ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آرد به دل پیغام وی (7)

سلام علیکم

شنبه ی عالی بخیر! 

انشااله که سلامت و خوشحال باشید.


یکی دو ساعت بی هدف می دوید. گاهی قطره اشکی روی صورتش می غلتید. بالاخره احساس کرد، بیش از حد دارد جلب توجه می کند. قدمهایش را آهسته تر کرد. نگاهی به اطراف انداخت. نمی دانست کجاست. اهمیتی هم نداشت. گوشی اش را درآورد. تعداد زیادی میسد کال داشت. ولی آمادگی جواب دادن نداشت. تلفن توی دستش زنگ زد. کیهان بود. شماره اش را با اسم my love سیو کرده بود. با نفرت نگاهش کرد. گوشی را خاموش کرد. به راه رفتن ادامه داد. به فکر کردن، به هیچ چیز فکر نکردن، افکارش منظم نمی شدند.

وقتی به خود آمد که از خستگی دیگر نای راه رفتن نداشت. آفتاب داشت غروب می کرد. چند ساعت بود که داشت راه می رفت؟ پنج ساعت؟ شش؟ و یا هفت ساعت؟

موبایلش را درآورد. روشن کرد و به فرزانه زنگ زد. بلافاصله بعد از اولین بوق فری برداشت و داد زد: معلوم هست کدوم گوری هستی دختر؟

بهاره با شنیدن آن صدای آشنا لبخندی زد و با خستگی گفت: علیک سلام.

_: سلام. کجایی تو؟ نگرانی خودم به کنار، این جواب تلفنای تو رو دادن منو کشته. هرکدوم از اعضای خونوادت اقلاً هفت هشت بار بهم زنگ زدن. استاد عزیزم که قربونت بره، پنج دقیقه یه بار زنگ می زنه. بدجوری داره میره رو اعصاب من. یه زنگ بهش بزن بگو اینقدر مزاحم نشه.

_: شماره ی تو رو از کجا آورده؟

_: من چه می دونم؟ کجایی تو؟

_: فری می خوام دو سه روزی خودمو گم و گور کنم. می تونم رو کمکت حساب کنم؟

_: اصلاً! من برقتو ببینم کَت بسته تحویلت میدم. حوصله ی دردسر ندارم.

_: فری!!!

_: فری و برگ چغندر! استاد به زور آدرس خونمونو می خواست. من که ندادم. ولی غلط نکنم از همون جایی که شماره رو گیر آورده، آدرسم پیدا می کنه و خودشو می رسونه اینجا که خونه رو بگرده. انگار باور نمی کنه من ازت خبر ندارم. آخه با کی دعوات شده که اینجوری خودتو گم و گور کردی؟

_: با همشون. نمی خوای کمکم کنی؟ به کیا میگم پاشو در خونتون نذاره.

_: زکی! اونم میگه چشم! داره خودشو می کشه دختر!

_: میگی چکار کنم؟

_: می خوای بریم خونه ی مامان بزرگ؟ آدرس اونجا رو دارن؟

_: نه آدرس دقیق کسی نداره. مزاحمش نمیشم؟

_: تو همیشه مزاحمی! اینم روش. اومدی ها.

_: جامو لو نمی دی؟

_: نه فقط میگم زنده ای و من مواظبتم.

_: دستت درد نکنه.

_: پس اومدی ها!

_: خودتم بیا. تنهایی که نمیشه برم در بزنم.

_: باشه خانم. ما که همیشه در خدمتیم. الان آژانس می گیرم میرم.

_: ببین منم باید با تاکسی برم. بعد...

_: چی؟ مسیرت به من می خوره بیام دنبالت؟ من خونه ام.

_: نه بابا مسیرم که بهت نمی خوره... فقط... پول ندارم.

_: هی کشت منو! نگران نباش. وایمیستم دم در پول تاکسیتم حساب می کنم.

_: اگه من زودتر برسم چی؟

_: ای خداااااا چقدر بهانه میگیری بهاره!!!!! من با جت میرم. اومدی ها!

_: باشه. یه دنیا ممنون.

_: خواهش می کنم. فقط بهاره... مواظب خودت باش. هر ماشینی سوار نشی ها! تاکسی زرد خط دار. ترجیحاً راننده اش پیر باشه. بیشتر از این جون به لبم نکن.

_: چشم. حتماً!

گوشی را دوباره خاموش کرد. کنار خیابان ایستاد. با تمسخر فکر کرد: جوش چی رو می زنه؟ این قیافه ی خسته و داغون به درد سوار کردن می خوره؟

اما همان لحظه ماشینی جلویش ترمز کرد که با انزجار عقب کشید. جلوی اولین تاکسی را گرفت و آدرس را داد. راننده پیرمردی اخمو بود که برای خودش رادیو گوش میداد.

بهاره غرق افکار خودش شد. خانه ی مادربزرگ فرزانه جای دلپذیری بود. وسط شلوغی شهر، در یک خیابان پر رفت و آمد، توی یک کوچه می پیچید، بعد یک کوچه ی دیگر و آنجا درست روبروی آدم دامنه ی کوه جلوه می کرد. آخرین خانه سمت راست، درست کنار کوه، خانه ی مادربزرگ فرزانه بود. جایی که روزها و شبهای زیادی به بهانه ی درس خواندن برای کنکور با فرزانه به آنجا رفته بودند و از سکوت دلپذیر محله برای درس خواندن استفاده کرده بودند. بهاره صبحهای زودی را به خاطر می آورد که آفتاب نزده، با کوله پشتی هایی محتوی صبحانه ی خوشمزه ی مادربزرگ از در بیرون می زدند و نیم ساعت بعد، سر قله، زیر اولین اشعه های آفتاب مشغول صرف صبحانه بودند.

از بعد از کنکور دیگر به دیدن مادربزرگ فرزانه نرفته بود. آهی کشید. دلش برای آن محیط آرامبخش تنگ شده بود.

راننده ی تاکسی پرسید: همین کوچه؟

_: بله بپیچین به راست.

با نمایان شدن کوه، لبخند بر لبش نشست. هنوز پیاده نشده بود، که فرزانه توی ماشین خم شد و پرسید: آقا چقدر میشه؟

بهاره پیاده شد و بی حس و خسته به طرف در باز خانه رفت. پاهایش  انگار دو چوب خشک شده بودند و نگاهش تهی بود. فرزانه به دنبالش در را بست. اما قبل از این که وارد بشوند موبایلش زنگ زد. با ناراحتی غرید: بیا خودت جواب این عاشق دلخسته تو بده.

_: نمی تونم فرزانه. فقط بهش بگو حالم خوبه.

_: اککهی! سلام استاد... بله رسید. حالش خوبه. ولی نمی خواد حرف بزنه. به محض این که راضیش کنم میگم بهتون زنگ بزنه... نه نه قراره شب مهمون من باشه... نه خونمون نیستیم. راستش منو می کشه اگه جاشو لو بدم... وقتی زنگ زد از خودش بپرسین. با اجازه تون من برم بهش برسم... خواهش می کنم. شبتون بخیر.

آهی کشید و زیر بازویش را گرفت و او را به طرف اتاق راهنمایی کرد. مادربزرگش به استقبالشان آمد.

بهاره سلام بی رمقی کرد و سر به زیر انداخت. فرزانه هم در حالی که سعی می کرد با صبوری او را همراهی کند، سلام کرد.

_: سلام! چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

_: هیچی مامان بزرگ. بهاره دلش براتون تنگ شده بود، گفتم بیاد دیدنتون.

_: پس چرا زیر بغلشو گرفتی؟ چی شده؟ بذار بشینه.

_: نه بریم تو آشپزخونه راحتتره. راه بیا دختر!

_: جون به لبم کردی فرزانه. می گی چی شده یا نه؟

_: هیچی مادر جون. با ننه باباش دعواش شده. همین. می خواد یه دو سه روز نره خونه. میشه اینجا بمونه؟

_: خونه ی خودشه. تا هر وقت دلش می خواد بمونه. ولی آخه چی شده؟ کتکش زدن؟

_: منم هیچی نمی دونم. بشین بهاره.

بهاره پشت میز آشپزخانه نشست. فرزانه لیوانی را از توی ظرف شسته ها برداشت و جلویش گذاشت. شکردان را برداشت و توی لیوان خالی کرد. بعد برگشت و از پشت سرش بین شیشه های عرقیجات مادربزرگ هرچه که به نظرش آرامبخش بود برداشت و جرعه ای توی لیوان ریخت. بیدمشک، بیدکاسنی، مفرح، بهارنارنج، نسترن. به این هم بسنده نکرد. بعد از همه اینها از توی کشوی ادویه ای شیشه ای محتوی گل خشت برداشت و مشتی کف دستش سابید و روی معجونش ریخت. آخر بار هم دو سه تکه یخ ریخت و در حالی که آن را بهم میزد، گفت: زود بخور.

بهاره با بی حالی زمزمه کرد: نمی تونم.

_: غلط می کنی نمی تونی! حقت بود یه جوشونده ی مردافکن برات حاضر می کردم. این شربته دختر، بردار بخور ادا در نیار.

_: خیلی شکر ریختی.

_: جان من یه امشبه رژیمو بیخیال شو. تو داری میمیری.

_: بخور مادرجون. الان برات یه سوپ خوشمزه درست می کنم.

_: خیلی مزاحم شدم.

_: بهت گفتم همیشه مزاحمی. این که خبر تازه ای نیست. خبر تازه اونه که بین تو و جناب استاد گذشته! بفرما اینم میتی جونت. برای بار هزارم! حرف می زنی؟

_: نه.

_: پس بخور. زود باش. سلام مهتاب خانم... پیش منه. حالشم خوبه... به محض این که راضی شد میگم بهتون زنگ بزنه... بله بله خوبه. امشب پیش من می مونه... نه من خونه نیستم. ولی نگران نباشین جاش امنه. چشم چشم. ببینین شمام یه زحمتی بکشین به بقیه هم خبر بدین. من دیگه شارژ ندارم. الان گوشیم خاموش میشه. ملت نگرانتر میشن. خداحافظ...

_: پوه ه ه ه! اینم از این! نه بابا چشات داره باز میشه. قندت افتاده بود اساسی.

_: آره گمونم همینطور بود. دستت درد نکنه.

بعد از شام هنوز سر میز آشپزخانه بودند که بهاره آرام آرام قصه اش را باز گفت. مادربزرگ که ناراحتی اش را دید، برایش یک جوشانده هم حاضر کرد و او هم نوشید. ساعت تازه هفت شب شده بود که او را به رختخواب فرستادند. تخت چوبی، تشک پنبه ای و لحاف پنبه دوزی، بالش پر و ملافه های نخی تمیز، با بویی خوشایند و آرامش بخش خیلی زود او را به خوابی عمیق بردند.


پ.ن منم می خوام برم خونه ی مامان بزرگ فرزانه! هییییییییی

نظرات 16 + ارسال نظر
خانم بزرگ یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

حدس می زدم مهتاب عشق کیا باشه ولی فکرشم آزار دهنده ست که پدر بهاره باشه .............ببین اینو عوضش کن مثلا همونطور که بهاره فکر می کنه دست به یکی کرده باشن اینا خیلی سخته دلم می سوزه برای بهاره

راستش از وقتی که فیلم سوپر استار رو دیدم این ایده تو ذهنمه. الان نمی تونم عوضش کنم!

خانوم گلی یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ق.ظ http://www.m-ylife2.persianblog.ir

وای چه خوب که پیدات کردممممممممم.آخجون بازم داستانای شیرین...

خودم پیدات کردم :)))))
مرسیییی خوش اومدی :*****

جودی آبوت یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

خیییییییییییییییییییییییییییلی کوتاه بود !

4 صفحه ی آچار! آب جوق که نیست! باید حسش باشه بسازم :)

لیمو شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

خیلیم دلش بخواد پدر به این جونی خوش تیپی
مامان به این باحالی
همون پیر پاتالا به دردش میخوردن
میگما لطفا بعدا که نه نه باباش پیداش کردن یه پس گردنی بگو بهش بزنن از طرفه من باشه

ها والا بلا :))
باشه بهشون میگم :))

شادی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ب.ظ

داشتیم؟؟؟؟ ینی نمیخواستی به ما ادرس بدی مامان بدجنس؟؟؟ ینی من از بلاگ ملودی باید پیدات بکنم؟؟؟من الان عصبانیم کلی

خوشم میاد که مثل بمب منفجر شدم یهویی :)))))))) والا من فقط می خواستم آسه بیام آسه برم که گربه شاخم نزنه و مجبور نشم دوباره ببندم و برم. هیچ بدجنسی ای نبود. خودت که در جریان مشکلات وبلاگی هستی. تو یه نفرم نبودی. اونایی که از اول بهشون آدرس دادم به انگشتای دستم نمی رسیدن. ولی دیگه لو رفتم و تموم شد. خوش اومدی :*)

شرلی شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام این قسمتم خیلی جالب بود
ولی خیلی حالم گرفته شد وقتی دیدم این قدر کمه

سلام
مرسی
نوشتنم نمیومد :(

آزاده شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:39 ب.ظ

آخی الهی، بیچاره

خیلی قشنگه آیلا جونم دمت گرم

خیلی ممنووووونم :**********

خورشید شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ب.ظ

آفرین بهاره خوب کاری کرد !! یکمی هم نوبت بهارست حالا

آره دیگه نوبتی هم که باشه... :)

ندا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:46 ب.ظ http://khoone-neda.persianblog.ir

سلام آیلا جونی
هه دوروغ گف دروغ گف.....
خیلی کم بودااااااا!!!!!
ممنون بابت سپل اسم میتی
آپ کردم دوستم

سلام ندا جونم :*)
:)
چار صفحه بودا!
خواهش :)
چه خوب! الان میام

پرنیان شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

چی شده دوستای قدیمیت یکی یکی دارن پیدا می شن؟!
این قسمتم قشنگ بود.
فک کنم خونه مامان بزرگه جای خوبی باشه!بریم خوش می گذره!!

نیدونم. خوشگلی و هزار درد بی درمون مادر! :))
مرسی.
ها هوس کردم بدجور! مخصوصا اون صبحونه رو کوهش!

نرگس شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

این که خیلی کوتاه بود
اون قسمتی که داستان رو تعریف میکنه باید تعجب فرزانه رو توصیف میکردین .
این قسمتش حیف بود قیچی بشه و یهویی تموم شه !

هرکار کردم نوشتنم نیومد :(
درسته. سعی می کنم اصلاحش کنم

... شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:20 ب.ظ

avvalesh ke fek kardam darin mahalle ye khaam daeituno tarif mikonin,baad didam eshtebah hads zadam...

هرچی محله های داییهامو تو ذهنم سرچ می کنم هیچ کوهی به این نزدیکی پیدا نمی کنم!
نه منظورم همه ی محله های دور کوه های تو شهره. جاهای آروم و خوش هوا و خوشگلین. حیف که چندان امن نیستن :( والا من هرروز اونجا می پلکیدم :دی

نگار شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

من عاشق این داستانتم :*
خونه ی مامان بزرگ فری من رو یاد خونه ی مامان بزرگم خودم انداخت. اصلا خونه ی مامان بزرگا همیشه پر از آرامشه و همیشه آدم میتونه پناه ببره بهشون :)

مرسییی :*)
آره واقعا! خدا حفظشون کنه :*

بهاره شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:14 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

وای آیلا جانم منکه مردم از فضولی... بالاخره مهتاب راست گفته بود یا دروغ آیا! زود بقیشو بذار که طاقت دام

میام میگم ایشالا :*)

الهه و چراغ جادو شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ http://elaaheh.blogsky.com

سلام سلام
منو فراموش کردی؟
توی گوگل سرچ کردم ولی وبتو پیدا نمیکردم
تا اینکه یه وب دیدم فکر کردم تویی
با خوشحالی به مریم خانومی پیغام دادم و خوشحالی که تو بازم شروع کردی و آدرستو بهش دادم . اونم جواب داد نخیرم اشتباه گرفتی
داستان سفرنامه طراوت رو خوندم خیلی خوب بود. فقط یه جا برام عجیب و باورنکردنی بود . آدم وقتی یکی رو دوست داره هیچچی نمیتونه مانع فکر کردن اون بشه . هیچی مانع ضربان قلب شدیدش نمیشه . ولی این طراوت تا دوقلوهای خواهره رو دید اصلا رضای بیزبونو از یاد برد. ولی کلا خیلی شاد و سرگرم کننده بود . ولی داستان تو را به خاطر خاطره ها دوست دارم خیلی ناله بود . همش گریه میکرد . البته اگه گریه نمیکرد تعجب داشت مگه نه؟ تا اونجاش که آزاد بهش نگفته بود دوستش داره خیلی خیلی جذاب بود ولی بعدش هی ما برا این دو گل عاشق ناراحت شدیمداستانه رو هنوز قسمت 25 هستم . از تو بعید بود حوصله ات بشه اینقدر ادامه اش بدی خیلی بابت این طولانی بودنش دارم کیف میکنم
امیدوارم همینجور که من از پیدا کردنت خوشحال شدم تو هم از بودن من خوشحال شده باشی

سلام سلام
نه بابا الهه حنانه یا هرچی که تو بگی!
من که گفتم با اسم شاذه برنمی گردم!
شایدم فقط می خواسته رضا رو سر کار بذاره :دی
آره رکورد شکستم :))
مرسی
منم همینطور :*)

... شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:46 ب.ظ

me2!!!!!:D

چی؟ خونه مامان بزرگه؟ آی خوشم میاد از این کوچه های زریسف و خیابون هفده شهریور و پارک انقلاب که کنار کوه هستن! غش می کنم برای کوه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد