ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چرا می نویسم؟

سلام

خوب باشین!

این چند روز یه فکری بدجور ذهنمو مشغول کرده. امروز هم به جایی رسید که هر کار کردم نتونستم برم سراغ قصه ام. گفتم بیام اینجا بگم عقده هام یه وقت رو دلم نمونه غم باد نگیرم خدای نکرده!

چند روز پیش دکتر آرش (حوصله ندارم بگردم لینکشو پیدا کنم. شرمنده) تو وبلاگش یه بحثی راه انداخته بود بر این مبنا که چرا وبلاگ می خونین؟ چرا وبلاگ می نویسین؟ 

خب اون یه تحقیق کاملی برای خودش بود و هیچی. ولی سوالاتش بعد از یه هفته ده روزی که از خوندن این پستش می گذره از کله ی من بیرون نرفته و تازه بهش یه چیزایی هم اضافه شده! مثلاً این که وبلاگ نویسی چه منافع و مضراتی برام داره؟ یا اصولاً چرا داستان می نویسم؟

1- وبلاگ خوندن در اصل برام یه سرگرمیه. بعد از اون میشه یه سری اطلاعات و تبادل نظرها و جویای حال دوستان شدن. تا اینجاش که خوبه. ولی این که تو ده تا وبلاگ سر بزنم و همه مشغول نالیدن اونم الکی باشن خلقمو بدجوری بهم میریزه. (حالا تو هم به خود نگیر دیگه!)

2- رک و راست و بی پرده بگم؟ برای ابراز وجود وبلاگ می نویسم! می خوام بگم هستم. ولی خب فقط این نیست. داستان می نویسم چون می خوام داستان شاد بخونم. داستان شادی که رو اعصاب آدم نره هم این روزا کیمیاست. داستانا رو دیدین؟ تمام دخترهای شخصیت اول بسیار زیبا، بسیار مثبت، بسیار بدبخت و مورد هجوم مردهای بدجنس و خطرناک هستن. تا این که شیرمردی پیدا میشه و اونا رو از اوج بدبختی نجات میده. حالا یا هپی اند و یا نه یکی میمیره یا هر دوشون. 

من می خوام بگم آدما می تونن به سادگی خوب باشن. می خوام بگم زن یه موجود توسری خور و مرد یه مستبد بالفطره نیست. اووووووف نمی خوام بحث کنم. 

حالا نمیگم خیلی خوب می نویسم. والا اگه رمان درست و حسابی فراوون بود، سال تا سال نمی نوشتم. حداقل تا وقتی که مطلبی برای نوشتن پیدا می کردم. نه این که کلا بنویسم که نوشته باشم. 

یه نکته هست، اینجا نوشتنم پیشرفت می کنه. سعی می کنم پخته تر و بهتر بنویسم. از انتقاد به جا هم لذت می برم. واقعاً خوشحال میشم وقتی اشتباهاتم رو یادآور میشین. ولی انتقاد به جا با متلک و تحقیر و تهدید خیلی فرق می کنه! 

حرف که خیلی هست. اگه دوست داشتین بحث رو ادامه بدین، بازی راه بندازین یا هرچی. اگه نه هم که ما رو به خیر و شما رو به سلامت. صبر کنین حس و حالم برگرده سر جاش و بیام قسمت بعدی رو بنویسم. می تونه دو ساعت دیگه باشه، می تونه سه روز دیگه باشه. الهام بانو حساب کتاب نداره مادرجان! دعوا نکن چرا نمی نویسی!


نظرات 20 + ارسال نظر
مونت سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:20 ق.ظ

فکر نکن اگه روزی به هردلیلی داستان نوشتنتو تعطیل کردی دیگه جلب توجه نمیکنی!مطمعن باش<وقتی اعصاب ادم رو بهم میزنی که از در خونه کمتر بری بیرون و یه سری فکرای مزاحم تو سرت باشن و هی دوا مجبور باشی بخوری.بیشنهاد من به عنوان یک دوست همیشگی!14تا صلوات<یه دوش<یه خواب!تو برای خودت شخصیت داری.اگه یه روز بفهمیم دکتر ارش شوهر رقیه استفکر کن.میمیریم از خنده واظهار وجودش!اونوقت چقدر حرس میخوری که اینقدر رو اعصابت راه رفته.بوس.بای

من کلا آدم درخشانیم :)))))
دکتر آرش شوهر رقیه؟ :)))))))) عالیه!
ولی دکتر آرش رو اعصاب من راه نرفته. اتفاقا خیلیم وبلاگشو دوست دارم. متلک و تهدیده که حتی به شوخیم باشه اذیتم می کنه.
خوش باشی
بوس
بای

آرزو دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

من خیلی رمان خوندم و می خونم و به نظرم رمان های شما خیلی هم قشنگه حتی به نظرم اگه چاپ بشه کلی خواننده خواهد داشت. آخه ییهو اتفاقای عجیب غریب و مرگ این عاشق و ... نداره خیلی هم ساده و روون و دوست داشتنیه.
من واقعا داستانهاتون رو دوست دارم و همیشه با وجود یک عالمه کار مدام میام سر می زنم که یک وقت یک قسمت رو داغ داغ نخونم
تو رو خدا نرید دوباره ها

خیلی ممنونم
نه نمیرم :)

شکر دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:03 ب.ظ

می تونم داستاناتونو پیرینت کنم؟آیلا جون جونم

بیخیال شکری! :)) اینقدرام تحفه ای نیستن ها!

شی شی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:20 ب.ظ

shenidam doost dashtin nazar bedam manam dadam mishe zoodtar benevisin?!!

مرسی شی شی جونم :*)
ایشالا زود میام

نگار دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

به نظر من وقتی یکی شروع میکنه به وبلاگ نوشتن حتما یه دلیلی داره که به نظر خودش قابل قبوله. پس هیچ وقت به دلیل وبلاگ نوشتنت شک نکن :)
من مینویسم که خاطراتم برام بمونن. مینویسم چون بهترین دوستام، دوستای مجازی م هستن، دوستایی که همین وبلاگ باعث شده باهاشون اشنا شم :)
ازت خواهش میکنم که بنویس. روزی هزار بار وبلاگت رو چک میکنم. داستانات واقعا قشنگن. منم حرفاتو در مورد رمانا و داستانا قبول دارم... خلاصه این که بنویس دیگه. لطفا

درسته. باید ادامه بدم
عالیه. امیدوارم همیشه یه عالمه دوست خوب داشته باشی
خیلی لطف می کنی. میام ایشالا

نرگس دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خاله زودی بیا بنویس دیگه !
ناز نکن

ناز نمی کنم. یه مدت نت نداشتیم. چندین ساعتش خیاطی می کردم. یه مقدارشم مهمونی بودم. دیشبم خوابیده بودم :دی
میام ایشالا. میرم می نویسم میام

$ دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام همسایه ... داستان های تو از این نظر خوبن که همیشه پایانشون خوشه و آدمای پررو و بی تربیت هم توشون پیدا نمیشه !
راستش این روزا دختر داستان ها هرچی بی ادب تر و حاضر جواب تر باشه یعنی بهتره ! اما شخصیتای تو اینطوری نیستن آدم با خوندن داستانات آرامش پیدا می کنه ... حداقل برا من که اینطوریه

موضوع اینه که خودت با نوشتن کنار بیای و اینکار خوشحالت کنه نه که باعث آزار و اذیتت بشه ... چون دیر یا زود همه آدرس رو پیدا می کنن (آدمای فضول و بیکار مثل خودم!!!) و میان و می خونن و شایدم هرچی دلشون خواست گفتن !
به روح و روان خودت اهمیت بده نه حرف دیگران ... اگه شوهر آدم راضی باشه بقیه چه کاره ان ؟
خوب و خوش باشی همیشه .....
کامنتم رو تایید نکردی هم نکردی

سلام عزیزم
تلاشم اینه که اینطور باشه
ها والا! همینا منو نویسنده کردن :دی

نوشتن همیشه خوشحالم می کنه. حواشی اذیتم می کنه.
تو که فضول نیستی عزیزم. بیکاریتم این دو روز انشااله به سلامتی بگذره رفع میشه :)
موضوع همون حرفاس. تقصیر خودمه که خیلی کم ظرفیتم. تحمل متلک ندارم.

آخه با آدمای دیگه هم باید زندگی کنم. ولی به هر حال با وجود این همه ابراز لطف، الان خیلی بهترم.

سلامت باشی خانوم.
بوس

غزل دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام مامانی!
می دونی همه می نوسین که ابراز وجود کنن. یعنی یه حسی توشون هست که می خواد خودش رو بیان کنه. حالا برای تو داستان نویسیه، برای من از خودم و اطرافم گفتنه. سختی این موضوع برای آدمهای مجازی مثل ماها نیست که وبلاگت رو می خونن. سختی مال آدمهای واقعیه که وبلاگت رو می خونن. بخصوص اگه خودشون وبلاگ ندارن. موضوع رو درک نمی کنن. بعضی وقتها اذیت هم می کنن حالا به شوخی . اما می دونی نمی شه به خاطر یه سری آدم که درک نمی کنن جریان چیه، حست رو سرکوب کنی.
یه قسمت خوب وبلاگ نویسی خواننده ها و نظراتشونه، اینکه از سمت یه سری آدم تشویق می شی ، خونده می شی این خودش یه حس خوب می ده به آدم.
به نظرم به خودت مطمئن باش. و ادامه بده . هر حرکتی یه سری سختی جلوی روی آدم می زاره. آدم بهتره آروم آروم جلو بره
من که خیلی زیاد نوشته هات رو دوست دارم. به خاطر همین حس زندگی که توشون هست و حس رویا گونه بسیار زیادی که توش هست. مطمئنا با تداوم و تمرین که به هدفت یعنی بهتر نوشتن می رسی
مواظب خودت باشش

سلام غزل جونم!
خیلی ممنونم. توضیحات قشنگی بود. متشکرم

بهاره دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

سلام آیلا جونم
خوفی دوست جون؟
چرا وبلاگتو و میخونم؟ چون روون و جذاب می نویسی و من رو همیشه به این فکر وا میداری که چرا داستانهای به این قشنگی رو کتابش نمیکنی؟
بعدشم اینکه کم بیصبرانه منتظرم ادامه داستان و بخونم لفطا زودتر بنویسش برامون
مواظب خودت باش عزیزم"-*

سلام بهاره جون
خوفم. تو خوفی عزیز؟
متشکرم. چرا چاپ نمی کنم؟ چون نمی خوام آلوده ی درگیریاش بشم. من همینجام دو کلام می نویسم گاهی آب و روغن قاطی می کنم از یک کلمه حرف. حالا با مشکلات چاپ و ناشر و امروز برو و فردا بیا و پول نداریم و کاغذ نداریم و جوهر نداریم ووووووووووو من یکی اعصابشو ندارم شرمنده. می نویسم که در کنار دوستام کمی خوش باشم.

مرسی عزیزم. میام ایشالا :********

خانوم گلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

اما من خوندن داستانهای تورو خیلی دوست دارم.به آدم انرزی و هیجان می ده.این رو هم به انگیزه ت برای نوشتن اضافه کن!

خیلی ممنونم خانم گلی :*)

جودی آبوت دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

تو خیلی ام خوبی آیلا جون

خیلی ممنونم جودی جون

شایا دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام بانو آیلا
شما که داستانهاتون عاااالیه خانم.
فکر میکنم اکثرمون برای همین ابراز وجود باشه که مینویسیم حتی اگر برای بعضی ها دلیل اول نباشه یکی از دلایل هست!
پیشرفت هم که معلومه!!! تو که توی داستانت پیشرفت و پختگی کاملا پیدا و واضحه. و بقیه هم مسلما همینطورن. من خودم وبلاگ نویسیم رو توی رزومه های اینجام نویشتم به عنوان یه تجربه و تمرین خوب برای "قدرت نوشتار". برای اینکه میبینم چقدر پیشرفت و کردم توی نوشتن!

سلام شایا جونم :*******

خیلی لطف داری عزیزم :***********

آره شاید همینطور باشه.

تو که واقعا خوب می نویسی. این که آدم بتونه یه یادداشت روزانه ی نسبتا طولانی رو تبدیل به یه نوشته ی جذاب و خوندنی بکنه واقعا هنر بزرگیه. من که هر وبلاگی اینقدر روزانه هاشو طولانی نوشته باشه، حوصلم نمیذاره بخونم. ولی مال تو واقعا خوندنیه و هر بار فکر می کنم کاش بیشتر بود! جدی میگم. بی تعارف!

its me یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ب.ظ

به افراط و تفریط هم باید فکر کرد
جوری نباشه که
بودش بلا و نبودش بلا باشه

درسته! اشکال بزرگم همینه :( باید تعادل رو پیدا کنم.

ماتیلدا یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

هی خانم یواششششششش چرا اینقدر آشفته این؟
یکم برین استراحت کنین بعد بیاین....

چند تا نکته ی مختلف از اینجا و اونجا سرازیر شد این وسط و آشفتم کرد!
حالا خوبم. عقده هام تخلیه شد :دی
:*)

shyli یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

hello khale :*

خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟

نتمون وصلید هوراااااااااااااااااااااااااااااا

منکه تو وب دکتر ارش خیلی وقته نرفتم. تخصصی مینویسه :پی

با هر دو موردتون به طور کامل کامل موافقم


چی بگم والا مزاحمایی که کارشون تحقیره که همیشه هستن منم یکی باز پیدا کردم شایدم همون قبلیه ولی دیگه نظراشو نمیخونم میپاکمشون

اووووووه همینکه این چند وقت 4-5 صفحه نوشتین خوبه خاله. الهام بانوام به استراحت نیاز داره دیگه

بووووووووووووووووووووووووووس

علیک هلو :*****
خوبم. تو خوبی؟
هوراااااااااااااااااااا خوش برگشتید به دنیای مجازی :))

آره دیگه... اینجوریاس... ولی وقتی غیر از کامنت رودرو هم سربسرت بذارن دیگه نمیتونی پاکش کنی. مجبوری لبخند بزنی و بیخیال شی. بعدم فکر کنی اگه اینقد بده خب بزنیم درشو تخته کنیم بلکه ملت خوشحال شن!

مرسی عزییییییزم
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

سحر (درنگ) یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ http://derang27.mihanblog.com/

بالاخره این صفحه باز شد
خب من الان خیلی کار دارم خب. ولی میترسم کامنت نذارم. بگم فردا. یهو خدایی نکرده باز نشه!
خب یه سری کامی خراب میه. یه سری نت قطع میشه. خدا سویش را به خیر کنه!
خب فعلا این را بگم که تو چرا می نویسی که خودت نوشتی و خب من بعدا میام نظر میدم راجع به نظرت :دی
ولی خواستم بگم که تو که می نویسی ما میاییم میخونیم.
بعد ما که میخونیم همچین لذت می برییییییییییییییم
بعدش اگه خوشحال باشیم هی منتظر قسمت بعدی هستیم و کلا حس خوبی داره
اگه غمگین باشیم همچین که میاییم داستان میخونیم انگاری کلی حالمون بهتر میشه
و در نهایت خواستم بگم که شما کار بسیار مفیدی انجام میدهید و کلی در بالا بردن روحیه ما دیگران نقش بزرگی ایفا میکنید که کار کمی نیست
مگه از قدیم نگفتن تا تونای دلی بدست آور...؟
هوم نه! یه شعر دیگه منظورم بود که می گفت شاد کردن بقیه آدمها خیلی کار خوبیه
اینا دیگه
فعلا بای
نیام ببینم نیستی!
خودم یه هفت هشت ده روی کم پیدا بودم بسه.
خب؟
برم برم که کارام می مونه!
بوووووووووس

خدا رو شکر! ممنونم که با وجود این که کار داشتی کامنت گذاشتی. خوشحال شدم. از نگرانی هم دراومدم :)
انشااله دیگه چیزی پیش نیاد
مرسی ممنونم. اگه بدونم مفیده که ادامه میدم.
زود بیا
بووووووووووووووووووووووووووووووووس
بای

ندا یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:31 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

نگو اینارو مادرجان!!!
امیدوارم همون دوساعت باشه....نه یه دقیه زودتر نه دورتر
تازه باهات آشنا شدم

مرسی ندا جونم
سعی می کنم زود بیام

_ یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:05 ب.ظ

من که اگه تا فردا بقیه ی داستان رو نخونم از هیجان " فضولی و خییلی چیزای دیگه
میترکم

:)) مرسی. چشم. می نویسم انشااله

آزاده یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:34 ب.ظ

نه آیلا جونم، تو رو خدا...من تنها داستانایی که دوست دارم داستانای شماست...چون مطمئنم توش آدم عقده ای داغون و متلک پرون مثل این داستانای دیگه نیست...

حالا از ما بپرسین چرا وبلاگتون ور می خونیم؟

من وبلاگتون رو می خونم، چون تنها وبلاگیه که همیشه یاد کشورم رو یه وقتایی حتی یاد شهرمون رو برام زنده نگه می داره، من وبلاگتونو می خونم و همیشه پی گیرش هستم چون غیر از خود وبلاگ شخصیت نویسنده وبلاگ رو اینقدر دوست دارم که ندیده به عنوان بهترین دوستم می شناسمتون

چون شما تنها کسی هستین که بی منت، رک و پوست کنده می نویسین، من کلا 2 تا وبلاگ رو همیشه می خونم، یکی وبلاگ شما یکی وبلاگ گیلاسی، چون شما فوق العاده می نویسین، به جان خودم صبح ها که پا می شم اولین کاری که می کنم چک کردن وبلاگ شماست، بعدم وسایلم رو جمع می کنم و بدو بدو می رم به اتوبوس برسم...اینا رو گفتم که نشون بدم واقعا هم خودتون هم وبلاگتون برام عزیزه...

اما به هر حال تصمیم رفتن یا موندن با خودتونه...امیدوارم که بازم بمونین و بنویسین...مثل همیشه منو راهنمایی کنین

خیلی لطف داری عزیزم:*) اگر بدونم خوشحالت می کنه حتما ادامه میدم

آخی چقدر قشنگ و ناز توضیح دادی:*) خیلی ممنونم. امیدوارم همیشه خوش و خندان باشی گلم :*)

نرگس یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

ای ووی خاله نه دوباره جمع کنی بری !!!

نمی دونم. می ترسم مجبور بشم. خودمم نمی دونم چی می خوام :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد