-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۷)
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 00:18
سلامممم اینم عقد کنونشون اینا.... بی ربط نوشت: این حساب رو بکنین بامزه اس: ۷۳ × سن شما × ۱۳۸۳۷ Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA باهم به طرف اتاق راه افتادیم. توی دلم غوغا بود. نمی فهمیدم این همه عجله چه معنی دارد. سوگل دستم را گرفته بود و با خود می برد. بالاخره وارد شدیم. همه با خوشرویی با استقبالم آمدند....
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۶)
سهشنبه 24 آذرماه سال 1388 20:41
سلاااام خوب هستین ایشالا؟ منم خوبم. ممنون بالاخره راهشو پیدا کردم! این فایر فاکس منو می کشه تا باز بشه، بسیار خب نمی بندمش! صفحه ورد و اکسپلورر رو هم همینطور. کی گفته همشون باید مرتب بسته بشن و کامپیوتر شات دان بشه؟ در لپ تاپ رو می بندم و میذارم با تمام برنامه های بازش هایبرنیت بشه. کارت وی فی ای که گفتم بهش نخورد :(...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۵)
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 14:40
سلاممم خوب باشین ایشالا. منم خدا رو شکر خوبم. قصه مون به صد صفحه رسید و تموم نشد! فکر کنین! در تاریخ باید ثبت شه! فقط آقای رییس از صد صفحه بیشتره که اونم به دو نوبت نوشته شده. اینجوری حسابش نمی کنم. خلاصه که این اولین باره! هوراااا! قرمز نوشت: چاره ای نیست. باید با فایرفاکس کار کنم که فونتم ریز نشه. ولی این سرعت کم و...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (24)
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 13:33
به قول کرمونیا یه کمویی می گیرم جلو صورتم و میگم سلام! توضیحاً این که کِمو یعنی الک. قدیما وقتی خجالت می کشیدن می گفتن یه کمویی بگیر جلو روت صورتت دیده نشه. حالا مایم همطو! دو روز نبودیم. جمعه که در خدمت خانواده، شنبه هم از صبح تا عصر هفت ساعت تمام برق نداشتیم! اون هم با کلی لباس شستنی و یه کوه اطویی و یه عالمه خرده...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۳)
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 23:13
های اوری بادی! آر یو ال ول؟ منم فاین تنکیو! از صبح بدن درد بودم و یه کم تب داشتم، ولی الان بهترم شکر خدا نتیجه ی تب دار بودن میشه یه پست دل گرفته! ایشالا به زودی با پست شاد اساسی خدمت می رسم پ.ن چرا من با فونت دوازده ارسال می کنم ولی قصه ام میشه فونت ده؟!! با فایر فاکس اینجوری نمیشه ولی یه اداهای دیگه ای درمیاره. کلا...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۲)
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 17:55
سلام ووی برم مهمون دارم! بعدم باید برم بیرون! اینو داشته باشین تا بیام دوباره خدمتتون. صبح روز بعد طبق روال خانه ی بابابزرگ ساعت هفت سر میز صبحانه بودیم. بیرون باران می بارید و من از پنجره عاشقانه تماشا می کردم. پریسا خانم پرسید: پرستوجون چرا هیچی نمی خوری؟ آهی کشیدم و گفتم: عاشق بارونم! آزاد گفت: اگه همینجوری واله و...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۱)
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 09:37
سلام خوبین؟ این چند روز به معنای واقعی کلمه سرم شلوغ بود! الانم دیرم شده باید برم. ایشالا فرصت کنم یه پست طولانی می نویسم. Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA یک مقاله را باز کرد و بلند مشغول خواندن شد، مثل آنوقتها که درس می خواندیم. با لحن جدی و صدای یکنواخت می خواند. مدتی گوش دادم. تمام صحنه های آن روزها...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (20)
شنبه 14 آذرماه سال 1388 18:55
سلام عیدکم مبروووک! من و بابابزرگ توی مهمانخانه بودیم که آزاد و پریساخانم به هال رفتند. احساس می کردم از هیجان اشباع شده ام. اینقدر که به راحتی نمی توانستم نفس بکشم و به هوای تازه احتیاج داشتم. آرام به بابابزرگ گفتم: خیلی ممنون که منو با خودتون بردین. از قول من باهاشون خداحافظی کنین. باید برم دانشگاه. _: لطف کردی...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۹)
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1388 15:49
سلاممم خوبین؟؟؟ خوووبم خدا رو شکر. خوووووب باشین ایشالا اممم چی می خواستم بگم یادم رفت! دومیشو یادمه. بیاین نفری یه صلوات خرج این لپ تاپ سالمند من بکنین یه کارت وی فی داریم بره توش و بهش بخوره و ما دیگه فوق تکنولوژی بشیم و شبانه روز آنلاین! اولیش هنوزم یادم نیومده! بیخیال... هااان یادم اومد. این متن ویرایش نشده. حسش...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۸)
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 12:22
عشقولانه ی تراژدیک در حد تیم ملی! شرمنده بابت تاخیر دو سه روز بعد شنیدم که آزاد برای کار به شهر دیگری رفته است. نه پریساخانم و نه هیچ کس دیگر نتوانستند مانع تصمیم ناگهانی او بشوند. می گفت برای تجارت به بنادر جنوب می رود. ظاهراً آن کار با درآمد ثابت که می گفت، این بود. گفته بود که با دوستش می رود، اما هیچ کس این دوست...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۷)
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 17:27
سلام انشااله که خوبین. منم خوبم. امروز در خانه بودم و با خیال راحت به کارام و کامپیوتر بازی رسیدم. به عنوان تنبیه! شب دو جا باید برم. خوشبختانه از صبح نمی دونستم والا غصه ام میشد! مشخصه که من عاشق ددرم نه؟ پ.ن کی قصه ی رازم را نگه دار که من نوشتم رو داره؟ برام می فرستین؟ خودم ندارم :( پ.ن ۲ بچه همسایه می خواستم...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۶)
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 00:11
سلامممم خوبین؟ منم خوبم. بازم یه پست کوتاه. بیشتر ساعات امروز رو خونه نبودم. خوب بود. خوش گذشت خدا رو شکر. ولی دلم برای تنهایی و فراغت تنگ شده. این بود که امشب که رسیدم با وجود خستگی بازم نشستم که بنویسم و بخونم و حالشو ببرم. اگه خدا بخواد فردا کاری ندارم. می شینم یه پست کاری باری! می نویسم. خوش باشین :*) به تندی...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۵)
شنبه 7 آذرماه سال 1388 11:29
سلام سلام عیدتون مبارک :*********** این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و نشد زودتر بیام. ببخشید. الانم این گفتگوی آخرش نصفه کاره مونده. اما انشااله فردا بقیشو می نویسم. فعلاً چند تا کار دارم که باید برم. طی دو هفته ی بعد درگیر کارهای بله برون پرهام بودیم. مامان گرچه ظاهراً رضایت داده بود، اما حاضر نبود کوچکترین قدمی...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۴)
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 18:37
سلام بعد از یه پست طولاااانی حالا یه پست کوتاه داشته باشین تا حس نوشتنم برگرده! بعد از کلی تلاش برای تمرکز، تازه رفته بودم تو حس درس که پریسا خانم با دو لیوان آب پرتقال تازه وارد شد. با تعجب گفتم: پریسا خانم ما الان صبحونه خوردیم! _: اون که نیم ساعت پیش بود. تازه آب پرتقال جایی رو نمی گیره. برای درس خوندنم ویتامین...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۳)
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 17:13
سلااااااااااام! خوبین؟ منم خوبم. نقاشی تموم شد و باید هال رو بچینم. ولی امروز به جای جارو و وسیله جابجا کردن نشستم نوشتم. اونم یه عالمههههه.... امیدوارم خوشتون بیاد. بعد از امتحان، حتی وقتی به خانه برگشتم هنوز هم عصبانی بودم. من نمی خواستم با آزاد دعوا کنم، اما هر بار یک اتفاق کوچک باعث میشد کنترلم را از دست بدهم....
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (12)
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 19:47
سلامممم عصر روز بعد همگی توی محضر بودیم. بابابزرگ و پریسا خانم و بچه هایشان و چند نفری از اقوام درجه یک طرفین. آزاد به خواهش هایده کت شلوار پوشیده بود. کت شلوار نوک مدادی راه راه باریک مات و براق. کراواتش راه راه خاکستری کمرنگ و سفید بود که توی قسمتهای سفید گلهای ریز رز قرمز داشت. پیراهن سفید اتوکشیده اش هم آدم می...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۱)
شنبه 30 آبانماه سال 1388 10:44
سلامممم صبح شنبه تون به خیر و شادی :) از این قسمت خوشم اومد. به نظرم رفتاراشون طبیعی و بدون اغراق شد. نظر شما چیه؟ عصر روز بعد، از دانشگاه با عجله برگشتم. تندتند حاضر شدم و باز به خانه ی بابابزرگ رفتم. این بار قرار بود خانواده ی ما با پریساخانم آشنا شوند. نمی دانستم آزاد هم می آید یا نه؟ دلم می خواست باشد و باز باهم...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۰)
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 14:27
سلاممممم خوبین؟ منم خوبم. نصف هال رو رنگ کردم. خیلی هم بد شده :)) ولی بیخیال. اصلاً حوصله ندارم غصه شو بخورم. مهم اینه که از قبلش روشنتر و یه کم تمیزتر شده. و اینک دنباله ی ماجرا: امتحانهای روز بعد را نسبتاً خوب دادم. تنها چیزی که حواسم را پرت می کرد، خاطره ی آزاد بود. هر سوال را که او برایم توضیح داده بود و باهم...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۹)
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 22:48
سلام بی هیچ صحبتی میریم سر قسمت بعدی: پریسا خانم به آشپزخانه آمد و گفت: وای عزیزم چرا تو؟ بچه ها می کنن. _: چه اشکالی داره؟ منم یه کم کمک میکنم. جعبه ی کفشی را برداشتم و پرسیدم: این چیه؟ و در همان حال درش را باز کردم. پر از سی دی فیلم بود که روی همه نوشته شده بود: آزاد پریسا خانم گفت: قربون دستت ببر بده بهش وسط این...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۸)
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 15:04
سلام سلام سلام خوب باشین! منم خوبم این قسمت یه کم کوتاهه. نزنین بابا کار دارم. دارم هال خونه رو رنگ می کنم. از آنجایی که سابقه ی دست درد قشنگی دارم، خیلی یواش یواش کار می کنم. ولی خب امیدش به خدا. امیدوارم طی یکی دو هفته ی آینده تموم شه و خوبم بشه! (چه توقعا!!!) وارد خانه ی بابابزرگ شدم. حیاط پر از وسیله های خانه بود....
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۷)
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 14:21
سلاممم خوبین؟ منم خوبم خدا رو شکر :) و حالا صلح و دوستی برقرار می شود! آخر هفته نه به آن بدی که فکر می کردم، اما خوش هم نگذشت. پنج شنبه شب مهمان داشتیم و عجالتاً جنگ و جدلی نبود. جمعه هم از صبح تا شب با عموهایم رفتیم بیرون شهر به گشت و گذار. سعی می کردم خوش باشم. والیبال و بدمینتون بازی کردم. تمام تلاشم را کردم که...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (6)
شنبه 23 آبانماه سال 1388 12:37
سلام خوبین؟ چند بار باز کردین آپ نبود حرص خوردین؟ خب عزیز من نمیشد وسط دعوا ولش کنم! حسش تموم میشد یخ می کرد. حالا یه دعوای داغ شیش صفحه ای تقدیم حضور گرامیتون :) زن بدون پلک زدن به بابابزرگ خیره شد. آزاد بریده بریده گفت: مامان جون... آقای... حقانی... هستن. زن لرزان گفت: می دونستم اشتباه نکردم. همتون گفتین خیالاتی...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۵)
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 13:08
سلیم! اینم قسمت پنجم. باشد که مورد قبول افتد! نیفتادم خودتو ناراحت نکن جانم :) با کلی جنگولک بازی راضیش کردم که خودم پشت رل بنشینم. دستهایش می لرزید و می ترسیدم چشمهایش هم فقط عکس رخ یار ببیند و بلایی به سرمان بیاورد. راه افتادیم و به آدرسی که سرهنگ احمدی داده بود رفتیم. بین راه یک دسته گل هم خریدیم. جلوی یک آپارتمان...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (4)
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 13:46
سلام اینم از این قسمت. امیدوارم خوشتون بیاد. بعد از ظهر برای کمک به بابابزرگ به خانه اش رفتم. هرجور بلد بودم خودم را لوس کردم تا بگوید موضوع چیست اما نگفت. بالاخره هم بیخیال شدم. فقط گهگاه یاد دانشگاه میفتادم و از حرص دندان قروچه می رفتم. شب بچه های بابابزرگ کم کم آمدند و بالاخره همه جمع شدند. شام هم از رستوران رسید و...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۳)
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 11:14
سلام :) اینم از این قسمت. به نظرتون حال مهسا رو چه جوری میشه گرفت؟ وقتی رسیدم اولین کسی که دیدم آزاد شفقی بود. مات و متحیر از این اتفاق چند لحظه ای به او چشم دوختم، شاید هم کمی بیشتر. طبق عادت کیفم را با یک دست روی شانه ام نگه داشته بودم و با هزار جور فکر بی ربط و باربط ایستاده بودم و به او که چند قدم آن طرفتر با یکی...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲)
دوشنبه 18 آبانماه سال 1388 15:59
السلام علیکم! و هذه قسمت بعدی! صبح روز بعد کمی زودتر از معمول از رختخواب نازنین دل کندم و برخاستم. بعد از صبحانه اتاقها را گردگیری کردم و اسباب پذیرایی را چیدم. _: تو برو به درس و مشقت برس باباجون. خودم می چینم. هنوز تا شب کلی فرصته. _: بعله تا شب فرصته. شما برین قدمی تو پارک بزنین، بعدم یه سری به آقای میرحسینی برای...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱)
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 20:12
سلام سلام سلامممم خوبین؟ خوشین؟ انشااله که خوب خوب باشین. منم بد نیستم. کمی زکام که این روزا اگه نباشه عجیبه :) اینم از قصه ی جدید. خدا رو چه دیدین؟ شایدم جالب شد! تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم... در خانه را که باز کردم، بابابزرگ گفت: تویی پرستو؟ لبخندی زدم. تو قاب در هال ایستادم و گفتم: بله. سلام. _: علیک سلام....
-
!!!
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 18:00
عجب جای توووووپی!!! حال میده اساسی!!! ۷۶۰ تا رمان! مرسی نرگس جان فراواااااااان!! اینجاست! اینجا هم خوبه. هنوز درست نگشتمش البته. ولی کلا کتاب دوست می داریمممم. مرسی سحر جونممممممم.
-
سفرنامه ی طراوت (قسمت هفتم)
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 13:59
سلام خوبین؟ عرض عذرخواهی بابت تاخیر! (چه جمله ای شد! درست غلطش با خودتون) از دیروز تاحالا هرکار کردم نرسیدم آپ کنم. به نظرتون همینجا تمومش کنم؟ سفرش به هر حال تموم شد. اسمش بود سفرنامه مثلا! در طول ده روزی که مشغول ترجمه بودند، هربار که مادر و پدر طراوت عزم رفتن می کردند، رضا و خانواده اش با اصرار فراوان مانعشان می...
-
سفرنامه ی طراوت (قسمت ششم)
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1388 23:05
سلام عیدتون مبارک! اینم بقیش... معلومه نوشتنم نمیاد. نه؟ شرمنده. انشااله دفعه ی بعدی بهتر میشه. کمی بعد طراوت جلوی یک لباس فروشی ایستاد. _: وای مرضیه! اینو ببین! بریم ببینیم چنده. خیلی نازه. _: بریم. هی رضا... هییییی اگه می خوای مراقب ما باشی برگرد. طراوت بلوز را قیمت کرد و زیر لب گفت: نه بابا گرونه... رضا وارد شد....