ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (9)

سلام سلام سلااااااااااااام

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟ کسالتی ندارین؟

منم خدا رو شکر خوبم.

این داستان هم همچنان ادامه دارد! دوسش دارم. دلم نمیاد دست از سرش بردارم 


توی خانه همه استقبالی گرم و عادی کردند. انگار از یک اردوی دانشجویی برگشته بود! البته تلاشها برای حفظ موقعیت عادی مشهود بود. هیچکس حرفی از اتفاقات پیش آمده نمی زد. هیچ کس نمی پرسید این دو روزه چه بر او گذشته است. همه فقط گرم و مهربان بودند.

تنها بعد از شام بود که بابا آرام شروع به حرف زدن کرد: بهاره جون، اینجا خونه ی خودته. اتاقت، وسایلت، هرچی داری، هرچی بخوای و بتونم تهیه کنم، مال خودته. نه منتی دارم، نه بیرونت می کنم. ولی کیهان و مهتاب هم به گردنت حقی دارن. کمترینش اینه که بهشون محبت کنی. هر دوشونو داغون کردی، کیهان بیشتر، در حالی که گناهی نداشت. چند ساعتی که ازت خبر نداشت، تا دم مرگ رفت. من بعد از 24 ساعت دیدمش. دیشب کیهان، اونی نبود که پریشب اومد خواستگاری. یک شبه پیر شد. از مهتابم که هیچی نگم بهتره. فقط یه شبح ازش مونده. ولی من سرزنشت نمی کنم. شاید اگر منم تو موقعیت تو بودم، عکس العملم همین بود. ولی دیگه کافیه. ببخش و فراموش کن.

بهاره سر به زیر انداخت. جوابی نداشت. آن شب به آرامی گذشت.

صبح روز بعد هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود که از خانه بیرون زد. تا به خانه ی دایی برسد، غرق فکر بود. وقتی به خود آمد که زنگ در را هم زده بود. عمه یا در واقع مادربزرگش در را گشود و به استقبالش آمد. چند لحظه در آغو شش کشید. بغض داشت. مهتاب اصلاً حالش خوب نبود. تو اتاقش بود. آشفته گرفته...

با دیدن بهاره پرسید: منو می بخشی؟

مگر می توانست نبخشد؟ جلو رفت. در آغو شش گرفت و بعد از چند دقیقه هم برخاست. موهای پریشانش را شانه زد. با کلی قربان صدقه لباسش را عوض کرد. صبحانه اش را لقمه لقمه دهانش گذاشت. جای مادر و دختر عوض شده بود. کم کم رنگ به صورت مهتاب برمیگشت.

حالا نوبت کیهان بود. به او زنگ زد. صدای کیهان عادی بود. لحنش هیچ حسی نداشت. این بار هم خیلی ساده سلام کرد.

بهاره نگاهی به مهتاب انداخت و به کیهان گفت: سلام جناب استاد. دانشگاه تشریف دارین؟

_: نه گالریم.

_: ااا الان باید سر کلاس باشین.

_: حالم خوب نیست. نمی تونم درس بدم. تو کجایی؟

_: پیش میتی. نومزدت رو به موته، یه احوالی ازش نمی پرسی؟

_: چطوره؟

مهتاب با اخم زمزمه کرد: چرند نگو. من حالم خوبه.

_: میگه خوبم. ولی دروغ میگه. ببینم میتی تا حالا گالری اومده؟

_: نه... فکر نمی کنم براش جالب باشه.

_: فعلاً که هرچی مترادف با کیا باشه براش جالبه.

مهتاب در حالی که سعی می کرد، صدایش بلند نشود، با عصبانیت گفت: چرا مزخرف میگی بچه؟

کیهان گفت: تو مجبور به فداکاری نیستی بهاره. من و مهتاب همین جوری که هستی دوستت داریم. لازم نیست برای ما کاری بکنی.

_: من نمی خوام فداکاری کنم. فقط می خوام میتی رو از تو خونه بکشم بیرون. یا گالری یا هرجای دیگه.

کیهان پوزخندی زد و گفت: ببرش یه مرکز خرید. بیشتر بهش خوش می گذره. تو چی فکر می کنی بهاره؟ مهتاب مثل من و تو عاشق نقاشی نیست. جایی ببرش که دوست داشته باشه.

بهاره با دلخوری گفت: منم نمی خواستم بیارمش اونجا که نقاشی کنه. تازه میتی نقاش قابلیه!

مهتاب آهی کشید و خود را روی تختش رها کرد. فایده نداشت. بهاره داشت کار خودش را می کرد.

کیهان گفت: نقاشیش خوبه، چون من یادش دادم. به عنوان کار ازش استفاده می کنه. ولی بهاره درک کن. مهتاب طبق وظیفه قلم دست می گیره و کارش رو هم عالی انجام میده. اما وقتی نقاشی می کنه از خود بیخود نمیشه!

_: هوم. آره. راست میگی. اما اصلاً منظور من این نبود. می خواستم بیاد، تو و اون محیطو ببینه.

_: بهاره بازم میگم. فداکاری نکن. اصلاً لازم نیست به ما و ازدواجمون فکر کنی. اون موضوع تموم شده. خوشحالی تو از همه چی برای ما مهمتره.

بهاره با عصبانیت گفت: من خوشحالم و دلم می خواد برم عروسی!

_: خب برو عزیزم. خوش بگذره.

بالاخره لحن کیهان از آن حالت سرد و جدی در آمد و عادی شد.

_: اوووووف کیا اذیت نکن!

کیهان خندید و گفت: من نمی خوام اذیتت کنم.

_: ما میایم اونجا.

_: بفرمایین.

_: پس می بینمت.

مهتاب با چهره ای دلخور مانتویش را پوشید و اتاق بیرون رفت. بهاره به تندی پرسید: کجا؟

_: شرکت.

_: ولی تو حالت خوب نیست!

_: من حالم خوبه و دارم میرم سر کار.

_: من به کیا گفتم...

_: تو هرجا می خوای بری برو. من کلی کار عقب افتاده دارم. باید برم.

_: ولی میتی...

_: ولی چی؟ آبرو برام نذاشتی. نمی تونم بعد از این مسخره بازیت پاشم بیام به اون گالری لعنتی.

_: مگه من چی گفتم؟

_: ببین بهاره! ما قصد ازدواج نداریم. بچه هم نیستیم. منتظر اجازه تو هم همینطور. بذار زندگیمونو بکنیم.

_: ولی شما...

_: تمومش کن.

بغض کرد. از در خانه بیرون زد که بهاره اشکش را نبیند. بهاره با کلافگی رفتنش را تماشا کرد. این همه با خودش جنگیده بود، تا دلش را قانع کرده بود که مهتاب و کیهان باید باهم ازدواج کنند؛ آن وقت حالا هر دو انکار می کردند!! تازه برای این که راحتتر کنار بیاید کلی در ذهنش برای جشن عقد و عروسی و حتی تزئین ماشینشان هم نقشه کشیده بود!!!!! حیف!!

ذوقش کور شد. حس دیدن کیهان را هم دیگر نداشت. برگشت خانه. وسایلش را برداشت و به دانشگاه رفت. به کیهان اس ام اس زد: مهتاب نمیاد. منم میرم دانشگاه.

کیهان هم نوشت: هرجور میلته.

وقتی رسید کلاس قالی بافی تمام شده بود و تا کلاس بعدی هم هنوز چند دقیقه فرصت باقی بود. فرزانه را توی صحن دانشکده پیدا کرد. غرق فکر گوشه ای نشسته بود و ته خودکارش را به دندانش می زد.

کنارش نشست. خودکار را از او گرفت و گفت: سلام!

_: سلام.

_: چته؟

_: چُم.     (چه می دانم با لحجه ی کرمانی)

_: تو چه فکری؟

_: هیچی.

_: هیچی یعنی شایان مثلاً؟

_: نه.

بعد ناگهان اشکهایش روی گونه هایش غلتید.

_: وایییییی خدا! مردم بس که این چند روز اشک ریختم و اشک دیدم! تو چته؟

_: پسر یکی از همکارای بابام اومده خواستگاریم!

_: خب قدمش مبارک باشه.

_: چی چی رو مبارک باشه؟ اونم درست بعد از این که من شایانو دیدم!

_: مجبوری قبول کنی؟

_: نه. قبول که نکردم. ولی مامانم اینا خیلی ناراحتن. حقم دارن. میگن پسر خوبیه. تحصیلکرده اس. خونوادشونو می شناسن. ولی....

_: یعنی اگه شایانو ندیده بودی، الان بادابادا مبارکبادامون به راه بود دیگه!

_: حتی نمی خوام بهش فکر کنم. ولی آره. حتماً قبول می کردم. خودشو تا حالا ندیدم. ولی مامانش خیلی خانوم خوبیه. باباشم که بابا خیلی قبولش داره. و من همشونو ناراحت کردم. حتی نتونستم بهانه ای بیارم. فقط گفتم نه.

بهاره دست روی پشت او گذاشت و گفت: نگران نباش. حتماً قسمت نبوده.

_: نمی دونم. مامان میگه دارم به بختم پشت پا می زنم. اصرار داره که بدونه موضوع چیه. منم نمی تونم بهش بگم. به فرض که بگم... چی داره که بگه جز این که خیلی احمقم؟ فقط یه نظر دیدمش، نه می شناسمش، نه اون علاقه ای که منو بشناسه. ولی بهاره.... همش نگاهش پیش چشممه.

_: خیلی خب. یه دقه آروم بگیر ببینم این کیه داره میاد طرف ما. لامصب چه خوش تیپه! از بچه های دانشگاه که نیست، نه؟

فرزانه با بی میلی نگاهی به روبرو انداخت و گفت: نه تا حالا ندیدمش.

_: اه اه چه از خود راضی. عینکشو! انگاری الان از لای مجله ی مد بیرون اومده. خوشم نیومد.

با نفرت رو گرداند. مرد جوان هم آمد و درست جلوی پای آنها ایستاد. عینکش را برداشت. قد بلند و چهارشانه بود. سفیدرو، چشم و ابرو مشکی و نگاهی خمار و فاخر داشت.

حتی صدایش هم خاص بود. سنگین و کمی زنگ دار. خیلی جدی سلام کرد، که فقط بهاره جواب داد. بعد گفت: من منوچهر صالح پور هستم. با خانم فرزانه فاطمی کار داشتم. گفتن اینجا می تونم پیداشون کنم.

فرزانه رنگش پرید و همانطور که دستش روی نیمکت بود، نیشگون محکمی از پای بهاره گرفت. بهاره لحظه ای از درد چهره درهم کشید. بعد برخاست و گفت: خودم هستم. بفرمایید.

_: می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟

_: خواهش می کنم. حقیقتش من فقط نزدیک ده دقیقه وقت دارم. بعدش کلاسم شروع میشه.

مرد با ظرافت سر خم کرد و گفت: اشکالی نداره.

بعد رو به فرزانه کرد و گفت: از شما هم عذر می خوام.

فرزانه که هنوز عصبی بود، نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت: خواهش می کنم.

بهاره خنده اش گرفت. با خود فکر کرد: اوه هو! چه مبادی آداب!

خنده اش فرو خورد. در کنار او به راه افتاد و گفت: بفرمایید.

_: ممنونم. حقیقتش اینه که من چیز زیادی راجع به شما نمی دونم. بابا شما رو دیده بود و به حساب دوستی چندین و چند ساله با پدرتون، این پیشنهادو مطرح کردن.

_: خب؟

_: و شما رد کردین.

_: بله.

_: به من گفتن یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم.

بهاره نگاهی تحقیرآمیز به سر تا پای او انداخت و گفت: تا حالا برای خودم دلایل خوبی برای نپذیرفتن شما داشتم، اما الان دیگه واقعاً مطمئنم!

_: منظورتون چیه؟

_: شما چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

_: سی سالمه و فوق لیسانس عمران هستم. چطور؟

_: برام جالبه که یه فوق لیسانس سی ساله، اینقدر از خودش اراده نداره، که دیگران باید براش تصمیم بگیرن که برای زندگی شخصیش چکار باید بکنه!

بهاره سرمست از جمله ی دندان شکنی که تحویل خواستگار از خود راضی داده بود، با لبخند سر خم کرد و گفت: روزتون بخیر.

بعد هم رو گرداند که برود. اما صدای قاطع او را از پشت سرش شنید: صبر کنین خانم. هنوز وقت دارین.

بهاره با حالتی پرسشگرانه و اندکی تحقیر آمیز نگاهش کرد. مرد قدمی جلو گذاشت. ملایم ولی محکم گفت: متهم می کنین، قضاوت می کنین، محکوم می کنین، حتی اجازه ی دفاع هم نمی دین؟ این چه دادگاهیه؟!

بهاره با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: می شنوم. بفرمایین.

_: من قصد ازدواج دارم. اما شخص خاصی رو در نظر ندارم. چون اصولاً این سالها اینقدر درگیر کارم بودم که فرصتی برای فکر کردن به این موضوع و آشنا شدن با مورد مناسب نداشتم. پدرم، بزرگترم، کسی که غیر از این که بهش اعتماد دارم، حق پدری به گردن من داره، بهم پیشنهادی کرد. از کمبود اراده نبود؛ از احترام بود که قبول کردم. بعد از رد شدن این پیشنهاد از طرف شما، درخواست مادرم بود که یک بار رودررو با شما حرف بزنم. چون شما رو بسیار دوست داره و به این وصلت علاقمنده. ولی در آخر اراده ی خودم رو اعمال می کنم، همونطور که در تمام این سالها کردم. روزتون بخیر. کلاستون دیر نشه.

بهاره اینقدر شرمنده شده بود که نمی توانست، قدم از قدم بردارد. با ناراحتی گفت: من معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم. میشه یه سوالی ازتون بکنم؟

بهاره همانطور که به کفشهای واکس خورده ی او نگاه می کرد، گفت: بفرمایین.

_: من و شما سابقه ای باهم نداشتیم که دشمنی ای ایجاد شده باشه. تحقیر من چه لذتی برای شما داشت؟

بهاره به دنبال راه گریزی اطراف را جستجو کرد. و بالاخره با سرگشتگی سر بلند کرد و گفت: شما... شما... هیچی... من معذرت می خوام.

و به سرعت دور شد. توی راه فرزانه بازویش را گرفت و با نگرانی پرسید: چی شد؟ فهمید که بهش دروغ گفتی؟

_: نه بابا گند زدم ولم کن.

_: یعنی چی ولم کن؟ آبروی منو بردی!

_: هیچی بابا. بهش گفتم بچه ننه!

فرزانه با چشمهای گشاد نگاهش کرد و گفت: همون جمله ی اول برداشتی بهش گفتی بچه ننه؟!

_: نه دقیقاً این کلمه. ولی یه چیزی تو همین مایه ها. اونم خیطم کرد.

_: دستت درد نکنه. ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم! فکر کردم الان میری یه ماست مالی تر و تمیز می کنی. نگو همون یه ذره آبرو رو هم به باد فنا دادی! جواب بابامو چی بدم؟

_: خیلی خب. خیلی خب. بسه دیگه. یه قرار بذار من دوباره ببینمش. یه عذرخواهی بکنم که هفت جد و آبادت آبرومند بشن!

_: دستتون درد نکنه. تو فقط بهش بگو که فرزانه نیستی، آبروی جد و آبادم پیشکش خودت!

نظرات 26 + ارسال نظر
خورشید یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ق.ظ

یه عروسی افتادیمااا فکر کنم

آره لباس شب حاضر کن مجلس رسمیه :دی

الهه و چراغ جادو شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

مفارکه
شما نفر سوم شدین

مرسییی!
حالا بده یه پکم من بزنم :دییییی

پرنیان جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

هممممممممم.....چه خبر؟؟!!

سلامتی پرنیان خانم. شما خوبین؟ :)
دارم می نویسم.

نیلوفر جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

من همه ی داستاناتو خوندم!همه رو!
میشه بقیه ی این رو بنویسین...خیلی منتظرما

مرسی عزیزم. لطف کردی. اگه دوست داشتی ایمیل بده بقیه رو هم برات بفرستم. حدود سی تای دیگه هست!
دارم می نویسم.

مونت جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:39 ب.ظ

ای خداواز صبح تا حالا انتظار کشیدم.... هنوز بقیش نئومده؟

خیلی کار داشتم. فرصت نشد بنویسم

الهه و چراغ جادو جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

شونصد بار اینجا سر زدم
الهام جون الکمک!

اتفاقاً که این بار الهام همکاری کرده من کار داشتم نرسیدم بنویسم

نگار جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ق.ظ http://negar.bloghaa.com

ای بابا. حالا که بهاره گفت من راضی ام چرا این دوتا خودشونو لوس میکنن؟ یعنی که چی؟

خیلی باحال به پسره حرف زد. الان باید بیفته دنبال پسره تا هرچی رو که خراب کرده درست کنه

اپ کردم

سر کاریه بابا :)

آررررره :))

چه خوب. الان میام :*)

الهه و چراغ جادو جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

اشکال نداره خاله جونمممممممممممممم
خوب اون حرف اولی رو بگو برنده سومی بشو دیگههههههههههه . منتظرم

Miss o0o0om جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

الهیییییییییی من فدات شم....
ایلا جونم.... خیلیا اومدنو رفتن..... اما برای هیچ وبلاگی مثله تو اینقدر دلتنگ نبودم...... باورت می شه .... همش....تو وبلاگهای بروز شده و بر بچ دنبالت بودم....
چطوری ندیدمت....
؟!
بووووووووووووووووس بووووووووووووووووس
یه عالمه یه عالمههههههه دلتنگیییی..... و در حدود شونصد تا قلبای خوشگل خوششششششششششششششگل
اخخخخخ جون چخده قسمت نوشتییییییا نوشتییییییاااااا....دی:
دارم می میرم بخونمشششششون....
:*********!

مونت جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:22 ق.ظ

صدافرینبی صبرانه منتظر بقیه داستان هستم.دختر پررو!باید بره از پسره عذرخواهی کنه!

مرسییییییییییی
بهش می گم :)))

shyli پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:30 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

سلام خاله جونممممم خوبین؟

به به بنده نکه یدفعه اون همه قسمتو حدسیده بودم الان دیگه مخم به حدس زدن قسمت بعدی نمیکشه

اون شب نشد درست یه چیزی بسازیما

سلام شایلی جووووووووووونم
خوبم. تو خوبی؟
:)))) حتی مخ منم نمی کشه. فک کن!!!!!
نه نشد. ولی الهام بانو این قسمت رو در حال نوشتن تالاپی تحویلم داد. که بسی خوشم آمد. حالام نامرد رفته تعطیلات آخر هفته و موبایلشم در دسترس نیسته و ما رو ول کرده به امون خدا!!!!!!!

بهاره پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:19 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

وای آیلا جان داستان داره هرلحظه جذابتر میشه... زوی باقیش و بنویس برامون که مردم از فضولی

مرسی دوست جونم. وای داستان تو هم بدجور مهیج شده! خیلی منتظرم

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

ای خاله نباس اینو تایید میکردی! یکی از خواننده های وبم از اینجا پازل رو متوجه شد

اوه!!!!!! من دیدم تو لینکات آشنایی غیر از نرگس و مریم خانومی ندارم. مریم که اصلا اینجا رو نمی خونه. نرگس هم به فکرم نرسید. همون یا یکی دیگه؟
به هر حال معذرت می خوام .

دخی 20 ساله پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:03 ب.ظ

تو کی هستی ایا ؟
شازده قدمی خودمون نیستی؟
بگو دیگه یالا کی هستییییییییییییییی

شازده که نبودم. شاذه چرا :)

ندا پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:49 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

آخ طفلک.....:دی
می گم از یه چیز نوشته هات خیلی حال میکنم اونم اینه که سبک نوشتاریت کلا متفاوته با رمان نویسا......مثه صحبتایه روزمره ی آدماس!....یکی دیگه هم اینکه بیشتر، از صحبتا می نویسی،نه از اتفاقات اطراف،و توصیف آدما و دورو برشون! راستی یه چیز دیگه،دیه ... دیدم در پاسخ یکی از نظرااام نوشته بودی که:نه همشهری ما نیستی(شمالی)!ولی من که شمالی نیستم آیلا جونی....من تهرانم....این چند روز واسه تفریح و سر زدن به بیگ مامیم رفته بودم شمال!
بوووووس...

:)))
من یه قانون دارم برای خودم و به شدت هم روش تعصب دارم. اونم اینه که روایت داستان حتماً کتابی باشه و گفتارها عامیانه. یعنی دیگه بعد از سی و خورده ای قصه به این نتیجه رسیدم که داستان اینجوری روونتر میشه و نگارش حواس آدم رو از داستان پرت نمی کنه. رمانهای فعلی اغلب عامیانه شدن. حتی روایت هم عامیانه اس. این خیلی اذیتم می کنه. برعکسشم تو ذوق می زنه. مثلا فلانی گفت: آیا شما با من می آیید؟

متوجه شدم ساکن تهرانی. فکر کردم اصلیتتون شمالیه.
بووووووووووووووس

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

خاله جانننننننننننننننننن همه رو درست گفتی
سه تا حرف دیگه میتونی حدس بزنی ولی نیازی به این کار نیست . روش بخونی متوجه میشی
_ ل ی ا ن م ی و ه ا ی

نتیجه ی سالها هنگ من بازی کردنه! :))

پرنیان پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

دیشب خوندم ولی با موبایل بودم نمی تونستم کامنت بزارم :(
خداییش کیهان تقصیری نداشت.
اوا یعنی نمی خوان ازدواج کنن؟؟چرا؟؟لج کردن؟؟
اینم کرمکیه ها!!
من بیام برم رشته این دختره درس بخونم!!خیلی درساشون جالبن!!
آقا منوچ؟حالا کی زنش می شه؟؟فرزانه یا بهاره؟!

لطف کردی که باز برگشتی و نظر دادی.
ها والا!
یه خورده آروم بگیرن خوب میشن :) هنوز تو شوکن.
آره :)
خیلی جالبه. رفتم تحقیق کردم. اسمش صنایع نبود. اسمش هست هنرهای سنتی. ل ض معلم نقاشی دخترم همین رشته رو خونده. توضیحاتش شنیدنیه.
والا نمی دونم. اصلا نمی دونم این منوچ از کجا اومده. از اول داستان تو جیب الهام بانو بود. هی میگفت منوچ، من نمی فهمیدم کی رو میگه! الانم نمی دونم می خواد چکار کنه!

غزل پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

ایی ولللل
این خیلی خوب شد ها!

مرسییییییییییی!!!!!!

الهه و چراغ جادو پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

توضیحات کامنت پست قبلی ام قانع کننده بود مرسی

خواهش می کنم. من که میگم این الهام کارش حساب کتاب نداره، اینم نمونه اش!

جودی آبوت پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

خیییییییییییییییییلی خوب شد

خییییییییییییییییییییلی ممنونم :)

آزاده پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:05 ق.ظ

:*********

شایا پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:07 ق.ظ

ماجرا هی جالبتر میشه
خیلی باحال بود! با اجازه هنوز نیشم بسته نشده
قسمتی که با کیا تلفنی حرف میزد محشر بود! عااااالیه
منوچ؟!


تنکیو وری ماچ و موچ :*)
نوش جونت :))
مرسییییییییییی
من نمی دونم این الهام اصلا چه کرمی داره که از اول داستان هی داره تو گوش من وزوزو می کنه یه منوچهرم اینجا موجوده که طبعا بدش میاد که منوچ صداش کنن. حالا من هی می گشتم دنبال این جناب پیدا نمی شد. نگو الهام آب زیر کاه واسه اینجا تو آب نمک خوابونده بودش :)))

شکر چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ب.ظ

کیهان بد حالا این به جای قر بونو صدقه رفتنته که دخترش بعد از دوروز اومده با پای خودش پیشش

میای بریم بزنیمش؟ :))
آفریییییییییین شکر خاله! این بار هیچی غلط املایی نداشتی!

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

ای بابا
موضوع جالبی پیش کشیدی دستت درد نکنه

والا هرچی می کشیم از دست این الهام بانوی ملنگه :))) من سه ساعت نقشه کشیدم که بهاره و مهتاب میرن گالری پبش کیهان به آشتی کنون، اما از اونجایی که الهام بانو خیلی به امر خطیر تحصیل اهمیت میده یوهو سر از دانشگاه در آورد :)))))

شی شی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:36 ب.ظ

kheyli jaleb bood kheyli surpriz shodam didam neveshtin!!!

خیییییییلی ممنونم شی شی جونم :********

شرلی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

اییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ول
فکر کنم اولین نفرم که خوندم نهمی رو

آرررره تبرییییییییییییک :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد