ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت پنجم)

سلام سلام 

خوبین ایشالا؟ خدا رو شکر. 

 

اینم از قسمت بعدی. من برم ماست خیار درست کنم! 

راستی برای مهمونی ساندویچ درست کردم. پنیر و مایونز و سس گوجه و سس تند قاطی کردم. مالیدم روی دو تا نون تست. وسطشم یه کباب بشقابی سرخ شده گذاشتم و گذاشتم تو ساندویچ میکر (استفاده از وسیله ای که شیش ماه بود داشت خاک می خورد بخ بخ!) جالب بود. اگه دوس داشتین امتحان کنین. تر و پرمزه شد. 

 

طراوت رو گرداند و دوباره در سکوت به کارش ادامه داد. نمی خواست اعتراف کند، اما دلش تنگ بود. نگاه خندان رضا توی خواب و بیداری از جلوی چشمش کنار نمی رفت. صدای او را که میگفت "رهاخانم" هر لحظه می شنید. از این که اینقدر خود را بی اراده می دید عصبانی بود. از این که هیچ آدرس و شماره تلفنی از او نداشت ناراحت بود. ولی به خودش می گفت: نه ناراحت نیستم. بهتر! اینجوری زودتر فراموشش می کنم.

بابا به اتاق برگشت. با خستگی روی مبل افتاد. مامان پرسید: تموم شد؟ بریم؟

_: نه بابا. مگه به این آسونیه. این سر برو فیش بگیر، اون سر برو پرداخت کن. دوباره بیا رسید تحویل بده. اونجا مهر بشه، اونجا امضا بشه. هرکدوم یه گوشه ی این بیمارستان درندشت و هرجا هم یه صف طویل. خدا خیری به این نظری دوست داداشت بده. بنده خدا اومده بود عیادت. دم در رسیدیم بهم. وقتی گفتم می خوام برم دنبال کارای ترخیص، گفت براتون سخته من میرم دنبالش. ماشینشم آورد تو که کارمون تموم شد برسونتمون. یه دسته گلم آورده بود که گذاشت تو ماشین. دیگه حالا این کاغذا رو گرفته و رفته دنبال کارا.

با شنیدن اسم نظری دل طراوت لرزید. وسایل مامان مرتب شده بود. روی صندلی نشست و دستهایش را بهم قفل کرد. احساس می کرد تک تک سلولهای بدنش از هم جدا شده اند و مثل جیوه رویهم می لغزند. بعد از مدتی که به نظرش عمری آمد، ضربه ای به در خورد. بابا باز کرد. رضا بود. رضا با خوشرویی و ادب باورنکردنی ای وارد شد. طراوت اینقدر می لرزید که نتوانست جواب سلامش را بدهد. هم هیجان زده بود و هم می ترسید او طبق عادت بین هر جمله یک "رهاخانم" هم بگنجاند، که خوشبختانه اینطور نشد.

با خودش ویلچری آورده بود که مامان را به ماشین برساند. طراوت لرزان بلند شد تا به مامان در پایین آمدن از تخت کمک کند. مامان نگران ضعف و لرز او شده بود، خود را مسبب آن می دانست و دائم عذرخواهی می کرد.

رضا کیف وسایل مامان را روی دسته ی ویلچر گذاشت و به راه افتاد. بابا و مامان تشکر می کردند و او با فروتنی انکار می کرد. بالاخره سوار ماشین شدند و راه افتادند.

رضا گفت: خانم امیرزاده مادرم خیلی سلام رسوندن و خواهش کردن اگه ممکنه تا وقتی که حالتون بهتر میشه مهمون ما باشین. هرچی باشه تو هتل نه جاتون مثل خونه راحته و نه غذاها مناسبه. خودتون خیلی بهتر می دونین بالاخره بعد از عمل اونم کیسه صفرا یه رژیم غذایی کم چربی و اینا لازمه. درسته؟

مامان با ضعف گفت: درسته. ولی دلیل نمیشه که مزاحم مادرتون بشیم. ما تا همینجا هم خیلی بهتون زحمت دادیم، از همراهی طراوت تو راه و حالا هم که این همه دوندگی کردین.

_: اختیار دارین خانم. برادرتون دوست عزیز من هستن و منسوبینشون البته جای خود دارند. بی تعارف گفتم؛ مامان خیلی اصرار کردن. خواهش می کنم قبول کنین. همین الان وسایلتون رو از هتل برمی داریم و میریم. نگران نباشین خونه ی ما دو طبقه اس. اتاق مهمونمون کاملاً جدا و دم دره. اتاقای خودمون بالاست. قول میدم که اونجا راحت باشین.

بابا گفت: با تمام اینها...

رضا به میان حرفش پرید و گفت: خواهش می کنم تعارف نکنین. مامان وقتی شنیدن این مشکل براتون پیش اومده خیلی ناراحت شدن. خودشونم کیسه صفراشون مشکل داره و می دونن چطور از خانمتون پذیرایی کنن. هیچ زحمتی نیست.

رضا اینقدر اصرار کرد تا وقتی که به هتل رسیدند، طراوت و پدرش با عجله چمدانها را بستند و اتاق را تحویل دادند.

تمام راه طراوت سکوت کرده بود. گهگاه سر برمی داشت و از آینه نگاه خندان رضا را تماشا می کرد. رضا هم آرام گرفته بود. گاهی بابا یا مامان سوالی می کردند که او مودبانه جواب می داد. در مورد شغلش پرسیدند و وضعیت تحصیلی اش...

وقتی رسیدند خانواده ی رضا به گرمی به استقبالشان آمدند. مادر و پدرش، برادرش و مرضیه و شوهرش، همین طور دوقلوهای نازشان. طراوت با یک نظر عاشق دختربچه ها شد. دلش نمی آمد لحظه ای از آنها جدا شود. وقت نهار رویا و رعنا را دوطرفش نشاند و غذایشان را دهانشان کرد. اینقدر شیفته شده بود که رضا را به کلی فراموش کرد. با خوشحالی به حرفهای بچه ها گوش میداد و سعی می کرد زبان مخصوصشان را یاد بگیرد. هر کلمه ای که می گفتند سر برمیداشت و از مرضیه می پرسید. کلی عکس و فیلم ازشان گرفت و تمام دیدنیهای توی گوشی اش را نشانشان داد.

بعد از نهار شوهر مرضیه عذر خواست و به سر کارش رفت. علی برادر کوچک رضا هم دانشگاه را بهانه کرد و به دنبال او رفت. پدر و مادر طراوت هم برای استراحت به اتاقشان رفتند. اما طراوت که از بچه ها دل نمی کند همانجا ماند. مرضیه و مادرش توی آشپزخانه بودند و پدر خانواده هم به اتاقش رفته بود.  رضا لپ تاپش را آورد و گوشه ی هال مشغول شد. طراوت کوچکترین توجهی به او نداشت.

مرضیه دم در آشپزخانه آمد و او را صدا زد. رضا به سنگینی برخاست و پیش او رفت. چند لحظه بعد با یک سینی چای برگشت. جلوی طراوت خم شد و پرسید: پرنسس چای میل دارن؟

طراوت با خنده سر برداشت و پرسید: این یه اسم جدیده؟

بعد با لحن کودکانه ای اضافه کرد: پرنسس این خوشگلای جیگرن!

_: خاله رویا شایی

_: ای قربون رویا بشم، شایی می خوای؟ صبر کن عزیزم این که داغه. الان درستش می کنم.

سینی را از رضا گرفت و به آشپزخانه رفت. دو تا استکان چای سرد و شیرین آماده کرد و به اتاق برگشت. سینی را روی میز جلوی مبل گذاشت و بچه ها جلوی میز ایستادند.

_: پرنسس خودت چی؟

باز خندان سر بلند کرد. رضا روی مبل نزدیکتری نشسته بود و لپ تاپ روی پایش بود.

_: دست بردار رضا! پرنسس چیه؟

_: خیلی هم با مسماست! اولا که فامیلت امیرزاده است و به انگلیسی میشه پرنسس...

طراوت با خنده پرسید: خب؟

_: دیگه هم این که پرنسسا معمولاً خودشونو خیلی دست بالا می گیرن و زیر دستا رو تحویل نمی گیرن.

_: جانم؟!!

بعد غش غش خندید. رضا هم دیگر چیزی نگفت و دوباره غرق کار خودش شد. مرضیه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خیلی ببخشید طراوت جون. حسابی تو زحمت افتادی.

_: نه بابا چه زحمتی؟ خیلی نازن...

_: خب بچه ها از خاله خدافظی کنین بریم بالا لالا.

_: حالا باید حتماً بخوابن؟

_: آره عزیزم. والا یه ساعت دیگه خیلی بداخلاق میشن. می خوای تو هم بیا بالا. گهواره هاشون بالاست.

_: زشت نیست؟

_: نه عزیزم. خونه ی خودته.

طراوت با خوشحالی برخاست و نگاه رنجیده ی رضا را ندید. رضا با حرص لپ تاپش را بست و آن را روی میز گذاشت. برخاست. چند لحظه ای آنها که گرم صحبت از پله ها بالا می رفتند نگاه کرد و بعد به آشپزخانه رفت. مادرش کارش تمام شده بود. دستهایش را خشک کرد و گفت: اگه چایی می خوای هست.

_: نه ممنون. مامان از بیرون چیزی نمی خوای؟

_: چرا. یه ماست کم چرب بگیر، یه خورده هم شوید تازه.

_: چشم. دیگه؟

_: چیز دیگه ای یادم نمیاد.

_: من یه کم کار دارم. یکی دو ساعت دیگه اینا رو برسونم بهتون اشکال نداره؟

_: نه. برای شام می خوام.

_: باشه. پس اگه کار دیگه ای داشتین زنگ بزنین.

_: ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ

از در بیرون رفت. چند لحظه ای دلخور به در بسته تکیه داد و بعد قدم زنان راهش را کشید و رفت تا عصبانیتش را سر توپ تنیس تو سالن اسکواش خالی کند!

مرضیه و طراوت بچه ها را خواباندند و بعد برای گردش و خرید از خانه خارج  شدند. هوا تازه تاریک شده بود که خوش و خندان راه بازگشت را در پیش گرفتند. هنوز راه زیادی مانده بود که به رضا برخوردند. رضا با اخم جواب سلامشان را داد و پرسید: ببینم مرضیه اون شوهر بی غیرتت مشکلی نداره، تا این وقت تو خیابونی؟

_: اولاً تنها نیستم، در ثانی به تو ربطی نداره؛ ثالثاً تو از جای دیگه دلت پره، چرا سر من خالی می کنی؟

_: مثلاً از کجا؟

مرضیه خندید و گفت: هرکی رو بتونی رنگ کنی، منو نمیتونی! دستت خیلی وقته برای من رو شده آقای عاشق پیشه!

_: این چرت و پرتا چیه میگی مرضیه؟ معلوم هست؟

_: دروغ میگم؟

_: چرند میگی. مهمون سرمایی رو از بیخ بخاری کشیدی بیرون که چی؟

_: آخی... نگران شدی؟ نترس سرما نمی خوره.

طراوت که هم از رو رفته بود و هم از این دعوا تفریح می کرد، گفت: میشه بقیشو تو راه ادامه بدین؟ من سردم نیست، ولی مامان و بابام نگران میشن.

مرضیه خندید. دست دور بازوهای او انداخت و گفت: بریم. همش تقصیر این مزاحم خیابونیه که راهمونو سد کرده! هی پسر برو کنار تا پلیس خبر نکردم.

رضا با حرص راه افتاد و چند قدم از آنها جلوتر به راهش ادامه داد.         

مهمانی

سلام 

 

خوبین؟ منم خوبم! خدا رو شکر 

شب مهمون دارم. دوره ی دوستام. از دیروز تا حالا همش تو ذهنم کیک و شام و پذیرایی دور می زنه و جایی برای قصه نمی ذاره. صبح تو ساندویچ میکر کیک پختم خوب شد خدا رو شکر. می خوام قطعاتش رو بذارم رو هم لاش خامه و مربا بدم. همینجور لقمه لقمه.  

دستور کیکشو می ذارم تا آپم خالی از بار علمی نباشه!  

 

تخم مرغ ۴ عدد 

کره ۱۵۰ گرم 

شکر یک پیمانه 

آرد ۳ پیمانه 

ب پ یک قاشق مرباخوری 

شیر ۳ چهارم پیمانه 

رنده ی پوست لیمو ترش یک قاشق مرباخوری 

وانیل کمی 

نمک یه ذره 

 

 

اول سفیده ها رو می زنیم تا پف کنه. بعد زرده ها رو دانه دانه اضافه می کنیم. بعد شکر و کره و وانیل و پوست لیموترش را می ریزیم. بعد شیر و آرد و ب پ رو کم کم اضافه می کنیم و هویجور! می زنیم تا صاف و یک دست بشه. 

حالا کف قالب رو چرب می کنیم و مایه رو می ریزیم میذاریم تو فر! 

یا این که کف ساندویچ میکر رو با قلم مو چرب می کنیم و ملاقه ملاقه می ریزیم و می پزیم. دقت کنین هر بار که می خواین بریزین کفش رو چرب کنین.  

یا کف ماهیتابه ی تفلون کوچکی رو چرب می کنین و مثل بالا ولی روی گاز ملاقه ملاقه می پزین که میشه همون پن کیک که فرنگیا برای صبحانه استفاده می کنن و روش کره و مربا و یا عسل و خامه و اینا می ریزن. 

میشه توش شکر خیلی کم بکنیم و تو ماهیتابه بپزیم و بعد لاش گوشت سرخ شده و جعفری و تخم مرغ پخته بذاریم بپیچیم که میشه پن کیک با گوشت. میشه خوب با کمی خمیر آرد و آب بچسبونیمش و دوباره تو روغن سرخش کنیم. یا این که تو فر بپزیم و مثل رولت درستش کنیم. 

 

هنوزم جا داره که بازم بگم. ولی هم حوصله ی شما سر میره هم من کار دارم. شب مهمون دارم مادررررررر جااااان. کمکککککک

سفرنامه ی طراوت (قسمت چهارم)

سلام سلام سلام 

 

خوبین ایشالا؟ منم خوبم.  یه کم سردمه یه زیاد خوابم میاد :) دیروز از نمایشگاه یه کتاب خریدم. می خوام برم بخوابم کتاب بخونم. هورااا خدایا شکرت. خدا کنه کتابش خیلی جالب باشه. 

 

طراوت با عصبانیت بالا رفت و چمدانش را تا انتهای مینی بوس کشید. روی نیمکت آخر کنار پنجره نشست و چمدان را جلوی پایش گذاشت. مسافران دیگر هم کم کم سوار می شدند تا تقریباً مینی بوس پر شد. درست وقتی که می خواست راه بیفتد، در دوباره باز شد و آخرین نفر هم بالا آمد. طراوت سر بلند کرد، با دیدن نگاه شیطنت آمیز رضا جا خورد! همان قدر که خیالش راحت شده بود، از این شوخی بیجا هم ناراحت بود. با حرص رو گرداند و از شیشه ی خاک گرفته به بیرون چشم دوخت.

بالاخره مینی بوس راه افتاد و بعد از نیم ساعت به شهر فردوس رسید. پیاده شدند. رضا آن طرفتر منتظر ایستاده بود. ولی طراوت خلاف جهتی که او ایستاده بود شروع به رفتن کرد.

_: رها وایسا. معلوم هست با این عجله کجا میری؟

_: آره دارم میرم ترمینال رو پیدا کنم. هیچ احتیاجی هم به کمک تو ندارم.

_: پس مسیرمون یکیه. اجباراً باهم باید بریم.

_: این شوخی مسخره چی بود رضا؟

_: شوخی؟ رها تو که احتیاجی به کمک من نداری! خب... رفتم.

_: ولی نرفتی.

_: دیوونه هستم رها. ولی اونقدرا کله خراب نیستم که امانت مردم رو تو یه ده غریب ول کنم.

_: پس اون یادداشت لعنتی چی بود؟

_: تلافی دیشب رهاخانم! تا صبح گوشه ی حیاط از سرما لرزیدم که سرکار خانم راحت باشن! حداقل می تونستی مودبانه تر بیرونم کنی. یا بهتر از اون تعارف کنی اون طرف اتاق بخوابم.

_: می خواستم این کارو بکنم، ولی تو اینقدر بی ادب بودی که حقت بود تو سرما بلرزی!

_: باشه. تو هم حقت بود امروز یه کمی از ترس بلرزی.

_: من نترسیدم!

_: مشخصه!

_: فقط به حد مرگ عصبانی بودم.

_: اعتراف کن که ترسیده بودی دیگه! والا اینقدر عصبانی نمیشدی.

_: دست از سرم بردار رضا. خسته شدم. بذار یه دقه بشینم.

_: تا هروقت دلت می خواد بشین. من میرم با تاکسی بین شهری برم. از اتوبوس راحتتره.

_: رضا!!!

_: تو اعتراف بکن، من تا آخر دنیا باهات می مونم.

_: باشه اعتراف می کنم که می ترسم. ولی لازم نیست تا آخر دنیا بمونی. منو برسون به هتلی که بابا اینا هستن، برو دنبال زندگیت.

رضا لبخندی زد. طراوت با خستگی لب جدول نشست و چمدانش را کنار پایش گذاشت. سرش گیج می رفت. رضا هم چمدانش را کنار چمدان او گذاشت و نشست. موبایلش زنگ زد. طراوت بی اراده سر برداشت. تصویر زن زیبایی روی گوشیش بود. طراوت دوباره به آسفالت خیابان چشم دوخت و فکر کرد: نامرد زنم داره و سربسر من میذاره. بیچاره زنش!

رضا برخاست. در حالی که مسافت پنج متر را جلوی طراوت می رفت و برمیگشت، جواب داد: جونم مَرضی؟ سلام!... خوب. تو خوبی؟ بچه ها خوبن؟.... نه بابا هنوز فردوسم. اتوبوس خراب شد دیشب تو راه موندیم. حالا دارم میام. .... نه بابا خوبم. چیزی نشده! مرضیه به مامان که نگفتی تو راهم؟ آره ندونه بهتره. حالا سه چهار ساعت دیگه می رسم ایشالا.... نیایی هم خودم میام! خیال کردی!... ای قربونش بشم. گوشی رو بده بهش... ای جاااان! جون دایی سلام...

طراوت آهی کشید و گرداند. پس خواهرش بود. رضا همینطور داشت قربان صدقه می رفت. ظاهراً دو تا بچه بودند. رعنا و رویا. سر گرفتن گوشی دعوایشان شده بود. رضا همینطور راه می رفت و گاهی با این و گاهی با آن حرف میزد.

موبایل طراوت زنگ زد. سهیلا بود. بعد از سلام و احوالپرسی، پرسید: رسیدین؟

طراوت نگاهی به رضا که هی می رفت و برمی گشت انداخت و با کلافگی گفت: نه بابا اتوبوس خراب شد. فردوسیم.

_: خودت خوبی؟ آقای نظری هم باهاته؟

_: آره بابا خوبم. اونم هست. رضا بشین دیگه. دیوونه شدم!

رضا با اخم نشست. حرفش بالاخره تمام شده بود. قطع کرد.

سهیلا پرسید: رضا کیه؟

طراوت با حرص نگاهی به رضا انداخت که داشت با موبایلش بازی می کرد. به سهیلا گفت: رضا نظری دیگه! کی؟ دوست بابات!

_: تو بهش میگی رضا؟!!

_: بگم اصغر؟

رضا موبایل را از دست طراوت قاپید و قطع کرد. با عصبانیت گفت: آبرو واسه من نذاشتی! داییت رو من حساب کرده که تو رو سپرده دستم. این چه طرز حرف زدنه با دخترش؟

_: چرا همچین می کنی رضا؟ تقصیر خودته! هی جلو دماغ من رژه میره. سرم گیج رفت.

_: می تونستی یه کم مودبانه بگی.

_: نه این که تو خیلی مودبی!

_: داییت فکر می کنه هستم.

_: خب که چی؟

_: برای خودت بد شد خره! حالا دوستی من و داییت به درک! هرچند که واقعاً دوسش دارم و نمی خوام ازم برنجه. ولی اونی که باهاش چشم تو چشم میشه تویی نه من!

موبایل طراوت دوباره زنگ زد. سهیلا بود. طراوت با درماندگی گوشی را برداشت.

_: الو طراوت؟ الو؟ قطع شد یهو؟ اونجایی؟ حالت خوبه؟

_: آره بابا. چه خبرته. خوبم. ببین الان باید برم. رسیدم بهت زنگ می زنم.

_: باشه. خداحافظ.

قطع کرد. زیر لب گفت: می کشمت رضا.

رضا بعد از مدتها کمی مهربان شد و با ملایمت گفت: حالا شاید به باباش نگه. اگه دیگه خسته نیستی بیا بریم.

_: بریم.

بعد از کمی پرس و جو ایستگاه تاکسیها را پیدا کردند و سوار شدند. چهار مسافر و راننده که همه غیر از طراوت مرد بودند. طراوت با غمی سنگین کنار شیشه نشست و چشم به بیرون دوخت. رضا که وسط نشسته بود، سرش را عقب داد و خوابید.

طراوت دلش نمی خواست راهش اینطور به آخر برسد. گاهی از گوشه ی چشم نگاهی به رضا می انداخت. می خواست مثل اول راه باهم حرف بزنند. ساده و صمیمی. اما رضا تا مقصد خوابید. بعد هم پیاده شدند و تاکسی دیگری گرفت و طراوت را به هتل رساند. جلوی در هتل رضا هم پیاده شد. راننده چمدان طراوت را پایین گذاشت و رضا آن را تا نزدیک در هتل آورد.

_: خیلی ممنون. می برمش دیگه. فقط لطف کن و حساب اتاق و شام و تاکسی منو بکن. خیلی به زحمت افتادی.

رضا نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: میذارم به حسابتون رها خانم.

_: من جدی گفتم رضا. خیلی خرج کردی. حساب کن دیگه. پول بلیطم که نگرفتی.

_: دست بردار رها. خداحافظ.

طراوت با دستپاچگی کیف پولش را درآورد و گفت: اینجوری نمیشه.

همان موقع در باز شد و پدر طراوت از هتل بیرون آمد. با تعجب پرسید: طراوت تو اینجا چکار می کنی؟

_: سلام بابا. نگران بودم نتونستم تا فردا صبر کنم. آقای نظری دوست دایی لطف کردن و بلیط اضافشون رو به من دادن.

رضا مودبانه گفت: سلام کردم. خیلی از آشنایی تون خوشوقتم.

و واقعاً هم وقتی می خواست ادب به خرج بدهد غلط انداز می شد! بابا به گرمی با او احوالپرسی کرد و گفت: باعث زحمت شما شدیم.

_: نخیر خواهش می کنم. باعث افتخار بود. اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم.

_: بفرمایین یه چایی در خدمت باشیم.

_: نه ممنون. خونه منتظرمن. باید برم.

سریع و مودبانه خداحافظی کرد و رفت. بابا هم همراه طراوت به هتل برگشت و با او به اتاق رفت. طراوت دوش گرفت و لباس عوض کرد و همراه بابا برای دیدن مادرش به بیمارستان رفت.

تا صبح روز بعد توی بیمارستان ماند. بابا به هتل برگشته بود. صبح آمد و شیفت را تحویل گرفت. طراوت هم برگشت. لباسی عوض کرد و به حرم رفت. رضا راست می گفت. بعد از زیارت حالش خیلی بهتر بود. سبک شده بود. اما گم کرده ای داشت. کلافه بود. به بیمارستان برگشت. مامان مرخص شده بود و بابا مشغول کارهای ترخیص بود. طراوت وسایل را جمع کرد و توی ساک مامان گذاشت.

مامان پرسید: طراوت چی شده؟

_: هیچی. چیزی نشده.

_: ولی یه چیزیت هست. از وقتی اومدی خیلی ساکتی. دیروز گفتم حتماً از راه رسیدی خسته ای.

طراوت به تندی گفت: آره هنوزم خسته ام. دیشب خوب نخوابیدم.

_: طفلکی. اومدی اینجا اسیر شدی.

_: این حرفا چیه مامان؟ وظیفمه.

_: خدا خیرت بده.

طراوت رو گرداند و دوباره در سکوت به کارش ادامه داد. نمی خواست اعتراف کند، اما دلش تنگ بود. نگاه خندان رضا توی خواب و بیداری از جلوی چشمش کنار نمی رفت. صدای او را که میگفت "رهاخانم" هر لحظه می شنید. از این که اینقدر خود را بی اراده می دید عصبانی بود. از این که هیچ آدرس و شماره تلفنی از او نداشت ناراحت بود. ولی به خودش می گفت: نه ناراحت نیستم. بهتر! اینجوری زودتر فراموشش می کنم.

سفرنامه ی طراوت (قسمت سوم)

سلام 

اینم قسمت سوم! 

 

 طراوت رو گرداند. سرش را به شیشه تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. بعد از چند دقیقه که به نظر هر دوشان بسیار طولانی آمد، بدون این سرش را از روی شیشه بردارد یا نگاهش را از بیرون برگیرد، نالید: رضا... تو فکر می کنی چقدر طول میکشه که مامانم دوباره مثل قبل بشه؟

رضا با خوشرویی به طرفش برگشت. بازویش را روی پشتی صندلی طراوت گذاشت و گفت: خیلی طول نمی کشه رهاخانم. به خاطر تو هم شده، خیلی زود سرحال میاد. راستی چند تا خواهر برادر داری؟

طراوت سرش را به پشتی تکیه داد و درحالی که زانوهایش را محکمتر در آغوش می فشرد، با لحن دلخور بچگانه ای گفت: من خواهر برادر ندارم. تنهام. یه دونه بچه اونم سر پیری.

_: یکی یه دونه، عزیز دردونه.

_: نه. یعنی نمی دونم. مامان بابام هیچ وقت اون قدر فرصت نداشتن که بخوان لوسم کنن. رو پاهای خودم بزرگ شدم.

_: ولی تو خیلی لوسی!

طراوات رو گرداند، از زیر دست رضا که بالای سرش خیمه زده بود، رنجیده نگاهش کرد. رضا لبخندی زد و گفت: شوخی کردم.

طراوت دوباره سر به زیر انداخت. پیشانیش را روی زانوهایش گذاشت. رضا دستش را از روی پشتیش برداشت. زانوهایش را بالا آورد و به پشتی صندلی روبرو تکیه داد. کمی روی صندلی لم داد و در سکوت به او چشم دوخت. طراوت سر بلند کرد. بدون این که به او نگاه کند، طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: سه چهار ساله بودم که مامان تصمیم گرفت تخصص بگیره. صبحا می رفتم مهد تا بعدازظهر. وقتی هم می اومدم باید پیش کلفتمون می موندم. مامان تا دیروقت درس می خوند. فقط گهگاه که برای استراحت چند دقیقه ای از اتاق بیرون می اومد، می تونستم ببینمش. آخرشبا که برای بوسه و شب بخیر به اتاقم می اومد، چشماش اینقدر سرخ بود که می ترسیدم. موهاشم همیشه سفید بود. به رنگ مو حساسیت داره، رنگ نمی کنه. به نظرم هم مامان هم بابا خیلی پیر میومدن. تمام کابوس بچگیام این بود که یه روز می میرن و من کاملاً تنها میشم.

رضا کمی به طرفش خم شد و با محبت گفت: و خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد. نتیجه این که موی سفید همیشه نشونه ی پیری نیست. پیری هم همیشه نشونه ی مرگ نیست. مرگ هم دست خداست و سن و سال دلیل قطعیش نیست. الانم مامانت خوب میشه. خودتم می دونی. این کودک درونته که به خاطر کابوسای بچگی نگرانه.

_: می دونی هیچ وقت سیر ندیدمشون. وقتی مامان بالاخره تخصص قبول شد، تازه گرفتاری شروع شد. بابا برای اون دوره تونست خودشو منتقل کنه مشهد. مامان اونجا درس خوند و منم دبستان رو رفتم. بعد برگشتیم و برای طرح مامان مجبور شدیم بریم به یکی از شهرای اطراف. بابا نتونست بیاد. موند تو شهر خودمون. آخر هفته ها برمی گشتیم خونه می دیدیمش. یا این که اون میومد پیش ما. تابستون که مدرسه نداشتم، گاهی منو با خودش میاورد که طول هفته رو باهم باشیم. باهم که نه. صبح تا شب سر کار بود، منم خونه ی خاله و دایی و دوست و آشنا... از این حیرونی، از این حس سربار بودن متنفر بودم. حتی الانم حاضر نیستن تنهام بذارن. هرچی گفتم بابا آپارتمانه، مادر من خطری نداره. بذارین واسه خودم باشم این چند روزه، مزاحم زن دایی نباشم رضایت ندادن. نمی دونن، نمی فهمن چه حسیه... بچگیم فکر می کردم همشون بهم ترحم می کنن. به چشم یه بچه ی تنهای محتاج توجه نگام می کنن. خیلی بد بود خیلی...

نمی دانست چرا این حرفها را برای رضا می گوید. اینها درد دلهایی بود که همیشه توی دلش نگه داشته بود. نه مادرش می دانست و نه سهیلا و سمیرا که بهترین دوستانش بودند.

رضا دوباره دست روی پشتی اش گذاشت. کمی بیشتر به طرفش خم شد. طراوت سرش پایین بود، گرمی نفسش را حس می کرد.

_: آروم باش رهاخانوم. گذشته ها گذشته. حال و آیندتو با این دلگیریها خراب نکن. من بلد نیستم، ولی با کمک یه مشاور می تونی حلش کنی. تو باید زندگی کنی. با زندگیت همونجوری که هست روبرو بشی.

_: این همون کاریه که نمی تونم بکنم. همیشه تو رویاهای بچگیم بابا مامانم خیلی جوون بودن با یه عالمه خواهر برادر... با یه حیاط که زمینش چمن بود. مامان کار نمی کرد. بابا هم مثل خیلی از بابا یک و نیم دوی بعدازظهر خونه بود. اون وقت همه سر میز آشپزخونه می نشستن نهار خوشمزه ی مامان رو می خوردن. شوخی می کردن و خوش بودن. عصر هم وقت چمن زدن بود و توپ بازی با بابا... دلم تنگه رضا. خیلی دلم تنگه!

_: می دونم. الان شبه. خسته ای. نگرانی کلافه ای. ولی بهت قول میدم فردا همه چی بهتر بشه. می رسیم مشهد. میری مادرتو می بینی. بعدم یه دوش می گیری و میری زیارت. یه دل سیر تو حرم گریه می کنی تا حالت جا بیاد. مطمئن باش اونجا مشکلات لاینحل دنیا هم حل میشه چه برسه یه دلگرفتگی ساده...

طراوت رو گرداند و نگاهی به او انداخت. رضا از بالای سرش با محبت لبخند زد. طراوت سرش را به پشتی تکیه داد. چقدر دلش می خواست سر بر سینه ی رضا بگذارد و بخوابد.

هنوز خوابش نبرده بود که اتوبوس ایستاد. راننده داد زد: شام نماز 20دقیقه. 20 دقیقه دیگه راه میفتیم.

طراوت پیاده شد. این بار خیلی سرد بود. دندانهایش از سرما بهم می خورد. لرزان گفت: دیدی چی شد؟ خوراکیای زن دایی موند تو ماشین!!

_: آره ما که گرم صحبت بودیم. فکر کردم تو برمی داری.

_: نه بابا... من؟ حواس نداشتم. خدا کنه غذاش خوب باشه. خیلی گرسنمه.

اما همین که وارد شدند، از بوی بد فضا حال طراوت بهم خورد. به ناچار به طرف سرویس بهداشتی که فاصله ی زیادی تا رستوران داشت دوید. آنجا هم با یک صف طویل و فضای خیلی کثیف مواجه شد. کم مانده بود دل و روده اش را هم بالا بیاورد. داشت یخ می زد. از ضعف و سرما می لرزید و دست و صورتی هم که شسته بود، خشک نمیشد. رضا هم نبود. وسط بیابان خسته و کلافه ایستاده بود و می لرزید. بالاخره رضا برگشت. با یک جعبه دستمال کاغذی که دست و صورتش را خشک کرد و کمی آرام گرفت؛ و یک بطر نوشابه دو سه بسته کیک و پفک.

_: رها خانم یه کم نوشابه بخور. برای حال تهوع خوبه. متاسفم. غذای بدرد بخوری نداشت.

_: ممنونم.

جرعه ای نوشید و گفت: بگیرش. دارم یخ می زنم. نمی تونم.

_: یه لحظه نگهش دار. این کیسه رو هم بگیر. نیفته رها!

کتش را درآورد. یک جلیقه بافتنی ظریف روی پیراهنش داشت. کت را روی شانه ی طراوت انداخت. کیسه و نوشابه را گرفت و گفت: بپوشش.

_: خودت چی؟ سرما می خوری.

_: من بیست سی کیلو از تو بیشترم. فکر می کنم برای گرم کردن بدنم کافی باشه! می پوشی یا تنت کنم؟

_: می پوشم.

آستینهای کاپشنش را از توی آستینهای کت مخمل رد کرد و دکمه ها را بست. کمی بهتر شد. اینقدر که تا باز شدن در اتوبوس طاقت بیاورد.

وقتی سوار شدند، کت رضا را درآورد، با کاپشن خودش گوشه ی صندلی کز کرد و خیلی زود خوابش برد. رضا یک وری به پشتی تکیه داد و به او چشم دوخت. مژگان بلندش روی گونه های سرخ شده از سرمایش خوابیده بودند. بینی کوچک و لبهای سرخش دوست داشتنی بودند. پوست گندمگون و صورتی به شکل قلب داشت. بدنش خیلی لاغر و استخوانی با قدی متوسط بود.

رضا آهی کشید و نگاهش کرد. شُل شده بود، داشت میفتاد. رضا کتش را تا کرد و روی شانه و بازوی خودش گذاشت تا نرم باشد. قبل از آن که کاملاً جا بگیرد، دخترک روی بازویش افتاد.

ساعت دو بعد از نیمه شب بود که اتوبوس با تکانی ناگهانی ایستاد. طراوت از خواب پرید و با ترس و تعجب به رضا چشم دوخت. چشهای سیاهش توی تاریکی می درخشید. رضا خندید و گفت: چرا اینجوری منو نگاه می کنی؟ من که ترمز نکردم!

_: ولی سرم رو شونه ات بود!

_: بنده بی تقصیرم. خودت نمی تونی گردنتو نگه داری. من چکار کنم رها خانم؟

طراوت کلافه و ناراحت رو گرداند. بیرون شب مثل قیر سیاه بود. هیچ چیز جز انعکاس کم رنگی از تصویر خودش توی شیشه دیده نمیشد.

_: رها؟

لحظه ای نگاهش کرد. دوباره خواب آلود سر بزیر انداخت. کفشهایش را درآورد و زانوهایش را محکم بغل گرفت.

_: سردمه. کاش درو می بستن.

_: هوم.

_: الان بزرگترین آرزوم یه اتاق گرمه، یه شام گرم و خوشمزه، یه رختخواب گرم و نرم... وای خدا...

رضا آهی کشید و از جا برخاست. کتش را پوشید و بیرون رفت. اتوبوس خراب شده بود. راننده و کمک و شاگردش مشغول تعمیر موتور بودند. چند نفری از مسافران پیاده شده بودند. بیابان بدجور سرد بود. رضا با این و آن حرف می زد و بحث می کرد. رها کم کم دوباره خوابش برد.

_: رها خانم پاشو. رها؟

رضا خم شد و بار دیگر با ملایمت صدایش زد. رها چشم بسته پرسید: کجاییم؟

_: همون جایی که بودیم. وسط بیابون. پیاده شو. اتوبوس حالا حالاها درست نمیشه.

رها کش و قوسی رفت و دوباره خودش را جمع کرد. حالا بیدار شده بود.

_: پیاده شم که چی؟ دارم همینجا یخ می زنم. وایسم وسط بیابون تاکسی بگیرم؟!

_: بیا چمدونتو گرفتم. یه چیز گرمتر بپوش.

_: لباس گرمم کجا بوده؟ گرمترین لباسم همینه که تنمه.

_: تو آبان با این لباس داری میری مشهد؟

_: نه می خواستم برم از خونه لباس گرم بردارم، ولی فرصت نشد.

_: خیلی خب. باشه. پیاده شو رها. دندم نرم. پالتوی منو بپوش.

پالتوی کرمی که تنش بود در آورد و به طرف او گرفت.

_: مرسی. می پوشمش! ولی پیاده نمیشم.

_: یه ساعته دارم روضه می خونم بنده ی خدا!! تو مگه اتاق و شام و رختخواب گرم نمی خوای؟

_: اینا رو وسط بیابون پیدا کردی؟

_: بعله. به سختی. فقط به خاطر تو! پیاده میشی یا کولت کنم ببرمت؟

_: نه میام. میگم از اتوبوس جا نمونیم ها.

_: رها خانم کدوم اتوبوس؟ این که فعلاً درست نمیشه. زنگ زدن یه اتوبوس دیگه بفرستن که اونم تا سه چهار ساعت دیگه نمی رسه. تو بیا فعلاً یه استراحتی بکنیم. بمونی تو اتوبوس با این هیکل رشید شام نخوردت تا صبح دووم نمیاری.

راه خاکی تا نزدیکترین روستا، بر اثر باران سر شب، خیس و گل آلود بود. رضا دو تا چمدان را می برد و رها به سختی تلاش می کرد تا کفشهای ساده ی مشکی اش توی گل گیر نکنند.

_: رضا می دونی ساعت چنده؟

_: دو و چل دقه.

_: این ساعت در خونه ی کدوم بدبختی رو زدی که بهمون جا و شام بده؟

_: اسم و رسمشو نمی دونم. ولی به اندازه ی یه هتل پنج ستاره بهش پول دادم. نگرانش نباش. جای دلسوزی نداره.

_: بهشون چی گفتی؟

_: چی باید می گفتم؟ همونایی که تو می خواستی.

_: خب گفتی کی همراهته؟

_: زنم! چیه فکر کردی گفتم خواهرزاده ی دوستم که اتفاقاً یه دختر خانم نازه؟! اون وقت رامون می دادن رها؟

_: نه همین. می خواستم بدونم چی گفتی.

_: گفتم زنم ویار داره و بدحاله. تو راه حالش بهم خورده و از دیروز صبح هیچی نخورده. اگه به دادش نرسین خون بچه ام میفته گردنتون!

_: دیوونه!!! تو اینا رو نگفتی!!!

_: با یه کمی بالا و پایین همینا رو گفتم. باید یه کم پیازداغشو زیاد می کردم. والا کی نصفه شبی می رفت واسه تو کباب درست کنه جون بگیری رهاخانم؟!

_: کوفتم بشه این کباب. من با تو هیچ جا نمیام!

و همان جا وسط راه پر گل و لای ایستاد. رضا چند قدم با چمدانها رفت و بعد برگشت. چمدان طراوت را به طرفش دراز کرد و گفت: راه بازه جاده دراز. پالتوی منو بده، چمدونتو بگیر برگرد.

_: تو... تو با من این کارو نمی کنی!

_: چکار نمی کنم رها؟ می خوای تو رو برسونم، خودم برگردم تو اتوبوس؟ باشه. هرجور تو می خوای. بیا دیگه. اینجا از سرما و گرسنگی تلف میشی.

طراوت آهی کشید و تسلیم زبان نرم و مهربانش شد. نیم ساعتی راه رفتند. دیگر واقعاً داشت از خستگی بیهوش میشد. بالاخره جلوی اولین خانه ی روستا که بالای درش چراغی روشن بود، ایستادند. لای در باز بود. رضا کلون را زد. زنی نسبتاً چاق و میانسال به استقبالشان آمد. چمدانها را از دست رضا گرفت و با کلی تعارف آنها را به بهترین اتاق خانه اش برد. اما طراوت اتاق را ندید. توی درگاه از حال رفت. وقتی بهوش آمد رضا را دید که سعی داشت با یک آب نبات چوبی قند خونش را بالا بیاورد. زن صاحبخانه هم با دستپاچگی سینی نیکلی بزرگی حاوی چلو و کباب و دوغ گوسفندی زمین گذاشت. سفره ی قلمکار گردی وسط اتاق پهن کرد و شام را رویش چید. با لهجه ی مخصوصش گفت: بفرمایین خواهش می کنم. زودتر بخورین سرحال بیاین.

طراوت به سختی خودش را به سفره رساند. رضا برایش غذا کشید و قاشق را دستش داد. چنگال نبود. کباب کمی سفت و برنج خوب دم نکشیده بود. اما به قول معروف در بیابان لنگه کفش هم غنیمت است، چلوکباب نامرغوب آنهم ساعت 3 بعد از نیمه شب که جای خود دارد!

طراوت با اشتهای بی سابقه ای خورد. بالاخره وقتی غذا تمام شد، تازه سر برداشت و نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. توی بخاری دیواری آتش مطبوعی شعله ور بود. پشت سرش رختخواب بزرگی پهن شده بود که روی آن را لحاف دو نفره ی ساتن سوزن کاری انداخته بودند. در واقع سنگ تمام گذاشته بودند. اما طراوت عُقش گرفت! رو گرداند و جرعه ای دوغ خورد تا حالش بهتر شود. رضا برخاست و گفت: رخصت می فرمایین رها خانم؟

طراوت با تعجب پرسید: کجا؟

_: میرم کنار اتوبوس. وقتی اتوبوس بعدی اومد میام بیدارت می کنم. تو راحت بخواب.

طراوت با وجود آن که از این کارش راضی بود، اما وجدانش اجازه نمی داد بعد از این همه زحمتش او را توی سرما راهی کند. دنبال کلمات مناسب می گشت که بگوید می تواند آن طرف اتاق کنار بخاری بخوابد. اما رویش نشد و در عوض پرسید: اگه صابخونه ببینه بپرسه کجا میری...

_: میگم نه این که خانومم ویار داره، از بوی تنم بدش میاد؛ بیرونم کرده. ما هم که خراب خانواده!

طراوت از جا پرید. در حالی که به شدت سعی می کرد فریاد نزند، گفت: می کشمت رضا! خفه شو! برو گمشو! برو بیرون!

_: چشم رفتم. فحش نده خوبیت نداره. خودم دارم میرم!

بعد هم واقعاً پالتویش را پوشید و رفت. طراوت تا نیم ساعت از عصبانیت می لرزید. ولی بالاخره وقتی زیر لحاف گرم و نرم خزید و چند دقیقه ای با اعصابش کلنجار رفت، خوابش برد.

وقتی بیدار شد، آفتاب پاییزی وسط اتاق پهن شده بود. توی رختخواب نشست و با حیرت فکر کرد: ساعت چنده؟!

موبایلش را توی جیب کاپشنش پیدا کرد. نزدیک یازده بود. وحشتزده فکر کرد: اتوبوس!!!!

نگاهی به چمدانش انداخت. چمدان رضا نبود، اما یک کاغذ یادداشت روی چمدان خودش بود. با قلبی که داشت از حلقش بیرون می زد، یادداشت را خواند:

همسر عزیزتر از جانم

مثل فرشته ها خوابیده ای. دلم نیامد بیدارت کنم. من می روم. تو می توانی با اتوبوس خط واحد به نزدیکترین شهر بروی و از آنجا بلیطی به مقصد مشهد تهیه کنی.

عاشق سینه چاکت

رضا

طراوت ده بار یادداشت را خواند تا باور کرد رضا قالش گذاشته و رفته است! اگر در آن لحظه دستش به او می رسید، حاضر بود با دستهای خودش خفه اش کند. اما حیف که خیلی از او دور بود. حتماً تا الان رسیده بود و خوش و خندان به ریش نداشته ی طراوت می خندید.

طراوت از اتاق بیرون آمد. هیچ کس خانه نبود. دستشویی را توی حیاط پیدا کرد. دست و رویی صفا داد و در حالی که زیر آفتاب بی رمق پاییزی با سر و صورت خیس می لرزید به این فکر می کرد که حالا باید چکار کند. ظاهراً راه پیشنهادی رضا بهترین راه بود.

به اتاق برگشت. با عصبانیت وسایلش را جمع کرد. چمدانش را برداشت و از اتاق بیرون زد. همان موقع زن صاحبخانه با چند قرص نان تازه وارد خانه شد و با خوشرویی داشت توضیح می داد که چون نانشان تازه نبوده است، رفته خانه ی مادرش تا برای طراوت نان بگیرد و الان یک صبحانه ی مقوی برایش حاضر می کند. اما طراوت صبر نکرد تا حرف او به آخر برسد؛ به سرعت از در بیرون زد و گفت: خودت بخور من باید برم.

وقتی به خیابان رسید، با پرس و جو از این و آن ایستگاه خط واحد را پیدا کرد. در حالی که چمدان را به دنبال خود می کشید، چند دقیقه ای راه رفت تا رسید. گوشه ی نیمکتی که پر از مسافر بود به انتظار اتوبوس نشست. همه با کنجکاوی نگاهش می کردند؛ حتی چند نفر هم سعی کردند سر صحبت را با او باز کنند، اما طراوت عصبانی تر از آن بود که توجهی بکند.

بعد از مدتی که به نظر طراوت یک قرن آمد، اتوبوس رسید. اتوبوس که نه... یک مینی بوس کهنه که زمانی رنگش قرمز بود، اما الان زیر قشری از خاک رنگ مشخصی نداشت.