ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (34)

سلام دوستام
یه پست کوتاه شب سفری...
دیگه اگه خدا بخواد دارم میرم...
دعاگوی همه ی دوستان هستم...

بعداً نوشت: یه مقدار به پایین پست اضافه شد! صبح ساعت پنج ونیم پروازه و به جای خوابیدن نشستم می نویسم!!
شبتون پر از رویاهای طلایی :)




یک نفر داشت صدایش میزد: آرماااان.... آقاآرمااااان....

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. چهارونیم بعدازظهر بود. عروسی از ساعت شش شروع میشد. به طرف صدا رفت. پویا بودبا جاروی توی دستش به در ورودی اشاره کرد و گفت: اون خانمی که اونجاست با شما کار داره. میگه خواهرته.

سری تکان داد و به طرف آرزو رفت. لباس مجلسیش توی روکش روی یک دستش بود و در دست دیگرش کیف بزرگی داشت.

آرمان با تعجب گفت: سلام. چقدر زود امدی! هنوز یک ساعت ونیم تا جشن مونده.

=: سلام. آخه آرایشم می خوام بکنم. کلی کار دارم. ضمناً بابا عجله داشت یه کم زودتر امدم.

_: تک زنگ نزدی.

=: زدم. سایلنت بودی. ویبره هم که شکر خدا نداری.

_: دارم. غلغلکم میشه نمی ذارم. حالا گم شدی که شاکی هستی؟

از روی شانه ی آرمان سر کشید و در همان حال گفت: نه. ببینم این خوشگله خانمته؟

آرمان هم برگشت و با دیدن پریناز لبخند کمرنگی زد. با لحنی که هم گله داشت هم محبت پرسید: خوشگل خانم شما خونه زندگی نداری همش اینجایی؟

پریناز سرخوش گفت: چرا دارم. اتفاقاً اینجا خونه ی بابامه. شما چکاره ای؟

آرمان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: منم کارمند باباتم.

پریناز خندید. با آرزو دست داد و گفت: سلام.

آرزو با سردرگمی خندید و گفت: سلام عزیزم.

+: بریم خونه ی ما. با مامان صحبت کردم. گفتم دوستم می خواست قبل از عروسی لباس عوض کنه، منم دعوتش کردم بیاد تو اتاق من عوض کنه. بابا هم امد معرفی کرد و گفت از مشتریهای قدیمی هستین و مدتی هست که شما رو می شناسه. خلاصه که مقدمتون گلباران!

آرزو با چشمهای گرد شده به پریناز و بعد آرمان نگاه کرد و پرسید: برم واقعاً؟

_: برو. بلکه باب آشنایی باز بشه. در اولین فرصتم پریناز رو دعوت کن. خدا رو چه دیدی؟ شاید زد و مامان عاشقش شد.

پریناز خندید. آرمان جدی زمزمه کرد: جیگر طلا... اگه صدای ما رو نمی شنون این لبخند عریض شما رو که می بینن! جمع کن تا دودمانمونو به باد ندادی. برین به سلامت.

آرزو هم لبخند خجولی زد و به دنبال پریناز روانه شد. آرمان هم آه بلندی کشید و گفت: خدا به خیر کنه.

بعد هم به دنبال کارهایش رفت.

ساعتی بعد برای سؤالی به دفتر آقای بهمنی رفت. ولی آقای بهمنی توی دفتر نبود. نشست تا بیاید. گوشی اش را بیرون کشید. چشمهایش تار میدید. تازه یادش آمد نهار نخورده است. فکر کرد بعد از این که حرفش را به آقای بهمنی زد می رود یک چیزی می خورد.

دو تماس از دست رفته از طرف آرزو و یک پیام از طرف پریناز: وای خواهرت چقدر ماهه! عاشقش شدم! کاش قبل از تو با اون آشنا شده بودم باهاش ازدواج می کردم :دی

خندید و سر تکان داد. آقای بهمنی وارد شد. آرمان به احترامش برخاست و گوشی را بدون جواب توی جیبش گذاشت.

آقای بهمنی پشت میزش نشست و پرسید: چه خبر؟

آرمان دستی به چشمهای خسته اش کشید و بدون این که بنشیند گفت: شام رو برای ساعت ده ونیم سفارش دادن. کیک ساعت ده. حالا میگن برعکس. ناصر میگه کوبیده ها تا ساعت ده حاضر نمیشه.

=: اینم سؤال داره آرمان؟ بگو یکی دو تا از بچه های خدمات تالار رو کمک بگیره زودتر بپیچن تموم بشه. برای پذیرایی هم زنگ بزن شرکت خدماتی دو نفر رو بفرستن.

_: چشم. چهار تا لامپم سوخته. اگر موجود دارین بدین برم عوض کنم.

=: آرمان نبودی کار از دستت در رفته ها! الان وقت لامپ عوض کردنه؟

_: حق با شماست. زودتر باید چراغا رو امتحان می کردم. ولی از صبح خیلی شلوغ بودم.

=: این پرینازم که هی تو دست و پات بود! دیگه نذار بیاد بیرون. حواستو پرت می کنه.

_: چشم. بهش گفتم ولی بازم میگم.

آقای بهمنی روی صندلی گردانش چرخید و در کمد پشت سرش را باز کرد. پرسید: چند وات؟

_: دو تا پنجاه وپنج، یه سی وپنج، یکی هم پنج.

آقای بهمنی لامپها را به طرفش گرفت و گفت: پنج آخریش بود. سی وپنجم نداریم. بیست وپنج دادم. می نویسم فردا برو بگیر.

_: چشم. انشاءالله. با اجازه.

آرزو را تا ساعت نه ونیم شب ندید. داشت از سالن شام مردانه به طرف آشپزخانه ی رستوران می دوید که پریناز صدایش زد: آرمان آرماااان...

آرمان پوف کلافه ای کشید. به طرف جایی که آرزو و پریناز ایستاده بودند رفت و با لحنی توبیخ گرانه به پریناز گفت: فدای روی ماهت... نیا بیرون! نیا. خواهش می کنم. من کلی کار دارم. تازه باید نصفه بذارم برم خونه که مامان جان حسابی توپشون پره.

برگشت و رو به آرزو ادامه داد: تو چی آرزو؟ کارت تموم شد؟

آرزو که دوباره مثل عصر لباس مجلسی اش روی یک دستش بود و کیف بزرگش در دست دیگرش، گفت: بله. رفتم خونه پریناز اینا لباس عوض کردم. بابا الان میاد دنبالمون.

پریناز بدون جواب لب برچیده بود و نگاهش می کرد. آرمان به طرفش برگشت. اینقدر این صورت را می شناخت تا معنی هر لحظه اش را بفهمد. آهی کشید. دلش پر شد.

با لحن تندی گفت: برو تو حیاط من یه سر میام خداحافظی می کنم. آرزو تو هم برو دم در تا میام.

بعد با همان عجله به طرف خدمه رفت. چند سفارش دیگر کرد. با آقای بهمنی هم خداحافظی کرد و بعد مثل گربه توی تاریکی خزید. از در نیمه باز حیاط آقای بهمنی گذشت و چند لحظه بعد پریناز شاکی را در آغوش کشید.

+: مظلوم گیر آوردی هی دعوا می کنی؟؟؟

به جای جواب سر و رویش را غرق بوسه کرد. بعد نرم خداحافظی کرد و با بی میلی بیرون رفت.

تا دم در کلافه بود. بیش از همیشه دلتنگ پریناز بود. دلتنگ باهم بودنشان. چرا همه چیز برعکس شده بود؟ به جای این که کم کم بهم عادت کنند و بعد برای همیشه کنار هم بمانند، اول کنار هم بودند و حالا دلتنگی اینقدر سخت بود...

آرزو را ندید. اما کمی آن طرف تر ماشین بابا را تشخیص داد و رفت سوار شد. آرزو توی ماشین بود. با هیجان گفت: وای بابا پریناز خیلی نازه! کاش مامان زودتر راضی بشه بریم خواستگاری. البته خیلی بامزه یه آدم بره خواستگاری زنش!

آرمان غرغرکنان گفت: خیلیم بی مزه یه!

رو گرداند و با حرص از پنجره به بیرون خیره شد. بابا پرسید: طوری شده؟

تکانی خورد. آرام گفت: نه هیچی.

=: خسته ای؟

_: نه خوبم.

از راه که رسیدند مامان با اخمهای درهم پرسید: چرا اینقدر طول کشید؟

آرمان بدون توجه گفت: سلام.

و به اتاقش رفت. خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. صدای حرف زدن بابا و مامان و آرزو می آمد ولی یک کلمه اش را هم تشخیص نمی داد. دلتنگی امانش را بریده بود. می دانست که به پریناز هم سخت می گذرد و این همه چیز را مشکلتر می کرد.

به پهلو غلتید. گوشی اش را در آورد و شماره گرفت. صدای خندان پریناز توی گوشش پیچید: سلام آرزو...

تبسم تلخی روی لب آرمان نشست. زمزمه کرد: سلام.

لحن پریناز هم عوض شد. ظاهراً به اتاقش رسیده بود و می توانست راحت حرف بزند. نالید: آرماااان...

"جان آرمان" از ته دلش در آمد و بر زبانش نشست. جوابی نشنید. می دانست دخترک بغض دارد و نمی تواند حرف بزند و همین بیشتر دلش را می سوزاند. نفس عمیقی کشید و مشغول زمزمه ای عاشقانه شد تا کم کم آرامش کرد. حال پریناز که خوب شد تماس را قطع کرد. به سختی از جا برخاست. لباس عوض کرد. از در اتاق بیرون رفت.

مامان که توی هال نشسته بود با تعجب پرسید: تو هنوز بیداری؟

خواب آلوده جواب داد: دارم میرم بخوابم.

=: چند لحظه بشین.

روبروی مادرش روی مبل نشست.

مامان به سرعت سر اصل مطلب رفت: خیلی داری از خودت کار می کشی. امشب زنگ زدم به رستوران. با آقای بهمنی حرف زدم. یا صبح باید بری سر کار یا عصر. دیگه نمی ذارم وضع قبل از تابستون تکرار بشه. نصف روز باید خونه باشی درس بخونی. داری خودتو از پا میندازی.

بدون بحث جواب داد: بسیار خب. عصرا میرم تا آخر شب. ولی اول صبحم یه ساعت میرم. یه سری می زنم و میام خونه. با اجازتون. شب به خیر.

و بدون آن که منتظر جواب بشود برخاست و به طرف دستشویی رفت.

مامان نفسش را با حرص پف کرد و تاکید کرد: پس صبحها فقط یک ساعت! بیشتر بشه زنگ می زنم آرمان.

چشم کوتاهی گفت و در را پشت سرش بست.

صبح روز بعد که وارد شد، آقای بهمنی خندان پرسید: چکار کردی آرمان؟

با خجالت سر تکان داد و گفت: نمی دونم آقا.

=: خیلی خب. برو لیست خرید رو از آشپزخونه بگیر، پرینازم صدا کن برسونش مدرسه. بدو دیرش شد.

چشمهایش از شادی درخشیدند. با شوق گفت: چشم آقا!

قبل از رسیدن به آشپزخانه به پریناز زنگ زد. سیاهه ی خرید را که گرفت و برگشت، پریناز کنار وانت منتظرش بود. کسی دور و بر نبود. جلو رفت و لپش را کشید. با خنده گفت: سلام خانم خوشگله. کجا می رین؟

با آن مانتو شلوار سورمه ای مدرسه هم دوست داشتنی به نظر می رسید.

پریناز خندید و سر خوش گفت: سلام. بدو مدرسه ام دیر شد.

آرمان در حالی که سوار میشد خندان گفت: بازم مدرسه اش دیر شد!

سوار که شدند پرسید: خوبی؟ خوب خوابیدی؟

+: عالی! یادته دفعه ی قبل که باهم سوار وانت شدیم که بریم خرید... گفتی منم کباب شدم؟

آرمان تبسمی کرد و گفت: ها... پرسیدم برات مهمه؟

+: همون روزم فهمیدم چی میگی... ولی برام مهم نبود. عجیب بود. آخه بهت نمیومد. ولی الان...

نفس عمیقی کشید و دستش را روی دست آرمان روی فرمان گذاشت. آرمان با دست چپش فرمان را گرفت و با دست راست دست او را توی دستش فشرد. سعی کرد محکم باشد و حواس او را پرت کند. با لبخند پرسید: خب خانم خوشگله مدرسه تون کجاست؟

+: میشه مدرسه رو دو در کنیم؟

ابروهای آرمان بالا رفتند. لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نه بابا. دیگه چی؟ نه عزیز من. دو تا کارآگاه خوشگل داریم که پامونو کج بذاریم حسابمون پاکه. من تا سه ربع ساعت دیگه باید خونه باشم، تو هم که اگه مدرسه برات غایبی بزنه به مامانت زنگ می زنن و سراغتو می گیرن. پس شرمنده ی روی ماهتون. ولی چشم. هرجوری شده یه فرصتی فراهم می کنم همدیگه رو ببینیم.

پریناز سری به تأیید تکان داد و حرفی نزد. آرمان دستش را بالا آورد و بوسید. با لحن دلداری دهنده  ای گفت: ناراحت نباش دلم می گیره... باشه؟

پریناز آرام گفت: باشه.

بالاخره نشانی مدرسه را گفت و کمی بعد جلوی مدرسه پیاده شد. آرمان هم به دنبال خرید روزانه ی رستوران به بازار روز رفت.

عشق دردانه است (33)

سلام سلام
غروب جمعه تون به خیر

احتمالاً این آخرین پست قبل از سفرم هست و شاید کامنتها رو هم با تاخیر جواب بدم. قرار بود دیشب عازم کربلا باشیم، ولی پرواز کنسل شد و هی عقب افتاد تا این که گفتن دوشنبه صبح از تهران... دیگه نمی دونم. هرچی قسمت باشه.

دعا گویم و التماس دعا دارم دوستان :)



سالن غذاخوری که آماده شد به آشپزخانه رفت. یک شقه گوسفند روی تخته گذاشت و مشغول آماده کردن شیشلیک شد.

باباحیدر متعجب پرسید: چکار می کنی باباجون؟

همانطور به گوشت و کارد چشم دوخته بود زمزمه کرد: پریناز هوس شیشلیک کرده.

باباحیدر با تعجب و نگرانی پرسید: خبریه؟

آرمان حیرتزده سر برداشت و پرسید: چه خبری؟

=: گفتی هوس شیشلیک کرده...

_: به نظرم همینو گفتم. چرا؟

=: آرمان خجالت نمی کشی؟! این طفلکی فقط چهارده سالشه!

آرمان چند لحظه گیج به او خیره شد. بعد قاه قاه خندید و گفت: هیچ خبری نیست باباحیدر.

احمد سر شانه اش زد و گفت: چه جور خبری؟ به منم بگو.

آرمان که هنوز داشت می خندید گفت: باباحیدر به جون عزیزت اینطوری نیست.

احمد با اخم مشت دیگری به شانه اش زد و گفت: از جون خودت مایه بذار.

آرمان هم گفت: به جون احمد خبری نیست.

باباحیدر گفت: خیلی خب اینقدر قسم نده.

ناصر یکی از همکارانشان جلو آمد و پرسید: اینجا چه خبره؟

آرمان کارد را رها کرد. دستهایش را بالا گرفت و گفت: بابا هیچ خبری نیست برین به کارتون برسین. چرا شلوغش کردین؟ بیاین ببینین. شقه ی گوسفنده نه سر بریده ی آدمیزاد!

ناصر گفت: دارم می بینم شقه ی گوسفنده. می خوام بدونم باهاش چکار داری؟ مال ژیگوی شبه.

آرمان دوباره مشغول کارش شد و در همان حال گفت: تو منوی عروسی ژیگو نبود.

=: توی منوی رستوران هست.

_: باشه. همشو نمی خوام. فقط یه سیخ شیشلیک می خوام.

=: برای چی اون وقت؟

_: من فقط به آقای بهمنی جواب پس میدم ناصرجان.

بعد هم مشغول به سیخ کشیدن قطعه های آماده و یک دست شده شیشلیک با استخوان شد. سیخ آماده شده را توی چاشنی مخصوص باباحیدر خواباند تا استراحت کند. به باباحیدر هم سپرد مراقبش باشد. خودش هم رفت تا به بقیه ی کارهایش برسد. سر ظهر برگشت. باباحیدر شیشلیک را برایش کباب کرد و گفت: بگیر باباجون. ببرش تا سرد نشده.

آرمان که از خدایش بود. ولی نمیشد! بشقاب شیشلیک با مخلفات را حاضر کرد و رویش سلفون کشید. بعد سر برداشت و به زنی که از کنارش داشت رد میشد گفت: خانم سماواتی... لطفاً این پرس رو ببرین در خونه ی آقای بهمنی برای دخترخانمشون بگین باباحیدر دادن.

زن نیم نگاهی به غذا انداخت. اتفاق تازه ای نبود. اهل خانه معمولاً سفارشهای مخصوصشان را به باباحیدر می دادند و خدمه برایشان می بردند. برای همین بدون سؤال ظرف را گرفت و برد.

کمی بعد صدای پیام گوشیش را شنید. در حالی که با قدمهای سریع به طرف تالار مردانه می رفت پیام را باز کرد: مرسی عشقم.

خندید و نوشت: خواهش می کنم جیگر.

پیام بعدی رسید: آقایی شیشلیک!

دیگر جا نداشت. روی اولین صندلی تالار نشست و قاه قاه خندید. احمد با دسته ای رومیزی پارچه ای سفید وارد شد و با دیدن آرمان که به تنهایی داشت می خندید، ابروهایش بالا پریدند. با تأسف گفت: از دست رفتی آرمان! یادش به خیر. پسر خوبی بودی!

خنده ی آرمان کم کم جمع شد. نگاهی به احمد انداخت و بعد به گوشیش چشم دوخت. داشت فکر می کرد چه جوابی بدهد که حسابی پریناز را بخنداند.

احمد در حالی که روی میزها رومیزی می کشید، گفت: اگه جوکش اینقدر بانمک بوده برای منم بفرست.

از جا برخاست و با لبخندی رویایی گفت: جوک نبود. فقط یه شوخی بود.

برای پریناز نوشت: دوستت دارم :*

جواب بی ربطی بود ولی حرف دلش بود. گوشی را ساکت کرد و توی جیبش سر داد.

دو ساعت بی وقفه داشت می دوید. بالاخره نزدیک ساعت سه بعدازظهر یک لیوان چای برای خودش ریخت و خسته روی یکی از تختهای کافی شاپ لم داد. یک حبه قند گوشه ی دهانش گذاشت و گوشی اش را روشن کرد. چندین تماس از دست رفته و پیامهای پی در پی.

تعدادی از پیامها تبلیغاتی و بقیه همه از طرف پریناز بود. با لبخند مشغول خواندن شد.

+: آی لاو یو تو :*

+: الو؟ ور آر یو؟

+: ااا هی میگن نباید به عشقت اعتراف کنی طرف پررو میشه! بیا نمونه اش! آرمااااان کجایی؟

+: من هی مسیجا رو پاک می کنم اگه به دست مامان رسید چیزی نباشه. تو هم دست پیش گرفتی اصلاً هیچی نمی فرستی! چرا تلفنتو جواب نمیدی؟

+: خیلی خب آرمان خان... بهم می رسیم!

+: آرمان اگه جواب ندی ها! میام محل کارت آبروتو می برم :دی

خندید. تماسهای از دست رفته، نیمی از طرف مامان و بقیه از طرف پریناز بودند. با حفظ جوانب احتیاط اول به مامان زنگ زد.

مامان با اولین بوق جواب داد و سیل خروشان شماتت هایش را به طرفش جاری کرد: سلام علیکم! چه عجب به گوشیت یه نگاهی انداختی!

_: سلام مامان جان. سرم شلوغ بود. معذرت می خوام.

=: یه نصف روزم برای ما وقت نداری. همش تو اون قهوه خونه چپیدی و کار می کنی. این چه وضعشه؟ به کی بگم دلم می خواد پسرم تحصیل کرده باشه؟ آدم باشه؟

_: مادر من... عزیز من... آروم باش. اولاً که آدمیت با تحصیلات دو تا مقوله ان که قبول دارم بعضی وقتا باهم تداخل دارن ولی نه همیشه...

=: برای من فلسفه نباف آرمان. همین الان پا میشی میای خونه. مگه من از پول تو جیبی برای تو کم گذاشتم که میری نوکری مردم رو می کنی؟ دلم می خواد درس بخونی. آقای خودت بشی. دستت تو جیب خودت باشه.

_: همین الانم دستم تو جیب خودمه. کارمو دوست دارم؛ درس هم چشم. قول دادم بخونم. می خونم کنکور بعدی امتحان میدم.

=: یعنی یک سال دیگه هم علاف بگردی! اگه عوض این کلاس مزخرف مونده بودی اینجا و اول تابستون پیگیر درست شده بودی الان داشتی می رفتی دانشگاه. اینجوری از زندگیت عقب نمی موندی.

نفس عمیقی کشید. به پشتی تکیه داد و گفت: همین الانم عقب نموندم مامان. من فقط بیست سالمه.

=: مرغت فقط یه پا داره. همیشه همینطور بودی.

_: من باید برم مامان جان. کار دارم. شب عروسیه.

=: برو برو... ولی اگه وجدان کاریت اجازه داد شب زودتر بیا خونه.

لب به دندان گزید و گفت: چشم. خداحافظ.

قبل از آن که جواب مامان را بشنود یک نفر از پشت سر دستهایش را محکم روی چشمهایش گذاشت. لازم نبود فکر کند که کی می تواند باشد. گوشی را قطع کرد و زیر لب غر زد: عزیز دلم... جان من... خواهش می کنم... دست بردار. برای خودت بد میشه.

پریناز پوف کلافه ای کشید. لب تخت جلویش نشست و گفت: نشستی عشق و حالتو می کنی، نه تلفن جواب میدی نه مسیج. بد نگذره یه وقت!

_: پنج دقیقه است نشستم اینجا یه چایی خوردم فدات شم. گوشی هم تا حالا سایلنت تو جیبم بود. کار داشتم. الانم امرتون رو بفرمایید که باید برم.

پریناز گرفته و دلخور نگاهش کرد. آرمان نگاهی به اطراف انداخت. جای خلوتی ننشسته بود. روی اولین تخت رها شده بود که چایش را بنوشد و برود.

دوباره به پریناز چشم دوخت و آرام و جدی گفت: خواهش می کنم پاشو. اینجا دیوارا موش داره. برای مامانت خبر می برن. برات بد میشه.

پریناز دلخور لب برچید. به گوشی روشن توی دست آرمان با چشم اشاره کرد و گفت: داره زنگ می زنه.

آهی کشید و جواب داد: جانم آرزو؟ سلام.

از جا برخاست. پریناز هم برخاست ولی همان کنار تخت ایستاد و حسرت بار به او چشم دوخت.

آرمان حسرت نگاهش را حتی از پشت سرش هم حس می کرد. دلش می خواست بی خیال همه چیز بشود. برگردد و او را محکم در آغوشش بفشارد. چقدر روزهای سفرشان دور از دسترس به نظر می رسیدند!

آرزو با هیجان گفت: سلام! من امشب اونجا عروسی دعوتم! عروسی خواهر همکلاسیمه. ولی برای شام دعوت نیستم. مامان گفته بیام و با تو برگردم خونه. یعنی در واقع تو هم برای شام نمونی.

نفسش را پف کرد. کار داشت اگر تا آخر شب میماند خیالش راحتتر بود. اما نمی خواست مامان را حساس کند. بنابراین گفت: باشه. میام. تو کی میای؟

=: اگه بشه دلم می خواد زود بیام. مامان میگه همون جا لباستو عوض کن. لباس مجلسیم تا برسم اونجا چروک میشه.

_: باشه بیا. موردی نیست. یه اتاق برای تغییر لباس خانمها هست.

=: باشه. پس من موهامو که سشوار کشیدم میام.

_: نزدیک که رسیدی یه تک زنگ بزن بیام راهنماییت کنم.

=: باشه. ممنون.

_: خواهش می کنم. خداحافظ.

=: خداحافظ.

پریناز جلو آمد و گفت: میشه هم بیاد خونه ی ما لباس عوض کنه.

آرمان با ابروهای بالا رفته پرسید: مگه مامانت خونه نیست؟

+: چرا ولی باید یه دوست به اسم آرزو رو بهش معرفی کنم!

_: بعد نمیگه چرا بی خبر دست یکی رو گرفتی آوردی تو خونه؟!

+: میگم بابا با باباش آشناست. به بابا هم می سپرم سوتی نده.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم هرکار می خوای بکن. من کار دارم باید برم.

+: پس وقتی زنگ زد خبرم کن.

_: باشه. فعلاً...

خواست تا محوطه خلوت است دور شود. پریناز هم به طرف دفتر پدرش رفت تا با او هماهنگ کند.

آرمان چند لحظه به پشت سرش نگاه کرد بالاخره هم به دنبالش روان شد.

وقتی که وارد شدند، آقای بهمنی سرش را از روی لپ تاپش بلند کرد و پرسید: طوری شده؟

آرمان دستی به سرش کشید و گفت: نه هیچی نشده. پریناز با شما کار داشت منم...

=: دنبال سر زنت راه افتادی امدی تو!

خنده ی خجالت زده ای کرد و دستی به سرش کشید. بعد پا پس کشید و گفت: با اجازتون.

از در بیرون رفت و آهی از ته دل کشید. بعد به خود تشر زد: به کارت برس بچه!

دلخوریش را هم سر پویا خالی کرد و داد زد: این چه وضع جارو زدنه؟! بیا ببینم... نگاه کن این گوشه ها پر خاک مونده. برگها رو هم به جای این که جمع کنی هل دادی توی باغچه! گلها رو پوشوندن و منظره رو خراب کردن. تمیزش کن. زووود!

بعد با قدمهای بلند به طرف آشپزخانه ی رستوران رفت.

عشق دردانه است (32)

سلام دوستام :)
سحرگاهتون به خیر و شادی
دیشب شیفت بودم و صبح خوابیدم حالا بی خواب شدم و نشستم به قصه نوشتن :)
دیگه کم کم برم تلاش کنم یه کم بخوابم :zzzzzz

صبح روز بعد که بیدار شد، قبل از این که چشمهایش را باز کند، خواب آلوده با دست دنبال موهای پریشان پریناز گشت که مثل هر صبح کمی نوازشش کند، آنها را از زیر دستش کنار بزند و برخیزد.

با یادآوری این که توی اتاق خانه ی پدری است و پریناز هم نیست غم عالم به دلش ریخت. بی حوصله برخاست. نگاهی به ساعت انداخت. زود بود. هنوز پریناز بیدار نشده بود. آخ که چقدر دلش هوایش کرده بود!

از در اتاق بیرون زد. توی دستشویی وقتی داشت اصلاح می کرد کمی صورتش را برید. هم زمان یک قطره اشک هم جاری شد و همراه با یک قطره خون روی صورتش راه گرفت. نفسش را با حرص رها کرد. صورتش را شست و بیرون آمد. به اتاقش برگشت. لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت.

مامان پشت به او مشغول بود. سلام کرد و جواب شنید. مامان برایش چای ریخت و برگشت. با دیدنش اخمهایش توی هم رفت و ناراحت پرسید: صورتتو بریدی؟

بی حوصله گفت: یه خراش ناقابله. ممنون از چای.

مامان نشست و با نگرانی گفت: تو عوض شدی آرمان. چی اذیتت می کنه؟ تو کیش اتفاقی افتاده؟

بی حوصله به مامان نگاه کرد. لقمه نانی کند. با شنیدن صدای زنگ گوشیش تمام تنش آتش شد. با نگاهی درخشان گوشی را از جیبش در آورد و با دیدن اسم احمد وا رفت. آهی کشید و خیلی عادی جواب داد: سلام احمد... ها دارم میام... نه کاری ندارم... نه بذارین خودم میام درستش می کنم. باشه باشه. می بینمت. خدافظ.

مامان که با چشمهای ریز شده و دقیق او را می پایید، پرسید: منتظر تلفن دیگه ای بودی؟

باید می گفت؟ متفکرانه به مامان چشم دوخت و جرعه ای چای نوشید. پرسید: چطور؟

=: یه جوری چشمات برق زد که انگار...

حرفش را ادامه نداد. شاید حتی بردن اسمش هم خطرناک بود!

آرمان لقمه ای گرفت. با حوصله جوید و خورد. جرعه ای چای نوشید و پرسید: انگار چی؟

=: هیچی انگار منتظر بودی.

_: منتظر نه. امیدوار بودم. ولی حتماً الان خوابه.

بدون توضیح دیگری برخاست. مامان با عجله به دنبالش رفت و به تندی گفت: آرمان!

وسط راه ایستاد. برگشت و جدی به مادرش نگاه کرد. مامان با پریشانی گفت: آرمان ارزش تو بیشتر از اونیه که به هر بی سر و پایی دل ببندی. من می دونم تو الان نیاز داری. طبیعیه. اما حواستو جمع کن. نه با کسی بازی کن... نه به ازدواج فکر کن. هنوز خیلی زوده.

ناامید شد. پوزخندی زد و سر تکان داد.

=: اینجوری برای من قیافه نگیر. این کار بیخود رو بذار کنار و به درس و دانشگاه فکر کن. بسه هرچی تفریح می خواستی بکنی. حالا دیگه فقط باید بری دنبال یه رشته ی درست و حسابی که پس فردا بتونی سرتو تو اجتماع بالا بگیری. اگر می خوای بری خارج هم هنوز دیر نشده. خودم کمکت می کنم که بری و فرداروز با یه عنوان درست حسابی برگردی.

ابرویی بالا انداخت و پرسید: چه عنوانی؟

=: من که آرزوم برای تو پزشکیه ولی تو دوست نداری. حداقل باید مهندس بشی. لیسانسم نه چون این روزا به درد نمی خوره. حداقل با یه فوق لیسانس مهندسی باید برگردی. خوش ندارم به پسرم بگن کافه چی.

آرمان لبهایش را بهم فشرد تا حرفی نزند. مامان با لحن دلسوزانه ای ادامه داد: هرکار که از دستم بربیاد برات می کنم تا آینده ی خوبی داشته باشی.

سری تکان داد و آرام گفت: ممنون.

بعد راه افتاد و با نهایت تلاش برای نشون ندادن هیچ عکس العملی، به اتاقش برگشت. کیف پولش را توی جیب عقب شلوارش گذاشت. دست پریناز را حس کرد که کیفش را خندان بیرون می کشید و می گفت: خودم پول بدم!

لبش را گاز گرفت. از در بیرون آمد و به پریناز زنگ زد. چندین زنگ خورد اما بیدار نشد. دوباره زنگ زد. مادرش جواب داد و گفت: سلام آرمیتاجان... پریناز الان خوابه. بیدار شد میگم بهت زنگ بزنه.

چشمهایش را بست. روز آخر دوباره آرمیتا شده بود! اوائل آرمان بود. بعد جانم... باز آرمیتا.

چشم باز کرد. آرزو توی حیاط داشت باغچه آب می داد. بعضی روزها مثل امروز صبح زود بیدار میشد. با دیدن آرمان از دور لبخند زد و سر تکان داد.

آرمان جلو رفت. روی دهانی گوشی را گرفت و به آرزو گفت: گوشی رو بگیر و بگو اشکال نداره. بعداً دوباره زنگ می زنم.

آرزو با تعجب ابرویی بالا انداخت. ولی سریع گوشی را گرفت و همان جمله ها را گفت. جوابش را شنید و مؤدبانه خداحافظی کرد. بعد لبخندی خجول زد، گوشی را پس داد و بدون سؤال به آب پاشی ادامه داد.

بوی خاک نم خورده... حال خوب اول صبح... آرمان لبخندی زد. باید توضیح می داد...

دست روی شانه ی آرزو گذاشت و آرام گفت: زنمه. بابا و باباش در جریانن. مامان و مامانش مخالفن... کم کم راضیشون می کنیم.

آرزو شگفت زده دهانش را با دست پوشاند. چشمهایش گرد شده بود. خوشحال زمزمه کرد: من می تونم باهاش آشنا بشم؟

لبخندی زد و گفت: حتماً. البته قبلاً دیدیش. دختر آقای بهمنیه. پریناز.

آرزو متفکرانه پرسید: پریناز؟ اون که... از منم کوچیکتره. نیست؟ یا من اشتباه می کنم. فکر کردم باید همسن و سال خودت باشه.

آرمان سری به نفی تکان داد و گفت: نه. چهارده سالشه. از تو کوچیکتره. برای همین عجله ای نداریم. فعلاً چیزی به کسی نگو. ولی اگه دیدی میشه یه جوری زمینه چینی کرد که مامان راضی بشه یه کاریش بکن.

گوشیش زنگ زد. آرزو با خوشحالی پرسید: پرینازه؟

آرمان نگاهی به گوشی انداخت و بی تفاوت گفت: نه. احمد. باید برم سر کار. خداحافظ. ممنون از کمکت.

آرزو با شوق از اولین رازی که با برادرش شریک شده بود، خندید و گفت: خواهش می کنم. خداحافظ.

وارد رستوران که شد، مثل سابق، با سروصدا با همه خوش و بش کرد. واقعاً دلش برایشان تنگ شده بود. حتی برای آشپزخانه و دیگهای غذا! اینجا خانه ی دومش شده بود.

بدون آن که تکلیفی برایش معین کنند سریع مشغول کار شد. جاهایی که معمولاً تمیز کردنشان فراموش میشد، سفید کننده و دستمال کشید. دور و بر را مرتب کرد و به هرکسی دستوری داد.

احمد به شوخی گفت: ای بابا تا نبودی داشتیم نفسی می کشیدیم! برگشتی بدترم شدی!

ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت: نذار دهنم باز بشه!

باباحیدر گفت: بیخود میگه باباجون. تمام تابستون عروسی و ولیمه داشتیم شکر خدا خیلی خوب بود ولی بدجوری جات خالی بود. دست تنها بودیم.

خندید و گفت: بازم شکر. حالا دیگه امدم بمونم.

سر دیگ را با کمک بابا حیدر گرفت و آن را روی اجاق گذاشت. کمی دیگر دور و بر چرخید و از دری که به راهروی منتهی به تالار زنانه میشد، بیرون رفت.

وارد تالار که شد نفس عمیقی کشید. تزئینات سالن را از نظر گذراند. کلی ایده ی جدید داشت. گوشیش زنگ خورد. پریناز با شرمندگی گفت: سلام آرمیتاجون... ببخشید... خواب بودم.

_: سلام عشق من.

صدایش توی تالار خالی طنین انداخت. لبخندی زد و آرامتر ادامه داد: میشه اسممو بذاری آرزو؟ حداقل اینطوری می تونم با آرزو هماهنگ کنم گاهی کمکم کنه.

+: باشه چشم حتماً. چطوری؟ خوب هستی؟

روی یکی از صندلیها نشست. دستش را روی پشتی صندلی کنار گذاشت و گفت: خوبم. تو تالارم.

پریناز زمزمه کرد: وای اینجایی؟ آخخخ...

آرمان با لبخند پرسید: چرا آخ؟

پریناز با صدایی که پایینتر هم آمده بود جواب داد: چون نمی تونم بیام بیرون. چون هلاک یه دقه دیدنتم. دیشب... دیشب بازم کابوس شدم.

صدایش گرفت. آرمان دستش را از روی پشتی برداشت. نفس عمیقی کشید و پرسید: همون کابوس همیشگی؟

شبهای آخر مرتب کابوس میشد. کابوس این که آرمان تنهایش می گذارد.

جوابش فقط نفس کوتاهی بود.

آرمان آرام آرام گفت: عزیز من، جان من، من تنهات نمی ذارم. مگر این که زنده نباشم. الانم همینجام و همین جا هم میمونم. هروقت تونستی یه سر بیا بیرون.

پریناز نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

آهی کشید و تماس را قطع کرد. از جا برخاست. مثل همیشه کلی کار برای انجام دادن داشت. آن هم وقتی که سه ماه نبود و غیبتش کاملاً محسوس بود. دوباره مدیریت نانوشته اش را به دست گرفت و مشغول کار شد.

داشت برای مجلسی که همان شب برگزار میشد، قاشق چنگال می شمرد و ضمناً هرکدام را که لکه داشتند دوباره برق می انداخت که صدای پایی لبخند بر لبش نشاند. راه رفتنش خاص بود. بدون این که قصدی داشته باشد ناز داشت. لطیف بود و به دل می نشست.

شماره قاشقها را به خاطر سپرد. زیر لب گفت: سیصد و شصت و پنج...

پارچه و قاشقها را رها کرد و برگشت. سالن طویل غذاخوری خالی بود. پریناز نیم نگاه نگرانی به اطراف انداخت. بعد دوان دوان خود را به او رساند و از گردنش آویزان شد. آرمان بوسه ی محکمی از او گرفت و بعد او را زمین گذاشت و از خود جدا کرد.

با لبخند گفت: اینجا محل کار منه عزیز دل. الان یکی میاد.

سر برداشت و با دیدن قیافه ی جدی و خشن یاسر لب به دندان گزید. پریناز هم رد نگاه او را گرفت و با دیدن یاسر رنگ از رویش پرید. با ترس قدمی عقب رفت. آرمان دست روی شانه اش گذاشت و زمزمه کرد: یاسر می دونه. نگران نباش.

بعد از کنارش رد شد و به طرف یاسر رفت. یاسر بدون این که اشاره به چیزی که دیده بود بکند، کاغذی به طرفش گرفت و با لحن خشک و جدی معمولش گفت: منوی امشب. ظرفاشو آماده کن.

آرمان سری تکان داد و آرام گفت: چشم.

یاسر رفت و پریناز نفس بلندی کشید. گفت: نزدیک بود از ترس شلوارمو خیس کنم.

آرمان خندید. لپش را محکم کشید و گفت: تا تو باشی. درسته که خونه ی باباته و صاحب اختیاری ولی... بازم شرمنده.

به طرف انباری کوچکی انتهای سالن رفت. کلیدش را از جیبش در آورد و در را باز کرد. پریناز پرسید: برم قاشق چنگالا رو بشمارم؟ یا هرکار دیگه ای که بتونم اینجا بمونم.

چند پایه مخصوص گرم نگه داشتن غذا از روی طبقه برداشت و به طرف او گرفت.

_: کنار من باشی بیکار نمی مونی. اینجا مشهورم که چوب جارو رو هم فرمون میدم. آدما که جای خود دارن.

پریناز پایه ها را گرفت. آرمان هم دسته ی دیگری برداشت و باهم بیرون آمدند. پایه ها را با فاصله ی حساب شده روی میز چید و گفت: فسنجون... قرمه سبزی... کوبیده... پلو و چلو هم که تو دیس می کشن وارمر نمی خواد.

پریناز لب برچید و گفت: من شیشلیک می خوام.

آرمان در حالی که به شدت مشغول تنظیم میز بود گفت: برای عروسی تو شیشلیک میدم. فقط دعا کن تا اون موقع پولدار بشم که الان ته حسابم جارو شده.

+: من الان شیشلیک می خوام. کاری هم به حساب تو ندارم. میگم باباحیدر برام بپزه.

_: سیصد و هفتاد و سه.... بگو بپزه. ولی امروز نه. تو منومون نیست. برای شبم خیلی کار داریم. خیلی لوسه که وسط کاراش بخواد یه سیخ شیشلیک سفارشی مخصوص دردونه ی حاجی درست کنه.

+: تو طرف منی یا باباحیدر؟

_: چهارصد. طرف حق و حقیقت! بزن چینار بچه. اون چنگالا رو بشمر چهارصد تا باشه. هرکدوم لکه داشت تمیزش کن.

به سرعت به طرف دیگر میز رفت. دسته ای بشقاب را برداشت و گوشه ی دیگری گذاشت. با چشم تعدادشان را تخمین زد. چند بار دیگر هم رفت و برگشت تا حدس زد که به اندازه ی کافی آورده است. بعد ایستاد و مشغول شمردن شد.

+: آرررماااان... این کار خیلی لوسه. من از شمردن خوشم نمیاد. سفره عقد نمیشه بچینم؟

_: صد و بیست و چهار... سفره عقدشون چیز خاصی نیست. از تو آلبوم انتخاب کردن. یه طرح قدیمیه. صد و بیست و پنج...

+: چه بی ذوق!

جلو آمد و دستش را روی بازوی آرمان گذاشت. آرمان از گوشه ی چشم نگاهش کرد و پرسید: نشمردی؟

+: نه. هی شمردم. هی اشتباه شد.

_: دستتو بردار.

+: اینجا که کسی نیست.

آرمان نفس عمیقی کشید. چند لحظه نگاهش کرد تا افکارش منظم شدند. بعد گفت: نه کسی نیست ولی بذار به کارم برسم. می خوای من چنگالا رو بشمارم بعد تو تزئینشون کنی؟

پریناز دستهایش را بهم کوفت و با شوق گفت: تزئین دوست دارم.

آرمان سری تکان داد و گفت: قاشق و کاسه های دسرخوری رو قبلاً شمردم. برو بچینشون. رو همون میز گوشه ای.

پریناز مشغول تزئین شد. بی سر و صدا کار نمی کرد. آرمان برای بار سوم چنگالها رو شمرد و لب به دندان گزید. اگر یکی از خدمه ی زیر دستش اینقدر حواس پرت بود که سه بار وقت صرف شمردن چنگالها می کرد، دودمانش را به باد می داد و حالا خودش!...

سر برداشت و نگاهی به پریناز انداخت. چند قدم از میز فاصله گرفته بود. توی هرکدام از دستهایش چند قاشق بود و با نگاهی درخشان دنبال طرحی تازه می گشت.

آرمان نفسش را پف کرد و پرسید: تموم نشد؟

+: نه هرچی فکر می کنم اونی که می خوام در نمیاد.

پشت سرش ایستاد. شانه هایش را گرفت و با لحنی که سعی می کرد به اندازه ی کافی محکم باشد گفت: فدات شم بذار خودم درستش کنم. تو هم برو خونتون وسایلت رو حاضر کن فردا مدرسه داری.

پریناز سر برداشت و با لبخند گفت: مؤدبانه داری بیرونم می کنی دیگه!

وای که برای این مژه ها جان می داد! آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: اینجا باشی حواسمو نمی فهمم. برو خونتون خودم یه سیخ شیشلیک سفارشی برات حاضر می کنم میدم بچه ها ظهر برات بیارن.

صدای پایی باعث شد از هم فاصله بگیرند. آرمان نفس عمیقی کشید و به طرف تازه وارد رفت. مادر پریناز!

فریباخانم با حالتی نه چندان خوشایند سر تا پای آرمان را نگاه کرد بعد رو به پریناز کرد و پرسید: اینجا چکار می کنی؟

پریناز قاشقهای مرباخوری توی دستهایش را بالا گرفت و گفت: می خوام اینا رو بچینم. سه ماه درس خوندم برای همینا دیگه!

فریباخانم به سردی گفت: سه ماه درس خوندی برای این که اصرار داشتی با دوستات باشی. تفریح و گردش تموم شد. بیا خونه چمدون و وسایلت رو مرتب کن.

پریناز آهی کشید و قاشقها را روی میز گذاشت. نگاه غمزده ای به آرمان انداخت و از کنارش رد شد. آرمان سر به زیر و از گوشه ی چشم رفتنش را تماشا کرد. با خودش فکر کرد: کِی بهت عادت می کنم؟ کِی؟

عشق دردانه است (31)

سلاااام
عیدتون مبارککککک :******
اعیاد شعبانیه همشون مبارک :******

ما دیگه خسته شدیم از کیش برگشتیم :دی گرم بود!


تازه خواب رفته بود که با صدای پریناز از خواب پرید: آرمان پاشو باید بریم کلاس. آرمااااان.

سر جایش نشست. چشمهایش را مالید و خواب آلوده گفت: تا صبح خوابم نبرد.

پریناز متعجب گفت: وا! چرا؟

داشت چای می ریخت. موهایش را پشت سرش بافته بود و تاپ و شلوار جین داشت. آرمان شانه ای بالا انداخت و در حالی که برمی خاست گفت: چه می دونم.

پریناز با خجالت پرسید: من لگد می زدم؟ شایدم خرپف می کردم...

خندید. لپش را کشید و گفت: نه. همون حضورت برای بی خواب کردن آدم کفایته.

بعد بدون این که منتظر جوابش بماند به طرف دستشویی رفت.

پریناز پشت سرش اعتراض کرد: از خداتم باشه!

قبل از این که در را پشت سرش ببندد گفت: هست.

خواب آلوده مسواک زد و اصلاح کرد. وقتی بیرون آمد، پریناز پرسید: چاییتو عوض کنم؟

جرعه ای نوشید و گفت: نه خوبه.

+: امروز بریم بانانا؟ با بچه ها...

_: بریم. ولی چهار نفره است. همه باهم جا نمیشیم.

+: اشکال نداره. لیدا گفت نمیاد. دفعه ی قبلی خیلی ترسیده بود.

_: تو چی؟ حالت بد نمیشه؟

+: میشه. ولی دلم می خواد امتحانش کنم. تو باشی نمی ترسم.

لبخندی زد و لقمه ای خورد.

+: زود باش بخور دیر شد. الان خانم قهرمانی غیبت رد می کنه.

_: باشه.

یکی دو لقمه ی دیگر هم خورد. چای را سر کشید و برخاست. لباس برداشت و به اتاق رفت. داشت دکمه هایش را می بست که پریناز در را باز کرد و کلافه گفت: بدو آرمان! چکار می کنی؟

_: تموم شد. امدم.

خواست از کنارش رد بشود که پریناز با ملایمتی بی مقدمه لبخند زد و گفت: یه لحظه فقط...

برگشت و به او که هنوز که توی درگاه ایستاده بود نگاه کرد. پریناز روی پنجه ی پایش ایستاد. دست روی شانه ی او گذاشت. گونه اش را محکم بوسید و گفت: آخیش! نرم بود!

بعد مثل فشنگ به طرف در خروجی دوید و گفت: بدو!

آرمان خندید و سر تکان داد. داشت صندلهایش را می پوشید که پریناز گفت: آسانسور امد. زود باش.

در اتاق را با حوصله قفل کرد و وارد اتاقک آسانسور شد. پریناز کلافه پرسید: چقدر طولش میدی؟

آرمان بدون توجه به سؤال او با لبخندی رویایی دست به صورت خودش کشید و پرسید: روزی سه بار اصلاح کنم خوبه؟ جواب میده؟

پریناز خندید و مشتی به بازوی او کوبید.

بعد هم باهم از آسانسور بیرون آمدند. از هتل تا محل برگزاری کلاسشان دویدند و خندیدند و بالاخره چند لحظه قبل از رسیدن خانم قهرمانی وارد کلاس شدند. هنوز داشتند نفس نفس می زدند که خانم قهرمانی هم رسید و مشغول حضور غیاب شد.

بعد از ظهر برای سوارشدن موز تفریحی رفتند و روزهای بعد هم به استفاده از جت اسکی و شاتل و باگی و سافاری و بقیه ی تفریحات و دیدنیهای کیش گذشت. عملاً تمام پس انداز دو ساله ی آرمان خرج شد ولی صدایش در نیامد چون دقیقاً به همین عشق پس انداز کرده بود J

تا به خود بیایند روزهای آخر تابستان رسید. هنوز نرفته هر دو به شدت پریشان و دلتنگ بودند. پریناز هر شب قول می گرفت که آرمان بماند و آرمان بارها و بارها قول داد که ترکش نکند. امتحانهای کلاسهایشان را با موفقیت دادند و همه چیز تمام شد. باید کوله بار خاطرات و وسایلشان را جمع می کردند و می رفتند.

عملاً چیز زیادی به وسایلشان اضافه نشده بود. غیر از پنج کفش پریناز و مقدار خرت و پرت دیگر با کمی سوغاتی. روزهایشان فقط به تفریح گذشته بود.

سی شهریور بود که صیغه نامه و شناسنامه ها را از هتل گرفتند و به اولین دفتر عقد و ازدواج مراجعه کردند. عاقد ظاهر ساده ای داشت. روحانی نبود. پیراهن سفید و شلوار پارچه ای پوشیده بود. به دقت صیغه نامه را بررسی کرد. برای اطمینان با عاقد قبلی تماس گرفت و او هم صحت عقد را تأیید کرد. بعد هم از آرمان شماره ی آقای بهمنی را گرفت و با او هم صحبت کرد.

بعد گوشی را گذاشت و پرسید: چه کمکی از من برمیاد؟

آرمان گفت: عرض کردم. می خوایم تمدیدش کنیم.

=: دائم یا موقّت؟

_: موقّت.

=: برای چه مدّت؟

پریناز با نگرانی زمزمه کرد: تا وقتی که مامانا راضی بشن.

آرمان در جوابش زمزمه کرد: تا آخر مدرسه ات.

بعد بلند و قاطع گفت: سه سال.

پریناز دست پاچه نگاهش کرد. عاقد چیزی روی کاغذ نوشت. شرایط قانونی را به طور مشروح توضیح داد و بالاخره بعد از یک ساعت که از همه چیز مطمئن شد، از پریناز پرسید: دوشیزه ی محترمه وکیلم؟

پریناز در حالی که سر تا می لرزید و دست خیس از عرق آرمان را بین دستهایش می چلاند، گفت: بله.

آرمان دستش را بالا آورد و بوسه ی ملایمی بر آن زد. با لبخند گفت: آروم باش.

برعکس پریناز، آرمان کاملاً آرام و مسلط بود. سخت ترین امتحان زندگیش را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و امانتی آقای بهمنی را صحیح و سالم پس می داد. هرچند که کاملاً پس نمی داد و صیغه را تمدید کرده بود.

بیرون که آمدند، پریناز عصبی گفت: اوففف چقدر معطل کرد! دو دقه خطبه خوند، دو ساعت حرف و تلفن! احساس خلاف کار بودن بهم دست داد. فکر کردم الان دیگه پلیس خبر می کنه.

آرمان دست دور شانه های او انداخت و با خوشی پرسید: چه خلافی مثلاً؟

+: چه می دونم! هی همه چی رو زیر و رو می کرد. از این بپرس از اون بپرس. مردم از خجالت. اقققق... دفعه ی بعدی من نمیام همرات. حالم بد شد. نباشم خیلی بهتره.

_: دفعه ی بعدی عقد دائمه. و تقریباً حضورتون الزامیه. ولی دیگه قول میدم بار آخر باشه.

و خوشحال خندید. ناگهان پریناز برگشت و ترسیده پرسید: اگه تو این سه سالم راضی نشدن چی؟

_: راضی میشن. سه ساله! بالاخره راهشو پیدا می کنیم. مهمتر از همه این که باباها راضین و کلی به نفعمونه.

+: ببین این اولش هیچی نگیم. من هنوز هیجان زده ام می ترسم. بذار یه کم بگذره. کم کم میگیم.

_: باشه. برای گفتنش عجله ای نیست. ولی برای رفتن دیر شده. اگه عجله نکنیم به پرواز نمی رسیم.

چمدانهایشان را از قبل بسته بودند. وقتی به هتل رسیدند آخرین بررسی ها را هم کردند. همه جا را گشتند که چیزی جا نگذاشته باشند.

آرمان آخرین نگاه را دور اتاق انداخت و با رضایت گفت: خب... فصل گرم ما هم تموم شد.

برگشت و آغوش به روی پریناز گشود. برای چند دقیقه او را محکم به خود فشرد و زمزمه کرد: دلم برات تنگ میشه... خیلی...

پریناز به جای جواب بغض کرد و بینیش را بالا کشید.

آرمان موهایش را نوازش کرد و با لحنی شوخ گفت: دهه! قرار نشد آبغوره بگیری! تو گریه کنی منم می زنم زیر گریه و بعد بیا جمعش کن. تازه به پروازم نمی رسیم.

+: بهتر! بمونیم همین جا! تازه داره هوا خوب میشه.

_: راست می گیا! چرا به فکر خودم نرسید؟

کلی شوخی کردند و بالاخره با بی میلی از هم جدا شدند تا به پرواز برسند. در آخرین لحظات قبل از بسته شدن پرواز به فرودگاه رسیدند و بارهایشان را تحویل دادند.

سوار که شدند آرمان پرسید: قرص نمی خوری؟

پریناز با غم گفت: قرص بخورم خواب میرم. فقط یه ساعت دیگه می تونم بدون نگرانی کنارت باشم.

آرمان دست دور شانه های او انداخت و پرسید: چرا آیه ی یأس می خونی دختر خوب؟ یه عمر وقت داریم برای باهم بودن. قرص بخور. سرتو بذار اینجا راحت بخواب.

+: قرص نمی خورم ولی تکون نخور بذار سرم رو شونت باشه.

آرمان بازویش را فشرد و زمزمه کرد: باشه.

بسیار خوشوقت بود که دوستان خل مشنگ پریناز نیمه ی تابستان جا زده و یکی یکی برگشته بودند و این بار در طول پرواز همراهشان نبودند.

در  تمام طول پرواز بی حرکت نشست. حتی نفسهایش را هم آرام می کشید که پریناز اذیت نشود.

وقتی هواپیما شروع به فرود آمدن کرد بالاخره حال پریناز بهم خورد. آرمان پاکت را با یک دست برایش نگه داشت و صبورانه با دست دیگر پشتش را می مالید. کم کم دخترک آرام گرفت. هواپیما هم فرود آمد.

پریناز نشسته بود. اشکش دوباره راه گرفته بود و از گوشه ی چشمهایش جاری بود. آرمان سعی می کرد کمی خوراکی به او بدهد. ولی پریناز نمی خورد. حرف هم نمی زد. ولی دیگر لازم نبود حرفی بزند تا آرمان بداند که این اشکها بیشتر از آن که ناشی از ضعف بعد از تهوع باشند از دلتنگی قبل از موعد هستند.

بالاخره وقتی همه پیاده شدند، با تذکر مهماندار از جا برخاستند و آرام آرام به طرف سالن فرودگاه رفتند.

با دیدن آقای بهمنی که با نگرانی دنبال دخترش می گشت، پریناز جان تازه ای گرفت. به طرف پدرش دوید و خودش را در آغوشش انداخت. آرمان این بار از ته دل لبخند زد. دیگر حسرتی نداشت. دخترک بارها برای لطفهایش اینطوری تشکر کرده بود.

دستی سر شانه اش خورد. تکانی خورد. برگشت. بابا بود. مردانه در آغوشش گرفت و سلام و علیک گرمی باهم کردند.

بابا با چشم به پریناز اشاره کرد و گفت: اینقدر غرق جمال خانومتی که ما رو اصلاً نمی بینی.

_: من مخلص شما هم هستم.

آقای بهمنی دست در دست پریناز جلو آمدند. با آرمان دست داد و در آغوشش گرفت. گفت: بالاخره نتونستی دل بکنی!

_: نشد که بشه آقا!

بعد سر کشید و با خوشی پنهان در صدایش پرسید: خانمتون نیومدن؟

=: نه خیلی سردرد بود نتونست بیاد. گفتم بمونه خونه. ماشین سواری اذیتش می کرد. این یک ساعت این طرف و اون طرف فرقی نمی کنه. میریم پریناز رو می بینه.

پدر آرمان دست به طرف پریناز دراز کرد و با خوشرویی گفت: ببینم عروس گلم رو!

پریناز سرخ از خجالت روبوسی سریعی با پدر شوهر کرد و عقب کشید. آرمان غرق شوق از دخترانه هایش دست روی شانه ی او گذاشت و خندید.

آقای بهمنی با لبخند گفت: دیگه دل بکَن آرمان جان. باید بریم خونه. مادرش چشم به راهه.

_: سخته ولی چشم...

پریناز لب به دندان گزید و با چشمهای تر به او نگاه کرد. آرمان به سختی نفس عمیقی کشید و به رویش لبخند زد. زمزمه کرد: زود میام.

آقای بهمنی گفت: ها باباجون. به خاطر تو هم که شده فردا اول وقت سر کارشه.

پریناز با بغض گفت: فردا باید برم مدرسه.

آرمان با لبخند گفت: پس فردا. فردا سی و یکمه. ولی کلاً من زود میام. قبل از این که بری مدرسه.

چمدانهایشان را گرفتند و تا کنار ماشینها دست در دست هم رفتند. پریناز واقعاً طاقت جدا شدن نداشت و آرمان بهتر از هرکسی بی قراریش را حس می کرد. بالاخره نه دل و نه جان از هم جدا شدند و رفتند.

آرمان اینقدر ایستاد تا ماشین آقای بهمنی از دیدرسش خارج شد. آه بلندی کشید و به طرف ماشین پدرش رفت. بابا با لبخند نگاهش کرد و گفت: حالت خرابتر از این حرفایه...

لبش را گاز گرفت. حالا می توانست بغض کند. دیگر مجبور نبود جلوی پریناز حفظ ظاهر کند. با صدای گرفته ای گفت: دلم براش تنگ میشه.

سوار ماشین شد. بابا با لحنی شوخ گفت: چه خبره؟ مرد که گریه نمی کنه!

نفس کشید. چشمهایش تر نشده بودند. فقط بغض داشت. با همان صدای گرفته گفت: گریه نمی کنم. ولی چرا بهتر نمیشه بابا... دل آدم چقدر جا داره؟ فکر می کردم این سه ماه بهش عادت می کنم. یا حتی از دستش کلافه میشم و دیگه نمی خوامش. ولی الان خیلی بدتر شده... دیگه طاقت دوریشو ندارم. یعنی یه روز میشه که منم عادت کنم و وقتی کنارشم و وقتی ازش دورم اینقدر دست  و دلم نلرزه؟

بابا لبخندی زد و به شوخی گفت: نه مثل این که واقعاً حالت خرابه. بهتره اول بریم دکتر.

آرمان بین گریه خندید. سر تکان داد و گفت: بریم.

ساعت چهار بعدازظهر بود که به خانه رسیدند. تازه فهمید که چقدر دلتنگ خانه و اهل خانه بوده است. عاطفه برایش کیک پخته بود. آرزو تزئین کرده بود و مامان شام مفصلی تدارک دیده بود.

سوغاتیهایی که با پریناز انتخاب و خریده بودند را به آنها داد. تا آخر شب دور هم بودند و حرف می زدند. از کیش گفت، از کلاسها و تفریحاتش و خیلی سخت بود نگفتن از پریناز که انگار توی همه ی لحظه هایش جاری بود.

ساعت یازده شب بود که عاطفه و همسرش برخاستند. آرمان هم بلند شد و پرسید: میشه منو تا دم رستوران برسونین؟

مامان با تعجب پرسید: این وقت شب؟

_: بچه ها تا دوازده هستن. میرم یه سر می بینمشون میام.

=: آخه چه کاریه؟ تو که فردا می خوای بری سر کار! بمون یه امشب رو استراحت کن فردا برو.

عاطفه هم با اخم گفت: راست میگه مامان. چه خبره آخر شبی؟

_: یه کاری دارم. باید همین امشب برم.

=: چه کاریه که نصف شبی باید بری؟!

_: مامان تا نصف شب یک ساعت مونده. من قول میدم نصف شب خونه باشم.

بابا هم تمام مدت فقط با لبخند شاهد مکالمه شان بود. بالاخره اینقدر اصرار کرد که مامان و عاطفه رضایت دادند و همسر عاطفه او را تا رستوران رساند.

عاطفه با لحنی تهدید آمیز گفت: ما همین جا میمونیم. برو هر کار داری زود انجام بده می رسونیمت خونه.

_: چرا وایسین اینجا خواهر من؟ خب خودم آخر شب با بچه ها میام.

=: لازم نکرده. زود بیا.

_: خیلی خب اقلاً بیاین تو. دم در بده. بشینین تو کافی شاپ یه چیزی بخورین تا من بیام.

بالاخره شوهر عاطفه وساطت کرد و گفت: بس کن عاطفه. بچه که نیست اینقدر به پر و پاش می پیچی. خودش میره خونه.

=: آخه...

=: بریم عزیز من. دیروقته... من صبح زود باید برم سر کار. شب به خیر آرمان.

سری تکان داد و با لبخند گفت: شب به خیر.

نفسش را با حرص پف کرد. ساعت یازده و نیم شده بود. بی سر و صدا از در تالار وارد شد. امیدوار بود کسی دور و بر نباشد که مچش را بگیرد. چشمش فقط دنبال یک نفر بود. از پشت درختها مثل یک گربه بی صدا دوید و تا جلوی در حیاط آقای بهمنی رفت. گوشی اش را در آورد و شماره گرفت. خدا خدا می کرد که پریناز خواب نباشد.

+: الو آرمان...

آرمان نفسی به راحتی کشید و با احتیاط زمزمه کرد: سلام.

پریناز هم یواش گفت: سلام. داشتم ناامید می شدم. فکر می کردم دیگه زنگ نمی زنی.

_: باید زنگ می زدم؟!

+: توقع یه شب به خیرم نداشته باشم؟

_: چرا! اون که البته. ولی حضوری. می تونی بیای دم در؟

+: دم در؟ امدی اینجا؟

_: ها...

+: در تالار یا خیابون؟

_: تالار. زود بیا.

+: امدم. میگم آرمان... کسی دور و بر نیست؟

_: نه... امشب عروسی نداریم. خلوته.

+: بابا گفت فردا شب عروسی داریم. میای که؟

_: میام.

در باز شد. هم زمان گوشی ها را قطع کردند. آرمان نگاهی پشت سرش کرد و وارد حیاط شد. در را پشت سرش نیمه باز گذاشت و به زمزمه پرسید: مامانت بیداره؟

+: نه سردرد بود زود خوابید. ولی بابا تو رستورانه.

خندید. موهای پریشانش را با دست بهم ریخت. بغلش زد و از زمین بلندش کرد. چند بار او را بوسید و بالاخره گفت: شب به خیر. باید برم. مامان بیدار نشسته که من برگردم.

پریناز ترسیده پرسید: گفتی میای پیش من؟

خندید و گفت: نه گفتم یه کار خیلی مهم دارم میرم رستوران. کلی چونه زدم تا راضی شد بیام. قول دادم قبل از نصف شب خونه باشم.

پریناز خندید و گفت: مثل سیندرلا.

آرمان پایش را بالا گرفت و گفت: با کفشای بلوری!

+: وای آرمان هنوز عاشق کفشامم.

_: خدا رو شکر که این کفشا پیدا شدن و بهانه ای شد که دلت با ما راه بیاد.

پریناز مشتی به بازوی او زد و معترضانه گفت: به خاطر کفشا نبود.

_: بالاخره بی تاثیرم نبود. خب خوشگل خانم کاری باری؟ من باید برم.

صدای ملایم آقای بهمنی هر دو را از جا پراند: نصف شبی با چی میری آرمان؟

آرمان از خجالت خندید. لبش را گاز گرفت و عقب کشید. پریناز هم خجالت زده توی تاریکی خزید و صورتش را با دستهایش پوشاند.

آقای بهمنی خندید و گفت: خیلی خب دیگه. برو آرمان الان سرویس بچه ها می رسه. باهاشون برو.

_: نه آقا خودم میرم. الان برم بهشون بگم اینجا چکار می کنم؟

=: دیگه هرکی خربزه می خوره پای لرزشم میشینه.

پریناز معترضانه پرسید: یعنی من خربزه ام بابا؟!!!

=: نه تو هندونه ای. برو آرمان. الان حاج خانم بیدار بشه جواب پس دادن داری. شب به خیر.

بعد بدون این که منتظر جواب بشود به طرف اتاق رفت. آرمان به طرف پریناز برگشت. در که پشت سر آقای بهمنی بسته شد، یک بار دیگر در آغوشش گرفت، شب به خیر گفت و با بی میلی از در بیرون رفت.

دم در به چند تا از همکارانش رسید. تظاهر کرد که همان موقع آمده است که آنها را ببیند. سلام و علیک کوتاهی کرد و با باباحیدر سوار ماشین شد.

وقتی بی سر و صدا وارد خانه شد، صدای مامان میخکوبش کرد: ده دقیقه از دوازده گذشته آرمان!

نفسش را رها کرد و آرام گفت: سلام. ببخشید. سعی کردم زودتر بیام. نشد. شبتون به خیر.

=: شب به خیر.