ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (1)

سلام

خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. خدا رو شکر.

میگم نه به اون وقتایی که کفگیرمون می خوره به ته دیگ و یه دونه برنج ناقابلم به زور توش پیدا میشه، نه به این داستان که عینهو سلطان جنگل بهم حمله کرده و اجازه ی نفس کشیدنم نمیده!!! هرچی میگم بذار من اول تکلیف قبلی رو مشخص کنم بعد بیام سراغت، حالیش نمیشه! الهام بانو سوار بر خر مراد آی رو مخ نداشتم یورتمه سواری می کنه! حالا خدا کنه نتیجه واقعاً به اون مهیجی ای که این میگه در بیاد، والا من می دونم و الهام بانوی خر سوار!


پ.ن در مورد اسمم تفالی زدم به دیوان حافظ و چون شعر کاملاً زبان حال داستان دراومد مجبور شدم مناسبترین عبارتشو جدا کنم و بزنم تیتر داستان! حالا یه جورایی به اسم داستان بودن نمیخوره. ولی ضرب آهنگشو خیلی دوست دارم. شعر رو ببینین. مرده ی این دامبل و دیمبلشم 



آرد به دل پیغام وی

 

بهاره با شوق زاید الوصفی از دروازه ی دانشگاه گذشت. اول مهر بود، اولین روز دانشگاه. نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. وقتی چشم باز کرد، بهترین دوستش فرزانه را دید. فرزانه با نگرانی پرسید: کجایی دختر؟ معلوم هست؟

بهاره با لبخند گفت: علیک سلام!

_: سلام! ساعت خواب! استاد سر کلاسه!

_: چی؟!!!!!

_: مردم از خجالت تا اجازه گرفتم بیام بیرون، ببینم تو کجایی!

بهاره نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ای لعنت بر پدر جد شیطون! این ساعت چرا خوابیده؟

_: بسه دیگه بیا بریم.

_: استاد خیلی وقته اومده؟

_: نه بابا. الان اومد. داره حضور غیاب می کنه. بدو.

_: دارم میام دیگه! چرا دستمو می کشی؟ ولم کن فری.

_: صد و بیست و هفت بار بهت گفتم خوشم نمیاد بهم بگی فری.

_: آخه عجله داریم. فرصت نیست من سه سیلاب اسمتو بگم!

_: بانمک بدو بیا.

_: میگم فری استاده پیره؟ جوونه؟ زنه؟ مرده؟ ترسناکه؟

_: یه مرد جوون خوش تیپ. یه جورایی شبیه توئه.

_: اه؟!!! به همین خوش تیپی؟

_: یکی از بچه ها تو رو روز انتخاب واحد با من دیده بود. برگشته میگه این استاد شبیه اون دوستت نیست؟ دیدم راست میگه. مثل تو پوستش سبزه اس، چشماشم سبز یشمی، موهاشم سیاه و مجعده.

_: حالا نه این که تو ناف اروپا هستیم، موی سیاه و پوست تیره قحطیه! ای بابا!

هنوز جمله اش تمام نشده بود که فرزانه در کلاس را باز کرد و ضمن عذرخواهی و کسب اجازه از استاد وارد شد. بهاره تو قاب در ایستاد و نگاهش روی استاد قفل شد. نفهمید به استاد شباهتی دارد یا نه؟ متوجه نشد که استاد توضیح داد که چون جلسه ی اولش است، به خاطر تاخیرش او را می بخشد. اگر فرزانه به شدت او را به طرف صندلیها نمی کشید، تا ابد همان جا می ایستاد.

بهاره تا به حال به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت. اصلاً اهمیتی به عشق و عاشقی نمی داد. با داشتن خانواده ای مهربان و اقوام و دوستان خوب، احساس کمبودی نمی کرد که گرد این بازیها بگردد. دو سه سال اخیر هم که فکر و ذکرش ورود به دانشگاه بود. ولی حالا...

فرزانه کشان کشان او را برد و کنار خودش نشاند. دانشجوی پشت سرشان کمی خودش را جلو کشید و پرسید: استاد احیاناً برادر شما نیست؟

بهاره گیج و منگ نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نه. واقعاً به من شبیهه؟

_: یه جورایی آره.

فرزانه گفت: استاد با توئه.

بهاره دوباره رو به استاد کرد. استاد نزدیک او ایستاده بود. دفتر حضور و غیاب دستش بود. پرسید: شما خانمِ؟

_: بهاره برومند.

_: بله متشکرم.

استاد برگشت. نگاهی اجمالی به جمع انداخت و گفت: خیلی از شما سابقه ی طراحی دارین. ولی به هر حال بعضیام تو عمرشون خط نکشیدن. بنابراین از اول شروع می کنیم با خط راست. شروع کنین.

همهمه ی ملایمی کلاس را پر کرد. همه مشغول آماده کردن وسایلشان شدند. بهاره خم شد و از فرزانه پرسید: اسمش چیه؟

_: کیهان افروز. مگه یادت رفته؟

_: اسم خودمم یادم رفته!

_: دیوونه!

کاغذ و تخته شاسی را حاضر کرد. قلم را روی کاغذ گذاشت و به استاد چشم دوخت. غرق خیالات خودش شد. سعی می کرد با دیدی منتقدانه ببیند واقعاً چرا این طور دل باخته است.

استاد بین کلاس قدم میزد و به هرکدام از شاگردان توضیح یا تذکری می داد. به او که رسید، بهاره سر بلند کرد و نگاهش کرد.

_: خانم شما چرا کار نکردین؟

_: من؟ بله. چشم.

سر به زیر انداخت. نوک قلم را به کاغذ فشرد. استاد که رد شد، رهایش کرد. واقعاً چرا؟

بعد از نیم ساعت خط کشیدن، نوبت به طراحی مکعب رسید. همه مشغول بودند غیر از بهاره!

یک ساعت دیگر هم گذشت تا استاد ختم کلاس را اعلام کرد. همه برخاستند. استاد پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت. دانشجویان یکی یکی رد می شدند و می رفتند. کلاس داشت خالی میشد. بهاره هنوز نشسته بود. فرزانه بازویش را کشید و گفت: پاشو دیگه! آبرو برام نذاشتی!

بین آخرین نفرات داشتند از کلاس خارج می شدند، که استاد گفت: شما خانمِ...

بهاره ایستاد. استاد نگاهی روی دفترش انداخت. بهاره پرسید: با منین استاد؟

اسمش را پیدا کرد. سر بلند کرد و گفت: خانم برومند درسته؟

بهاره بازویش را از دست فرزانه آزاد کرد و به طرف میز استاد رفت. گفت: بله درسته.

استاد تیکی کنار اسم او زد و گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

بهاره در حالی که می کوشید لرزش صدایش آشکار نشود، گفت: خواهش می کنم استاد.

استاد نگاهی به فرزانه انداخت و گفت: زیاد طول نمی کشه.

فرزانه لبهایش را با زبان تر کرد. سری تکان داد و گفت: روزتون بخیر.

_: خداحافظ.

استاد صبر کرد تا فرزانه بیرون رفت. بعد سر بلند کرد و چشم در چشمان بهاره دوخت. با لحنی ملایم و مطمئن پرسید: خانم شما مشکلی دارین؟

بهاره با گیجی گفت: نه چه مشکلی؟

_: شما نه یه خط کشیدین، نه مکعب رو. شایدم سابقه ی طراحی دارین و نیازی به درسهای ابتدایی ندارین. بله؟

_: اومممم. بله... یعنی نمی دونم. قبلاً یه کمی کار کردم. ولی...

_: بذارین سوالمو یه جور دیگه مطرح کنم. من شاخ یا چیز عجیب دیگه ای دارم؟

بهاره تکانی خورد. با دستپاچگی گفت: نه استاد.

_: نمی تونم امیدوار باشم که به خاطر جمال و زیباییمه که شما یک ساعت و نیم، فقط به من خیره شدین.

_: راستش استاد...

_: راستش چی؟

_: بچه ها میگن من خیلی شبیه شمام.

_: چطور؟

_: خب... پوست تیره و چشمهای سبز و ...

_: برعکس شما منو یاد کسی میندازین که هیچ شباهتی به من نداره.

_: یاد کی استاد؟

_: فراموشش کنین. اینجا مهدکودک نیست. منم با کسی شوخی ندارم. لطفاً درستونو جدی بگیرین.

_: چشم استاد.

_: بفرمایید.

_: با اجازه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

بهاره با دلی لرزان از کلاس خارج شد. فرزانه با هیجان پرسید: چکارت داشت؟

بهاره با بی حالی گفت: می خواست بگه عاشقمه!

_: بی مزه!

_: خب گفت حواستو جمع کارت بکن. انتظار داشتی چی بگه روز اولی؟

_: من؟ یا تو که وقتی گفت کارت داره اول رنگت پرید، بعدم مثل لبو سرخ شدی؟

_: برو بابا. من اینقدر سیاهم که هیچ وقت سرخ نمیشم. قصه نساز.

_: به هر حال قیافت داد میزد که دستپاچه شدی!

_: خب معلومه. تو بودی هول نمی کردی؟

_: نه... چیه چرا این جوری نگام می کنی؟ من که طراحیامو کرده بودم. احتیاجی به توبیخ نبود.

بهاره شانه ای بالا انداخت. بعد از چند لحظه با لحنی که انگار با خودش حرف می زند، پرسید: فری به نظر تو خیلی خوش تیپه؟

_: ای... آره. بد که نیست. چیه بابا؟ ندید بدید!

_: نمی دونم.

_: تو پاک خل شدی! دختر هنوز روز اوله. اینجام فشن شو! اگه تو هرکی رو ببینی بخوای اینجوری دل ببازی که آخر هفته باید برم بستریت کنم!

_: باید با می تی حرف بزنم.

گوشی اش را درآورد. فرزانه دستش را کشید و گفت: خانم محترم، ما کلاس داریم. درد و دل با دختر دایی جون عزیزتونو بذارین برای عصر! طاقت بیار عزیز من.

بهاره شماره دو را فشرد و گفت: فقط چند لحظه. داریم میریم دیگه.

بعد از دو سه بوق، صدای گرم و مهربان مهتاب، دختر دایی  و عمه اش توی گوشش پیچید. مهتاب اگرچه شانزده سال از او بزرگتر بود، اما بهترین دوستش محسوب میشد.

_: سلام کوچولو. دانشگاه چه خبر؟

_: سلام میتی. حالت خوبه؟

_: آره. خوبم. تو چطوری؟ خیلی سرحال نیستی.

_: خوبم. کلاس طراحی تموم شده. داریم میریم کلاس سفالگری.

_: عالیه! خوش بگذره. اینقدرم هیجان به خرج نده. واسه قلب کوچولوت ضرر داره.

_: من کوچولو نیستم.

_: آوو! ببخشید یادم رفته بود که دختر دایی کوچولوم دیگه دانشجو شده و واسه خودش شخصیتی بهم زده. شرمنده ام سرکار خانوم!

_: کلاسم شروع شده باید برم. خداحافظ.

_: عصر بیا ببینمت. خداحافظ.

 

 

 

نظرات 20 + ارسال نظر
نمک چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ

kheili jaleb bood az ain be bad bishtar miam!!

خیلی ممنون :)

جودی آبوت شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

هااااااااااااااااااااااااااا .این خوبه

امیدوارمممم

95 جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:16 ب.ظ

فکر کنم 17 مهر عروسیشون باشه اینجوری که شما عجله دارین سر و ته داستان رو هم بیارید

:))))) نه به این بدی! اتفاقا این یکی داستان قرار نیست بهم برسن و ماجرا اصلا یه چیز دیگه اس!

خانم بزرگ جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

سلام من هنوز اون قسمت آخر رو نخوندم میام بعدا می گم نظرم چیه..

شایا جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام عزیزم

نه قسمت آخر داستان قبلی رو خوندم و نه این قسمت رو! اینجا تو خونم اینترنت وایرلس ندارم! میخوام برم توی تخت و بخونم در نتیجه اینترنتم قطع میشه و دیگه نمیتونم کامنت بزارم! فعلا این پرری کامنت رو قبول کن تا بعد
میاییییم

سلام شایا جون :*)
اشکال نداره. هیچچچچی رو از دست ندادی :دی
عوضش من وایرلس دارم ولی لپ تاپم مال عهدبوقه نداره. سیمشم فقط! به تختم می رسه :))
بفرمایین :)

سحر (درنگ) جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ق.ظ http://derang27.mihanblog.com/

سلام

آه. نشد بخونم
باید برم.
داشتم تازه شعر را میخوندم
میام بعدحاتمالا فردا
نشد آپ جدیدم بکنم
برم
بای

سلام :)
نو پرابلم
من عاشق این شعرم :))
اوووه یعنی چقدر کم فرصت بودی که آپم نکردی!!!
به سلامت
بای

sara جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:52 ق.ظ

عزیزم، مدت هاست بلاگت رو می خونم و می خوام به عنوان دوست چند تا ایراد ازت بگیرم.
داستانت جالبه ولی چند تا سوتی داره!
اول این که توی دانشگاه های هنری، و در کلاس طراحی هیچ کس زیر دستی زیر دستش نمی ذاره. تخته شاسی می ذارن.....
استاد هیچ وقت نمی گه چرا هیچی نکشیدین... می گه چرا کار نکردین...
نمی گه برگه هاتون رو آماده کنین...
بعدش هم کلاس های عملی و نظری ازهم تفکیک شدن. یعنی اگه قراره طراحی کنن دیگه استاد حرف نمی زنه کسی نت برداره. اون یه کلاس دیگه و بایک استاد دیگه خواهد بود. هیچ رشته ی تجسمی ای هم توش واحد سفال گری نداره. اگه این ها مثلا سال اول هنرستان بودن منطقی بود ولی لول دانشگاه خیلی بالاتر از این حرفاست!به نظرم راجع به فضایی بنویس که خوب می شناسیش . این حرف من نیست. حرف نویسنده های بزرگه. چون مثلا منی که هشت سال توی دانشگاه هنر درس خوندم ت ام وقتی بینم فضا سازیت از واقعیت دوره فوری از قصه ت فاصله می گیرم.رشته اینا رو عوض کن به نظرم.
موفق باشی

تجدید خاطره ی جالبی بود. یه روز دیگه، یه وقت دیگه، تو یه وبلاگ دیگه، یه سارای دیگه، ایرادهای مشابهی از داستانم گرفته بود :) مرسی. یادآوری خوش آیندی بود :)

فقط چند تا؟ نه عزیزم بیشتر از این حرفاست. ممنون میشم کمکم کنین

اسم تخته شاسی رو فراموش کرده بودم. نیم ساعت مخ سوزوندم یادم نیومد :دی

ممنون. اصلاحش می کنم

هیچ رشته ای؟ مطمئنی؟ حتی صنایع دستی؟ دوست من لیسانس صنایع دستیه. سفالگری هم داشتن. حداقل دانشگاه کرمان که داشته. و من قصدم همین رشته و همین دانشگاه بود.

می دونم. اشتباه از من بود و می پذیرم. باید یه جلسه با دوستم بذارم تا بیشتر در مورد فضای درسیش برام توضیح بده.

سلامت باشی

سنیوریتا جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ق.ظ

سلام من نمی تونم این جا نظر خصوصی بذارم و آدرس بلاگمو بذاریم . می شه لطف کنی از شایلی آدرسمو بگیری ؟

سلام
تاییدیه راحت باش :)
مرسی

دانا پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:52 ب.ظ http://da_na.mihanblog.com/

لینکت کنم؟
لینکم کنی

اگه دوس داری چرا که نه؟

آزاده پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ب.ظ

آخ جون ذاستان جدید

مرسی آیلا جونم

امیدوارم خوشت بیاد :**********

لیمو پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:02 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

خوندم
وای منم یه می تی دارم که خیلی دوسش دارم
ااااااای ی ی ی
روز اول دانشگاه
اولین کلاس
اولین استاد
الهی چه خوب شد دانشگاه قبول شدااااااا

مرسی :)
با همین قدر فاصله سنی؟
:)
ها والا بلا :))

لیمو پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:49 ب.ظ

هنوووووووووووووووووووز نخوندم
نمیخوام من تازه اومدم کلی پیشنهاد بدم گه اون یکی داستان رو چن قسمت دیگه کشش بدی

اشکال نداره عزیزم
شرمنده. شاید یه وقتی حسش برگرده و درست تمومش کنم. ولی الان مورد هجوم داستان بعدی قرار گرفتم :دی

shyli پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

شایلی وارد میشود داا داام!

اوه مای گاد چه اسمی چه شعری

ها صبی میخواسم بیام کلاس بودم الان اپو خوندم دیونه شدما. عادت نداریم بی خبر باشیم از داستان سخته خوووووووب فردا خونه مامان بزرگ میاین؟
داستان خفنی به نظر میاد تنکس

سلللللام :)

:))

خیلی بده :( فردا ظهر مهمون دارم. مامانم اینا میان. شاید فقط یه سر بیام.

اوووه او سرش ناپیدا :))

نرگس پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:12 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

حسش نیست

ای بابا... یه کم انرژی بذار. یه پست شاد بنویس. حسش میاد! بنشینی هیچ کس نمیاد دستتو بگیره. دست بزن سر زانوهاتو یا علی.

monett پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام.این نرگس کیه که میگه اقاهه بدجنسه؟مئشناسمش؟این که یه ذره بود به نظر هنوز نرسیدهولی مغزت درد نکنه.

سلام
یه دختر بوشهری. از دوستهای قدیم اینترنتیمه. نه. کرمونی نیست.
ها تازه شروع شده. ولی امیدوارم هرروز بنویسم. مرسی

نرگس پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

میگم اینو دیگه زود زود بنویسین که از همین الان دلمون رو آب کرد و دهنمون رو آب انداخت !
تخفیف هم قائل نمیشیم !
روزی سه قسمت لطفا همراه با نون اضافه

میگم تو هم بی زحمت آپ کن! هربار آدرس میذاری، میگم لابد یه خبری هست. بدو بدو میام میبینم همون پست صد سال پیشه!

نرگس پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

میگم این آقاهه که نظر میده عجب آقای بدجنسیه
البته ببخشیدا قصد جسارت نداشتم !!

این جناب یه جوجه ی بیست سالست که افه میاد. به خود نگیر :))

آره مواظب باش! هم بچه قوممونه هم همسایه مون!

... پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ب.ظ

fek konam inke hers bokhoreo mese pirezane 85sale beshe esmesh az inke esmesh beshe yeki ke mesalan 4 5saaleshe,jer daraartar bashe!!!:)):)):P:D

نهایت بدجنسی جنس مخالف! :))))))))))) باش. هرچی تو بگی

دانا پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ق.ظ http://da_na.mihanblog.com/

سلام آیلاجون
من دوسه قسمت ازداستانتو خوندم باور نکردنی بود ینی اگه به چاپ برسه فروش زیادی میره
پیش منم بیا خوشحال میشم

سلام دوست جدیدم
خیلی ممنون :) خیال چاپ ندارم.
میام حتما

... پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ

kheili mamnoon ke kolli be pishnehadam fekr kardin!!!:)) rasty,rooze avvale mehr,chetor in haj khanum migan man darso mashghamo anjam dadam?badam,mage joz ineke dars anjam dadani nisto khundanie?!!:D bahare boroomand?!che bahal!mokhaffafesh mishe B.B...sari bekhunim mishe bibi!!!:)) biain ye kar konin...in farzaneam az laje inke feri sedash mikone,bahare ro bibi sedash kone!!!:)):P:D

پیشنهادت خیلی کوتاه بود. کلی حاشیه و شاخ و برگ بهش اضافه شد. ولی اصل مطلب همینه که دختره عاشق استاده، استاده عاشق یکی دیگه. وقتی بهاره مطمئن میشه که استاد می خواد ازش خواستگاری کنه یهو می بینه که چی؟؟؟ :))

در واقع از خیلی وقت پیش می خواستم این حاشیه ها رو یه جایی جفت و جور کنم، ولی به هیچ سوژه ای نمی خورد. ولی اینجا درست شد. اینقدرم شلوغ شد که یادم رفت بنویسم اصل داستان سوژه ی تو بود. پست بعدی می نویسم انشاالله

بگه بیبی که سنشو ببره بالا یا BABY که بشه نینی کوچولو؟ فکر کنم بستگی به موقعیت داره. نه؟ :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد