ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (۲)

سلام بر همگی!

سحرگاهتون بخیر :)

جاتون خالی دیروز رفتیم گردش و بعد شب اینقدر خسته بودم که گمونم هفت و نیم شب خوابم برد!! ساعت 3 بیدار شدم و شنگول و سرحال که حالا بریم نت گردی که یهو یادم اومد امروز شنبه است!! خلاصه که قسمت دوم رو تکمیل کردم و الان در خدمتتون هستم. 


پ.ن خاطرات شیطنت های نوجوانی تون جهت پربارتر کردن این داستان پذیرفته می شود :دی


پ.ن 2 این اپن آفیس چرا فونت دوازده رو ده کپی می کنه؟ شما هم کل نوشته مو ده می بینین یا فقط با اپرا اینطوره؟


مادربزرگ با دیدن سیما گفت: مادرجون قربون دستت یه سینی چایی بریز بیار.

_: چشم.

توی آشپزخانه سینی و استکانها را آماده کرد. اما قوری را خالی از چای یافت. با دلخوری قوری را شست و دوباره چای دم کرد. به کابینت تکیه داد و منتظر ماند تا دم بکشد. عمه سولماز وارد آشپزخانه شد و پرسید: چایی حاضر نشد؟

_: نه تموم شده بود. تازه دم کردم.

عمه ضربه‌ای دوستانه به پشتش زد و خواست بیرون برود، که سیما پرسید: عمه میگین یکی از بچه‌ها بیاد سینی چایی رو ببره؟

_: باشه عزیزم.

آهی کشید و دوباره به بخار سماور که دور قوری می‌نشست و سرد میشد و دوباره فرو می ریخت، چشم دوخت. بالاخره چای دم کشید. سینی که حاضر شد، صدای مردانه ای از پشت سرش گفت: بذار من می برم.

چهره ی سیما درهم رفت. این صدای ارسلان بود؟ یادش بخیر دو سال پیش چقدر به دورگه شدن صدایش می خندیدند.

چرخید. سر برداشت. ارسلان عینکش را جابجا کرد و پرسید: حالا به جا میارین؟

ریشش را تراشیده بود و عینک هم زده بود. منتها به جای عینک قاب کلفت قدیمی، یک عینک ظریف بدون قاب داشت.

سیما مات نگاهش کرد. ارسلان سینی را برداشت و در حالی که بیرون می رفت، گفت: عینک قدیمیم شکسته.

سیما بازهم حرفی نزد. اینطوری اگرچه کمی آشناتر بود، اما هنوز هم با ارسلان خودش دنیایی تفاوت داشت.

باهم وارد مهمانخانه شدند. مادربزرگ با لبخند به ارسلان گفت: خدا خیرت بده مادر این ریش سیخ سیخی رو زدی! حالا بیا درست ببو سمت.

ارسلان خندید و گفت: چشم. چایی می‌گیرم میام خدمتتون.

_: عینکتو چرا نزده بودی؟

_: لنز داشتم. یه چیزی رفت تو چشمم داشت اذیتم می کرد، عینک زدم.

سیما روی اولین صندلی نشست و به چاخانهای دست اول ارسلان لبخند زد. این همان ارسلان بود!

ارسلان چای را گرفت و جلوی پای مادربزرگ زانو زد تا صورتش را ببو سد.

مادربزرگ با مَحبت در آغو شش کشید و گفت: ماشاالله مردی شدی برای خودت! امروز و صبحه که برات آستین بالا بزنیم.

_: قربونتون برم شما عجله نکنین. من قبل از سی سالگی دم به تله نمیدم. که اونم هنوز خیلی مونده.

_: اوا این چه حرفیه؟! سی سال چیه؟ نمیگی من پیرزن آرزو دارم عروستو ببینم؟

_: الهی زنده باشین صد و بیست سال! به قول خودتون من قدی ورکندم. سنی ندارم. تازه هفده سالمه.

_: نه بابا. فکر کردم حداقل نوزده بیست داری.

_: شناس‌نامه بدم خدمتتون؟

_: نه دیگه من حرف خودتو قبول دارم. ولی نذار خیلی دیر بشه.

_: چشم. هرچی شما بفرمایین.

سیما سر بزیر انداخت و عصبی فکر کرد: بفرما. همه بزرگ می بیننش. اون وقت میگه چرا اینجوری به من نگاه می کنی؟

یک دانه پسته به پیشانیش خورد. سر بلند کرد. ارسلان با اشاره پرسید: چته؟

سیما شانه ای بالا انداخت. پسته را پوست کند و در دهان گذاشت. پسته برشته های خوشمزه ی مادربزرگ. کش رفتن های یواشکی و تقسیم دانه دانه با ارسلان.

لبش را گزید. ارسلان جلو آمد و نزدیکش نشست. حامد پسر عمه سولماز بلند پرسید: ارسلان باز چه توطئه ای می خواین بکنین؟

ارسلان پوزخندی زد و گفت: الان بگم که اسمش نمیشه توطئه!

مادربزرگ ملتمسانه گفت: فقط جون من و جون شما، هر شیطنتی می خواین بکنین، ولی خرابکاری نکنین. دیگه بچه نیستین.

ارسلان با لبخند گفت: الهی قربونتون برم. ما و خرابکاری؟ اصلاً به تریپ بچه مثبت من و سیما میاد که چیزی رو خراب کنیم؟ من که عمراً! همه شاهدن! من همیشه بچه ی سربزیری بودم. سیما هم حالا... اِی... حداقل وقتی باهم بودیم، بچه ی خوبی بوده. دیگه اگه وقتی من نبودم خرابکاری کرده، به پای من ننویسین.

همه غش غش خندیدند و هرکسی گوشه ای از شیطنتهای سابق آن دو به خاطر می آورد. زن عمو از چمدان پر از لباسی که لبریز از شیر گاو شده بود، می نالید و عمو از رانندگی بچه‌ها و کوبیدن ماشینش به دیوار حیاط. پدر سیما به خاطر جعبه ابزار آلمانی فرد اعلایش آه می‌کشید که طی ده روز قطعات گرانبهایش یکی یکی غیب شده بودند و هرگز پیدا نشده بودند. مادر سیما از گلدانهای زیبایی می‌گفت که چند سال وقت صرف پرورششان کرده بود و یک شبه با خاک یکسان شده بودند. مادربزرگ سرویس چینی گل سرخیش که بیشترش شکسته بود، را به یاد می‌آورد و قالیچه ی دستبافت خوش نقش و نگاری که با نوشابه از بین رفته بود. غیر از این‌ها هم هرکسی چندین خاطره از شیطنتهای سیما و ارسلان برای تعریف کردن داشت.

در آخر ارسلان به عنوان دفاع گفت: دستمون درد نکنه. اگه ما این کارا رو نکرده بودیم، شما امروز خاطره ای برای خندیدن نداشتین که!

عمو به طعنه گفت: یعنی واقعاً خدا خیرتون بده!

ارسلان رو به سیما کرد و گفت: سیما شیطونه میگه این دفعه یه کاری بکنیم همچین خوب خاطرشون بمونه و از ته دل دعامون کنن!

حامد پرسید: منظورتون نفرینه دیگه، بله؟

_: نخیر دعای خیر. تو این جمع هیچ‌کس مثل تو بددل و بدجنس نیست. دعامون می کنن، عاقبت بخیر بشیم، آدم بشیم... اینا...

_: خیلی خوش خیالی!

_: نه اتفاقاً خیلیم واقع بینم!

ورود حمیده خواهر حامد، بحث را قطع کرد. حمیده که تازه از راه رسیده بود با کلی ناز و عشوه با جمع سلام و علیک کرد. دایی و زن دایی و دختر دایی هایش را بو سید و در آخر جلوی ارسلان رسید. با لحن کشداری که می کوشید به شدت لهجه ی تهرانی داشته باشد، امانمی توانست لهجه ی کرمانی اش را بپوشاند، گفت: وااااااای ارسلان ای تویی؟!!! چقد بزرگ شدی!!

ارسلان به سادگی نگاهش کرد و گفت: سلام حمیده.

حمیده دستش را پیش آورد و گفت: مَدی صدام کن.

_: جاان؟!

_: مَدی! از حمیده خوشم نمیاد. خیلی وقته به همه گفتم مَدی صدام کنن. فکر می‌کردم می دونی.

_: ببخشید من اینجا نبودم.

_: تو همیشه اینقدر شل و ول دست میدی؟

_: حال ندارم. خسته ام.

_: اوه! هواپیما که خستگی نداره.

_: نه ولی بعضیا حال آدمو می گیرن.

حامد معترضانه گفت: دو تا متلک بهش گفتم، بهش برخورده. معذرت می خوام آقای تهرونی کم ظرفیت.

_: نه از تو اصلاً دلخور نیستم. کم ظرفیتم نیستم.

حمیده با عشوه پرسید: پس از کی دلخوری؟

_: از هیچ‌کس بابا ولم کن. بشین دیگه.

حمیده کمی جا خورد. اما به روی خودش نیاورد. کمی نگاه کرد، چون کنار ارسلان جا نبود، رفت کنار حامد نشست. ارسلان سرش را به طرف سیما کج کرد و در حالی که رویش به جمع بود، زمزمه کرد: این چشه؟

سیما شانه ای بالا انداخت.

ارسلان دوباره زمزمه کرد: حلقه ای دستش نمی بینم. خواستگار داره؟

سیما با دلخوری زیر لب جواب داد: نه. کاشکی داشت. منظورت چیه؟

_: نمی دونم. رفتارش یه جوریه که انگار می خواد بزرگ شدنشو به رخم بکشه! چند سالشه؟ بیست سال، نه؟

_: آره. بدجوری حس می کنه رو دست مامانش مونده.

_: به نظرت من کیس مناسبیم؟!

_: برای اون که فرقی نمی کنه.

_: من سه سال ازش کوچیکترم. چرا این عشوه ها رو برای من میاد؟

سیما با عصبانیت گفت: چه میدونم.

رو گرداند. حامد با خنده گفت: بمیرم براتون! دعواتون شده؟

ارسلان پوزخندی زد و گفت: نخیر.

حمیده برخاست و آمد بین ارسلان و سیما ایستاد. در حالی که تقریباً داشت پای ارسلان را له می کرد، به سیما گفت: راستی سیما این ایمیل من خراب شده.

سیما با بی‌اعتنایی پرسید: یعنی چی خراب شده؟

_: چه می دونم. دو هفته است باز نمیشه. همش میگه پسوردتون اشتباست. الان دوستم حتماً برام ایمیل زده. جواب ندم ناراحت میشه.

_: پسوردت 33815 بود دیگه.

_: نه! جدی؟ من 33816 می زنم. میگه اشتباهه.

_: طبیعیه.

ارسلان دستی زیر بینی اش کشید و پرسید: حمیده عطرت چیه؟

حمیده با ذوق رو به ارسلان کرد و گفت: مدی عزیزم.

_: اوه مدی! این اسم عطرته؟ یعنی دیوانه کننده است؟

_: چی داری میگی؟ نه اسم عطرم نیست. میگم مدی صدام کن.

_: آهان! چون mad در انگلیسی یعنی دیوانه فکر کردم یه ربطی به اون داره.

حمیده که از فرط جا خوردن نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و زمین بخورد، با تته پته پرسید: سربسرم میذاری؟

_: من؟ نه. سربسر چیه؟ فقط فکر کردم یه کم عجیبه که وقتی آدم معنی اسمش کسی که ستایش شده باشه، اسمشو عوض کنه بذاره دیوانه.

_: تو نفرت انگیزی!

ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت: چه جالب.

حمیده با عصبانیت رو گرداند و رفت نشست.

سیما زمزمه کرد: کشتیش!

ارسلان اخم آلود گفت: حوصله ندارم تا آخر سفر آویزونم باشه.

_: ولی حقش نبود. خیلی تند رفتی.

ارسلان نگاهی مستأصل به سیما انداخت. لبهایش را فشرد. بعد برخاست. تا وسط اتاق رفت. یک خیار از ظرف میوه برداشت، در حالی که گاز می‌زد به طرف حمیده رفت. طوری که انگار دارد رد می شود، فقط چند لحظه جلویش توقف کرد و آرام گفت: من معذرت می خوام. شما بزرگترین. نباید بی ادبی می کردم. فقط می‌خواستم هیچ‌کس دیگه برداشتی که من کردم، راجع به اسم مستعارت نکنه.

حمیده خودش را جمع و جور کرد و با لبخند گفت: باشه. اشکالی نداره.

ارسلان هم به نرمی سر جایش برگشت و زیر لب پرسید: ادب و احترام و شخصیتم سر جاش برگشت؟

_: عالیه. تو عذرخواهی هم طعنه می زنی!

_: اگه خیلی مؤدب باشم روش کم نمیشه.

_: خیلی مطمئن نباش که متوجه ی توهینت شده باشه.

_: هوم. تأسف برانگیزه! ولی همینطور به نظر میاد.

با صدای زنگ در حامد برخاست و بیرون رفت. چند لحظه بعد برگشت و ورود آقای نباتی پسرخاله ی مادرش را اعلام کرد.

آقای نباتی ضمن عذرخواهی از بی‌خبر وارد شدنش، توضیح داد که چون مسافر بوده است، عیددیدنی را پیش انداخته است. ضمناً می‌خواست امیرجان (پدر ارسلان) را هم ببیند.

خانواده اش هم بودند. دو پسر و یک دختر همه بالای بیست سال و همه مجرد بودند.

نگاه خیره ی حمیده چنان روی نوه خاله های مادرش چرخید که ارسلان زیر گوش سیما گفت: به خاطر تو عذرخواهی کردم. ولی داره حوصلمو سر می بره!

_: ولش کن. این هرکی بهش گفت سلام فکر می کنه عاشقشه.

ارسلان با حرص گفت: تازه جواب سلامم نمیده.

_: بیخیال.

_: نه دیگه. باید حالشو بگیرم.

_: می خوای چکار کنی؟

_: آدرس اون ایمیل کذایی رو به من بده.

_: می خوای چکار؟

_: می خوام براش نامه ی فدایت شوم بنویسم.

سیما ملتمسانه نگاهش کرد. ارسلان موبایلش را به طرفش گرفت و پرسید: آدرسش چیه؟

سیما نگاهی به حمیده انداخت. حمیده داشت بلند بلند با همان لهجه ی ضایع با دختر آقای نباتی حرف میزد.

سیما آهی کشید. گوشی را از دست ارسلان گرفت و آدرس را یادداشت کرد.

ارسلان نگاهی به آدرس انداخت و پرسید: وی فی تون اینجا آنتن میده؟

_: فقط تو حموم کنار اتاق مامان بزرگ.

_: آوو! تو اتاق مامان بزرگ چی؟

_: فقط تو حموم. اونجا دیوارش به خونه ی ما نازکتره، آنتن داره.

_: پسوردتون چیه؟

سیما دوباره گوشی را گرفت و پسورد را هم یادداشت کرد.

آقای نباتی تازه خداحافظی کرده بود که ارسلان برخاست و گفت: مامان بزرگ با اجازتون من یه دوش بگیرم و برگردم خدمتتون.

_: ولی می خوایم ناهار بخوریم.

_: فقط چند دقیقه. زود میام.

پدرش گفت: بذار من اول برم.

_: خب شما این طرف برین. من میرم کنار اتاق مامان بزرگ.

بعد هم خیلی سریع از اتاق بیرون رفت. سیما با نگرانی شاهد رفتنش بود که مادرش صدایش زد تا سفره ی ناهار را حاضر کند.

سیما بی حوصله برخاست. حواسش پیش نامه‌ای که ارسلان می‌خواست بنویسد، بود. مامان و عمه ها هم مدام یادآوری می‌کردند که این را فراموش کردی، آن را یادت رفت... قاشق، چنگال، نان، سبزی، ترشی، خرما و و و و ...

عصبانی بود. هیچ کدام از بچه‌ها هم آن دور و بر نبودند. وقت کار که شده بود، همه ناگهان غیبشان زده بود. حمیده هم چنان پا روی هم انداخته و توی مهمانخانه نشسته بود که انگار یک شاهزاده است!

بالاخره سفره آماده شد؛ عمه ها غذاها را کشیدند و سیما سر سفره گذاشت و همه نشستند.

ارسلان هم تر و تمیز و براق برگشت و کنار سیما نشست. گوشیش را به طرف سیما گرفت و نجوا کرد: بخون ببین به اندازه ی کافی شاعرانه هست؟

سیما با چهره ای درهم گوشی را گرفت. حمیده از آن طرف سفره با هیجان پرسید: بلوتوثه؟ برای منم بفرست.

ارسلان با چهره ای سخت و جدی گفت: نه یه متن ادبیه.

_: خب...

_: خب. چیز جالبی نیست.

عضلات صورت سیما هر لحظه منقبض تر می شدند. ارسلان که داشت برای خودش غذا می کشید، پرسید: سیما برات خورش بریزم؟

_: بریز.

_: چلو چقدر می خوری؟

_: نصف کفگیر.

بالاخره چشم از گوشی برگرفت. نگاهی گیج به بشقابش انداخت و گفت: ارسلان تو اینا رو نفرستادی!

_: چرا فرستادم. تیترشو نگاه کن. سنت میله.

_: دروغ میگی.

_: دروغم چیه؟ میگم تیترشو نگاه کن. سنت میله به همون آدرسی که گفتی.

_: متنشو از کجا آوردی؟

_: من در آوردی بود. هرچی که به فکرم رسید.

_: از ته دلت؟

_: یعنی چی؟

_: یعنی واقعاً عاشقشی؟

_: حالت خوبه سیما؟!

_: اگه عاشقش نیستی این همه جمله ی عاشقانه چیه نوشتی؟

_: پاک ازت ناامید شدم بچه! من که بهت گفتم می خوام حالشو بگیرم.

_: اینجوری؟!

_: نامه ی اولیش اینه. کم کم ادبش می کنم.

_: به تو چه؟ زنته یا خواهرت؟

_: سیما اینقدر درس اخلاق نده. غذاتو بخور.

_: نمی خوام.

_: اوففف بدم میاد از این اداهای دخترونه. نیم مثقال برات کشیدم، همونم نمی خوری؟

_: نه.

لیوانش را برداشت و از جا بلند شد. از آن طرف سفره برای خودش آب ریخت و جرعه ای نوشید. مادربزرگ با تعجب پرسید: اوا سیما چرا بلند شدی؟ بشین غذاتو بخور. ارسلان براش مرغم بذار. بشین سیما. ارسلان بیشتر بذار. مال بابات نیست که ننگی می کنی!

همه خندیدند. عموامیر گفت: اتفاقاً اگه مال من بود که مشکلی نداشت. مال خودش بود یه حرفی.

ارسلان غرغر کنان گفت: من هر ایرادی داشته باشم، خسیس نیستم.

تقریباً نصف مرغ را توی بشقاب سیما گذاشت. سیما نشست و همه را به دیس برگرداند. مادربزرگ دوباره گفت: آخه مادر چرا هیچی نمی خوری؟

_: قبل از ناهار پسته خوردم سنگینم.

خاله طلا یا همان زن عمو با لبخند گفت: اونم پسته های مامان بزرگ که واقعاً خوشمزه است!

همه مشغول تعریف از آشپزی مامان بزرگ شدند. سیما به زور لقمه‌ای خورد. کمی با غذایش بازی کرد و بالاخره هم تا کسی حواسش نبود، بشقابش را برداشت و به آشپزخانه برد. برای اینکه سر خودش را گرم کند، مشغول مرتب کردن آشپزخانه شد. بالاخره هم دوباره یک سینی چای ریخت و به اتاق برگشت.

حمیده در حالی که از کنارش رد میشد، با غیظ گفت: اینقدر خوش خدمتی نکن. ارسلان عاشقت نمیشه.

_: می خوام صد سال سیاه نشه. من به خاطر اون چایی نریختم.

سینی را روی میز گذاشت و پرسید: حامد اینو دور می گیری؟

حمیده دوباره گفت: پس برای داداش من کیسه دوختی!

_: میشه دست برداری حمیده؟ من فقط شونزده سالمه.

از او دور شد و کنار خواهرش ستاره نشست. ستاره پرسید: چرا اینقدر عصبانی هستی؟

_: عصبانی نیستم. خسته ام.

_: عصبانیم هستی.

ارسلان جلو آمد و پرسید: سینماها چی دارن؟

سیما با غیظ گفت: من چه می دونم.

ستاره گفت: ولش کن اعصاب نداره.

_: دارم می بینم.

سیما با عصبانیت پرسید: پس چرا ولم نمی کنی؟

_: من واکسن ضد هاری زدم، مشکلی نیست!

_: گمشو!

ارسلان لبش را گاز گرفت و گفت: زشته سیما، عیبه. نگو. این حرفا از یک دخترخانم محترم بعیده.

بعد رو به ستاره کرد و پرسید: ستاره خانم ببینم تو اینقدر بزرگ شدی که یه چایی لیوانی فرد اعلا برای من بریزی؟

ستاره از جا برخاست و پرسید: توش نخود سیاهم بریزم؟

ارسلان سر جایش نشست و با خنده گفت: قربون آدم چیزفهم!

_: پس چایی نمی خوای.

_: بدی که می خورم!

سیما رو گرداند و خواست برخیزد که ارسلان بازویش را گرفت و زیر لب غرید: بشین بچه همه دارن نگامون می کنن.

_: دقیقاً به همین دلیل می خوام پاشم! تو چته مثل کنه چسبیدی به من؟

ارسلان جدی شد و پرسید: چرا شلوغش می‌کنی سیما؟ اه! بدتر از حمیده!

_: گیر سه پیچ دادیا!

_: گیر سه پیچ کدومه بچه جان؟ اگر الان دو سال پیش بود من و تو اینجوری نشسته بودیم جلوی خلق الله داشتیم دعوا می کردیم؟ موضوع ا ینه تو هنوز باورت نشده که من خودمم.

_: من باورم شده. ولی ما دیگه بچه نیستیم سربسر ملت بذاریم.

_: چه ربطی به سن و سال داره؟ مثل اینکه یادت رفته اولین شریک شیطنتامون بابابزرگ بود! یادت نیست یه بار می‌خواستیم بریم رو پشت بوم، سفارش کرد رو سقف اتاق مامان بزرگ سروصدا کنیم فکر کنه دزد اومده؟ یادته با چماق اومد رو پشت بوم که مثلاً برای مامان بزرگ قهرمان بازی دربیاره و دزد بگیره، سه تایی نشستیم چقدر خندیدیم؟ یادت رفته قایم شدنامون پشت صندلیش؟ یادت میاد چند بار ضمانتمون کرد که باباها کتکمون نزنن؟ بابابزرگ نیست، ولی ما هنوزم همون بچه هاییم. گیرم هیکل من یه کم گنده، اینقدری که پشت صندلی بابابزرگ جا نمیشه. ولی خودم که خودمم!

سیما که از یادآوری خاطرات بابابزرگ بغض کرده بود، سر بزیر انداخت و گفت: تمومش کن.

_: تو عادی باش منم تمومش می کنم. نیومدم که برات روضه بخونم! تو رو به روح بابابزرگ آبغوره نگیر!

سیما نفس عمیقی کشید. سر برداشت و با حرص گفت: نمی گیرم.

ارسلان لبخندی زد و پرسید: آشتی؟

سیما از گوشه ی چشم نگاهش کرد. لبخند کمرنگی روی لبش نشست. ستاره با لیوان چای رسید. ارسلان لیوان را برداشت و با خوشرویی گفت: ووووه! مرسی!

_: خواهش می کنم.

سیما کلی به خودش فشار آورد تا مثل قبل با لحنی عادی بگوید: سُلی بسه اینقدر قند نریز.

ارسلان که چای را فراموش کرده بود، برگشت و با شگفتی گفت: اِه علیک سلام! خوب هستین شما؟

_: دیوونه!

ستاره با بی حوصلگی گفت: این چایی رو بردارین دستم شکست!

_: چشم! این چایی خوردن داره.


نظرات 40 + ارسال نظر
لولو جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

وااااااااااااااااااااای میریم که داشته باشیم بادا بادا مبارک بادا

مبارک بادااااا :))

soso جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

na baaw...male man nabud...
:)) khoda kheiram bede ishalla!!!:D

حتی پشت فرمونشم مشاهده شدی!
الهی آمین :دی

soso جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ق.ظ

mashin?!!?

این پی کی چند وقته دم در خونتونه مال کیه؟

پیشنهاد بادکنک رو هم تایید نکردم استفاده کنم :دی

soso یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ

man inja khundam adame sare haal peida kon medal midin behesh!!!:D man medal mikham!!!!medalam koo pas!?!?!!:D:P

اول تو سور ماشینت به من بده بعدا یه فکری برای مدال می کنم :دی :پی

نینا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ

کی اپ میکنین؟
من حوصله م سر رفته. :دی
راسی هنوز دپین؟
:(

الان انشااله
:)
نه بهترم. ممنون :*)

نسرین جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ب.ظ http://WWW.MA2NAFAR2009.BLOGFA.COM

سلام مرسی اومدی....نیدونم چی کار کنم منو یادت بیاد...راستی این داستانتم نازه...میدونی وقتی میخونم یاد خودم میفتم..حالا وقتی همبازی هام رو میبینم که شدن یه مرد گریم میگیره...مثل سیما

سلام
خواهش می کنم. اشکال نداره کم کم یادم میاد. این چند وقت خیلی شلوغ و بهم ریخته ام. سر فرصت آرشیوتو می خونم. حتما یادم میاد
آره :((

نسرین جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ق.ظ http://WWW.MA2NAFAR2009.BLOGFA.COM

شاذه....منو یادت نیومد نه؟؟؟کاش زودترازاینا پیدات میکردم..دهنم دلم اشفته است..از داستانت برای بار اول هیچی نفهمیدم...

نه متاسفانه :(
تو یه آدم سرحال پیدا کن من بهش مدال میدم!

soso پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ب.ظ

man age ghool bedam bacheye khubi besham,darsamo khub bekhunam,internetetun hamishe shaado sare haal berah bashe,dige finglish type nakonam,nayam dame khunatun nim mesghal ghahve ya shekar ya ... nagiram,mishe tedade roozhaye fa'aliat tu webo bishtar konin!?!??!man yeki mordam bas umadamo hichi nabud!!!!:((:((chejuri az deletun miad akhe!?!!?!:D:(

یعنی اصلا ممکنه تو اییییییییینقدر بچه مثبت بشی؟؟؟؟ خدایی اگه اینجوری بشه سریع زنگ می زنم اورژانس بیان ببرنت چون حتما یه مرض خیلی خطرناک داری!
تو فقط شنبه ها صبح سر بزن مشکلت حل میشه :)
بی زحمت یه چند تا شیطنت دیگه هم بیا بنویس :دی

سیلور چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

سلام شاذه جون..
ما رفتیم سره درس و مخشمون..
دانشجو شهر غریبببببب..
دیگه نمیام نت..
این داستانت رو خیلی دوس دارم ولی حیف شاید نتونم بخونم:(:(
میشه یه لطفی کنی؟
وقتی تموم شد پی دی اف یا وردش کنی واسم میل کنی آیا؟
میسی:)
منم که شما با شیطنتام آشنایی داری
ببینیم دانشجو که میشیم میشه بازم شیطونی کرد یا باید سر به زیر بشیم :دی :دی
به گلی جون (آتیش پاره) به سلام
بوس بوس

سلام عزیزم...
نیومده داری میری؟؟؟؟
یه چند تا شیطنت پیشنهاد نمیدی؟ :)
چشم می فرستم
مرسی اونم سلام می رسونه
بوس بوس

خاتون چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ق.ظ

نیستی شاذه خانوم !!!؟؟؟

هستم. شنبه ها آپ می کنم.

زهرا سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

سلام عزیزم ... حالت چطوره ؟بالاخره انترنت ما هم درست حسابی شد با خیال راحت میخونمت داستان جدیدت قشنگه رقابتیه

سلام زهرا جون
خوبم. تو خوبی؟
چه خوووب! حالا بیشتر آپ می کنی!
مرسیییییی :))

soso دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ب.ظ

man sheitanatae khunegim naajooooran!!!!mesalan yebar tu ghazae hameye dustam ye ghorsio rikhtam ke hamashun ta 1sa@ tu WC budan!!!yebaram ke mamanina rafte budan mosaferato man tanha budam,bachea umade budan shab pishamo hameam tu hayat budim!!!baad gereftam hamashuno moqei ke khaab budan,ba shelange aaab khise khis kardam!!!:D
amma ye pishnehad daram....in pesar ke e-maile aasheghane zad,biad tu ye rooze barooni ba dokhtare tu khiabun gharar bezareo baad nare!!!!:D hale taraf zire baroon gerefte she!!!:)):D:P

وایییییییی بچه تو زلزله ای!!!!
ولی خیلی بامزه بود. حتما میدم ارسلان استفاده کنه :دیییی
بازم از این خاطرات لطیف! یادت اومد بیا بنویس.
پیشنهادتم خوبه . مدی خیس آب بشه. این دو تام خوش و خرم تو خونه چایی بخورن و فیلم ببینن :))

نگار دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

در راستای همین جمله ی "من بزرگت کردم" باید بگم که هر بار میام یه دروغی به پسر عمه م بگم یا وقتی که نمیخوام راستش رو بهش بگم و میخوام بپیچونمش میگه "من بزرگت کردم ، من تو رو میشناسم ، خالی نبند! " تنها کسیه که هیچ وقت نتونستم بهش دروغ بگم . خیلی کسل کننده س ها !

ما شیطنتامون خیلی فجیع نبودن. من که در کل بچه ی آرومی بودم . فقط یه بار هرچی ادویه داشتیم (به علاوه ی آرد و گلاب و هرچی که دم دستم اومد و احساس کردم که خوردنیه ) قاطی کردم و به خورد پسر عمه و پسر عموم دادم. پسر عمه م تا شب حالش بد بود

وقتی مامانم و دختر عموم میخواستن ظرف بشورن میرفتم به بهونه ی جمع و جور کردن ظرفای تمیز رو برمیداشتم و دوباره میذاشتم جلوشون و اونام نمیفهمیدن و دوباره میشستن !

مامان بزرگم میگفت حق ندارین از در پانون رو بذارین بیرون ، ما از پنجره میرفتیم ! یه بار مامانم داشت از جلوی کوچه رد میشد دید من از نرده ها آویزوونم

بین ماها دختر عمه م خیلی شیطون بود . بچه که بوده کفشاش رو میزنه به دسته ی زمین شور و روی دیوار و سقف رد پا به جا میذاره ! بعد که عمه م میاد میگه من دخترم رو میشناسم ، ممکنه از دیوار بالا بره اما دیگه رو سقف نمیتونه راه بره

الان که فکر میکنم میبینم خیلی اروم بودما ، بچگی م تباه شد

چه بامزه :)) خیلی جالبه که اینقدر می شناسدت!

وای خدا خیلی بانمک بودن :)))))

منم خیلی آروم بودم...

فا دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

هرکار می کنم وقتی کد اون کرمونیا رو میذارم کل نوشته هاتون غیب میشه و فقط عنوان وبلاگ میمونه....

ولش کن. از شایا خواهش می کنم هروقت تونست درستش کنه.

soso یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ

ye nazar daram!chetore ye safar befrestimeshun bandar abbas??!!unja khoraake sheitanate!!!!:)))

بندرعباس؟؟؟ نه بابا همین شیطنتای خونگی جالبن. یه کم شیطنت پیشنهاد بده. خاطره هم قبول داریم. کلا حالگیری و مسخره بازی و اینا... :)

نگار یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

خیلی خیلی این داستانت رو دوست دارم
یاد پسر عمه م افتادم که از بچگی باهم بزرگ شدیم. اتفاقا اونم یه بند به من میگه من بزرگت کردم!‌ ... داشتم فکر میکردم حالا که دانشگاه یه شهر دیگه قبول شده وقتی بعد از یه مدت طولانی برگرده همینقدر برای من غریبه س که ارسلان برای سیما ؟
هنوزم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشیم... :(

:*

متشکرم نگار جونم
چه بامزه :))
نه فکر نکنم. این سیما یه کم دیر جوشه :)
هوم... زندگیه...

:****

نینا یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ

بیاین اون ور چند تا چیز یادم اومدهههه
میگم از شیطنت های دایی هام بنویسین :دی اگرچه اقاتون اونقدرا شیطون نبودن به اندازه داداششون اما لابد یکم بودن دیگه
شبی من خونه مادرم ایا میاین اونور؟
امیدوارم زودی بیاین کامنتم ببینین

اومدم :دی

ملودی یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

وای شاذه جون شدیدا یاد شیطونیای بچه گیهامون میفتم با خوندن این ببخشید به خدا این بحث فامیل و شیطونی بچه های فامیل که میشه باز من میزنم به صحرای کربلا شرمنده به خدا .مشکل از منه وگرنه داستانت خیلی قشنگه مثل همه ی نوشته هات راستی حمیده از اوناست که من یه دونه از این مدل دخترا ببینم دلم میخواد همچین یه کتکی بهش بزنم که یادش نره.بووووووووووووووسای گنده برای خودت و فرشته کوچولوهات

آخخخخ ملودی جونم :(( اصلا قصد ناراحت کردنتو نداشتم. ببخش تو رو خدا!! الان که گفتی یادم اومد. خیلیاشو برام تعریف کردی... آخییییی.... عزیزممممم
این یکی رو نخون... اذیتت می کنه. نمی خوام ناراحت بشی.

آره منم همینطور!! برای انتقام گرفتن از همه شون می خوام با کمک ارسلان و سیما حمیده رو له کنم :))

بووووووووووووووووس حساااااابی برای خودت و اردوان عزیز

بلوط یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

'گردش خوش گذشت خواهر؟
طفلکی سیما حق داره! این پسر عموش خیلی لوسه خداییش....من بودم محلش نمی دادم.

جات خالی... میوه چیدم و حساسیت و آبریزش و سرما خوردگی... ولی یه دل سیییییر انجیر خوردم :))
یک مسیر آشنا رو هم عین بچگیام دویدم و لذت بردم. فقط از درخت بالا نرفتم. از بس زکام شده بودم حالم نیومد!

ها والا بلا!!! منم بودم تا حالا قهر کرده بودم رفته بودم خونمون :))

جودی آبوت یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

کاش شخصیت همه ی داستانات نوجوونای لج باز و یک دنده نبودن

همه ی داستانام؟! درسته که شخصیتهای خیلی متنوعی ندارم. همه ی داستانام که نه، ولی نوجوون زیاد دارم. چون عاشق این دوره ی سنی ام. ولی همشون لج باز و یک دنده نیستن!

الهه یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ

این شعرو خودتون آخر یکی از داستانهای قدیمیتون نوشته بودین . دارم برای دور سوم داستانهاتونو مرور میکنم

اوه جدی؟! یادم نبود!
مرسی

الهه یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ق.ظ

دستت درد نکنه خاله جون . با لذت تمام همراه با انار ترش خندون خوندمشششششششششش

نووووووووووشششش جان :)

دانه شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلاام

چه زود تموم شد این قسمتش :
((

ولی خیلی نازه داستانه اخیی سیما

سلااام دانه جونم

خیلی ممنونم

خورشید شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ب.ظ

یکم از این شیطناتامون بگم
۱)اون یکی خالم جای ادویه جاتش یه طور خاصی بود و هر قسمت مشخص شده بود برای چیه! ما اون موقع ها میرفتیم اونارو جا به جا میکردیم بعد به خالم نمیگفتیم خاله بنده خدام یه بار نمیدونسته جای زردچوبه مثل اینکه فلفل سیاه ریخته بوده تو غذا و شوهر خاله بیچاره کباب شده بود !!!
۲) اون موقع ها که خونمون حیاط دار بود تابستونا میومدن خونه ما میرفتیم بالا درخت بعد آلبالو میچیدیم همون بالاهم آلبالو هارو له میکردیم می زدیم سر وصورت هم دیگه و از اون بالا فریاد میزدیم خونننن خونننننن مامان اینامونو میترسوندیم
۳)یه بار دوتایی از در یه خونه رد شدیم بعد تو باغچه دم در خونه یه گلی دیدیم خوشمون اومد گفتیم بچینیم ببریم برا مامان بزرگم در حال کندن که بودیم یه دفعه دیدیم صاحب خونه داره از بالا مارو نگا میکنه و ماهم از ترسمون که چیزی نگه بهمون هول شدیم تموم گل رو از ریشه کندیم وپا گذاشتیم فرار بعدش انقدر خندیدیم که حد نداشت قیافه های دوتایمون خیلی خنده دار بود
۴) یادمه میرفتیم دوتایی پیش مامان بزرگم بعد بنده خدا سر ظهر که خوابش می برد و میدونستیم همسایه ها خوابن میرفتیم از سر کوچه تا ته کوچه زنگ همسایه هارو میزدیم و فرار میکردیم ! من اون موقع ها قدمم کوتاه بود دسم نمیرسید به زنگ بغلم میکرد منم از ته دل زنگ میزدم و دوتاییی مثل جت میرفتیم تو خونه ! آخ اگه مامان بزرگم میفهمید ما چه آتیشی میسوزندیم درو قفل میکرد رومون اگه مامانامون میفهمیدن واویلا میشد
۴) پاشم برم تا آبروم بیشتر نرفته خداکنه به کارت بیاد می دونم زیاد با مزه نبودن ولی خاطراتش که زنده میشن برام کلی خندم میگیره به خودمون

خیلی ممنون. خیلی بامزه بودن :))
ما هم با آلبالو خودمونو خونی می کردیم ولی فقط با همدیگه می خندیدیم.

خورشید شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ http://sun33.blogfa.com

آخه خیلی زشته بگم بعد خجول میشم این نقطه ضعف از من پیدا کرده بود می دونست من قلقلکیم شروع کرد قلقلک دادن من و منم هی اون زیر دست و پا میزدم آخرش خنده گنده اینه دیگه فشار وارده زیاد بود دست من له شد ! بچه بودیم البته اون موقع الان غلط کنیم نگا کنیم همو

:)) نه بگو خجالت نکش. هرجا ناراحت شدی بگو تاییدش نکنم.
منم قلقلکی بودم شدیییییییید!!! تو سرویس مدرسه بچه ها از راه دور ادای قلقلک دادنو در میاوردن و من می مردم. هرروز گریه کنون میومدم خونه!

پرنیان شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

هه هه منو مسخره می کنی؟؟؟!!خیلیم بهم میا
قربانت گردم منم که نوشتم هوس!به زور می خوای غلط املایی بگیری!

آره اصلاً به هرکدوم نگاه می کنم یاد تو میفتم!! :)))

نینا هوس رو با ح نوشته بود. تو حواس رو با ه ! منم کرمم گرفته بود، باید می ریختم

حریم عشق شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

ممنون شاذه جان قشنگ بود

خواهش می کنم دوست عزیزم
تو خبر داری چرا انجمن کافه رمان باز نمیشه؟

لادن شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

خیلی باحال شده. مخصوصا اونجا که میپرسه توی چایی نخود سیاهم باشه؟
معنی این تیکه رو نفهمیدم عزیزم:(من قدی ورکندم)
شیطنتای منو پسرخاله ام بیشترش روی لبه دیوار بود. بگم از ترس همه تون از رو دیوار میفتین یه وقت

خیلی ممنونم :)
قدی ورکندم یه اصطلاح کرمانیه. ورکندن همون کندن معنی میده. اینجا قدی ورکنده یعنی قدش یهو بلند شده. معمولا تو همین سن بچه ها مصرف میشه. قدی ورکنده، سنی نداره.
البته بیشتر برای وقتیه که برای یه دختر نوجوون خواستگار میاد. ارسلانم به همین موضوع طعنه می زنه.

نه بابا ما شجاعیم بگو :)) از دوچرخه سواری رو دیوار چینه ای پسر عمه ی من که خطرناکتر نیست!

نرگس شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

کل کلاشون خیلی باحال بود

مرسییییی

soso شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

sheitanatae man kheili monasebe roohieye inja nis...male axaran shamele kalo davaahaye bein madarese atrafo in sabk budan...dige az rikhtane roghane mashin dame dare madareso nim metr unvartaram poonez begirin taaaaaa badkonakae por shode az aab ya aard ke yeki darmioon part mikardim be doshmana!!!!:D
dokhtar daei khale amoohamam ke aslan ahle sheitanat nabudan!maximum aab bazi!!!:))

طوری نی. همینا هم قبوله. روغن ماشین؟؟؟ بعدشم پونز؟؟ اههههه بچه بد!!! حالا باز بادکنک آرد یا آب یه چیزی :))
هییییی یاد آب بازیای بچگیا بخیر...

پرنیان شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

یادمه با پسر خاله و پسر عمه غول بازی میکردیم ولی شیطنت...یادم نی!!ما تمام کودکی داشتیم مسابقات مردان آهنی اجرا میکردیم!!
وای چه کارای بدی کرده بودن من بودم هردفعه کلی دعواشون میکردمو کتکشون میزدم!!:))
جالبه بقیه م هواسشون نیست اینا بزرگ شدن!

یعنی قیافه ی تو هم عجیب به مردان آهنین شباهت داره!!!! :))) این هوا عضلههههه :)))))))
منم همینطور!!! حتما اینا هم کتک خورده بودن!
ها خیلی باورشون نشده :))
حواس نه هواس! امروز روز غلط دیکته یه! برای نینا هم غلط گرفتم :))

نینا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

آی شما و فا برین تو حیاط پبیز الان دماغاتون میزنه چشم و چارمون در میاره
هوس؟ هوص؟ هوث؟ حوس؟ حوص؟ حوث؟ نیدونم
یادم میاد کلا با پسردایی ها یا پسر عمو پسر عمه که بودیم هرکار میکردیم مینداختیم گردن کوچیک ترا ای حال میداد البته اینو از بزرگ تر از خودامون یاد گرفته بودیم ها!!!!

باشه :))))

هوس جانم! یه کم فارسی یاد بگیر! اگه امشب اومدی یه ندا بده بیایم ایراواژه بازی کنیم برات خوبه!

ای بدجنساااااا :))))

فا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

نه خوب ما که همش برای همدیگه تعارف تیکه پاره می کنیم و مواظبیم از گل نازکتر به همدیگه نگیم....
منتها نمی دونم چرا دماغم اینقدر درازززز شد

آره بابا از ما باملاحظه تر در خانواده موجود نمی باشد!!

ااا این دماغ من چرا به مال تو گیر کرد حالا؟؟؟

خورشید شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://sun33.blogfa.com

اون زمونا که جوون بودم منو پسر خالم مثل همین سیما و ارسلان بودیم کلی شیطونی میکردیم و ویرانی به باد می دادیم :ی تو یکی از همون آتیش سوزندناهم دست من شسکت حالا یادم بیاد خوب خوباشو میگم برات شاذه جونی

وای چه جالب!
آخخخخخخ چرا؟ چکار کردین ؟؟؟
مرسی عزیزم

نجما شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام شاذه دجون ممنون از این داستان قشنگت

سلام نجما جون
ممنونم

شایا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ

والا من که ابدا شیطنت نداشتم بچگی که برات تعریف کنم! اینقده دختر سر به راهی بودم!!
حالا یه داستان بگم برات ربطی فکر نکنم داشته باشه ولی یادم افتاد :))
یه زمانی 10 سالم که بود با بابا یه سال رفتیم نزدیک تبریز تو یه کارخونه زندگی میکردیم. اونجا یه خانواده ی دیگه هم بودن یه دختر داشتن از من کوچیکتر که خیلی شیطون بود. یادمه یه بار رئیس جمهور وقت داشت میومد اونجا یه قسمتی از کارخونه رو افتتاح کنه و خلاصه که همه دست به کار شده بودن که همه چیز خوب باشه! مهمانسرا رو هم آماده کرده بودن و میزهای نهار رو چیده بودن و سر هر میز یه گلدون پر از گل مصنوعی گذاشته بودن. ما هم تا چشم آشپزا و همه رو دور دیدیم رفتیم و گلها رو از شاخه ها جدا کردیم و چیدیم روی بشقابهای خالی :)) وقتی مهمونا داشتن وارد سالن میشدن یهو سرآشپز این رو دید ! داشت از عصبانیت منفجر میشد :)) بعد هم ما ترسیدیم فرار کردیم بیرون در افتادیم تو یه باغچه گلی (به کسر گ ) و جات خلی سرتاپا گلی شدیم! فقط موند کتکش که نوش جان نکردیم

آخی... مثل من! بچگیم اینقدر دلم می خواست که جرات بچه شیطونا رو داشتم و شیطنت می کردم که نگوووو!!! ولی همیشه خیلی بچه مثبت بودم!

ااا چرا ناراحت شد؟؟؟ خوشگل شدن بشقابا :))) خوب شد کتک نخوردین! از مامانتم به خاطر لباس گلی کتک نخوردی؟!
دارم نقب می زنم به نامه های قدیمیت!

فا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

این متلکای آخرش که بهم میزنن خیلی باحال بود و کمی تا قسمتی آشنا
میگم اون ظرف عزیزه رو هم میشه اضافه کنین؟؟؟؟

نه بابا!!! متلک کدومه؟ ما تا حالا بهم متلک گفتیم؟!!! نه تو چشمای من نگاه کن بگو تا حالا بهم متلک گفتیم؟؟؟ :)))

به بشقاب جونم توهین نکنننننن :)))))))

نینا شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

سامبولیبلیکم
چند تا خاطره یادم اومد میتعریفم براتون
یکم خشکه داستان. نی؟ (به همون لهجه کرمونی بخونین)
آی حوسم شد برم کرم بریزم به جون یکی. مدی نداریم اطراف؟

وعلیکم سامبولیلی
ها بگو...
چرا هَس ! ولی را نمی برم چکارش کنم :؟
هوس یا حوس؟!!!

خاتون شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ق.ظ

سلام شاذه ی عزیز
کلی از داستان قشنگتون لذت می برم ،قلمتون عجیب آدمو دنبال خودش می کشونه .
من برای رها شدن از روزمره گی های زندگیم ،همیشه یه پام اینجاست
موفق باشی عزیزم

سلام خاتون جان
خیلی ممنونم. خوشحالم که دوست دارین.
سلامت باشی

آزاده شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ق.ظ

خیلی قشنگه مرسی شاذه جون

لطف داری آزاده جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد