ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت اول)

سلام سلام سلاممممم 

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشالا؟ 

 

سلام و علیک به رسم قدیم!  

خیلی مرسی از لینکاتون. منم که تنبل. هیشکی رو لینک نکردم. هنوز حسش نی! جا نیفتادم. فعلاْ قصه رو داشته باشین تا بعد... 

 

 

سفرنامه ی طراوت

طراوت با لیوانی چای از آشپزخانه بیرون آمد. دخترداییهایش سر میز نشسته بودند و با آرامش صبحانه ی دیروقت صبح جمعه را می خوردند. طراوت همانطور که ایستاده بود توی مهمانخانه سر کشید. از پشت طبقه بندی ای که پذیرایی را از نشیمن جدا می کرد، نیم رخ مردی دیده میشد که با سر و صورت اصلاح شده و کت شلوار رسمی نشسته بود و با دایی حرف می زد.

طراوت یک ابرویش را بالا داد و در حالی که می نشست، پرسید: این مهمون عصاقورت داده کیه؟

سمیرا لقمه ای کره و مربا گرفت و گفت: دوست باباس. از مشهد اومده.

سهیلا گفت: ظاهرش خیلی خشکه رسمیه. ولی بابا میگه اینطورام نیس.

طراوت پوزخندی زد و گفت: آره اینقدر که با دایی کنار بیاد. خود دایی هفته ای یه بار شوخی می کنه؟!

سمیرا گفت: نه بابا. البته مامان میگه مال کار و گرفتاریه. جوونیاش اینجوری نبوده.

طراوت آهی کشید و گفت: خدا مشکلاتشو برطرف کنه.

تازه صبحانه تمام شده بود که تلفن زنگ زد. پدر طراوت بود. چند روزی بود که با مادرش برای زیارت به مشهد رفته بودند. اما طراوت که توی کانون زبان درس می داد، نتوانسته بود همراهشان شود و قرار بود، دو روز بعد یعنی یکشنبه با هواپیما برود.

پدرش حال خوشی نداشت. مادرش ناگهان دلدرد شده بود و صبح همان روز کیسه صفرایش را عمل کرده بودند. البته اصرار داشت که طراوت نگران نباشد و همان یکشنبه بیاید، اما مگر میشد؟! طراوت از نگرانی بالا و پایین می پرید و می خواست هرچه زودتر برود. بالاخره هم مهمان دایی آقای نظری به دادش رسید و گفت: من بعدازظهر با اتوبوس دارم میرم. دو تا بلیط دارم. ایشونم می تونن بیان.

دایی با تعجب پرسید: چرا دو تا؟

_: همینجوری می خواستم راحت باشم.

_: خب من بلیط پیدا می کنم. مزاحم آسایش تو نمیشیم.

_: خواهش می کنم. مراحمن. هرجور میلتونه. اتوبوس ساعت 2 حرکت می کنه.

دایی سعی کرد بلیط پیدا کند اما نه قطار نه هواپیما و نه اتوبوس هیچ کدام به آن زودی حرکت نمی کردند. ناچار رضایت داد که طراوت با آقای نظری برود. آقای نظری هم به هیچ وجه حاضر نشد پول بلیطش را بگیرد.

ساعت 1 بود. طراوت در حالی که با کمک دختر دایی ها تند و تند وسایلش را می بست، گفت: تو رو خدا به بابا اینا چیزی نگین. نگرانی خودشون کافیه. بیخودی انتظار رسیدن منو نکشن.

سهیلا در حالی که آخرین وسایل را به او میداد، گفت: باشه. خیالت راحت. فقط ما رو بیخبر نذار.

_: حتماً. موبایلم هست. شارژم که داره. فقط تو بیابون آنتن نداره که نباید نگران بشین.

_: باشه. باشه. حالا بدو. آقای نظری دم دره.

زن دایی با اصرار یک کیسه ی خوراکی هم همراهشان کرد. اما دم آخر از فرط عجله کیسه توی ماشین دایی جا ماند.

طراوت با اضطراب پله های اتوبوس را بالا رفت. شماره ی صندلی آقای نظری انتهای اتوبوس جلوی در عقب بود. کنار پنجره نشست. پایین دایی هنوز داشت با آقای نظری حرف میزد. طراوت آهی کشید. خوشحال بود که آقای نظری آدم جدی و کم حرفی است و طول راه او را با نگرانیهایش تنها خواهد گذاشت.

سر بلند کرد. یه زن چاق و پیر روستایی کنار صندلی خالی ای که جای آقای نظری بود ایستاده بود. مردی هم که ظاهراً پسرش بود، شانه اش را گرفته بود و رو به طراوت گفت: میشه مادرم کنار شما بشینه؟ تنهایه. میشه تو را دستش بگیرین مراقبش باشین؟ ثواب داره. مشهد خواهرم میاد جلوش.

بعد یواش طوری که مادرش نشنود اضافه کرد: حواسش خیلی جمع نی. تو راه وایمیستن می ترسم گم بشه. می شه همراش برین دسشویی و مراقب باشین شامش بخوره؟ خیلی مهربونه. اذیتتون نمی کنه. فقط خیلی حرف می زنه.

طراوت با دستپاچگی نگاهش کرد. اینقدر مضطرب بود که نمی دانست چطور عذرش را بخواهد. اما آقای نظری نجاتش داد.

_: ببخشید آقا اینجا جای منه.

_: سلاملیکم. ببخشین. داشتم از خانمتون خواهش می کردم مواظب مادر مَ باشن. شما می تونن او ور جا مادرم بشینن؟

آقای نظری نگاه گذرایی به قیافه ی پریشان طراوت انداخت و بعد با لهجه ی غلیظی عین همان مرد گفت: شرمنده. ای خوار مَ خودشم نمیتونه مواظب باشه، چه برسه یکی دگه. ولش کنم ایسگاه بعدی پیاده میشه گم میشه.

بعد با یک حرکت سریع سر جایش نشست و زیر گوش طراوت گفت: معذرت می خوام. چرند دهاتی فهمتری یادم نیومد!

طراوت خنده اش گرفت. تازه متوجه شد، لباس آقای نظری، رسمی نیست. بلکه یک کت شلوار مخمل کبریتی اسپرت سورمه ای بسیار خوشرنگ و خوش دوخت است.

رو گرداند. دایی هنوز بیرون بود. اتوبوس راه افتاد. طراوت برای دایی دست تکان داد. مقنعه اش را پیش کشید و موهایش را مرتب کرد. اتوبوس گرم بود. کمی طاقت آورد. اما بعد بلند شد و با عذرخواهی از آقای نظری کاپشن بهاره اش را درآورد. آقای نظری هم برخاست. کت خودش را هم در آورد و هردو را بالای سرشان گذاشت. بعد نشست و گفت: اومم... اسمتون یادم میره... ببخشید...

طراوت با شرم گفت: طراوت.

آقای نظری متفکرانه گفت: این اسم همونقدر که زیباست، سخته! میشه به یه اسم آسونتر صداتون کنم؟

طراوت با تعجب نگاهش کرد و گفت: هرجور میلتونه.

آقای نظری با خوشرویی گفت: آخه من یه عادت نمی دونم خوب یا بد دارم! با هرکی حرف میزنم ده بار اسمشو می برم... خب... یه اسم دو سیلابی ساده... مثلاً... مثلاً رها چطوره؟

_: خوبه.

_: خب رها خانم من رضا هستم.

_: خوشوقتم.

_: با این که نباید از خانما پرسید، اما خیلی دلم می خواد بدونم چند سالتونه رهاخانم؟

طراوت که هنوز به این اسم عادت نکرده بود، تبسمی کرد و گفت: بیست و دو سالمه.

_: شوخی می کنین.

طراوت متعجب نگاهش کرد. اصلاً انتظار نداشت که با او گرم بگیرد و از آن بدتر این که یک جواب ساده را شوخی بپندارد. حیرتزده گفت: جدی گفتم.

_: خب از اونجایی که من خیلی باهوشم فکر کردم، محصلین. شونزده هیفده ساله...

_: چه خوب!

_: من چقدر نشون میدم؟

طراوت نگاه گذرایی به چهره ی او انداخت و دوباره سر بزیر افکند. چهره ی رضا جدی، اما نگاهش خندان بود. طراوت نفسی تازه کرد و محکم گفت: سی. حداکثر سی و پنج.

رضا خندید و گفت: از لطفتون بسیار ممنونم!

بعد کارت شناساییش را نشان داد و گفت: بیست و پنج سالمه. ولی رها خانم این قیافه ی درب و داغون ما، برخلاف چهره ی baby face شما بدجوری پیر می زنه.

عکس روی کارت حتی از الانش هم مسنتر می نمود! طراوت گفت: ولی این که بد نیست. عوضش من حتی صدامم بچگونه اس! چند روز پیش تلفن رو جواب دادم، یه خانمه گفت: کوچولو گوشی رو بده به بزرگترت!

این بار رضا غش غش خندید. طراوت هم خندید. تازه داشت از او خوشش می آمد. مهمتر از آن این که متوجه شد او فقط ظاهری خشک و رسمی دارد.

_: اگه من برمی داشتم لابد می گفت، بابابزرگ با دخترت کار دارم!

_: نه دیگه اینقدرا!!

_: خب یه چیزی تو همین مایه ها.

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

یاده روزی افتادم که دوست پسرم خواست سنش رو حدس بزنم.
یادش بخیر

درست حدس زدی؟

نیلوفر سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.khuneye-niloofar.com

دارم همه ی داستانات رو می خونم...ممنون عزیزم برای این داستان های قشنگ

خیلی لطف داری. امیدوارم خوشت بیاد :*)

نینا پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:46 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

دیدم اینجا کامنت نذاشتم گفتم بزارم

راستی چی شد اسمش شد طراوت خیلی سختههههه

ولی این رها خوبههههههه

خوب کردی :)

از روح برخاسته ی! الهام بانو بپرس. وقتی گیر میده دلیل و منطق سرش نمیشه :)))

اینم خودش گفت!

بلوط پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ب.ظ

قسمت اولش که جالب بود

مرسی بسیار :*

می تی چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:35 ب.ظ

عاشق هم شدن
خوشمان آمد !
چه خوب که آقاهه اسمشو گذاشت رها..چون سخته گفتن طراوت
همینطوریش زیاد داستان نمی خونم ولی جلو کامپیوترخیلی دوس دارم بخونم

:)) آره

خوشحالم

آره :)

خوشحالم که خوشت میاد :*

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ

خیلی زیبا بود

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد