ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (1)

سلام سلام سلاممممم

عیدتون مبارک. طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشااله.


ببخشین دیشب سردرد بدی بودم و ساعت نه و نیم رفتم خوابیدم. امروزم کلی کار داشتم و الانم نت وقت نشناسم یهو قطع شد. خدا رو شکر دایال آپ داشتم و تونستم بیام. امیدوارم از این قصه هم خوشتون بیاد و اوقات خوشی رو براتون فراهم کنه :*********



تو دوست داری...



_: تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟

سیما این جمله را به سرعت گفت و در حالی که می‌خندید خود را روی تخت رها کرد. موهای نرم و سیاهش دور سرش پراکنده شدند. فیروزه که روی زمین نشسته بود، پرسید: حالا این دوستت کی هست که من باهاش دوست بشم؟

_: دوستم؟ دوستم تویی دیگه! ترانه و مَحبت و رعنا و بقیه رو هم که می شناسی. هان ولی یه دوست دارم که نمی شناسی.

_: جداً؟! تا حالا کجا قایمش کرده بودی؟

_: من که قایمش نکرده بودم. اینجا نیست اصلاً.

_: کجاست؟ زیر تخته؟

پر روتختی را بالا زد و نگاهی به زیر تخت انداخت. انبوهی کتاب و خرت و پرت آنجا بود.

_: دارم بهت میگم من قایمش نکردم. پسرعمومه. کرمون نیست.

_: چشمم روشن! به داداش من خیانت می‌کنی و میری با پسرعموت دوست میشی؟!

_: یعنی خدا شانس بده! شونزده سال ازش عمر گرفتیم، دوستام یه پسر چارساله است و یه پسرعموی هفده ساله!

فیروزه یک ابرویش را بالا برد و پرسید: هیفده ساله؟ خوش تیپم هست؟

سیما لب تخت نشست و در حالی که به شقیقه اش اشاره می کرد، گفت: آخرین باری که دیدمش قدش تا اینجام بود. یه کمی پشتش قوزه. یه عینک کلفتم داره. صورت کمرنگ کک مکی. اومممم....

فیروزه گفت: کافیه دیگه. اصلاً تو کَفِش موندم! خدا رو شکر نمی تونه با داداش خوشگلم رقابت کنه.

سیما که داشت فکر می‌کرد که مشخصه ی بهتری از ارسلان به خاطر بیاورد، خنده ی کوتاهی کرد و گفت: باحالترین بچه ا یه که تا حالا دیدم. پایه ی هر شیطنت و مسخره بازی.

_: ارزونی خودت. خوش تیپ نباشه فایده نداره. من باهاش دوست نمیشم.

_: حالا کی خواست تو باهاش دوست بشی؟

_: خودت گفتی تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی!

_: هان. یادم رفت. خب تو از دوستات بگو. کسی هست که من نشناسم؟

_: اومم نمی دونم. دختر خاله هامو که می شناسی. دخترداییمم که کوچیکه. عمو بزرگه سه تا پسر بزرگ داره. عمو کوچیکه بچه نداره. عمه هم که دو تا پسر بزرگ داره.

_: پس تو خونواده ی پدری رو بورسی!

سیما این را گفت و غش غش خندید.

فیروزه اخم آلود گفت: نه بابا. خیلیم بد میگذره. از حالا عزا گرفتم که عید با عمواینا باید بریم اصفهان خونه عمه. یعنی کلاً عید نوروزم خراب میشه!

سیما قاطعانه اضافه کرد: و سالی که نکوست از بهارش پیداست!

_: زهر مار! غلط می کنن این لندهورا سالمو خراب کنن. ولی وای کاش تمام دو هفته رو نمونیم. آخ سیمااا...

_: یه سرگرمی برای خودت ببر. چند تا کتاب بخر. یه کاری کن بهت خوش بگذره.

_: چه می دونم. جلوی اینا من نفس بکشم مامان حرص می خوره. هی میگه مواظب رفتارت باش. نمی خوام برم.

_: کاش میشد بمونی خونه ی ما. عمو اینا میان و من از خوشحالی دارم بال درمیارم. دو ساله ارسلانو ندیدم.

_: ارسلان همون پسرعموته؟

_: آره دیگه.

_: قبلاً هم گفته بودی یادم رفته بود.

_: تو کِی به فرمایشات گهربار من توجه کردی که بار دومت باشه؟

_: هیچ وقت. فرمایشات تو ارزش مخ حروم کردن ندارن.

_: مخی که پر از گچ باشه درک و شعور قیمت معلومات منو نداره! نزدیک بود فرار مغزها بشم با این اطلاعاتم!

_: یعنی من مرده ی این اعتماد بنفستم.

_: وای ولی جلوی ارسلان کم میارم. خیلی باحاله این بچه!

_: کشتی منو با ارسلانت. همون بهتر که عید اینجا نیستم و اینقدر حقیر شدنتو جلوی یه پسر نمی بینم.

_: حقیر شدن کدومه؟ ارسلان منو تحقیر نمی کنه!

_: ولی تو داری براش سر و دست می شکنی. موندم این پسر قوز کک مکی چی داره که عاشقشی؟ شایدم خوش تیپه و از ترس اینکه من قاپشو بدزدم میگی زشته.

_: چی داری بلغور می‌کنی واسه خودت؟ کی گفته من عاشقشم؟ من الان هیجانزده ام که داره میاد. همین. دو ساله ندیدمش خب. بعدم ارسلان زشت نیست. یه بیبی فیس خیلی نازه.

_: چی چی فیس؟ خانم ترجمه کنین. ما خارجکی بلد نیستیم.

_: صورتش یه خوشگلی بچه گونه‌ای داره. درسته خوش تیپ نیست. ولی دلنشینه. منم جای داداشم دوسش دارم. کی گفته عاشقشم؟ اصلاً عدد این حرفا نیست. بچه‌است هنوز. من پنج شیش سال فاصله سنی کمتر باشه اصلاً به چشمم نمیاد. اونم الان چه کاریه؟ بذار بعد از دانشگاه. فعلاً قصد ادامه تحصیل دارم خانوم! به داداشتونم بگین لطفاً عجله نکنن.

فیروزه خنده‌ای کرد و گفت: باشه. فاصله سنیتون دوازده ساله، زیاد نیست؟ البته خوبه دیگه. تا وقتی که درست تموم بشه دیگه بچه مون ده ساله که حتماً شده.

سیما خندید و گفت: آی قربونش برم من! فکر کن این بزرگ بشه چه دخترکشی میشه! ووووووی!!!

_: معلوم! مثل پسرعموی بیبی فیس شما که نیست! هم خوشگله هم خوش تیپ!

_: اصلاً تو حسودیت میشه که من با پسرعموم دوستم و تو باید از دست پسر عمو عمه هات حرص بخوری!

فیروزه ناله کنان گفت: آرررره. فکر کن باید بریم اصفهان. من نمی خوام برم مامااااااان!

سیما برخاست. نگاهی توی کتابخانه اش انداخت و پرسید: از کتابای من هیچ کدوم هست نخونده باشی؟

_: نه بابا همه رو خوندم. ولی سری زنان کوچک رو بده بازم بخونم. از بیکاری بهتره.

_: ارسلان مثل لاریه.

_: خیلی دلش بخواد. لاری به این خوش تیپی! کی کک مکی بوده بنده خدا؟

_: اهه! خدا کنه تو این دو ساله کک مکای ارسلان خوب شده باشه، یه عکس خوش تیپ ازش بگیرم، از حسودی بترکی!

_: من همین حالاشم دارم از حسودی می ترکم. کاش میشد نرم.

_: خب نرو!

_: آره جون عمه ام! نرم؟ تا صد سال باید جواب پس بدم. وای سیماااا...

سیما در حالی که سری زنان کوچک را در دست داشت، آهی کشید و لب تخت نشست. با نگاهی لبریز از همدردی به فیروزه نگاه کرد و گفت: دعا می‌کنم خیلی بهت خوش بگذره. اینقدر که اصلاً دلت نخواد از اصفهان برگردی!

فیروزه برخاست و با خنده گفت: چی داری میگی تو؟ می خوای بیرونم کنی راحت بگو. برم برنگردم چیه؟

سیما مدافعانه گفت: نگفتم بری برنگردی. گفتم نخوای برگردی!

_: امکان نداره.

کتاب‌ها را گرفت. سیما نگاهی دور اتاق انداخت و در حالی که کیسه ی خریدی را دست فیروزه می‌داد تا کتاب‌ها را در آن بگذارد، گفت: دعای من می گیره. حالا می بینی.

فیروزه سری تکان داد. نگاهی کرد و گفت: امیدوارم. می بینمت تا فردا؟

_: فکر نمی کنم. خیلی کار داریم. باید بریم اونطرف خونه ی مامان بزرگ رو آماده کنیم، عمو اینا میان.

فیروزه لبخندی زد و گفت: خوش بگذره.

_: به تو هم همینطور.

دست دور گردن هم انداختند و با بی میلی خداحافظی کردند.


سیما با بی‌قراری از پشت شیشه سر کشید. هنوز پیاده نشده بودند. دوباره برگشت و نشست.

زنی که انگار با خواهرش منتظر مسافرشان بودند، با لبخند گفت: خوش به حال اونی که تو اینطور منتظرشی.

سیما با تعجب پرسید: چرا؟!

_: برای اینکه خیلی ناز و خوشگلی.

زن همراهش ضمن تأیید گفت: حیف که نه برادر دارم نه پسر بزرگ!

سیما خنده‌ای کرد و گفت: نه بابا من هنوز بچه ام! منتظر عموم اینام. دو ساله ندیدمشون.

هر دو زن با لبخند نگاهش کردند. سیما دوباره برخاست و پشت شیشه رفت. نگاهی به پدرش انداخت که کمی دورتر آرام ایستاده بود و صبورانه انتظار می کشید.

قرار بود همراه عمو، دختر دایی و پسر دایی بابا هم، همراه خانواده‌هایشان بیایند. جمعاً چهارده نفر بودند.

سیما دوباره نگاه کرد. از دور عمو را تشخیص داد که با شوهر دختر دایی‌اش می آمدند. بقیه هم دور و برشان بودند. ولی هرچه سر کشید ارسلان را ندید. دقیقتر نگاه کرد. نخیر نبود! کلافه رو گرداند. عمو وارد شد و با خوشرویی در آ غوشش گرفت. بعد هم زن عمو، دختر دایی و بقیه ی خانمهای همراه که اکثریت را تشکیل می دادند. سیما در حالی که زیر عِطر تند زن پسردایی پدرش داشت خفه میشد، دوباره سر کشید. نخیر... پسرک مهربان نیامده بود.

نوه ی دایی سلام کرد. چه ریشی هم گذاشته بود! سیما اخم آلود جواب داد و رو گرداند. رفت پیش خانمها نشست. آقایان هم دور ریل برای گرفتن چمدانها ایستادند. سیما روی صندلی آخری کنار ستون نشسته بود و با چهره ای درهم کف سالن را نگاه می کرد. عمو چمدانش را جلوی پای سیما گذاشت و گفت: عمو چشمت به این باشه.

_: چشم.

بابا به عمو گفت: داداش شما بشین استراحت کن.

جا نبود. سیما برخاست. به ستون تکیه داد و چشم به چمدان که هنوز جلوی پایش بود، دوخت. عمو با تشکر سر جایش نشست.

نوه ی دایی که ریش پر و قد بلندی داشت جلو آمد و به طعنه پرسید: خانم مشکلی پیش اومده؟

سیما با اخم نگاهش کرد. با خانواده ی دایی پدرش اینقدر صمیمی نبود که نوه اش بخواهد سربسرش بگذارد. تازه این پسر را هم فقط از روی عکسهایش می شناخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی او را دیده است.

پسر دوباره گفت: می تونم کمکتون کنم؟

سیما با حرص گفت: نه متشکرم.

از گوشه ی چشم نگاهی به عمو انداخت. به آن‌ها توجهی نداشت. ناگهان فکر کرد نکند این اصلاً نوه داییش نباشد؟!

بابا آمد و گفت: خب، اگه دیگه کاری ندارین، بریم.

عمو برخاست. جوان ریشو دست برد تا چمدانی را که جلوی پای سیما بود، بردارد. سیما جیغ کوتاهی کشید و گفت: دزد!

و همراه پسر خم شد و دسته ی چمدان را گرفت. پسر خندید و گفت: چته سیما؟ چرا اینجوری می کنی؟

سیما راست ایستاد و با خجالت گفت: ببخشین احمدآقا. به جا نیاوردم.

صدای قهقهه ی پسر بلند شد و پرسید: احمدآقا کیه؟ یعنی خدا بگم چکارت کنه دختر! بذار برسیم خونه، حسابتو می رسم. دو سال منو ندیدی، خودتو زدی به خریت، یا مسخره بازی جدیده؟

سیما گیج و منگ نگاهش کرد. هنوز هم نمی‌فهمید که این ارسلان است. یعنی حتی شک هم نبرده بود. تا اینکه عمو سر شانه ی پسرش زد و گفت: ارسلان بابا بیا بریم.

سیما با ناباوری زمزمه کرد: ارسلان؟!

ارسلان دقیق نگاهش کرد و جدی گفت: بله خودمم.

بعد دوباره خندید و گفت: استقبال بامزه ای بود. دستت درد نکنه. بیا دیگه جا نمونی.

سیما غرق فکر پرسید: عینکت کو؟

ارسلان برگشت و با نگاهی شاد گفت: لنز گذاشتم. بهتر نیست؟

سیما سری تکان داد و دنبالش راه افتاد. هرچه می‌کرد نمی‌فهمید که چطور یک آدم می‌تواند توی دو سال اینقدر قد بکشد و تغییر کند. این ارسلان حداقل بیست سانتی‌متر از او قد بلند تر بود. شانه های عریضی داشت. قوز نبود. ریش هم که یا کک مکهایش را پوشانده بود یا دیگر کک مک نداشت.

از فرودگاه تا خانه هم سکوت کرده بود. دو تا دختر عموهایش افسانه و آسیه تمام راه را داشتند حرف می‌زدند و سر و صدا می کردند. یاد سفر قبل افتاد که آن‌ها تهران رفته بودند. آن دفعه سیما و ارسلان ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. ولی حالا از ارسلان خجالت می کشید. این رفیق قدیمیش نبود. اصلاً نمی‌توانست با حس قبل نگاهش کند.

برگشت از گوشه ی چشم دزدکی نگاهش کرد. ارسلان هم همان وقت به طرفش برگشت. چشمهایش مثل قدیم نمی درخشیدند ولی مژه های بلندش به زیبایی سابق بودند. سیما همیشه غر می‌زد که چرا مژه های خودش به پرپشتی و خوش فرمی ارسلان نیست! اصلاً یک پسر این همه مژه را می‌خواست چکار؟!

سیما رو گرداند. مژه هایش کمی تر شد. یاد فیروزه افتاد. گوشیش را درآورد و اس ام اس زد: فیروزه شدید باهات همدردی می کنم.

فیروزه جواب داد: چرا؟ ارسلان نیومده؟

_: نمی دونم. اینجا یه لندهور عوضیه که هرکار می‌کنم که به خودم بقبولونم که این ارسلانه، برام جا نمیفته.

_: هه هه هه آی دلم خنک شددددد. عوضش به من داره خوش می گذره اساسی! عمه یه فیروزه جون میگه، صد تا از دهنش می ریزه.

_: چرا؟ خبریه؟

_: نمی دونم والا. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ.

_: تبریکات صمیمانه ی منو پیشاپیش پذیرا باشید.

_: زهرمار. هنوز که خبری نیست.

_: به هر حال من دعا کردم بهت خوش بگذره و دعام مستجاب شد.

_: آه راستی. باشه یکی طلبت. یه سوغاتی خوب برات میارم. چرا برای خودت دعا نکردی؟

سیما ناامیدانه نگاهی به ارسلان که بعد از مادرش و افسانه نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد، انداخت و نوشت: فکر نمی‌کردم لازم باشه.

_: هنوزم دیر نشده دعا کن. منم دعا می کنم. باید برم عمه صدام می کنه.

_: باشه. ممنون.

به پشتی تکیه داد و به فکر فرو رفت. زن عمو پرسید: سیما جون چه خبر؟

نگاهی گیج به او انداخت و گفت: نمی دونم. هیچی. سلامتی.

کمی بعد رسیدند. همه برای ناهار مهمان مادربزرگ بودند. هنوز تا ظهر خیلی مانده بود. ولی دو تا عمه ها آمده بودند. سیما و خانواده اش هم بودند. خانواده ی عمو هم که رسیدند. همه مشغول تدارک ناهار و پذیرایی از عمو و خانواده اش بودند. سیما بی سروصدا به انباری خزید و گوشه‌ای نشست. گوشه ی محبوبش با آن بوی آشنای انباری مادربزرگ. کنارش یک تخت خواب قدیمی بود که روی آن چند دست رختخواب بود. دست زیر تخت برد. آنجا که چند تا بازی فکری مال پدر و خواهربرادرهایش که مادربزرگ با دقت برای نسل بعد سالم نگهشان داشته بود. بازیهایی که سیما بارها با ارسلان کرده بود. مونوپولی، فکر بکر، ایراواژه، اسکرابل و یک بازی که خودش با ارسلان ساخته بودند.

اشکش به نرمی روی گونه اش غلتید. در انباری باز شد. با بی حوصلگی اشکش را پاک کرد و چشم به در دوخت. ارسلان وارد شد و نگاهش بلافاصله به سمت سیما چرخید. چند لحظه در سکوت سرزنش آمیز نگاهش کرد. در را رها کرد و جلو آمد.

_: اینجا چکار می کنی؟

_: هیچی. کاری داری؟

_: آره باهات کار دارم.

روی رختخوابها نشست، به دیوار تکیه داد و بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: چی شده؟

سیما رو گرداند. گچ دیوار ریخته بود. نوک انگشتش را روی گچها کشید و آرام گفت: چیزی نشده.

بعد به عنوان توضیح اضافه کرد: سرم درد می کنه.

_: به من بگو خر! بچه من تو رو بزرگ کردم. سعی نکن گولم بزنی.

_: چه‌جوری ثابت کنم که سرم درد می کنه؟

ارسلان از توی جیبش یک ویفر شکلاتی که می‌دانست سیما دوست دارد، در آورد و در حالی که به طرفش می گرفت، گفت: اینو بخور بهتر میشه.

سیما ویفر را گرفت و به یاد خاطراتش دوباره بغض کرد. این ارسلان خیلی غریبه بود. از اینکه باهم تنها بودند احساس بدی داشت.

ارسلان به سقف تارعنکبوت گرفته نگاه کرد و گفت: اینجوری نکن سیما.

سیما در حالی که چشم به موکت رنگ و رو رفته ی جلویش دوخته بود، سرد و بیحالت پرسید: چه جوری؟

گازی به ویفر زد. طعم ویفر یادآور خنده های شاد بعدازظهرهایی بود که به محض خوابیدن بزرگترها از خانه بیرون می‌زدند و بعد از خرید تنقلات از بقال محل به پارک نزدیک خانه می رفتند. دلش برای مسابقه ی تاب بازی تنگ شده بود.

ارسلان برخاست. دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و روی صندوق قدیمی ای روبروی سیما نشست. غرق فکر نگاهش کرد. آرام پرسید: یه خواهش ازت بکنم، نه نمیگی؟

سیما سؤالی نگاهش کرد.

ارسلان با لحنی شیطنت آمیز گفت: درو می‌بندم برو رو تخت جفت پا بپر پایین!

سیما پوزخندی زد و پرسید: مسخره کردی؟

_: نه می خوام یادت بیاد که خودمم. ارسلان! میای یه دست ایراواژه بازی کنیم؟

صدایی از بیرون پرسید: ارسلان کجا غیب شد یه دفعه؟

یک نفر جواب داد: غلط نکنم با سیما دنبال یه شیطنت تازه ان. مواظب باشین قوطی شکر یا نمک رو تو غذای ظهر خالی نکنن.

ارسلان لبخندی زد و گفت: همه یادشونه غیر از تو. کاری نکن که فکر کنن بزرگ شدیم و توقع دیگه ای از مون داشته باشن. پاشو.

دست به طرفش دراز کرد. سیما با تردید دست تو دستش گذاشت. دستی که بعد از دو سال قوی و مردانه شده بود.


نظرات 30 + ارسال نظر
لولو جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

اینجاس که باید گفت: قدرت خدا!
دخترا وقتی بچن خوشگلن،وقتی به سن بلوغ میرسن چپندرقیچی میشن
پسرا وقتی کوچیکین چپندرقیچین،وقتی به سن بلوغ میرسن یهو میشن یوسف مصری و فکی از ملت پیاده میکنن
ولی لولو هم قبل و هم بعد از بلوغ خِــــــــشگل بود میریم قسمت دوم


بهله لولو یه استثنای همیشه خوشگله

نینا جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ب.ظ

سلام علیک امشب اپ میکنین یا نه؟
دستم رو اف ۵ خشک شد

علیک سلام
با عرض معذرت خواب بودم. الان بیدار شدم (ساعت ۳ صبح!)

دانه جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ

به امید اینکه قسمت بعدی رو اژ کرده باشین اومدم

اما نیست

قبل از نصف شب که نمی کردم. ولی بعدشم خواب بودم. حالا انشااله الان می کنم.

soso جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ

hala minevisam..chejurisho mikhain?!??!!
harki bar asase rafe rojooe khish ino mige...yeki mige dokhtar amoo pesar amoo...yeki dokhtar daei pesar amme...yeki dige... .akharesh ma nafahmidim aghde ki ba kio tu aasemuna bastan!!!:P

مرسییییی!!!
شیطنت های نوجوانانه ی پسرانه :دی به زبون خودمون کرم ریختن :دی :پی
والا ما فقط دختر عمو پسرعمو رو شنیده بودیم! دختر دایی پسرعمه رو تا جایی که دیدیم رو زمین بستن :))

soso پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

in azun dastanae bahal mitune bashe ke khaterate manam mitunan tush ja dashte bashan!!!:D
barkalllaaaa...dige chi!?!?!cheshmam roshan 30ma khanum!!!!un dast derazi mikoneo toam dast migiri!?!?!!!:D:P

پس حتما برام بنویس! حتما به درد می خوره :)
ای بابا سخت نگیر! عقد دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن :)))

ملودی پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

مرسی شاذه جون گلم از داستان جدید.قبلی هم خیلی خوب بود اخرشو خیلی خیلی دوست داشتم بوووووووووس.حالا ببینیم بالاخره چی میشه این داستان .بوسی ابدار برای خودتو سه تا خوشگلا
راستی این سیما و فیروزه تا غوره نشدن مویز شدن.وای خواهررررر خدا به دور دییییییییییی

خواهش می کنم ملودی جووووونم
بوووووووووووس فراوان برای خودت و اردوان گوگولی
آره خواهررررر می بینی تو رو خدا؟؟؟ :دییییییی

الهه پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ

از همین اولش قشنگ شروع شد

متشکرم

بلوط چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ق.ظ

بالاخر موفق شدم قسمت اول یکی از داستانهاتو بخونم! قسمت اولش که ناز بود
من اتفاقا عاشق دوران نوجوونی ام....

هوراااااااااا تشویییییییییییق!!!! یه کف مرتب برای بلوط عزیزم

منم همینطور

نینا سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

یعنی چه شود هاااا من بخوام جولو پسر کوچیکه شما حجاب رعایت کنم یا صداش کلفت بشه
=))
پخش شدم کف زمین واقعا ج.که ها قابل تصور نیست

دختر دایی بزرگه رو چیکارش کنیم صداش در بیاد؟

وای به حالت اگه درست رونو نگیری


بابابزرگیم نموندن یه سفر دیگه ببرنش مشهد روش وا شه!! :((

غوغا دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام
یه عزیزی وب شمارو معرفی کرد به من منم تازه اومدم و پست جدید رو خوندم
قشنگ مینویسی
البته جن عزیز من رو هم خوندم
خیلی بامزه بود
موفق باشی خانومی

سلام
خیلی ممنون. از اون عزیز هم متشکرم
سلامت باشی

نگار دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

نههه اصرار نکن اصلا خوشم نمیاد ببینمش =))

راستش زیاد حوصله ی نت رو ندارم. دو دقیقه میام و بعدش میرم.

نهههه نگارررر خواهشششششش =))

هوم ... :( اشکال نداره. گاهیم اینجوری. خوش باشی :*)

جودی آبوت دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

او له له (با فتحه روی لام)
چرا همه ی دخترا نوجوونن ؟!

اوه تنکیو :)))

چون من تو نوجوونی گیر کردم :)))

نازگل دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:49 ق.ظ

سلام شاذه جونم
یعنی من تا شنبه صبرکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی عزیزم ایمیل یاهو داری؟؟؟
مسنجر چطور
دلم خیلی برات تنگه کلی حرف دارم
این ایمیل منه nazeemaman@yahoo.com

سلام عزیزم
متاسفم. نمی رسم بیشتر بنویسم
shazze4@yahoo.com
خوشحال میشم بنویسی برام. حتما جواب میدم
مسنجرم همینه. ولی خیلی کم بازش می کنم.

نینا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

واقعا چرا پسرا یهو اینجوری بزرگ میشن؟ واقعا شُک بر انگیزه. ایشششش
الانه یادم اومد دهه پسردایی بزرگه هم صداش کلفت شده اصلا یادم نیست قلا صداش چه جوری بود؟
خدا بخیر بگذرونه 2 سال دیگه داداشم چه شود....

من با این اسمه داستان مشکل دارم کلا!

نیمیدونم. شوک برانگیز ولی جالبه. حداقل سوژه شده واسه قصه ی ما :))

اتفاقا من یادمه! قبلا تقریبا صداش شنیده نمیشد. حالا خوبه. یه قیس قیسی به گوش می رسه :)))

به سلامتی باشه انشااله :)
الان یهو فکر کردم پسر کوچیکم بزرگ بشه چی میشه :)))))))) فکر کن باید حجابتو رعایت کنی!!!!

منم مشکل داشتم. مجبور شدم عادت کنم. به زور جورش کردم با داستان.

نگار یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

وای من از الان پیشاپیش عاشق این داستانه شدم. . شاید به خاطر همدردی شدید با سیما باشه .
مامانم یه پسر دایی داشت که چند ماه از من بزرگتر بود و خیلی با هم خوب بودیم و همیشه با هم بازی میکردیم. دوازده سالم بود که رفت کانادا پیش مادرش و الان ۵ سال گذشته‌! اوایل گاهی تلفنی حرف میزدیم اما فکر کنم الان بیشتر از یه ساله که باهاش حرف نزدم. عکساشم که میبینم میبینم دیگه برام غریبه س. هیچم خوشم نمیاد ببینمش میدونم خیلی عوض شده ...
خلاصه این که جا خوردن سیما رو درک میکنم

داستان قبلی هم خیلی قشنگ بود . کاش منم یکی از شخصیتای داستانت بودم. عاقبت به خیر میشدم و به خوبی و خوشی زندگی میکردم...

راستی هفته ای یه بار کمه ها کاش یه کم زودتر میشد ... من از الان تا هفته ی دیگه دق میکنم که ...

دلم برات تنگ شده بود ...

مرسیییی
چه جالب!!! حالا چرا نبینیش؟ یه وقت دیدی از هم خوشتون اومد، برت داشت برد کانادا حالی به هولی :))

انشااله که در واقعیت خوشبخت و عاقبت بخیر بشی

خیلی سرم شلوغه :((

منم همینطور. کجایی تو؟! ناسلامتی هنوز تابستونه! مدرسه ها شروع بشه دیگه کلا نمیای گمونم!
بوووووووووووووووووس

شیوانا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

خومش بود ُ گلی !!!!

منتظر ادامه اش ام ....
ولی درست نفهمیدم ُ بالاخره ارسلان چند سال از سیما بزرگ تره !؟

هان؟! این جمله به چه زبونی بود؟



مرسی. میام.
ارسلان هفده سالشه. سیما شونزده.

آنیتا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

قشنگ بود.... امیدوارم قسمت های بعدیش هیجانی تر باشه!
مطمئنم که میشه....

متشکرم
امیدوارم

نازگل یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی خانومی؟ جوجه هات خوبن؟؟؟؟؟؟؟؟/
خیلی وقته منتظر داشتان جدیدم
اولش که جالب بود
منتظر بقیه هستم فقط به این الهام جون بگو زود زود بیاد مارو زیاد منتظر نذاره
بوووووووووس

سلام نازگل جونم
همه خوبیم ممنون. تو خوبی؟ بچه هات خوبن؟

مدتیه که فقط شنبه ها آپ می کنم. نمی رسم بیشتر از این بذارم
امیدوارم

بووووووووووووووووس

الهه یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ

ای جان داستان جدید. بغل بغل ماچ ماچ

مرسییی بغل بغل ماچ ماچ

antonio یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

hi . nice and lovely story . i'm waiting for next epizod of that .

سلام
تنکیو وری ماچ

پرنیان یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

هه سیما..!!یه دفعه م که به خیال خودم اسم شخصیت اصلیه داستان یادم موند و به جا "دختره" اسمشو نوشتم اشتباه شد!

:))) خیلی بامزه بود! یاد اون وقتا که با لیلی قصه می ساختیم. صد ساعت سر اسماشون وقت حروم می کردیم و بعد تا آخر قصه می گفتیم دختره این، پسره اون!!!

لادن شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

شروع جالبی که داره! منتظر بقیشم

متشکرم لادن جان

لیمو شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

منم همیشه برام سواله این پسرا چرا یهویی انقد گنده میشن این پسر همسایه ما تا چند وقت پیش فنچی بود برا خودش الان که میبنیش من فنچم پیشه اون
به به منم بودم پایه شیطنتم قرار بود برگدره کلی ذوق مرگ بودممممممممممممم

تو که کلا فنچی واسه خودت :)) ولی پسرا یهو غول میشن!

آررررره!!! ولی اگه یهو غول شده باشه و غریبه خیلی دردناکه :))

یاد آور شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ

ممنون شاذه جون دیشب تا نزدیکای 3 بیدار بودم ولی دیدم آپ نکردی ممنون که گذاشتی
ایشالا سردردت هم بهتر بشه

ببخشین منتظر موندی
سلامت باشی عزیزم

پرنیان شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخ جوووون داستان جدید..
جدی پسرا خیلی یهویی بزرگ می شن.این داداش وسطیه من تو عکسای عید پارسال اصلا یه شخصیت دیگه بود!!خیلی جوجه بود.
فکر کنم منم جا فیروزه بودم غریبیم می کرد.

ممنوووووووون
ها ایده ی داستانم واقعی بود. یعنی چندین مورد دیدم و شنیدم.
ها منم همطو. البته جای سیما!

آزاده شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

آخی چه قشنگ است مرسی شاذه جون

مرسی آزاده جونم

دانه شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلاااااام این داستانه چه نازهههه

ایول ایول شاذه جوونم و ایول

سلاااااااااااام دانه جوووونم
مرسیییییییی :*****

نینا شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ب.ظ http://ninna.blogsky.com


ارسلان با لحنی شیطنت آمیز گفت: درو می‌بندم برو رو تخت جفت پا بپر پایین!
عاشق این تیکه ام

یک نفر جواب داد: غلط نکنم با سیما دنبال یه شیطنت تازه ان. مواظب باشین قوطی شکر یا نمک رو تو غذای ظهر خالی نکنن.
ارسلان لبخندی زد و گفت: همه یادشونه غیر از تو. کاری نکن که فکر کنن بزرگ شدیم و توقع دیگه ای از مون داشته باشن. پاشو.

یا این یکی خیلی توپه

دومس دارم این داستانو پارازیت خواستین در خدمتم

مرسییییی :*******
منم از این دو تا تکه خوشم اومد :دی

مرسی :****** حتما خدمت می رسیم ؛)

Maryam شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ

akhay che bahal
man az in pesar amoo haa mikhaaaam
khoda ro shokr shodim nave bozorge az har do taraf va ba hame navehaaa yek 7-10 sali ekhtelaf darim
bozorgtariiim


mamnoon shaze jan
bisabrane montazere edame hastam

میسی
منم بچه بودم دلم می خواست. البته بچه زیاد بود تو فامیل. ولی همسنام دختر بودن و خیلیم اخلاقامون بهم نمی خورد. البته الان خیلی دوستیم خدا رو شکر.

خیلی لطف داری عزیزم

فا شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://fawrites.blogspot.com

یعنی خوشم میاد هرچی من میگم با نینا همراه میگین نههههههههههههههههههه بعد انجامش میدین :دی
این قسمت اصلا هیجان و خنده نداشت شرمنده

خب هنوزم خوشم نمیاد! ولی مهلتم تموم شد و اسم به ذهنم نرسید. بدون اسمم به دلم نمی چسبید!

نه نداشت. هنوز جا نیفتاده. معرفی بود تازه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد