.

شوهر فرشته به شوخی گفت: پس خیاطم تو کوزه افتاد.

فرشته چشم غره ای رفت و زیر لب گفت: فرهاد!!!

فرهاد دستی به سرش کشید و رو به آسمان گفت: معذرت می خوام.

آسمان با خوشرویی گفت: خواهش می کنم.

آرمان با اخم پرسید: موضوع چیه؟

ثمینه دستش را گرفت و آرام گفت: آرمان خواهش می کنم. هیچی.

آقای بختیاری گفت: به هر حال امیدوارم سال جدید سال بهتری برای هممون باشه. سالی پر از برکت و نعمت و سلامتی.

پدر آسمان تایید کرد: انشااله.

و بقیه هم همینطور.

آقای بختیاری بعد از چند لحظه گفت: به ما التیماتوم دادن که برای خواستگاری مزاحم نشیم. ولی ما رو بذارین تو لیست انتظار لطفاً.

فرّخ برای اولین بار سینه ای صاف کرد و با لحنی که می کوشید محکم و بدون اعتراض باشد، گفت: خیلی معذرت می خوام پدر. ولی چه ایرادی داره که ما درخواستمونو مطرح کنیم، شرایطمون رو توضیح بدیم و بعد از اون آسمان خانم و خانوادشون هرجور میلشونه تصمیم بگیرن؟

آقای بختیاری خندید و رو به پدر آسمان، با اشاره ی دست به فرّخ، گفت: این بابا دیر اومده زودم می خواد بره! هرکی ندونه فکر می کنه هیجده سالشه.

همه خندیدند. آسمان ناباورانه نگاهی به فرّخ انداخت. می دانست فرّخ چه تلاشی کرده است تا در جمعی که مرکز توجه است، حاضر شود و از آن سختتر این که به این صراحت و اصرار خواستگاری کند.

سر به زیر انداخت. آب دهانش را به سختی قورت داد. گلبهار سعی می کرد از آغو شش بیرون بیاید. میلاد جلو آمد و با لحن کودکانه اش پرسید: عمه اجازه میدی با نینی برم بازی؟

فرشته لبخندی زد و گفت: آره برین بازی.

آسمان با بی میلی دخترک را زمین گذاشت و میلاد با ملاحظه دست دخترک را که به آرامی تاتی می کرد را گرفت.

همه چند لحظه ای مشغول تماشای بچه ها شدند. باز آقای بختیاری پرسید: خب آقای آسایش نظر شما چیه؟

پدر آسمان نگاهی به آسمان که آرام به گلهای قالی چشم دوخته بود، انداخت و گفت: تا جایی که من شنیدم آقافرّخ قبلاً ازدواج کردن و تفاوت سنیشون هم با آسمان خیلی زیاده.

نگاهش از روی آقای بختیاری، به طرف فرّخ چرخید و منتظر جواب شد.

فرّخ نگاهی کرد و با لحنی آرام و محکم گفت: اینا موانع کافی و کاملی به نظر می رسن. در واقع من خیلی سعی کردم با این دلایل خودم رو قانع کنم، اما نتونستم.

آسمان رو گرداند و با ناراحتی فکر کرد: خودت یا منو؟!

پدر آسمان پرسید: شما چند سالتونه؟

_: سی و شش سال. اما قسم می خورم که از هیچ تلاشی برای خوشبخت کردن دخترتون فروگذار نکنم.

آسمان مات و متحیر سر برداشت. این فرّخ بود؟ این همه دل و جرات از کجا آورده بود؟!!!

آرمان به تندی پرسید: شما قبلاً هم با آسمان در این مورد صحبت کرده بودین؟

فرّخ رو به او کرد. ملایم و جدی جواب داد: نه.

آسمان آهی از آسودگی کشید و سر به زیر انداخت.

_: چطور فکر کردین که ممکنه آسمان با این همه مشکل بازم راضی بشه؟

آسمان سرش را بیشتر به زیر انداخت و لب برچید. ثمینه ملتمسانه به آرمان نگاه کرد. همه منتظر جواب فرّخ بودند.

فرّخ جواب داد: من به خاطر علاقه ی خودم پا پیش گذاشتم و آسمان خانم این اختیار رو دارن که هرجور صلاح بدونن تصمیم بگیرن.

پدر آسمان پرسید: دارایی تون چیه آقافرّخ؟

_: یه خونه ی کوچیک دارم و یه ماشین پرشیا. درآمدم در حد یه زندگی معمولیه.

آرمان پرسید: حاضرین اون خونه رو به عنوان مهریه در نظر بگیرین و سر عقد به نام آسمان کنین؟

فرّخ با تعجب گفت: البته!

آرمان پرسید: واقعاً؟ مگه چند متره؟

_: نزدیک دویست متر. منظورتونو از "واقعاً" نمی فهمم. اگر لازمه الان امضا بدم، میدم.

مادر آسمان پرسید: برای زندگی کجا رو در نظر دارین؟ همون خونه؟

_: تا نظر آسمان خانم چی باشه.

ثمینه پرسید: از همسرتون چه توقعی دارین؟

آرمان چشم غره ای برای ثمینه رفت.

_: این که همینطوری هستم قبولم داشته باشن.

پدر آسمان گفت: به ما فرصتی بدین که در این مورد فکر کنیم.

_: البته. یک هفته کافیه؟

_: فکر می کنم خوب باشه. نظر تو چیه آسمان جان؟ کافیه یا به فرصت بیشتری احتیاج داری؟

آسمان آهی کشید. تمام جسارتش را جمع کرد و گفت: من قبل از هر تصمیمی اجازه می خوام چند کلمه با ایشون صحبت کنم.

آقای بختیاری گفت: حتماً لازمه. نظر شما چیه آقای آسایش؟ اجازه میدین تو یه اتاق دیگه باهم صحبت کنن؟

آرمان اخمی کرد و خصمانه به فرّخ نگاه کرد. پدر آسمان نگاهی به آسمان کرد. انگار تازه داشت باور می کرد که دارند دخترش را می برند. آهی کشید. غمی بر چهره اش سایه انداخت. دوباره رو به آقای بختیاری کرد و گفت: هرجور شما صلاح بدونین.

رو به فرّخ کرد و گفت: می تونین برین تو اتاق خودش.

فرّخ مودبانه سری خم کرد و گفت: با اجازتون.

برخاست و نگاهی به آسمان انداخت. آسمان هم شرم زده برخاست. سر به زیر انداخت و وقتی که فرّخ کنارش رسید، به طرف اتاقش راه افتاد.

در را باز کرد. عقب کشید و گفت: بفرمایین.

فرّخ زیر لب تشکری کرد و وارد شد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. آسمان با لحنی که بوی تمسخر میداد، توضیح داد: خیلی کوچولوئه!

فرّخ چرخی زد. نگاهش با لبخند به آسمان رسید و گفت: کوچیک، روشن، مهربون. مالی که به صاحبش نره شومه!

دست برد و در اتاق را بست. آسمان احساس کرد نفسش حبس می شود. به سختی نفس عمیقی کشید و گفت: مبل ندارم. ولی بفرمایین.

فرّخ صندلی میز آینه را برگرداند و در حالی که می نشست، پرسید: مسخره ام می کنی؟

آسمان به سرعت گفت: نه.

لب تختش نشست و گفت: یه دفعه... فکر کردم زندگیمون باهم خیلی فرق می کنه.

فرّخ با ملایمت پرسید: پشیمون شدی؟

آسمان متفکرانه گفت: نه.

_: هیچ وقت از چیزی که هستی خجالت نکش. تازه زندگی شما که کم و کسری نداره.

_: برای من که بهش عادت دارم، آره؛ برای شما که یه جور دیگه بزرگ شدین...

فرّخ به تندی پرسید: آسمان این شعر و ورا چیه میگی؟ ما نیومدیم در مورد پول صحبت کنیم.

_: نه نمی خوام در مورد پول حرف بزنم. داشتم به تفاوتا و مقدار تاثیرشون فکر می کردم.

فرّخ به عقب تکیه داد و با بدبینی پرسید: آسمان... مشکلی پیش اومده؟

_: نه فقط دارم...

_: تو این چند ماه چه اتفاقی افتاده؟

_: هیچی!

_: پای یه نفر دیگه در بینه؟

_: نه...

فرّخ برخاست. به طرف پنجره رفت و گفت: من درک می کنم. راستشو بگو. می تونم کمکت کنم.

توی قاب پنجره نشست و به آسمان نگاه کرد.

آسمان با ناراحتی پرسید: چی دارین میگین؟

فرّخ دستهایش را روی سینه گره زد و گفت: من هیچ نقطه ی مشترکی با تو ندارم. طبیعیه که تو از یه نفر دیگه خوشت بیاد. فقط آرزو می کنم قدرتو بدونه. منم هرطور بتونم بهت کمک می کنم. تا آخر عمر بهت مدیونم.

آسمان با عصبانیت پرسید: چون بهم مدیون بودین پا شدین اومدین خواستگاری؟

_: چون بهت مدیون بودم این چند ماه سراغی ازت نگرفتم. ولی چون خیلی خودخواهم نتونستم پا رو دلم بذارم و اجازه بدم با کسی که لیاقتتو داشته باشه خوشبخت بشی. امیدوار بودم هنوزم گوشه چشمی بهم داشته باشی.

مجسمه ی چینی ای را از کنارش توی قاب پنجره برداشت، نگاهی به آن انداخت و در حالی که آن را سر جایش می گذاشت، پوزخندی زد و گفت: چه خیال خامی! خودمم باورم شده بود با چشم و موی نقره ای خیلی خوشتیپم!

آسمان باز با عصبانیت گفت: البته که خوش تیپین! مخصوصاً با این کت شلوار.

فرّخ خنده اش گرفت. دستی به یقه اش کشید و پرسید: واقعاً؟!

آسمان با دلخوری رو گرداند. معذب و عصبی بود.

فرّخ جدی و ملایم پرسید: نمی خوای به من بگی از چی ناراحتی؟

آسمان نیم نگاهی به او انداخت؛ ولی جوابی نداد.

فرّخ پرسید: حضور من... اینجا... اذیتت می کنه؟

آسمان با سرگشتگی سری به نفی تکان داد. بغض داشت. ولی نمی خواست گریه کند. نگاهش نمی کرد.

فرّخ جلو آمد و لب تخت با کمی فاصله از آسمان نشست. به گلهای قالی چشم دوخت و گفت: اگه باعث ناراحتیت من باشم، هرگز خودمو نمی بخشم.

آسمان نفسی کشید. بوی ادکلنش مستش می کرد. بدون این که برگردد پرسید: تو قاموس شما همیشه دو با دو چار میشه؟

_: در اکثر موارد که اینطوره. چطور مگه؟

_: شما تا ابد می خواین به من یادآوری کنین که به من بدهکارین؟

فرّخ با کمی دستپاچگی گفت: من فقط می خوام بدونی که همیشه قدر زحمتتو می دونم.

_: متشکرم. فهمیدم. لطفاً دیگه نگین.

_: بسیارخب. این موضوع اینقدر آزارت میده؟

_: نه. فقط حوصله ندارم بهش فکر کنم. ببینین من می خواستم یه کار بزرگ بکنم. یه جدال بود بین خودم و خودم. موفق شدم و از خودم راضی شدم. ولی این همه تشویق و تشکر از طرف شما و خونوادتون آزارم میده. یک ذره خیرخواهی در تصمیم من نبود! اینقدر شرمنده ام نکنین.

_: مهم نیست که تو به چه دلیل شروع کردی، مهم اینه که به همه ی ما علاقمند شدی. استقبال گرمت دروغ نبود. ما هم دوستت داریم. هممون. امشب مامان بزرگم خیلی دلش می خواست بیاد. ولی براش مهمون رسید و نتونست. یادم رفت سلام و تبریکهای صمیمانه شو بهت برسونم.

آسمان سرد و غرق فکر گفت: متشکرم. سلام برسونین.

فرّخ رو گرداند و با دلخوری گفت: اینجوری به هیچ جا نمی رسیم.

آسمان سر به زیر انداخت و پرسید: یه قولی بهم میدین؟ میشه وقتی از این اتاق بیرون رفتین یک کلمه از حرفای منو به کسی نگین؟ میشه کلاً فراموش کنین؟

_: معلوم هست چی داری میگی؟ قول بدم؟ مگه من تا حالا حرف تو رو جایی زدم؟ فکر می کردم ما بهم اعتماد داریم، بیشتر از همه ی اطرافیانمون. چی رو باید فراموش کنم؟

_: حرفامو.

فرّخ آهی کشید و جوابی نداد.

آسمان گفت: شما همه چی یادتون میمونه. من می ترسم. امشب دائم یادآوری می کنین که من چقدر بهتون لطف کردم، می ترسم یه شب بهم یادآوری کنین که من بودم که غرورمو شکستم و ازتون خواستگاری کردم. می ترسم فقط چون فکر می کنین دختر ساده و مهربونیم اومده باشین خواستگاریم؛ می ترسم فردا بفهمین که اشتباه کردین. می ترسم یه روز یادتون بیاد که پدر من کمی درآمدش از پدر شما کمتره، می ترسم یه روز مثل عصمت فکر کنین که من از اول برای پولتون نقشه کشیده بودم. می ترسم... خیلی می ترسم.

فرّخ با محبت لبخند زد. مکثی کرد. بعد دست دور شانه هایش انداخت و او را به طرف خود کشید. سرش را روی سینه اش گذاشت و با مهربانی گفت: چی داری میگی دخترک قشنگ؟ خودت می فهمی؟ خیلی داری بهم توهین می کنی ها! 

آسمان آرام گرفت. دیگر اهمیتی نداشت که فرّخ واقعاً دوستش دارد یا نه. اهمیتی نداشت که برخورد آرمان چه خواهد بود و یا هرکسی چه خواهد گفت...

فرّخ بعد از چند لحظه رهایش کرد. پرسید: بازم حرفی هست؟

_: هنوزم فکر می کنم... ولی مهم نیست.

_: مهمه. بگو.

_: نه مهم نیست. حتی اگر به اندازه ی نصف عشق منو داشته باشین، برای یه عمر کافیه.

فرّخ کلافه خندید. از جا برخاست. دست روی دستگیره ی در گذاشت و گذاشت و گفت: خیال کرده نوبرشو آورده! نه حتی به اندازه ی نصفشم نیست. من فقط به عنوان انجام وظیفه و هر مزخرفی که تو میگی اومدم اینجا و محاله ازت دست بکشم؛ اصلاً مامانم گفت بیام. حالا که چی؟

آسمان متعجب نگاهش کرد. فرّخ چند لحظه نگاهش کرد و باز گفت: هی بیدار شو. نگاه کن. من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. اگر از ته دلم نمی خواستمت، اگه یه ذره شک و تردید داشتم، غیر ممکن بود پامو اینجا بذارم. من با تمام وجودم دوستت دارم.

بدون این که منتظر عکس العملی از طرف آسمان بشود، بیرون رفت و باز در را پشت سرش بست. آسمان گیج و سردرگم سر به زیر انداخت.

مدتی بعد در اتاق باز شد. ثمینه با احتیاط پرسید: آسمان خوبی؟

سر برداشت. چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت: آره خوبم. هنوز اینجان؟

_: نه بابا همشون رفتن. فرّخ گفت داری فکر می کنی، برای خداحافظی مزاحمت نشدن. قرار شد من از طرف همه باهات خداحافظی کنم.

آسمان دوباره سر به زیر انداخت و گفت: ممنون.

_: خواهش میشه. تشریف میارین شام بخورین؟

_: نه میل ندارم.

_: باشه عروس خانم. مراقب هیکلت باش.

خنده ی ریزی کرد و از اتاق بیرون رفت. آسمان برخاست. انگار توی خواب راه می رفت. لباس عوض کرد. آرایشش را پاک کرد و دراز کشید. دلش برای فرّخ تنگ شده بود. برای آن که توی اتاقش راه برود و حرف بزند.

دراز کشید و چشم به سقف دوخت.

نظرات 49 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

یادش بخیر اولین و أخرین عشقم از من ۱۲ سال بزرگتر بود که به ازدواج نیانجامید.
آسمانم مثل سن بالا دوست داره

اوه... یه بار باید قصه ی این عشق نافرجامتو برام بگی!

Ushya دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام خوبین شما رمانت خیلی قشنگ بود .

سلام
خیلی ممنونم. لطف داری

مینو شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

پس من نشستم و دعا میکنم ارسال شه ...

مرسی عزیزم. ارسال شد

مینو شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

شاذه جان ...
من بیدار موندم که قسمت 10 رو بخونم ...
امشب نمیزاریش؟

شرمنده عزیزم
دارم سعی خودمو می کنم. لپ تاپم اذیت می کنه. ارسال نمیشه.

ninna شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

salam
Ba mobilam, vase hamin fingilish neveshtam, key mi upin?
Nesfe shabi hoselam saride
(che jomleyiii)

سلام
الان تمومش کردم. آپ می کنم.
:)) ادبیاتت منو کشته!

یاد آور شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

شاذه جونم کجای؟
بیا دیگه مردم از انتظار

داشتم تکمیلش می کردم. الان آپ می کنم

ندا جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ http://enediey.persianblog.ir/

نهههههههههههههههه!!!!!
شاذه باورم نمیشه...... همون کسی که یه بار گفتی واسش دعا کنممممممممم......... ؟
حال خودم خوب نیس...اینا رو هم خوندم..............
خیلی متاسفم.....
خدا رحمتشون کنه........

آره یادته؟ خیلی وقت پیش نبود... عید نوروز... حالام همه چی تموم شد...

نمی خواستم ناراحتت کنم. خدا بهممون صبر بده...
خیلی ممنونم عزیزم...

لادن جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

ممنونم شاذه جون. واقعا دلم گرفته

خواهش می کنم عزیزم.
خودش دوباره آپ کرد. الانم برام کامنت گذاشته. بهتره بذاریم کم کم تعریف کنه. خیلی براش سخته :((
آره... منم همینطور :(

مینو جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ http://minimemol88.blogfa.com

شاذه جان ... باورت میشه نظرت خیلی آرومم کرد ...
درسته ... حرفت کاملن درسته ...

منم بهترین آرزوها رو واسه تو میکنم ...

فقط مشکل اینه که روم نمیشه ... باید روش کار کنم ...

ممنون ...

خوشحالم که مفید بوده مینو جان...

متشکرم...

اولش یه کم سخته. ولی کم کم عادی میشه و برای خودت و بقیه جا میفته که روشت اینه...

خواهش می کنم

مینو جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://minimemol88.blogfa.com

شاذه جان ... معذرت میخوام ...
نمیدونم رمزو دادم یا نه ...

خواهش می کنم عزیزم
گمونم داده بودی. ولی چند روز پیش بر اثر یه اشتباه همه ی رمزام پرید :((
همینجا مشکلی نیست. تایید نمی کنم. ولی اگه خیلی بخوای خصوصی باشه و کلا امکان تاییدش نباشه، می تونی بری تو شناسنامه ی من وروی تماس با من کلیک کنی. اونجا دیگه کاملا خصوصیه.

آزاده جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ق.ظ

شاذه جونم مرسی که همیشه به یادمی خواهش می کنم برام دعا کن امتحانم خوب بشه خیلی استرس دارم

براتون رمز رو مسیج زدم

خواهش می کنم عزیزم
انشااله با نمره ی عالی موفق میشی
متشکرم عزیزم

ترنج جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://joooonevar.blogsky.com

سلام
خسته نباشید از اینهمه فعالیت

علیک سلام
کشتی منو

لادن پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

سلام شاذه جون
هنوز از شوک عزادار شدن شما در نیومده آپ ندا رو خوندم
خبر درستی داری چی شده؟ هنوز کامنتا رو هم جواب نداده! دارم رسما دیوونه میشم. منظورش در مورد ویدا چی بود؟ خداکنه اتفاق بدی نیفتاده باشه!

سلام عزیزم

منم وقتی خوندم شوکه شدم. نه خبر دیگه ای ندارم. به فا گفتم بهش ایمیل بزنه. خودمم آدرسشو دارم ولی با فا صمیمیتره. می ترسم ناراحت باشه و نتونه حرفی بزنه. گفتم شاید فا بپرسه بهتر باشه. اونم جرات نکرده بود بپرسه.
به محض این که خبری پیدا کردم بهت میگم.

چشم عسلی ;) سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ http://scheshm-asali.blogfa.com

سلام
من یکی از داستاناتونو خوندم
جن عزیز من
خیلی ازش خوشم اومد
خیلی داستان جالبی بود
ولی خیلی زیاد بود
چشام داشت در میومد
اما میخواستم تا آخرش بخونمش
نمیتونستی آخرشو حدس بزنی
من خیلی ازش خوشم اومد
راستی با تبادل لینک موافقین؟

سلام
متشکرم
من اعتقادی به تبادل لینک ندارم. هرکی خوشم بیاد لینک می کنم، هرکیم دوست داشت می تونه منو لینک کنه.

Maryam سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

تسلیت میگم شاذه جون...

متشکرم عزیزم...

مینو سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://minimemol88.blogfa.com

شاذه ...
عالی بود ...

تسلیت میگم ... غم آخرتون باشه ...

متشکرم مینو جان...

سما سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام شاذه جون
من جزء اون دسته از خواننده های بی معرفتتم که میان میخونن و نظر هم نمیدن! ببخش تو رو خدا

وظیفه خودم دونستم که بهت تسلیت بگم و طول عمر با عزت خودتو خانوادتو از خدا بخوام

مواظب خودت باش
تو این شبای عزیز ما رو هم یاد کن شاذه جان

سلام سما جون
خوشحالم که هنوز می خونی

خیلی متشکرم عزیزم

ممنون. چشم. التماس دعا

مترسگ سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام!خیلی قشنگ بود!!!!!اون توضیحاتی که دادین همون ثلث امیدم واسه نویسندگی از بین برد!!سخته!!من فکر میکردم میشه یه صفهه از داستانیرو نوشت در حالی که نمیدونی بعدش چی میشه!به هر حال سعیمو میکنم.خدافظ!

سلام!
خیلی ممنون!!
نه فکر کردی نوشتن کشکه؟ تازه این توضیحات درحد اطلاعات و چرندیات من بود. اگر آدم بخواد حرفه ای بنویسه که دیگه هیچچچی...

ولی این که ندونی بعدش چی میشه همیشه مهم نیست. یعنی من وقتی شروع می کنم فقط چهار ستون داستان و گره هاشو می دونم. گفتگوها و روزمره هاش فی البداهه است.

موفق باشی. اگر کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم کمکت کنم.

پرنیان سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

قربونت کاش کار دیگه ای از دستم برمیومد...
راستی این داداش غیرتیه منو یاد داداش وسطیم میندازه!!دائم سر این غیرتی بازیاش دعوا داریم!!

خیلیم ممنون. همینم خیلی دلگرم کننده و آرامشبخش بود

:))) خوووب میشه. داداش کوچیکه ی منم همینجوری بود. حالا خیلی بهتر شده.

بلوط دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ

تسلیت میگم شاذه جون...

متشکرم بلوط عزیز
سلامت باشی

بهاره دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

تسلیت میگم شاذه جان
امیدوارم غم آخرتون باشه.

خیلی ممنونم بهاره جان

لیمو یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

اون صحنه که شاداماد سر عروس خانم رو در بغل گرفته بودن جای خان داداش گردن کلفت خالی بوداااااااااااااا
خداییش شاذه چه داداش بیشعوری داره ببخشیدا خیلی بچه پرووو
به جای خواستگاری بیشتر انگار معامله بودددد
ولی خب اون بحث کوچولو تو اطاق خیلی رمانتیکانه بوددددددددددددد
در ضمن تسلیت مبگم خدا به همسرتون صبر بده خیل سخته تا کسی نکشیده باشه نمیفهمه

خیلی جاش خالی بود!!!!

خیلیییی...

مرسییییی

ممنونم. انشااله. تو خوب می فهمی عزیزم :((

الهه یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ

چه خوب
تسلیت میگم
این قسمتش دوست داشتم :
فرّخ با محبت لبخند زد. مکثی کرد. بعد دست دور شانه هایش انداخت و او را به طرف خود کشید. سرش را روی سینه اش گذاشت و با مهربانی گفت: چی داری میگی دخترک قشنگ؟ خودت می فهمی؟ خیلی داری بهم توهین می کنی ها!

:)
ممنونم
مرسی

پرنیان یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

همش فکر می کردم ایا آپ کردی یا نه.امروز اینترنت گیر اوردم اومدم دیدم کردی.خوشحال شدم.
خیلی این قسمتو دوست داشتم.یه جور ملایم خوبی بود.اونجا که دست انداخت دور شونه آسمان ناز بود.اونجاییم که نوشتی مجسمه رو برداشت و بعد گذاشت سرجاش هم جالب بود.

نصف شب هنوز خبری نبود. آپ کردم.
خوشحالم که خوشت اومده.
این مجسمه رو برداشت و سر جاش گذاشت برای خودمم یه حس نازی داشت. نمی دونم چرا؟
از همدردیای این دو روزت خیلی ممنونم. خیلی بهم آرامش دادی.

نازلی یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام عزیزم
تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.
رو راست بگم این قسمت رو دوست نداشتم . میدونی چرا نه به دختره که خودش خواستگاری کرد نه به این ناز کردنهاش.
ولی دستت درد نکنه.
از شخصیت فرخ خوشم میاد.
مراقب خودت باش.

سلام دوستم
ممنونم
در مورد بقیه ی آدما نمی دونم. ولی من خیلی وقتا یه کاری رو قاطعانه شروع می کنم ولی وقتی به مرحله ی عمل می رسه شک می کنم. مثلا خیلی جدی میرم بازار برای خرید یک شئی خاص، و وقتی که می خوام بخرم یهو فکر می کنم حالا واقعا می خوام یا نه؟ آسمان هم اینجا شک کرد.

خوشحالم
تو هم همینطور

ملودی یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه ی گلم تسلیت میگم خدا ایشالا رحمتشون کنه و روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشه.ایشالا طول عمر شماها باشه و خدا عزیزانتو برات حفظ کنه.ایشالا سلامتی خودت و شوهرت و سه تا بچه های نازنینت باشه عزیزم و غم آخرتون باشه

خیلی ممنونم ملودی جونم
سلامت باشی گلم

شیوانا یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

خدا بیامرزتشون ...
من براشون فاتحه می فرستم ...

توضیحاتتو فوق العاده بود !
عالی !!
از نظر شخصی هم با تمام نکاتی که گفتین موافق بودم‌!
سعی می کنم از امروز شروع کنم به تجسم ردن داستانم .
می تونم اگر سوالی داتم بازم ازتون بپرسم !؟

خیلی ممنونم شیوانا جان

متشکرم
حتما

شیوا یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:00 ق.ظ

سلام تسلیت میگم بهت.خدا صبرتون بده . داستان هم خوب بود مرسی

سلام
خیلی از لطفت متشکرم دوست عزیز

soso یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ق.ظ

salam...
tasliat migam...ishalla khoda be shoma va hameye bazmandegan sabr enayat kone....
kheili khub bud...dastetun dard nakone...

سلام
خیلی ممنونم. سلامت باشی
متشکرم

antonio یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ http://accuphoto.aminus3.com

salam tasliat migam khoda rahmateshun kone . akh jun bazam dastan edame dare . in chera naz mikone ? rasti farrokh chand saleshe ? jaleb bud , montazere baghiesham .

سلام
خیلی ممنونم. سلامت باشی
بله ادامه داره...
قاطی کرده گمونم :)
36 سال
مرسی

خورشید یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ

آخ شاذه الان دیدم خدا رحمتشون کنه

متشکرم خورشیدجان. سلامت باشی

لادن شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

واااای شاذه جون خیلی خیلی متاثر شدم برات خدا خودش به تو و همه بازمانده هاشون صبر عنایت کنه.
داستانت خیلی ناز بود. از اون استعاره ای که به کار بردی خیلی خوشم آمد(توی قاب پنجره نشست و به آسمان نگاه کرد) منظور کدوم آسمان بود ؟ باید حدس بزنید

خیلی ممنونم لادن جان
سلامت باشی

متشکرم.
:)

نرگس شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

تسلیت می گم خاله .
ایشالله خودتون و بقیه عزیزاتون همیشه زنده باشین .
داستان هم خیلی خوب بود ، ممنون .

خیلی ممنونم نرگس جان
سلامت باشی. متشکرم

سایــه شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام
از صمیم قلب تسلیت میگم
خدا بقیه عزیزانتون را سالم نگه داره

سلام
خیلی متشکرم سایه جان
سلامت باشی

آزاده شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:48 ب.ظ

نمی دونم چی بگم امیدوارم خدا به شما و همسرتون صبر بده

از همدردیت ممنونم آزاده جون

مریم شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

شاذه جونم ممنون عالی بود

بقیشو میذاری دیگه امروز؟

متشکرم عزیزم

معذرت می خوام. با اتفاقی که افتاد نتونستم ادامه شو بنویسم.

Miss o0o0o0om شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

عجب پدر مادری داره این اسمانا....
یعنی براشون مهم نیس....
وای یه لحظه خودمو گذاشتم جای اسمان....که اگه همچین ادمی می خواست بیاد خاستگاریمـــ چی می شد....!
خانواده ی اسمان خیلی راحت کنار اومدن.... اینطور نیس ایلار جونم.....؟!اخه خیلی عجیبه.....
حداقل باید یه خورده جدی تر شن... یا اجازه ندن... بعدم این اسمان اینقدر اصرار کنه که اونا مجبور به رضایت شن.....
اخه مگه دخترشونو از سر راه اوردن.... یعنی ÷در مادری هم هستند که دخترشونو به این راحتی با یه مرده زن مرده ی پیر که یه مدت بیماری روانی هم داشته بدن...؟!
نمی دونمــــ....
در هر صورت داستتانش قشنگه و موضوعش ادمو درگیر می کنه....فقط ای کاش هفته ای 2 بار می نوشتی :*****...اخه دلمون خیلی زود زود تنگ می شه........بـــــــوس....!

هنوز که جوابی ندادن. فقط یه مقدار اطلاعات گرفتن. قرار نیست به این راحتی رضایت بدن.

در مورد بیماری روانیشم هیچی نمی دونن و قرارم نیست بدونن.

متشکرم عزیزم. فعلا که امکانش نیست :****** بوس....!

شیوانا شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

عالی ُعالی عالی !
فوق العاده زیبا ........
این اولین باره که برای یه چیز ُ برای رسیدن یه روز مشخص ُ و خوندن یه داستان بی صبرانه منتظرم !

راستش / اگر نقد هامو تو تایپیک نینا خونده باشین ُ‌متوجه شدین که استعداد نویسندگی دارم .
شعر هم می گم !
این آدرسه وب دیگه : مخصوصه شعر و متن ...
http://ziban.parsiblog.com
خوش حال می شم سر بزنید .
ولی در حقیقت موضوع این نیست .
من خیلی وقته می خوام شروع کنم به نوشتن ...
نوشتن داستان .
نه رمان . در حد داستان های شما .... برای تمرین .
با خود نینا صحبت کردم ، گفت من تجربه ی زیادی ندارم .
نتیجه گرفتم بیام با خودتون صحبت کنم ...
اینکه از کجا باید شروع کنم ؟
چجوری موضوع انتخاب کنم ؟
و . و . و .... !
واقعا لطف بزرگی بهم کردین اگر کمکم کنید ...
ممنون

خیلی ممنونم
لطف داری


بله تا حدودی خوندم.
سر می زنم.

از کجا؟ من که درسی در این مورد نخوندم که اصولی و پایه ای توضیح بدم. ولی تجربیاتم رو تا جایی که یادم بیاد توضیح می دم.


اول فضای داستانتو مشخص کن. ماجرا چی باشه؟ با چی شروع بشه؟ با چی تموم بشه؟
بعد گره های داستانی رو در این سه ستون بچین. منظورم چیزاییه که خواننده رو دنبال خودشون می کشونن و ذهنشو درگیر می کنن.

بعد شروع داستان رو کامل توی ذهنت مجسم کن. خودت رو جای شخصیتها بذار و از دید یکی یکی شون تصویر رو واضح کن. وقتی همه چی آماده شد و خودت رو کامل در اون فضا دیدی و حس کردی شروع به نوشتن کن.

فضای داستان کاملا باید برات شناخته شده باشه. ترجیحا شهر خودت و مکانها و آدمایی که دیدی و می شناسی.

شخصیت اصلی حتما باید همجنس خودت باشه. از دید جنس مخالف هرگز ننویس که اگر خواننده از جنس مخالف باشه بدجور مچتو می گیره!

شخصیتها و فضاها طبیعی و قابل درک باشن. هیچ کس یک فرشته یا یک دیو به تمام معنا نیست. آدمها هزار بُعد دارن. در هر موقعیتی ممکنه عمل خوب یا بدی ازشون سر بزنه. هیچ کس صرفا خوب یا قطعا بد نیست. همه اشتباه می کنن. این طبیعیه.

نوشتار قدیم کلا کتابی بوده. نوشتار جدید کلا عامیانه شده. من نه با اون موافقم نه با این. نوشته ی قدیم ثقیل بوده و سخت خونده میشد. نوشته های عامیانه ی الان هم که کلا فرهنگ و ادب پارسی رو از بین برده. تو داستانهای اخیرم سعی کردم روایت داستان حتما کتابی و بدون غلط و دایالوگها عامیانه باشه.

و آخرین مورد سلیقه ایه. ولی من دوست دارم داستان تمیز باشه. شخصیتها مودب و مهربان باشن.
داستانهای من با تلاش زیادی شاد هستن. می دونی غمگین نوشتن بی اغراق هزار برابر ساده تر از شاد نوشتنه. نمونه ی ساده اش تعداد وبلاگهای غمگین در مقابل وبلاگهای شاده.
ولی چه فایده غمگین شدن و غمگین کردن؟ خیلیا عقیده دارن داستانهای من شبیه فیلم فارسین و همه به خوشی ختم میشن. بسیار خب این عده نخونن. برای این عده به قدر یک عمر تمام داستان غمگین و بزن بکش و بدبختی های بی پایان نوشته شده.
من سعی می کنم داستانام ملایم و راحت باشن. به تعبیر زیبای یکی از خوانندگان مثل یک نسیم بهاری. می خوام داستانام کمی حال و هوای خودم و خوانندگانم رو عوض کنه. همین. نه قصد مشهور شدن دارم نه به قله ای رسیدن. این که اینجا فضای دوستانه و دلپذیری برای خودم دوستام داشته باشم نهایت آرزومه.

اگر بازم سوالی بود در خدمتم.

حریم عشق شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

ممنون

خواهش می کنم

ملودی شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

وای شاذه ی گلم چه روند رمانتیک و آرومی داشت حرفاشون ولی فرخم حقش بود اسمان همچین بیشتر براش ناز کنه.حالا چقدر خانواده ی آسمان تا هچی نشده مسائل مالی رو پیش کشیدن.مرسی عزیزم خیلی ناز احساسشونو گفته بودی .اومد دل دختره رو هوایی تر کرد رفت چهار تا بوووووووس براتون

خیلی ممنون
نمی دونم. هرچی فکر کردم نفهمیدم حالا چی باید بپرسن!
آره :)
بووووووووووووووووس برای هردوتون

شایا شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ

خیلیییی خوب بووود شاذه جونم. الان اشک تو چشام جمع شده. همیشه وقتی به جاهای رمانتیک داستانات میرسه اینجوری میشم
راستش یه کمی هم دلم بغل خواست

مرسی عزیزمممم
می فرستم برات

مونت شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ

ممنون.زحمت کشیدی.

خواهش می کنم مونت جان

نسرین شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://www.ma2nafar2009.blogfa.com

ی جان.شاذه این اقا فرخه دخترمونو بغل کرد.بیچاره شدیم رفت..ولی اونجاش خیلی رمانتیک بود.ادوم دلش میخواد خب.ولی میگما این ارمان چقدر بد خلقه..ویش.این اسمانم انگار تازه به خودش اومده بود.همش داشت حرفای بیخود میگفت.....

خیلی بانمک نوشتی :)

بهاره شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای چه قشنگ بود شاذه جونم... بیصبرانه منتظر شنبه آینده هستم

خیلی ممنونم

جودی آبوت شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://sudi-s.blogsky.com

اوووووووووووووووووووووووو چه عشقولانه

بهله :دی

غزل شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 ق.ظ

واییییییییییی! این خیلی زیاد رمانتیک بود! من نفسم بند اومد! الان زود تمومش نکن لطفا من خیلی الان احساساتم قلنبه شده

خیلی ممنون غزل جون
دلم می خواد ادامه اش بدم. ببینم تا شنبه ی آینده چی میشه.

خورشید شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:05 ق.ظ http://sun33.blogfa.com

وااای میدونی شاذه یه حس خوبی به آدم میده ... من که عاشق این لحظه لحظه های داستانتم
حالا تا هفته دیگه من جچور طاقت بیارم ؟؟؟

خوشحالم که خوشت اومده

آزاده شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ق.ظ

خیلی قشنگ بود...دوست داشتم و دارم خیلی زیاد

لطف داری آزاده جون :*)

یاد آور شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ

مرسسسسسسسسسسسی
شاذه جونم عالی بود

خواهش می کنم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد