ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۵)

سلیم! 

اینم قسمت پنجم. باشد که مورد قبول افتد! نیفتادم خودتو ناراحت نکن جانم :) 

 

 

با کلی جنگولک بازی راضیش کردم که خودم پشت رل بنشینم. دستهایش می لرزید و می ترسیدم چشمهایش هم فقط عکس رخ یار ببیند و بلایی به سرمان بیاورد. راه افتادیم و به آدرسی که سرهنگ احمدی داده بود رفتیم. بین راه یک دسته گل هم خریدیم. جلوی یک آپارتمان سه طبقه ی نسبتاً قدیمی توقف کردم. بابابزرگ نگاه دیگری به آدرس انداخت و گفت: باید همین باشه.

پیاده شدیم. چشمم روی اسامی کنار زنگها می چرخید، بدون این که بدانم دنبال چه اسمی باید بگردم. بابابزرگ گفت: فامیل پسرش شفقیه.

برق از سرم پرید!!! شفقی؟!!!

چیزی نگفتم، ولی چنان تکانی خوردم که بابابزرگ پرسید: چی شده باباجون؟

_: هی هیچی.. الان پیداش می کنم.

در دل به خودم کلی لعن و نفرین فرستادم و گفتم: دختر مگه دیوونه ای کنجکاوش می کنی؟ می دونی اگه بابابزرگ گیر بده دیگه دست از سرت برنمی داره. پس چه مرگته؟ اصلاً مگه تو این شهر فقط یه دونه شفقیه، اونم اسم کوچیکش آزاده؟ نه بابا هزار تا هست. ای بسا اصلاً اونو نشناسن...

از فرط دستپاچگی اسم را پیدا نمی کردم. اصلاً چشمم نوشته ها را نمی دید. ولی فرصتی هم نشد تا خودم را جمع و جور کنم. چون در باز شد و آنچه که از آن می ترسیدم بر سرم آمد!

آزاد متعجب نگاهی به بابابزرگ و بعد به من انداخت. من با چشمهایی از حدقه درآمده میخکوب نگاهش شدم. با تردید لبخندی زد و گفت: سلام.

بابابزرگ گفت: سلام باباجون. خسته نباشی. تو این ساختمون شفقی دارین شما؟

_: خودم هستم.

به زحمت سعی کردم نگاهم را از او برگیرم و نفس حبس شده ام را رها کنم. اما نمیشد. نفسم در نیامد. آزاد گفت: چی شده خانم مهاجر؟ اگه به خاطر موضوع دیروزیه...

به سرعت گفتم: نه نه به خاطر اون نیست.

بابابزرگ پرسید: شما همدیگه رو می شناسین؟ دیروز چی شده؟

سر به زیر انداختم. پلکهایم را بهم فشردم و با وحشت منتظر فرود صاعقه شدم. بابابزرگ دوباره پرسید: پرستو بابا... چی شده؟

چون من جواب ندادم، آزاد به آرامی گفت: چیز مهمی نیست آقا. ما باهم همکلاسیم. راستش دیروز تو دانشکده یه بحثی پیش اومده بود که ایشون خیلی ناراحت شدن، البته حقم داشتن. اما بخیر گذشت و تموم شد. اشتباه از من بود که فکر کردم علت تشریف فرماییتون همونه. امرتون لطفاً.

بابابزرگ با تردید نگاهی به من انداخت و پرسید: مطمئنین تموم شده؟

با دستپاچگی گفتم: البته. فقط من یه کم شرمنده ی آقای شفقی شدم.

_: اختیار دارین خانم. دشمنتون شرمنده. مسئله ای نبود که اینقدر بزرگش می کنین.

بابابزرگ دستی روی شانه ی من گذاشت و گفت: این دختر ما خیلی حساسه. شما ببخشین.

_: خواهش می کنم. عرض کردم اصلاً مسئله ای نیست. با من امر دیگه ای داشتین؟

بابابزرگ نگاهی به من انداخت. این بار او بود که دستپاچه شده بود. ولی وقتی دید من کمکی نمی کنم، بالاخره رو به آزاد کرد و گفت: من با خانم پریسا طلایی کار داشتم. اگه اشتباه نکنم مادربزرگتونن.

فکر کردم: پریسا طلایی؟ این اسم برای یک مادربزرگ زیادی جوان و دخترانه به نظر می رسد!

از فکر یک پیرزن چاق و نفس گرفته که اسمش پریسا طلایی بود خنده ام گرفت!

با نگاهی خندان سربرداشتم. آزاد گفت: مادرم هستن. امرتونو بفرمایین.

متعجب ابروهایم بالا پرید! چه شخصیت عجیب غریبی! مادرش چند سال دارد؟

_: امکان داره ببینمشون؟

_: جنابعالی؟

_: بهشون بفرمایین نادرحقّانی هستم. شاید خاطرشون باشه.

این بار ابروهای آزاد بالا پرید و با تعجب پرسید: خیلی معذرت می خوام آقای حقّانی. قصد جسارت ندارم. اما میشه بپرسم چی شده که بعد از پنجاه سال یاد مادر من افتادین؟

_: پس شما راجع به من شنیدین.

_: تا حدودی. نه زیاد.

_: من نمی دونستم مادرتون اینجا زندگی می کنن. والا حتماً زودتر خدمت می رسیدم.

آزاد دستهایش را روی سینه بهم قفل کرد و چشم توی چشمهای بابابزرگ دوخت. با آرامش پرسید: که داغشو تازه کنین؟

_: که به قولی که اون موقع نتونستم عمل کنم، الان بکنم.

_: فکر نمی کنین دیر شده؟

بابابزرگ با کمی دستپاچگی گفت: شنیدم که پدرتون به رحمت خدا رفتن.

_: بعله. خدا رفتگان شما رم بیامرزه. اما موضوع این نیست. قبول یه تحول دوباره تو این سن و سال که دیگه آدم دنبال آرامشه، چندان آسون نیست.

از این که اینطور با خونسردی پدربزرگم را آزار میداد کلافه شدم. با عصبانیت گفتم: ببینین آقای شفقی، پدربزرگ من و مادر شما بچه نیستن که شما براشون تصمیم می گیرین. اجازه بدین همدیگه رو ببینن. در مورد این که می تونن این تحول رو تحمل کنن یا نه خودشون فکر می کنن. اون روزی که جوون بودن بزرگتراشون مانعشون شدن، امروز من و شما حق نداریم که جلوشون رو بگیریم.

بابابزرگ دست لرزانش را روی شانه ی من گذاشت و زیر لب گفت: آروم باش پرستو. ما برای جنگ نیومدیم.

اما من حاضر بودم تا آخر دنیا بجنگم. نگاهم روی زنگها چرخید. اسم شفقی را دیدم. دو سه بار زنگ را فشار دادم. بابابزرگ دستم را گرفت و گفت: بسه دیگه بابا. مگه سر آوردی؟

صدای زنی به گوش رسید: کیه؟

خواستم حرف بزنم که آزاد گفت: منم مامان جون. یه آقایی می خوان شما رو ببینن. از آشناهای قدیمی هستن.

_: کیه مادر؟ اسمشون چیه؟

_: اگه اشکال نداره، میارمشون بالا.

_: باشه ولی...

_: الان میاییم.         

به دنبال آزاد وارد شدیم. چهره ی سرد و سختش هیچ حسی نداشت. گفت: طبقه ی سوم.

ساختمان آسانسور نداشت. ناچار از پله ها بالا رفتیم. پشت سر آزاد و بابابزرگ با ناراحتی قدم برمی داشتم. هنوز حسابم با آزاد صاف نشده بود. دلم می خواست دو سه تا داد دیگر هم سرش بزنم! به چه حقی با پدربزرگم اینطور حرف میزد؟

بالاخره رسیدیم. بابابزرگ به نفس نفس افتاده بود و صورتش سرخ شده بود. پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و جلوی در نیمه باز یکی از آپارتمان ها نفسی تازه کرد. آزاد لای در را باز کرد و گفت: یاالله...

صدای زن لطیفتر از پشت آیفون بود. گفت: بفرمایین خواهش می کنم.

جلو آمد و در را کامل باز کرد. بابابزرگ را نمی دانم! ولی من که رسماً داشتم پس میفتادم! زن میانسال و خوش هیکلی که روبرویم بود زیبایی چشمگیری داشت.

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (4)

سلام


اینم از این قسمت. امیدوارم خوشتون بیاد.


بعد از ظهر برای کمک به بابابزرگ به خانه اش رفتم. هرجور بلد بودم خودم را لوس کردم تا بگوید موضوع چیست اما نگفت. بالاخره هم بیخیال شدم. فقط گهگاه یاد دانشگاه میفتادم و از حرص دندان قروچه می رفتم.

شب بچه های بابابزرگ کم کم آمدند و بالاخره همه جمع شدند. شام هم از رستوران رسید و دور هم خوردیم. وقتی سفره جمع شد و همه روی مبلهای هال لمیدیم، بابابزرگ گفت: خب... امشب همه تونو اینجا جمع کردم تا در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.

همه به طرف او برگشتند. زمزمه هایی در مورد این که چی می تواند باشد به گوش می رسید. بابابزرگ به تک تک ما چند لحظه ای نگاه کرد و بعد ادامه داد: مراقبت از من برای شما سخته.

دایی سهراب گفت: سخت که نیست باباجون. ولی من میگم اگه یه زن دلسوز داشته باشین خب...

دایی همیشه می گفت بابابزرگ باید زن بگیرد. مامان هم همیشه مخالف بود. این بار هم صدایش درآمد و گفت: یعنی چی داداش! دلت میاد یه عفریته رو جای مادرت ببینی؟ خودمون با جون و دل مراقبش هستیم. پدرمونه... وظیفه مونه.

بابا بزرگ گفت: اجازه بدین. نگفتم جمع شین که دعوا کنین. مطمئن باش من یه عفریته رو به جای مادرت نمیارم. و تو هم بدون که تنها چاره ی من زن گرفتن نیست. اگه محتاج بشم ترجیح میدم به خرج خودم و با پای خودم برم خانه ی سالمندان. هیچ دلم نمی خواد مزاحم زندگی شما بشم.

خاله سمانه گفت: این چه حرفیه باباجون؟ مگه ما مردیم که شما برین خانه ی سالمندان؟

دایی سهراب گفت: بفرما! تحویل بگیرین! خب بذارین زن بگیره دیگه! قرار نیست که به زنش بگیم مامان!

بابابزرگ گفت: آروم باش سهراب. شماهام همینطور. آره من می خوام زن بگیرم، ولی نه هر زنی. نمی دونم تاب شنیدنشو دارین یا نه... ولی... سالها پیش وقتی فرانسه بودم با یه دختر ایرونی آشنا شدم که بسیار زیبا و مهربان بود. به خاطر درس پدرش آمده بودن. وقتی از خونوادم خواستم تا ازش خواستگاری کنن خیلی عصبانی شدن. از بچگی دخترعموم به اسم من بود و طبق رسم اون دوره اگر با یکی دیگه ازدواج می کردم آبروش می رفت. طفلک ملوک گناهی نداشت. البته به سادگی راضی نشدم. اما بالاخره گذشتم و برگشتم. تمام سالهای زندگی با ملوکم با جان و دل بهش وفادار بودم و هیچ خبری هم از عشق قدیمیم نداشتم. تا چند روز پیش که رفیقم سرهنگ احمدی رو دیدم. مدتی بود که یه طلب سنگین از یه بنده خدایی داشت. حالا داشت میرفت محضر، گفت منم باهاش برم. مادر اون بدهکار می خواست خونه ی خودشو به جای بدهی پسرش بده. وقتی دیدمش باورم نمیشد اون باشه. خیلی شکسته شده بود. منو نشناخت. منم خودمو به آشنایی ندادم. کمی با پسرش حال و احوال کردم. شریکش بهش نارو زده بود. پولاشو بالا کشیده بود و رفته بود. خونه ی خودشو فروخته بود، حالا هم خونه ی مادرش. قرار شد مادرشو ببره تو آپارتمان اجاره ایش پیش خودش زندگی کنن. مادرشم فقط خوشحال بود که پسرش نمیفته زندون. شوهرش ده سال پیش مرده. نمی دونم با عروسش و نوه هاش می سازه یا نه... نمی تونم اصلاً می تونه قبول کنه که با من زندگی کنه یا نه... ولی هرچی پیش بیاد... شماها دیگه برای من دنبال زن نگردین. تا وقتی بتونم از عهده ی خودم بربیام اینجا می مونم، وقتی هم نتونستم...

_: نگین باباجون... خودم کنیزیتو می کنم...

بابابزرگ تبسمی کرد و چیزی نگفت. همه می خواستند در مورد آن زن بیشتر بدانند که بابابزرگ توضیح زیادی نداد. گفت احتیاجی به کمک کسی ندارد. خودش خواستگاری می کند و اگر همه چیز جور شد او را به ما معرفی می کند.

آرام و قرار نداشتم. اگر بابابزرگ زن می گرفت مامنم را از دست می دادم. بعید بود زنش خوش داشته باشد که من هفته ای سه چهار روز مهمانش باشم. از آن طرف به بابابزرگ حق میدادم. من هم اگر هفتادوپنج سال به میل بقیه زندگی کرده بودم به خودم حق میدادم که باقیمانده ی عمرم را در کنار عشق قدیمیم بگذرانم. فقط به این دلیل بود که در آخر از ته دل آرزو کردم آن زن هرکه هست درخواست بابابزرگ را بی قید و شرط بپذیرد.

هنوز همه مشغول بحث بودند که برخاستم و آرام به آشپزخانه خزیدم. ظرفها را خالی کردم و توی ماشین ظرفشویی قدیمی چیدم و مشغول مرتب کردن دور و برم شدم. کلافه بودم. دوباره یاد دانشگاه افتادم. چشمان مهربان و مطمئن آزاد... اه مهسا خدا لعنتت کنه...

یک بشقاب از دستم افتاد و شکست. از ته دل به مهسا فحش دادم. گریه ام گرفت. از صبح تا حالا این همه حرص خورده بودم، اما اشکم نریخته بود. آرمان پسر دایی سهراب که دو سال از من کوچکتر بود به آشپزخانه آمد. با دیدن من و بشقاب شکسته، حیرت زده پرسید: چی شده؟

به دنبال او برادرم پرهام آمد و گفت: فدای سرت. قضا بلا بوده. چرا گریه می کنی؟

با حرص رو گرداندم. با کف دست اشکهایم را پاک کردم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. پرهام جلو آمد. دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: به خاطر بابابزرگه یا بشقاب؟

آرمان هم آمد. سر پا نشست و در حالی که تکه های بشقاب را برمیداشت، گفت: نگران نباش. هیچ کس جای مامان بزرگ رو نمی گیره. ما در واقع فقط می خوایم یه پرستار شبانه روزی بگیریم. اینجوری نگاه کن.

_: اککهی... من اگه دو تا فردین نداشتم چه گورمو می کندم؟ من برای بابابزرگ گریه نمی کنم. برای بشقابم نمی کنم. شوکه شدم اشکم ریخت. شماهام چه گیری دادینا!

پرهام پوزخندی زد و گفت: حالا بیا و خوبی کن! تمام سال طلبکاره که مردم برادر دارن و ما هم برادر داریم! اصلاً منو نمی بینی و احوالی ازم نمی پرسی، حالام که احوالپرسی می کنیم دلخور میشه.

آرمان گفت: این دخترا بمیرنم نمی تونن حرفشونو راست حسینی بزنن. هزار تا چرند میگن غیر از اونی که واقعاً می خوان.

پرهام گفت: نه خوشم اومد. دیپلم نگرفته دخترشناسیت بیسته!

_: ما رو دست کم نگیرین پسرعمه!

با حرص گفتم: جفتتون دیوونه این. برین بیرون می خوام جارو کنم.

پرهام گفت: بیا بریم آرمان جان. همون انگ بی توجهی بهتر از مزاحمته! حداقل به کار خودمون می رسیم.

_: آره والا.

شب کم کم همه می رفتند. نوبت آرمان بود که بماند. اما من با اصرار بابا را راضی کردم که بگذارد بمانم. حس می کردم این روزها دارد از دستم می رود. می خواستم آخرین استفاده ها را بکنم.

بابابزرگ خوابش نمی برد. بی قرار بود. هیچ وقت او را اینطوری ندیده بودم. دور خانه راه می رفت و مشتش را کف دستش می کوبید. گاهی زیر لب با خودش حرف می زد.

شب از نیمه گذشته بود که به من که حیران وسط هال ایستاده بودم، گفت: برو بگیر بخواب بابا. صبح خواب می مونی.

_: ولی باباجون حالتون خوب نیست. می خواین یه آرامبخش بخورین؟ قرص خوابتونو خوردین؟

_: نه نمی خوام. قرص خوابم که هر شب نمی خورم. نمی خوام به اینا معتاد بشم.

_: ولی آخه...

_: چیزیم نیست بابا... فقط شدم این بچه های هیجده ساله که دفعه ی اولشونه دل می بازن. حالا نمی دونم چه جوری بهش بگم. از سرهنگ احمدی آدرس خونه ی پسرشو گرفتم. ولی برم چی بگم؟ بگم من کی هستم؟ از نظر فرمالیته می دونم باید چی بگم. هرچی باشه برای پسرام که خواستگاری رفتم! اما... نمی تونم. نمی دونم.

دوباره رو گرداند و رفت. آرام گفتم: می خواین من باهاتون بیام؟

_: بیای چی بگی؟

_: نمی دونم. ولی شاید دو نفری راحتتر باشه.

_: می خوام فردا صبح برم. تو دانشگاه داری.

_: نه باباجون. کلاس مهمی نیست. نمیرم.

نگفتم که هرچی فکر می کنم می بینم ترجیح میدم یک روز دیگر را هم فرار کنم تا آبها از آسیاب بیفتد.

بابابزرگ فکری کرد و گفت: نمی دونم. شایدم بد نباشه بیای. بالاخره... چه می دونم. حالا برو بخواب. به هر حال الان نمیشه کاری کرد.

خوابم نمی برد. بابابزرگ بالاخره خسته شد و روی کاناپه دراز کشید. اینقدر کانالهای تلویزیون را زیر و رو کرد تا خوابش برد. من هم بالاخره خوابیدم.

صبح ساعت هشت صدایم زد: پرستو بابا؟ بیدار میشی؟ میای بریم؟

خواب آلود ساعت را نگاه کردم و گفتم: باباجون ساعت هشت بریم خواستگاری؟ مردم خوابیدن!

_: تا تو صبحونتو بخوری میشه نه. پاشو.

_: شما خوردین؟

_: میل ندارم. تو بخور.

_: د نشد!

_: باور کن نمی تونم بخورم.

_: اگه نخورین باهاتون نمیام.

_: خب نیا. خودم میرم.

_: ولی باباجون باید جون داشته باشین بتونین حرف بزنین! اینجوری نمیشه.

 

بلند شدم. صبحانه روی میز چیده بود. دو لیوان چای ریختم و بابابزرگ را مجبور کردم با من بخورد. بعد هم جمع کردم و تازه شد ساعت هشت و نیم! با این وجود به اصرار بابابزرگ حاضر شدم و راه افتادم.        

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۳)

سلام :) 

 

اینم از این قسمت. به نظرتون حال مهسا رو چه جوری میشه گرفت؟ 

 

وقتی رسیدم اولین کسی که دیدم آزاد شفقی بود. مات و متحیر از این اتفاق چند لحظه ای به او چشم دوختم، شاید هم کمی بیشتر. طبق عادت کیفم را با یک دست روی شانه ام نگه داشته بودم و با هزار جور فکر بی ربط و باربط ایستاده بودم و به او که چند قدم آن طرفتر با یکی از پسرها حرف میزد نگاه می کردم. تا این که مهسا سر شانه ام زد و با شیطنت گفت: حالا بگو دوسش نداری!

با حیرت برگشتم و گفتم: فقط از این که داشتی حرفشو می زدی و الان رسیدیم بهش تعجب کردم.

مهسا پشت چشمی نازک کرد و گفت: آره می دونم. این نگاه عاشقانه هم مال همونه!

_: می زنم فکتو پیاده می کنم مهسا! این چرت و پرتا چیه؟

_: هیچی بابا شوخی کردم.

چند لحظه با حرص چشم تو چشمش دوختم و بالاخره به طرف کلاسم رفتم. هنوز درست سر جایم ننشسته بودم که آزاد شفقی هم وارد شد و روی یکی از صندلی های خالی نشست. پوزخندی زدم و فکر کردم: بدبخت روحشم از این قصه های بی سروته مهسا خبر نداره!

آزاد ریلکس نشست. پاهایش را زیر صندلی جلویش دراز کرد و مچهایش را رویهم انداخت. قدش متوسط و نسبتاً لاغر بود. همین لاغری سنش را کمتر نشان میداد. رنگ پریده و چشم ابرو مشکی بود.

استاد وارد شد و دو ساعت نفس گیر مشغول درس دادن شد. بی وقفه نت برمی داشتم. دستم داشت از جا کنده می شد. وسط کار چند دقیقه ای به خودم استراحت دادم و به بغل دستیم که او هم داشت تند تند می نوشت گفتم: من این تیکه رو از تو می گیرم.

نفسی کشیدم و سعی کردم به مغز و دستم استراحت بدهم. دوباره بی اختیار نگاهم به طرف آزاد چرخید. با همان حالت راحت نشسته بود. گوشی موبایلش را روی ضبط گذاشته بود و نوک انگشتانش را زیر چانه زده بود و با خونسردی به استاد چشم دوخته بود. دو طرفش هیچ کس ننشسته بود که مانع دیدم باشد. این بود که با نگاهی حسرت بار تماشا می کردم و خونسردیش را می ستودم. گوشی خودم صدا را خوب پخش نمی کرد که ضبط کنم و بعداً گوش بدهم. از آن گذشته حوصله ی دوباره کاری نداشتم. همان یک دفعه را سعی می کردم مرتب بنویسم و تحویل استاد بدهم. به لطف آموزشهای اکید پدربزرگ در طول سالهای تحصیلم، حالا هم خطم خوب بود و هم منظم می نوشتم.

معصومه دختر بغل دستیم به شانه ام زد و پرسید: شفقی تیپ تازه ای زده که محو جمالش شدی؟

تکان خوردم. برگشتم و با عصبانیت به خودم فحش دادم. دفترم را پیش کشیدم و زیر لب به معصومه گفتم: نه بابا داشت خوابم می برد. کی می خواد تمومش کنه؟

در حالی که سعی می کردم دوباره حواسم را به درس بدهم به خودم نهیب می زدم که دیگر به شفقی یا هیچ همکلاسی مذکر دیگری توجه نکنم که آتو دست بعضیها ندهم!

بالاخره بعد از دو ساعت استاد دست برداشت. کتاب را بست و گفت: خسته نباشید.

از کلاس بیرون رفت و من هم مشغول جمع کردن وسایلم بودم. داشتم فکر می کردم بقیه ی کلاسهای صبح را بیخیال شوم و بروم خانه، دو ساعتی بخوابم. بعدازظهر باز هم کلاس داشتم.

گیج و خواب آلود جمع کردم و برخاستم. سعی کردم عجله کنم تا زودتر به اتوبوس برسم. شاید توی اتوبوس هم میشد چرتی بزنم. به یک نفر تنه ی محکمی زدم. کلاسور او و کیف من هر دو روی زمین افتاد و محتویاتش هم زیر صندلی ها ریخت. سر بلند کردم. تو چند صدم ثانیه ای که طول کشید تا متوجه بشوم که به کی تنه زده ام، فکر کردم: اگه بخت کچل من باشه....

_: اه لعنتی!!

آزاد شفقی با حیرت پرسید: بله؟!

خواب آلود فکر کردم: لابد پیش خودش میگه دختره دیوانه تنه زده دوقورت و نیمشم باقیه!

_: هی هیچی معذرت می خوام!

به سرعت سعی کردم وسایل را جمع کنم. او هم مشغول بود. کلاس خالی شده بود و فقط ما دو تا مانده بودیم. داشتم فکر می کردم چرا تا دیروز این اتفاقها نمی افتاد؟!!!

صدایی از دم در کلاس گفت: پرستو اینجایی؟

از زیر صندلی سر بلند کردم و گفتم: بله؟

مهسا به سرعت گفت: ا ؟ آقای شفقی شمام هستین؟ نه مزاحم نمیشم باشه بعد!

و رفت و مرا مات و عصبانی برجا گذاشت. شفقی چیزی نگفت. کلاسورش را مرتب کرد و برخاست. من هم در کیفم را بستم و کمی خاکش را تکاندم و به دنبال او از کلاس خارج شدم.

ترانه نزدیکترین دوستم جلو آمد و گفت: داشتیم پرستوجون؟

در حالی که با عصبانیت به دنبال مهسا توی راهرو چشم می گرداندم، پرسیدم: چی رو؟

_: نامزد می کنی و من آخر از همه باید خبر بشم؟

_: مزخرفه! نامزد کیلویی چند؟ این مهسا دیوونه رو ندیدی؟

_: نه ندیدم. پس باهاش دوست شدی؟ هان؟ بچه ها گفتن دوستین، گفتم نه پرستو اهل این بازیا نیست.

بالاخره دست از جستجو برداشتم و نگاهش کردم.

_: ترانه تو هم ما رو گرفتی ها!!! بابا تو دیگه چرا؟؟؟؟ مردم بیکارن به خدا!

_: پس دوتایی تو کلاس چیکار می کردین؟

محکم به پیشانیم کوبیدم.

_: ولم کن ترانه. تو رو خدا ولم کن.

ترانه با نگرانی پرسید: اذیتت کرده؟

_: کی؟ مهسا؟

_: نه بابا شفقی.

با دلخوری گفتم: آدم این حرفاست؟ ترانه یه چیزی بگو بگنجه.

_: خب پس یه دوستی سادست.

_: اه ترانه!!! دارم بهت میگم هیچی نیست. باز مهسا بیکار شده قصه ساخته. مگه گیرش نیارم...

_: مطمئن باشم؟

با کلافگی از او دور شدم. یکی از همکلاسیهای پسر جانماز آبکش، جلویم را گرفت و گفت: تبریک میگم خانم. آزاد پسر خوبیه.

با عصبانیت گفتم: دروغه چرنده شایعست. دست از سرم بردارین.

خون خونم را می خورد. دو سال بود می آمدم و می رفتم و این قدر همه چیز را ساده برگزار می کردم که هیچ حرفی پشت سرم نباشد. تا جایی که می دانستم آزاد شفقی از من هم ساده تر بود. رفتارش لباس پوشیدنش و روابط عمومیش اینقدر عادی بود که جای هیچ حرفی نداشت.

یکی از دوستانش جلویم را گرفت و با لبخند معنی داری گفت: مبارک باشه. من از بچه ها شنیدم. این آزاد خیلی توداره، هیچی نمیگه.

_: اهههههههه شما پسرا که از دخترام خاله زنک ترین! شایعه است!

دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خب. من معذرت می خوام. داد نزن.

دستی محکم سر شانه ام خورد و صدای خندانی پرسید: کی شیرینی میاری خاااانوم؟

دستش را با عصبانیت پس زدم و داد زدم: ولم کنین. دروغه!

به سرعت دور شدم. توی دستشویی صورت داغم را شستم و به تصویر کلافه ام توی آینه چشم دوختم.

یکی از بچه ها با مهربانی پرسید: وقتش نیست یه کم آرایش کنی؟ این آزاد بیچاره دل داره ها!

دیگر نای تکذیب هم نداشتم. بیرون آمدم. بین درختها گوشه ی خلوتی پیدا کردم و وسط باغچه کنار درخت فرو ریختم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم و زانوهایم را در آغوش گرفتم.

یک جفت پای مردانه کنارم ایستاد و صدای متین و ملایمی پرسید: می تونم بپرسم موضوع چیه؟

از خجالت می خواستم بمیرم. به آرامی گفتم: تقصیر من نیست. یکی از بچه ها سرش درد می کنه برای شایعه سازی.

روی جدول باغچه روبرویم نشست و گفت: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. خلافی از من سر زده؟

با ناراحتی رو گرداندم. فکر کردم: دو سال حرف نزدیم، حالا ببین سر چی داریم بحث می کنیم!

_: نه. طرف تو اتوبوس به من گفت شما ازش خواستگاری کردین، مثلاً می خواست راجع به شما تحقیق کنه!

_: خواستگاری کردم؟ من؟ شما چی بهش گفتین؟

سر بلند کردم. لحظه ای نگاهم با نگاه مهربانش تلاقی کرد. دوباره سر بزیر انداختم و گفتم: هیچی. گفتم چیز زیادی راجع بهتون نمی دونم.

_: همین؟!

_: تقریباً همین. نمی دونم چرا برداشت کرد که من حتماً از شما خوشم میاد که حرف نمی زنم. بعدم هی گیر داد و منم رومو برگردوندم. فکر کردم تا برسیم داستان تموم میشه.

تبسمی کرد. برخاست و گفت: تموم شد. مگه این که بخواین حرف دیگه ای بزنین.

با نگرانی برخاستم و گفتم: نه نه حرف دیگه ای ندارم.

_: بسیار خب. قبوله. شمام اینقدر حرص نخورین. دو روز دیگه امتحانات میدترم شروع میشه، اینا دوباره سرشون گرم میشه. الان بیکارن حرف می زنن.

متفکرانه جواب دادم: بله...

کل کلاسها را بی خیال شدم و به خانه برگشتم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲)

السلام علیکم! 

و هذه قسمت بعدی! 

 

 

صبح روز بعد کمی زودتر از معمول از رختخواب نازنین دل کندم و برخاستم. بعد از صبحانه اتاقها را گردگیری کردم و اسباب پذیرایی را چیدم.

_: تو برو به درس و مشقت برس باباجون. خودم می چینم. هنوز تا شب کلی فرصته.

_: بعله تا شب فرصته. شما برین قدمی تو پارک بزنین، بعدم یه سری به آقای میرحسینی برای سفارش شام بزنین. تا گپتونو باهم بزنین و چایی تون رو بخورین، میشه ظهر. تشریف میارین خونه کتلت از تو فریزر درآوردم تو یخچاله، برای نهار می خورین. فقط سه تا دونه گذاشتم، بی زحمت تمومش کنین. بعدم یه استراحت می کنین. من تا عصر کلاس دارم نزدیک غروب برمی گردم خدمتتون انشااله...

_: از این که وظایفم رو یادآوری کردین متشکرم. امر دیگه ای نیست؟ نون بگیرم؟

_: عرضی نیست. نونم داریم. ممنون. قربان شما.

گونه اش را بوسیدم. کولی ام را روی یک شانه گرفتم که غرید: اینو بنداز رو دو تا شونت.

_: باباجون میشم مثل بچه دبستانیا!

_: پُری بیشتر از اونام نیستی. این باکلاس بازیا شونتو از کار میندازه. ارزش نداره دختر، نداره.

_: چشم. خداحافظ.

_:  به سلامت.

_: کاری داشتین زنگ بزنین.

_:  لازم نکرده. موبایلتو سر کلاس خاموش کن. به جای موبایل بازی درستو بخون!

_: اینم چشم.

در را بستم. لبخندی زدم و هوای تازه و خنک پاییزی را به جان کشیدم. عاشق این آرامش خانه ی بابابزرگ بودم. عالی بود!

از فرط سرخوشی کولی را مثل بچه دبستانی ها روی دو شانه ام انداختم و سوت زنان از در بیرون رفتم. اما هنوز به سر کوچه نرسیده، از هیکل گنده ام و نگاه های مردم خجالت کشیدم. کولی را از شانه هایم جدا کردم و دسته اش را به دست گرفتم. تا ایستگاه اتوبوس متین و موقر راه رفتم و بالاخره به مقصد دانشگاه سوار شدم.

تو ایستگاه بعدی مهسا هم سوار شد و به طرفم آمد. خیلی باهم صمیمی نبودیم. سلام و علیکی کردم و دوباره به بیرون خیره شدم. ایستگاه بعد کناریم پیاده شد و مهسا به جای او نشست. من باب آشنایی نگاهی به او کردم و بعد دوباره سربزیر انداختم.

مهسا پرسید: خوبی پرستو؟ چه خبر؟

_: ممنون. تازه ای نیست.

_: میگم این پسره شفقی... می دونی اسمش چیه؟

_: خب شفقیه دیگه!

_: نه اسم کوچیکش...

_: آزاد.

_: می خوام آمارشو دربیارم.

_: بیخیال. از این بابا چیزی به تو نمی رسه.

_: چطور؟ صاحب داره؟

_: نه بابا سنگین تر از این حرفاست. یعنی اگه دوست و رفیقی هم داشته باشه به من و تو لو نمیده.

_: هم ورودی توئه؟

_: آره.

_: خب پس خوب می شناسیش.

_: نه. تو این دو سال یک کلمه هم باهاش حرف نزدم.

_: دهه. مگه میشه؟ دو سال همکلاسی باشین و حرف نزده باشین؟ دیگه در حد سلام و علیک که باهم حرف زدین.

_: نه در حد سلام و علیکم حرف نزدیم. تازه به فرض که این طور باشه، مگه آدم با یه کلمه سلام و علیک کل آمار طرف دستش میاد؟

_: خب خیلی چیزا می تونه ازش دربیاره. اولا که لهجه اش کجاییه، بعد این که فرهنگ خونوادگیش در چه حده؟ ادب و آداب سرش میشه یا نه؟ دلش می خواد رفیق بشه باهات یا کلا می خواد فرار کنه و خیلی چیزای دیگه. دقیق نیستی جانم!

_:  می خوام صد سال سیاه نباشم. تو هم دست از سر این بنده خدا بردار. از خوش تیپ تر و جالبتر فراوونه.

_: اهه شیطون! نکنه خودت زیر سرش بلند شدی؟

_: مزخرفه! دارم بهت میگم تو عمرم باهاش حرف نزدم.

_: خیلی خب. خیلی خب. تو فقط بگو چی ازش می دونی؟

با کلافگی نگاهش کردم و گفتم: هیچی.

_: بابا دو سال باهم نشست و برخاست کردین. یه چیزایی می دونی دیگه. کم نمیاد ازت. بگو. اصلاً راستشو میگم. امر خیره. از یکی خواستگاری کرده می خوام بدونم چه جور آدمیه.

جا خوردم. آب دهانم را قورت دادم و در حالی که می کوشیدم که لحنم بی تفاوت باشد، پرسیدم: خواستگاری کرده؟ از کی؟

_: چه فرقی می کنه؟ فرض کن من! فعلاً نمی خوام اسمشو ببرم. اگه قبول کرد خودت می فهمی. نکردم که پخش نشه بهتره. اینقد بدم میاد از این شایعات!

نگاهش کردم. در دل پرسیدم: تو بدت میاد از شایعات؟ منبع شایعات دانشگاه خود تویی! اون پسره بدبخت باید چه احمقی باشه که از تو خواستگاری کرده باشه!!

با بی صبری پرسید: بگو دیگه. چی می دونی؟

_: چیز زیادی نمی دونم. همونی که بقیه هم می دونن. درسش نسبتاً خوبه. معاشرتش معمولیه. دو سه تا دوست صمیمی داره. سربزیر و آرومه. تیپش معمولیه. وضع مالیشم تا جایی که ظاهرش نشون میده معمولیه. کلاً کیس خاصی نیست.

_: پس تو چرا از شنیدن خبرش اینطور تکون خوردی؟ غلط نکنم خبراییه!

_: مهسا سرت درد می کنه ها! این مزخرفات چیه که میگی؟

_: تو دوسش داری. من مطمئنم. بیچاره دوست من...

_: من دوسش ندارم.

_: دوسش داری که تعریفشو نمی کنی. این چند روز از هرکی پرسیدم کلی تعریف و تمجید تحویلم داده، ولی تو فقط میگی معمولیه. می ترسی از دستش بدی دیگه!

با حرص نگاهش کردم. شاید راست می گفت. البته هیچ وقت فکر نکرده بودم که عاشقش باشم، اما از ته دل تحسینش می کردم. نظم و اراده و جدیتش را، خونسردی و ملایمت همراه با قدرتی که توی نگاهش بود را دوست داشتم. گرچه هیچ وقت با هیچ پسری دوست نشده بودم، اما توی ذهنم اگر قرار بر انتخاب بود، قطعاً او اولین گزینه بود.

هنوز داشتم فکر می کردم، چطور جوابش را بدهم که گفت: همینه دیگه. راستشو بگو. دلت گیره. آره؟ نگی هم مهم نیست. چشمات داد می زنه.

_: چشمای من فقط وقاحت تو رو داد می زنه! صاف صاف تو روم نگاه می کنی و قصه می سازی؟ اگر تکون خوردم فقط به این دلیل بود که اونو عاقل تر از این می دونستم که از احمقی مثل تو خوشش بیاد! از اون وحشیایی نیست که تو بپسندی، نه موهاشو تو هوا سیخ می کنه و نه آهنگای کر کننده گوش میده. نه حتی اونقدر پولداره که تو رو سوار ماشین آخرین سیستمش بکنه! اصلاً از وقتی که ماشین معمولیشو به یکی از بچه ها فروخته دیگه ماشین نخریده.

_: خیلی خب بابا جوش نیار. من که چیزی نگفتم. شوخی کردم. هی... پرستو...

قهر کردم و تا خود دانشگاه بدون این که چیزی ببینم از شیشه به بیرون خیره شدم.