ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (1)

سلاممم

خوب باشین انشااله. منم خوبم خدا رو شکر. 

عید نزدیکه و منم مثل دیگر کوزت های هموطن! مشغولم. از دو سه هفته پیش با سرعت لاک پشتی دارم روکش مبل می دوزم! اما دستم درد می کرد و فقط ده روز طول کشید تا الگوها آماده و یک روکش دوخته شد. تازه فقط زیرش. بالشاش مونده. الانم یکی و نصفی دیگه دوختم. زیادم خوب نشدن. ولی دیگه حوصله ی حرص خوردن ندارم. همین که هست!

خلاصه... حالا دستم بهتره خدا رو شکر و می خوام هرچه زودتر این روکشا رو تموم کنم و برم دنبال خونه تکونی. نتیجه این که زیاد وقت نت گردی و قصه نویسی ندارم. همین جا از همه ی دوستان عذرخواهی می کنم.


روزهای آلبالویی

 

همه چیز از یک وبلاگ روزانه نویسی ساده شروع شد، با یک کامنت ساده تر "وبلاگ زیبایی داری"

ساعت دوازده شب بود؛ یک شب گرم خرداد ماه. ستایش بعد از کلی درس خواندن، با خستگی کامپیوتر را روشن کرد تا نگاهی به نظراتش بیندازد و شاید برای خالی شدن ذهنش از معادلات چند مجهولی، کمی وبگردی کند.

با دیدن تنها کامنتش، خسته و دلخور دستی به موهایش کشید. کامنت نداشتن خیلی بهتر از این نظرات تبلیغاتی بود! قبل از پاک کردن نظرش، روی آدرسش کلیک کرد. در چند لحظه ای که مشغول پاک کردن نظر و انتظار برای باز شدن وبلاگ نظر دهنده بود، با خود فکر کرد: چه اسمی! هاتف! لابد یه پسرک پونزده شونزده ساله ی احساساتیه که چند روزیه وبلاگ درست کرده و دنبال بازدیدکننده می گرده. از اون وبلاگای سیاه قلب قلبی بارونی، که علاوه بر بارون نشونگر موسشم دنباله داره و عکس زمینه هم همراه موس حرکت می کنه. چند خط شعر آبدوغ خیاری هم با رنگ قرمز کل مطالب وبلاگشو تشکیل میده!

وقتی وبلاگی با زمینه ی سفید و نوشته های سیاه جلویش باز شد، ابرویی بالا برد. اسم وبلاگ "خاطراتم و دیدنیهای یونان" بود و به نظر نمی آمد چندان احساساتی باشد. برعکس مطالب جدی، به همراه عکسهای دیدنی از یونان داشت. همینطور یک آرشیو دو سه ساله و به طور متوسط روزی صد بازدید کننده.

ستایش با بدبینی نگاهی به پروفایل نویسنده انداخت. یک دانشجوی 26 ساله که یونان درس می خواند.

ستایش شانه ای بالا انداخت و فکر کرد: خب... هر وبلاگ نویسی از بازدیدکننده ی بیشتر خوشش میاد. ولی خیلی احمقانه است که فکر کنم حتی یه خط از وبلاگ منو خونده! یه وبلاگ شاد و شنگول دخترانه، چه جذابیتی می تونه برای یه دانشجوی بیست و شیش ساله داشته باشه؟

ولی گذشته از برداشتهای منفی اش، وبلاگ پر مطلب و جالبی بود. هاتف با قلمی که ته مایه ی طنز داشت، از همه چیز نوشته بود. از آداب و رسوم مردم، قوانین دانشگاه، روزانه های خودش و عکسهای مختلف از آثار باستانی و سواحل زیبا و عمارتهای دیدنی.

ستایش نفهمید چطور شد که تمام آرشیو را زیر و رو کرد. وقتی به خود آمد ساعت از دو صبح گذشته بود. محکم به پیشانی اش کوبید و گفت: دیوونه فردا صبح می خوای چه جوری امتحان بدی؟؟؟ از دیدنیهای یونان؟؟؟ پوه ه ه ...

نگاه دیگری به وبلاگ انداخت. مرامش اجازه نمی داد، که با این علاقه بخواند و بدون کامنت رد شود. صفحه ی نظرات آخرین پست را باز کرد. اما بدجوری خوابش می آمد و خسته بود. اسم و آدرسش را نوشت. نگاهی به صفحه ی سفید انداخت. یاد آن کامنت اعصاب خورد کن افتاد. نوشت: وبلاگ زیبایی داری!

لبخندی شیطنت بار بر لبش نشست و کامپیوتر را خاموش کرد.

روز بعد به سختی بیدار شد و به مدرسه رفت. ساعت نه و نیم امتحانش تمام شد و به خانه برگشت. یک راست به رختخواب رفت و تا وقت نهار خوابید.

با صدای سمیرا، خواهر بزرگترش، از خواب بیدار شد. سمیرا بیست و یک ساله و دانشجوی مترجمی زبان بود. ستایش هم هفده سال داشت.

بعد از صرف نهار، پشت کامپیوتر نشست. روز بعد امتحان نداشت و دلش می خواست از تعطیلی اش نهایت استفاده را بکند.

طبق معمول اول صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد. با دیدن دو نظر جدید، با خوشحالی لبخند زد. اولی از دوست اینترنتی اش گلی بود که می پرسید کی آپ می کند؟

و دومی... ستایش نگاهی به نظر بلند بالای هاتف انداخت و دستی به موهایش کشید.

"سلام آلبالو خانم

نظر منو پاک کردی چون فکر کردی یکی از آن علافها هستم که دنبال بالابردن آمارم هستم. به این هم بسنده نکردی و وبلاگم را باز کردی و عین جمله ی مرا با اضافه کردن یک علامت تعجب برام گذاشتی. که چی؟ مثلاً انتقام گرفتی؟ حالا دلت خنک شد عزیزم؟ خدا رو شکر.

و اما من... دیشب که اتفاقی به وبلاگت رسیدم، با وجود محدودیت وقتم، تمام آرشیوت رو خوندم. و وقتی به ساعت نگاه کردم اینقدر دیرم شده بود که کوتاهترین جمله ای که احساسم رو بیان کنه، برات نوشتم و رفتم دنبال تحقیقاتی که برای پروژه ام لازم داشتم که تا خود صبح طول کشید. قبل از خوابیدن، سری به وبلاگم زدم و نظرت رو دیدم. الان دارم از خواب میمیرم، ولی باید از اشتباه درت بیارم.

اولین چیزی که نظر منو جلب کرد، این بود که همشهری هستیم. آدرسا خیابونا رستورانها و پارکها برام کلی خاطره ی شیرین زنده کرد. و بعد لحن نوشتنت که بسیار شبیه حرف زدن خواهر کوچیکترمه. خواهرم یک سال از تو کوچیکتره و اگر وبلاگ می نوشت، حتماً به همین شادی و بانمکی می نوشت، ولی اصلاً حوصلشو نداره.

در پایان... خواهش می کنم به من سر نزن! من می دونم که وبلاگ معمولی پسرانه ی من مطلب جالبی برای یک دختربچه، ببخشید نوجوان! نداره. هیچ توقعی ازت ندارم. فقط اجازه بده وبلاگتو بخونم و مرهمی روی دلتنگیام بذارم. اگه ناراحت میشی، بگو نظر ندم. و اگر واقعاً نمی خوای بخونم هم بهم بگو. گرچه خوشایند نیست، ولی مردونه بهت قول میدم دیگه نیام.

آرزو دارم همیشه خوشحال و سالم باشی. "

ستایش بارها و بارها نظرش را خواند و بالاخره در پاسخ نوشت: "از آشناییتون خوشوقتم."

آدرسش را لینک کرد و دوباره سر زد. پست جدیدی اضافه نشده بود. برایش نوشت: "سلام

برخلاف تصورتون از وبلاگتون خیلی خوشم اومد. منم دیشب تمام آرشیوتونو خوندم. ولی اینقدر خوابم میومد که نظر مفصلتری به ذهنم نرسید.

لینکتون هم کردم.

ممنونم."

لبخندی زد. با ظرافت از کنار حدس صحیح هاتف در مورد برداشتش از کامنتش، گذشت. 

نظرات 31 + ارسال نظر
سحر (درنگ) دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:36 ب.ظ

سلام
چطوری؟
کارا خوب پیش میره؟
خسته نباشی
خدا قوت!
دستهات خوبند! خسته شون نکن. خب؟

سلام
خوبم. ممنون. تو خوبی؟
آره خدا رو شکر
سلامت باشی
نه مراقبم به خدا :)

الهه و چراغ جادو یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

خیلی خوابم میاد عین آلبالو خانم و هاتف . ولی برعکس اونا اصلا هم کار واجبی برا فردا ندارم

چو خوووب! راحت بخواب.

shyli یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

سیلام

نمی اپین؟

سیلام
نت نداشتم

الهه و چراغ جادو یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:42 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

بازم یه داستان دیگه
خاله منم دارم داستان دنباله دار مینویسم
خیلی سخته خودمو میکشم تا یه صفحه بنویسم
اونوقت تو خداروشکر اراده کنی 4تا یه ضرب مینویس
حالا کم کم دستم راه میوفته

آره :)
چه خووووووب
البته که سخته. حالا منو درک کن :)

پرنیان یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

معلومه خیلی درگیری...

درگیر بی نتی!

سحر (درنگ) یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

:*)

خانوم گلی یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ب.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

اینجا تاییدیه؟

بهله. راحت باش. مرسیییییییییی

نازلی یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام عزیزم
حالت چطوره رومبلیهای نو مبارک باشه . این موضوع هم جالبه . راستی ایمیل منو دریافت کردی؟
من توی شرکت نمیتونم صفحه ات رو ببینم بخاطر همین هم پست قبل رو نظر نزاشتم یعنی نتونستم.
الان توی خونه هستم یه سرماخوردگی وحشتناک گرفتم نرفتم سر کار. اگه میشه جواب ایمیلم رو بدی ممنون میشم.
میبوسمت مراقب سلامتیت باش عزیزم.

سلام نازلی جونم
خوبم. ممنونم.
نه ندیدم. میرم حتما جواب میدم
اشکالی نداره
بهتر باشی دوستم
منم می بوسمت
شاد باشی گلم

خورشید یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ق.ظ

منم شدیدا مثل خودت علاقه دارم به اینجورکارا این روزام هی میشینم کوسن میدوزم خسته نباشی خانوم آیلا خانوم

موفق باشی :*)
چه خوب!
سلامت باشی گلم

ماتیلدا شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

وبلاگ زیبایی داری.

یعنی اینکع چند وقته میخوام کامنت بذارم ولی خواب نمیذاره جان شما....

صبر کنین یه دو ماه دیگه میشم مثل آدم

نه بابا!!! جدی؟ مرسی :)

ها والا. درک می کنم...

انشااله :)

سحر (درنگ) شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ب.ظ

سلامم
نباید به من بگی داستان جدید نوشتی؟!
ما که هنوز خیلی کار خونه تکونی داریم.
تو اگه یه کاری دست این دستهات ندی ول کنی نیستی!؟!
جدی چندان خوب نیست آدم کامنت نداشته باشه. البته من دیگه سعی میکنم هیچی را سخت نگیرم. حتی کامنت نداشتن را
یونان! یونان؟
باید کشور خیلی قشنگی باشه!
وب لاکهایی که جدی هستند با ته مایه طنز معمولا خیلی جذابند!
حالا ستاش خانوم چند سالشونه؟
مرسی سریع جوابمو تو خط بعدی داستان دادی :دی
چه دلیلی داره اگه دوست داره وب لاگش را بخونه حاتما کامنت بزاره و ازش اجازه بگیره!
هر کی وب لاگ مینویسه باید فکر کنه احتمال داره هر کسی بخونه!
هوم!
بگذریم. جزو ماجراهای داستانه دیگه
مرسی از داستان جدید
تنکیو
شاد باشی عزیزم
و خدا قوت
و تیک کر
take care

سلامممم

ببخشید به فکرم نرسید
اووووه نگووووو... منم خیییییییلی دارم
نه حالا با اینا خیلی سخت نیست. همون کاناپه سخت بود که تموم شد.
آره آدم احساس کمبود توجه می کنه :دی واقعا عالیه. منم همینطور
آره. فیلمای مستندی که گاهی تلویزیون از سواحلش نشون میده خیلی خوشگلن.
خب آره... ولی شاید این دید منه. همونطور که خوشم نمیاد بعضیا وبلاگمو بخونن، هاتفم این حق رو به ستایش داد.

خواهش می کنم عزیزم
سلامت باشی
ممنونم. چشم ؛)

مینا از کرمانشاه شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:13 ب.ظ

سلام آیلا خانوم. به پیشنهاد دوستی اومدم اینجا و با شادی تمام شروع کردم ارشیوت رو خوندن ولی همون اول راه کار خراب شد. بانو ادامه ی سفرنامه ی طراوت را کجا گذاشتی ؟ من فقط دو قسمت اولش را در ارشیو مهر ماهت یافتم و کلی خوشم اومد ولی باقیه اش نیست. پس حالا با وجود اشتیاق زیادی که به خوندن داستانات دارم کمی صبر میکنم و ادامه نمیدم تا ازت راهنمایی بگیرم. تازه فکر میکنم در مورد داستانهای دیگه هم همین ماجرا است یعنی نمی تونم همه ی داستان را پیدا کنم . لطفا کمک

سلام مینا خانم
از آشناییت خوشحالم. ایمیل بده همه رو برات می فرستم.

نگار شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:52 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

آخ جون از موضوعش و شروعش که خیلی خوشم اومد
حیف که دم عیده و حسابی کار داری و آدم دلش نمیاد بنویسه "زود باش بیا من منتظر بقیه ش هستم" :دی


خانوم گلی شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

یه سلام آلبالویی و یه خسته نباشید گیلاسییییییی...آخجون داستان جدید.

سلام خانم گلی جوونم
مرسیییییییییی

جودی آبوت شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

به به داستان جدید .پیر شی مادر این دل جوونا رو شاد می کنی

سلامت باشی جودی جان :)

لیمو شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ق.ظ

من موندم تو خماری ها من نمیدونستم داستان قبلیه تموم شده آی کیو در حد المپیاد ریاضی
اسمش چه خوشمزه است
موضوشم باحاله ها
مشتاقه قسمت های آینده ایم شاذه جون

:) ولی تموم شد! الهام بانو آبمیوه که هیچ، چاییشم خورد و رفت سر داستان بعدی :دی
نوش جون
مرسی عزیزم

s.v.e جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ

salam belakhare residam be sar ghesse jadidetunishala dige internetem bazi dar nayare.delam kheyli vasatun tang shode

سلام دختر خاله
خوش رسیدی :)
منم دلم برات تنگ شده
بوووووووووس

نیلوفر جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

قشنگ میشه...از همین الان معلومه...مرسی عزیزم

خیلی ممنونم نیلوفر جونم

پرنیان جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خسته نباشید آیلا خانوم.ایشالا با این کارات دستت دوباره درد نگیره!
از داستان خوشم اومد اسااااااسی!!!شدیدا منتظر بقیه شم.از موضوعش خیلی خوشم اومد.

سلامت باشی پرنیان جونم :*
نه ایشالا. قسمتای سختش تموم شد.
امیدوارم تا آخرش خوشت بیاد.

بهاره جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

آخ جون داستان جدید
سلام آیلا جونم
خوبی؟
خسته نباشی دوس جون از کارهای خونه و دوخت و دوز دستت چطوره عزیزم؟ بهتری؟
این داستانت هم از همین اول کار معلومه از اون داستان قشنگ جذاباست که آدمو میکشونه دنبال خودش
منتظر ادامه داستان هستم عزیزم.
مواظب خودت باش
بوس:-*

امیدوارم تا آخرشو دوست داشته باشی عزییییزم :)
سلام بهاره جونم
خوبم. تو خوبی؟

سلامت باشی گلم :*) خدا رو شکر خوب شده. ممنونم.
مرسی میام ایشالا

تو هم همینطور
بوووووووووس :******

نرگس جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

هه !
چه اسم خوشمزه ای هم داره
چقدر کدبانو هستی خاله ! با چه حوصله ای نشستین دارین خودتون روکش مبل می دوزین !
ماشالله .

:) نوش جون!
خاله است و هزار جور ژانگولر بازی!!! نکنم که نمیشه :)))

شرلی پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام
چه جالب
فکر نمی کردم حالا حالا ها یکی دیگه رو شروع کنینمن که اگر داستانم تموم میشد میخواستم 30 سال فک کنم که موضوش چی باشه

سلام
مرسی!
من ننویسم مریض میشم :))

شی شی پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ب.ظ

mamnoon ke neveshtin!bayad jaleb bashe ta inja ke khub bood

خواهش می کنم شی شی جووووووونم دوووووووووستت دارم:*****

مونت پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام دوستم.بااینکه دوست دارم نوشتههاتو بخونم اما خودتو اذیت نکن بخاطر ما.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. نوشتن برای خودم لازمه! برای روحیه ام.
امیدوارم سلامت باشی و همه چی به خیر بگذره دوست جونم.

ندا پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

باااااااااااااازم می گمممممممممممممممم عااااااااالی بووووودشدیدا حالیدمممممم:)))
دیروز یه غلطی کردم قبله رفتن به عروسی امدم وبلاگایه همه به روز شده هام رو سریییییع ببینم و برم!بعد به وب تو که رسیدم جمله اول داستانت رو خوندم دیه فرصت نشد باقیشو بخونم!!ولی همون یه جمله رفت تویه مخم که آیا این داستانت آخرش چی میشه!!اصلا باقی این پستت چیه!!باور میکنی تمام طول مجلس یفقط داشم به داستانت می فکریدم!! الان تا فرصت کردم دووووووووووووویدم به سمت وبت که بخونمش:)))))))))))
بووووووس....
آپم:)

مرسیییییییییییییییییی ندا جووووووونم. از این همه ابراز احساسات جون گرفتم! داشتم فکر می کردم این داستان بی اندازه ساده است و خیلی دست و دلم به نوشتنش نمی رفت. ولی حالا که می بینم اینقدر دوست داری با انرژی بیشتری می نویسم.
خودمونیم ها! تو اون مجلس عجیب غریب خداییش داستان من بهتر از مناظر بود!!!
بووووووس
باورم شد اول اومدی سراغ من :)) چون کامنتمو بعد از نظر دادن اینجا دیدی! :**** بازم مرسی

ندا پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

یک دختربچه، ببخشید نوجوان!خیلییییییییییی این جاش عاااالی بووود!اونم انتقامشو گرفت
ایوووووووووووووووووووووووووووووول همیشه منتظر یه نویسنده بودم که یه همچین داستانی رو بنویسه و فیلمشو بسازن:)) چرا همیشه باید عشقا به سبک قدیم باشن!!؟؟بابا ما نسل جدییییییییییدییییییییمممممخیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشم امد از قسمت اولش:))
بی صبرانه منتظر قسمت بعدشم:))))))))))))))
بووووووووووووووووس.............

مرسیییییییییییییییییییییییییییییییی :*********
یه قصه ی اینترنتی دیگه هم دارم. دوستت دارم باور کن. مگه برات نفرستاده بودم؟ اگه نیست بگو بفرستم.
امیدوارم از بقیشم خوشت بیاد.
بوووووووووووووووووووووووووووووس

آزاده پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ب.ظ

خسته نباشین، خیلی قشنگه، مرسی

سلامت باشی عزیزم :*)

Miss o0o0om پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:55 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

شروع قشنگی بود....
ااا.... تو چقده به خودت زحمت می دی ایلا جونم....
...
:******!

مرسی :)
من اگه این کارا رو نکنم که باید برم اسممو عوض کنم کههه! :دیییی

ساناز پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ب.ظ

جالبه لطفا ادمش بده تو مى تو نى

مرسی ساناز جون :)

shyli پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir



جالب بید. بعله من کلا ازون خواهرش که یه سال از من بزرگتره خوشم میاد دوستای خوبی میشیم

ایشالا که زودی همه کاراتون میشه. کمک نمیخواین؟

:*)
میسی. آررره :))
چرا جهت امر روحیه لازمت دارم! هر وقت تونستی سر بزن. همیشه وراجیامون حالمو جا میاره و انرژیم رو مضاعف می کنه :****

neighbour:) پنج‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ب.ظ

بلاخره امدم! موضوعش امروزیه

خوش اومدی عزیزم :)
حال احوالات بهتره؟ بزن بدو بازی می کنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد