-
سفرنامه ی طراوت (قسمت پنجم)
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 11:44
سلام سلام خوبین ایشالا؟ خدا رو شکر. اینم از قسمت بعدی. من برم ماست خیار درست کنم! راستی برای مهمونی ساندویچ درست کردم. پنیر و مایونز و سس گوجه و سس تند قاطی کردم. مالیدم روی دو تا نون تست. وسطشم یه کباب بشقابی سرخ شده گذاشتم و گذاشتم تو ساندویچ میکر (استفاده از وسیله ای که شیش ماه بود داشت خاک می خورد بخ بخ!) جالب...
-
مهمانی
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 11:35
سلام خوبین؟ منم خوبم! خدا رو شکر شب مهمون دارم. دوره ی دوستام. از دیروز تا حالا همش تو ذهنم کیک و شام و پذیرایی دور می زنه و جایی برای قصه نمی ذاره. صبح تو ساندویچ میکر کیک پختم خوب شد خدا رو شکر. می خوام قطعاتش رو بذارم رو هم لاش خامه و مربا بدم. همینجور لقمه لقمه. دستور کیکشو می ذارم تا آپم خالی از بار علمی نباشه!...
-
سفرنامه ی طراوت (قسمت چهارم)
شنبه 2 آبانماه سال 1388 14:46
سلام سلام سلام خوبین ایشالا؟ منم خوبم. یه کم سردمه یه زیاد خوابم میاد :) دیروز از نمایشگاه یه کتاب خریدم. می خوام برم بخوابم کتاب بخونم. هورااا خدایا شکرت. خدا کنه کتابش خیلی جالب باشه. طراوت با عصبانیت بالا رفت و چمدانش را تا انتهای مینی بوس کشید. روی نیمکت آخر کنار پنجره نشست و چمدان را جلوی پایش گذاشت. مسافران دیگر...
-
سفرنامه ی طراوت (قسمت سوم)
جمعه 1 آبانماه سال 1388 12:28
سلام اینم قسمت سوم! طراوت رو گرداند. سرش را به شیشه تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. بعد از چند دقیقه که به نظر هر دوشان بسیار طولانی آمد، بدون این سرش را از روی شیشه بردارد یا نگاهش را از بیرون برگیرد، نالید: رضا... تو فکر می کنی چقدر طول میکشه که مامانم دوباره مثل قبل بشه؟ رضا با خوشرویی به طرفش برگشت. بازویش را روی...
-
سفرنامه ی طراوت (قسمت دوم)
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1388 14:25
سلاممم باز دوباره عاشق می شوم. لبریز از شوق. همراه با کلمات جملات... دلم برای شخصیتای داستانام هم تنگ شده بود! بعد از چند لحظه سکوت، رضا گفت: بین بحثاتون شنیدم مدرس کانون هستین، درسته؟ _: بله. _: انگلیسی؟ _: بله. _: پس یه جورایی همکاریم. من دبیر انگلیسیم. تو یه دبیرستان درس میدم. _: چه جالب! شاگردای من دختر بچه هان....
-
سفرنامه ی طراوت (قسمت اول)
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 13:54
سلام سلام سلاممممم خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشالا؟ سلام و علیک به رسم قدیم! خیلی مرسی از لینکاتون. منم که تنبل. هیشکی رو لینک نکردم. هنوز حسش نی! جا نیفتادم. فعلاْ قصه رو داشته باشین تا بعد... سفرنامه ی طراوت طراوت با لیوانی چای از آشپزخانه بیرون آمد. دخترداییهایش سر میز نشسته بودند و با آرامش صبحانه ی دیروقت صبح جمعه...
-
نوشتن
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 10:48
از صبح تا حالا یکی دو تا از قصه هامو خوندم. یعنی اینا رو من نوشته بودم؟ یعنی می تونم بازم بنویسم؟ به همون روونی؟ نمی گم بدون ایراد بود. نه برعکس سر تا پاشونم ایراد داشت. اما ساده و روون بودن. می خوام بنویسم. خیلی دلم می خواد.
-
میراشکی!
شنبه 25 مهرماه سال 1388 12:27
بچگیام یه فیلم سینمایی بود که تی وی چند بار پخش کرد. اسمش بود هاچیپو. این هاچیپو یه موجود کارتونی بود وسط فیلم که ماجراهایی داشت و اسمشم به خاطر صدای عطسه های مکررش هاچیپو بود. غیر از این هاچیپو یه خانواده هم بودن که این هاچیپو تو خونه شون پیداش شده بود. مادر خانواده پیراشکی زیاد میپخت. یکی از بچه ها خیلی دوست نداشت....
-
بازگشت
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 14:46
همه دارن برمیگردن. مامانم، مامانش، عمه ام، خاله اش! مامان بزرگ و بقیه. الهی همشون سلامت باشن. پ.ن می خوام برم به خواب زمستونی!
-
زینت رو = مو
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 16:50
تو جدول می نویسه زینت رو که جوابش میشه مو. صد ساله موهامو کوتاه نکردم که حسابی بلندشه. اما دیگه خسته شدم. می خوام کوتاه کنم. خدا کنه مدلی که انتخاب کردم بهم بیاد. هوا امروز یه کم گرم شده بود. بعدازظهر تو حیاط با کتاب و قهوه و کوسن... هی... مثال شعر حافظ: کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی...
-
موفقیت
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 15:24
باید امروز رو ثبت کنم! موفق شدم از پس یقه مردانه و دو تا سجاف لعنتی مچها بربیام! هرچند خیلی خوب نشدن، اما همینم برای من یعنی خیلی! پ.ن لجباز، گستاخ، سرتق، یکدنده، اینا همیشه هم بد نیستن. گاهی برای پشتکار پیدا کردن لازم میشه! مثل الان که مرغم فقط یه پا داره! من می تونم. حالا می بینی! پ.ن ۲ : ضمنا علامت تعجبم دوس دارم!...
-
آرامش
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 08:47
آرامش این روزا رو دوست دارم. سکوت... خونه ی خالی... هوای خنک و دوست داشتنی... برای همیشه خوب نیست، ولی برای چند روز عالیه. عصرا یه جلیقه ی پشمی می پوشم و میرم تو حیاط قدم می زنم. راه میرم و خیال می بافم. این روزا تو رویاهام به همه ی آرزوهام می رسم پ.ن خدایا عزیزام رو هرجا که هستن سلامت و خوشحال بدار
-
خونه ام
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 08:14
دلم می خواد خونه ام آفتابگیر و راحت باشه. دنج و باصفا. اینو هرکس که وارد میشه احساس کنه. فرق نمی کنه مهمونی صبح باشه یا ظهر یا عصر یا حتی شب؛ هر وقتی صفای خودشو داشته باشه. مثل سکوی گوشه ی مهمونخونه ی پسرخاله که با وجود این که سه چهار بار بیشتر روش ننشستم، یادآوریش برام یه خاطره ی شیرینه. یه حس راحتی. الان که فکر می...
-
باز هم سلام :)
شنبه 18 مهرماه سال 1388 09:58
برگشتن به یه محیط امن و آروم خیلی لذت بخشه. مثل برگشتن از یه سفر طولانی به خونه میمونه. خونه ی من سلام پ.ن از روزی که وبلاگ نویسی رو شناختم بلاگ سکای رو دوست داشتم. دست خودم نیست با تمام کم و کسریاش از محیطش لذت می برم و احساس آرامش می کنم.