ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱)

سلام سلام سلامممم 

 

خوبین؟ خوشین؟ انشااله که خوب خوب باشین. منم بد نیستم. کمی زکام که این روزا اگه نباشه عجیبه :) 

 

اینم از قصه ی جدید. خدا رو چه دیدین؟ شایدم جالب شد! 

 

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم...

در خانه را که باز کردم، بابابزرگ گفت: تویی پرستو؟

لبخندی زدم. تو قاب در هال ایستادم و گفتم: بله. سلام.

_: علیک سلام. خوش اومدی.

برگشتم. کفشهای ورزشی ام را درآوردم و با دقت کنار دیوار راهرو گذاشتم. مقنعه ام را درآوردم و تو آینه ی راهرو موهای صاف ولی بهم ریخته ام را مرتب کردم. کشم را باز کردم و دوباره دم اسبی کردم. لپهایم را باد کردم و به تصویر توی آینه خندیدم. چشمهای عسلیم اما نمی خندید. دوباره کولی ام را سر شانه ام گرفتم و پیش بابابزرگ رفتم. غرغرکنان گفت: صد بار بهت گفتم کولی رو یه وری نگیر. این شونه رو از کار میندازی.

با خوش خلقی گفتم: چشم.

دستم را پایین آوردم. کولی را به اتاقی که در آن می خوابیدم بردم و روی تخت انداختم. مقنعه هم روی آن آوار شد و بعد هم مانتو فرود آمد. دست و رویم را شستم و به آشپزخانه رفتم. از همانجا صدا زدم: نهار خوردین؟

_: ها باباجون. نگفته بودی میای. تو یخچال غذا هست. وردار گرم کن.

در حالی که توی یخچال را بررسی می کردم پرسیدم: شما چی خوردین؟ این غذاها که از دیشب دست نخورده.

_: یه لیوان شیر با نون خوردم. سنگینم. میلم نمی رسه.

_: ای بابا! اینجوری که نمیشه. ظهر میلم نمی رسه، شب سیرم. صبحم دو تا لقمه بسه. الان گرم می کنم باهم می خوریم.

_: خودت بخور. من خوردم.

_: یه لیوان شیر نشد غذا! والا من اگه اینجوری بخورم، سر ماه بیست کیلو کم می کنم!

_: لازم نکرده اینجوری بخوری. تو هنوز جوونی. حرکت می کنی انرژی می خوای. برای من همین یه لقمه بسه. چاقی برام بده.

_: حالا نه این که خیلی چاقین! کاش من یه کم رژیم می گرفتم.

_: نمی خواد رژیم بگیری. یک لقمه از غذات کم کن و یه ساعتم در روز راه برو.

_: نه ولی جدی می خوام رژیم بگیرم. یه رژیم خوبی یلدا بهم داده... می خوام از شنبه شروع کنم. یه هفته ایه.

_: این رژیما رو نگیر باباجون. از من به تو نصیحت!

_: آخه با یه لقمه کم کردن هزار سال طول می کشه تا لاغر بشم.

_: شما جوونا برای همه کار عجله دارین. آخرشم هزار جور بلا سر خودتون میارین. تازه تو خیلیم چاق نیستی. من که ترجیح میدم به جای اون رژیمای نوظهور که هزار تا عارضه داره، همینجوری تپل و خوشحال بمونی.

فکر کردم: خوشحال؟!

خیلی وقت بود که به معنای واقعی خوشحال نبودم. پدر و مادرم دائم دعوا داشتند. روزهای خوب خانه، روزهایی بود که قهر بودند و باهم حرف نمی زدند! گاهی ته دلم آرزو می کردم جدا بشوند و از این جنگ اعصاب نجات پیدا کنم؛ اما خیال جدایی هم نداشتند. مامان منتش را سر ما می گذاشت و میگفت به خاطر شماها مانده ام. به خاطر این که پس فردا این مرتیکه نامادری بالا سرتون نیاره.

نمی دانستم چی بگویم. برادرم پرهام صبح تا دیر وقت شب سر کار بود؛ یا اینطور می گفت تا کمتر خانه باشد. من هم هروقت می توانستم به خانه پدربزرگ پناه می آوردم. اما بابا خیلی خوشش نمی آمد. می گفت: وظیفه ی پرستاری از پدربزرگت فقط به عهده ی تو نیست. خوشم نمیاد شبانه روز اونجا باشی.

پدربزرگ پدر مادرم بود. شش سال بود مادربزرگم فوت کرده بود و تنها زندگی می کرد. به نوبت شبها پیشش می ماندیم که بیشتر من داوطلب بودم تا بقیه.

عصر بابابزرگ گفت: پاشو زنگ بزن ببین میتونی خاله داییهات رو جمع کنی بیان اینجا؟ می خوام شام دور هم باشیم. به مادر و پدرتم بگو.

متعجب پرسیدم: خبریه؟

_: شاید.

_: مشکوک می زنین!

_: نه بابا چه شکی؟ کار ما از سورپریز بازی گذشته. می خوام یه شامی سفارش بدم بعد عمری همه بیان. امشب نشد یه شب دیگه. ببین کی همه می تونن بیان.

_: اگه خبری نیست پس چرا گفتین شاید؟!

_: ای بابا بچه تو هم گیری دادی. می خوام تکلیف بعضی چیزا رو معلوم کنم. باید همه باشن.

آن شب نتوانستم همه را جمع کنم. قرار را برای فردا شب گذاشتیم. ولی تا شب بعد هر کار کردم نتوانستم از زبان پدربزرگ حرفی بکشم!

 

 

 

پ.ن دلم برای این شعر تنگ شده بود. رفتم اینجا خوندمش. دوسش دارم :) کسی می دونه شاعرش کیه؟ 

 

پ.ن۲ می خوام اسممو عوض کنم. آیلا یه اسم ترکیه به معنی هاله ی دور ماه شبیه اسم واقعیم. البته اسم وبلاگم همین می مونه. دوسش دارم.

!!!

عجب جای توووووپی!!! حال میده اساسی!!! ۷۶۰ تا رمان! مرسی نرگس جان فراواااااااان!! 

 

اینجاست! 

 

 

اینجا هم خوبه. هنوز درست نگشتمش البته. ولی کلا کتاب دوست می داریمممم. مرسی سحر جونممممممم.

سفرنامه ی طراوت (قسمت هفتم)

سلام 

خوبین؟  

عرض عذرخواهی بابت تاخیر! (چه جمله ای شد! درست غلطش با خودتون)  از دیروز تاحالا هرکار کردم نرسیدم آپ کنم.  

به نظرتون همینجا تمومش کنم؟ سفرش به هر حال تموم شد. اسمش بود سفرنامه مثلا! 

 

 

 

 

در طول ده روزی که مشغول ترجمه بودند، هربار که مادر و پدر طراوت عزم رفتن می کردند، رضا و خانواده اش با اصرار فراوان مانعشان می شدند. روزهای آخر مادر طراوت کلافه شده بود. هربار هم می خواست در این مورد با طراوت حرف بزند، نمیشد. طراوت اینقدر درگیر ترجمه بود که فقط چند جمله ی اول مامان راجع به مزاحمت و خانواده ی مهربان رضا می شنید و دیگر توجه نمی کرد. مامان هم اینقدر من و من می کرد تا بالاخره از ادامه دادن منصرف میشد.

طراوت صبحها سعی می کرد کمی به مهناز خانم کمک کند و با مرضیه و بچه هایش گپ بزند، یا گاهی با مرضیه به خرید می رفت. اما همین که وقتی پیدا می کرد سر ترجمه هایش برمی گشت و مشغول میشد. سوالاتش را یادداشت می کرد و بعد از رضا می پرسید، دست نویس هایش را مرتب می کرد و خلاصه... این کار وقت گیر باعث شده بود که در طول این ده روز فرصت دعوا کردن نداشته باشند!

شب آخر تا چهار صبح مشغول بودند تا آخرین صفحه ها هم تایپ و غلط گیری شد. البته هنوز احتیاج به ویرایش تکمیلی داشت که علی قرار بود با کمک استادش این کار را بکند.

طراوت قلم را زمین گذاشت. نصف لیوان چایی که مدتی پیش سرد شده بود به لب برد. رضا صفحه ای را که داشت توی لپ تاپ می نوشت بست و گفت: خسته نباشی

طراوت از بالا لیوان نگاهش کرد و لبخند زد. چشمهای رضا از خستگی سرخ شده بود. طراوت با خود فکر کرد: الان قیافه ی منم همین شکلیه؟

دستی به موهایش کشید و خواب آلوده گفت: بریم بخوابیم. این چند شب همش خواب مدار دیدم!

رضا لبخندی زد و گفت: شرمنده... تقصیر منه.

_: عوضش کلی چیزای تازه یاد گرفتم. خیلی خوب بود. هااااا برم بخوابم.

_: دو دقه دیگه بشین. یه سوال بکنم بعد برو.

طراوت که نیم خیز شده بود، دوباره روی صندلی ولو شد و گفت: بفرمایین.

_: البته این سوال رو باید پدر و مادرت ازت می کردن. ولی بابات که این حرف اینقدر براش سنگین بود که اصلاً نمی خواست باهات در موردش حرف بزنه، مامانتم گفت چند بار سعی کرده اما نتونسته.

طراوت با گردن کج خواب آلوده نگاهش کرد و گفت: قبول. ولی ببین من هنگ هنگم. اگه میشه بذار فردا.

_: نه رها. می خوام فردا در موردش فکر کنی. ظهر پرواز دارین. دلم می خواد قبل از رفتن جوابمو بدی.

_: باشه ولی من نمی فهمم. مگه نگفتی مربوط به پدر و مادرمه؟ چرا باید به تو جواب بدم؟

_: گفتم اونا باید ازت می پرسیدن رها، نگفتم مربوط به اوناس. خوابی بچه!

_: آره. مگه شک داری؟ اصلاً تو بیداری؟ سه شبه تا دو سه بیدار بودیم. الانم که چهار گذشته.

_: باشه. بذار بگم برو تا ظهر بخواب.

_: پس کی فکر کنم؟

رضا خندید و گفت: رها میذاری حرف بزنم؟

طراوت دستهایش را روی میز و سرش را روی دستهایش گذاشت و گفت: بگو. گوش می کنم.

_:  با من ازدواج می کنی؟

طراوت بدون این که سر بردارد، پرسید: این یه شوخی بامزه اس؟ نصف شبی حوصله ندارم رضا.

_: من اصلاً شوخی نکردم! با تو ام رها. یه دقه دیگه بیدار باش. ازت خواستگاری کردم. پدر و مادرت موافقن. در مورد مهریه و اینام به توافق رسیدیم. ولی اینقدر سر گفتن به تو دست دست کردن که آخرش به زور راضیشون کردم خودم بگم.

_: حالا می تونم برم بخوابم؟

_: آره. سحر بخیر! خوب بخوابی. امیدوارم به جای مدار، خواب منو ببینی!

طراوت به سختی برخاست. بعد از چند قدم لب یک مبل نشست و پرسید: تو چی گفتی رضا؟

رضا خندید. برخاست. آمد روی مبل دیگری نزدیک او نشست و گفت: از سرکار خانم خواستگاری کردم.

_: از کی؟ همون دوست دخترت؟

_: چی میگی رها؟ کدوم دوست دخترم؟

_: همون که براش لباس خریدی.

_: لباس رو برای تو خریدم رهاخانم. اگه بیدار بمونی میرم بالا برات میارم.

_: پس اون دختره چی؟ سالگرد دوستیتون.

رضا به پشتی تکیه داد وگفت: نمی خوای بگی این چرندیاتو باور کردی؟

اما طراوت سرش را روی دسته ی مبل گذاشت و خواب رفت. رضا دستی سر شانه اش زد و گفت: رها... رهاخانم پاشو برو سرجات بخواب. رها؟ اینجوری تا صبح تمام بدنت درد میگیره.

طراوت خواب آلود برخاست و به اتاقش رفت. بدون این که لباس عوض کند یا حتی پتو را کنار بزند روی تخت افتاد و خوابید.

صبح روز بعد با صدای رضا بیدار شد.

_: رها... رها بیدار شو... رها بَسِّته. باقیشو تو هواپیما بخواب. رهااااا...

_: چی میگی بابا؟ اوففففففففف

با خستگی روی تخت نشست.

_: ساعت چنده؟

_: نزدیک ده.

_: تو چرا مدرسه نرفتی؟

_: هر پسربچه ای گاهی جیم می زنه!

طراوت چشمهایش را مالید و پرسید: ترجمه ات تموم نشد؟ بذار تا وقت پرواز بخوابم.

_: ترجمه چرا. ولی یادت میاد دیشب ازت چی پرسیدم؟

طراوت به دیوار تکیه داد. پتویی که مادرش روی او انداخته بود، تا زیر چانه بالا کشید و گفت: فقط یادمه درمورد دوست دخترت حرف میزدی. منم حوصله نداشتم گوش بدم خوابم برد.

_: تو داشتی در مورد اون حرف می زدی نه من. اصلاً دوست دختری در کار نیست رها. فقط می خواستم سربسرت بذارم. لباس اینجاست. اینهاش. مال توئه. تقدیم با عشق.

طراوت خواب آلود نگاهی به لباس انداخت و گفت: چه می دونم. خودت گفتی مال دختره اس.

_: من دیشب ازت خواستگاری کردم.

طراوت ناگهان از خواب پرید. راست نشست و پرسید: چکار کردی؟

رضا با حوصله تمام توضیحات شب گذشته اش را تکرار کرد و منتظر جواب شد. طراوت دست زیر پارچه ی لباس برد. همانطور که آرام لمسش می کرد، در سکوت به آن چشم دوخت.

_: امیدوار بودم قبل از رفتن جوابمو بدی رها.

_: من... من نمی دونم... پدر و مادرم بهت نگفتن؟

_: چی رو؟ جواب رو گذاشتن به عهده ی خودت. اونا راضین.

_: در مورد پسرعموم.

چهره ی رضا درهم رفت. جویده جویده گفت: نه چیزی نگفتن. پسرعموت چی؟ ازت خواستگاری کرده؟

_: نه باهم دوستیم. هنوز موقعیت ازدواج نداره. ولی خب خونواده هامون می دونن...

رضا با صدای لرزان پرسید: نمیشد اینو زودتر به من بگی؟

_: تو پرسیدی و نگفتم؟

_: نه ولی... ولی این جوری توجه کردن به من... خب برای هرکسی این توهم رو ایجاد می کنه که... رها باید به من می گفتی.

_: چه توجهی؟ ما داشتیم باهم ترجمه می کردیم.

رضا برخاست. خورد شده بود. سری به تایید تکان داد و زیر لب گفت: آره. اشتباه از من بود. معذرت می خوام.

خواست بیرون برود که طراوت گفت: صبر کن. فکر کنم این لباس مال اون دخترخانم باشه.

رضا با حرص گفت: دختری نبود. گفتم که می خواستم اذیتت کنم. می تونی بپرسی. بین دوست و آشناها معروفم به این که دخترا رو تحویل نمی گیرم. چه برسه به این که هدیه ی اینجوری بخرم. اینقدر مغرور بودم که فکر می کردم هر دختری که شایسته ی این باشه که من روش دست بذارم، از خوشحالی پردرمیاره که من بهش توجه کردم. خب... فکر کنم بابت این که به خودم اومدم و فهمیدم تحفه ایم نیستم باید ازت تشکر کنم. باید بگم تو از سر منم زیادی.

رو گرداند. طراوت آرام گفت: رضا؟

ایستاد. ولی رو برنگرداند. طراوت با ملایمت گفت: من اصلاً عمو ندارم که پسرعمویی داشته باشم.

رضا ناگهان برگشت و ناباورانه نگاهش کرد. طراوت با شیطنت گفت: خیلی ساده بودم که به همین راحتی شوخیتو در مورد اون دختره باور کردم؟ من ساده ترم یا تو؟

رضا لرزان سر تکان داد و گفت: درمورد سادگی نمی دونم. ولی من عاشقترم رها. خوردم کردی! دیگه همچین شوخی زشتی با من نکن.

مکثی کرد و افزود: خب بیا به هم قول بدیم که هیچ کدوم این کارو نکنیم.

طراوت لبخندی زد و گفت: قول میدم. ولی خودمونیم، اگه نمی گفتم که این اعترافاتو از دهنت بیرون نمی کشیدم!

رضا که احساس می کرد زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند، کنار طراوت نشست، به تکیه داد. به سقف چشم دوخت و گفت: خیلی بدجنسی!

_: قول ندادی رضا.

_: قول میدم. مرد و مردونه. قول میدم تو زندگیمون صادق و وفادار باشم.

_: منم قول میدم.

سفرنامه ی طراوت (قسمت ششم)

سلام 

عیدتون مبارک! 

 

اینم بقیش... معلومه نوشتنم نمیاد. نه؟ شرمنده. انشااله دفعه ی بعدی بهتر میشه. 

 

کمی بعد طراوت جلوی یک لباس فروشی ایستاد.         

_: وای مرضیه! اینو ببین! بریم ببینیم چنده. خیلی نازه.

_: بریم. هی رضا... هییییی اگه می خوای مراقب ما باشی برگرد.

طراوت بلوز را قیمت کرد و زیر لب گفت: نه بابا گرونه...

رضا وارد شد. مرضیه نزدیک در مشغول تماشای لباسهای توی ویترین بود. رضا از کنار طراوت رد شد. انتهای مغازه یک بلوز دامن آبی آسمانی توردوزی شده روی مانکن بود.

_: رها اینو ببین.

طراوت که از بلوز مورد نظرش ناامید شده بود، به طرف او برگشت.

_: وای رضا اینو!! تو می دونستی من عاشق آبیم؟

_: حدس زدنش خیلی مشکل نبود. بیشتر وسایلت آبیه! این لباس قشنگه نه؟

طراوت اتیکتش را نگاهی کرد و گفت: آره. ولی خیلی زیاده. اگه بخوام شب اولی اینو بخرم آخر سفر کم میارم. سعی می کنم پولامو نگه دارم، آخر بار میام می خرم.

_: هرجور میلته. آقا از این شماره ی سی و شیشم دارین؟

_: دارم میگم الان نمی خوام رضا!

_: کی با تو بود؟

فروشنده نگاهی کرد و گفت: پشتش کشیه، کمر دامنشم همینطور. فری سایزه.

_: بسیار خب. همین رنگ آبیشو برام بپیچین لطفاً.

_: رضا؟!

_: چیه به خود گرفتی فوری؟ رها من فقط نظرتو پرسیدم.

_: واسه مرضیه داری می خری؟

_: میگه فری سایز، ولی به نظر تو مرضیه تو این میره؟!! چشمات کجاست رها؟

رضا کارت کشید و پول لباس را پرداخت کرد. چون کار دیگری نداشتند همگی خارج شدند. رضا کنار طراوت راه افتاد.

_: باهات حساب می کنم.

_: به من چکار داری رها؟ می خوای برگردیم واسه خودت بخر؟ هان؟

_: اینو واسه کی خریدی؟

_: واسه دوست دخترم! چیه به من نمیاد؟

طراوت با کمی مکث ناباورانه گفت: نه.

رضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و پرسید: مگه من چمه رها؟ خوش تیپ نیستم که هستم! خوش سر و زبون نیستم که هستم. دست و دلباز نیستم که ای بابا... شاهد حاضر! فردا سالگرد دوستیمونه، قرار داریم. دست خالی که نمی تونم برم.

طراوت با دلخوری گفت: چرند میگی.

_: چرند خوش خیالی تو و مرضیه اس.

طراوت با بغض نگاهی به مرضیه انداخت. مرضیه فاصله را حفظ کرده بود که مثلاً آن دو راحت گپ بزنند! طراوت آهی کشید و سعی کرد حالت عادیش را حفظ کند، ولی لحن رضا اینقدر جدی بود که نمی توانست. با صدایی که سعی می کرد نلرزد، پرسید: پس تا حالا منو بازی دادی؟

_: چه بازی رها؟ ما همسفر بودیم. سعی کردم همسفر خوبی باشم. بعدم به احترام داییت تصمیم گرفتم از خواهرش پذیرایی کنم. البته این تصمیم رو به تنهایی نگرفتم، به هر حال مامانم خیلی اصرار کرد.

_: پس اون گله گذاریها که چرا ما رو تحویل نمی گیری چی بود؟

_: خب آخه اصلاً با من یک کلمه هم حرف نزدی. فکر کردم دلخوری ای چیزی پیش اومده. گفتم یه شوخی بکنم سر حرف باز شه که نشد رها خانم. هنوزم نمی دونم چی شده.

_: توهمه. هیچی نشده.

با حرص رو گرداند. از اشتباه خودش کلافه بود.

_: خیلی خب. حالا چرا قهر می کنی؟

_: من قهر نکردم. فقط سردمه. نمیشه تاکسی بگیریم؟

_: چرا. میشه. مرضی واسّا. بذار تاکسی بگیرم. مهمونت بدجوری سردشه.

_: الهی بمیرم. بیا بریم کنار خیابون. رضا زود باش.

_: ای بابا... خب دارم سعی خودمو می کنم دیگه! آقا دربست...

بالاخره به خانه رسیدند. بعد از صرف شام طراوت با پدر و مادرش به اتاق رفت. خسته بود. عصبانی بود. و بالاخره هم با کلی فکر ضد و نقیض خوابش برد.

صبح روز بعد با پدرش به زیارت رفتند و بعد از دو ساعت برگشتند. بابا دوباره بیرون رفت و طراوت را با مادر و مهناز خانم تنها گذاشت. مهناز خانم مشغول درست کردن ترشی بود. مامان هم روی مبل توی هال دراز کشیده بود. مرضیه هم نیامده بود. طراوت کنار مهناز خانم نشست و مشغول خورد کردن شد. مهناز خانم بدون تعارف کمکش را پذیرفت و گرم  صحبت با مادر و دختر شد. کم کم طراوت احساس بهتری داشت. مهم نبود که رضا در مورد او چه فکری می کند، مهم این بود که به واسطه ی او با مادر و خواهر مهربانش آشنا شده بود و به خاطر آن از ته دل ممنونش بود.

مهناز خانم مشغول درست کردن ترشی و غذای رژیمی برای مادر طراوت بود. نهار بقیه را طراوت درست کرد. نزدیک ظهر مرضیه هم با بچه هایش آمد و جمعشان جمع شد. کم کم مردان خانواده هم رسیدند و نهار را دور هم خوردند.

بعد از نهار طراوت داشت توی آشپزخانه دستهایش را می شست، که رضا از پشت سرش گفت: دست پختت عالی بود ولی...

طراوت برگشت و گفت: ولی غذای مامان یه مزه ی دیگه میده.

_: اون که البته! ولی می خواستم بگم راضی به زحمت نبودیم رهاخانم.

_: خواهش می کنم. اینقدر زحمت دادیم، بالاخره کمی هم جبران کنیم جای دوری نمیره.

رضا لبخندی زد و گفت: می خواستم یه خواهشی ازت بکنم.

_: بفرمایین.

_: تو کار ترجمه کمکم می کنی؟

_: همون کتاب الکترونیک؟

_: آره متنای غیر تخصصیش با تو.

_: نمی دونم از عهده ام برمیاد...

_: البته که میاد. راستش فرصتم کمه و هنوز خیلی مونده. اگه کمکم کنی ممنون میشم. دستمزدتونم محفوظ.

_: اون که مهم نیس... ولی باشه اگه بتونم که حرفی نیست.

باهم به اتاق رفتند. میز غذاخوری جمع شده بود. رضا لپ تاپ و کتاب و کاغذ و قلم آورد و دو نفری مشغول شدند. آن طرف تر بقیه گرم صحبت بودند. مرضیه به سختی بچه هایش را کنترل می کرد که مزاحم آن دو نباشند. طراوت بعد از چند دقیقه کار، چنان غرق مطلب شده بود که فقط توضیحات رضا را می شنید.

کار ترجمه ده روز کامل طول کشید. هرروز بعد از نهار شروع می کردند و قبل از شام برمی خاستند. بعد از یک هفته مجبور شدند شبها تا دیروقت ادامه بدهند تا رضا بتواند کار را به موقع تحویل بدهد.