ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (26)

سلام به روی ماهتون
شبتون به خیر و شادی
نوشتنم نمیاد... هرچی زل زدم به این صفحه ی سفید، هیچی به فکرم نرسید. فعلاً همینو داشته باشین تا بیام.

آرمان دست پریناز را که هنوز روی دستش بود را گرفت و بالا آورد. آرام و طولانی بوسید. بعد هم به همان حالت نگه داشت تا وقتی پریناز دستش را عقب کشید و آرام گفت: دستم خواب رفت.

سرش را هم از روی شانه اش برداشت و صاف نشست. آرمان به عقب تکیه داد. هم خوشحال بود هم ناراحت. از این همه تناقض گیج شده بود و هیچی از فیلم درک نمی کرد. برعکس پریناز سرخوش و راحت فیلم را تماشا می کرد و انگار بار بزرگی از دوشش برداشته شده بود.

وقتی بیرون آمدند هنوز داشت می خندید. با خوشحالی گفت: وای آرمان خیلی بامزه بود. خیلی بهم چسبید.

آرمان گیج نگاهش کرد و فکر کرد: چه خوب که حالش بهتره. فقط نگران همین بود؟ فراموشش کنم؟ مگه میشه؟

پریناز دستش را جلوی صورت او تکان داد و با همان لحن خوش و خندان گفت: الو آرمان؟ خوابی؟

آرمان سری تکان داد و سعی کرد افکار مزاحم را دور کند. آرام گفت: نه. بیدارم. داشتم فکر می کردم. چی پرسیدی؟

پریناز خندید. به بازوی او آویزان شد و پرسید: آرمان... آرمان به چی فکر می کردی؟

آرمان متحیر به او نگاه کرد و گفت: به هیچی. اون وقت چی پرسیدی؟ حواسم نبود.

+: نه ببین بگو. از یه چیزی ناراحتی. راستشو بگو.

_: من از چیزی ناراحت نیستم. یه کم...

+: چرا ناراحتی. تمام مدت فیلمم تو خودت بودی. بگو دیگه. نمی خوای به من بگی؟

_: بابا چیزیم نیست که به تو بگم. یه کم فکرم مشغوله. همین.

+: نخیر تو ناراحتی. وقتی ناراحتی منم ناراحت میشم خب. دلت میاد؟

_: چی میگی پریناز؟

+: تقصیر منه هان؟ از این که گفتم بیای خواستگاریم ناراحت شدی؟ حرف بدی زدم هان؟ خب خیلی زشته یه دختر اینو بگه.

_: نه بابا. خیلیم خوشحالم که گفتی. حواسم یه جای دیگه یه.

+: آخه چرا تعارف می کنی؟ خب به من بگو چی شده؟

_: تعارف چیه؟ چته تو؟ من حواسم نبود آب شنگولی خوردی؟

پریناز غش غش خندید. بازوی او را رها کرد و گفت: نخیر هیچی نخوردم. داشتم ادای تو رو در میاوردم. هی گیر میدی به آدم. بلکه من داشتم به یه موضوع خصوصی فکر می کردم. نمی ذاری دو ساعت آدم با خودش خلوت کنه!

_: خصوصی نبود. درباره ی من فکر می کردی. تازه خصوصی نداریم. درسته که از زن و شوهربازی خوشت نمیاد ولی بخوای نخوای اینجا چاره ای نداری. مامان جونت ور دلت نیست که بری حرفای دخترونه تو به اون بزنی. مجبوری خجالت رو بذاری کنار به خودم بگی.

+: آخه خواستگارم که برای دختر میاد، یه چند روزی میره تو اتاقش خلوت می کنه دو دو تا چار تا می کنه ببینه می خواد قبول کنه یا نه. بعد تو هی نشستی بیخ دل من ویز ویز ویز! نمی ذاری فکر کنم که!

_: یادم نمیاد ازت خواستگاری کرده باشم.

پریناز به قهر رو گرداند و گفت: خیلی بدجنسی.

آرمان خندید. شانه ی او را گرفت و گفت: خیلی خب. من بدجنس. قهر نکن دیگه.

پریناز سر به زیر انداخت. لب برچید و گفت: ولی خیلی حرف بدی زدم. لابد تا آخر عمرم هر دفعه دعوامون بشه میگی تو بودی که ازم خواستگاری کردی.

آرمان که دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد، با ناراحتی گفت: این چه حرفیه آخه؟ باور کن خوشحال شدم که گفتی. هیچ وقتم اینو چماق نمی کنم بزنم تو سرت. مطمئن باش. می خوای امضاء بدم؟

پریناز با همان قهر و ناز، سر به زیر گفت: نه امضاء نمی خواد. ولی بگو از چی ناراحت بودی؟

آرمان نفس عمیقی کشید. آرام گفت: گفتنش اذیتت می کنه. منم نمی خوام اذیتت کنم.

+: د بگو دیگه. من اذیت نمیشم.

آرمان رو گرداند. به خورشید که می رفت که غروب کند، چشم دوخت.

پریناز آرام پرسید: آرمان؟

تند نگاهش کرد. آهی کشید و با لحنی که سعی می کرد تندی نداشته باشد، پرسید: آخه من چه جوری ده سال صبر کنم؟ به چه امیدی؟ اگه این وسط یه نره غول خوش تیپ پیدا شد و دلتو برد، چه خاکی به سرم بریزم؟ چه تعهدی هست که حتماً ده سال صبر می کنی؟ بعد از ده سال چی؟ هنوزم از من خوشت میاد؟ کی می دونه چی پیش میاد؟

داشت تند می رفت. ساکت شد. لب به دندان گزید و با قدمهای سریع از او دور شد.

پریناز دنبالش دوید و گفت: هی نره غول خوش تیپ! وایسا.

آرمان ایستاد. ولی برنگشت. به تلخی خندید. پریناز بازویش را گرفت و گفت: من آدم نمک نشناسی نیستم آرمان.

_: نمک نشناس نیستی. ولی اگه دلت جای دیگه باشه، می خوام صد سال دیگه هم کنار من نباشی. ممکنه ده سال دیگه هم هنوز آماده نباشی. دلت پیش درس باشه، پیش کار، پیش یه مرد دیگه...

بغض کرده بود. آب دهانش را به سختی فرو داد. همین مانده بود که جلوی پریناز گریه کند!

جلوی یک تاکسی دست بلند کرد. خودش جلو نشست و پریناز را که غصه دار عقب سوار شد ندید. چند نفس عمیق کشید. انگشت به دندان گزید و سعی کرد بغضش را مهار کند. به خودش تشر زد: مرد هم اینقدر دل نازک؟ خجالت بکش.

به هتل که رسیدند هر دو در سکوت به برنامه های عادیشان پرداختند. شستن لباسها و آماده کردن شام و مرتب کردن دور و بر اتاق و بقیه ی کارها... بدون حرف کمی شام خوردند. هیچ کدام خیلی اشتها نداشتند. خیلی زود جمع کردند. پریناز ظرفها را شست و با صدایی که به زحمت بالا می آمد اعلام کرد: امشب تو هال می خوابم.

آرمان حوصله ی رد کردن هم نداشت. بدون حرف به اتاق رفت و روی تخت دراز کشید. به سقف چشم دوخت و فکر کرد: خب حالا که چی؟ سه ماه رو اینجوری زهر کن که تا ده سال دیگه کی مرده کی زنده؟ اصلاً از کجا معلوم؟ شاید سه ماه دیگه نباشی. شاید تمام زندگیت همین باشه. شاید...

صدای پای پریناز را شنید. فکر کرد می خواهد چیزی از توی چمدانش بردارد. به پهلو چرخید. ساعدش را روی چشمهایش گذاشت که نور چشمش را نزند. فکر کرد: الان چراغ رو روشن می کنه.  

اما لبه تخت فرو رفت. پریناز آرام زمزمه کرد: آرمان؟ بیداری؟

با خودش فکر کرد: مثلاً خواب باشم چی میشه؟

جوابی نداد.

پریناز آهی کشید. اما حرکتی نکرد. لبه ی تخت نشسته بود. آرمان بعد از چند لحظه سکوت به طرف او چرخید و پرسید: پشیمون شدی؟ برم تو هال؟

+: نه فقط...

آرام دراز کشید و سرش را روی بازوی آرمان گذاشت. ادامه داد: میشه چند دقه پیشت باشم؟

آرمان زمزمه کرد: همیشه پیشم باش.

+: می دونی که نمیشه. قهر نباش. باشه؟

_: قهر نیستم ولی میشه بری اون طرفتر؟ اینجا بمونی سخته سر قولم بمونم.

پریناز چرخید. دمر خوابید. روی آرنجهایش تکیه داد و پرسید: کدوم قول؟

_: نصف شبی بیست سوالی راه انداختی؟ میشه برم تو هال؟

پریناز دست او را به بازی گرفت و گفت: نه بمون. خودم میرم. فقط... فقط می خواستم یه چیزی بگم. اممم...

نور ملایمی از پنجره روی صورتش افتاده بود. موهایش بهم ریخته دور شانه هایش ریخته بودند. آرمان دست دراز کرد و دسته ای را با ملایمت از صورتش کنار زد. با نوک انگشتان آرام گونه اش را نوازش کرد. صبورانه منتظر ماند. اما انگار پریناز نمی خواست حرفش را بزند. بالاخره دست پشت گردنش برد. کمی فشار آورد و گفت: اگه نمی خوای حرف بزنی بگیر بخواب.

صورت پریناز روی بازویش افتاد. گاز ملایمی از سفیدی بازویش که حالا حسابی آفتاب سوخته شده بود گرفت و ریز ریز خندید.

آرمان به سختی نفسی کشید. دستش را آرام از زیر سر او بیرون کشید و برخاست.

پریناز هم بلند شد و گفت: اِ نه آرمان بمون. من می خوام برم تو هال. دیشب از گرما پختم.

آرمان در حالی که بیرون می رفت گفت: هرجا دلت می خواد بخواب.

توی دستشویی دو سه مشت آب به صورتش زد. توی آینه به خودش گفت: محکم باش پسر.

نفس عمیقی کشید. صورتش را با حوله خشک کرد و بیرون آمد. پریناز جلوی در دستشویی به دیوار تکیه داده بود. زیر چراغ کم نوری که برای خواب روشن می گذاشتند، چهره اش گرفته به نظر می رسید. دستهایش را خجالت زده درهم می پیچید. آرام گفت: من... معذرت می خوام که گازت گرفتم. سعی کردم محکم نگیرم ولی...

آرمان نفسش را با خنده ای فرو خورده رها کرد. گونه ی او را گرفت و گفت: محکم نبود. اینم تلافیش. شب به خیر.

+: وایسا آرمان.

کلافه پرسید: نمیشه بشینم؟

+: خب بشین.

روی مبل محبوبش رها شد. چشمهایش را بست و سعی کرد به خواب فکر کند.


عشق دردانه است (25)

سلام سلامممم

نصف شبتون به خیر :)

اینم یه پست کوتاه مخصوص دختری به نام امید :)

امید جان صندلهای منو رد کن بیاد. پنج جفت، پنج رنگ :دیییی


بعداً نوشت: امید رفته صندل بخره :)) بیا امیدجان شوخی کردم :))



صبح با صدای شماطه اش از خواب بیدار شد. خواب آلود صدایش را قطع کرد و دوباره خوابید. کمی بعد به زحمت برخاست. تمام تنش کوفته بود. با یادآوری دیشب دلش گرفت. این دختره چی می گفت؟

خمیازه ای کشید. ضربه ای به در اتاق پریناز زد و در را باز کرد. هنوز خواب بود. آرمان هم با صدای خواب آلوده ای گفت: پریناز... پریناز هفت ونیمه بیدار شو. به کلاس نمی رسیم. پریناز؟

پریناز نشست و خواب آلوده گفت: باشه. درو ببند میام.

در را بست و برگشت. چایساز را روشن کرد. دست و رویش را شست و صبحانه آماده کرد. بالاخره پریناز با مانتوی گلدار و شلوار ساده ی سورمه ای بیرون آمد. کیف و شالش هم دستش بودند. آنها را روی مبل گذاشت و به دستشویی رفت.

آرمان از دیدن چهره ی درهم او غصه دار سر به زیر انداخت. برایش چای ریخت و ساندویچ نان و پنیر درست کرد.

پریناز که برگشت، بدون حرف نشست. چایش را با قند شیرین کرد و کمی آب سرد اضافه کرد.

آرمان با ناراحتی پرسید: هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز جرعه ای چای نوشید و آرام گفت: طوری نشده.

_: طوری نشده و این همه بهم ریختی؟

+: چی رو بهم ریختم؟

_: خودت. یه دفعه تمام انرژیت تموم شد. چکار کردم؟ نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز برخاست. بقیه ی چایش را توی ظرفشویی خالی کرد و گفت: چیزی نشده. دیر شد. بریم.

آرمان هم برخاست. تا پریناز شال سفیدش را ببندد و کیفش را بردارد، صبحانه را جمع کرد. پشت سر پریناز از در بیرون رفت. توی آسانسور به دیوار تکیه داد و همانطور که چشم به پریناز دوخته بود، گفت: حداقل بگو چکار کردم. اینجوری مجازات نکن.

پریناز ابروهایش را بالا برد. در حالی که از آسانسور پیاده میشد متعجب پرسید: من مجازات کردم؟

آرمان کلید را روی میز رسپشن گذاشت. به دنبال پریناز از در خارج شد و گفت: خب بله دیگه. نمی دونی با این اخم کردن و کنار کشیدنت چی می کشم. بگو دیگه. علم غیب ندارم. اصلاً نمی فهمم چی شده؟ تمام این ناراحتیها به خاطر اینه که پری صدات کردم؟! خب دیگه نمی کنم. به خاطر اینه که شونه هاتو گرفتم و گفتم راستشو بگو؟ معذرت می خوام فکر کنم زیادی فشار دادم. دیگه؟

+: به خاطر هیچ کدوم از اینا نبود آرمان. اصلاً ربطی نداشت. اصلاً اگه دلت می خواد همون پری صدام کن. هیچ فرق نمی کنه. شونه هامم درد نگرفت. فقط... فقط...

_: فقط چی؟ بگو دیگه!

+: از عاشقانه خوشم نمیاد. از اولشم بهت گفتم. این که به هر بهانه ماچم کنی... یا بخوای من این کار رو بکنم... نمی خوام. تمومش کن.

ملتمسانه نگاهش کرد. آرمان لبهایش را بهم فشرد و سر به تایید تکان داد. رو گرداند و لبش را گاز گرفت.

+: آرمان؟ قهر نباش. باشه؟

آرمان نگاهش کرد و با حواس پرتی گفت: قهر نیستم.

+: نمیشه همینجوری دوست باشیم؟ معمولی. این زن و شوهربازی خیلی لوسه.

آرمان به تلخی خندید. زبان روی لبش کشید و زمزمه کرد: باشه. دوستیم. دوستای معمولی.

پریناز دست به طرفش دراز کرد و گفت: پس آشتی.

آرمان دست او را گرفت. کمی فشرد و زمزمه کرد: آشتی.

چشم توی چشمهای هم دوختند. چشمهای پریناز به اشک نشستند.

آرمان دستپاچه پرسید: چی شد؟

پریناز رو گرداند و به تندی گفت: هیچی. دیرمون شد. بقیه راه رو بدویم؟ مسابقه.

و بدون این که منتظر جواب آرمان بشود شروع به دویدن کرد.

آرمان چند لحظه گیج به پشت سر او چشم دوخت. پریناز چند قدم دورتر ایستاد. برگشت و پرسید: پس چرا نمیای؟ الان خانم قهرمانی می رسه ها!

به دنبالش دوید. خسته... کلافه... عصبی... چرا گریه می کرد؟

تمام مدت کلاس پریناز سعی می کرد مثل همیشه سر حال باشد و شلوغ کند. همه جا حاضر باشد و اظهار نظر کند. ولی مصنوعی بود. مثل همیشه نبود. و همین حال آرمان را بدتر و بدتر می کرد.

وقتی کلاسشان تمام شد و بیرون آمدند، کنار هم راه افتادند. آرمان دستهایش را توی جیبهایش فرو برده و سر به زیر انداخته بود. دیگر نمی خواست بپرسد. ولی هنوز خودش را سرزنش می کرد.

پریناز مشتی به بازوی او کوبید و پرسید: برای چی غمباد گرفتی؟

آرمان از گوشه ی چشم بی حوصله نگاهش کرد و گفت: برای این که ناراحتی. الکی ادای خوشحال بودن رو در میاری. ولی ناراحتی. ناراحتیت هم تقصیر منه.

پریناز خندان و گله مند پرسید: ای بابا چرا شلوغش می کنی؟ چار تا ماچ اینقدر دعوا داره؟ خب خوشم نمیاد. احساس خوبی ندارم. الان هی لاولی بشیم بعدم ما رو به خیر و شما رو به سلامت. یعنی چی آخه؟ نمی تونم. فکر کن. تو رو که می شناسم. حالا من هی میگم نیا رستوران. ولی تو دلت واسه بابا و اعوان و انصار تنگ میشه یه روز پا میشی میای. بعد مثلاً من عادت کردم تو رو ببینم ماچت کنم. ببین اون وسط چقدر ضایع میشه!!! خب می خوام عادت نکنم. حرف عجیبیه؟

آرمان با صدایی گرفته پرسید: همه ی ناراحتیت سر همینه؟

پریناز شانه ای بالا انداخت و گفت: خب ها! از سنگ که نیستم. آدمم. نمی خوام اینجوری بهت عادت کنم.

_: اگه تمدیدش کنیم چی؟

+: خوبی تو؟! آرمان من فقط چهارده سالمه.

آرمان سری تکان داد و بدون این که نگاهش کند با غم گفت: و منم مرد ایده آلت نیستم.

+: چه ربطی داره آخه؟ مرد ایده آل چیه؟ من الان نمی خوام عروسی کنم. به فرض که بخوام. به فرض که من احمق یه دل نه صد دل عاشقت شده باشم. فکر می کنی مامان راضی میشه؟ مامان تو چی؟ گفتی اونم دلش می خواد ده سال دیگه ازدواج کنی. خودم چی؟ می خوام درس بخونم کار کنم. من هزار تا نقشه برای خودم داشتم.

آرمان فقط سر به تایید تکان داد.

پریناز بازویش را گرفت. رو در رویش قرار گرفت که آرمان نگاهش کند. آرام گفت: قهر نکن. باشه؟ من که اینجا به جز تو کسی رو ندارم. دوستامم به درد لای جرز می خورن.

_: قهر نیستم پریناز. قهر نیستم. تا هرجا بخوای باهات میام. فقط حالم گرفته یه. حوصله ی حرف زدن ندارم.

+: بریم سینما؟ فیلمش کمدیه. سر حال میای.

_: بریم.

بلیت گرفتند و وارد شدند. آرمان پرسید: چی می خوری برات بگیرم؟

+: وای هیچی. تو کلاس خیلی خوردم.

سری تکان داد و روی صندلی های سالن انتظار نشست. سرش را پشت سرش به دیوار تکیه داد و به سقف چشم دوخت. پریناز کنارش نشست. با بی قراری پابپا می کرد.

کمی بعد فیلم شروع شد و به سالن رفتند. آرمان طبق عادت کمی پایین خزید و سرش را روی پشتی گذاشت. پریناز هم پاهایش را جمع کرد؛ روی صندلی کج شد و سرش را روی شانه ی آرمان گذاشت.

هنوز چراغها روشن بود. آرمان سرش را روی سر او گذاشت و زمزمه کرد: این جزو زن و شوهر بازی حساب نمیشه؟

+: اذیت نکن دیگه. خسته ام.

_: باشه.

+: هروقت شونه ات درد گرفت بگو.

_: راحت باش. خوبم.

چراغهای سالن خاموش شد.

پریناز زیر گوشش زمزمه کرد: آرمان یه چیزی بگم؟

_: بگو.

+: تابستون که تموم بشه... واقعاً می خوای ده سال صبر کنی بعد عروسی کنی؟

_: اصلاً دلم نمی خواد به بعد از تابستون فکر کنم.

+: حالا یه دقه فکر کن. به خاطر من.

_: حتماً ده سال طول می کشه تا بتونم دوباره به ازدواج فکر کنم.

دست پریناز توی تاریکی روی دستش نشست. صدایش را شنید که با کمی خجالت پرسید: ده سال دیگه میشه بیای خواستگاریم؟

عشق دردانه است (24)

سلام :)
من همچنان نه قرمز آبی دارم نه سمایلی :(
یک ساعته دارم کشتی می گیرم بلکه درستش کنم ولی نمیشه :(
آقای همسر گفتن آنتی ویروس درسته و ویروسی نشدی.
من قرمز آبی می خوام (آیکون اشککککک)


بی خیال...
بخوانید برود :)

پ.ن زهراجان یه ایمیل بذار که بتونم بهت جواب بدم.

از کلاس که بیرون آمدند حال آرمان خیلی بهتر بود. اگر تمام این قهر و نازها برای این بود که پریناز می خواست بماند چرا که نه؟ خیلی هم خوب بود!

با لبخند و در سکوت کنار پریناز به راه افتاد. بعد از چند دقیقه پریناز طاقت نیاورد و با حرص پرسید: به چی می خندی؟

آرمان با آرامش گفت: به هیچی. از حضور شما لذت می برم.

+: برو خودتو مسخره کن.

_: مسخره نکردم.

+: خب من فکر می کردم تو زنگ می زنی.

_: تمومش کن پریناز. خواهش می کنم. گذشت. تموم شد. نه من زنگ زدم. نه تو زنگ زدی. بی خیال.

پریناز دست به طرفش دراز کرد و پرسید: آشتی؟

آرمان ابروهایش را بالا برد. ناباورانه دست او را فشرد و پرسید: خوبی تو؟

پریناز بلافاصله دستش را پس کشید. دستهایش را توی جیبهای مانتویش فرو برد و لبهایش را بهم فشرد. آرمان هنوز با کنجکاوی نگاهش می کرد. انتظارش زیاد طولانی نشد. پریناز لب باز کرد و گفت: اممم... میشه بریم صندل بخرم؟ یه کیفم دیدم...

آرمان بلند خندید. پریناز متعجب نگاهش کرد. توقع نداشت بخندد. آب دهانش را به سختی فرو داد و پرسید: به چی می خندی؟

آرمان جدی شد و پرسید: پریناز گوشهای من دراز به نظر میان؟

+: نه خب... خودت گفتی تمومش کنیم. تموم شد دیگه!

_: به خاطر کیف و صندل!

+: خب نخر! خسیس!

_: حرف من اصلاً این نیست. نگفتم نمی خرم. ولی این که ارزشم به اندازه ی یه کیف و یه جفت صندل باشه به نظرم تحقیرآمیزه.

پریناز رو گرداند. لب برچید و گفت: اشتباه می کنی.

آرمان دلش می خواست آن لبهای برچیده را درسته قورت بدهد. برای این که فکرش را آزاد کند، نفس عمیقی کشید. رو گرداند و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد.

پریناز با ناراحتی گفت: من که گفتم دلم برات تنگ شده بود. چرا فکر می کنی به خاطر کیف و کفشه؟ اصلاً نخر. واقعاً میگم. ببین که واقعاً می خوام آشتی کنم. خسته شدم از بس دعوا کردیم.

آرمان برگشت و نگاهش کرد. مگر دلش چقدر طاقت می آورد؟

_: میریم می خریم. کجا دیدی؟

+: نه نمی خوام. بریم هتل.

_: میریم می خریم دیگه.

+: نمی خوام. می خوام برم حموم. مانتوم بوی پیازداغ گرفته.

_: تا چند دقیقه پیش بو نمی داد؟!

+: اصلاً من میرم هتل. تو هرجا می خوای برو. تا آخر شب هرکار می خوای بکن. من یه چیزی می خورم می خوابم. کاری بهت ندارم. قبل از خوابم میرم کلید میدم رسپشن. اذیتت نمی کنم.

و رو گرداند که واقعاً برود. آرمان بازویش را گرفت و پرسید: چی داری میگی؟ لوس نشو بیا بریم.

پریناز همچنان لب برچیده و قهر گفت: نمی خوام فکر کنی...

آرمان حرفش را قطع کرد و گفت: من هیچ فکری نمی کنم. کجا بریم؟

+: بازار زیتون.

کیفی که می خواست تمام شده بود. چند جای دیگر هم پرسیدند ولی پیدا نکردند. صندل هم نخریدند. بعد از این که چند جفت را امتحان کرد، هیچ کدام را نپسندید و بیرون آمدند. چند جای دیگر را هم گشتند. بالاخره به یک حراجی برخوردند که صندلهای رنگی ارزانی داشت.

پریناز یکی را امتحان کرد و گفت: آخ جون! پشتش کش داره، کفی خوبی هم داره. خیلی راحته. خیلیم خوشگلن!

_: رو پاتم قشنگه.

+: ای جان! چه رنگی بخرم؟ عاشق این قرمزه شدم. ولی لباس بهش بیاد ندارم. اون بنفشم خیلی نازه.

آرمان دوباره قیمت را پرسید. بعد نگاه دیگری به پریناز کرد و پرسید: خب؟

+: تو بگو چه رنگی بخرم؟ برای اون بنفشه لباس دارم.

_: شلوار سبز و سورمه ایم داری.

+: ولی قرمزه خوشگله.

_: سفیدم خوبه. به همه چی میاد.

پریناز آه آرزومندانه ای کشید و گفت: ها... سفیدشم خوشگله.

آرمان رو به فروشنده کرد و پرسید: سفید، قرمز، بنفش، سبز و سورمه ای شماره ی 39 موجوده؟

پریناز با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. نفسش از خوشحالی بند آمده بود. مرد کلی کفشهایش را زیر و رو کرد تا همه را پیدا کرد و توی یک پاکت بزرگ گذاشت. آرمان پولش را داد و راه افتادند.

پریناز شگفت زده گفت: وای آرمان باورم نمیشه! من... من تا حالا پنج جفت کفش باهم نخریدم.

_: بی خیال... پنج تاش به اندازه ی یه جفت از اون صندل مشکیه که می خواستی بخری ولی اندازت نداشت، نشد.

+: خب اون مارک داشت ولی اینا خیییییلی نازن! عاشقشونم.

آرمان نیم نگاهی به او انداخت و با چشمهای خندان ولی لبهای جدی گفت: خدا رو شکر.

+: معذرت می خوام که بهت گفتم خسیس.

_: خواهش می کنم.

+: امشب من شام درست می کنم.

_: نمی خواد. نیمرو می خوریم.

+: املت بهتره. من درست می کنم.

_: باشه.

بالاخره به هتل رسیدند. پریناز وسط هال نشست. شالش روی شانه اش افتاده بود. همه ی صندلهایش را دورش چید و با ذوق گفت: خیلی خوشگلن آرمان. خیلی مرسی!

آرمان سری تکان داد و گفت: مبارکت باشه.

+: میشه جمعشون نکنی یه چند ساعت همین وسط باشن من هی ببینم ذوق کنم؟

آرمان خندید و گفت: باشه.

پریناز از جا پرید و گفت: پس من میرم حموم.

_: به سلامت.

+: می خوام لباس بشورم. دیر میام.

_: مانتو شلوارتو بذار برای من.

+: نه دیگه اینا نازکن میشورم. فعلاً خدافظ.

_: خداحافظ.

خندان نشست و به کفشهایی که به صورت نیم دایره وسط اتاق چیده بود چشم دوخت. بعد از رفع خستگی از جا برخاست. لباس عوض کرد و املت پخت. به ساعت نگاه کرد. تقریباً یک ساعت و نیم گذشته بود.

پشت در حمام ضربه ای زد و پرسید: حالت خوبه؟

+: خوبم. الان میام.

خندان سری تکان داد و برگشت. پایش به یکی از کفشها گیر کرد و کفش کمی آن طرفتر افتاد. خم شد. دوباره همان طور که پریناز چیده بود کنار جفتش گذاشت و لبخند زد.

در حمام باز شد. پریناز با چهره ای گلگون و تشتی پر از لباس شسته از حمام بیرون آمد. آرمان برگشت و با لبخند نگاهش کرد. تیشرت سرخابی با پیژامه ی خاکستری پوشیده بود. موهایش را هم توی حوله پیچیده بود. با دیدن کفشهایش جیغی از خوشی کشید و گفت: وای عاشقشونم!

تشت را کنار بند رختی روی زمین گذاشت. نگاهی روی گاز انداخت و گفت: آخ چرا زحمت کشیدی؟ میومدم درست می کردم. ببخشید اینقدر طول کشید. هرکار می کردم کف لباسا تموم نمیشد. لباس شستن خیلی کار سخت و لوسیه.

آرمان با نگاهی خندان به او چشم دوخت. پریناز بالاخره متوجه شد و پرسید: چرا اینجوری نگاه می کنی؟

_: چه جوری؟

پریناز با گیجی سر تکان داد.

_: میشه لطفاً کفش جوناتو بچینی کنار دیوار بشینیم اینجا شام بخوریم؟

پریناز دوباره با شوقی وصف ناپذیر به کفشها خیره شد. بعد قدمی به طرف آرمان که کنار اجاق گاز ایستاده بود، برداشت.

آرمان گفت: ناخنک نمی زنی ها! کفشاتو جمع کن درست میشینیم می خوریم.

پریناز با خجالت دستش را روی بازوی آرمان گذاشت و گفت: نمی خواستم ناخنک بزنم.

آرمان متحیر به دست او نگاه کرد و پرسید: پس چی می خوای؟

پریناز سر به زیر انداخت و گفت: هیچی.

بعد به طرف کفشهایش برگشت و مشغول جابجا کردن آنها شد. آرمان چند لحظه پرسشگرانه نگاهش کرد. بعد دوباره پرسید: چی می خواستی پریناز؟

پریناز در حالی که نگاهش را از او می دزدید، گفت: هیچی.

آخرین کفش را کنار دیوار در ردیف بقیه چید. آرمان جلو رفت. شانه هایش را گرفت و با لحنی محکم ولی ملایم گفت: خوشم نمیاد با من تعارف کنی.

پریناز سر تکان داد و گفت: تعارف نکردم.

_: خجالت کشیدنم نداره. اگه به چیزی احتیاج داری بگو.

+: هیچی نمی خوام.

_: مطمئن باشم پری؟

پریناز با ناراحتی پرسید: حالا چرا دعوا می کنی؟

_: دعوا نمی کنم عزیز من. یه چیزی می خواستی نگفتی.

+: من... من هیچی نمی خواستم. بشین سفره می چینم.

و به سرعت از بین دستهای آرمان دور شد. آرمان روی مبل نشست. سرش را روی پشتی و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت. در دل به خودش غر زد: چه وضع حرف کشیدن بود؟ بچه بیچاره وحشت کرد. دیگه عمراً بیاد بگه چی می خواست.

سر و صدای کاسه بشقاب پریناز را می شنید اما دستش را از روی چشمهایش برنمی داشت. نزدیک شدن پریناز را حس کرد. خواست دستش را بردارد که پریناز کوتاه و سریع گوشه ی پیشانیش را بوسید.

آرمان با شگفتی دستش را برداشت. پریناز پشت به او کرد و به طرف سفره رفت. سر به زیر روی زمین نشست و با خجالت گفت: چیزی نمی خواستم. فقط می خواستم به خاطر کفشا تشکر کنم.

آرمان خندید. اول کوتاه و بعد قاه قاه خندید. از روی مبل برخاست. کنارش نشست. دستش را دور بازوهای او حلقه کرد، شقیقه اش را بوسید و گفت: خواهش می کنم.

پریناز غرق در خجالت زمزمه کرد: نکن آرمان. برو اون طرف بشین. خواهش می کنم. الان حالم بده.

آرمان با بی میلی رهایش کرد. کمی عقب کشید. لقمه ای گرفت و دستش را پیش برد. ولی پریناز دستش را پس زد و همانطور که نگاهش را می دزدید گفت: خودم می خورم. خواهش می کنم. بهم کاری نداشته باش.

آرمان آرام گفت: بهت نمیاد اینقدر خجالتی باشی.

پریناز جوابی نداد و لقمه ی کوچکی خورد.

_: نه واقعاً میگم. چت شد یهو؟

پریناز سر به زیر گفت: هیچی... می خوام یه کمی فکر کنم.

_: به چی؟

پریناز سر برداشت و ناراحت گفت: به هیچی. اصلاً من هنوز دارم خجالت می کشم. اینقدر سوال پیچم نکن. بذار با خودم کنار بیام.

آرمان خندید و متعجب پرسید: پریناز من ده بار بوسیدمت و هیچی نشده. بعد تو الان داری به خاطر یه بوسه که اگه من حواسم نبود اصلاً حسش نمی کردم خجالت می کشی؟ دختر گل من گوشام دراز نیست. مشکلت چیه؟

پریناز با بغض گفت: هیچی نیست. هیچی. میشه شام بخوریم؟

آرمان متحیر زمزمه کرد: پری!

+: به من نگو پری. خوشم نمیاد.

_: باشه.

آرمان گیج به بشقابش نگاه کرد. نمی فهمید چی شده است. در سکوت مشغول خوردن شد.

بالاخره شام خوردند. پریناز برخاست و با حالتی عصبی همه چیز را جمع کرد و ظرفها را شست. آرمان هم اصلاً تکان نخورد. همان جا جلوی مبل روی زمین نشسته بود و به کفشهای رنگی کنار دیوار نگاه می کرد و فکر می کرد که مشکل کجاست؟

هر چه فکر می کرد به جایی نمی رسید. پریناز پشت سرش مشغول لباس پهن کردن شد. آرمان از جا برخاست. دست توی جیبهای شلوارکش فرو برد و متفکرانه به طرف او برگشت. پریناز روی تشت خم شد و پرسید: به چی نگاه می کنی؟

_: واقعاً نمی فهمم چی شده. من کار بدی کردم؟ یهو پشت و رو شدی.

پریناز تشت خالی را برداشت و در حالی که به طرف حمام می رفت گفت: یهویی نبود.

آرمان به موهایش چنگ زد و پوف کلافه ای کشید. روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.

پریناز کمی بعد برگشت و گفت: شب به خیر.

و بدون این که منتظر جواب آرمان بماند به اتاق رفت و در را هم پشت سرش بست. آرمان متعجب به در بسته چشم دوخت. تلویزیون را خاموش کرد و از جا برخاست. در را کمی باز کرد. در حالی که به چهارچوب تکیه داده بود، پرسید: هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز ملحفه را تا زیر چانه اش بالا کشید و گفت: هیچی نشده. خوابم میاد. شب به خیر.

_: شب به خیر خالی که نمیشه.

+: امشب نه آرمان. خواهش می کنم. درو ببند.

آرمان به سختی نفس کوتاهی کشید. در را بست و توی هال برگشت. خوابش نمی برد. ساعتها از این دنده به آن دنده غلتید و فکر کرد که چه اشتباهی کرده است؟    

عشق دردانه است (23)

سلام سلامممم

من همچنان آبی قرمز ندارم. آقای همسر سرش شلوغه. بعد مثلاً الان وقت داره که من می خوام آپ کنم نمی ذارم بشینه ببینه این ویروسه کجاست و چه کرده :دی

امشب شب آرزوهاست. برای همه ی آرزوهای قشنگتون از خدا طلب استجابت دارم به خیر و عافیت :)

نظرات بلاگفا طبق معمول باز نمیشه. شایا گلم قدم نورسیده مبارک :***


ویرایش نشده. اشتباهی دیدین بگین :)

ساعتی بعد با کابوس رفتن پریناز از خواب پرید. توی تخت نشست. اول فکر کرد هنوز پریناز برنگشته است، اما کم کم ذهنش بیدار شد. با کمی نگرانی حاصل از خوابش، از جا برخاست. گلویش از تشنگی می سوخت. آرام وارد هال شد. با دیدن دخترک غرق در خواب لبخندی از آرامش بر لب نشست.

تلویزیون هنوز روشن بود. کنترل را به آرامی از دست پریناز بیرون کشید و خاموشش کرد. یک لیوان آب خورد و برگشت. روی مبل نشست و به موهای پریشانی که مثل هر شب از گرما بالای بالش رهایشان کرده بود چشم دوخت. یک دستش هم بالای سرش روی موهایش بود.

آرمان زمزمه کرد: بذاری بری میمیرم. باور کن میمیرم.

به پشتی تکیه داد و فکر کرد که چطور می تواند مادرها را راضی کند. یک طرف مادر خودش بود و یک طرف مادر پریناز که اصلاً به نظر نمی آمد به این آسانیها راضی بشود.

یاد زمان دامادی پسرعمویش افتاد. آن موقع که هنوز خودش رویای خارج رفتن و پیشرفتهای آن طرف آبی را داشت. ماهان بیست و چهار ساله بود. لیسانس گرفته بود و ازدواج کرده بود.

مامان با نارضایتی می گفت: چه وقت داماد کردن این بچه بود؟ تازه لیسانسشو گرفته. کلی استعداد داره! حالا چه جوری درسشو ادامه بده؟ حقوقشم که هنوز کفاف خرج دو نفر رو نمیده. درسته که باباش کمکش می کنه ولی چه وضعشه آخه؟ نمی فهمم مادرش چه اصراری داشت که به این عجله بندازش تو زندگی مشترک؟!

آرمان می شنید و هیچ نظری نداشت. بابا با آرامش گفت: چکار به مردم داری خانم؟ تو به بچه های خودت برس.

عاطفه هم که شوهرش مسافرت و چند روزی مهمانشان بود گفت: خب با زنش باهم درس می خونن. چه ایرادی داره؟

مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: حتماً! مگه میشه؟ سال دیگه هم بچه بغل ونگ ونگ ونگ... تمام زندگی برای زن عموت همینه.

بابا دوباره گفت: لااله الا الله! خانم چی از شما کم میشه؟ ولشون کن.

=: دلم برای اون بچه ی طفل معصوم میسوزه. این هنوز داشت درس می خوند. به چه زوری...

عاطفه گفت: مامان دوره ی ازدواج اجباری گذشته. اگه ماهان خودشم نمی خواست زن عمو نمی تونست مجبورش کنه.

آرزو نگاه کلافه ای به آرمان انداخت. آرمان هم شانه ای بالا انداخت و گفت: یه لیوان آب به من بده.

و آرزو به دنبال آب به آشپزخانه رفت.

 

 

سرش را از روی پشتی برداشت. دوباره به پریناز غرق خواب چشم دوخت و فکر کرد: بابا و عاطفه کمکم می کنن. مامان راضی میشه. باید بشه.

پریناز خواب آلوده غلتید. با دیدن پاهای آرمان چشم برداشت و او را روی مبل دید. پرسید: چرا نخوابیدی؟

_: امدم آب بخورم دیگه خوابم نبرد. تو چرا بیدار شدی؟

پریناز بلوزش را تکان داد و نالید: گرمه.

آرمان از جا برخاست. کولر را روشن کرد و یک لیوان آب برایش ریخت. پریناز نشست. تشکری کرد و آب را نوشید. بعد گفت: از کولر ترسیده شدم. خیلی دردش وحشتناک بود.

_: من بیدارم. یه کم خنک شد خاموشش می کنم.

+: صبح سختت میشه بیدار شی.

_: شماطه دارم. تو بخواب.

پریناز دوباره دراز کشید و پشت به آرمان به پهلو غلتید و سعی کرد بخوابد. اما چند دقیقه بعد در همان حالت پرسید: آرمان؟

آرمان هم که نشسته داشت چرت میزد، پرسید: هوم؟

+: اگه نتونیم تا آخر تابستون مامانو بپیچونیم چی؟

_: به بابات میگیم یه فکری براش بکنه.

+: بابا می دونه من اینجام؟

آرمان خمیازه ای کشید و بعد گفت: روم نشد بهش بگم. ولی اجازه دارم. بیخود نبود که به زور اون سند رو مهر و امضاء کرد و داد زیر بغلم.

پریناز به پشت خوابید. به سقف چشم دوخت و پرسید: مطمئنی که کار بدی نکردیم؟

_: مطمئنم.

+: اگه اینقدر مطمئنی میشه فردا به بابا بگی؟ می خوام خیالم راحت بشه که راضیه.

_: خودت بگو.

+: من بگم؟! میمیرم از خجالت! اصلاً مثلاً من خبر ندارم ها! قرار که نبود به من بگی. به بابا هم نگو که بهم گفتی.

_: اگه خودش پرسید چی؟

+: خب اگه پرسید دروغ نگو ولی...

_: اینقدر نگران نباش.

+: فردا به بابا زنگ می زنی؟

_: می زنم. برم بخوابم؟

+: برو. بذار کولر روشن باشه. خودم خاموشش می کنم.

_: خواب نری روشن بمونه!

+: نه بیدارم.

آرمان با خستگی برخاست. دستهایش را حسابی کشید و رفت خوابید.

صبح روز بعد پریناز با جفت زانوهایش روی تخت پرید و از خواب بیدارش کرد. لای چشمهایش را باز کرد و به دخترک که با نگاهی درخشان کنارش نشسته بود نگاه کرد.

+: سلام. صبح به خیر.

آرمان خواب آلوده دوباره چشم بست و گفت: سلام. ساعت چنده؟

+: هفت و ربع.

ابروهایش را بالا کشید و به زحمت بیدار شد. پرسید: شماطه ی من زنگ نزد؟

+: چرا زد. من برداشتم قطعش کردم صداش بیدارت نکنه. می خواستم اینجوری بیدارت کنم هول کنی.

آرمان نشست و خندان نگاهش کرد. گفت: من الان هول کردم. بیا از دلم در بیار.

پریناز خندید. موهای پریشانش روی شانه هایش ریخته بودند و چهره اش از خوشی می درخشید. گوشی آرمان را به طرفش گرفت و گفت: به بابا زنگ بزن. بیداره.

آرمان گونه اش را پیش آورد و گفت: الکی که نمیشه. از دلم در نیاوردی.

+: میشه. تو زنگ بزن. ببین میشه.

_: نه نمیشه. راه نداره.

+: زنگ بزن. خواهش می کنم.

_: آخه اول صبحی زنگ بزنم هول می کنه. بعد اون وقت کی بره از دل بابات در بیاره؟

پریناز مشتی به شانه اش زد و گفت: خیلی لوسی آرمان.

_: اوخ اوخ کتکم که می زنی. طلبم داره زیاد میشه ها. باید حسابی از دلم در بیاری.

+: به بابا زنگ بزن.

_: اگه زنگ بزنم حله؟

+: چی حله؟

_: جبران کتک و از خواب پروندن رو می کنی؟

پریناز مشتی روی تشک زد و گفت: من نمی فهمم چی داری میگی. زنگ بزن دیگه. دارم از عذاب وجدان میمیرم. بذار بلندگو منم بشنوم.

_: خیلی خب بذار یه آبی به صورتم بزنم با این صدای خواب آلود زنگ نزنم.

+: زود بیا.

_: میام بابا. دستشویی در پشتی نداره که فرار کنم.

پریناز با خنده گفت: خیلی لوسی!

توی هال که برگشت پریناز امانش نداد. شماره را گرفت و روی بلندگو گذاشت. آرمان نفسی گرفت و سعی کرد آرام باشد. روی مبل نشست و گوشی را گرفت. پریناز جلویش روی زمین نشست و ساعدهایش را به زانوهای آرمان تکیه داد. چانه اش را هم روی دستهایش گذاشت.

صدای آقای بهمنی پخش شد: سلام آرمان جان.

_: سلام آقای بهمنی. حال شما خوبه؟

=: شکر خدا. خوبم. تو چطوری؟ پریناز خوبه؟

_: خوبم ممنون. پرینازم خوبه.

به چشمهای منتظر دخترک که سر بالا نگاهش می کرد، چشم دوخت.

آقای بهمنی پرسید: کلاسا در چه حالن؟

_: خوب. عالی. واقعاً استفاده می کنیم. محیط خیلی خوبی هم داره.

=: دیگه چه خبر؟ چه کرده بودی که مادر بچه ها ازت شاکی بود؟

_: هیچی آقا... زنگ زدن به پریناز... ما هم همون موقع از کلاس امده بودیم رفتیم کنار ساحل... وقتی فهمیدن باهمیم... یه کم ناراحت شدن.

=: به خاطر همین شلوغ کردن هایه که بهش نگفتم. و الا راز مگویی نبود. پریناز چطوره؟ اذیتت نمی کنه؟

لبخندی بر لبش نشست. دست پریناز را نوازش کرد. پریناز چشم و ابرویی برایش آمد. آرمان جواب داد: نه همه چی خوبه... راستش زنگ زدم یه کسب اجازه ای بکنم... ما مجبور شدیم... یعنی پریناز با دوستاش اختلاف پیدا کرد... امد پیش من.

آقای بهمنی آه بلندی کشید. چند لحظه ای جواب نداد. بعد آرام پرسید: می دونی که دستت امانته؟

_: بله آقا. خیالتون راحت. مثل چشمام مراقبشم.

=: پیش تو باشه خیالم راحته. ببخش که بازم سفارش می کنم. حواست بهش باشه.

_: خواهش می کنم آقا. این چه حرفیه؟ شما امر بفرمایین. رو چشمم. با دل و جون مراقبشم.

=: متشکرم. مراقب خودتم باش. کاری چیزی اینجا نداری بابا؟ پول کم نداری؟

_: خیلی ممنون. همه چی هست. متشکرم.

=: تعارف نکنی ها.

_: نه آقا چه تعارفی؟

=: کسر و کمبودی بود زنگ بزن.

_: حتماً. خیلی متشکرم.

=: به پرینازم سلام برسون.

_: چشم. بزرگیتونو می رسونم.

=: خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد و پیروزمندانه به پریناز چشم دوخت. پریناز سر خورده گفت: خیلی خب تو بردی.

_: جایزه می خوام. الکی که نیست.

+: باشه. به عنوان جایزه صبحانه حاضر می کنم.

_: نه بابا! اشتهاتم که خوبه!

پریناز چپ چپ نگاهش کرد و پرسید: قرار بود بد باشه؟

_: یادت نرفته که چه جوری بیدارم کردی؟

+: خیلی خب. چاییم برات می ریزم. دیگه؟

_: کتک هم زدی.

+: خب ظرفا رم میشورم. دیگه؟ چقدر من کوتاه بیام؟ چقدر؟ چقدر؟ من دارم اینجا حروم میشم.

و خندان به طرف کتری برگشت. نصف بطر آب معدنی توی آن خالی کرد و روشنش کرد. بعد مشغول چیدن صبحانه روی میز شد.

آرمان به پشتی مبل تکیه داد. پا روی هم انداخت و گفت: می دونی که منظور من این نبود. زنگ نزدم پیش بابات غمزه بیام که برام صبحانه بچینی.

پریناز چای دم کرد و گفت: خب نخور. خودم می خورم.

_: پریناز! یه خواهشی ازت کردم.

پریناز ابروهایش را بالا برد و با تعجب پرسید: خواهش؟

بعد شانه بالا انداخت و ادامه داد: من که یادم نمیاد. قند کو؟ هان. دیدم.

آرمان در حالی که برمی خاست غرغرکنان گفت: اککهی! اگه ما شانس داشتیم که الان داشتیم تو پنت هاوسمون، جنوب فرانسه، خاویار طلایی می خوردیم.

پریناز دو تا لیوان کنار قوری گذاشت و گفت: شنیدم اصلاً خوشمزه نیست. هیچ حسرتی هم برای خوردنش ندارم. ولی اگه پاش بیفته امتحان می کنم.

آرمان جلو آمد. لیوانها را پر کرد و مال خودش را برداشت. پشت میز نشست و گفت: چه همه هم خرید کردی!

+: رفتم تو فروشگاه جوگیر شدم. یهو هرچی خوشم امد برداشتم. بعد دیدم اوه! هم سنگین شد هم گرون شد هم بدبخت شدم تا به اینجا رسوندمشون.

_: یه زنگم نمیشد به من بزنی!

پریناز بدون این که نگاهش کند، گفت: تو که زنگ نزدی... فکر کردم قهری.

_: چرا باید قهر می کردم؟!

+: به خاطر حرفای مامان مثلاً...

همچنان نگاهش را از او می دزدید.

آرمان چانه اش را گرفت. رویش را به طرف خودش برگرداند و گفت: وقتی داری باهام حرف می زنی به من نگاه کن. به فرض که قهر بودم... زنگ می زدی آشتی می کردیم.

پریناز چانه اش را عقب کشید. جرعه ای چای نوشید و گفت: خب من قهر بودم. حرفیه؟ این همه دلم تنگ شده بود تو اصلاً محل ندادی.

_: نه این که تو خیلی محل دادی! مجبور بودی به خاطر این که قهر بودی این همه بارکشی کنی؟ اصلاً تو که  قهر بودی چرا دوباره پا شدی به این زحمت امدی اینجا؟

بهش برخورده بود. از جا برخاست. چایش را سر کشید و لیوان را توی سینک گذاشت. جلوی چمدانش نشست و لباس برداشت.

پریناز همانطور که به لیوان چایش چشم دوخته بود، آرام پرسید: ناراحتی که من اینجام؟

_: ناراحتم که اینقدر لج می کنی. تکلیفت با خودتم معلوم نیست. هی با دست می کشی با پا پس می زنی.

+: سر من داد نزن!

_: من اصلاً صدام بالا نرفت. دیر شد. برو بپوش بریم. من جمع می کنم.

پریناز با دلخوری گفت: دعوا می کنی، هرچی دلت می خواد میگی، بعد میگی دیر شد بریم؟

آرمان پوف کلافه ای کشید و پرسید: مگه من چی گفتم؟

پریناز که همچنان نگاهش را از او می گرفت، گرفته گفت: اگه ناراحتی برمی گردم پیش بچه ها. دوستش رفته.

آرمان با غیظ گفت: به خدا اگه دیگه بذارم بری پیش اینا! پریناز بس کن. برو بپوش بریم. بعد از کلاس حرف می زنیم.

تمام راه جر و بحث کردند. آرمان کم آورده بود. هر بار سکوت می کرد باز پریناز شروع می کرد.

بالاخره توی کلاس رسیدند و مثل هرروز مشغول درس شدند. با این تفاوت که حسابی از هم فاصله گرفتند و تا آخر کلاسها یک کلمه هم باهم حرف نزدند.