ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (24)

سلام :)
من همچنان نه قرمز آبی دارم نه سمایلی :(
یک ساعته دارم کشتی می گیرم بلکه درستش کنم ولی نمیشه :(
آقای همسر گفتن آنتی ویروس درسته و ویروسی نشدی.
من قرمز آبی می خوام (آیکون اشککککک)


بی خیال...
بخوانید برود :)

پ.ن زهراجان یه ایمیل بذار که بتونم بهت جواب بدم.

از کلاس که بیرون آمدند حال آرمان خیلی بهتر بود. اگر تمام این قهر و نازها برای این بود که پریناز می خواست بماند چرا که نه؟ خیلی هم خوب بود!

با لبخند و در سکوت کنار پریناز به راه افتاد. بعد از چند دقیقه پریناز طاقت نیاورد و با حرص پرسید: به چی می خندی؟

آرمان با آرامش گفت: به هیچی. از حضور شما لذت می برم.

+: برو خودتو مسخره کن.

_: مسخره نکردم.

+: خب من فکر می کردم تو زنگ می زنی.

_: تمومش کن پریناز. خواهش می کنم. گذشت. تموم شد. نه من زنگ زدم. نه تو زنگ زدی. بی خیال.

پریناز دست به طرفش دراز کرد و پرسید: آشتی؟

آرمان ابروهایش را بالا برد. ناباورانه دست او را فشرد و پرسید: خوبی تو؟

پریناز بلافاصله دستش را پس کشید. دستهایش را توی جیبهای مانتویش فرو برد و لبهایش را بهم فشرد. آرمان هنوز با کنجکاوی نگاهش می کرد. انتظارش زیاد طولانی نشد. پریناز لب باز کرد و گفت: اممم... میشه بریم صندل بخرم؟ یه کیفم دیدم...

آرمان بلند خندید. پریناز متعجب نگاهش کرد. توقع نداشت بخندد. آب دهانش را به سختی فرو داد و پرسید: به چی می خندی؟

آرمان جدی شد و پرسید: پریناز گوشهای من دراز به نظر میان؟

+: نه خب... خودت گفتی تمومش کنیم. تموم شد دیگه!

_: به خاطر کیف و صندل!

+: خب نخر! خسیس!

_: حرف من اصلاً این نیست. نگفتم نمی خرم. ولی این که ارزشم به اندازه ی یه کیف و یه جفت صندل باشه به نظرم تحقیرآمیزه.

پریناز رو گرداند. لب برچید و گفت: اشتباه می کنی.

آرمان دلش می خواست آن لبهای برچیده را درسته قورت بدهد. برای این که فکرش را آزاد کند، نفس عمیقی کشید. رو گرداند و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد.

پریناز با ناراحتی گفت: من که گفتم دلم برات تنگ شده بود. چرا فکر می کنی به خاطر کیف و کفشه؟ اصلاً نخر. واقعاً میگم. ببین که واقعاً می خوام آشتی کنم. خسته شدم از بس دعوا کردیم.

آرمان برگشت و نگاهش کرد. مگر دلش چقدر طاقت می آورد؟

_: میریم می خریم. کجا دیدی؟

+: نه نمی خوام. بریم هتل.

_: میریم می خریم دیگه.

+: نمی خوام. می خوام برم حموم. مانتوم بوی پیازداغ گرفته.

_: تا چند دقیقه پیش بو نمی داد؟!

+: اصلاً من میرم هتل. تو هرجا می خوای برو. تا آخر شب هرکار می خوای بکن. من یه چیزی می خورم می خوابم. کاری بهت ندارم. قبل از خوابم میرم کلید میدم رسپشن. اذیتت نمی کنم.

و رو گرداند که واقعاً برود. آرمان بازویش را گرفت و پرسید: چی داری میگی؟ لوس نشو بیا بریم.

پریناز همچنان لب برچیده و قهر گفت: نمی خوام فکر کنی...

آرمان حرفش را قطع کرد و گفت: من هیچ فکری نمی کنم. کجا بریم؟

+: بازار زیتون.

کیفی که می خواست تمام شده بود. چند جای دیگر هم پرسیدند ولی پیدا نکردند. صندل هم نخریدند. بعد از این که چند جفت را امتحان کرد، هیچ کدام را نپسندید و بیرون آمدند. چند جای دیگر را هم گشتند. بالاخره به یک حراجی برخوردند که صندلهای رنگی ارزانی داشت.

پریناز یکی را امتحان کرد و گفت: آخ جون! پشتش کش داره، کفی خوبی هم داره. خیلی راحته. خیلیم خوشگلن!

_: رو پاتم قشنگه.

+: ای جان! چه رنگی بخرم؟ عاشق این قرمزه شدم. ولی لباس بهش بیاد ندارم. اون بنفشم خیلی نازه.

آرمان دوباره قیمت را پرسید. بعد نگاه دیگری به پریناز کرد و پرسید: خب؟

+: تو بگو چه رنگی بخرم؟ برای اون بنفشه لباس دارم.

_: شلوار سبز و سورمه ایم داری.

+: ولی قرمزه خوشگله.

_: سفیدم خوبه. به همه چی میاد.

پریناز آه آرزومندانه ای کشید و گفت: ها... سفیدشم خوشگله.

آرمان رو به فروشنده کرد و پرسید: سفید، قرمز، بنفش، سبز و سورمه ای شماره ی 39 موجوده؟

پریناز با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. نفسش از خوشحالی بند آمده بود. مرد کلی کفشهایش را زیر و رو کرد تا همه را پیدا کرد و توی یک پاکت بزرگ گذاشت. آرمان پولش را داد و راه افتادند.

پریناز شگفت زده گفت: وای آرمان باورم نمیشه! من... من تا حالا پنج جفت کفش باهم نخریدم.

_: بی خیال... پنج تاش به اندازه ی یه جفت از اون صندل مشکیه که می خواستی بخری ولی اندازت نداشت، نشد.

+: خب اون مارک داشت ولی اینا خیییییلی نازن! عاشقشونم.

آرمان نیم نگاهی به او انداخت و با چشمهای خندان ولی لبهای جدی گفت: خدا رو شکر.

+: معذرت می خوام که بهت گفتم خسیس.

_: خواهش می کنم.

+: امشب من شام درست می کنم.

_: نمی خواد. نیمرو می خوریم.

+: املت بهتره. من درست می کنم.

_: باشه.

بالاخره به هتل رسیدند. پریناز وسط هال نشست. شالش روی شانه اش افتاده بود. همه ی صندلهایش را دورش چید و با ذوق گفت: خیلی خوشگلن آرمان. خیلی مرسی!

آرمان سری تکان داد و گفت: مبارکت باشه.

+: میشه جمعشون نکنی یه چند ساعت همین وسط باشن من هی ببینم ذوق کنم؟

آرمان خندید و گفت: باشه.

پریناز از جا پرید و گفت: پس من میرم حموم.

_: به سلامت.

+: می خوام لباس بشورم. دیر میام.

_: مانتو شلوارتو بذار برای من.

+: نه دیگه اینا نازکن میشورم. فعلاً خدافظ.

_: خداحافظ.

خندان نشست و به کفشهایی که به صورت نیم دایره وسط اتاق چیده بود چشم دوخت. بعد از رفع خستگی از جا برخاست. لباس عوض کرد و املت پخت. به ساعت نگاه کرد. تقریباً یک ساعت و نیم گذشته بود.

پشت در حمام ضربه ای زد و پرسید: حالت خوبه؟

+: خوبم. الان میام.

خندان سری تکان داد و برگشت. پایش به یکی از کفشها گیر کرد و کفش کمی آن طرفتر افتاد. خم شد. دوباره همان طور که پریناز چیده بود کنار جفتش گذاشت و لبخند زد.

در حمام باز شد. پریناز با چهره ای گلگون و تشتی پر از لباس شسته از حمام بیرون آمد. آرمان برگشت و با لبخند نگاهش کرد. تیشرت سرخابی با پیژامه ی خاکستری پوشیده بود. موهایش را هم توی حوله پیچیده بود. با دیدن کفشهایش جیغی از خوشی کشید و گفت: وای عاشقشونم!

تشت را کنار بند رختی روی زمین گذاشت. نگاهی روی گاز انداخت و گفت: آخ چرا زحمت کشیدی؟ میومدم درست می کردم. ببخشید اینقدر طول کشید. هرکار می کردم کف لباسا تموم نمیشد. لباس شستن خیلی کار سخت و لوسیه.

آرمان با نگاهی خندان به او چشم دوخت. پریناز بالاخره متوجه شد و پرسید: چرا اینجوری نگاه می کنی؟

_: چه جوری؟

پریناز با گیجی سر تکان داد.

_: میشه لطفاً کفش جوناتو بچینی کنار دیوار بشینیم اینجا شام بخوریم؟

پریناز دوباره با شوقی وصف ناپذیر به کفشها خیره شد. بعد قدمی به طرف آرمان که کنار اجاق گاز ایستاده بود، برداشت.

آرمان گفت: ناخنک نمی زنی ها! کفشاتو جمع کن درست میشینیم می خوریم.

پریناز با خجالت دستش را روی بازوی آرمان گذاشت و گفت: نمی خواستم ناخنک بزنم.

آرمان متحیر به دست او نگاه کرد و پرسید: پس چی می خوای؟

پریناز سر به زیر انداخت و گفت: هیچی.

بعد به طرف کفشهایش برگشت و مشغول جابجا کردن آنها شد. آرمان چند لحظه پرسشگرانه نگاهش کرد. بعد دوباره پرسید: چی می خواستی پریناز؟

پریناز در حالی که نگاهش را از او می دزدید، گفت: هیچی.

آخرین کفش را کنار دیوار در ردیف بقیه چید. آرمان جلو رفت. شانه هایش را گرفت و با لحنی محکم ولی ملایم گفت: خوشم نمیاد با من تعارف کنی.

پریناز سر تکان داد و گفت: تعارف نکردم.

_: خجالت کشیدنم نداره. اگه به چیزی احتیاج داری بگو.

+: هیچی نمی خوام.

_: مطمئن باشم پری؟

پریناز با ناراحتی پرسید: حالا چرا دعوا می کنی؟

_: دعوا نمی کنم عزیز من. یه چیزی می خواستی نگفتی.

+: من... من هیچی نمی خواستم. بشین سفره می چینم.

و به سرعت از بین دستهای آرمان دور شد. آرمان روی مبل نشست. سرش را روی پشتی و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت. در دل به خودش غر زد: چه وضع حرف کشیدن بود؟ بچه بیچاره وحشت کرد. دیگه عمراً بیاد بگه چی می خواست.

سر و صدای کاسه بشقاب پریناز را می شنید اما دستش را از روی چشمهایش برنمی داشت. نزدیک شدن پریناز را حس کرد. خواست دستش را بردارد که پریناز کوتاه و سریع گوشه ی پیشانیش را بوسید.

آرمان با شگفتی دستش را برداشت. پریناز پشت به او کرد و به طرف سفره رفت. سر به زیر روی زمین نشست و با خجالت گفت: چیزی نمی خواستم. فقط می خواستم به خاطر کفشا تشکر کنم.

آرمان خندید. اول کوتاه و بعد قاه قاه خندید. از روی مبل برخاست. کنارش نشست. دستش را دور بازوهای او حلقه کرد، شقیقه اش را بوسید و گفت: خواهش می کنم.

پریناز غرق در خجالت زمزمه کرد: نکن آرمان. برو اون طرف بشین. خواهش می کنم. الان حالم بده.

آرمان با بی میلی رهایش کرد. کمی عقب کشید. لقمه ای گرفت و دستش را پیش برد. ولی پریناز دستش را پس زد و همانطور که نگاهش را می دزدید گفت: خودم می خورم. خواهش می کنم. بهم کاری نداشته باش.

آرمان آرام گفت: بهت نمیاد اینقدر خجالتی باشی.

پریناز جوابی نداد و لقمه ی کوچکی خورد.

_: نه واقعاً میگم. چت شد یهو؟

پریناز سر به زیر گفت: هیچی... می خوام یه کمی فکر کنم.

_: به چی؟

پریناز سر برداشت و ناراحت گفت: به هیچی. اصلاً من هنوز دارم خجالت می کشم. اینقدر سوال پیچم نکن. بذار با خودم کنار بیام.

آرمان خندید و متعجب پرسید: پریناز من ده بار بوسیدمت و هیچی نشده. بعد تو الان داری به خاطر یه بوسه که اگه من حواسم نبود اصلاً حسش نمی کردم خجالت می کشی؟ دختر گل من گوشام دراز نیست. مشکلت چیه؟

پریناز با بغض گفت: هیچی نیست. هیچی. میشه شام بخوریم؟

آرمان متحیر زمزمه کرد: پری!

+: به من نگو پری. خوشم نمیاد.

_: باشه.

آرمان گیج به بشقابش نگاه کرد. نمی فهمید چی شده است. در سکوت مشغول خوردن شد.

بالاخره شام خوردند. پریناز برخاست و با حالتی عصبی همه چیز را جمع کرد و ظرفها را شست. آرمان هم اصلاً تکان نخورد. همان جا جلوی مبل روی زمین نشسته بود و به کفشهای رنگی کنار دیوار نگاه می کرد و فکر می کرد که مشکل کجاست؟

هر چه فکر می کرد به جایی نمی رسید. پریناز پشت سرش مشغول لباس پهن کردن شد. آرمان از جا برخاست. دست توی جیبهای شلوارکش فرو برد و متفکرانه به طرف او برگشت. پریناز روی تشت خم شد و پرسید: به چی نگاه می کنی؟

_: واقعاً نمی فهمم چی شده. من کار بدی کردم؟ یهو پشت و رو شدی.

پریناز تشت خالی را برداشت و در حالی که به طرف حمام می رفت گفت: یهویی نبود.

آرمان به موهایش چنگ زد و پوف کلافه ای کشید. روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد.

پریناز کمی بعد برگشت و گفت: شب به خیر.

و بدون این که منتظر جواب آرمان بماند به اتاق رفت و در را هم پشت سرش بست. آرمان متعجب به در بسته چشم دوخت. تلویزیون را خاموش کرد و از جا برخاست. در را کمی باز کرد. در حالی که به چهارچوب تکیه داده بود، پرسید: هنوزم نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز ملحفه را تا زیر چانه اش بالا کشید و گفت: هیچی نشده. خوابم میاد. شب به خیر.

_: شب به خیر خالی که نمیشه.

+: امشب نه آرمان. خواهش می کنم. درو ببند.

آرمان به سختی نفس کوتاهی کشید. در را بست و توی هال برگشت. خوابش نمی برد. ساعتها از این دنده به آن دنده غلتید و فکر کرد که چه اشتباهی کرده است؟    

نظرات 27 + ارسال نظر
فاطمه اسماعیلی چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:47 ق.ظ

سلام دوباره شاذه جونم.
ببخشید که نا امیدت میکنم ولی کرمونی نیستم.
ولی دوست داریم ما بانو.فراوون.

ممنون که آپ کردی.
عالی داستان.
میخونم هر دو تاشو.
خیلی ممنون که جواب دادی عزیزم.

سلام فاطمه جان
خواهش می کنم. نه چه ناامیدی ای؟ عوضش یه دوست جدید پیدا کردم

خواهش می کنم گلم. خوشحالم که لذت می بری

مهرآفرین سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:07 ب.ظ

سلاااااام...خوووبیییین؟؟؟

ای جااانم...منم 5جفت صندل موخوام...واااای

آخی..پریناز کوشولوووو...تو کف احساس خودش مونده...آخی...دلم براش میسوزه!!

ولی آرمان هم خیلی درکش نمیکنه...اصن20سال هنوز بچس

خب دیگه.خدافظ..دستتون هم تشکر.این پستم خیلی توپ بود مصخوصا بوس یهوییه

سلاااااام

خوووبم. تو خوووووبی؟

منم می خواممم :دی

ها طفلکی خیلی گیج شده :)

ها بابا علم غیب که نداره. تجربه ی دیگه ای هم نداشته. اصلاً نمی فهمه چی شده

خواهش می شود. خوشحالم لذت بردی. سلامت باشی. بوس. خداحافظ

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:29 ب.ظ

چرا وعده سرخرمن؟!
همین امروز اینترنتی سفارش میدم بیارن برات! خوبه؟!
الان دنیای تکنولوژی و اینترنته، دیگه وعده ها سرخرمن نیستن، آخه اصلا خرمن نداریم ما
یه حسی بهم میگفت امروز نمینویسی، البته چند ساعتی از امروز مونده اما فکر نمیکنم بنویسی
اگه بنویسی سورپرایز شدم اساسییییییییییییی

چند ساعته این شکلیام، نمیدونم چرا!












اگه بنویسی این شکلیا میشم




خیلی عالی! پنج تا رنگ تووووپ :)))))

الهام جان همچین پریده که نمی فهمم کجا غیب شد یهو! سر ظهری بود ها! همچین که امدم بنویسم رفت که رفت. می دونم چی می خوام بنویسم ولی اصلاً حسش نیست. با وجود این سعی می کنم بنویسم.

فاطمه اسماعیلی سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:42 ب.ظ

شاذه جون.
میخوام یکی از رمانای قبلیتو بخونم.
به جز اون جن و اون دکتر و دختر پرستار
اونا رو خوندم.


یه رمانتو که خیلی دوسش داری میشه معرفی کنی؟؟؟


البته فک کنم همه شون قشنگن

خودم الان دارم آرد به دل پیغام وی رو می خونم. دوسش دارم. آقای رئیسم جزو محبوبترین قصه هامه.

راستی تو کرمونی نیستی؟ یه دوست به اسم فاطمه اسماعیلی دارم. میشه خودت باشی؟!

فاطمه اسماعیلی سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:39 ب.ظ

سلام عزیزم.
خیلی قشنگه رمانت.
هر روز منتظرت آپ شدنشم.
واقعا قشنگ مینویسی و قابل درک....

دلم برا آرمان بیچاره میسوزه.درک میکنم ترسشو از اینکه پریناز دوستش نداشته باشه آخرش..

برای همین ترس و دور از ذهن بودنش هم هست که یه درصد به عاشق شدن پریناز فک نکرد....

پریناز هم طفلک مونده سر دوراهی.
ولی تسلیم قلبش میشه.
لامصب قلب آدما قدرتی داره که بروسلی نداشت.
خخخخخخخخخخخ

خدا قوت بانی.شاد و سلامت باشی

سلام گلم
از لطف و همراهیت متشکرم

خیلی می ترسه طفلکی :)

بله به همین دلیله

بله دل که باختی همه چی تمومه :)

سلامت باشی دوست عزیز

Nina سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:02 ق.ظ

Goot :)

تنکیو :)

دختری بنام اُمید! دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:16 ب.ظ

اگه زودی بیای بنویسی 5 جفتم واسه تو کفش میخریم شاذه جونم که به فانتزیت برسی
منم خوبم شاذه جونم فقط خوابم میاد اما مقاومت میکنم

وعده سر خرمن نده امید جان که من باورم نمیشه :D
خوب و خوش باشی همیشه :)
دلم می خواد امروز بنویسم. دعا کن فرصت کنم :)

silver دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:14 ب.ظ

سلام عزیزم

اینکه پنجره های بروزر رو باز میکنی و تبلیغ میاد نشونه ی ویروسه من خودم لپتاپم اینجوری شده بود ، زنگهای بلاگ اسکای هم نمیومد ، بعضی از آنتی ویروسها یه سری ویروسا رو شناسایی نمیکنن ، من قوی ترین آنتی ویروسا رو داشتم و اینجوری شد آخرشم ویندوز عوض کردم و مشکل حل شد :دی

حالا ایشالله که ویروسی نشده باشی اما اگه همه جای صفحه های وب تبلیغ میبینی همچنان نگران باش :دی

من هنوز داستان رو نخوندم اصن فرصت نمیکنم این روزا:(
فقط نگران کامپیوترتم :))

تاتا

سلام گلم
ظاهرا همینطوره که میگی. به آقای همسر گفتم باید ویندوز عوض بشه چپ چپ نگاهم کرد :D بعدم گفت به این دوستت بگو، ماشین پنچر میشه کلشو عوض نمی کنن :D بعدش گفت خب حالا کامپیوتر روشن کن ببینم چطوره، ولی چند دقیقه بعد از شدت خستگی جلوی تلویزیون خوابش برد!
اینه که ما همچنان ویروسی هستیم :D

خوب و خوش باشی این روزا و همه ی روزا ♥

تاتا

moonlight دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام
ممنووون که مینویسین
همیشه پر انرژی باشین

سلام
خواهش می کنم
متشکرم. به همچنین ♥

حانیه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام
این دفعه میگم اخی پریناز طفلکی, ولی کلا متخصص ضد حاله این دختر.
یه نیمچه بوسش کرد ولی بعد با اخم و تخم و خوددرگیریش از سر انگشت ارمان بیچاره در اورد.
فکر کنم من خواهر ارمانم.
بس که براش دل میسوزونم.

سلام
:))) بله
منم ظاهرا مادرشم. بیا دخترم بیا :D

نرگس دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:36 ق.ظ

اوووووووه میکشتمون این دختره تا یکم ابراز احساسات کنه به این بچه!!!
هم ما رو خفه کرد هم اینو زجر کش کرد! بسکه تمام عمرش لیلی به لالاش گذاشتن
یکم بندازش به سختی خاله!
باید قدر عافیت رو بدونه.

هااااا :D
همش تقصیر مامان باباشه که دردونه اش کردن :D
چشم چشم :D

soheila دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:02 ق.ظ

عزززززززززززیزم !!!!!
پس دل دخترمونم آخرش اسیر شده ....
چقدر هم هول شده طفلی .....
آرمان اگه بدوووونه ؟؟! !!!

دست گلت سلامت شاذه جوووون ... ویروس خیلی بد است

بلهههه دخترک طفلکی دستپاچه شده اساسی :)))
آرمان اگه بفهمه از شوق پرواز می کنه :)

سلامت باشی. آخ آخ انشاءالله زودتر خوب بشی!

azadeh دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:15 ق.ظ

mercc shazze joon kheili khobe :* :* :*

خواهش می کنم عزیزم :* :* :*

ارکیده صورتی دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:09 ق.ظ

هوراااااااوای من غش! من ذوق مرگ!
سلام
فدای شاذه جونم که با همه مشغله بازم زود زود برا ما مینویسه
آخی آرمان طفلونکی فکر کرده از دست اون ناراحته...الهی پسر گلم چه دل نازکه
پرینازم که فعلا خوددرگیری داره بچم...البته با توجه به سنش به نظرم خیلی خوب داره کنار میاد و تازه خیلیم خانومه!
خیلی متشکرم شاذه جونم
شاد و سلامت باشی بانو جان:-*

ای جاااااااان :*
سلااااااااام
زنده باشی ♥
ها آرمان حسابی از گناه نکرده عذاب وجدان گرفته :D
پرینازم همیشه محکم و بااعتماد به نفس بوده. خیلی سعی کرده بود همیشه جلوی آرمان قوی جلوه کنه حالا به راحتی نشد با پرخاشگری. ولی این دفعه جلوی دلش حسابی کم آورده :)

خواهش می کنم گلم ♥
به همچنین :*

پاستیلی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:08 ب.ظ

کی بود گفت ذره ذره میخونه مثل بستنیه خوشمزههه

منم همین جووور;))

دختری به نام امید :)

متشکرم ;))

سیندخت یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام شاذه جون خیلی ممنون قشنگ بود
منم وقتی ی چیزی میخرم که دوست دارم میذارم جلوم ذوق میکنم
خیلی بده؟

سلام عزیزم
خیلی ممنون ♥
منم همینطور :)
خیلی هم عالی! اولین شکر خوشحال بودن از داده های خداست. چی بهتر از این که بذاریم جلومون و هی ذوق کنیم و از ته دل شکر کنیم؟
از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند

118 یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:33 ب.ظ

بنده خدا با خودش درگیر شده این آرمان خرم نمیشینه دو دو تا چارتا کنه بفهمه جریان چیه .

همینو بگو :)))))

آزاده یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:17 ب.ظ

هوراااااااااا بالاخره بوسیدش

هوراااااا :D
♥♥♥

فاطمه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:57 ب.ظ

ای جان
پریناز هم در کوزه افتاد
:)))))

بلهههه
همه هم فهمیدن غیر از آرمان :)))))))

دختری بنام اُمید! یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
امروز یه حسی از صبح بهم میگفت مینویسی، شونصدبار چک کردم تا دیدم بالاخره نوشتی
دیدی به بچه ها یه چیز خوشمزه میدی آروم آروم میخورن و لیس میزنن تا دیرتر تموم بشه؟! امروز من دقیقا اینجوری داستانو خوندم، حتی اولش نگاه نکردم ببینم طولانیه یا کوتاه
کم کم مزه مزه اش کردم تا دیدم یهو تموم شد، اما میدونم بازم زود مینویسی
آخی پریناز، الان هیچکس درکش نمیکنه، مخصوصا آرمان که پسره
مثل همیشه خوب و عالی بود
ممنون شاذه جونم که زود زود مینویسی
عاشقتممممممممممم

سلام امید جونم
خوب و خوش و سلامتم شکر خدا. تو چطوری؟
منم از صبح هی می خواستم بنویسم ولی آشپزخونه هی مرا جذذذذب می کرد و کارام تموم نمیشد. بالاخره سر ظهر به سر رسید شکر خدا. نماز خوندم و رسیدم به کامی جان :)

ای جانم! نوش جان!
مرسی گلم ♥
منم دوستت دارمممممم ♥

سپیده یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:10 ب.ظ

وای به به چه زود نوشتی مرسی .... بمیرم بچم عاشق شده

خواهش میشود بانو :)
ها طفلکیییی :D

زینب یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام شاذه جونم .
خوبی ؟ خوشی ؟
این قرمز و آبیو ولش کن ! مشکی باش ، مشکی رنگ عشقه !

واااو..با این سرعتی که اینا پیش میرن می ترسم آخر تابستون بچه دار بشناااا !

میگم آرمان زیادی عاقل نشده ؟ خیلی عاقل رفتار میکنه...من همیشه میشنیدم پسرا وقتی ازدواج می کنن کلی خرابکاری می کنن چون بلد نیستن با زنشون چطوری باشن .
آرمانم که دیگه بدتر ! فنچولک !
ملت چه شانسایی دارنا !

این قسمتم خیلی خوب بود . عااالی بود . مخصوصا کفش خریدن اونم 5 جفت یهویی !

منم میخوام !
حیف هیچوقت راحت نمی تونم کفش بخرم !

خسته نباشی شاذه بانو ! :-*

سلام زینب گلی
خوب و خوشم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
باشه :)))))


چکار کنم مادر؟ الهام بانوئه دیگه. تخته گاز میره. تازه کلی افسارشو کشیدم که تا صد و خرده ای صفحه طاقت اورده :)

کلا که خودشو کشته که همونطور که آقای بهمنی می خواد باشه در نتیجه عاقل شده ولی الان به طور خاص نه. نفهمید که درد پریناز بیچاره چیه. هزار تا فکر کرد غیر از اونی که واقعا بود :D

خیلی مرسی! فانتزی همیشگی من خریدن یه عالمه کفش خوشگل رنگی رنگیه :)

منم همینطور!

سلامت باشی :*

خورشید یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:13 ب.ظ

سلام سلام خاله شاذه!
خیلی خیلی مرسی که زود اومدی. من الان در حال ذوقیدنم اینقدر به خاطر قرمز و آبی ناراحت نباش دیگه. ما خودمون همون رنگی که بگی می بینیم. باشه؟؟؟
الان فکر کنم هم آرمان هم پریناز خیلی طفلکین. کلی ذهنشون مشغوله ولی یک نکته میشه آدرس این حراجی را هم از آرمان و پریناز بگیری؟
دوست دارم هوارتا

سلام سلام خورشید گل خاله
خواهش می کنم. خوشحالم :)
باشه. چون تویی :*
آره هر دو تاشون حسابی پریشونن :)
یعنی ترکیدم از این سوالت خورشید! خیلی بامزه بود :))))))
منم دوست دارم یه عالمه ♥

پاستیلی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام سلاممممم
خسته نباشییین

اخیی پریناز کوچولو. خب واقعا برا سنش رفتارش قابل
درکه
شاعر میگه گر صبرکنیی ز غوره حلواسازی

حالا آرمان جان بشین تا حلوا جابیوفته;)
خیلی خوب پیش میره. سرعتش مناسبه بتظرم;)

سلام سلامممم
سلامت باشی

برای من و تو ها ولی آرمان بیچاره هنگ کرده :)))
بلهههه حالا باید صبر کنه تا جا بیفته :))))
خیلی مرسی ;)

میس هیس یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:50 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

طفلکی ذهنش خیلی خیلی درگیره ، تجربه ثابت کرده بعد ازین درگیری های ذهنی و خیلی پیچیده اتفاق های خوب خوبی میوفته D:

ها بیچاره حسابی گیج شده. کلا درک کردن دخترا اونم با این هورمونای نوسان دار خیلی سخته :))))

ستاره یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:27 ب.ظ

سلام
مرسی شاذه جون
کلی تو سایت نود هشتیا گشتم کلی رمان دانلود کردم ولی همه رو نصفه نیمه ول کردم هیچکدوم مثل رمانای تو آدمو جذب نمی کنه هر کدومو چند بار خوندم و هر دفعه لذت بردم واقعا خسته نباشی

سلام ستاره جون
خوشحالم که لذت می بری. خیلی ممنونم ♥

صبا یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام خسته نباشی مرسی

سلام صباجان
سلامت باشی ♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد