ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (12)

سلام

ببخشید. هم کوتاهه هم با تاخیر. انگشتام خیلی درد می کنه. نمی تونم زیاد تایپ کنم. همینم به چند نوبت نوشتم.


چند روز بعد کیهان با شرکای گالری اش تصمیم به برپایی یک نمایشگاه داشتند. اما بیشتر دوندگیها با کیهان بود. البته کورش سعی خودش را می کرد، اما به اندازه ی کیهان وقت آزاد نداشت. کتایون هم که ازدواج کرده و از کشور رفته بود. فخری هم بزرگترین هنرش تلفنهای پی در پی به کیهان بود و ریختن یک عالمه نگرانی بر سرش که بدجوری اعصاب کیهان را بهم می ریخت.

شایان و بهاره قول دادند که تا حد امکان کمکش کنند. آن روز سه شنبه بود. قرار بود بعد از دانشگاه به دنبال شایان بروند تا باهم برای آماده کردن سالنی که کیهان و کورش اجاره کرده بودند، بروند. صبح تا عصر بهاره توی دانشگاه و شایان بیرون، آگهی می چسباندند.

ماجرای تلخ هفته ی گذشته کم کم فراموش میشد، تنها چیزی که به جا مانده بود، قهر فرزانه بود که بهاره از هر راهی وارد شده بود، نتوانسته بود دلش را به دست بیاورد. آن روز هم با دو بسته شیر و کیک به طرف فرزانه که تنها روی نیمکت نشسته بود، رفت. کنارش نشست. فرزانه رو گرداند. بهاره کیسه ی خوراکی را وسط گذاشت و گفت: باشه قهر باش. ولی دلم برات تنگ شده. بیا حداقل هم سفره ام باش، دلم خوش باشه. تو اینقدر بد کینه نبودی. ببینم نکنه اون آقاهه چیزی به بابات گفته؟

فرزانه بدون این این که نگاهش کند، سری به نفی بالا برد. بهاره دوباره گفت: من اشتباه کردم. من غلط کردم. تاوان لحظه لحظه شو پس دادم. اینقدر تو و کیا و میتی رو اذیت کردم که از خودم بیزار شدم. ولی دیگه بسه دیگه! حتی اگه مرده بودم خاکم تا حالا سرد شده بود!

فرزانه نگاهی بی حوصله به او انداخت و دوباره رو گرداند. بهاره آهی کشید و به روبرو نگاه کرد. با دیدن شایان چشمانش درخشید. شاید شایان غیرمستقیم می توانست وساطت کند.

_: سلام عمه جون!

به فرزانه هم سلام کرد که فرزانه زیر لب جواب داد.

بهاره گفت: علیک سلام بابابزرگ! اینجا چیکار می کنی؟ این دانشگاه اینقدر بی در و پیکره که هرکی رد شد راش میدن؟

در واقع رویش به شایان نبود. داغ ماجرای هفته ی گذشته در دلش تازه شده بود.

_: نه بابا اتفاقاً تازگی خیلی سخت می گیرن. کارتم دم دست نبود، سه ساعت قسم خوردم که دانشجویم باز رام نداد، بالاخره گشتم کارت بی زبونو از هفت تا سوراخ کشیدم بیرون تا اجازه داد بیام تو!

_: تقصیر خودته. قیافت خیلی خلاف می زنه.

_: امروز از دنده ی چپ پا شدی ها! پاچه می گیری!

بهاره نگاهی ناامید به فرزانه انداخت و گفت: بعضیا اینقدر بدکینه ان که دل و دماغ واسه آدم نمی ذارن.

_: بی خیال... پاشو بریم، دو تا تابلو تراز کنی، حال و روزت میاد سر جاش!

_: فرزانه هم بیاد؟

_: اگه بیان که لطف می کنن. کلی کار داریم.

_: بیا دیگه فرزانه!

فرزانه نگاهی دلخور به بهاره انداخت. اما همراهی شایان اتفاقی نبود که هرروز برایش پیش بیاید. بنابراین برخاست و گفت: میام.

شایان گفت: باعث زحمتتونه.

_: نه چه زحمتی؟

بهاره با شوق بلند شد و باهم به دنبال کیهان رفتند. توی راه پرسید:  تو اگه دانشجویی چرا من تا حالا اینجا ندیدمت؟

_: این ترم مرخصی گرفتم یه خورده کارامو راست و ریس کنم.

_: چوخوب.

دوباره نگاهی پر از لذت به فرزانه انداخت. خیلی از شایان ممنون بود. امیدوار بود آن دو حسابی باهم جور شوند.

کیهان نزدیک در منتظر آنها بود. باهم به سالن رفتند. چهار نفری مشغول مرتب کردن سالن و نصب تابلوها شدند. بهاره همانطور که کنار کیهان مشغول کار بود، در ذهنش به دنبال راهی می گشت که شایان و فرزانه را بیشتر بهم معرفی کند. تازه ده دقیقه بود که شروع کرده بودند. برگشت پیش شایان تا سوالی بپرسد که با تعجب دید آن دو چنان گرم شوخی هستند که انگار صد سال قوم و خویش درجه یک هم بوده اند!

_: هی این تابلو رو نگه دار.

_: خودت نگهش دار.

_: د بگیرش لوس نشو. حالا برو یه کم عقبتر...

_: می خورم تو دیوار.

_: طوری نیس. بلکه هیکل کج و کوله ات صاف شه!

_: من کج و کوله ام گامبو؟

_: من خیلیم باربی ام! دیگه این حرف زشتو به من نزن.

_: باشه باربی خانم. ولی به جان خودت این تراز نیست.

_: از جون خودت مایه بذار. خیلیم ترازه.

_: نیست. والا نیست. عمه جون یه کم برو عقبتر ببین ترازه؟

بهاره قدمی به عقب برداشت و منتقدانه به تابلو خیره شد.

_: هی عمه جون، نگفتم تابلو رو تفسیر کن. رفت تو بحر نقاشی! با تو ام. صافه؟

_: نه سمت راستشو یه کم بده بالا.

فرزانه گفت: هر چی کجی هست مال طرف خودته!

_: به شما توهین نکردم باربی خانم!

_: هی بگیرش نیفته.

بهاره لبخندی زد. خیالش راحت شد. سوالی که می خواست از شایان بپرسد یادش رفت. آن دو را به حال خود گذاشت و پیش کیهان برگشت.

آن روز به هر ترتیب سالن را آماده کردند. از روز بعد هم نمایشگاه آغاز شد و به مدت ده روز هم ادامه داشت. هرروز بهاره و کیهان و فرزانه از دانشگاه و شایان هم از هر جا بود، خودشان را به نمایشگاه می رساندند و تا ده شب از بازدید کنندگان استقبال می کردند. اگر خلوت بود، سر شب شایان، به خرج کیهان، ساندویچ می خرید و همان توی سالن می خوردند. اگر هم شلوغ بود، بعد از نمایشگاه شام می خوردند؛ بعد کیهان شایان و فرزانه را می رساند و با بهاره به خانه می رفت. وقتی می رسیدند، بهاره از خستگی بیهوش میشد.

 یک هفته از شروع به کار نمایشگاه گذشته بود. آن شب نسبتاً خلوت بود. بهاره نزدیک شایان و فرزانه ایستاده بود و به شوخی های بی وقفه ی آنها می خندید.

شایان گفت: این عمه خانم که ولمون نمی کنه دو کلمه خصوصی اختلاط کنیم!

بهاره در حال خندیدن دو سه قدم عقب رفت و گفت: بفرمایید. راحت باشین!

ناگهان پایش سر خورد و اگر یک نفر مثل دیوار پشت سرش نایستاده بود، حتماً به پشت زمین می خورد. بهاره محکم به مرد پشت سرش برخورد کرد. محافظش لحظه ای او را دو دستی گرفت تا تعادلش را به دست آورد و بعد رهایش کرد.

بهاره هنوز داشت می خندید. در میان خنده گفت: ببخشید. خیلی ببخشید.

و برگشت تا رودررو از ناجی اش تشکر کند. اما با دیدن منوچهر صالح پور، خنده بر لبش ماسید. به دنبال کمکی سر به اطراف چرخاند. فرزانه جلو آمد و خیلی رسمی سلام و علیک کرد. بهاره با ناراحتی عقب کشید. اما منوچهر صدایش زد و گفت: صبر کنین خانم برومند. من می خوام یکی دو تا تابلو برای دفترم بخرم. میشه لطفاً راهنماییم کنین؟

بهاره به شدت سرش را تکان داد و در حالی که دور میشد، گفت: نه نه. از من نخواین.

کیهان دست روی شانه ی منوچهر گذاشت و گفت: میشه خواهش کنم از اینجا برین بیرون؟

منوچهر نگاهی به کیهان انداخت و بدون اعتراض خارج شد. 

نظرات 33 + ارسال نظر
سحر (درنگ) یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ

میزنمـــــــــــــت! هم حالا داری داستان می نویسی و می تایپی. هم روکش مبل میدوزی؟ حالا مبلهات سرما میخوردند! واجب بود. بیچاره ها لخت مونده بودند؟ ای بابا! میزاشتی دستت خوب خوب بشه، بعد!
امان از دست تو و مامان من!!!!

یعنی مردم از خندههههههههههه :))) دستت درد نکنه.
باشه تو بیا بزن. اگه من حرف زدم!

نازلی یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ب.ظ

inam email man merci ke dastan midi bekhoonam mamnoonam.
rasti man inja nemitoonam farsi benevisam.
man ham ye seri dastan boland ghadimi daram vali nemidoonam ke bezaram ya na felan moondam vali dastan shoma motore mano ham roshan kard.
mersi aila joon

در اولین فرصت می فرستم برات.
چه خووووووب! من که پایه ام. بذار حتما!
خواهش می کنم گلم

خورشید یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ب.ظ

آیلااااااااا بیا دیگه

دارم می نویسم. میام

سحر (درنگ) یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام خانومی
چطوری؟

سلام عزیییزم
بهترم خدا رو شکر. دارم سعی می کنم با رعایت اصول ایمنی! تایپ کنم.
خیلی ممنون :*)

نازلی یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ق.ظ

تورو خدا آپ کنید من مردم از بس اومدم اینجا بازم قسمت 12 بود تور خدا به ما رحم کنید من معتاد وبلاگتون شدم.

سعی می کنم بنویسم. ایمیل بده از قصه های قدیمیم برات بفرستم.

سحر (درنگ) شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام
آخی. بهشون فشار اومده طفلیکا. منم یه بار 8 تا دمل را بلند کردم. نه اینکه ورزش کنما. میخواستم ببرم اون ور باشگاه. بعد هی دستم خواب میرفت. البته تا یه روز! بعد خوب شد
دیروز میخوندم اگه شلغم پخته را له کنید و بمالید روی پوست برای درد مفاصل و خشکی پوست خوبه.
آخه دختر تو دیگه چرا اصرار داری مثل مامان من هی یه کاری واسه خودت جور کنی؟ ببینم تو اصلا میتونی یه دقیقه بیکار بشینی؟ نه جدا میتونی؟
مواظب خودت باش
زودی خوب شی ان شا الله

سلام
آره... هربار یه کار تازه می کنم یادشون میاد!!!
خدا رو شکر که دنباله نداشت.
جدی؟ چه جالب. امتحان می کنم.
آره من با مامانت یه نسبتی دارم گمونم!! نه خداییش نمی تونم. تو تنم می جوشه!!! همش فکر می کنم یه کاری دارم که نکردم. الانم دارم روکش مبل می دوزم! خیییییییییلی سخته. ولی به دستم فشار نمیاد. سلام علیکم. شما چطورین؟ :دی
مرسی عزیزم. سلامت باشی :*)

نگار شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

سلام ایلا جونم
خدا بد نده. چی شده؟ میدونم دست درد چقدر بده... من که کتف راستم درد میگیره و وقتی دردش شروع میشه زندگی م مختل میشه!
ایشالله زود زود خوب میشی
به دستت زیاد فشار نیار که زود خوب شی. قبول؟

سلام نگار جونم
نه بد که نیست. درده خوب میشه ایشالا... آخی... امیدوارم دیگه برات پیش نیاد و سلامت باشی همیشه :*******

سعی می کنم :*)

سحر (درنگ) شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام
چرا پس خوب نشدی؟
چطوری درد میکنه. ماهیجه هاشه؟ استخونهاشه؟ مفصلهاست؟
امیدوارم زودی خوب شی :*)

سلام
گمونم این چند وقت خیلی ازش کار کشیدم. از خوابیده و نشسته وسط تخت تایپ کردن بگیر تا سه تا پتو برای بچه ها دوختن و کارهای روزمره ی خونه. پتوها پارچه اش آماده بود. از این پنبه دوزیها. ولی دولاش کردم و دورش روبان دوختم. هی این پارچه ها میفتاد و وزنی داشت و خلاصه فشار زیادی بود.

مفصل و استخون. کف دست و نوک انگشتام پوستشم می سوزه و خواب میره.

خیلی ممنونم عزیزم :*)

رعنا جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ

سلام آیلا خانمی
مرسی از اد کردن آی دی
امیدوارم زود زود زود خوب بشین
کمکی هم بخواین میتونم انجام بدم
حتی میشه تماس بگیرم و شما بخونین و من تایپ کنم هاااا
در کل خواستم بگم خیلی ارادت داریم

کوچولوها رو ببوسین

سلام رعنا جون
خواهش می کنم
خیلی ممنونم
لطف داری عزیزم

می بوسمت

آزاده جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:40 ب.ظ

جات خالی آیلا جونم، سفات انگلیشم هم دست کمی از قارسی ام نداره

انشا... که دستتون زود زودی خوب شه

وای خدا!!!! :)))))

سلامت و خوشحال باشی گلم :********

الهه و چراغ جادو جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

ای خاله ی زیبا وقتی ما خانما غیرتی میشیم میگن حسودی میکنه . نوبت آقایون که میشه اسمش میشه غیرت

به قول حافظ:
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد
حالا بیا باهاش بجنگ!

غزل جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:19 ق.ظ

مامانی امیدوارم زودی خوب شی، اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو
دوستت دارم

خیلی ممنونم غزل جونم. لطف داری
منم دوستت دارم

سحر (درنگ) جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام
انگشتهات بهتره؟

سلام
نه. ظاهرا همون دست درد قدیمی دوباره عود کرده. این بار از انگشتا شروع شده و الان تا سر شونه ام درد می کنه.

Miss o0o0om پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:01 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

دلمان خیلی خیلی تنگ شده ها......
دستات خوبه ایلا جونم....؟!
بهتر شدییی..؟!

منم همینطور اوووم جون
درد می کنه...
ممنونم

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

چقد این کیا حسوووووووووووودهههههههههههههه

غیرتی شد باااا!

... پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ب.ظ

ooooooooh!webetun az inja ham hamin sheklie!:D ja hame dustan khali...
oh!che dastanesh bahal shode...:D dus daram!

نه بابا!!!! جدی؟؟؟؟ :))
مرسی! برای دستام دعا کن.

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ق.ظ

تو اون سایته پینگیلش که تایپ کنی. خودش تبدیل به فارسی میشه. خیلی باحاله!
البته خب به کار تو نمیاد

ها شنیده بودم. جالبه :)

آزاده چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ

بهاره فرار که نه یعنی ول کرد رفت کلا من سفات فارسی ام در حد هویج است نمی تونم کلمه مناسب پیدا کنم

آهان از اون لحاظ! نوپرابلم دیر. فعلا انگلیشتو بچسب زودتر تموم شه!

خورشید چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:44 ب.ظ

ااااام فعلا که دور دوره فرزانس خوشبخت بشنننننننن کیهان یکمی خشن برخورد نکرد ؟

آررره :))
خیلی با ملایمت بیرونش کرد! :دی

شی شی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:36 ب.ظ

akhey delam baraye manochehr sukht!!!enshaalah zood khub mishin

اکشال نداره. خیلی ناراحت نشد :)
خیلی ممنونم شی شی جونم

ندا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

آخ آخ!! حتما هنوز دستت درد می کنه که نظرا رو تایید نکردی ها؟؟!!
زود خوب شی!:))
می بوسمت:*

آره سعی می کنم رژیم لپ تاپ بگیرم کلاً :)) چون بیام طرفش شروع می کنم تایپ کردن.
خیلی خیلی ممنونم عزیزم
بوووووووووووس فراوان

بهاره چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

آیلا جونم مرسی عزیزم از اینهمه لطفی که داشتی به من...
راستی قسمت آخر و داستان را هم به ادامه مطالب آخرین پستم اضافه کردم... اگه دوست داشتی بیا بخونش.
منم همچنان منتظر ادامه داستانت هستم.
مواظب خودت باش عزیزم:-*

خواهش می کنم گلم. خوبی از خودته :*)
آخ جوووووون. میام!
مرسی. به محض این که بتونم می نویسم
تو هم همینطور :*)

بهاره جون کامنتدونیت جای نظر دادنش باز نمیشد. می خواستم تشکر کنم از داستان. عالی بود. ممنون. فقط من یه نکته رو نفهمیدم. چطور بود که وقتی ماگنوس فین، دلیسیا رو دزدید با کشتی و اون همه سختی بردش به یه جزیره؛ بعد موقعی که دلیسیا می خواست فرار کنه، با کالسکه و از خشکی به راحتی رسید لندن؟!!!

نرگس چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

آخی طفلی !
دلم سوخت !
چرا بیرونش کردن ؟!
چه فرزانه و شایان زود دختر خاله پسر خاله شدن

غیرتی شد دیگه!
آررره :))

شایا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ق.ظ


چرا انگشتات درد میکنن ؟ از بس تایپیدی؟ خوب یکمی استراحتشون بده!

---------

حال کردم با اقتدار کیهان

:*******
آره. کلا دستام مشکل دارن. قبلا بافتنی و قلاب بافی اینا خیلی می کردم، ولی کم کم همه رو به خاطر همین درد انگشتا و ساق دستام گذاشتم کنار. حالا رسیده به تایپ. خدا بخیر کنه.
:*************

مرسی! خوشم میاد که درکم می کنی :)

shyli چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ http://shylihome.persianblog.ir

سیلااااااااااااااااااام

خوبین؟

ا منوچهر هیچی نخرید؟

من حاضرم تایپ کنم. فقط شما باید بنویسینش تو دفتر. البته اگه اونجوری دستون بد تر نمیشه والا باید بغل دستم بشینین دیکته کنین من بنویسم

سلااااااااااااااااااام
خوبم. تو خوبی؟

نه دیگه :دی

نه بابا. من کلا با دستام نباید کار کنم تا خوب شن!
نه این که تو خیلی بیکاری!!!!

بهاره چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

موضوع داره هی جالب و جالبتر میشه آیلا جونم.
عزیزم دستت چرا درد میکنه؟ رفتی دکتر؟

خیلی ممنونم عزیزم
یه درد کهنه اس. هر فشاری بهش میاد سر باز می کنه. دکتر فقط میگه باهاش کار نکن.

نازلی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام
من جدا بهتون تبریک میگم . من همیشه سعی میکنم بنویسم و میدونم که نوشتن کار بسیار مشکلی ، حوصله دقت و اینهمه تخیلی زیباتون رو تحسین میکنم واقعا نوشتن یک داستان با اینهمه دیالوگ کار خیلی سختیه. واقعا عالی بود. من که از دیروز این داستانتون رو شروع به خوندن کردم لذت بردم و شدید منتظرم که ببینم بقیه اش چی میشه. امیدوارم که انگشتتون خوب بشه . حاضرم اگر که نوشتن با خودکار و اینا براتون راحته . برام بفرستین تا تایپ کنم.
امیدوارم که همیشه موفق باشید. راستی یه سئوال خصوصی توی اون بازی که برای بهاره هم فرستادین شما گفتین که اول دختر داشتین بعد نوشتین که دو تا پسر دارین چه جوری شد خیلی برام جالبه که بدونم؟ البته اگه دوست داشتین بگین.
موفق و موید باشید.

سلام
خیلی ممنونم نازلی جون
متشکرم. دقت تو هم خیلی خوب بود. از این اینقدر صحیح و مرتب بود واقعا لذت بردم.
خیلی ممنون. نه کلا نمی تونم با دستام زیاد کار کنم. فرقی نمی کنه.
دخترم ده سالشه. پسرا هفت ساله و سه سال و نیمه!
نه چه اشکالی داره؟
سلامت باشی :*

جودی آبوت چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:13 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

ای بابا این دختره چقدر بچه است آخه آیلا جون ؟!

بین دستای منو نیگا کن! آهان گرفتی؟ همینقدر!

مونت چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ق.ظ

امروز حالم بشدت گرفته اس.هم مقدار و هم متن این داستان کاملن چسبید.ممنونم.دیروز دلم برات سوختایشالا زود زود دستت خوب بشه عزیزم.بووس

ای بابا چرا؟ خدا نکنه.
خوش باشی همیشه
تو خوب درک می کنی. دعا کن از این یکی هم نیفتم!
بوس فراوان

Miss o0o0om چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ق.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

مثله همیشه قشنگ بود.... فقز خیلی کم بود....حالیم نشد ایلا جون.... زودی تموم شد.......):!
زود بیا ...باشه...؟!
بوووووووووس...

مرسی عزیز
دستام خیلی درد می کنه
سعی می کنم
بوووووووووووووووس

ندا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ق.ظ http://khoone-neda.persianblog .ir

سلام آیل خانومیییی
خیلی کوتاه هم نبود.....ایشالا انگشتات زود خوب شن
من هرچی می خوام این منوچهره رو خوب تصورش کنم،هی نمیشه
اون که نوشتی آخر داستانات یهویی تموم میشه،من موافق نیستم! وقتی داستانی خوب باشه،حتی اگه آخرش چیز مشخصی نباشه،آدم خودش یه پایان زیبا مثه باقی داستان پیدا میکنه....من که اینجوریم:)
دوست دارم عزیزمممم**

سلام ندا جونی :*)
خیلی ممنونم

قد بلند فرض کن حدود 190. چهار شونه. سفید رو. چشم ابرو مشکی. قیافه ی مغرور خوش تیپ!
خوشحالم که خوشت اومده. خیلی ممنونم
منم دوستت دارم :******

ماتیلدا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ق.ظ http://midnight-o.blogsky.com

ایشالا بهتر باشین
داستانه همش برخلاف تصور من پیش میره.... فک کنم قوه تخیلم عیب کرده

سلامت باشی
نه بابا فکرت مشغوله!

آزاده سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ب.ظ

آخی!! چرا فرار کردش دستت درد نکنه
انشا... که زودی دستتون خوب شه

کی فرار کرد؟
مرسی عزیزم. سلامت باشی :*****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد