ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۹)

سلام 

بی هیچ صحبتی میریم سر قسمت بعدی: 

 

پریسا خانم به آشپزخانه آمد و گفت: وای عزیزم چرا تو؟ بچه ها می کنن.

_: چه اشکالی داره؟ منم یه کم کمک میکنم.

جعبه ی کفشی را برداشتم و پرسیدم: این چیه؟

و در همان حال درش را باز کردم. پر از سی دی فیلم بود که روی همه نوشته شده بود: آزاد

پریسا خانم گفت: قربون دستت ببر بده بهش وسط این شلوغیا خراب نشن.

از در آشپزخانه بیرون رفتم. عرض حیاط خلوت را پیمودم و دم اتاق آزاد ایستادم. ضربه ای به در باز راهرو زدم. از توی اتاق گفت: بیا تو.

صدایش از اتاق سمت راست می آمد. وارد شدم. از پشت کوهی جعبه و خرت و پرت برخاست و گفت: اِه تویی؟ داشتم فکر می کردم شقایق از کی تا حالا مودب شده؟!

لبخندی زدم و پرسیدم: دائم باید بهم بپرین؟

دستهایش را بهم زد و خاکش را تکاند و گفت: نه همیشه. اون چیه؟

_: فیلمات.

جعبه را به طرفش گرفتم. به زحمت راهی را باز کرد و جلو آمد. نگاهی توی جعبه انداخت و با سر انگشت فیلمها را زیر و رو کرد.

_: اوممم فکر نمی کنم بخوامشون. اونایی که می خواستم رو هارد سیوشون کردم، بقیه رو هم که خوشم نمیاد. باشن مال تو. نخواستی هم بده به شقایق.

_: آزاد حالت خوبه؟ این همه فیلم داری میدی به من؟

نگاهی به من انداخت و متفکرانه گفت: فکر کنم خوبم.

رو گرداند و به طرف وسایلی رفت که مشغول مرتب کردن بود. دسته ای تیشرت تا شده برداشت و توی کشوی بازی گذاشت. با سر زانویش کشو را بست. بدون این که برگردد از من که همچنان حیران ایستاده بودم، پرسید: کار دیگه ای هم داری؟

_: نه... ولی هنوز باورم نمیشه.

_: ببین اگه به درد هیچ کدومتون نمی خوره بنداز تو سطل! باورت شد یا واضحتر توضیح بدم؟

_: نه نه گرفتم! یه دنیا ممنون.

با لحنی بی تفاوت گفت: خواهش می کنم.

مکثی کردم. بعد خوش و خندان بیرون آمدم و به اتاق برگشتم. جعبه را توی کوله پشتی ام گذاشتم و به مهمانخانه رفتم. هایده داشت ظرفهای چینی را توی بوفه می چید. کنارش نشستم و مشغول کمک کردن شدم.

سر شب کارها تقریباً تمام شد. آزاد هنوز توی اتاقش بود. شقایق هم توی اتاق من خوابیده بود و یکی از رمانهای مرا که از توی کتابخانه پیدا کرده بود، می خواند. هایده رفته بود.

توی هال نشستم. کمی احساس زیادی بودن می کردم. نمی خواستم خلوت زوج عاشق را بهم بزنم. اما پریسا خانم با خوشرویی پذیرایم شد و از درس و برنامه هایم پرسید. توضیحات مختصری دادم. او هم از زندگی اش گفت. از نوجوانی پر حسرتی که با درس خواندن خلا دوری از بابابزرگ را پر کرده بود و بعد هم باز درس و دانشگاه. بعد از دانشگاه هم سر کار رفته بود. نزدیک سی سالگی آن هم به اصرار اطرافیان ازدواج کرده بود. سه تا بچه داشت. فرهاد و هایده و آزاد. و سه نوه. شهریار و شقایق بچه های فرهاد بودند و آرش هم پسرک هایده. خودش شصت و چهار سالش بود، اما کمتر نشان میداد.

بعد از شام پریسا خانم و آزاد و شقایق رفتند. داشتم از خستگی بیهوش می شدم. بلافاصله به اتاقم رفتم و خوابیدم.

صبح روز بعد سر میز صبحانه بابابزرگ داشت برنامه ی عقد و مهمانی را توضیح میداد. هنوز گیج و خواب آلود بودم. با لبخند پرسیدم: نامزدیتون چقدر طول می کشه؟

بابابزرگ خندید. جرعه ای چای نوشید و گفت: تا الان که بیست روز شده. تا عقدم که سه چهار روز مونده.

_: به سلامتی.

میز را جمع کردم. ظرفها را شستم و به خانه رفتم. وسایلم را مرتب کردم و رفتم دانشگاه. آزاد را که دیدم مثل یک غریبه از کنارش رد شدم. مثل قبلاً که حرف نمی زدیم. او هم چیزی نگفت. مشغول صحبت با دوستانش بود. بعد هم سه تایی وارد کلاس شدند و کنار هم نشستند. آزاد با همان ژستی که عاشقش بودم، راحت نشست. پاها را دراز کرد و موبایلش را برای ضبط صدا روشن کرد. بعد نوک انگشتانش را زیر چانه زد و با لبهای جمع شده به استاد چشم دوخت. خیلی دلم می خواست توی این حالت عکسی از او بگیرم.

استاد درس را شروع کرد. رو گرداندم و مشغول نت برداری شدم.

تا عصر کلاس داشتم. وقتی به خانه رسیدم خیلی خسته بودم. ولی فرصتی برای استراحت نبود. کلی درس داشتم. امتحانهای میدترم شروع شده بود و برای روز بعد دو تا امتحان داشتم. اما همین که قدم به راهرو گذاشتم صدای داد زدن بابا رفت روی اعصابم! در پی آن جیغ تیز مامان و گلایه های تکراری اش به گوش رسید. بدون این که منتظر بقیه اش بشوم بی صدا برگشتم و از خانه بیرون رفتم. نای پیاده روی نداشتم. سر کوچه تاکسی گرفتم و به خانه ی بابابزرگ رفتم.

_: سلام باباجون.

_: سلام عزیزم. چطوری؟ باز اوضاع قمر در عقربه؟

لبهایش می خندید، اما دلش خون بود. هرچند در ازدواج مادرم نقش چندانی نداشت. مامان عاشق بابا شده بود. بابابزرگ سعی کرده بود تفاوتهای دو خانواده را توضیح بدهد، اما مانع ازدواجش نشده بود تا ناکامی خودش را در سرنوشت دخترش تکرار نکند. اما این خوشبختی فقط چند ماه طول کشیده بود.

خندیدم. سعی کردم برویش نیاورم. به آرامی گفتم: نه. خبری نیست. امتحان دارم. اینجا تمرکزم بیشتره. اگه مزاحمم میرم خونه.

_: نه باباجون چه زحمتی؟ فقط زنگ بزن آرمان نیاد.

_: باشه.

زنگ زدم. بعد هم به آشپزخانه رفتم و برای خودم یک لیوان چای ریختم.

بابابزرگ صدا زد: میوه و شیرینی تو یخچال هست. بردار بخور.

_: چشم. شمام می خورین بیارم؟

_: نه باباجون. نمی خوام.

با این حال ظرفهای میوه و شیرینی را آوردم و روی میز جلوی بابابزرگ گذاشتم. درس و مشق خودم را هم روی میز غذاخوری پهن کردم و نشستم. هنوز گرم نشده بودم که دم در زنگ زدند. با بیمیلی برخاستم. آزاد بود. با یک جعبه وارد شد و توضیح داد: کمی خرت و پرت مال مامانمه.

بابابزرگ با خوشرویی گفت: بذار تو اتاق باباجون.

جعبه را گذاشت و برگشت. بالای سر من ایستاد و پرسید: جزوت تکمیله؟

سرم را خاراندم و بدون این که نگاهم را از کتابم برگیرم گفتم: ای تقریباً! تو چی؟ نوشتی؟

_: نه. اصلاً فرصت نکردم.

نگاهی به جزوه ی من انداخت و آن را ورق زد. بابابزرگ پرسید: تو هم امتحان داری؟

سر بلند کرد و گفت: بله.

_: چرا نمیشینی باهم بخونین؟

_: کتابام همرام نیست ولی... اگه مزاحم نیستم...

_: نه بابا خونه ی خودته.

آزاد سری تکان داد. مشکوک بود لبخند بزند یا نه. صندلی را پیش کشید و نشست. جزوه را ورق زدم و متفکرانه پرسیدم: این چیه؟

_: تو نوشتی. من بدونم؟

با این حال آن را به طرف خودش چرخاند و مشغول خواندن شد.

_: تاریخشو می دونی؟

_: بذار ببینم. اینجا نوشتم. 23 مهر...

موبایلش را درآورد. فایل صوتی کلاس را پیدا کرد و دوتایی مشغول تطبیق حرفهای استاد با نتهای من شدیم. بالاخره مشکل حل شد. هر دو از سر آسودگی خندیدیم.

اینقدر گرم خواندن و بحث کردن بودیم که نفهمیدم بابابزرگ کی شام را گرم کرد و میز آشپزخانه را چید. وقتی متوجه شدم که بیرون آمد و گفت: یه آنتراکت بدین بیاین شام بخورین.

خیلی شرمنده شدم. به هر حال رفتیم و سه تایی شام خوردیم. آزاد تا دو ساعتی بعد از شام هم بود و درس می خواندیم. بالاخره رفت. من هم رفتم ظرفهای شام را شستم. از خستگی سر پا بند نبودم. به زحمت لباس عوض کردم و خوابیدم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۸)

سلام سلام سلام 

خوب باشین! منم خوبم 

 

این قسمت یه کم کوتاهه. نزنین بابا کار دارم. دارم هال خونه رو رنگ می کنم. از آنجایی که سابقه ی دست درد قشنگی دارم، خیلی یواش یواش کار می کنم. ولی خب امیدش به خدا. امیدوارم طی یکی دو هفته ی آینده تموم شه و خوبم بشه! (چه توقعا!!!) 

 

 

وارد خانه ی بابابزرگ شدم. حیاط پر از وسیله های خانه بود. با کمی زحمت از بینشان گذشتم و وارد اتاق شدم. آزاد وسط هال توی یک جعبه خم شده بود. نگاهش کردم. خبر نداشتم مشغول اسباب کشی هستند. سلام کردم. سر برداشت. دستی به کمرش زد و گفت: تویی؟ سلام.

سرش را خاراند و با نارضایتی به محتویات جعبه نگاه کرد. پرسیدم: بابابزرگ کجاست؟

_: هوم؟ نمی دونم. نیست. مامان پریسااااا؟

صدای پریسا خانم از توی آشپزخانه آمد: جونم مامان؟

_: من این عتیقه ها رو چیکار کنم؟

زیر لب غرغر کرد: اگه به من بود همه شونو می ریختم بیرون!

_: چی میگی آزاد؟

پریسا خانم آمد. با لبخند سلام کردم. با خوشرویی گفت: سلام عزیزم. خوش اومدی.

بعد رو به آزاد کرد و گفت: کدوم عتیقه ها؟ بچینشون تو ویترین.

_: ویترینتون همین الانم پره! اصلاً اینا ربطی به کریستال ندارن که بچینین کنار اونا. مادر من بازار شام شده اینجا.

_: خیلی خب دیگه توام... ببرشون تو زیر زمین. سر راه نذاری بشکنن.

_: چشم.

در جعبه را بست و با احتیاط برش داشت. از سر راهش کنار رفتم. هنوز وسط هال حیران ایستاده بودم که آزاد در حالی که پسر بچه ی دو سه ساله ای بین دستهایش به شدت تقلا می کرد به اتاق برگشت. کلافه صدا زد: هایده... بیا این بچتو بگیر.

زن جوانی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: چی شده؟ خب ولش کن.

نگاه پرسش آمیزی به من انداخت. با لبخند سلام کردم و گفتم: من پرستو ام.

آزاد توضیح داد: همکلاسی منه.

هایده با حیرت پرسید: همکلاسیتو آوردی تو این آشوب؟!!

_: نخیر ایشون خودشون کلید داشتن. تو رو خدا این بچه رو بگیر. تو زیر زمین بود.

هایده هنوز متحیر بود و کمی هم عصبانی به نظر می رسید. فکر کردم دارد به چشم دوست دختر صمیمی آزاد به من نگاه می کند. با نگاهی اخم آلود بچه را از آزاد گرفت و سعی کرد با چشم و ابرو ته و توی داستان را دربیاورد. آزاد هم زمزمه کرد: خب همکلاسیمه. نمی تونم بگم برو بیرون!

خنده ام گرفت و گفتم: دست بردار آزاد. خسته اس اذیتش نکن!

هایده به طرف من برگشت. آزاد شباهت غیر قابل انکاری به او داشت. ظاهراً هر دو به پدرشان رفته بودند و هیچ کدام زیبایی خیره کننده ی مادرشان را نداشتند. اما همان موقع دخترکی دوازده سیزده ساله وارد هال شد که به نظرم تا اندازه ای شبیه پریسا خانم بود. اصلاً متوجه ی من نشد. رو به آزاد کرد و گفت: عمو کتاباتو به زور جا دادم. لباسات با خودت!

با دیدن نگرانی هایده، رد نگاه او را گرفت و به من رسید. خندیدم و گفتم: سلام.

ولی لازم نشد توضیح دیگری بدهم. چون همان موقع بابابزرگ وارد شد و گفت: سلام به همگی! به پرستو خانمم که اینجاست. راه گم کردی بابا؟

_: سلام باباجون. من که پریشب اینجا بودم!

هایده با آرنج به پهلوهای آزاد زد و زیر لب گفت: این چرت و پرتا چیه که میگی؟

آزاد رو به من کرد و پرسید: من یک کلمه دروغ گفتم؟ گفتم همکلاسی هستیم و کلید هم داشت، خودش اومده. حقیقت محضه.

_: آخه این چه طرز معرفی کردنه؟

بابابزرگ یک جعبه شیرینی و یک بطر آبمیوه ی غلیظ دستم داد و گفت: باباجون یه شربتی حاضر کن همه خسته ان، گلویی تازه کنن. دستت درد نکنه.

_: چشم.

_: یه ظرفم پیدا کن شیرینیا رو بچین توش.

_: چشم.

هایده گفت: شقایق دورت بگردم، حواست به این بچه باشه من برم کمک مامان.

_: چشم. به شرطی عموجان خرده فرمایش نفرماین!

آزاد که داشت دنبال کار دیگری می رفت، با اخم برگشت و گفت: این بچه رو بردار ببر خونتون. هردوتاتون مزاحمین.

هایده غرید: آزاد!! زشته. ساکت باش.

آزاد لبهایش را بهم فشرد. دستی تو هوا تکان داد و رفت.

به آشپزخانه رفتم. پارچ بزرگی برداشتم و مشغول آماده کردن آبمیوه شدم. آزاد در جعبه شیرینی را برداشت. جعبه را از زیر دستش کشیدم و پرسیدم: با این دستا می خوای بخوری؟

نگاهی به دستهای سیاهش انداخت و پرسید: مگه چشه؟ حاصل عملگی شرافتمندانه.

_: آقای شرافتمند نصف جعبه مال تو. ولی دستاتو بشور.

_: اه بدم میاد از این همه پاستوریزه بازی! هزار تا کار دارم.

بعد هم بدون توجه به نصایح من، یک شیرینی بزرگ را درسته توی دهانش گذاشت و اولین لیوان آبمیوه ای هم که ریختم برداشت و لاجرعه سر کشید. یک سلام نظامی داد و گفت: زت زیاد.

بیرون رفت. خنده ام گرفت. سری تکان دادم و مشغول پر کردن بقیه ی لیوانها شدم. بعد هم شیرینیها را توی یک دیس کشیدم به اتاق آوردم. پریسا خانم و بابابزرگ توی هال نشسته بودند و گرم صحبت بودند. ظرف شیرینی و سینی شربت را روی میز جلویشان گذاشتم و به آشپزخانه برگشتم. کلی کار بود که می توانستم انجام بدهم. آزاد از وسط هال رد شد. با یک لیوان شربت به آشپزخانه آمد و غرغرکنان طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: اه چه گرم صحبت شدن، انگار احدی این دوروبر نیست. یکی نیست بگه مادر من بچه از اینجا رد میشه واسش خوب نیس!

سری توی هال کشیدم. نمی دانم بابابزرگ چی گفت که پریسا خانم غش غش خندید. خنده ی ظریف و زیبایی داشت. چهره ی بابابزرگ از شادی می درخشید.

_: چرا بخیلی آزاد؟ چشم نداری ببینی مادرت بعد عمری خوشحاله؟

لیوانش را خالی کرد و گفت: چرا. ولی حداقل بذارن بعد از عروسی.

_: ببین برو تو اتاقت! آره! هم اتاقت مرتب میشه هم کمتر حرص می خوری. برو دیگه!

آهی کشید و گفت: فکر کنم باید همین کارو بکنم.

لیوان را توی ظرفشویی گذاشت و رفت.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۷)

سلاممم 

خوبین؟  منم خوبم خدا رو شکر :) 

 

و حالا صلح و دوستی برقرار می شود! 

 

 

آخر هفته نه به آن بدی که فکر می کردم، اما خوش هم نگذشت. پنج شنبه شب مهمان داشتیم و عجالتاً جنگ و جدلی نبود. جمعه هم از صبح تا شب با عموهایم رفتیم بیرون شهر به گشت و گذار. سعی می کردم خوش باشم. والیبال و بدمینتون بازی کردم. تمام تلاشم را کردم که لبخند بزنم. عصر بابابزرگ زنگ زد و با یک دنیا شور و شوق گقت پریسا خانم موافقت کرده است و در اولین ساعت سعد او را عقد می کند. غم عالم به دلم ریخت. ولی کوشیدم صدایم نلرزد. با خوشرویی و سر و صدا تبریک گفتم و قطع کردم. فکر می کردم تنهایم، اما پرهام همان نزدیکی بود.

_: چی شده؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی.

چرخیدم که بروم. راهم را سد کرد و پرسید: بابابزرگ بود؟

_: هوم. پریسا خانم قبول کرده.

_: چرا ناراحت شدی؟

_: ناراحت؟ ناراحت نشدم.

_: یعنی تو الان خیلی خوشحالی! داری با دمت گردو می شکنی.

_: پرهام من دیگه خسته شدم. چرا مامان اینا جدا نمیشن؟ کاش میشد من و تو یه خونه بگیریم بریم واسه خودمون.

پرهام آهی کشید و سر به زیر انداخت. بعد آرام گفت: هیچ وقت فکر کردی که بابا هنوزم عاشق مامانه؟

_: مزه نریز پرهام که اعصاب ندارم.

_: نه شوخی نمی کنم.

متعجب نگاهش کردم. آرام گفت: بابا خیلی سعی کرده، اما هیچ وقت نتونسته توقعات مامان رو برآورده کنه. مامان از این که نتونه مثل خاله ستاره هر سال بره کیش و دبی و اروپا و خاور دور، خیلی اذیت میشه و مدام سرکوفت می زنه.

_: اینو که خودمم می دونم. ولی بابام بی تقصیر نیست. سر همین زن گرفتنش، اون جنجالی که مامان به پا کرد من بهش حق دادم.

_: قضیه ی اون زن گرفتن از بیخ دروغ بود.

_: نه بابا...

_: آره. من مطمئنم.

_: پس اون کارا چی بود؟ مامان با کلی کارآگاه بازی فهمید.

_: مامان همیشه بابا رو کنترل میکنه. کلاً بدبینه. فکر می کنه بابا یه عالمه درآمد داره که خرج یکی دیگه می کنه. بابا هم به اینجاش رسید. می خواست بهش بگه آره می تونم این کارو بکنم. دروغ گفت. به همین سادگی. بابا سروصدا می کنه آره... ولی این کارم نکنه چی کار کنه؟

_: پس یعنی...

_: مامان مریضه. بابا هم همینو میگه. ولی هیچ وقت نتونسته راضیش کنه بره دکتر. منم یه بار خواستم باهاش حرف بزنم، اما کلی سروصدا کرد که همینم مونده بود به من انگ دیوونگی بزنی. اصلاً حاضر نشد حرفمو تا آخر بشنوه. بعدم همون حرفای همیشگی که شماها قدر منو نمی دونین و به خاطر این موندم که پس فردا رفتی خواستگاری نگن پدر و مادرش جدا شدن، پس حتماً اینم بداخلاقه.

پرهام آهی کشید و رو گرداند.

_: چرا اینا رو زودتر به من نگفتی؟

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. با نوک کفشش به ریگی زد و گفت: شما هیچ وقت خونه تشریف دارین که بشه چار کلمه باهاتون حرف زد؟ اصلاً می خوای بشنوی؟ اگر احیاناً خونه باشی که دو تا گوشی تو گوشته و صدای آهنگت اینقد بلنده که از پشت گوشی هم شنیده میشه.

_: خب نمی خوام صدای دعواها رو بشنوم. ولی اگه تو می خواستی که حاضر بودم گوش کنم. مثل الان...

_: هنوزم دیر نشده. می تونی مامانو راضی کنی؟

_: برای خودم وقت می گیرم. اول خودم با دکتر حرف می زنم، بعد مامانو راضی می کنم مثلاً باهام بیاد دکتر. نمی تونم خودشو ببرم.

_: آره. اینجوری خوبه.

آه بلندی کشیدم و امیدوارانه نگاهش کردم. دخترعمویم گفت: خواهر و برادر خوب خلوت کردین! هی اینجا مجلس عمومیه! تشریف بیارین با بقیه.

پرهام خندید و به طرف جمع رفت. من هم ناچار با هزار فکر و خیال به دنبالش رفتم.

صبح روز بعد جلوی دانشگاه از اتوبوس پیاده شدم. هنوز چند قدم نرفته بودم، که مهسا خودش را به من رساند و گفت: هی پرستو...

نفس نفس میزد. ایستادم و نگاهش کردم. از وقتی او را دیده بودم انگار قرنی گذشته بود.

_: ببین من مطمئنم تو از شفقی خوشت میاد. کلی مدرک دارم. اون قصه ی خواستگاری و اینا رو هم واسه این گفتم که از زبون خودت بشنوم. حالا این ادا اصولا چیه؟

ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم: گیرم که راست بگی، به تو چه ربطی داره؟

در همین آزاد رسید. ظاهراً حرفهای مهسا را شنیده بود. چون با صدایی بلندتر از معمول گفت: پس منبع شایعات دانشگاه شمایین! خانم محترم شما کار دیگه ای غیر از مچ میکینگ ندارین؟ آبرو واسه من نذاشتین. می تونم ازتون شکایت کنم! به خاطر این آبروریزی نزدیک بود نامزدی من بهم بخوره. کلی خسارت مالی و روانی به من زدین!! باید از خودتون خجالت بکشین!!

متحیر فکر کردم: آزاد نامزد داره؟ چرا به من حرفی نزد؟ بهم برخورد.

اینقدر سر و صدای آزاد معقول و مودب عجیب بود که همه دورمان جمع شدند ببینند چی هست که صدای او را درآورده؟ هرکسی چیزی در دفاع از من و آزاد می گفت. مهسای بیچاره زیر آن همه فشار و توهین له شده بود. کمی بعد من و آزاد به آرامی کنار کشیدیم و بدون این که کسی متوجه ی ما بشود وارد دانشگاه شدیم.

آزاد خندید و گفت: حالا اگه ما دست در دست هم وسط دانشگاه پیش روی مهسا قدم بزنیم، روشو برمی گردونه و کلاً منکر میشه که اصلاً همچین صحنه ای دیده!

متفکرانه گفتم: لازم نیست این کارو بکنیم.

_: چته؟ فکر کردم خوشحال میشی.

دهن کجی ای کردم و گفتم: از تصور این که دستمو بگیری؟! خیلی!

متعجب ایستاد و پرسید: چرا پاچه می گیری؟

_: خیلی بی ادبی!

نگاهی به عده ای که وارد دانشگاه می شدند انداخت و گفت: معذرت می خوام. من چی میگم تو چی میگی؟ فقط می خواستم بدونم چرا ناراحتی؟

با اخم های درهم رو گرداندم و گفتم: برو بابا.

دوباره شدیم همان همکلاسی های سابق. بدون حرف دیگری از او جدا شدم و دیگر نگاهش هم نکردم.

عصر از یک روانپزشک وقت گرفتم. مشکل مادرم را برایش شرح دادم. خیلی امیدوارم کرد و گفت مساله قابل درمانیست. قرار شد روز بعد او را ببرم. ولی مامان وقتی شنید چنان قشقرقی به پا کرد که انگار جرم بزرگی مرتکب شده ام!

_: بری دکتر روانپزشک؟ مگه تو دیوونه ای؟ مردم چی میگن؟ تو هیچیت نیست. حق نداری بری دکتر!

حرف و بحث و سروصدا فایده نداشت. پس دوباره سکوت بود و فرار.

خانه ی بابابزرگ بهم ریخته بود. نقاش و لوله کش و بنا هم زمان مشغول کار بودند. بابابزرگ هم با هیجان در کنارشان قدم میزد و دنبال کوچکترین خرابیها می گشت تا همه جا را تعمیر کند. کمی ماندم. ولی حالم خوب نبود. از آنجا هم بیرون زدم. رفتم محل کار پرهام. ماجرا را با ناراحتی شنید. دیگر نمی دانستیم باید چه کنیم. به مامان خبر دادم که پیش پرهامم. تا آخر شب همانجا ماندیم. بالاخره کارش تمام شد و به خانه برگشتیم.

تا صبح فکر کردم و فکر کردم. تنها کسی که ممکن بود روی مامان تاثیر بگذارد خاله ستاره بود. باید به دیدنش می رفتم. عصر همان روز عازم سفر پنج روزه ای به مالزی بود. وقتی وارد خانه اش شدم داشت چمدانها را می بست. کنارش نشستم. حسرت هیچ کدام از لباسهای مارکدار یا سفرهای خارجیش را نداشتم. فقط دلم آسودگی می خواست.

خاله ستاره از مشکلات مامان و بابا کم و بیش خبر داشت، اما نه آنقدر که آن را فاجعه بداند و یا اصلاً بداند که خودش یکی از دلایل مهم قهر و دعوای مامان است. در مورد مامان حرف زدم. خاله منطقی تر بود و قضیه را راحت پذیرفت. با وجود کارهای زیادی که قبل از سفر داشت، همراهم آمد تا با مامان حرف بزند. آن دو را تنها گذاشتم و به دانشگاه رفتم.

آزاد زیر چشمی مراقبم بود، اما به شدت از او دوری می کردم. حوصله نداشتم. تا عصر کلاس داشتم. داشتم برمی گشتم که موبایلم زنگ زد. پرهام بود. بعد از مدتها خبر خوشی شنیدم.

_: پرستو مژده بده! خاله ستاره موفق شد. مامان زنگ زده بیام ببرمش دکتر. حالا رفته لباس بپوشه. آدرس این دکتر چی بود؟

از شوق اشکهایم ریخت. روی نیمکتی نزدیک در دانشگاه نشستم. آدرس را دادم و گفتم به اسم خودم وقت گرفتم.

سر بلند کردم. آزاد همان نزدیکی با دوستانش ایستاده بود و گهگاه نگاه گذرایی به من می انداخت. از جا برخاستم و بیرون رفتم. دلم می خواست از شوق حسابی گریه کنم. سوار اتوبوس شدم. چند ایستگاه بعد، کنار پارک خلوتی پیاده شدم. هوا سرد و پاییزی بود و هیچ کس آن دور و بر نبود. نشستم و تا دلم خواست اشک ریختم. سبک شدم... مثل یک پرنده.

با آخرین دستمالی که داشتم صورتم را خشک کردم و سر برداشتم. آزاد آنجا بود. وحشت زده عقب کشیدم و پرسیدم: تو اینجا چکار می کنی؟

_: چرا می ترسی؟ دیدم حالت خوب نیست، دنبالت اومدم. تا الانم چیزی نگفتم، دیدم دلت می خواد گریه کنی سبک بشی. شاید بعدش راحتتر بتونی حرف بزنی.

داشتم از آن طرف نیمکت میفتادم. دوباره راحت نشستم و نفس عمیقی کشیدم. آزاد یک آبمیوه به طرفم گرفت و گفت: بیا.

تشنه ام بود. گرفتم. جرعه ای خوردم و گفتم: الان خوبم...

بدون این که به او نگاه کنم پرسیدم: آزاد تو نامزد داری؟

_: یعنی من اینقدر خوشبختم که تو از غصه ی این حرف داشتی اینجوری اشک می ریختی؟

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم: نه بابا. گریه ی من از غصه نبود. هیچ ربطی هم به تو نداشت. همینجوری پرسیدم.

_: یعنی این اشک شوق بود که نیم ساعت ادامه داشت؟!

_: آره. مامانم راضی شده بره دکتر. قدم بزرگیه. شاید اوضاع خونمون خوب بشه.

_: تبریک میگم.

_: ممنون. تو چکار می کنی؟

_: دارم با جنابعالی حرف می زنم.

_: میری خونه ی بابابزرگ؟

_: نه بابا دست زنمو می گیرم میریم سر خونه زندگی خودمون!

برگشتم. به چشمهای خندان و مهربانش نگاه کردم و گفتم: پس راسته. مبارکه.

_: نه بابا شوخی کردم. نه این که همه چیزم جوره، همینم مونده که زن بگیرم! نه. می خواستم برم خوابگاه، ولی مامان پریسا کلی اصرار کرد که باید با من بیای. بابابزرگتم گفته دو تا اتاق ته حیاط رو برام حاضر می کنه که احساس مزاحمت نکنم. بهش گفتم پس بذار به خرج خودم تعمیرشون کنم، اونم قبول کرد. دیگه حالا مشغولیم. می خوام تو راهرو کنار دستشویی یه کابینت بذارم و یه آشپزخونه ی جمع و جورم درست کنم که مجبور نباشم هر وعده اون طرف برم. البته روزی یه وعده رو مجبورم، ولی حالا اگه خونه بودم، بیشترش واسه خودم باشم. ورود و خروجم هم که از در پشتیه و کاری به کسی ندارم.

لبخندی از سر آسودگی زدم و گفتم: چه خوب. مامانت در چه حاله؟

_: خوبه. عین کک تو تابه! نصف شب یهو از خواب می پره میاد تو هال میشینه فکر و خیال می کنه. منم تو هال می خوابم. هر دفعه از خواب می پرم و منتظر میشم دوباره برگرده سر جاش.

_: از تو این خونه ی شلوغ بری تو دو تا اتاق اختصاصی دور از بقیه، حتماً خیلی بدعادت میشی J

خنده ای کرد و گفت: آره. بعد از مدتها نفسی می کشم. مزاحم تو هم نیستم. امیدوارم مامان بابات آشتی کنن. ولی اتاق تو سرجاشه. می تونی هروقت بخوای بیای.

_: ممنون.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (6)

سلام
خوبین؟ چند بار باز کردین آپ نبود حرص خوردین؟ خب عزیز من نمیشد وسط دعوا ولش کنم! حسش تموم میشد یخ می کرد. حالا یه دعوای داغ شیش صفحه ای تقدیم حضور گرامیتون :)

زن بدون پلک زدن به بابابزرگ خیره شد. آزاد بریده بریده گفت: مامان جون... آقای... حقانی... هستن.

زن لرزان گفت: می دونستم اشتباه نکردم. همتون گفتین خیالاتی شدم.

بابابزرگ گفت: نه... خیالاتی نشدی. خودمم. برگشتم به قولم وفا کنم.

پریسا خانم داشت میفتاد. آزاد زیر بازویش را گرفت و او را به اتاق برد و نشاند. بعد هم به آشپزخانه رفت و با عجله مشغول درست کردن آب قند شد. از همان جا با کج خلقی صدا زد: بفرمایین تو.

آشپزخانه اپن بود و او را می دیدم. اگر احترام بزرگترها نبود حسابی با او درگیر می شدم!

وارد هال کوچک و شلوغ شدیم. بیشتر اثاثیه ی دو خانه را آنجا جا داده بودند و شبیه بازار شام شده بود! دلم گرفت.

کنار بابابزرگ نشستم. آزد با لیوان شربت برگشت و جلوی مادرش خم شد.

_: نه مادرجون شربت نمی خوام. آب خالی بیار. دو تا چایی هم بریز.

آزاد بدون حرف رفت. بابابزرگ گفت: هرچی من پیر شدم، شما ماشالا بزنم به تخته خوب موندین.

پریسا خانم تبسمی کرد و گفت: نقل این حرفا نیست. 50 سال گذشته. منم پیر شدم. چی مثل سابقه که ظاهر من و شما باشه؟

_: حرف من... دلم... شما رو نمی دونم.

آزاد لبهایش را بهم فشرد و با ناراحتی جلوی مادرش خم شد. مادرش اشاره کرد که اول چای را جلوی بابابزرگ بگیرد. او هم با بی میلی چرخید.

پریسا خانم آهی کشید و گفت: آره فرقی نکرده. جوانبشم خیلی فرقی نکرده. اون روزا مادر و پدرمون بودن، این روزا بچه هامون. فکر می کنی راضی کردنشون آسونه؟

_: من با بچه هام حرف زدم. حرفی ندارن. از خداشونم هست من تنها نباشم دیگه نگرانم نباشن.

آه کوتاهی کشیدم. نگران؟ من نگران بابابزرگ نبودم. آرزو داشتم که خوشحال باشد، اما این خوشحالی به معنای از خودگذشتگی بود.چیزی نگفتم. سر به زیر انداختم و چایم را هم زدم.

پریسا خانم گفت: ولی در مورد من به این سادگیا نیست. مورد اولیش آزاده. هنوز مجرده و جایی رو نداره.

بابابزرگ نگاهی متبسم به آزاد انداخت و گفت: قدم ایشونم روی چشم.

آزاد رو گرداند. برخاست و به آشپزخانه رفت. دو سه تا ظرف را جابجا کرد و برگشت. خودش را سرگرم می کرد و حرص می خورد. نگاهی به بابابزرگ انداختم. به نظر نمی آمد دیگر احتیاجی به حضور من داشته باشد.

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: باباجون اگه اجازه بدین من برم دانشگاه. الان یادم اومد یه کلاس مهم دارم.

_: برو باباجون. مزاحمت نباشم. دستت درد نکنه.

_: اختیار دارین چه زحمتی؟

پریسا خانم با لبخند پرسید: داری میری؟ دختر گلتو معرفی نکردی آقای...

انگار از بردن اسمش شرم داشت. بابابزرگ لبخندی زد و گفت: پرستو نوه ی دختریم. همدم و مونس منه. میگم جوون موندی. من نوه ام اینقدیه تو پسرت.

آزاد با حرص رو گرداند. کارد می زدی خونش در نمی آمد. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: آقای شفقی می تونیم باهم بریم. از این کلاس غیبت بخوریم بد میشه ها!

بدون این که به من نگاه کند، گفت: نخیر بد نمیشه. شما بفرمایین.

بابابزرگ با لبخند توضیح داد: همکلاسن.

پریسا خانم گفت: زنده باشن.

دوباره اصرار کردم: باید بیاین. این استاد حضور غیاب می کنه! اگه مثل ترم قبل بیفتین مشروط میشین.

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و پرسید: من ترم قبل افتادم؟!

_: خب آره باید جبران کنین دیگه!

با چشم و ابرو التماس کردم که بلند شود. داشتم دنبال بهانه ی قانع کننده تری می گشتم که برخاست. کلاسورش را از روی میز برداشت و گفت: مامان جون اگه کاری داشتین زنگ بزنین.

پریسا خانم سر به زیر انداخت و آرام گفت: باشه مادرجون. حتماً. برو به سلامت.

بالاخره خداحافظی کردیم و به هر ضربی بود او را بیرون کشیدم. همین که در بسته شد با عصبانیت پرسید: این چرندیات چیه میگی؟ آبرو واسه من نذاشتی!

پشت به او از پله پایین رفتم و گفتم: چرا بابا، یک کلمه شم باور نکردن. من دروغگوی خوبی نیستم.

آهی کشید. جلو آمد و هم قدمم شروع به پایین آمدن کرد.

_: دلم نمی خواست تنهاشون بذارم. به تو چه ربطی داشت؟

_: بابابزرگ من یه پسر هیجده ساله نیست که بخوای نگرانش باشی. مادر محترمتونم احتیاج به مراقبت نداره.

با حرص رو گرداندم. ای خدا!! دو سال دنبال بهانه می گشتم تا چهار کلمه با این بشر صحبت کنم، حالا ببین به کجا رسیدم!

_: ببین اگه نمی تونی حس منو درک کنی، حداقل برام تصمیم نگیر!

_: ببین اگه نمی تونی حس مادرتو درک کنی، حداقل براش تصمیم نگیر!

_: حرف منو به خودم تحویل نده!

_: به چه زبونی بگم که بفهمین؟ اون مادرته. حق به گردنت داره. حق نداری براش تصمیم بگیری. اگر دوست داره ازدواج کنه، بذار بکنه. خلاف شرع که نمی خواد بکنه.

_: قبول کردنش به این سادگیا نیست... بفهم اینو. من شوکه شدم.

_: قبوله. شوکه شدین. ولی به جای غر و لند تشریف بیارین بیرون با خودتون خلوت کنین تا به این فکر عادت کنین. نه این که با اون قیافه ی برج زهرمار جلوی پدربزرگ من که بزرگترین گناهش دوست داشتنه، جبهه بگیرین.

_: هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر پررو باشی!

_: منم فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی! مادرت به خاطر تو از عشق و آرزوهاش گذشته. کوچکترین حقش اینه که از حالا به بعد اجازه بدی زندگیشو بکنه.

_: ببخشید، وقتی مادر من مشغول جانفشانی به خاطر من بود، عشقی نداشت که ازش گذشته باشه.

_: بعله. ولی آرزو داشت. ساده ترین آرزوش یه خواب راحت بود وقتی بچه بودین و تا صبح نمی ذاشتین بخوابه! یه آرامش خیال بود وقتی که تب می کردین و اون می مرد و زنده میشد. وقتی که تو راه مدرسه با بچه ها خوش می گذشت و اون دلش هزار راه می رفت. وقتی که نوک انگشتتون زخم میشد و اون جگرش ریش میشد و خیلی چیزای که نه قابل شمارشن نه قابل ارزش گذاری... بهش حق نمیدین که بعد از پنجاه سال فداکاری و به میل بقیه زندگی کردن، بالاخره بره سراغ دل خودش؟

چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: باشه تو بردی! من دیگه حرف نمی زنم.

_: موضوع برد و باخت نیست آقای محترم. منم به دلایل خودم خوش ندارم بابابزرگم زن بگیره. خونه ی بابابزرگ مامن و ماوای منه. اگه سه روز در هفته اونجا نباشم افسردگی میگیرم. ولی موضوع اینه که اونو بیشتر از خودم دوست دارم، چون همیشه منو بیشتر از خودش دوست داشته و من هیچ وقت نتونستم جبران کنم.

_: باز تو جایی داری که اگه اینجا نشد بری. من چی بگم که آواره میشم؟

با حرص گفتم: مجبور نیستی آواره بشی. همین جایی که هستی بمون!

_: دو وجب جا تو آپارتمان برادرم. تا وقتی مامان باشه، یه بهانه ای برای موندن هست، اما اگه اون بره، من زیادیم. بدون منم با سه تا بچه جاشون تنگه.

_: خب برو خونه ی بابابزرگ. اون که گفت قدمت سر چشم.

_: چرا نمی فهمی؟ من نمی خوام زیر دین کسی باشم. همینجا هم که هستم نصف اجاره رو دارم میدم.

_: ولی اگه اونجا باشی خیال مادرت راحتتره.

_: معلوم نیست. اصلاً میرم خوابگاه.

_: الان؟ وسط ترم خوابگاه از کجا میاری؟

_: اینا که فردا نمی خوان عروسی کنن. این دو سه ماهم میگذره.

_: معلومم نیست اینقدر صبر کنن. جهازبرون و حنابندون و عروسی آنچنانی که نمی خوان بگیرن. نهایتش یه شام مفصله که اونم رستوران میده.

_: ته دل منو خالی می کنی؟

_: نه... ولی سعی کن به این فکرم عادت کنی. جای پدرت، چه اشکالی داره تو خونه اش باشی؟

_: اههه باز برگشتیم سر خونه ی اول...

_: موضوع اینه که تو نمی خوای دوسش داشته باشی. تا وقتی هم که ازش خوشت نیاد، همین آشه و همین کاسه. حتی بدتر از این.

_: نمی تونم اونو جای پدرم ببینم. تو پدر داری نمی فهمی بی پدری چه دردیه.

با غم رو گرداندم. آرام گفتم: آره پدر دارم. ولی اینقدر باهاش مشکل دارم که ترجیح میدم هفت روز هفته پیش بابابزرگم باشم.

_: خیلی ناشکری! خیلی احمقی که قدرشو نمی دونی!

_: به چه حقی به من فحش میدی؟

_: فحش ندادم. حقیقتو گفتم. دردی رو که تو ده سال گذشته لمس کردم و ذره ذره شو چشیدم تو نمی فهمی. من می دونم که حالا دو دستی به مادرم چسبیدم و دلم نمی خواد با کسی قسمتش کنم.

_: بچه نشو! مادرت جزو اموال تو نیست که با کسی قسمتش کنی یا نکنی. اون یه آدمه که حق زندگی و انتخاب داره.

_: می دونم. ولی قبول کردن این موضوع خیلی سخته.

_: ولی غیرممکن نیست. نذار بفهمه که تو دلت چی میگذره. بعد عمری این خوشبختی رو به دلش زهر نکن.

_:  نمی تونم بهش دروغ بگم. مادره. از چشمام می خونه.

_: پس سعی کن تا غروب که برمی گردی دلتو راضی کرده باشی.

_: دلمو... هوم... اصلاً مگه نگفتن از دل برود هرآن که از دیده برفت؟ چند سال دوری لازم بود تا یادش بره؟ شصت سال؟ هفتاد سال؟ صد سال؟ مگه تو این ده سال کم خواستگار داشت؟ می گفت نمی خوام. می گفت می خوام آروم باشم. بشینم بدون فکر و خیال زندگیمو بکنم... تازه داشت بعد از مشکلات داداشم آروم می گرفت. حالا چی شد یه دفعه؟...

_: بذار اینجوری طعم آرامشو بچشه. تو خونه ی خودش، کنار عشقش. بهت قول میدم بهتر از اینه که تو یه آپارتمان کوچیک با اون آشوب زندگی کنه. بذار خرجشو شوهرش بده، تا این که فکر کنه پسراش دارن از دهن خودشون می زنن و به من میدن.

_: دندمون نرم. وظیفمونه.

_: آره وظیفتونه. ولی بذار دلش خوش باشه.

_: ببینم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟

_: منظورت چیه؟

_: من باید با پدربزرگ جنابعالی که هیچ نسبت خونی و عاطفی باهاش ندارم کنار بیام، در حالی که تو با پدر خودت مشکل داری!

_: مشکل من یه جنگ اعصاب هرروزه اس. تو که می تونی دعوا را نندازی. بابابزرگم که اهلش نیست.

_: خب حتماً یه دلیل و پایه ای داره. ریشه رو اصلاح کن.

_: با من که دعوا نداره. یعنی چرا... وقتی سه روز میرم خونه بابابزرگ اینقدر غر می زنه که دوباره فرار کنم برم.

رو گرداندم. حتی صمیمی ترین دوستانم هم از مشکلات خانوادگیم خبر نداشتند. حالا داشتم همه چیز را می گفتم.

_: فکر نمی کنی حق داره؟ دلش برات تنگ میشه.

_: تحمل دعواهاشونو ندارم. یه لحظه آروم نمی گیرن. اعصاب نمونده برام. خونه ی بابابزرگ که میرم آروم میشم. تازه می تونم نفس بکشم. ولی حتی اونجام شبا کابوس می بینم و صدای شکستن ظرفا رو می شنوم.

آهی کشید و آرام پرسید: چرا جدا نمیشن؟

_: چه میدونم. مامان میگه به خاطر شماها. از ترس یه نامادری بدجنس. نمی دونم بدجنسه یا نه؟ ولی مطمئنم بابا زن داره.

دلم پر بود و حالا یه دفعه این عقده ی قدیمی سر باز کرده بود. می خواستم همه را بگویم.

دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و گفت: خونه ی بابابزرگت خونه ی خودته. من قراره مزاحم باشم که نمیام. مامان پریسا هم کاری با تو نداره.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: نه. نمی خوام مزاحم زندگیش باشم.

_: تو که می فهمی، پس چرا اصرار می کنی که من برم اونجا؟

_: اون مادرته نه مادربزرگت. تو هم جای دیگه ای رو نداری.

_: تو داری؟

بغض کردم و رو گرداندم. دلم نمی خواست گریه کنم. لبم را محکم گاز گرفتم و سعی کردم اشکهایم را پس بزنم.

پرسید: هیچ وقت با یه مشاور مشورت کردی؟ می تونی پدر و مادرتو ببری؟ حداقل یکیشونو.

_: نه بابا راضی نمیشن. خودم برم چی بگم؟ میگه دو تا دستمال بذار تو گوشات نشنوی. چشاتم ببند.

_: نه. شاید راه حل عملی تری هم باشه. یعنی حتماً هست.

_: نمی دونم... فقط دلم می خواد جدا بشن. بیست سال دعوا کردن. بسه دیگه.

_: اینجوری نگو. شاید راه بهتری هم باشه.

_: نیست. تو که ندیدی. پس قضاوت نکن.

_: باشه. من دیگه چیزی نمیگم. ولی اگه کمکی از دستم بربیاد خوشحال میشم.

پوزخندی زدم و گفتم: مثلاً چه کمکی؟ فراموشش کن. همین. نمی دونم چرا اینا رو بهت گفتم. شاید به خاطر این که فکر نکنی تمام مشکلات دنیا رو داری. امیدوارم به گوش بچه های دانشگاه نرسه.

کارت دانشجوییش را به طرفم گرفت و پرسید: ببینم اینجا نوشته مهسا؟

خنده ام گرفت. او هم خندید. سر بزیر انداختم و با شرمندگی گفتم: دختره پررو... نمی دونم چه نفعی می بره از این قصه ها؟

_: فکر کن اینم یه مشکل روانیه. بیخیال. بچه ها همه فهمیدن. دیگه هیچ کس حرفی نمی زنه. راستی تو که کیف و کتابی نداری که می خوای بری دانشگاه!

_: نمی خوام برم. نصف وسایلم خونه بابابزرگه، نصفش خونه ی خودمون. یه ساعتی تا ظهر فرصت دارم برم خونه ی بابابزرگ یه کم جمع و جور کنم. دیشب همه اونجا بودن، بهم ریخته اس. راستی امروز پنج شنبه اس؟

_: آره.

_: بخشکی شانس. آخر هفته ها خونه جهنمه. ولی چون دیشب و پریشب و شب قبلش خونه نبودم باید سر نهار باشم.

_: هوم. متاسفم.

_: فراموشش کن. باید برم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

به سرعت از جوی آب رد شدم. کنار خیابان تاکسی گرفتم و رفتم.