ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (8)

سلااااام!

حالتون خوبه؟ منم خوبم خدا رو شکر.

خیلی ممنون از نظراتتون. واقعاً باعث آرامشم شد. یه سری حرف و حدیث چه کامنتی چه رودررو پیش اومده بود که وقتی باهم شد بهم ریختم. ولی خدا رو شکر. با این همه لطفتون دوباره آروم گرفتم و هدفمو پیدا کردم. 


و اینک دنباله ی داستان:


با صدای فرزانه از خواب پرید: پاشو پاشو دیگه! چقد می خوابی؟! من از هیجان شب تا صبح چشم روهم نذاشتم، تو هم که عین خیالت نیس! پاشو دیگه!

_: ساعت چنده؟

_: هفت و نیم.

_: کله سحری چه سر و صدایی راه انداختی ها! یه جوری میگه چقد می خوابی، انگار لنگ ظهره!

_: رو روبرم! بیشتر از دوازده ساعت خوابیدی بازم خوابت میاد؟

_: پریشب که نخوابیدم. از اون بدتر دیروزم ساعتها راه رفتم. هنوز تنم کوفته اس.

_: پاشو بریم رو کوه صبحونه بخوریم، حالت جا بیاد.

_: سرما کجا بریم؟ ولم کن.

مادربزرگ دم در آمد و گفت: چرا اذیتش می کنی فرزانه؟ بذار بخوابه خب.

_: نه دیگه پرید، ولی الان نمیام کوه.

_: هیییییییین!

_: چیه؟ چرا شیهه می کشی؟

_: باید برم دانشگاه! استاد زمانی گفت اگه جلسه ی دیگه غیبت کنی، نمره ی میدترمتو نمیدم.

_: نوش جونت!

_: تو نمیای؟

_: نه مرسی. خوش بگذره.

بعد از رفتن فرزانه، بهاره به سنگینی از جا برخاست. مادربزرگ برایش تخم مرغ محلی آب پز کرده بود و با شیر و نان تازه و کره و مربای خانگی جلویش گذاشت.

_: وای خدا! چه همه زحمت کشیدین!

_: بخور جونم. بخور جون بگیری.

_: خیلی ممنون.

مادربزرگ زن کم حرف و مهربانی بود. به آرامی میرفت و می آمد و کاری به کار او نداشت.

صبحانه را با حوصله خورد. گیج و خواب آلود به روبرو خیره شده بود، که مادربزرگ گفت: آفتاب بالا اومده. هوا خوبه. برو سری به کوه بزن.

_: چشم.

از جا برخاست. چند دقیقه بعد حاضر شد و از خانه بیرون زد. وای که چقدر دلش تنگ شده بود. چه هوایی!!! انگار از شهر بیرون آمده بود. قدم بر دامنه ی کوه گذاشت. پاهایش هنوز کوفته بودند، اما تا نیمه ی راه بالا رفت. آنجا زیر آفتاب دلپذیر زمستانی روی تخته سنگی نشست و به روبرو چشم دوخت. نفس عمیقی کشید. حالش خیلی بهتر بود. گوشی اش را روشن کرد. پیغامهای تلنبار شده پشت گوشی خاموش یکی بعد از دیگری می رسید. سی چهل تا از کیهان بود که اصلاً نخواند. مال مهتاب را گذرا نگاهی انداخت. التماس بود و عذرخواهی و این که تمام این سالها فقط از ترس از دست دادنش حقیقت را نگفته بود. بقیه از طرف مامان، بابا، دایی، عمه، بهروز و بهنوش و حتی شایان بودند. همه سعی در تسلی اش داشتند. بهروز نوشته بود هرجا بری خواهرمی. بهنوش هم همینطور. شایان خواهش کرده بود که برگردد. می گفت عمو اصلاً حال خوشی ندارد.

آهی کشید. به مامان تلفن زد. هنوز نمی توانست او را به نام دیگری بخواند. عمه؟ مسخره به نظر می رسید.

_: سلام مامان.

_: سلام عزیز دلم. حالت خوبه؟

_: آره. خوبم. ببخشید که نگرانتون کردم.

_: نه. مهتاب تا وقتی که فرزانه گفت پیش اونی، اصلاً بهم نگفت. حالا کجایی؟ خونه ی مادربزرگ فرزانه؟

_: آره. اینجام.

_: برمی گردی خونه؟

_: امروز نه. هنوز احتیاج دارم که تنها باشم. ولی هروقت که حالم بهتر شد، برمی گردم.

_: اینجا خونه ی خودته.

_: منم به همون جا برمی گردم.

_: کیهان... باهات بدرفتاری کرده؟

_: نه. ولی نمی خوام ببینمش.

_: چی شده؟ به من نمیگی؟

_: چیزی نشده. فقط نمی تونم به عنوان پدر قبولش کنم. من بابا دارم.

_: ولی عزیزم این حقیقت داره. هیچ کس نمی خواد به تو دروغ بگه، یا اذیتت کنه. تو هرجا دوست داری زندگی کن. ولی اشتباه ما رو به پای کیهان نذار. دیشب اومده بود اینجا. التماس می کرد که آدرس اونجا رو بهش بدیم. آدرس دقیق رو نداشتم. هیچی نگفتم. ولی خیلی دلم براش سوخت.

_: امیدوارم به این زودی پیدا نکنه. حاضرم میتی رو ببینم، ولی کیا نه. هنوز خیلی مونده که بتونم باهاش روبرو بشم.

_: آخه چی شده؟

_: هیچی مامان. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ. منو بی خبر نذار.

گوشی را دوباره خاموش کرد و سر به زیر انداخت. صدایی از چند قدم پایینتر پرسید: فقط منو نمی خوای ببینی؟ حداقل بگو به چه جرمی اینجوری باید مجازات بشم؟ یه عده ی دیگه بهت دروغ گفتن، من باید تنبیه بشم؟ مگه من دروغ گفتم؟ جرمم اینه که بیش از اندازه دوستت دارم؟ خیلی معذرت می خوام. سعی می کنم بعد از این همون قدری که می خوای، تو قالبی که می خوای دوستت داشته باشم. یعنی هیچ راهی برای بخشیده شدنم نیست؟

بهاره فقط لحظه ای ترسیده و نگران کیهان را نگاه کرد و بعد دوباره سر به زیر انداخت. کیهان مکثی کرد و با ملایمت گفت: اگه جوابمو بدی رفع زحمت می کنم.

بهاره احساس کرد قلبش تیر می کشد. چقدر دوستش داشت! می دانست اگر سر بلند کند، در مقابل نگاهش نمی تواند مقاومت کند. همانطور که به دستهایش که روی زانوهایش گذاشته بود، چشم دوخته بود، آرام گفت: تو رو بخشیدم. همه رو بخشیدم. فقط با خودم کنار نیومدم. برگردم اذیتتون می کنم. به این تنهایی نیاز دارم.

کیهان پایین پایش، پشت به او نشست و گفت: بودنت هیچ وقت باعث آزار نیست. ولی اگه اینجوری دوست داری باشه. هرطور راحتی. فقط اومدم بگم ما نوزده سال پا روی دلمون گذاشتیم، با همدیگه لج کردیم، ترسیدیم و به هر دلیل دیگه بهم نرسیدیم. از حالا به بعدم می تونیم تحمل کنیم. این حرف خودم نیست. با مهتابم حرف زدم. در مقابل دروغی که بهت گفته، اینو بهت بدهکاره که با ازدواجش ناراحتت نکنه. پای ازدواج دیگه ایم در بین نیست. اگر بود خیلی پیش از این، اتفاق افتاده بود.

از جا برخاست. نگاهی به بهاره انداخت و آرام گفت: دیگه مزاحمت نمیشم. برای دیدنت نمیام. راحت باش و زندگی تو بکن.

صدایش لرزید. بغضش را فرو داد و بدون خداحافظی برگشت. بهاره سر بلند کرد و رفتنش را تماشا کرد. شکسته شده بود. انگار توی این یک روز ده سال پیر شده بود. شبیه یک پدر واقعی شده بود!

سعی کرد صدایش بزند. اما بغض داشت، صدایش بالا نیامد. او هم با شانه های فرو افتاده آرام رفت. پای کوه سوار ماشینش شد و از کوچه خارج شد.  

بهاره آرام آرام بالا رفت. روی قله نشست و به شهر زیر پایش چشم دوخت. کم کم احساساتش تعدیل میشد. کیهان می توانست پدرش باشد یا ترجیحاً برادر بزرگترش. ولی مهتاب؟ مهم نبود. مهتاب همیشه بهترین دوستش باقی می ماند.

گذر زمان را احساس نکرد. ظهر شده بود که فرزانه با نهار بالا آمد.

_: سلام بر بانوی متفکر!

_: سلام بر بانوی دانشمند!

_: نه! خدا رو شکر حالت بهتره! چه کردی بالاخره با این مساله ی فیثاغورثی؟

_: رهاش کردم. برمی گردم خونه ی خودمون. میتی و کیام برن باهم. می دونی الان که فکرشو می کنم، می بینم حتی اگه کیا پدرم نبود، بازم من حقی نداشتم. اونا سالها عاشق همدیگه بودن. منم نمی خوام آشیانه مو رو آتیش زیر خاکستر یکی دیگه بسازم. اصلاً آینده ای نداره. از همه بدتر این که اون شخص نزدیکترینم باشه.

_: به به چه منطقی! عالیه!

_: آره به حرف آسونه. ولی مونده که ته دلم صاف بشه.

_: هی هی تمومش کن! تو الان فقط گرسنته! بخور دلت حال بیاد. یه نگاهی هم به اطرافت بنداز. ببین آسمون چقدر آبیه. این ابرای سفیدو نگاه کن. تو هیچی به این زیبایی دیدی؟ کاج و سروای اون پایینو ببین چه سبز زنده ای هستن! اصلاً همین صخره های زیر پامون، محکم مطمئن، آسوده!

_: آره. حق با توئه. یه روزی میام اینجا زندگی می کنم. کنار اون پارک.

_: اون وقت منم سال به دوازده ماه خونه ات تلپم!

_: باشه بیا. به نظرت چطوره اون خونه کوچیکه رو اجاره کنم و تنهایی زندگی کنم؟ فکر نمی کنم این گوشه ی دنیا هیچ وقت افسرده بشم.

_: تنهایی؟ نه بابا! به خودت رحم نمی کنی به اطرافیانت رحم کن که عاشق جمال مهروی تو ان! یعنی واقعاً که! بیا بریم پایین. مامان بزرگم بنده خدا گناه داره. هم مهمونشیم و باعث زحمتش، هم ولش کردیم رفتیم.

_: راست میگی. بریم.

گرم صحبت پایین آمدند. جلوی در خانه ی مادربزرگ که رسیدند، ماشین کیهان توی کوچه پیچید. فرزانه با تعجب پرسید: آقای پدرت اینجا چکار می کنه؟

_: سربسرم نذار فرزانه.

ماشین ترمز کرد. ولی کیهان نبود. شایان پیاده شد. بر خلاف همیشه، جدی و محکم سلام کرد. جلو آمد. یک بسته ی بزرگ به طرف بهاره گرفت و گفت: عمو یه مقدار لوازم نقاشی برات فرستاده که آروم بگیری. خودشم نیومد که اذیتت نکنه. ولی این حقش نبود بهاره.

بهاره احساس کرد نفسش بند آمده است. سر بلند کرد و سعی کرد چیزی بگوید. اما شایان دستش را بالا آورد و به تلخی گفت: هیچی نگو. هیچی!

برگشت. سوار ماشین شد و از کوچه بیرون رفت.

بهاره به سختی نفس عمیقی کشید و به سر کوچه خیره شد. فرزانه دست روی شانه ی او گذاشت و با صدای لرزانی پرسید: این کی بود بی بی؟

_: نمونه ی مذکر تو!

به طرف در برگشت و پرسید: کلید داری یا زنگ بزنم؟

_: اول جواب منو بده. منظورت چیه؟

_: یه پسر احساساتی آتشین مزاج، که احساساتشو زیر نقاب لودگیش قایم می کنه. ولی گاهی مثل الان نقابش می شکنه.

_: گفت عمو؟

_: آره. پسر عمومه. شایان. شایان افروز. تو چته؟

_: بهاره تو به عشق تو یه نگاه عقیده داری؟

بهاره ناگهان از خنده ترکید. بسته را کنار دیوار گذاشت. دلش را گرفته بود و قاه قاه می خندید.

فرزانه با ناراحتی گفت: ای کوفت! ای درد! ای مرض! من جدی دارم حرف می زنم!

_: خیلی بانمک بود فری! خیلی!

_: هی می شنوی چی میگم؟ من کاملاً جدی ام! به نظرت باید چکار کنم؟

_: نمی دونم. واقعاً نمی دونم.

هنوز داشت می خندید. احساس سبکی می کرد. فرزانه با اخمهای در هم به طرف کوه برگشت. بهاره خندان صدایش زد: هی چی شد؟ نمیای تو؟

فرزانه بدون این که برگردد، دستش را بالا آورد و گفت: اعصاب ندارم. ولم کن!

_: آخه خداییش فری مسخره نیست؟ حال و روز منو که دیدی، تو دیگه چرا؟

ولی فرزانه بدون جواب دور شد. بهاره با خنده سر تکان داد. احساس زندگی می کرد. حالش خیلی بهتر شده بود. موبایلش را درآورد و روشنش کرد. حالا وقت برگشتن به زندگی بود. نگاهی توی شماره ها کرد. My love  را تبدیل به dady  کرد و شماره را گرفت.

کیا بلافاصله جواب داد: سلام.

بهاره با خوشرویی گفت: سلام! مرسی از وسایل نقاشی.

_: خواهش می کنم. قابلی نداشت.

_: حالت بهتره؟

_: الان که توخوبی، آره. خوبم.

_: اگه بدونی اینجا چه منظره هایی داره. جون میده برای کشیدن.

_: دیدم که فرستادم.

_: ولی من الان می خوام برگردم. شایان رسید خونه؟

_: نه بهش زنگ می زنم میگم بیاد دنبالت.

_: مرسی!

_: خواهش میکنم.

_: کاری نداری؟

_: نه. به سلامت.

_: خدافظ!

قطع کرد. صدای کیهان، هنوز هم رنجیده و غمگین بود. کلمات را با دقت انتخاب می کرد، مبادا کلمه ای بر خلاف میل بهاره بگوید.

بهاره آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد. در خانه ی مادربزرگ را زد. وارد شد و با کلی تشکر و عذرخواهی خداحافظی کرد. دم در برگشت. شایان توی کوچه پیچید. چهره اش اینقدر سخت و سنگی بود که بهاره ترسید جلو بنشیند. در عقب را باز کرد و سوار شد. تمام راه در سکوت گذشت. فقط اول بار پرسیده بود: کجا میری؟

و بهاره آدرس خانه ی خودشان را داده بود.

طول راه هر بار بهاره یاد عکس العمل فرزانه می افتاد خنده اش می گرفت. اما یک نگاه به نیم رخ خشمگین شایان کافی بود که خندیدن را فراموش کند.

جلوی در خانه پیاده شد. حتی زبانش نچرخید تشکر کند. فقط زیر لب خداحافظی کرد و رفت.

نظرات 28 + ارسال نظر
رعنا دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:18 ب.ظ

سلام آیلا خانوم گل
کجااااایین اینقدر خوشحالم که بعد از این همه مدت اتفاقی پیداتون کردم که حد نداره
دیگه تو روخدا اینطوری نذارین برین ...
حداقل اگه میرین یه خبری ... آدرس جدیدی .. چیزی
اینقدر الان خوشحال و سرخوشم که کلی داستان نخونده هست که باید بخونم
از اول اول
دلم تنهاست رو زودی خوندم
محشر بود
چقدر دلم یه دونه از این دکترهای فهیم میخواد ..
یعنی واقعا آدمهای توی داستانهای شما وجود خارجی دارن؟
کاش داشته باشن
دوستتون دارم هزارتا

سلام رعنا جان
منم خوشحالم که پیدام کردی!
دلم که نمی خواد برم. اون دفعه ناچار شدم...
امیدورم خوشت بیاد. خیلی ممنونم
امیدوارم وجود داشته باشن!
مرسی از این همه لطفت. راستش برای پی دی اف و آپلود کردن تو اون وبلاگ مزاحم دوستان می شدم چون خودم بلد نیستم. باید دیگه یاد بگیرم و یه فکری براشون بکنم.
منم دوستت دارم:*********

سحر (درنگ) چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ب.ظ

سلااااام

من فکر کردم داستان قبلی تموم شده خب نخونده بودمش که! منتظر داستان جدید بودم
باید بیام این داستان را از اولش بخونم
ان شا الله طی روزهای آینده
خوبی دیگه؟

سلااااااااام!
امیدوارم خوشت بیاد :*

ها خدا رو شکر. تو خوبی؟

ندا چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

جدی؟شما کرمان زندگی می کنین؟ من فک می کردم همشهری ایم
الهی!خونه مامان بزرگ...قهوه......به به

همشهری؟ شمالی هستی؟ نه بابا من بچه ی کویرم :)
ها خدا رو شکر. خوووبه!

شرلی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://sandooqeposti@gmail.com

سلام
فقط من یه چیزی رو نمی فهمم " یعنی این همه سال بهروز و باباش به بهاره نامحرم بودن؟
هان راستی میشه تو قسمت بعدی کیهان یه کم بهاره رو دعوا کنه؟اخه به اون که این کارا که به اون مربوط نبوده این قدر براش ناز میاره

سلام :)
باباش نه. اینا دو تا خواهر و برادر بودن که این با اون، اون با این ازدواج کرده بودن. دایی و عمه بودن. یعنی دایی و عمه ی مهتاب بودن.
بهروزم که تازه شونزده هفده سالشه. یعنی دو سه ساله نامحرم شده. تو فرض کن اتاقشم دم دره که مشکل نداشته باشه :)
باشه بهش میگم :)

... چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:06 ب.ظ

valla unike sms ro ekhtera hich rabty beman nadasht...un yenafar ba ekhtelalate ravani bud ke akhlaghesham ettefaghan faased bud,baad vase keifo haale khodesh va inke maman babash nafahman ke dare chikar mikone smso ekhtera kard ke be karae khalafesh berese...beman ham hich vabastegiei nadasht...
hala chera!?chera kheiresh bede?!

نه بابا اتفاقاً بچه ی خوبی بود! مثل من به شدت در تلفن زدن تنبل بود، ولی از نامه نویسی خوشش می اومد. شایدم طفلک خجالتش میشد زنگ بزنه خونه ملت!
والا آبجی محترمتون یه شماره ی ایرانسل به من مرحمت کردن و ما ساعت دو بعدازظهر بعد از کلی کشتی گرفتن و اینترنت وصل نشدن، یه اس ام اس ارسال کردیم که بی زحمت ریست بفرمایید! دلیور هم اومد. دو دقه بعدشم تنمون وصل شد! حالا اگه به شما نرسیده، جنی پری ای کسی ریست کرده که دستش درد نکنه D:P:

نددا چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ب.ظ

راستی آپم**

ندا چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

ایول ایول!
چه عمویه مهربونی
تموم شد داستانت؟نه!!!ها؟؟
ای کاش منم یه کم قوه تخیل داشتم و می تونستم داستان بنویسم!خیلی دوس دارم! شاید اونوقت میدادم فیلم بسازن ازش:دی

مرسی مرسی!

:)

نه بابا! دوسش دارم می خوام ادامه اش بدم!
شایدم یه وقتی پیدا کردی. من که دوره ایه. یه وقت هست یه وقت نیست.
اتفاقاً به منم پیشنهاد شد. قبول نکردم! کلا از دردسراش گریزونم

خانوم گلی چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

وای دلم از اون صبحونه های سر کوه نزدیک خونه ی مامانبزرگ فرزانه خواست!

هااااا منم می خوامممم :((

... چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

man ettefaghan moqe shaam yadetun budam,ama in parnian haaast,mamano dadashash hamaro khordan!:(

خیلیم ممنون. دوستان به جای ما. نوش جون :)
میگم اون رفیقت گراهام بل که بوووود، اون هیچی. ولی اون یکی که اس ام اس رو اختراع کرد دستش درد نکنه :) دست شما هم همینطور. مرسی

خورشید چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ

یکمی بیشتر صبر میکرد خونه مامان بزرگ بهتر نبود ؟ خیلی زود کوتاه اومد..
مرسی آیلا جون کلی جون گرفتم من وسط درس خوندنم اومدم اینجارو خوندم کلی شارژ شدم

آره شاید. ولی دیگه حوصله ی خودم از قول بهاره سر رفت. آخه آدم تا کی با عزیزاش قهر باشه!
خواهش می کنم. خوشحالم. موفق باشی :*)

الهه و چراغ جادو چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

بعضی چیزا رو من متوجه نشدم .
توی داستان کیا میگفت من میتونم شکایت کنم . بابت چه چیزی حق شکایت داشت؟
کیا میگفت متی بلایی سرش اورده که کسی با دشمن هم اینکارو نمیکنه (جوری که بهاره فکر میکرد یعنی متی چه گناه کبیره ای در حق کیا کرده) . منظورش چه کاری بود؟
وقتی به بهاره گفتند کیا و متی بابا مامانشن همون موقع خوشحال شد و عکس گرفتند . چی شد یهو زد بیرون و دوید و گریه کرد؟

پنهان کردن بچه اش جرم بود. درسته عقدشون ثبت و محضری نشده بود، ولی توی یه مجلس در حضور مهمونا جاری شده بود و کیهان اینقدر شاهد داشت که بتونه شکایت کنه. به خاطر همین گناهش عصبانی بود. بچه شو می خواست.
اون موقع آرام بخش خورده بود. یعنی قبلش که عصبی شد و بهش آرامبخش دادن. بعضی آرامبخشا رو بعضیا یه همچو اثری داره. اول یه خوشحالی بی دلیل و بعد از چند ساعت یا حتی یه شبانه روز یهو تمام غم عالم میریزه به دل آدم! نه شادیش منطقیه نه غمش! اون شادی الکی فقط برای تحمل اون شوک بود. اثرش هم که تموم شد یهو غمگین شد.

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

منم رسیدم به اینجا
این دلم تنهاست خیلی ناله بود .
من اصلا با آقای دکتر نتونستم کنار بیام . شاید چون کچل بود
ولی این داستانه رو خیلی دوس دارم
مخم سوت کشید وقتی باباش بود خیلی خوش بود خییییییییییلی
پازل معمای میلاد رو حل نکردی
4 تا حرف بدین

خوش رسیدی :)
یه جورایی غمگین بود.
اتفاقا من با کچل بودنش مشکلی نداشتم :)

خیلی ممنون
سر نزدم. میام ببینم چی میگی

نرگس سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

چیزه خاله !
اینا از عشق زیاده که به سر من آوردین دیگه !
چند وقته خود به خود بو می کشه ضمیر نا خودآگاهم !!
ای خدا عاشق شدم رفت ...........
عاشق و معشوق دلاشون به هم راه داره

خدا یه عقلی به تو بده یه پولی به من! :)))))))))))
خیلی بامزه بود! :)))))))))))

غزل سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:44 ب.ظ

هورااااااااااا مامانی
به دلم افتاده بود که امروز می نویسی ها
آفریننننن
بابا مامانی این کیا گناه داره، خب یکم اون میتی رو یکی ادب کنه! اون باید یکم زجه موره کنه جز بزنه من دلم خنک بشه!
همچنان شاداب و رویایی باشی

جدی؟ تله پاتی داریم انگار :))
خییییییلی ممنونمممممممم

آره باشه. دارم براش :))
خوش و خرم باشی عزیزم

ستاره سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ http://DAVAM.BLOGFA.COM

سلام عزیزم ... داستان قشنگیه با موضوعی متفاوت . من 2 قسمت آخرش رو خوندم به قول خودت فضای غمگینی نداره آدم هاش همین اطراف خودمون هستند از داستان هایی که نمی تونم با شخصیت هاش همزاد پنداری کنم خوشم نمی یاد .. توصیف خونه مادربزرگ فرزانه با صبحونه و کوه خیلی به دلم نشست . مواظب خودت باش ...

سلام عزیزم
خیلی ممنونم.

شکر سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:29 ب.ظ

وای خاله جون آلی بود
ولی ممن اینو نفهمیدم که چرا شایا عصبانی بود؟

من همین العان یه لیوان خطمی خوردم مثین که شایا هم لازم داشت

واااااای شکر جوووووووووونم تو آخرش منو با این دیکته ات می کشی!!!!!!
شایا؟ نه بابا! عصبانی نبود که!

آرزو سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:27 ب.ظ

اخیش خیالم راحت شد. جدی این کوه ها تو شهر ماست؟؟؟ حیف که من حتی دیگه یادم نیست شهرمون چه جوری بود

خدا رو شکر :)
واقعاً هست.
:(

شی شی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:25 ب.ظ

mamnoon ke neveshtin kheyli jaleb bood!!

خواهش می کنم شی شی جونم:*)

آزاده سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:22 ب.ظ

خیلی خیلی ممنونم آیلا جونم که برگشتی حالم خیلی بد بود، همین که قصه تون رو خوندم حالم بهتر شد دست گلت درد نکنه تو رو خدا همیشه بنویس و اگه از دست من و بقیه ناراحتی هممون رو ببخش

خواهش می کنم عزیییییزم :***
خوب باشی همیشه :******
خواهش می کنم :****
نه بابا از تو هیچ وقت ناراحت نشدم. از بقیه هم نباید بشم در حالی که می دونم واقعا قصدشون آزار دادن نیست.

پرنیان سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:20 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

طفلکی کیا!!!اذیتش نکنه دیگه!!
این قسمتم خیلی قشنگ بود.
فرزانه اول تحقیق کنه ببینه یه بار شایان باباش نباشه!!!

:) آره بسشه دیگه
خیلی ممنونم
هاااا بهش بگم :))))

ماتیلدا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

به به هدف دار می نویسین!!!

میگم من دقت کردم دیدم تمام زندگی من گل داره.... همچنان مشغول گشتیدن میباشم....

بهله ما اینیم!!! (-B

گلها رو فهمیدم. ولی جمله ی دومت یادم رفته موضوع چی بود! شرمنده!

بهاره سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

وای خیلی هیجان انگیز شده داستان... آیلا جون زودتر ادامه داستان رو بنویس که مردم از فضولی... اصلا نمیشه پیش بینی کرد چی میشه

وای خیلی ممنونم عزیزم. امیدوارم از بقیشم خوشت بیاد :)

_ سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ

eeeeeeeeeeee تموم شد !!!
فکر میکردم بیشتر از اینا طول بکشه تا تموم شه
( راستی سفرنامه ی طراوت چند قسمت بود؟)

نه کی گفت تموم شد؟ از این قصه خوشم میاد. فعلا ادامه داره

نمی دونم والا یادم نیست. همش تو آرشیوه.

مونت سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ب.ظ

جانم؟!

... سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ب.ظ

dashtam chi mishod unjash ke dasht migof in koooh inqad mostahkamo inaaast,ye dafe zelzelei mishod,ya yekho sangi chizi az bala mirikht paein!kheili khandedaaar buda...kolli sooje vase baghie dastan mishodo khande!

یعنی خداییش end بدجنسی :))))))
نتمون مفت نیست. کله پاچه هم می خوام D: P:

شایا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ق.ظ

حالا که دیگه آرامش یافتم برم بخوابم وگرنه فردا حتما پشت میز خوابم میبره!
های لایت این قسمت میدونی چی بود؟

-------------------------------------------------------
با صدای لرزانی پرسید: این کی بود بی بی؟

_: نمونه ی مذکر تو!
-------------------------------------------------------
خیلی باحال بود

فقط به نظرم اون آخر که بهاره زنگ زد به کیا، بازم نباید کیا میگفت "سلام عزیزم". من اگر بودم اینقدر ناراحت بودم که سلامش رو هم به زور میگفتم. نمیدونم

خدا رو شکر :)
___________
آره یهو فکر کردم اینا چقدر شبیه همن! خودمم از این جمله ی الهام بانو خنده ام گرفت :))
___________
خیلی ممنونم
آره به نظر خودمم جور در نمیاد. برم درستش کنم.

شایا سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:38 ق.ظ

از اونجایی که هی میگم برم بخوابم و هی نمیرم و هی میگم بزار یه بار دیگه چک کنم! و باز نمیرم بخوابم ممکنه ایشالا اول شده باشم
ببخشید خودمم نفهمیدم چی گفتم!

آخی... خوب بخوابی عزیزم
نایب قهرمان شدی. نرگس جون یا با من تله پاتی داره یا هوم پیجش اینجاست و هی ریفرش میشه :)
من فهمیدم. تو راحت باش :)

نرگس سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

به به
آفرین به خاله خانم گل خودم !
یکی 2 جاش غلط نگارشی داشت !
من دلم می خواست بهاره هم کیا و هم مهتاب رو بزنه !
مخصوصا این مهتاب رو ! نه مخصوصا کیهان رو !
یه وقت نره پیششون زندگی کنه ها !
باید پاشه بره یه شهر دیگه یا یه کشور دیگه
حالا غلط های نگارشی :
طول راه هر بار بهاره یاد عکس العمل فرزانه می آمد خنده اش می گرفت
به جای می آمد باید بشه می افتاد !

_: وای خدا! چه همه زحمت کشیدین!
این متداول نیست ! بهتره به جای چه همه بنویسین چقدر که توی زبون فارسی استاندارده .

راستی خاله اینا هم شهری خودتونن ؟

مرسی عزیزم :*

باشه میگم سر فرصت یه کتک کاری هم را بندازن :) نهههه زندگی که نه بابا. نمیشه! فقط گاهی میره مهمونی خونشون!
:)

آره همشهری خودمونن. این کوه های قشنگم که من عاشقشونم وسط شهر خودمونن! جزو رویاهامه که یه روز اون طرفا یه خونه ی کوچیک داشته باشم.
غلطهای نگارشی هم برمی گرده به همون لحجه. مرسی از تذکرت. اولی درست می کنم. ولی دومی گفتاره و لحجه داره دیگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد