ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

روزهای آلبالویی (2)

سلام سلام سلاممممم

اوممم بالاخره اومدم!! اینترنت نداریم. بعد از کلی تلاش امروز بالاخره یک عدد کارت خریداری نموده و موفق شدم به دنیای مجازی راه یابم!! پسر همسایه مشغول تعویض اشتراک اینترنتمونه و معلوم نیست کی اشتراک جدیدمون نصب بشه :(( سه نقطه زوووود باش پلیززززز

خب خوبین خوشین سلامتین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر. همچنان مشغول دوختن رومبلی ها هستم. نسبتاً خوب پیش میره خدا رو شکر. دستم راه افتاده.

این قسمت رو داشته باشین، انشااله زود میام. دیگه کارت دارمممم :) 

میرم کامنتاتونو جواب بدم 



به صفحه ی مدیریت وبلاگش برگشت. مدتی به صفحه ی سفید و ابزارهای مختلف بالای صفحه چشم دوخت. اما ذهنش خالی خالی بود. هیچ مطلبی برای نوشتن به فکرش نمی رسید. امتحانات؟ مطلب جالبی نبود! دیدنیهای یونان؟ دلش نمی خواست برای این پسرک پررو تبلیغ کند! انگشتهایش روی کلیدها لغزید. در آخر با بی حوصلگی نوشت:

"می تونی فعل امتحان دادن رو صرف کنی؟ آی باریکلا همون! امتحان می دهم امتحان می دهی امتحان می دهد امتحان می دهیم هممون. هنوز یه هفته مونده و من از همین تریبون اعلام می کنم که کم آوردم. خسته ام. خیلی...

صبر کن امتحانا تموم شه، اول یه خواب اساسی می کنم و بالاخره بعد از ده دوازده ساعت که چشمامو باز کردم، میشینم پشت پی سی و تا خود شب نت گردی می کنم! حالا می بینی!

بی ربط نوشت: من یه دماغ یونانی دارم. فروشی نیست. هویجوری گفتم که گفته باشم! "

 

دکمه ی انتشار را زد و متفکرانه به مانیتور چشم دوخت. حتی به خودش هم حاضر نبود اعتراف کند که چرا جمله ی آخر را اضافه کرده است!

کمی وبگردی کرد. اما همه مشغول امتحان دادن بودند و وبلاگستان خلوت بود. کامپیوتر را خاموش کرد و به سراغ مسائل خسته کننده ی فیزیک رفت.

نتیجه ی یکی دو ساعت سر و کله زدن، حل نشدن سه چهار تا مسئله ی سخت بود. اعصابش خورد شد. توی خانه کسی نبود کمکش کند. مامان که هیچ، سمیرا هم ادبیات خوانده بود. از معلم مدرسه هم خوشش نمی آمد. دبیر فیزیک با آن دماغ کوفته ای آبله رو و اخلاق تندش موجود منفوری بود. هرچند می گفتند معلم خوبیست! ولی ستایش این را قبول نداشت.

مشتی روی کتابش زد. حل نمی شد که نمی شد. با عصبانیت غرید: اگه شانس کچل منه همینا تو امتحان میاد!!

دستی به صورتش کشید. فایده نداشت. اعصابش بدجوری بهم ریخته بود. از جا برخاست و با خود گفت: برم ببینم گلی خانم که منتظر آپ گهربارم بود، کامنت گذاشته یا نه؟!

هنوز هم حاضر نبود اعتراف کند که واقعاً منتظر کامنت کیست! هاتف اولین پسری نبود که برایش کامنت می گذاشت، حتی اولین کسی هم نبود که با نظرش لبخند به لبش آورده بود، اما فرق می کرد. ولی ستایش نمی خواست به این تفاوت فکر کند.

اینترنت کند بود. صفحه ی مدیریت به سختی باز شد. ستایش با حرص فکر کرد: این همه زحمت بکش و بازش کن، تازه هیچی نظر نداشته باشی. حال میده ها!

ولی یک نظر بود. احتمالاً گلی. ستایش روی نظرات کلیک کرد و رفت تا یک لیوان آب بخورد. وقتی برگشت و اسم هاتف را دید، ناگهان آرام گرفت. تمام اعصاب خوردیها و حرص و جوشها به فراموشی سپرده شدند.

"دماغ یونانی تان را بگردم!

تو درسا اگه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم."

ستایش لبخندی زد. بلافاصله روی آدرسش کلیک کرد. پست جدیدش را با علاقه خواند و نظر داد. بعد کتابش را آورد و مشغول تایپ کردن مسائل فیزیک شد. و در انتها نوشت: تعارف اومد نیومد داره!

لبخندی زد و دوباره مشغول گشتن توی آرشیو هاتف شد. هرجا را دوست داشت، دوباره خواند و نظر داد. بعد از نیم ساعت به مدیریت وبلاگش برگشت. دو تا از مسئله ها طی دو نظر حل شده بودند. بعد از چند دقیقه ریفرش کرد. مسائل سوم و چهارم هم رسیدند. به علاوه توضیحاتی که دبیر فیزیک طی چهارماه نتوانسته بود برای ستایش مفهوم کند.

ستایش با ذوق و شوق خواند و جیغ و ویغ کنان توی نظرات هاتف تشکر کرد. هاتف زیر نظرش نوشت: قابلی نداره. ولی اگه ایمیل می دادی خیلی ساده تر بود.

ستایش با دلخوری نوشت: زود پسرخاله میشی!

هاتف با زیر نظرش جواب داد: نه این که تو خیلی غریبی کردی و چایی نخورده مسئله فیزیک پرسیدی. از اون گذشته، من که نمی خواستم قربونت برم! می خواستم کمکت کنم. همین.

ستایش با عصبانیت نوشت: اینو پاکش کننننننننننن! دیگه ازت نمی پرسم.

هاتف نظر قبلی را پاک کرد و در جواب آخری نوشت: باشه عصبانی نشو. خوشت میاد اینجا رو بکنی مسنجر؟ بکن. من که حرفی ندارم. گفتم اونجوری آسونتره. حالا اگه اینجوری راحتی باش. می خوای مسئله ی فیزیک بپرسی؟ بپرس. تو هم مثل خواهرم. بابا منم آدمم. خوشم میاد یه نفر این گوشه ی غربت ازم بپرسه بنده ی خدا خرت به چند!

ستایش که کمی آرام گرفته بود، با ناراحتی نوشت: تو که اینقدر غربت غربت می کنی، چرا رفتی اونجا؟ چرا برنمی گردی؟

_: اومدم اینجا تا خودمو بسنجم. ببینم چند مرده حلاجم؟ چقدر تنهایی از پس خودم و مشکلاتم برمیام؟ یونان برام یه سرزمین افسانه ای بود. سرزمین اسطوره ها و دانشمندان. اومدم دو سه سالی اینجا زندگی کنم، درس بخونم، ببینم، یاد بگیرم و وقتی کوله بارمو پر کردم برگردم. حالا اگه از غربت می نالم عجیب نیست. دو سال و نیمه اینجام. دلم برای وطنم، شهرم، خونه و خونوادم یه ذره شده. ولی ترجیح میدم بکوب بخونم و وقتی تموم شد برگردم. وسطش بیام هوایی میشم  :D"

_: چقدر دیگه مونده؟

_: چیه نیومده دلت برام تنگ شد؟ آخی ناااازی :D هنوز یه شیش ماهی مونده... بچه برو بشین سر درست! نشسته منو سین جیم می کنه!!! سوال فیزیک داری بپرس. من و یونان رو بذار بعد از امتحانا. ما فرار نمی کنیم. قول میدم!

ستایش خندید. کتابش را برداشت و مشغول خواندن و پرسیدن شد.

امتحان فیزیک را عالی داد. بعد نوبت به هندسه و جبر و بقیه ی درسها رسید. یک هفته مثل برق و باد گذشت. در طول این مدت ساعتها با هاتف مکاتبه کرده بود. احساس می کرد مثل برادر نداشته اش او را می شناسد و دوست دارد. هاتف آدرس وبلاگ او را به خواهرش هم داد. هایده هم به اندازه ی برادرش مهربان بود و خیلی پرشر و شور تر. او هم امتحان داشت و زیاد وقت سر زدن به نت را نداشت، به اندازه ی ستایش هم به نت گردی علاقمند نبود. همانطور که برادرش می گفت زیاد حوصله نداشت.

دو سه بعد از امتحانها بود. ستایش طبق برنامه ی هرروز و هر ساعتی که پشت کامپیوتر بود، وبلاگ هاتف را باز کرد. امتحانات هاتف تازه شروع شده بود و سخت مشغول بود. در ادامه هم نوشته بود: "دلم می خواد لینکامو گوگل ریدری کنم. اما نه حوصله شو دارم نه وقتشو. به یک عدد پترس فداکار بیکار نیازمندیم! "

ستایش که به شدت احساس دین می کرد، خوشحال از این که موقعیتی که برای جبران پیش آمده بود، نوشت: " نمیشه پترس نباشه، آلبالو باشه مثلاً؟! البته اگه ناراحت نمیشی بهم پسورد بدی."

هاتف جواب داد: "پسوردش مهم نیست آلبالویی. ولی سی چهل تا لینکه. تو هم با اون نت کم سرعت سختته. نمی خوام تعارف کنی. اصلاً مهم نیست. نشدم نشد."

_: نه بابا!!! خودم دلم می خواد. امتحانام تموم شده، بیکارم به شدت!!!

هاتف پسورد جیمیل و وبلاگش را توی کامنتهای ستایش نوشت و تاکید کرد که مجبور نیست این کار را بکند.

ستایش نگاهی به پسورد وبلاگ انداخت و با خود فکر کرد: دیگه چرا رمز وبلاگشو داده؟؟ خب کدشو می دادم می ذاشت تو قالبش دیگه! این که زحمتی نداشت.

شانه ای بالا انداخت و جیمیلش را باز کرد. فکر کرد یک اکانت جدید برای استفاده از گوگل ریدر باز کرده باشد. اما وقتی با تمام نامه ها و آی گوگل هاتف روبرو شد، با ناراحتی عقب کشید.

نظرات وبلاگش را باز کرد و نوشت: تو دیوونه شدی؟ دو هفته نیست منو می شناسی، اونم مجازی. اون وقت زار و زندگیتو برام رو کردی؟ حتی یه بچه هم می فهمه اینا خصوصیه! فکر نکردی نامه هاتو باز کنم؟ از عکسات استفاده کنم؟ تو وبلاگت مزخرف بنویسم؟ فکر کردم یه اکانت جدا برای این کار باز کردی! ببین. اینا رو درست می کنم. بعدش سریع پسورداتو عوض کن.

هاتف با چند سمایلی خنده برایش نوشت: اوه هو هو! چه گرد و خاکی به پا کرده! می تونستم می تونستم! حالا یه دونه از نامه ها رو باز کردی؟ وبلاگمو به روز کردی؟ آی دور دستت اگه به روزش کنی که خوب میشه. این روزا فرصت ندارم، بیخودی واسه خودش خاک می خوره! تو نامه هام چیزی که به دردت بخوره پیدا نمیشه، ولی اگه وجدانت اجازه داد بازشون کن. من طرفمو شناختم. اینقدرا گاگول نیستم که به هرکی جواب سلاممو داد پسورد بدم. نترس. ضمناً حوصله ی رمز عوض کردن ندارم. این روزا اینقدر درس برای حفظ کردن دارم که تحمل یه رمز جدید ندارم.

ستایش به ناامیدی به جواب هاتف چشم دوخت. مسخره! اصلاً از این اعتماد خوشش نیامده بود. خودش هنوز آدرس ایمیلش را به او نداده بود. احتیاط می کرد. فقط ترس نبود. دلش نمی خواست اینقدر سریع پیش برود. و حالا هاتف طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً خواهرش بود، شاید هم نزدیکتر!

ستایش سرش را به شدت تکان داد و آخرین فکرش را بیرون راند. بعد مشغول آماده کردن لینکها شد. بعد هم کد را توی قالب وبلاگش جا داد. همه چیز را برای آخرین بار امتحان کرد و بالاخره همه ی پنجره ها را بست.

این بحث و مذاکرات دو سه روزی طول کشید و بالاخره ستایش کارش را تمام کرد و سراغ وبلاگ خودش برگشت. چند نفری از دوستانش نگران نبودنش شده بودند. هایده برایش یک نظر خصوصی گذاشته و نوشته بود:

" سلام آلبالو جونم.

کجایی دختر؟ پیدات نیست. می دونی چند وقته دارم فکر می کنم آیا تو چه شکلی هستی! خیلی دلم می خواد ببینمت. اما شاید تو به اندازه ی من کنجکاو نباشی L به هر حال آدرس مغازه ی مامانمو برات می نویسم. مامانم مغازه ی لوازم آرایشی داره و منم از وقتی امتحانام تموم شده، اومدم کمکش. اگه دوست داشتی بیا ببینمت. خیلی خوشحال میشم.

بووووووووووووس"

ستایش با نگرانی فکر کرد: یعنی چه؟ آیا این یه دامه؟ صفحه ی حوادث روزنامه ها پره از دخترایی که گول دوستای اینترنتی رو خوردن و رفتن سر قرار و هزار بلا سرشون اومده! یعنی این مغازه کجاست؟ منظورش چیه؟

نگاهی به وبگذرش انداخت. هاتف واقعاً از یونان بود. تا اینجا هم هیچی از او نخواسته بود. برعکس هرچه داشت برای او رو کرده بود. خب همین هم عجیب بود. ستایش کلی با خودش کلنجار رفت. آدرس مغازه خیلی سرراست و ساده بود. به راحتی حفظش کرد. بعد نظر را پاک کرد و متفکرانه به اتاقش برگشت. احساس دل آشوبه می کرد.

تا چند روز با هاتف سرسنگین بود. هاتف هم اینقدر گرفتار درسهایش بود که توجهی نمی کرد. هایده کمتر به نت سر میزد. اهلش نبود.

ستایش کم کم آرام می گرفت. توی خانه بود و کسی نمی توانست به او آسیب بزند.

آن روز توی اتاقش کتاب می خواند که سمیرا در را باز کرد و گفت: می خوام برم چند قلم لوازم آرایش بخرم. باهام میای؟

از شنیدن اسم لوازم آرایش مو به تن ستایش راست شد. نشست و پرسید: از کجا؟

_: احتمالاً همون جای همیشگی... چطور مگه؟

ستایش آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: یه نفر یه آدرس به من داده. آرایشی طنّاز...

_: آره... تعریفشو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا. اگه میای زود حاضر شو.

سمیرا بدون این که متوجه ی رنگ پریده ی او بشود از اتاق بیرون رفت. ستایش لباس پوشید. با سمیرا می رفت. لزومی هم نداشت که خودش را معرفی کند. آنها که عکسی از او ندیده بودند. سمیرا تمام راه داشت حرف میزد و ستایش آرزو می کرد او همینطور به تعریف خاطره هایش ادامه بدهد و متوجه ی چهره ی گناهکار او نشود.

مغازه را راحت پیدا کردند. سمیرا وارد شد و ستایش به دنبال او رفت. بالای در زنگوله ی ملایمی ورودشان را اطلاع داد. بلافاصله دختر تپل و سفید بامزه ای به استقبالشان آمد. لبهای غنچه اش سرخ بود و مژه های برگشته اش، چشمهای قشنگش را زیباتر نشان میداد. رفتارش شاد و بی پیرایه بود.

_: سلام! خیلی خوش اومدین. بفرمایین خواهش می کنم.

از آن سوی ویترین مادرش هم سلام کرد و خوشامد گفت. او زنی شیک پوش و مهربان به نظر می رسید. سمیرا خوشامدها را جواب گفت و به طرف خانم فروشنده رفت. ستایش گیج و منگ دم در ایستاده بود. دختر دستش را گرفت و گفت: بفرمایین. شما چی می خواین؟

ستایش سرش را تکان داد و گفت: من... من هیچی نمی خوام.

_: برس نمی خوای؟ این برسای جدید ما رو ببین. اینقده خوبن که نمی دونی. اصلاً مو رو نمی کشن. مارکشونم اصله. یا این آینه های تو کیفی رو ببین. جون میدن واسه کادو دادن. خیلی خوشگلن.

زن فروشنده صدا زد: هایده جون... اون کرم پودر رو بده. آره همون...

ستایش نگاهش کرد. پس واقعاً این هایده بود. همان قدر مهربان و پر شر و شور که خیال می کرد. 

هایده کرم پودر را داد و برگشت. نگاهی به ستایش انداخت و پرسید: لوازم آرایش نمی خوای؟

ستایش آخرین تردیدهایش را کنار گذاشت و به آرامی طوری که سمیرا و مادر هایده نشنوند، گفت: من آلبالوئم.

هایده چند لحظه با ناباوری نگاهش کرد. ستایش با خود گفت: خراب کردی دختر. سر کارت گذاشته بودن. نفهمید منظورت چیه. حالا به خودش میگه، دختره رو! خل شده میگه من آلبالوئم!

اما هایده ناگهان جیغ زد: مامااان این آلبالوئه! الهی قربونت برم آلبالو جونم.

به سرعت ویترین را دور زد و او را محکم در آغوش گرفت. مادرش هم جلو آمد و گفت: خوش اومدی آلبالو خانوم. مشتاق دیدار!

سمیرا مات و متحیر نگاه می کرد. او ابداً اهل وبگردی نبود و هیچ اطلاعی هم از اسم مستعار خواهرش نداشت. مادر هایده برایش توضیح داد: والا از وقتی که هایده وبلاگ خواهر شما رو پیدا کرده، دیگه آلبالو از دهنش نمیفته. اینقده خوشش اومده که نگو!

هایده جیغ جیغ کنان گفت: مامان من و آلبالو بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟

بعد رو به سمیرا کرد و به سرعت گفت: اممم شمام تشریف بیارین.

_: برین مامان جون. خوش بگذره.

هایده یک پارچه شور و هیجان بود. تمام مدت حرف می زد و ابراز احساسات می کرد. حتی سمیرا هم عاشقش شده بود و به ستایش برای این دوست جدیدش تبریک می گفت. 

نظرات 27 + ارسال نظر
مینا از کرمانشاه پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ب.ظ

واییییییییییییی چهههههههههههههه مبلایییییییی قشنگیییییییییییی . واییییییییییی چه رویه ی قششششششششششنگی داره. خودت دوختی آیلا جون ؟

واییییییییییی مرسیییییییی :))))))))

ندا چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ق.ظ http://khoone-neda.persianblgo.ir

آخیییییییییییییییی خیلییییییی جالب بود!! اینکه صورت رو با س نوشتی:)) ملت هیچی نگفتن؟!:))
هوووووووووووم:( خیلیییییییییییییییییییییییییییی حیف شد که نشد همدیگرو ببینیما!!!!:/
حالا ماتیلدا رو عروسش کنین...سفر بعد ایشالا یه قرار میذاریم:)
بووووووووووووس...
اینو نخواستی تاییدش نکن

آره خودم شاخ در آوردم که چی شد همچو اشتباهی کردم! فقط خواهر کوچیکم فهمید. گمونم چون به قصه خوندن علاقه ای نداره گیر داده بود به نگارشم!!!

خیییییییییییییییییییییییلی!!! :(

ها ایشالا....

بوووووووووووووووس

نشد که بشه. فرقی نمی کنه :)

shaya سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ

سلام آیلا جونم. خووووبی؟ چی بگم از دست تو این داستانات؟!!!
نمیدونی که چی شد؟! صبح اومدم شرکت گفتم ببینم تو داستان جدید گذاشتی؟ فکر کردم بخاطر دستت حالا حالا ها داستان نمیذاری! بعد شروع کردم قسمت اولش رو خوندن اینقدر ذوق کرده بودم و نیشم تا بناگوووووش باز شده بود بعد یهمو ریمایندره کلندرم گفت که 3 دقیقه دیگه میتینگ دارم! گفتم اوووکی بابا 3 دقیقه وقت دارم!! بعد ادامه دادم به خوندن و رسیدم به قسمت دوم و رفتم و رفتم تا یهو دیدم 5 دقیقه از میتینگم گذشته!!!!
بعد حالا برگشتم بقیه اش رو خوندم تهش که تموم شد همچین نیشم باز بود هرکی از بغل اتاقم رد میشد چپ چپ نگاهم میکرد! امروز اخراجم کنن تقصیر تویه!

نمیدونم چی بگم فقط خیلیییی باحال بود :))
راستی کامپیوتر آلبالو کجاست؟

یه چیزی برام عجیبه. با اینکه من عاااشق داستانای توام ولی درمورد داستانای دیگه سلیقه امون کمی فرق داره. شایدم سلیقه نیست! من کلا تحملم پایینه داستانایی که کل داستان هی بد پیش میره و فقط تهش یهو همه چی خوب میشه رو تحملش رو ندارم حس میکنم قلبم الان از حرکت وا میسته!

سلام شایا جووووونم. دلم برات تنگ شده بود.
خوبم. تو خووووبی؟ :)
نمی دونم چی بگی :) هرچی دلت می خواد بگو :))

نه بابا اگه ننویسم دق می کنم!

خیییییلی بانمک بود. مرسییییییییییییی. انشااله که اخراج نمیشی. کلی ذوق مرگ میشم با تعریفات! (مشخصه که چقدر بی جنبه ام. نه؟ ؛)) بسی خوشحالم که خوشت اومده :*****

بچه مستضعف لپ تاپ نداره. کامپیوتر با اهل خونه مشترکه. احتمالاً کنار هالی جایی...

آره جالبه که اینقدر تفاوت داریم. مثلا اون دارن شان و قسمت آخر هری پاتر رو من اصلا نتونستم بخونم ولی تو دوست داشتی. این همه هیجان و آدم بدها رو نمی تونم تحمل کنم. ولی داستان یه کم غمگین باشه ولی نکات ریز عاشقانه داشته باشه دوس دارم. البته شاد باشه خیلی بیشتر دوس دارم. ولی تو این دوره زمونه فقط منم که داستان شاد می نویسم گمونم!

پرنیان سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:11 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خسته نباشید آیلا خانوم!!دلمون تنگیده بود!!امیدوارم بچه قوممون زودتر اینترنت دارتون کنه!!
خیییلی از این داستان خوشم اومده!
از این هاتف هم خوشم میاد.پسر خوبیه!!خواهرشم دختر خوبیه!دوسش دارم!!

سلامت باشی پرنیان جونم!
انشااله. یه قولایی داده. انشااله سیستم مربوطه هم وفا کنه و وصلش کنه.

خییییییییییییلی ممنووووونم
آره خوبه. ولی یه کم خورده شیشه داره :)))) خواهرش بهتره :)

مینا از کرمانشاه سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ

بازم سلام. فکرکنم توی ادرس ایمسلم اشتباهی پیش اومد. برای اینکه خجالت زده نشم دوباره برات نوشتمش. منتظر خوندن داشتان طراوتم . قربانت. بازم ممنون

سلام
شرمنده ام که ایمیلم داره بازی درمیاره سند نمی کنه. ایشالا زود ای دی اس الم وصل شه می فرستم.
خواهش می کنم عزیز

s.v.e سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ب.ظ

salam khubin ishala? migam shoma ham mesle man karti shodinin dastan ham mesle hamishe bahal bid.in dota che zood ghati shodan?!in hatef foghlisans ya lisans?montazer emailetunam hastam

سلام
خوبم. تو خوبی عزیزم؟
ها والا! بیچارگیه :( من ای دی اس ال می خوامممممممممم
ها زودی دوس شدن
هاتف داره دکترا میگیره.

یه دوست-یزد سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام ، قبلا وبت رو می خوندم ولی گمش کردم
خوشحالم که پیدات کردم
میشه داستانهای قبلیت رو بخونم؟!

آخه اسم و آدرس به کلی عوض شد. خوشحالم که پیدام کردی
البته. منظورت کدوم هاست؟

ندا سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

آره عمدا"!! خیلیییییی غلط مسخره ای بوود!! منم خیلییی دلم می خواد ببینمتون!!:)) ولی الان که تقریبا تویه هتل با هزار تا ترفند خودمو زندونی کردم..که مجبور نباشم برم خونه تازه عروس دوماد یا خونوادشون!! :/
بووووووووس....

گاهی پیش میاد :) مثل یه بار من بالای صفحه با ملت دعوا کرده بودم که چرا این همه غلط املایی دارین و چه خبره و فارسی را پاس بدارین... بعد زیر همین صحبتا وسط قصه صورت رو با س نوشتم :)))))))))))))
ووووی طفلکی... باز خوبه نت داری اقلاً!!! پاشو برو باغ شازده هوایی بخور. اوممم دیگه... حموم گنجعلی خانم مجسمه هاش دیدنیه.
بووووووووووووووووووووس

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

الان پست بهاریه رو خوندم
عجیب ترین آدمی که دیدم تویی خاله جون
ماشالا هزار ماشالا توی هر چیزی دستی داری
بهت افتخار میکنم که دوست منی

تو خیلی لطف داری عزیزم. من فقط با بیکار نشستن و روزمره شدن مشکل دارم شدییید! اینه که کارام تنوع داره.
منم خوشحالم که باهات دوستم.

بهاره سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام آیلا جونم
خوبی خانوم؟
راستش و بخواهی این اتفاق یه جورایی برای یکی از دوستان منم افتاده... حالا که دارم داستانت رو میخونم خاطرات دوستم برام تداعی میشهاینه که خیلی از خوندنش لذت میبرم دوست جون
بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستم.
دستت چطوره راستی؟
مواظب خودت باش خانومی.
در پناه حق باشی

سلام بهاره جون
خوبم. تو خوبی؟
جدی؟ میشه درگوشی قصه شو برام بگی؟ الان دارم از فضولی می ترکم ؛)

خوشحالم که خوشت میاد
میام ایشالا
بد نیست. گاهی بهتره گاهی بدتر. ممنونم
سلامت باشی عزیزم

مینا از کرمانشاه سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام . ببخشید حتما زحمتت میشه ولی چون خودت داوطلب شدی . من منتظر دریافت سفرنامه ی طراوت هستم. بازم ممنون

سلام
خواهش می کنم. نه زحمتی نیست. فقط با دایال آپ ایمیلام سند نمیشه. ای دی اس الم که وصل شد می فرستم.
خواهش می کنم

فاطیما سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام آیلا جان.معنی اسمت هم خیلی خیلی قشنگه
الان این کامنت رو فرستادم که همراش آدرس ایمیلم رو بفرستم.چون بی صبرانه منتظرم بقیه داستانات رو بخونم. البته اگه زحمتی نیست

سلام عزیزم
ممنونم.
ببخشید با این دایال آپ هر کار می کنم ایمیلام سند نمیشه. ای دی اس الم که وصل شد می فرستم.

نازلی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ

salam azizam
barat email ferestadam bebakhshi vali tozih dadam chera? montazeretam.
boos boos

سلام نازلی جون
خواهش می کنم. منم هرکار کردم جوابم سند نشد. مجبور شدم به صندوق پستی وبلاگت بفرستم. شرمنده
بووووس بوسسس :*)

نازلی سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام عزیز دلم
خوبی؟ دوستم من یه کم دور از این کارای وبلاگی هستم نمیدونم این گوگل ریدری یعنی چی؟ کلی هم که خوندم سر در نیاوردم بعد فکر کردم که یه دختر 17 ساله داستان تو بلده و من بلد نیستم
حالا عیبی نداره داستانت داره قشنگ میشه عزیزم دوسش دارم.
مراقب خودت باش منم آپ کردم وقت کردی یه سری بزن عزیزم.

سلام نازلی جونم
خوبم. تو خوبی؟
اشکال نداره. منم پارسال بلد نبودم. بعد یه دختر هفده ساله برام لینکامو گوگل ریدری کرد :دی
گوگل ریدر یکی از امکانات گوگله که میشه با استفاده از اکانت جیمیل واردش شد و لینکای مورد علاقه رو بهش داد. بعد هرکردوم از لینکا آپ دیت شدن به آدم خبر میده. یه کدم میده که میشه گذاشت تو قالب وبلاگ و لینکهای به روز شده پررنگ بشن و بالا بیان.
خیلی ممنونم
چه خوب! میام ایشالا

جودی آبوت سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

می گم این داستانو خیلی با حال و هوای ما وبلاگیا می خونه

آررره. لحظه لحظه شو درک می کنیم ؛)

ماتیلدا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

آیلا جون فردا قرار بذاریم با هم آشنا بشیم؟ میبرمتون سوار خط 11 میشیم و کلی حال میده....
تازه شم نصف پسورداتونم حفظم برا وبلاگ قبلیم لینکدونی گوگل ریدری درس کردم

آخ جووووون بریم! (می بینی چه خوب پا میدم؟ ؛))))))))
ها گوگل ریدر بخ بخ هنوز سر جاشه و من حوصله نمی کنم برم درست بتکونمش و بیارم بذارم این بغل! منتظرم تو بشی مثل آدم! :) بیکار شی درستش کنی :دییییییی

shyli دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ب.ظ http://shylihome.persianblog.ir

سیلام

دعا میکنم زود زود نتتون درست شه. بسی زیاد دووووووووووووس دالم این داستانو.

سلام شایلی جونم
مرسی عزیززززززم
بووووووووووووووووووووووووووس

خورشید دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ب.ظ

خسته کارا نباشیییییی
چقدر متفاوت این داستاننن

سلامت باشی خورشید جان :*)
قبلاً هم یه اینترنتی داشتم. دوستت دارم باور کن.

ندا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

منظورم این بود که تو هم یه کلمه رو جا انداختی......حالا اگه مثه منی و امدا" نوشتی که هیچ....ولی به هر حال می گم:)) :
"دو سه بعد از امتحانها بود!"<-احتمالا بوده دو سه روز..آره؟! :)) ببخشید که یه خورده ملا نقطه ای هستم!!:))
بوووووووووووووووس.....

منظورت عمداً هست احتمالاً... :)
آره یک کلمه جا افتاد. ولی عمدی نبود. به هر حال ممنونم که گفتی. اگه نتم درست راه می رفت می رفتم ویرایشش می کردم. ولی الان شرمنده. لنگ می زنه دایال آپ!
نه بابا خوبه. خوشحال میشم.
بووووووووووووووووووووووووس

ندا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:27 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام:)) ایوووووووووووووووووول خیلییییییییییییییییی طولانی باد بسی حال کردم:)
چه موضوعه جالبی رو پیش کشیدی...اینکه ممکنه در طول روز از کنار دو هزاررررررررر تا از دوستایه وبلاگیمون رد بشیم...اما نفهمیم!!:) مثلا من که الان شهر شمام هیچ بعیدی نیس ده بار تا حالا از کنار همدیگه رد شده باشیمااا ولی نمیشناسیم که!!:))
می گم آیلا جونی من یه عقیده ای دارم که گاهی یه کلمه رو تویه پستم از تو می اندازم تا ببینم اگه کسی گفت "فلان کلمه رو جا انداختی یا اشتباه نوشتی"بعد از رویه این بفهمم که خونده مطلبمو....(ادامه در نظر بعد)

سلاااااااااااااااااااااااااام ندایییییییییییییی:))
مرسیییییییییییییییی چوب کاری می فرمایید :)

آره. منم تهران اومده بودم همش تو همین فکر بودم :)
همش تو فکرتم. ولی ایییییییییییینقدر کار دارم که نمی رسم یه قرار بذاریم همو ببینیم.
جدی؟ چه جالب!
بلاگ سکای محدودیت کامنت نداره. راحت باش :)

فاطیما دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام.وبلاگ زیبایی داری. ولی کامنت منو پاک نکن!
خیلی نوشته هات روون و جذابه.داستان آرد به دل پیغام وی زیبا بود. با سوژه ای جالب و جذاب

این روزهای آلبالویی هم سوژش جالب و با نمکه.دلم می خواد بقیش رو بخونم.آخه نه اینکه آرد به دل پیغام وی رو پشت سر هم خوندم،اینکه بین خوندن این داستان وقفه بیفته حالم رو می گیره

مخلصیم آیلا جان.اسم قشنگی داری

راستی آدرس وبلاگ هاتف چیه؟
آدم دلش میخواد بهش سر بزنه!!!
پ.ن: خوب شد یه دور قبل فرستادن کامنت دوباره خوندم آخه همش نوشتم آرد به وی پیغام دل!!!

سلام. مرسی :دییییی

خیلی ممنونم :*)

آره خب عادت کردی :))) اگه خواستی ایمیل بده از قصه های قدیمیم برات می فرستم. البته وقتی ای دی اس الم درست شد.

خیلی ممنونم. آیلا به ترکی یعنی هاله ی دور ماه.

خودمم هوس کردم اطلاعات جالبی راجع به یونان پیدا کنم :)

اشکال نداره :)

الهه و چراغ جادو دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:47 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

چه خاله ی زرنگی شدیییییییییی
بوس

عجییییب! :))))
بوس

سحر (درنگ) دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام
آره خوب خوبم
هیچ خبری خاصی نیست!
برای خودم هم عجیب بود کامنت طولانی نذاشتم
خب خوندم تا آخرش. اگه میخواستم کامنت میزاشتم باید از اول میخوندم
میگم رفتم تو فکر خرید گوشی
اینا ببین
http://iran-tejarat.com/Ads1405/103777.html
خیلی باحاله
البته فعلا داشتم مدلهای سامسونگ و سونی اریکسون را میدیم. ولی حالا جوگیر گوشی چینی ها شدم
منتها برادرم سفارش کرده تحقیق کن.
میگم شما انگار گوشی چینی خریده بودی؟
راضی هستی؟
به نظرت من گوشی چینی بخرم.
یکی از دوستام دو سه سال داره. میگه زیاد هنگ میکنه نخر. ولی من خوشم اومده خب

سلام
خدا رو شکر. همیشه خوب باشی
:)

آره خب...

خیلی باحاله!!! منم خوشم اومد.
خب گوشی چینی ها نسبت به قیمتشون امکاناتی دارن که بقیه ندارن. ولی به همون نسبت هم درصد خراب شدنشون بالاست. مال من خدا رو شکر مشکلی نداره و هنوزم به اندازه ی روز اول دوسش دارم. چند روز پیش فکر کردم دلمو زده. هی گوشی سامسونگ و سونی اریکسون دیدم. هی رفتم تو مغازه امتحان کردم. آخرش دیدم نه! مال خودمو از همه بیشتر دوس دارم. هم از دو سیم کارتش استفاده می کنم هم تلویزیونش. هم عاشق صفحه ی بزرگ تاچشم!

ولی... آقای همسر هم مثل برادر شما خیلی نسبت به این گوشیها بدبین بود. (هنوزم هست!) آمد توی مغازه و نیم ساعت تمام داشت گوشی رو امتحان می کرد. از بلوتوث و زنگ و دوربین و تی وی و اس ام اس و بازی و تاچ و خلاااااصه هرچی که داشت. نتیجه این که الان بعد از یه سال و خورده ای هنوز مشکلی نداره خدا رو شکر. هنگم نمی کنه. تنها توصیه ی منم همینه. این که از تهران نخری. همون تو شهر خودتون پیدا کنی و همه ی زیر و روش رو قبل از خرید امتحان کنی. اگه خوب باشه که خوبه. خیلی جالبه. خودمم هوسم شد بخرم ؛) منوشم اینطور که تو عکس پیداست مثل مال منه. سوالی داشتی بپرس.

آزاده دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ

آخی...چه قشنگه مثل همیشه عالیه

مرسی آزاده جونم. شاد باشی :*************

زهرا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:56 ب.ظ

چه جالبه موضوعش .. خوشم اومد ...جدیده!

خوشحالم که خوشت میاد!

زهرا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 06:34 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

سلام دوستم ... به داستان قبلیت که نرسیدم و باید سر فرصت بخونمش ولی اینو به موقع رسیدم

سلام زهرا جان
اشکال نداره. خوش اومدی

سحر (درنگ) دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:42 ب.ظ

سلام
پس خدا را شکر خوبی و مشکل از قطع اینترنت بوده.
منم خوبم
داستان را تا آخرش خوندم.
ولی کامنت گذاشتنم نیامد. چه عجیب

سلام
ها خدا رو شکر
خدا رو شکر
:) مطمئنی که خوبی؟! خبر تازه ای نیست؟ :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد