ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلم تنهاست (9)

سلام

خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر

اینم از این قسمت. به نظرتون تمومش کنم یا ادامه بدم؟ راستش دیگه نمی دونم چی بنویسم. اگه می خواین ادامه داشته باشه، ماجرا پیشنهاد بدین.


دیگه این که شما صفحه ی وبلاگمو درست می بینین؟ به دو تا از دوستام آدرس دادن، ولی روی مانیتور نسخه ی موبایل می بینن! یعنی شکل یه گوشی آیفون وسطشم نوشته ها. فکر کردم مال بروزرشونه. با کروم و فایرفاکس و اکسپلورر امتحان کردم مشکلی نداشت. نمی دونم اونا چی دارن. نظر شما چیه؟ اپرا و سفری و غیره دارین امتحان کنین؟ 

دیگه همین. ممنون از همراهی همیشگی تون 


مرجان با ناراحتی روی مبل جابجا شد. اعصابش متشنج بود و بیشتر حرفهای اطرافیان را نمی فهمید. مامان حدود بیست نفر از اقوام نزدیک را برای مراسم خواستگاری دعوت کرده بود. از خانواده ی یاشار هم هفت هشت نفر آمده بودند. هرکسی حرفی میزد.

این خواستگاری ربطی به خواستگاری قبلی او نداشت. وقتی که همسر سابقش بالاخره پذیرفته شد و اجازه یافت که به خواستگاری بیاید، همه باهم ده نفر هم نمی شدند. فضا سرد و سنگین بود و مرجان فقط آرزو می کرد مجلس قبل از این که به دعوا بکشد، تمام شود. اما این بار فرق می کرد. جمع سی نفره صمیمی و راحت بود. بیشتر به یک مهمانی خانوادگی می مانست تا مجلس خواستگاری. اما مرجان راحت نبود. تمام تنش از ترس می لرزید؛ از وحشت این که اشتباه کرده باشد و روزی مجبور شود بر این وصلت هم نقطه ی پایان بگذارد، قرار نداشت. نگاه پریشانش دور مجلس چرخید. لحظه ای روی صورت یاشار ثابت ماند. یاشار اشاره کرد: چی شده؟

اما مرجان جوابی نداد. سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی خیره شد. یاشار هم پریشان به نظر می رسید. آیا واقعاً این طور بود؟

دایی بزرگش پرسید: مرجان خانم شما موافقین؟

نمی دانست با چه باید موافقت کند. سر بلند کرد. نگاه گنگی به دایی و پدرش انداخت. بالاخره صدای خودش را شنید که گرفته و ناآشنا می نمود: نظر شما برای من محترمه. هر طور صلاح می دونین.

_: ولی بالاخره... شرطی... حرفی...

مرجان سری به نفی تکان داد و سعی کرد حواسش را روی حرفهای دایی متمرکز کند. افکار پریشانش به شدت میل گریز داشتند. دایی مکثی کرد و چون جوابی نشنید، گفت: پس اگر همه موافق باشن، یه خطبه ی دو ماهه می خونیم تا وقتی مقدمات مجلس رسمی فراهم میشه، مشکلی نداشته باشن.

نگاهی به جمع انداخت و اجازه گرفت. مرجان رد نگاه دایی را دنبال کرد و روی یاشار ثابت ماند. یاشار آرام و مطمئن گفت: من موافقم.

دایی برگشت و پرسید: مرجان؟

مرجان سری تکان داد و باز گفت: هرجور صلاح می دونین.

خطبه خوانده شد و بازار تبریک و دیده بوسی گرم شد. مرجان گیج و سردرگم ایستاده بود. افکار منفی اش فقط به جدایی کشیده میشد و این که هنوز این وصلت هیچ جا ثبت نشده بود.

دستی دستش را فشرد. برگشت. یاشار بود. کِی آمده بود این طرف اتاق؟ ایستاده بودند. بالاخره همه نشستند. مرجان هم نشست. یاشار زیر گوشش پرسید: چی شده؟ پشیمون شدی؟

_: نه. نمی دونم.

_: آروم باش. هیچ اتفاقی نمیفته.

_: امیدوارم.

_: با تو ان.

مرجان سر بلند کرد. زیر لب پرسید: کی؟ چی؟

_: بابات. می پرسه با مهریه موافقی؟

مهریه چی بود؟ مگر فرقی هم می کرد؟ تضمینی برای خوشبختی که نبود. بار دیگر گفت: هر طور صلاح می دونین.

یک نفر خندید و گفت: چه عروس مصالحه جویی!

مرجان فکر کرد: از دعوا خسته ام. خدا رو شکر که درک نمی کنین.

 

بابا شام از بیرون سفارش داده بود. دور هم خوردند. دقایق تمام نشدنی بالاخره به آخر رسیدند. همه راهی شدند. توی پاگرد راه پله شلوغ شده بود. اقوام مرجان پایین می رفتند و خانواده ی یاشار بالا. مرجان به سه گوشه ی دیوار تکیه داده بود و سعی می کرد با لبخند خداحافظی کند. اما نمی توانست. لبخند بیش از چند لحظه روی لبش جفت نمیشد. کم کم همه رفتند. پدر و مادر مرجان هم به اتاق برگشتند و عروس و داماد را جلوی در تنها گذاشتند. هنوز سر و صدای مهمانها از بالا و پایین می آمد.

مرجان احساس ضعف می کرد. بیشتر توی سه گوشه ی دیوار فرو رفت. به یاشار نگاه نمی کرد. اما یاشار سرگشته و نگران، به او خیره شده بود. خواهر یاشار دو سه پله پایین آمد و به ترکی چیزی گفت. چهره ی یاشار باز شد و با خنده جوابش داد. توجه مرجان جلب شد. خواهر یاشار جمله ی دیگری گفت. یاشار در حالی که به پایین پله ها اشاره می کرد، جوابش داد.

مرجان پرسید: چی میگه؟

یاشار دست توی جیبش برد. کلید آپارتمانش را در آورد و درحالی که به طرف خواهرش پرت می کرد، گفت: چرند میگه!

با خنده به طرف او برگشت و گفت: اصلاً حقشه بقیه رو بفرستم تو، این یکی رو تو پاگرد نگه دارم، تا صبح یخ بزنه!

مرجان خندید و گفت: فکر نمی کنم یخ بزنه. سرمای تبریز با اینجا قابل مقایسه نیست.

_: سرمای کویر رو دست کم می گیری! تازه این که به خاطر کار شوهرش ساکن کیشه.

_: اووه! تابستون چه کار می کنه؟

_: امسال که شوهر بدبخت رو کاشت و دو ماه رفت تبریز!

_: تو طرفدار خواهرتی یا شوهرش؟

_: من طرفدار تعهد و عدالتم. مشکل تو چیه؟

_: من مشکلی ندارم.

_: چرا از سرشب تا حالا ماتم گرفتی؟ اصلاً انگار یه جای دیگه بودی. نه می شنیدی چی میگن، نه اهمیتی میدادی. ناسلامتی صحبت جنابعالی بود!

مرجان دوباره شل شد و به دیوار تکیه داد. یاشار دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و نگاهش می کرد. مرجان آرام گفت: می ترسم. خیلی می ترسم.

_: دیگه از چی می ترسی عزیز من؟ دست و پامم که بستن. کجا رو دارم برم؟

_: چه بند و بستی؟ نه سندی امضا شده، نه حرفی جدیه. به فرضم که شده بود، مگه یه اسم تو شناسنامه چی رو تضمین می کنه؟

_: تو قول و تعهد منو قبول نداری؟

_: چرا... ولی...

یاشار دستهایش را گرفت و پرسید: ولی چی؟

مرجان دستهای او را فشرد و پرسید: تنهام نمیذاری؟

_: هرجا برم باهام میای؟

مرجان با بغض گفت: آره.

_: جات نمی ذارم. قول میدم.

یاشار دستهای او را به لب برد و بوسید. مرجان سر به زیر انداخت. اشکهایش روی گونه هایش غلتید. یاشار با لحنی نوازش دهنده گفت: تو خسته ای. برو استراحت کن. آروم بخواب.

مرجان زیر لب شب بخیری گفت و به خانه برگشت.

 

دو ماه مثل برق و باد گذشت. مرجان اینقدر کار داشت که نه فرصت غصه خوردن داشت و نه فکر و خیال بیهوده. مسئولیتهای رئیس بخش یک طرف، برنامه های ازدواجش طرف دیگر. مجلس کوچکی گرفتند. همان شب هم عازم تبریز شدند و آنجا هم مجلسی مشابه را برگزار کردند. فقط سه روز تبریز بودند و چون یاشار بیش از این نمی توانست درس و کارش را رها کند، به خانه برگشتند. 

نظرات 18 + ارسال نظر
s.v.e دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ب.ظ

salam khubin? belakhareh umadam vali umadanam paydar nist momkene bere ta 2 hafte dige. khub bid. hala miram sare baedi.

سلام
خوبم. خوش اومدی. خوش بگذره بسیار! به دائی جان و زن دایی جان از قول من سلام برسون

هوووووم چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:18 ب.ظ

تموم شد؟همین 9 قسمت بود؟چرابایان نداشت؟!!!!

نه. یه جمله ی حکیمانه اون بالا نوشتم: و این داستان ادامه دارد...
ادامه شم اگه خدا بخواد امروز می نویسم.

مونت جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:28 ب.ظ

چرا اینجوری نوشتی؟حال گیریه؟یا قشنگ فارسی یا انگلیسی کامل

دوست جونم کامپیوترت مشکل داره. با یه بروزر دیگه بیا ببین چطوره. مثلا اگه با اکسپلورر میای ، این دفعه با فایرفاکس بیا یا با کروم. والا من فارسی نوشتم. خودمم صفحه رو میزون می بینم

سحر (درنگ) جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ق.ظ

ای عجول

اگه من می تونستم این مرض عجله رو درمان کنم تا حالا انیشتن شده بودم :)))

قزن قلفی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

اون کامنت قبلیه یعنی دستت درست آبجی .

تنکیو وری ماچ و موچ و از این حرفا!

قزن قلفی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ب.ظ http://afandook.persianblog.ir

:") شرمنده می فرمایین!

monett پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ق.ظ

che jalebbbbbbbbbbbb

اینجوریاس! به همین سادگی به همین خوشمزگی :)) مثل چت کردن می مونه.

monett پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ق.ظ

سلیم.هی یه فکری.بیا و یه داستان برای ساکنین ساختمانی که کنار خونه عمومه بنویس.یه جایی که برامون قابل لمسه.یه نظر!

علیک سلیم :)
اینم فکر خوبیه. اگه موضوعی که بتونم با اونجا جفتش کنم به ذهنم برسه حتما

monett پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ق.ظ

سلام دوست من.بلاخره دارم برات مینوئسم.اول از کلاههایی که سر دخترم گذاشتی خیلی ممنونم.دومواز این داستانت خیلی خوشم اومد.

سلام دوست جونم
خیلی ممنونم :*)
خواهش می کنم عزیز :*)
مرسی :*)

سحر (درنگ) چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:10 ب.ظ

من با قالبت و صفحه مشکلی ندارم

خدا رو شکر

سحر (درنگ) چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام
بالاخره من اومدمممممممممممم
میرم از آخر قسمت7
که چقدر من خوشم اومد. مامان مرجان مهمونی داد. و مرجان مجبور شد بره دعوت کنه دکتر را
و اونم سر کارش گذاشت :دی
قسمت 8
تقریبا نامزد شده اند!!!!
اهکی. اول باید بری خواستگاری .بعد فکر کنی نامزد شدی دیگه!
این داداشا اصلا غیرتی نشدند تا حالا. همه حواسشون پی دوست دخترهای خودشون و رستوران و سینماست

هوم. خوشم اومد! حس خوبی میده خوندن داستان!
طفلی دکتر که فکر میکرده حالا بخاطر شغلش قبول کرده.
حالا خوبه مرجان بهش برنخورد بگه وای تو راجع به من چی فکر میکنی که حوصله نداشتم
تا اینجا خیلی خوب پیش رفت.
حالا مگه میخونم
یه خط میخونم
4 خط نظر میدم
چه زود صمیمی شد! یاشار من!

:دی

اوه! اوه! دیگه خیلی رمانتیک شدند!

برای من تصور زندگی تو یه شهر دیگه یک کم سخته!
مرجان راحت پذیرفت

یهو صمیمی شدن ها!

همه یادشون رفت این بنده خدا کچله! خب مهم شخصیت و رفتار آدمه. وقتی رفتار یه نفر به نظرت خوب بیاد. و با شخصیت باشه. قیافه اش فراموش میشه. حتی اگه کچل خوش تیپ باشه!

قشنگ بود
قسمت 9:
هوم! آره ادامه بده. ولی دعوا نه! نه! نمیدونم بزار این قسمت را بخونم. بعد نظرات بقیه را کامل بخونم. شاید بتونم ماجرا پیشنهاد بدم! شاید البته
ولی دعوا نهههههههه!

خب تا تهش خوندم
نمیدونم چرا این قسمت نظر نداشت
ببین ماجرا که نه!
ولی به نظر من حالا مثلا یه مدتی یه ماهی زندگی کنند. و کلی این آقای دکتر از خودش شخصیت و مردونگی نشون بده. و مرجان یه روز قشنگ که داره چای دم میکنه برای وقتی یاشار از سر کار برمگیرده بره تو رویا و فکر کنه چقدر الان خوشبخته و چقدر این شوهر کچل و که فکر میکرد دست و پاچلفتیه دوست داره و یا شایدم با یه نینی عجول تو دلش به آینده روشن فکر کنه و خدا را شکر کنه از این همه خوشبختی!
بزار خوب تموم بشه. با یه آرامش خاطر و اطمینان و امید
حوصله دعوا را ندارم
دیگه یه جوری خوب و خوش همچین روحیه بخش با یه دورنمای خوب از یه زندگی ساده و قشنگ و خوشبختی تمومش کن!

سلاااااااااام
خیلی خوش اومدی :)
خوشحالم که دوس داشتی

آره بابا داداشا سرشون گرمه حواسشون نی!

ممنونم

نه بابا دیگه دعوا نه :(

خوب می کنی. خوشم میاد.

یاشار... من... اینجا باید بینش سه نقطه می ذاشتم. منظورم یاشارِ من نبود.

آره :دی

وقتی آدم عاشق میشه دیگه فرق نمی کن کجا زندگی کنه

آره. قیافه فقط واسه روز اول مهمه

وسط نوشت: گشنمه. معدم داره می سوزه. خوبه از سر شب تا حالا همش داشتم نشخوار می کردم ها!!! سیرمونی ندارم :(

مرسی

سعی می کنم. خیلی ادامم نمیاد. مخصوصا که داستان بعدی به ذهنم حمله کرده :دی

پایان دلپذیریه. آره از دعوا بهتره. ولی از دیشب تا حالا شخصیتای داستان بعدی دارن مخمو می خورن! همه چی جفت و جور شده مونده تیتر داستان که اونم داره درست میشه. یه سوژه اس که خیلی وقت پیش می خواستم بنویسم. ولی نوبتش نرسید. این الهام بانو هم معلوم نیست با چه سیستمی نوبت میذاره!!! باز خوبه داستان به سوژه ی پسر همسایمون می خورد، والا اونم شاکی میشد! کلا اوضاعی داریم با این افکار مالیخولیایی :)))
خوش باشی :*)

shyli چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:21 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

سلاااااااااااااااام منم اومدم بعد عمری

خوبین؟

ا اینکه قرار بود یه جور دیگش کنین. سریع عروسی کردن تموم شد که. من قبلیه رو خیلی بیشتر دوست داشتم. یاشار جوونترم به نظر میومد

بعد یه سوال بکنم؟ خواهر شوهره چی به ترکی گفت؟ لطفا بگین قول میدم به کسی نگم چیه خوب میخوام بدونم کنجکاوی که بد نیس


الان داسان بعدی در ذهن دارین؟

سلاااااااااااااااااااااام خوش اومدی خیلی :))

خوبم. تو خوبی؟

چه جوری بود؟ حافظه که ندارم مادر!
یاشار از اولش به نظرم همین سن بود.

دهه اگه الهام بانو به من گفته بود که می نوشتمش!!! چه می دونم چی گفت :)))))

ها خدا رو شکر... ذهن بیکار بد چیزیه :دی

نرگس چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

منم دیروز یه بار وبتون رو باز کردم به جای وب فیدش رو بهم نشون داد.
یه کنترل اف پنج زدم مشکل حل شد .

جدی؟ به این صفحه موبایل میگن فید؟ یعنی چی اونوقت؟

جودی آبوت چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:00 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

قالبت که درسته
ولی تردید خیلی جالبه . توی اون لحظات واقعا آدم پر از تردیده

متشکرم.

... چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ق.ظ

nobatiam bashe nobate soozheeye mane!!!:D
in soozhe,vaqeie!yani kasio mishnakhtam ke in ettefagh vase yeki az ashnahash oftade bud!fek konam dastane bahale beshe azash darovord...;)

باشه. فقط به اجازه کمی تغییرش میدم. ولی اصل مطلب همونیه که گفتی!

وای بدبخت دختره اولی!!! تا صد سال نمی تونه تو چشم خواهر و شوهر خواهرش نگاه کنه :(

میگم یکی از اون دوستایی که قالبمو شکل موبایل میبینن، خواهرته. یه لطفی بکن یه نگاهی به کامپیوترش بنداز بلکه بفهمی اشکال از کجاست، به منم بگی. ممنون

نرگس سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

بحثش یه جورایی شبیه همون ایرادای همسر قبلی مرجان باشه که تو ذهنش مونده .
بعد مرجان الکی زیادی برای خودش گندش کنه از رو بد بینی .
بعد یه خورده از هم دور بیفتن .
بعد مرجان و دکتره شدییییییددددد دلشون واسه هم تنگ شه بعد کلی قدر همو بدونن و برن سر خونه زندگیشونو بچه دار شن و نوه دار و ...
اگه قصد دارین از این ایده استفاده کنین این نظر رو تایید نکنین تا لو نره داستان

خیلی جالب بود ولی الهام بانو همکاری نمی کنه :(
بازم متشکرم :)

آزاده سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ

نمی شه همین جا به خوبی و خوشی تموم شه دعوا خوب نیست، گناه دارن شوخی کردم

هر جور خودت صلاح می دونی ها

بسیار زیبا بید

نه حالا یه دعوای حاد! هویجوری محض همون نمک :))
البته اگه بحث به درد بخوری به ذهنم برسه

بسیار ممنونم :*)

نرگس سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

کشش بده یه دو قسمتی خاله
یه دعوا راه بنداز بعد به مرجان ثابت کن که همه مثل هم نیستن و بعدش هم قدر همدیگه رو بدونن تا ابد
خوبه ؟!

خوبه. دربارش فکر می کنم :)
مرسی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد