ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

رویای سفید (قسمت آخر)

سلام سلامممم

ببخشین خیلی دیر شد. می خواستم حتماً تمومش کنم. اینه که طول کشید. ویرایشم نرسیدم بکنم. اشکالاتشو بی زحمت تذکر بدین اصلاح کنم. نقد و بررسی و اینام بکنین ممنون میشم. به عنوان اولین داستان جنایی حتماً خیلی مشکل داره. ولی خب محض تنوع می خواستم این سبک رو هم امتحان کرده باشم. امیدوارم لذت ببرین. شنبه ی آینده اگه خدا بخواد با داستان جدید میام. هنوز البته طرح قطعی ای ندارم. ولی به عنوان تنفس، یه عاشقانه ی سادست.

خوش باشین و ایّام به کامتون باشه


صبح روز بعد کمال با شریف جلوی در خانه ی مهران بودند و ساختمان را می پاییدند. با دیدن مهران که از خانه خارج شد، کمال کمی عقب کشید و زمزمه کرد: خودشه؟

شریف گفت: آره خودشه. بر خلاف همیشه، عینک آفتابی هم نزده. نمی دونم چطور ژستش اجازه داده!

_: حسابی کتک خورده. شاید شقیقه اش درد می کنه، نمی تونه عینک بزنه.

_: نوش جونش! بیشتر از اینا حقشه.

_: چی بگم؟ تو مطمئنی؟

_: البته که مطمئنم.

تمام وجود شریف شده بود چشم و مهران را می پایید. قیافه اش وحشتناک شده بود. یک چشمش از شدت ورم کاملاً بسته بود و گوشه ی لبش هم چاک خورده بود. آهی کشید و منتظر ماند تا مهران با ماشینش از گاراژ خارج شد. استارت زد و به دنبال او راه افتاد.

مهران جلوی یک لبنیاتی توقف کرد و شیر و کیکی خرید. بعد دوباره راه افتاد و بالاخره نزدیک مجتمع قضایی پارک کرد.

شریف با اخم پرسید: اینجا چکار داره؟

_: از اینجا به بعدش کارت خبرنگاری می خواد. تو برو. من سر و تهشو برات درمیارم.

_: ممنون. تا مهران نیست یه سر برم آسایشگاه کتی رو ببینم. پس باقیش با تو. خیالم راحت باشه؟

_: آره بابا خیالت تخت. تا نفهمم چه کاسه ای زیر نیم کاسشه، دست برنمی دارم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

کمال پیاده شد. مهران را تعقیب کرد و او را دید که گوشه ای به انتظار نوبتش نشسته است. کنارش نشست و لبخندی زد. به آرامی پرسید: خیلی درد دارین؟

مهران از گوشه ی چشم بازش نگاهی به او انداخت و جوابی نداد.

کمال کارتش را درآورد و پرسید: می تونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟

مهران کارت را گرفت و با دقت نگاهش کرد. بعد از بین لبهای نیمه باز زخمی اش پرسید: چی میخوای بدونی آقای هنرور؟

کمال آب دهانش را قورت داد. کارت را پس گرفت. سر خم کرد و در حالی که آن را به دقت توی کیف پولش جا میداد، سؤالاتش را توی ذهنش زیر و بالا کرد.

سر برداشت و چند لحظه به دقت به صورت کتک خورده ی مهران نگاه کرد و بعد پرسید: میشه بپرسم صورتتون چی شده؟

مهران سرد و جدی گفت: از پله افتادم.

کمال لبهایش را بهم فشرد. این مرد خیال نداشت راستش را بگوید. باید از در دیگری وارد میشد.

_: برای چی اینجایین؟

_: باید جواب بدم؟

_: نه خب مجبور نیستین. ولی شاید انتشار مشکل شما برای آگاهی مردم مفید باشه. اگه نخواین اسمی از شما نمی برم.

مهران کمی روی صندلی جابجا شد. درد داشت. به سختی نفسی تازه کرد و گفت: چند دقیقه دیگه نوبتم میشه. اگه قاضی اجازه داد می تونی بیای تو. فقط دعا کن امروز حکم رو بگیرم و تموم بشه. خسته شدم بس اومدم و رفتم.

کمال سری تکان داد و گفت: ممنون میشم. امیدوارم که بشه.

مهران دستی به صورتش کشید و به روبرو چشم دوخت. کمال ضبط صوتش و یادداشتهایش را چک کرد. بالاخره نوبت مهران رسید و کمال همراهش شد.

 

 

شریف وارد آسایشگاه شد. سر بزیر و عصبی به طرف پذیرش رفت و پرسید: می تونم خانم کتایون شایقی رو ببینم؟

پرستار ابرویی بالا انداخت و گفت: نه. بعدازظهر بیاین. الان ساعت ملاقات نیست.

_: خواهش می کنم. فقط چند دقیقه.

_: گفتم که نمیشه.

یک مرد دیگر جلو آمد و پرسید: ببخشید ولی من باید مریضمو ببینم. آخه مسافرم. دارم میرم. نمی تونم بمونم.

شریف با کنجکاوی به مرد نگاه کرد. پرستار گفت: نه آقا نمیشه.

_: خانم خواهش می کنم.

_: نمیشه آقا. نظم بیمارستان رو بهم نزنین.

مرد دستهایش را روی پیشخان گذاشت و گفت: خانم خواهش می کنم. خواهرمه. بذارین ببینمش.

چیزی در ذهن شریف تکان خورد. قدمی پیش گذاشت. دست روی شانه ی مرد گذاشت و با تردید پرسید: کیارش؟

مرد ناگهان به طرفش چرخید. کمی اخم کرد و پرسید: شما؟

شریف لبخندی زد و گفت: یعنی اینقدر عوض شدم آقا کیارش؟

_: شریف تویی؟!

در آغوشش کشید و نالید: شریف بابام اینا رو به تو سپرده بودم. چکار کردی تو؟ چرا نیومدن پیشم؟ چه بلایی سر خواهرم امده؟

شریف بغض کرد. کیارش هم به زحمت اشکهایش را پاک کرد و گفت: نمیذارن بریم تو. بیا بریم.

_: نه صبر کن من یه کاریش میکنم. دوستم صبحا اینجا کار می کنه.

_: دوستت؟

_: آره. یکی از همکلاسیهای دبیرستانم، روانپزشک شده.

کیارش سری تکان داد. شریف با احسان تماس گرفت. چند دقیقه بعد احسان به ایستگاه پرستاری تلفن زد و بالاخره پرستار با بی میلی اجازه داد شریف و کیارش به دیدن کتی بروند.

شریف در حالی که کنار کیارش به طرف اتاق کتایون می رفت، پرسید: خودت در چه حالی؟

_: چه حالی می مونه برای آدم؟ دلم برای کتی آتیش میگیره. کاش مهران طلاقش میداد. می بردمش سیدنی، حال و هواش عوض میشد.

شریف با تردید گفت: می دونی کیارش...

کیارش پرسشی نگاهش کرد، ولی فرصتی نشد تا جوابش را بدهد. به اتاق کتی رسیده بودند. در اتاق باز بود و کتی روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. ولی نگاه ماتش به جای بیرون پنجره، روی تخت بهم ریخته اش ثابت مانده بود.

کیارش زمزمه کرد: کیانا...

کتی اما نه سر برداشت، نه نگاهش کرد. شریف با دلخوری پرسید: تو دیگه چرا کیارش؟ مگه اسمش کتایون نیست؟

کیارش پشت به کتی، رو به شریف ایستاد و با اخم گفت: هیس! بسه دیگه. دکترش گفته باید اسمشو عوض کنیم. اسم سابقش خاطرات تلخی براش زنده می کنه. نباید به اون اسم صداش کنیم.

بعد دوباره رو به کتی کرد و با لبخند گفت: سلام کیانا.

کتی با دیدن برادرش کمی خودش را جمع کرد و با حالت تدافعی نگاهش کرد. کیارش جلو رفت و با محبت نوازشش کرد. شریف با ناراحتی به آن دو نگاه می کرد که ناگهان متوجه ی رد سرخی روی صورت کیارش شد. لبهایش را جمع کرد و آب دهانش را به سختی فرو داد. قطعات پازل دانه دانه سر جایشان قرار می گرفتند! به آرامی پرسید: صورتت چی شده کیارش؟

_: صورتم؟!

با تعجب دستی به گونه ی چپش کشید و پرسید: چی شده؟

شریف با نگاه به گونه ی راستش اشاره کرد و گفت: این طرفت.

کیارش با دست آشغال خیالی را پاک کرد و پرسید: چیزی بهش چسبیده؟ پاک شد؟

شریف دهانش را باز کرد، اما جمله ای را که می خواست بگوید، عوض کرد و گفت: نه یه کمی قرمز شده.

_: آهان! حتماً آفتاب سوختگیه. این مدت به آفتاب اینجا عادت نداشتم، سوخته. باید برم ضد آفتاب بگیرم.

شریف سری به تایید تکان داد و گفت: اوهوم...

بعد نگاهی به کتی انداخت. قلبش فشرده میشد. جلو رفت و آرام گفت: سلام.

کتی سرد و خالی از آشنایی نگاهش کرد و گفت: سلام.

_: حالت خوبه؟

کتی شانه ای بالا انداخت و نگاهی به کیارش که همچنان شانه اش را نوازش می کرد، انداخت. حتی او را هم نمی شناخت.

شریف با ناراحتی پرسید: اینجا باهات خوب رفتار می کنن؟

_: خوبن.

شریف لبخندی زد. صدایش مثل بچگیهایش کودکانه شده بود. از یاد بچگیهایشان دلش گرفت. دیگر نمی توانست فضای اتاق را تحمل کند. به آرامی گفت: امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه. خداحافظ. خداحافظ کیارش.

_: خداحافظ. مرسی. لطف کردی.

با شانه های فرو افتاده در طول راهرو راه افتاد. از بخش بیماران بیرون آمد و به قسمتی که مطبهای پزشکان بود، رفت. قبلاً یکی دو باری برای دیدن احسان به اینجا آمده بود و هر بار با دیدن مریضها دلش لرزیده بود. هیچوقت فکر نمی کرد که روزی یکی از همین مریضها، یکی از عزیزترینهایش باشد.

جلوی در مطب احسان از منشی پرسید: آقای دکتر مریض دارن؟

منشی مجله ای را که داشت ورق میزد، کنار گذاشت و گفت: الان میاد بیرون. شما وقت قبلی داشتین؟

به دنبال این پرسش، نگاهی به اسامی مریضهای جلویش انداخت.

_: نه من دوستشون هستم. می خواستم چند دقیقه ببینمشون.

_: آهان. اجازه بدین بپرسم.

مریض بیرون آمد. منشی به طرف مطب رفت و پرسید: بگم آقای؟

_: شریف هستم.

خودش را روی صندلی رها کرد. منشی بیرون آمد و گفت: آقای دکتر منتظرتونن.

به دنبال این حرف، احسان در را باز کرد و با لحنی رسمی گفت: سلام. بفرمایین.

شریف هیکل خسته اش را از روی مبل بلند کرد و گفت: سلام آقای دکتر.

وارد مطب شد و در را بست. همین که در بسته شد، خندید و گفت: چه کلاسی هم میذاری جلوی این منشیت!

_: بالاخره احترام دکتر باید حفظ بشه. چه خبر؟ کتی رو دیدی؟

اما قبل از این که شریف جواب بدهد، گوشی اش زنگ زد. کمال بود. روی بلندگو گذاشت و گفت: سلام کمال.

_: علیک سلام. کجایی؟ می تونی حرف بزنی؟ کلی خبر داغ برات دارم!

_: چه خوب! آره بگو. تو مطب احسانم.

_: ای دیوونه. رفتی پیش روانپزشک؟

_: دیوونه خودتی. محض درمان نیومدم. اومدم سری به دوستم بزنم. اصلاً به تو چه مربوط؟ تو خبر داغتو بگو.

_: چند بهم میدی بگم؟

_: باور کن هرجور بتونم جبران می کنم. خیلی نگرانشم.

_: آقامهرانتون امروز دادگاه داشت.

_: خب. تا اینجاشو که فهمیدم. به خاطر اون کتک کاری شکایت کرده؟

_: نه بابا اصلاً. به من و قاضی گفت از پله افتاده.

_: که از پله افتاده! خب؟

_: می خواد قیمومیت اموال همسرشو به عهده بگیره.

_: ای لعنتی! من می دونستم. از اولشم همینو می گفتم. خب؟ موفق شد؟

_: نه هنوز. ده بار اومده رفته. این دفعه هم قاضی رأی داد شواهدش کامل نیست. گویا دفعه ی قبل هم دکترش شهادت داده و هم همسایشون. ولی قاضی کافی ندونسته. این بار امضای چند تا دکتر دیگه رو هم داشت. ولی باز قاضی رأی رو صادر نکرد. یه حسی بهم میگه قاضی رو خریدن.

_: واوو! یعنی میشه؟

_: والا چی بگم؟ گناه مردم رو که نمیشه شست. ولی به نظر من ایراد الکی گرفت که اجازه رو صادر نکرد.

_: بهتر! دستش درست! مهران اموالش رو هم برداره و کتی رو ول کنه گوشه ی آسایشگاه؟ نخیر! نمیذارم.

_: به هرحال که اینطوری بود. مهرانم خیلی پکر شد، ولی توضیح بیشتری به من نداد.

_: دستت درد نکنه. خیلی ممنون. به تحقیقاتت ادامه بده. ضمناً من امروز کیارش رو دیدم. الان تو آسایشگاهه. برادر کتی. تا حالا استرالیا بوده. حالا برگشته. صورتش یه کم قرمز بود. به نظرم اومد ضربه خورده. خودش میگه آفتاب سوخته. ولی چی بگم؟ به نظرت اون بوده که با مهران دعوا کرده؟

_: بعیدم نیست. نخواسته تو رو درگیر مشکلات خانوادگیش بکنه.

_: من اهل خونشون بودم. یعنی چی نخواسته منو درگیر کنه؟ باید بهم میگفت.

احسان در حالی که با ملایمت خودکارش را به چانه اش می زد به حرفهای آن دو گوش میداد. کمال گفت: تو خیلی احساسی برخورد می کنی شریف. شاید کیارش به دلیل خاصی بهت نگفته. اصلاً هیچی درباره ی این موضوع بهت نگفت؟

_: چرا. گفت دلش می خواد طلاق کتی رو بگیره. میترا هم میگفت دعوای مهران و اون شخص سر طلاق کتی بوده. ضمناً احسان...

_: من کمالم J

_: می دونم تو کمالی. گفتم که پیش احسانم. گوشیم رو بلندگوئه. ببین کیارش هم کتی رو کیانا صدا کرد. گفت دکترش گفته باید اسمشو عوض کنیم تا خاطرات تلخش زنده نشه. این عجیب نیست؟

احسان آهی کشید و گفت: عجیب که نه. این دکتر تقریباً کمر به قتلش بسته و خدا می دونه چرا.

کمال پرسید: یعنی چی آقای دکتر؟

_: یعنی این که با این داروها حافظشو پاک می کنن و بعد هم اسمشو عوض می کنن و کلاً شخصیتشو تغییر می دن. بدن واکنش نشون میده و عصبی میشه. بین دو شخصیت گیر می کنه و زمان می بره تا به شخصیت جدید عادت کنه. بعضی وقتها هم کسی مثل این کتایون خانم کمی سرسختتره و اصلاً نمی خواد قبول کنه. ضمن این که به خاطر داروها بیشتر خاطراتش محو شدن. سر همین موضوع شدیداً پرخاشگر شده.

شریف گفت: احسان باید شکایت کنیم.

_: تو مدرک محکمه پسند جمع کن، چشم. شکایت می کنیم.

کمال پرسید: قدم بعدی چیه؟ دوباره برم در خونه ی مهران؟

شریف گفت: نه برو در خونه ی قبلی حاجی. گویا اونجا آتیش گرفته  و کتی هم موقع آتش سوزی اونجا بوده. ببین خبری پیدا می کنی؟

_: این داستان مال چه زمانیه؟

_: دو سه ماه پیش.

_: و تصادفی که منجر به مرگ پدر و مادرش شد چی؟

_: تقریباً یک سال پیش.

_: خب آدرس بده برم.

شریف آدرس را داد و خداحافظی کرد. بعد گرفته و پکر به روبرو چشم دوخت. احسان گفت: هی جناب! توقف بیجا مانع کسب است؟ کاری از من برمیاد؟

_: نه. یعنی نمی دونم.

_: پس بفرمایین. بذار منم به کارم برسم. شب بهت سر می زنم.

اما قبل از این که شریف برخیزد، باز هم گوشیش زنگ زد. شریف نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و گفت: میترائه.

احسان گوشی را از دست او گرفت و گفت: بده من جواب میدم.

شریف ابرویی بالا انداخت و پرسید: مثلاً چرا؟

_: مثلاً تو خرابش می کنی. سلام میتراخانم. احسان هستم.

_: سلام آقااحسان. می تونم با آقاشریف صحبت کنم؟

_: نه. رفته دستشویی. شما به من بگین. من و شریف نداریم. خبر تازه ای دارین؟

شریف دست برد و گوشی را روی بلندگو گذاشت که حداقل در جریان صحبتها باشد. احسان هم گوشی را روی میز گذاشت و صدای میترا در اتاق پخش شد: امروز صبح زود، چون خیلی نگران بودم، رفتم در خونه ی مهران. بالاخره درمو باز کرد.

_: خب؟

_: درب و داغون، زخمی، افتضاح. ولی هرچی گفتم راضی نشد بره دکتر. گفت باید بره دادگاه.

_: دادگاه برای چی؟

_: گفت اینی که دیشب اینجا بود برادر کیانا بوده. تمام دعواها هم سر این بوده که اون فکر می کرده که مهران از کیانا خوب پرستاری نکرده و به موقع دکتر نبرده که کیانا هرروز بدتر شده. ولی خدا شاهده اینطور نیست.

_: شما قضاوت نکنین خانم. ادامه بدین. دادگاه برای چی بود؟

_: نگفت چکار داره. فقط گفت برام دعا کن.

_: دیگه چی شد؟

_: هیچی. باید می رفتم دانشگاه. والا زودتر زنگ می زدم. همینا بود. آقاشریف گفت هر وقت خبری شد بهش زنگ بزنم.

_: ممنون اگه خبر دیگه ای هم بود زنگ بزنین. شماره ی منم داشته باشین، اگه شریف جواب نداد، با من تماس بگیرین.

شماره را داد و بعد از خداحافظی قطع کرد.

شریف با حرص گفت: مرتیکه لاابالی احمق! وسط دعوا داری نرخ تعیین می کنی؟ دختره با مهران سر و سرّ داره، تو می خوای باهاش رفیق بشی؟

_: از کجا اینقدر مطمئنی؟ از اون گذشته من که هنوز باهاش رفیق نشدم که تو اینقدر نگرانی. بذار یه کم جلو برم. شاید حقایق جالبتری گیرمون بیاد. الانم برو بگرد ببین این برادر کتی خانم کجاست؟ اگه هنوز بیرون نرفته، بیارش اینجا یه کمی احوالشو بپرسیم.

شریف نفسش را با حرص بیرون داد و از جا برخاست. نگاهی استفهام آمیز به احسان انداخت. احسان گفت: چیه؟ وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ برو ببین گیرش میاری؟

_: می خوام ببینم قیافه ی یه نامرد چه شکلیه؟

_: چی داری میگی شریف؟ من نامردی کردم؟ پا به پات نیومدم؟ دزدی اطلاعات نکردم؟ برات شام نخریدم؟ چرت و پرت کم بگو. برو.

شریف آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. توی راهرو گیج راه افتاد و به طرف بخش بیماران رفت. نگهبان جلویش را گرفت و گفت: آقا ساعت ملاقات نیست. نمی تونین برین تو بخش.

بدون جواب، بی حوصله چرخید و به طرف مطب احسان برگشت. توی راه یک گوشه صدای آشنایی برای چند لحظه میخکوبش کرد.

_: حاضر نیست طلاقش بده.

با احتیاط نگاهی انداخت. کیارش را از پشت سر شناخت. روبرویش مردی با روپوش سفید ایستاده بود. حتماً دکتر بود. شریف کنار کشید و در درگاه یک اتاق پناه گرفت. با تمام دقتش گوش می کرد.

دکتر گفت: من هرچی تونستم ناامیدش کردم. ولی عاشقشه. چکار کنم؟

_: یعنی چی چکار کنم؟ رفتی بر علیه من شهادت دادی. امروز فرداست که قیمومیت اموالشم به عهده بگیره. اون وقت چی دست ما رو می گیره؟ هیچی.

_: من سعی کردم طوری شهادت بدم که نه سیخ بسوزه نه کباب.

_: زحمت کشیدی! یعنی من مرده ی این همه وجدان کاری شمام. الاغ عوضی دارم به تو میگم بیمه هنوز پول آتش سوزی رو هم به من نداده. هیچی تو دستم نیست. امروز فرداست که بیفتم زندان.

رنگ از روی شریف پرید. به درگاه تکیه داد و فکر کرد: یه آدم چقدر می تونه نامرد باشه؟

دکتر گفت: آخر هفته براش وقت عمل می ذارم. برش مغزی رو که انجام بدیم، به کلی خل میشه. میشه مثل عقب افتاده های ذهنی.

_: نه دلم نمی خواد عملش کنی. روی مهران کار کن طلاقش بده. من که هرچی گفتم رضایت نداد.

_: عاشقشه. چرا نمی فهمی؟ این یارو کله خراب تر از این حرفاست. اگه زنش یه تکه گوشتم باشه، بازم دوسش داره و تا آخر عمرش بهش وفادار می مونه.

شریف در دل گفت: مهران معذرت می خوام.

کیارش عصبی پرسید: پس چکار کنم؟

_: باید براش پرونده سازی کنی که دادگاه حکم بده که طلاقش بده. ولی مواظب باش. اگه لو بری بدجوری گیر میفتی.

_: من که آب از سرم گذشته. چه یه وجب چه ده وجب. اینم امتحان می کنم.

بدون حرف دیگری به سرعت رد شد و رفت. شریف عقب کشید و نذاشت با او روبرو شود. بعد هم سر بزیر از کنار دکترش رد شد و به طرف مطب احسان رفت. منشی با دیدنش گفت: مریض دارن. وقت مشاوره گرفته. به این زودیها تموم نمیشه.

شریف عصبی گفت: یه کار واجب دارم.

منشی با نگاه خندانی گفت: نمیشه.

انگار از آزار او لذت می برد. شریف با نگاهی که شعله می کشید، نگاهش کرد. بعد به طرف در مطب رفت و بدون در زدن، در را باز کرد.

منشی جلو دوید و با دستپاچگی گفت: آقای دکتر، من گفتم به ایشون...

احسان با اشاره ی دوستش او را رد کرد. بعد از جا برخاست و ضمن عذرخواهی از مریضش، اخم آلود به طرف شریف آمد. پرسید: چی شده؟

شریف لرزان گفت: فهمیدم. همه چی رو فهمیدم. باید باهات حرف بزنم.

_: ولی الان...

_: همین الان!

رو به زن میانسالی که متعجب و حیران منتظر بیرون رفتنش بود، کرد و گفت: من حق مشاوره ی شما رو می پردازم. لطفاً با منشی هماهنگ کنین و یه وقت دیگه مجانی ویزیت بشین. کار فوری دارم. مسئله ی مرگ و زندگیه.

زن با تردید از جا برخاست و گفت: بسیار خب.

احسان از او عذرخواهی کرد. همین که زن پایش را بیرون گذاشت، شریف در را بست و گفت: احسان همه چی زیر سر کیارشه. باورت میشه یه برادر با خواهرش این کارو بکنه؟!

احسان سری تکان داد و گفت: گاهی به واسطه ی مصرف مواد یا الکل، آدم به عزیزترینهاشم رحم نمی کنه. شاید معتاده.

_: الکل رو میدونم مصرف می کنه. مقدارشو نمی دونم. ولی معتادم نباشه مقروض هست.

_: خیلی خب. چرا می لرزی؟ بشین.

_: احسان بشینم؟ داره خواهرشو دستی دستی می کشه. باید یه کاری بکنیم.

_: بشین بگو چی شنیدی؟

احسان به دقت حرفهایش را شنید و بعد گفت: بریم سراغ مهران. باید حرفای اونم بشنویم.

_: یعنی تو با این حرفا دیگه شکی داری؟

_: نه. ولی بریم.

_: حتماً می خوای همسایه ی خوشگلشو دید بزنی!

_: دست بردار شریف! بیا بریم سر راه یه قرصی بهت بدم. والا می ترسم تحت تاثیر جنون آنی منو بکشی.

شریف با دست لرزان آرامبخش را گرفت و بلعید؛ بعد باهم از بیمارستان خارج شدند. گوشی اش زنگ زد. کمال بود.

_: خونه سوخته و البته الان از اثری آتش سوزی نیست. کندن دارن به جاش برج میسازن. ولی همسایه ها میگن همه مشکوک بودن که آتش سوزی عمدی بوده باشه. ولی پلیس نتونسته ثابت کنه. بیمه هم دنبال اثبات عمدی بودنش بوده. لابد به خاطر این که مجبور نشه خسارت بده. مثل این که هنوزم بعضیا برای تحقیق میان تو محل. کسی از سؤالای من تعجب نکرد.

شریف در حالی که تحت تاثیر آرامبخش کم کم آرام می گرفت، پرسید: نگفتن کی به نظرشون مشکوکه؟

_: گویا موقع آتش سوزی، مهران مسافرت بوده و کتی خانم با برادرش تو خونه بوده. البته برادرش ادعا داشته خونه نبوده. ولی دو تا از همسایه ها با اطمینان می گفتن اونو دیدن که قبل از آتش سوزی رفته تو خونه. ولی خودش ادعا کرده وقتی رسیده که خونه آتش گرفته بوده و سعی کرده خواهرشو نجات بده. البته همسایه ها اینو تایید می کنن که برادرش اونو بیهوش از خونه خارج کرده.

_: همه چی حل شد کمال. تقصیر کیارشه.

_: آره به همین نتیجه رسیدم. ولی گفتم شایدم مهران دروغ گفته و اون موقع مسافرت نبوده.

_: نمی دونم. داریم با احسان میریم پیش مهران. تو هم خواستی بیا.

_: باشه. الان میام.

 

وقتی به خانه ی مهران رسیدند، کمال دم در ایستاده بود. با دیدن آنها گفت: کجایین؟ زیر پام علف سبز شد.

_: خب می رفتی بالا.

_: گفتم باهم بریم بهتره. مهران نمی دونه من میشناسمش.

_: حالا اصلاً خونه هست؟

_: نمی دونم.

شریف زنگ در را فشرد. اما جوابی نیامد. بعد از چند لحظه دوباره دیگر فشار داد. احسان زنگ مقابل مهران را هم فشرد. میترا بلافاصله جواب داد: بله؟

_: میتراخانم احسانم. میشه لطفاً باز کنین؟

در باز شد. شریف ضربه ای به سر احسان زد و گفت: بلکه مهران نبود. بریم بالا چکار کنیم؟

_: اگه ناراحتی، شماها بمونین پایین. من می رم، اگه بود خبرتون می کنم.

شریف ابرویی بالا انداخت و گفت: اه؟ نه بابا. نخیر. همه باهم میریم. بریم کمال.

کمال شانه ای بالا انداخت و گفت: بریم.

باهم وارد خانه شدند. میترا دم آپارتمانش ایستاده بود. با نگرانی پرسید: چه خبر؟

احسان با لحن آرامش دهنده ی یک پزشک، گفت: هیچی. نگران نباشین. اومدیم با مهران صحبت کنیم. اما جواب نداد. شما خبر دارین خونه است یا نه؟

_: آره خونست. یه نفرم پیششه. ولی یواش حرف می زنن. نمی فهمم چی میگن. خدا منو بکشه. از وقتی که این خبرا رو شنیدم، دائم گوشم به دیواره ببینم اون طرف چه خبره؟

_: می تونیم چند دقیقه مزاحمتون بشیم، ما هم گوش وایسیم بی زحمت؟

میترا از لحن او خنده اش گرفت. از جلوی در کنار رفت و گفت: خدا کنه هرچی زودتر این ماجرا تموم بشه. بفرمایین.

احسان وارد شد و نگاهی به اطراف هال انداخت. بعد مبلی را کنار دیوار کشید و گفت: یه لیوان به من میدین؟ اگه فلزی باشه بهتره.

میترا با تعجب پرسید: لیوان؟ برای چی؟

_: می خوام گوش وایسم دیگه! اگه دارین دو تا بدین این شرلوک هلمز از فضولی نترکه. کمال تو هم بیا تو.

کمال که توی درگاه ایستاده بود، گفت: دست شما درد نکنه. من همینجا راحتم.

میترا با دو تا لیوان برگشت و با ناراحتی اولی را به طرف شریف که او هم مثل کمال با بلاتکلیفی نزدیک در ایستاده بود، گرفت. شریف سری به نفی تکان داد و گفت: من هرچی لازم بوده، بشنوم شنیدم.

میترا بدون جواب به طرف احسان رفت و لیوان را به او داد. احسان لیوان را روی دیوار گذاشت و گوشش را به آن چسباند. همه در سکوت به او خیره شدند. بعد از چند لحظه گفت: داره تهدیدش می کنه. دکترسعیدی هم اینجاست. خیلی با ملایمت دارن شستشو مغزیش میدن.

میترا عصبی به صورتش چنگ زد. شریف نفسی کشید و کمی پاهایش را باز کرد و راحتتر ایستاد. میترا با ناراحتی گفت: بشینین خواهش می کنم.

شریف سری تکان داد و گفت: نه. من خوبم. شما بشینین.

میترا به اپن تکیه داد و در حالی که لبش را می گزید به احسان چشم دوخت. احسان هم با لبخندی عادی، انگار داشت رادیو گوش میداد. بالاخره به آرامی گفت: یکی زنگ بزنه به پلیس.

شریف فوری عکس العمل نشان داد و موبایلش را درآورد. شماره ی پلیس را گرفت. ولی اینقدر پریشان بود که نمی توانست آدرس بدهد. کمال گوشی را گرفت. آدرس را داد و همگی به انتظار نشستند. تا پلیس برسد، و کمال و شریف بتوانند در خانه ی مهران را بشکنند، مهران یک فصل دیگر هم به خاطر عاشقیش کتک خورده بود.

پلیس رسید. همه را از هم جدا کرد و به دستهای گودرز و کیارش دستبند زد و خواست برای هر صحبتی همگی به پاسگاه مراجعه کنند. احسان زخمهای مهران را شستشو داد و با کمک میترا پانسمان کرد. شریف شانه اش را گرفته بود و سعی می کرد از درد داد نزند. بس که برای شکستن در، به آن کوبیده بود، شدیداً درد داشت. کمال ضبط صوتش را وسط گذاشته بود و خودش تند تند یادداشت برمی داشت.

کمی بعد همگی توی پاسگاه مشغول استشهاد و شرح واقعه بودند. احسان توضیحاتش را داد و رفت کنار میترا نشست. با لبخند پرسید: خوبین شما؟ خیلی که نترسیدین؟

شریف غرید: ای کوفت! تو هم وقت گیر آوردی.

_: تا کور شود هر آن که نتواند دید.

_: دست بردار احسان. کتی خوب میشه؟

مهران جلو آمد و در حالی که دستش روی پانسمان صورتش بود، گفت: منم می خواستم همینو بپرسم. امیدی هست؟

_: البته که هست. خانمتون طوریش نیست. یه مختصر افسردگی داره که اونم با دارو و مشاوره و از همه مهمتر همراهی و همکاری شما خیلی زود خوب میشه. شریف برو کنار بذار باد بیاد. چته تو؟ شونت به سلامتی در رفته؟

_: نمی دونم. خیلی درد می کنه. یه نگاهی بهش بنداز.

_: قیافش که خیلی خوب نیست. اگه کارت تموم شده یه سری به اورژانس بزن.

_: تو نمیای باهام؟

_: شریف! من روانپزشکم نه اورتوپد. برو به سلامت.

_: خیلی داره بهت خوش می گذره. من دارم از درد میمیرم.

_: الهی شکر. یه دارکوب نوک زن از روی زمین کم میشه. مخ منو تیلیت کردی این چند روز.

کمال دستی سر شانه ی شریف زد و گفت: بیا. من باهات میام.

شریف جیغی از درد کشید و گفت: دست نزن!

کمال با شرمندگی گفت: معذرت می خوام. بیا بریم.

میترا با نگرانی از احسان پرسید: نمی خواین باهاشون برین؟

_: نه بابا داره خودشو لوس می کنه.

مهران پرسید: کجا میرین اورژانس؟ منم میام.

احسان گفت: نه بابا تو باید بری پزشکی قانونی.

مهران با تعجب نالید: هنوز زنده ام که!

کمال گفت: نه برای شکایت و اینا. دکتر تو رو خدا این هیکلتو تکون بده. یا شریف رو برسون اورژانس، یا مهران رو برسون پزشکی قانونی.

_: یه گزینه ی سومی هم هست.

کمال با تعجب گفت: اه؟ نه بابا!

_: میتراخانم رو می رسونم خونه.

شریف با حرص گفت: ای کوووووفت! کمال تو مهران رو ببر، من یه خاکی تو سرم می ریزم.

احسان برخاست و با خنده گفت: نه بیا بریم. اینقدرام نالوطی نیستم.

شریف لبخندی زد و گفت: دست شما درد نکنه.

 

 

پایان

شاذّه

26 آذر 1390

نظرات 32 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:42 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

وا................
خواهری پس راز نگاه کوشش؟

اوا سر جاشه! شاید صفحه ی رویای سفید رو سیو کردی. آدرس آخرش ساده اس یا لینک پست هم اضافه شده؟

مامانی یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

سلام عزیزم
آفرین ما به همین عشقولانه راضی هستیم.
خسته نباشی ,حال جوجو هات خوبه؟

سلام گلم
خیلی ممنونم
سلامت باشی. خدا رو شکر. خوبن

مریم شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام خانومی
خسته نباشی
بازم مثل همیشه عالی بود
فقط نمیدونم چرا من منتظر بودم طولانی تر باشه
و دیگه اینکه چرا سر شریف بیچاره بی کلاه موند؟



سلام عزیزم
سلامت باشی
متشکرم
خیلی نوشتنش سخت بود. نتونستم دیگه ادامه بدم.
بعله. این از اون مسائله که دیگه خودتون حلش کنین

آزاده جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام شاذه جونم پیغامتون رو دیدم تو وبلاگم:دی مرسی که همیشه به فکرم هستین

سلام عزیزم
خواهش می کنم گلم. صبر کن. پایان شب سیه سپید است. تازه وقتی که نزدیک صبح میشه از همه وقتی تاریکتره. پس ناامید نباش

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم پنج‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:43 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلااااااااام به به داستان تموم شد و ما رسیدیم.
سبک جنایی هم خوب بود ولی عشقولانه-صحنه دارر- اینا بیشتر می پسندم خواهر!
دست گلت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی خانومی
شاد باشی یه دنیا

سلاااااااااام
خوش رسیدین
اوکی. گرفتم
خیلی ممنونم گلم
خوش باشی

صدف پنج‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:15 ب.ظ http://anzhela.persianblog.ir

اخی بی چاره مهران چه فکرای بد بدی که در مورده این بد بخت نکردم!!

زود قضاوت نکن مادرررر

بهاره چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

شاذه جونم یلدات مبارک دوستم امیدوارم شب خیلی خوبی داشته باشید و حسابی بهتون خوش بگذره

دوست جونم بر تو هم مبارک باشه

بهاره چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ب.ظ http://paiizan.persianblog.ir

داستانت بسیار متفاوت و عالی بود. من منتظر شدم تمام شه بعد بخونمش البته اینجا نه تو نودو هشتیا خوندم.
از داستانم بگذریم یلدات مبارک جای ما رو هم خالی کن.

متشکرم دوست من

ممنونم. مبارکت باشه

souraj چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام شاذه جون، خوبین، شرمنده یه مدت نبودم خبر بگیرم، ایشالا خودت و خانواده سالم و شاد باشین، ای جااااااااان که چه خوشکل بود، مرسی مرسی مرسی عاشقتم، میبوووووووووووسمت عزیزم

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خواهش می کنم. سلامت باشی
ممنوووون. بوووووووووووووووووووووووووووس

خاله چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 ق.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه جون.خیلی قشنگ و با غافلگیری تمومش کردی.
بعد ازین مطمئن باش جنائی نویس خوبی هستی.
آگاتاکریستی خودمونی دیگه...

سلام عزیزم
خیلی ممنونم خاله جون. لطف داری

کیانادخترشهریوری سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ب.ظ

به اینم میشه گفت برادر؟ من این سبکت رو هم دوست داشتم ولی چون خیلی پروانه ای و صورتی هستم اون یکی داستانها رو بیشتر ترجیح میدم.مثل آقای رئیس و اولین بوسه و عشقم که مائده بود و ای حال داد .

حرص نخور رفیق! قصه بود.
مرسی! انشاالله از این به بعد برمی گردیم به روال سابق.

زهورا سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ب.ظ

بالاخره فرصت کردم بیام!
آفرین تمومش کردین،حالا من میرم یک جا میخونمش.
زودی بذارینش برای دانلود،هم این رو هم به کام و آرزوی دل.مامانم میخوان بخوننشون.

چه خوب! خوش برگشتی!

یس! گود!

این دخترک لپ تاپش معیوب شده. منم که شرمنده ی اخلاق ورزشی تون بلد نیستم دعا کن زودی سیستم دار بشه درستشون کنه.

یلدا دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

وزندگی شیرین میشود
عاشق این پایان های عشقولانت هستم
اجازه ما یه چیزی بگیم ؟ما اصلا داستان جنایی زیاد دوست نمیداریم اما خوب مثل همیشه قشنگ تمومش کردی
خسته نباشی .من میدونم یه خونه ی در حال تغییرات چقدر سخته توش تمرکز کردن
واقعا ای ول

بله بله
خیلی ممنونم
اشکال نداره. منم زود جمعش کردم که بریم سر کار خودمون. تجربه ای بود که می خواستم تست کنم :)
خیلی متشکرم از لطفت

لاله دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام
خیلی جالب بود ولی متاسفانه طبق معمول وسط کار حوصلت تمام شد.
خیلی بیشتر از این میتونستی ادامه بدی
من همیشه داستانهات رو میخونم خیلی خوب مینویسی و سوژهای خوبی هم انتخاب میکنی ولی حیف و صد حیف که همیشه عجله داری که داستان رو تمام کنی

سلام
خیلی متشکرم. این بار موضوع فقط حوصله نبود. فشار این داستان خیلی زیاد بود برام. این که همه ی جوانب رو بسنجم و داستان لو نره کار مشکلی بود. اگر می خواستم قسمت آخر رو طولانیتر کنم یا مثلا تو دو قسمت بذارم، آخرش لو می رفت و لطفش کم شد.
ولی به طور کلی حق با توئه و خیلی دارم سعی می کنم که به طور کلی کارهام رو بهتر تموم کنم. امیدوارم که با لطف و همراهی شما موفق بشم.

لی لا دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:44 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جون
خوبی عزیزم؟
دستت حسابی درد نکنه.خیلی خوب بود ولی خودمونیما هیچی داستان عشقولی نمیشه

سلام لی لا جون
خوبم. تو خوبی گلی؟
خیلی ممنون. اون که البته

سوری دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

شریف بچه م سرش بی کلاه موند که!
غیر از شریف جان که خودم میگردم یه زن خوب براش پیدا میکنم بقیه ش عالی بود.دست شما درد نکنه :)

هااااا! آخه حق تقدم با شما بود! خودت بگرد یه عروس خوشگل ملوس هنرمند براش پیدا کن
خواهش می کنم

شمیلا دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ق.ظ

سلام، مثله همیشه معرکه بود.برای تجربه اول عالی بود و خیلی کشش داشت .من اولین بار هست که توی وبلگ شما میام ، همیشه داستانها رو از 98ia دنبال میکردم . حالا خوشحالم که با خودتون حرف میزنم ، مرسی مرسی که دنیای منو با نوشتهاتون زیبا میکنین. سبکه کار شما رو خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظره
داستان بعدی شما هستم.

سلام
خیلی متشکرم از لطفت
منم خیلی خوشحالم که آمدی

سوسک سیاه یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir

ینی من شدیییییییییید تو کف پیچوندنتونم استاد اما پیچوندنم پیچوندن شما! عاااااااااااااااااااااالیییییییییییی بود به خدا! داستانای قبلی اخرش کمتر به دل مینشست تا این یکی.نمیدونم چیش انقده جذبم کرد شاید مهم ترینش این بود که معماها همه فرت با یه بشکن باز نشدن و طول کشید تا بفهمم چی شده.
چسبید! خیلی! جدا
ممنان!!

زنده باشی عزیزم
خیییییییلی ممنونم. بسی خوشحالم که لذت بردی

سما یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

مثل همیشه تو آرامش و خوشبختی تموم شد


مرسی شاذه جونم

خیلی ممنونم

مائده یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ

سلام مرسی خسته نباشی
فکر میکنم چند قسمت اول خیلی ریتم کندی داشت ولی آخرشو خیلی سریع جمع و خلاصه کردی بازم دستت درد نکنه بیصبرانه منتظر قصه بعدیت هستم
موفق باشی

سلام
خواهش می کنم. سلامت باشی
ممنون از توضیحت. انشاالله در داستانهای بعدی بیشتر دقت می کنم.
شاد باشی

بهاره یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

شاذه جونم سلام
خوبی دوستم؟
وای عجب داستانی بود... دوستم دیگه داری یه پا آگاتا کریستی میشی ها... خیلی لذت بردم دوستم دست تو و الهام بانو خیلی خیلی درد نکنه
مراقب خودت باش عزیزم
منتظرداستانهای خوشگل بعدیت هستم دوستم

سلام عزیزم
خوبم. ممنون. تو خوبی گلم؟
چوبکاری می فرمایید! خوشحالم که لذت بردی
خیلی ممنونم

آهو یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

ایول بالاخره تموم شد؟! من که آخرش نتونستم تمومش کنم:( ایشالا وقتی گذاشتینش جزو دانلودی ها می خونمش
یه سوال: اجازه میدین لینکتون کنم؟

یس! اشکال نداره
خواهش می کنم. منم الان لینکت می کنم

بهار یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

ای برادر نامرد ......
دستت درست شازده جونم
خیلی خیلی زیبا نوشته بودی.
میگم بیا فیلمنامه بنویس و بفروش

بعله خیلی نامرده
سلامت باشی. البته من شاذّه هستم نه شازده. شاذه در عربی یعنی کمیاب.
خیلی ممنونم.
من تو کار خرید و فروش نیستم. دوست دارم فقط اینجا تبادل دوستی بکنم

رها یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

بعد این سختی و فشار چی می چسبه؟؟؟
خوشحالم که با شما آشنا شدم


بفرما خواهش می کنم. قهوه ترک با کمی نسکافه و شکلات تلخ! جاست ناو کنار دستمه

آیتا یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:49 ق.ظ http://aitayi.blogfa.com/

یعنی خدا بوداااااااا! آخرشو خیلی باحال تموم کردی. اصلا فکرشم نمی تونستم بکنم. البته نه که من خل باشما ورود یه شخصیت به داستان و گره خوردن کل داستان به اون شخص مدت زمان خیلی کمی برد وگرنه من خودم یه پا شرلوک هولمزم جون آیتا می تونستی طولانیترشم بکنی ولی همینقدر هم عالی بود! دستت طلا خانومی

شرمنده می کنی آیتایی!! خوشحالم که لذت بردی خانم هلمز
آره. ولی نه که سخت بود نوشتنش، دیگه نمی تونستم طولانیترش بکنم.
خیلی ممنون

رها یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:28 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خسته نباشی .
یه جاهایی حس می کردم کاملا بی قراری که زودتر تموم شه چرا ؟همین طور بود؟این همه عجله برای چی بود ؟ بازم دستتون درد نکنه و تبریک که اولین تجربه را به سرانجام رسوندی و نیمه رهاش نکردی...
عشق مهران هم ستودنی بود

سلامت باشی رهاجون
والا من که کلاً بی قرارم ولی این داستان هم خیلی برام سخت بود. نمی دونم چه جوری بگم؟ حتی با وجود این که دقیقاً می دونستم که چی می خوام بگم، ولی نمی تونستم بگم. خیلی فشار داشت روم. ولی خیلی دلم می خواست بنویسمش و نصفه نذارم.

coral یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

عالی
عالی
عالی
عالی
عالی
عالی
عالی
هر چی بگم کمه.خیلی قشنگ برادره رو وارد داستان کردی و جریان رو حمع کردی.خیلی خوشم اومد.خیلی جالب بود.مرسی و خسته نباشی...
شاذه خب خیلی عالی بود و دوسش داشتم.لذت بردم بسیار...

وای کرال جون شرمنده می کنی!!!! حالا در ردیف آگاتا کریستی نبود! داستان اولیم بود
ولی خیلی خوشحالم که لذت بردی

آزاده شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ

خیلی عالیه، دستتون درد نکنه و خسته نباشین
ولی سر شریف بی کلاه موند بیچاره:دی دلم براش سوخت:دی

خیلی ممنونم آزاده جونم
آره! من فکر می کردم اقلاً میترا برسه به شریف، ولی احسان پرید و هاپولیش کرد

مینا شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ب.ظ http://mina-gh71.blogfa.com

مرسی شاذه جونم

خواهش می کنم گلم

مهسا شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ب.ظ

سلام خسته نباشی . من واقعا عاشق رمانهات هستم واقعا قشنگه . راستش اولا آشنایی با نوشته هات نداشتم .یعنی توی سایت نودو هشتیا میخوندم که نوشتن نوشته های شاذه قشنگه و ما خوشمون میاد . حالا که چند تاییشون رو خوندم خودم به این نتیجه رسیدم ..واقعا نوشته هات قشنگه و امیدوارم همیشه اینقدر قشنگ هم بمونه . یه سوال .چرا نوشته هات رو برای موبایل نذاشتی ؟ با موبایل راحتتر میشه کتابها رو خوند .
در هر صورت چه با موبایل چه با کامپیوتر من که دارم همه رو میخونم . موفق باشی و سربلند .

سلام دوست من
سلامت باشی. خیلی لطف داری
خیلی از دوستان نودهشتی هم ممنونم. خوشحالم که تو هم لذت بردی.
تو نودهشتیا برای موبایل گذاشتن. اینجا دیگه فقط پی دی اف گذاشتم که قالب وبلاگ شلوغ و سنگین نشه.
شاد و سلامت باشی

خاتون شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ

به به ! چه قصه ای بشه !
منم همون قصه های لطیف شاذه خانم رو می خوام

ممنون خاتون عزیز. انشاالله می نویسم

یه دختر شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ

سلام چه زود تموم شد
وای چه داداش نامردی
هی احسانم به یه نوایی رسید
اخی مهران چقدر عاشق زنش بود

سلام
اینقدر نوشتنش سخت بود که دیگه مغزم کشش نداشت طولانی ترش کنم.

آرهههه

از آب گل آلود ماهی گرفت

آره طفلکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد