ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت دوم)

سلاممم 

 

باز دوباره عاشق می شوم. لبریز از شوق. همراه با کلمات جملات... دلم برای شخصیتای داستانام هم تنگ شده بود! 

 

 

 

بعد از چند لحظه سکوت، رضا گفت: بین بحثاتون شنیدم مدرس کانون هستین، درسته؟

_: بله.

_: انگلیسی؟

_: بله.

_: پس یه جورایی همکاریم. من دبیر انگلیسیم. تو یه دبیرستان درس میدم.

_: چه جالب! شاگردای من دختر بچه هان. حداکثر دوازده ساله. یعنی داشتم شاگرد بزرگتر، ولی به نظرم سخت میاد.

_: در مورد پسرای دبیرستانی، آدم باید در موضع قدرت باشه. اینه که کلاسم تقریباً جدیه. فقط سن کمم یه کم قابل تحمل ترش می کنه. البته این نظر شاگرداس. ولی خارج از کلاس باهاشون رفیقم. حتی وقتی به عنوان فوق برنامه به همون شاگردا تو خونه درس میدم دیگه مثل سر کلاس نیست رهاخانم.

_: این خیلی خوبه ولی سخته.

_: نه زیاد. من موضعم مشخصه. اما چند وقت پیش یه موردی پیش اومد که حسابی قاطی کردم. ولی تلاش بانمکی بود.

_: با پسرا دعواتون شد؟

_: نه بابا اصلاً صحبت پسرا نبود. دخترعموم مربی یه مهدکودک دوزبانست. مربی زبانشون مرخصی زایمان گرفته بود، سه ماه می خواست بره. خب رهاخانم برای سه ماهم نمیشد کسی رو استخدام کنن. این بود که از من خواهش کرد برم درس بدم. می دونست من پایه ی هرکار نوظهوریم J

طراوت که خنده اش گرفته بود، گفت: مثل آرنولد تو کیندرگاختن.

_: به همون بدی! نه یعنی می خوام بگم یه پله هم بهتر نبود رها خانم! خدا می دونه که ما الان چند ساله که تو فامیل اصلاً بچه ی سه چهار ساله نداشتیم. رهاخانم من اصلاً نمی دونستم با این موجودات به چه زبونی باید حرف بزنم! دیگه سمانه، یعنی همون دختر عموم دو سه تا کتاب روانشناسی کودک و تمام کارتا و پوسترایی که باید آموزش می دادم داده بهم، که تو یه هفته همه رو بخونم و آماده بشم. سرتونو درد نیارم رهاخانم، به اون طفلکیا نمی دونم چی گذشت، ولی برای من اون تلاش مذبوحانه برای لطیف شدن، تجربه ی بامزه ای بود.

_: من آرزو دارم تو مهد درس بدم.

_: اگه مشهد می موندین با سمانه حرف می زدم جورش می کردم.

_: لطف دارین.

_: راستی شمام لیسانس زبان دارین؟

_: نه لیسانس ادبیات فارسی ام. زبان رو همون تو کلاسای کانون خوندم. دیگه الانم با کتاب و فیلم و برنامه های رادیویی ادامه میدم.

_: خیلی خوبه.

_: شما چطور؟

_: من زبان خوندم، تو شهر شما. تو همون دوره با داییتون آشنا شدم رها خانم.

_: جدی؟ چه جالب! اون وقت فقط درس میدین یا کار ترجمه هم می کنین؟

_: پیش بیاد می کنم. شما چی؟

_: آره کم و بیش. ترجمه، ویرایش، هرچی که پیش بیاد.

_: رهاخانم الان چی دستتونه؟

_: یه مقاله ی ادبی بود راجع به شکسپیر. فرصت نشد تایپش کنم. با کیبورد دایی عادت ندارم. می خواستم برم خونه که اینجوری شد. دیگه گفتم بچه ها تایپش کنن، ایمیل کنن برای صاحبش.

_: هیچی از ادبیات نمی دونم!

طراوت خندید و گفت: اشکال نداره. شما چی؟ الان چی ترجمه می کنین؟

_: یه کتاب دانشگاهی الکترونیکه.

_: اوه تخصصی!

_: خیلی! سرجمعش دویست صفحه هم نمیشه رهاخانم. مال داداشمه. دانشجوی الکترونیکه. اصطلاحات تخصصیشم با کمک خودش ترجمه می کنم، یا استاداش. کار سختی نیست. الکترونیک دوست دارم.

_: خوبه. عوضش من فاز و نولم به سختی تشخیص میدم.

_: no problem!  یه کار دیگه هم دوست دارم. البته هیچ ربطی به ادبیات و الکترونیک و زبان انگلیسی نداره.

طراوت متبسم نگاهش کرد. او هم پس از مکثی گفت: آشپزی رهاخانم! عاشق اینم یه مشت موادغذایی با یه عالمه ادویه قاطی کنم و یه غذای تند و تیز جالب اختراع کنم. تا حالا چند تا اختراعم تو خونه ثبت دادم! البته بین خودمون بمونه چندین بارم کل غذا نصیب سطل آشغالی شده J اما الان دیگه دستم اومده. سعی می کنم به اونجا نرسه.

_: احتمالاً دوران دانشجویی دور از خانواده خیلی کمکتون کرده.

_: اون که البته. پایه اش همون جا بود.

_: سنتی هم می پزین؟

_: نع! خیلی سخته. سنتی فقط مامانم. چه کاریه؟ خودمو بکشم تازه انگشت کوچیکه ی مامانم نمیشم. راستی رها خانم، به نظر شما چه جوریه که همه آشپزی مامانا رو اونم سنتی، به هر دستپختی ترجیح میدن؟

_: همه رو نمی دونم. من به شخصه دستپخت خودمو به مامانم ترجیح میدم، البته به کسی نگینا ؛")

_: نه بابا!!! چطور؟

_: آخه مامانم دکتره، اصلاً وقت نداره آشپزی کنه. منم برخلاف شما ترجیح میدم غذای سنتی رو خوب بپزم. فست فود بهتر از دستپخت من تو خیابون فراوونه.

رضا خندید و گفت: اینم یه جور برداشته البته! باید یه بار دستپختتونو امتحان کنم!

_: منم باید از اون غذاهای اختراعی شما بخورم!

_: قدمتون رو چشم. داریم میریم. مامانتون که بهتر شدن، تشریف بیارین با خانواده در خدمتتون باشیم. شما چی خوب می پزین رها خانم؟

طراوت روی صندلی جابجا شد. دلش می خواست پاهایش را جمع کند. خسته شده بود. بدون این که به رضا نگاه کند، گفت: خورش بادمجون... قورمه سبزی...

رضا سرش را کمی خم کرد بلکه نگاه او را بیابد. اما طراوت سخت درگیر خودش بود و داشت فکر می کرد آیا خیلی زشت است کفشهایش را دربیاورد و راحت بنشیند یا نه؟

_: خیلی ببخشید رها خانم... من یه ایرادی ازتون بگیرم؟

طراوت دست از بند کفشش برداشت. لحظه ای به او نگاه کرد و با تعجب گفت: شما که هنوز نخوردین!

بعد دوباره مشغول شد.

_: نه در مورد غذا نیست. رهاخانم میشه خواهش می کنم وقتی باهاتون حرف می زنم تو چشمای من نگاه کنین؟ شما به همه جا نگاه می کنین غیر از چشمای من.

طراوت بالاخره کفشهایش را درآورد. با احتیاط پاهایش را جمع کرد و گفت: بذارینش به حساب حجب و حیای زنانه.

_: شرمنده نمی تونم این طوری فکر کنم رهاخانم. حواسم پرت میشه بس دنبال نگاهتون می کردم.

طراوت سر برداشت. باز لحظه ای متبسم نگاهش کرد و بعد دوباره نگاهش را به زیر دوخت. با لاقیدی خوشایندی گفت: منم از این که تو هر جمله یه "رهاخانم" میگین حواسم پرت میشه، علی الخصوص که اسم واقعیم هم این نباشه.

خنده ی کوتاهی کرد و به سرعت اضافه کرد: ولی دارم بهش عادت می کنم.

_: اینو که من از اولم گفتم. ولی به نظر من نگاه نکردن تو چشم مخاطب بیشتر، از کمبود اعتماد به نفسه نه صرفاً حجب و حیا.

_: شاید اینطور باشه.

_: ولی آدمی که درس میده، معمولاً کمبود اعتماد بنفس نداره.

_: درس دادنو تازه شروع کردم. هنوز تاثیر چندانی نذاشته.

_: میگم یه جای کار می لنگه! ولی با تمام این احوال... رهاخانم... look at me please!

طراوت سر برداشت و گفت: به شرطی که اینقدر نگین رهاخانم!

رضا با چشمهایی خندان و لبریز از شیطنت پرسید: چی بگم؟ بگم طراوت خانم؟

طراوت خندید و رو گرداند. همانطور که از شیشه بیرون را نگاه می کرد، گفت: نه! حرفتونو بزنین، همینجور عادی!

_: شمام منو نگاه کنین، همینجور عادی!

طراوت برگشت. نگاهی به او انداخت. خنده اش گرفت. رضا هم خندید. طراوت سر به زیر انداخت و بازهم روی صندلی جابجا شد.

_: ببخشین من اینقدر وول می خورم.

_: نمی بخشم. خیلی کار سختیه. هی منو نگاه کن.

طراوت متعجب نگاهی به او انداخت. انتظار نداشت اینقدر راحت پسرخاله بشود.

رضا توضیح داد: معذرت می خوام رهاخانم. مجبور بودم یه جوری جلب توجه کنم. نه دیگه اینجوری نگام نکنین لطفاً!

طراوت زانوهایش را در آغوش گرفت و از پنجره به بیرون چشم دوخت. از شهر کوچکی می گذشتند. آدمها، کوچه ها، خانه ها...

چند لحظه ای در سکوت گذشت. بالاخره رضا گفت: من عذرخواهی کردم رهاخانم. میشه ببخشین؟ خیلی خب نگاه نکنین. ولی آشتی!

طراوت به زانوهایش چشم دوخت و گفت: من قهر نکردم.

سرش را روی زانویش گذاشت و آه کوتاهی کشید. بعد از چند لحظه سکوت دوباره رضا پرسید: پس چی شده؟

_: نگران مامانم...

_: خب عمل کردن تموم شده. نگرانی نداره. الانم که دارین میرین می بینینشون. یه دوره ی نقاهت و بعدم خوب میشن.

طراوت نگاهی به او انداخت، اما چیزی نگفت. موبایلش زنگ زد. سهیلا بود. احوالش را پرسید. از مامان هم خبر داشت. نسبتاً خوب بود. اگرچه خیلی درد داشت، اما دکترش از نتیجه ی عمل راضی بود. چند دقیقه بعد اتوبوس از جاده بیرون رفت و توقف کرد. طراوت با نگاهی پرسشی سر برداشت. معلوم شد که مشکل کوچکی پیش آمده است و باید موتور را تعمیر کنند. نیم ساعتی طول می کشید. چند نفر از مسافران پیاده شدند. رضا پرسید: می خواین پیاده شین؟

_: آره. پاهام خسته شده. برم یه کم قدم بزنم.

رضا کت و کاپشن را از بالا برداشت و باهم پیاده شدند. هوای بیرون خنک و پاییزی بود؛ برعکس توی اتوبوس که با شوفاژ حسابی گرم بود. طراوت لرز کرد. کلاه کاپشن را سرش گذاشت، زیپش را تا زیر گلو بالا کشید و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. با این حال کاپشن بهاره آنقدر قطری نداشت که گرمش کند.

باهم چند قدمی از اتوبوس دور شدند. آن طرفتر شیب تندی مثل یک دره ی کم عمق به طرف بیابان بود. طراوت لب شیب ایستاد و نفس عمیقی کشید. آفتاب می رفت که غروب کند و منظره ی بدیعی را به نمایش گذاشته بود. طراوت غرق فکر آرام گفت: میگم رضا...

_: جونم؟

طراوت تکانی خورد. به سرعت سر برداشت و گفت: معذرت می خوام.

_: چرا؟ خیلی خب دیگه نمیگم جونم. اصلاً رهاخانم من معذرت می خوام. ولی چه ایرادی داره که به اسم کوچیک صدام کنی؟ مگه من چند سال ازت بزرگترم؟

_: صحبت سن و سال نیست.

رضا خم شد و یک شاخه گل صحرایی را چید؛ آن را به طرف او گرفت و گفت: آدم می تونه با دوم شخص مفرد هم مودبانه صحبت کنه خانم لیسانسه ی ادبیات!

طراوت شرم زده رو گرداند. رضا با لاقیدی گل را سر جیب کت خودش گذاشت. پرسید: رهاخانم میای بریم از تپه بالا؟

طراوت نگاهی به تپه ی سنگلاخی کنارشان انداخت. برای عوض شدن حال و هوایشان بد نبود. باهم شروع به بالا رفتن کردند. اما بعد از چند دقیقه طراوت از رفتن باز ماند. احتیاج به کمک داشت. به صخره ی کوچکی تکیه داد و به رضا که حالا پایش نزدیک سر او بود نگاه کرد.

_: رهاخانم میای یا نه؟

_: نه شیبش خیلی تنده نمی تونم. ولی می خوام بیام بالا!

_: دستتو بده.

طراوت جیغ کوتاهی کشید: نه!

_: خب نده! چرا جیغ می کشی؟

چند قدم برگشت و بالاخره یکی دو متر آخر را هم جفت پا پایین پرید. طراوت که مطمئن بود بلایی سر خودش آورده است، باز جیغ زد: دیوونه!

اما رضا برخاست. خاک لباس سورمه ایش را تکاند و گفت: من یه سوال برام پیش اومده.

طراوت که داشت لرزان پایین می آمد و تمام حواسش به جای قدمهایش بود، توجهی نکرد.

_: رهاخانم چطوریه که من بگم "جونم" خیلی حرف زشتیه، اما فحش دادن شما اشکالی نداره؟

طراوت لب به دندان گزید. قدمی دیگر برداشت. یک مشت سنگریزه از زیر پایش سر خورد. رضا دوباره پرسید: هان؟

طراوت بدون این که به او نگاه کند، با حرص گفت: برای این که از این ارتفاع رو یه مشت سنگ و کلوخ پریدن دیوونگیه، اما من جون تو نیستم.

_: قبول، من قانع شدم. اما با این ترس و لرزم تا بیای پایین، اتوبوس رسیده مشهد. مجبور میشیم بقیه ی راه رو پیاده بریم!

طراوت با ناراحتی نگاهی به مسافران اتوبوس که داشتند سوار می شدند انداخت. چند قدم آخر را به هر زحمتی بود، تندتر آمد و به طرف اتوبوس دوید. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. کاپشنش را درآورد و توی توری بالا چپاند. بعد هم کفشهایش را کند و به سرعت توی صندلی فرو رفت.

چند دقیقه بعد رضا سلانه سلانه و با حوصله بالا آمد. کتش را درآورد و بالا گذاشت و بعد آرام نشست و پایش را رویهم انداخت. به آرامی پرسید: پلنگ دنبالت کرده بود؟

_: نخیر فقط عصبانیم!

_: برای چی؟

_: پرسیدن داره؟ برای این که خیلی پررویی.

_: آهان. بعد شما خیلی کم رویین؟!

_: از تو که مودبترم.

رضا خندید و گفت: قبول من بی ادب، پررو و دیوونه ام. ولی بسه دیگه! تمومش کن رهاخانم.

نظرات 11 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

خیلی باحال مینویسی. خوشم میاد

متشکرم

بهار سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

سلام. من با وب شما از طریق ماهک آشنا شدم. میخوام تمام داستانتون رو بخونم فکر کنم چند روزی طول بکشه آخه من این ترم درس هم دارم.

سلام
خیلی خوش آمدی
ممنون
موفق باشی

مه گل یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:25 ب.ظ

چرا قرص عزیزم از دنیا چه توقعی داری چرا داری بیرون از خودت دنباله خوشی میگردی تا موقع که درون خودت رو باز سازی نکنی بیرون زندگیت زیبا نخواهد بود کسی تو رو مجبور به انجام هیچ کاری نمی کنه خونده کتاب های دبی فورد شاید کمی کمکت کنه موفق باشی بادت باشه مشکلات رو از تو حل کن نه از بیرون

مه گل جان میشه لطفا ایمیلتو برام بذاری؟

مه گل شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام من یکی از خواننده های داستانتونم خیلی کم کامنت میذارم و متاسفانه زود زود سایتتون رو گم میکنم از کامپیتورم پاک میشه و با هزار مکافات دوباره پیداش می کنم الا نداشتم پست های قبلی تون رو می خوندم چرا انقدر افسده چرا با خودت قهری عزیزم زندگی همیشه همینه در کتابی خوندم بعضی موقع ها که این احساس به ادم دست میده با جنگ با خودتون بلند نشین بلکه باهاش هموار شین بذارید زود تر انجام شه کاری که بر خلاف میلتون هست رو به هیچ عنوان انجام نده



از داستانت هم ممنونم ولی نمیدون چرا همش احساس میکنم داستان های قبلیت خیلی جالب تر بود شاید توی اونها عشق پیدا بود ولی اینجا فقط غم شماست که پیدا میشه

سلام
خیلی از لطفت ممنونم که هر بار دوباره می گردی و پیدا می کنی و به من سر می زنی.
متشکرم از لطفت. با زندگی قهر نیستم. فقط خسته ام. به زور خودمو مجبور می کنم که حتما بنویسم کار کنم زندگی کنم که بیش از این از پا نیفتم.
درسته غمگین شدم. می دونم تو داستانا هم مشخصه. غمی که همیشه ازش فراری بودم. همیشه به همه ی دوستام امید می دادم و حالا خودم اینطوری شدم. حدود یک سالم دنبال درمان بودم و در آخر دیدم هیچ نتیجه ای از اون همه قرص نگرفتم.
ممنونم از محبتت. دعا کن بتونم دوباره بلند شم. من تلاش خودمو می کنم.

نقره جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ب.ظ

زیادی رها خانم رها خانم میگه-تازه شروع کردم

خودش اولش گفت من زیاد اسم طرف مقابلم رو می برم.
ممنون از این که وقت میذارین و می خونین

... سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ

eyval!aaasheghe in shakhsiate reza shodam!:D:-"
albatte gooya inja kheili mahboob nis...mese khode man!:D

به نظر منم شخصیت جالبیه! فقط خیلی پررویه دور از جان شما :دی
کلاً دیدگاه پسرا اونم از نوع جوانترش اینقد با دخترا فرق می کنه که اختلاف پیش میاد خب. شما خودتو ناراحت نکن :)

بلوط شنبه 2 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ب.ظ

این رضای داستان شما چقدر خورده شیشه داره!
دختره ازش نمی ترسه؟

خیلی :)

نه خطرناک نیست :))

می تی پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ب.ظ

خیلی جالبه
انتظار نداشتم قسمت دومشم نوشته باشین همطوری امدم یهویی هیجان زده شدم

خوشحالم که خوشت میاد
به نینا هم گفتم من بیفتم رو دور مثل بولدوزر میرم :))

اورانوس پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ

اه اه پسره بی ادب پرروی دیوونه....

میسی

اه اه اه میای بزنیمش؟ :)))

خواهش

نینا پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:45 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبین؟
اوه چه سریع قسمت دومم نوشتین
خیلی باحالهههه
مگه قرار نبود اینجاش یه طور دیگه بشه؟
در هر صورت خوشمان میاید

مشتکرممممم

سلااااااااااااااااااااااااااااام
خوبم. توخوبییییییییی؟

بهله! ما بیفتیم رو دور عین بولدوزر میریم همطو!
خیلی مرسیییی
چطوری؟
خوشحالم که خوشتان می آید :***********

خواهش فراوان دارم :************

پرنیان پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:00 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایول خوشمان آمد!!!به نظرم باید داستان قشنگی شه.

مرسی عزیز. ممنون :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد