ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سفرنامه ی طراوت (قسمت دوم)

سلاممم 

 

باز دوباره عاشق می شوم. لبریز از شوق. همراه با کلمات جملات... دلم برای شخصیتای داستانام هم تنگ شده بود! 

 

 

 

بعد از چند لحظه سکوت، رضا گفت: بین بحثاتون شنیدم مدرس کانون هستین، درسته؟

_: بله.

_: انگلیسی؟

_: بله.

_: پس یه جورایی همکاریم. من دبیر انگلیسیم. تو یه دبیرستان درس میدم.

_: چه جالب! شاگردای من دختر بچه هان. حداکثر دوازده ساله. یعنی داشتم شاگرد بزرگتر، ولی به نظرم سخت میاد.

_: در مورد پسرای دبیرستانی، آدم باید در موضع قدرت باشه. اینه که کلاسم تقریباً جدیه. فقط سن کمم یه کم قابل تحمل ترش می کنه. البته این نظر شاگرداس. ولی خارج از کلاس باهاشون رفیقم. حتی وقتی به عنوان فوق برنامه به همون شاگردا تو خونه درس میدم دیگه مثل سر کلاس نیست رهاخانم.

_: این خیلی خوبه ولی سخته.

_: نه زیاد. من موضعم مشخصه. اما چند وقت پیش یه موردی پیش اومد که حسابی قاطی کردم. ولی تلاش بانمکی بود.

_: با پسرا دعواتون شد؟

_: نه بابا اصلاً صحبت پسرا نبود. دخترعموم مربی یه مهدکودک دوزبانست. مربی زبانشون مرخصی زایمان گرفته بود، سه ماه می خواست بره. خب رهاخانم برای سه ماهم نمیشد کسی رو استخدام کنن. این بود که از من خواهش کرد برم درس بدم. می دونست من پایه ی هرکار نوظهوریم J

طراوت که خنده اش گرفته بود، گفت: مثل آرنولد تو کیندرگاختن.

_: به همون بدی! نه یعنی می خوام بگم یه پله هم بهتر نبود رها خانم! خدا می دونه که ما الان چند ساله که تو فامیل اصلاً بچه ی سه چهار ساله نداشتیم. رهاخانم من اصلاً نمی دونستم با این موجودات به چه زبونی باید حرف بزنم! دیگه سمانه، یعنی همون دختر عموم دو سه تا کتاب روانشناسی کودک و تمام کارتا و پوسترایی که باید آموزش می دادم داده بهم، که تو یه هفته همه رو بخونم و آماده بشم. سرتونو درد نیارم رهاخانم، به اون طفلکیا نمی دونم چی گذشت، ولی برای من اون تلاش مذبوحانه برای لطیف شدن، تجربه ی بامزه ای بود.

_: من آرزو دارم تو مهد درس بدم.

_: اگه مشهد می موندین با سمانه حرف می زدم جورش می کردم.

_: لطف دارین.

_: راستی شمام لیسانس زبان دارین؟

_: نه لیسانس ادبیات فارسی ام. زبان رو همون تو کلاسای کانون خوندم. دیگه الانم با کتاب و فیلم و برنامه های رادیویی ادامه میدم.

_: خیلی خوبه.

_: شما چطور؟

_: من زبان خوندم، تو شهر شما. تو همون دوره با داییتون آشنا شدم رها خانم.

_: جدی؟ چه جالب! اون وقت فقط درس میدین یا کار ترجمه هم می کنین؟

_: پیش بیاد می کنم. شما چی؟

_: آره کم و بیش. ترجمه، ویرایش، هرچی که پیش بیاد.

_: رهاخانم الان چی دستتونه؟

_: یه مقاله ی ادبی بود راجع به شکسپیر. فرصت نشد تایپش کنم. با کیبورد دایی عادت ندارم. می خواستم برم خونه که اینجوری شد. دیگه گفتم بچه ها تایپش کنن، ایمیل کنن برای صاحبش.

_: هیچی از ادبیات نمی دونم!

طراوت خندید و گفت: اشکال نداره. شما چی؟ الان چی ترجمه می کنین؟

_: یه کتاب دانشگاهی الکترونیکه.

_: اوه تخصصی!

_: خیلی! سرجمعش دویست صفحه هم نمیشه رهاخانم. مال داداشمه. دانشجوی الکترونیکه. اصطلاحات تخصصیشم با کمک خودش ترجمه می کنم، یا استاداش. کار سختی نیست. الکترونیک دوست دارم.

_: خوبه. عوضش من فاز و نولم به سختی تشخیص میدم.

_: no problem!  یه کار دیگه هم دوست دارم. البته هیچ ربطی به ادبیات و الکترونیک و زبان انگلیسی نداره.

طراوت متبسم نگاهش کرد. او هم پس از مکثی گفت: آشپزی رهاخانم! عاشق اینم یه مشت موادغذایی با یه عالمه ادویه قاطی کنم و یه غذای تند و تیز جالب اختراع کنم. تا حالا چند تا اختراعم تو خونه ثبت دادم! البته بین خودمون بمونه چندین بارم کل غذا نصیب سطل آشغالی شده J اما الان دیگه دستم اومده. سعی می کنم به اونجا نرسه.

_: احتمالاً دوران دانشجویی دور از خانواده خیلی کمکتون کرده.

_: اون که البته. پایه اش همون جا بود.

_: سنتی هم می پزین؟

_: نع! خیلی سخته. سنتی فقط مامانم. چه کاریه؟ خودمو بکشم تازه انگشت کوچیکه ی مامانم نمیشم. راستی رها خانم، به نظر شما چه جوریه که همه آشپزی مامانا رو اونم سنتی، به هر دستپختی ترجیح میدن؟

_: همه رو نمی دونم. من به شخصه دستپخت خودمو به مامانم ترجیح میدم، البته به کسی نگینا ؛")

_: نه بابا!!! چطور؟

_: آخه مامانم دکتره، اصلاً وقت نداره آشپزی کنه. منم برخلاف شما ترجیح میدم غذای سنتی رو خوب بپزم. فست فود بهتر از دستپخت من تو خیابون فراوونه.

رضا خندید و گفت: اینم یه جور برداشته البته! باید یه بار دستپختتونو امتحان کنم!

_: منم باید از اون غذاهای اختراعی شما بخورم!

_: قدمتون رو چشم. داریم میریم. مامانتون که بهتر شدن، تشریف بیارین با خانواده در خدمتتون باشیم. شما چی خوب می پزین رها خانم؟

طراوت روی صندلی جابجا شد. دلش می خواست پاهایش را جمع کند. خسته شده بود. بدون این که به رضا نگاه کند، گفت: خورش بادمجون... قورمه سبزی...

رضا سرش را کمی خم کرد بلکه نگاه او را بیابد. اما طراوت سخت درگیر خودش بود و داشت فکر می کرد آیا خیلی زشت است کفشهایش را دربیاورد و راحت بنشیند یا نه؟

_: خیلی ببخشید رها خانم... من یه ایرادی ازتون بگیرم؟

طراوت دست از بند کفشش برداشت. لحظه ای به او نگاه کرد و با تعجب گفت: شما که هنوز نخوردین!

بعد دوباره مشغول شد.

_: نه در مورد غذا نیست. رهاخانم میشه خواهش می کنم وقتی باهاتون حرف می زنم تو چشمای من نگاه کنین؟ شما به همه جا نگاه می کنین غیر از چشمای من.

طراوت بالاخره کفشهایش را درآورد. با احتیاط پاهایش را جمع کرد و گفت: بذارینش به حساب حجب و حیای زنانه.

_: شرمنده نمی تونم این طوری فکر کنم رهاخانم. حواسم پرت میشه بس دنبال نگاهتون می کردم.

طراوت سر برداشت. باز لحظه ای متبسم نگاهش کرد و بعد دوباره نگاهش را به زیر دوخت. با لاقیدی خوشایندی گفت: منم از این که تو هر جمله یه "رهاخانم" میگین حواسم پرت میشه، علی الخصوص که اسم واقعیم هم این نباشه.

خنده ی کوتاهی کرد و به سرعت اضافه کرد: ولی دارم بهش عادت می کنم.

_: اینو که من از اولم گفتم. ولی به نظر من نگاه نکردن تو چشم مخاطب بیشتر، از کمبود اعتماد به نفسه نه صرفاً حجب و حیا.

_: شاید اینطور باشه.

_: ولی آدمی که درس میده، معمولاً کمبود اعتماد بنفس نداره.

_: درس دادنو تازه شروع کردم. هنوز تاثیر چندانی نذاشته.

_: میگم یه جای کار می لنگه! ولی با تمام این احوال... رهاخانم... look at me please!

طراوت سر برداشت و گفت: به شرطی که اینقدر نگین رهاخانم!

رضا با چشمهایی خندان و لبریز از شیطنت پرسید: چی بگم؟ بگم طراوت خانم؟

طراوت خندید و رو گرداند. همانطور که از شیشه بیرون را نگاه می کرد، گفت: نه! حرفتونو بزنین، همینجور عادی!

_: شمام منو نگاه کنین، همینجور عادی!

طراوت برگشت. نگاهی به او انداخت. خنده اش گرفت. رضا هم خندید. طراوت سر به زیر انداخت و بازهم روی صندلی جابجا شد.

_: ببخشین من اینقدر وول می خورم.

_: نمی بخشم. خیلی کار سختیه. هی منو نگاه کن.

طراوت متعجب نگاهی به او انداخت. انتظار نداشت اینقدر راحت پسرخاله بشود.

رضا توضیح داد: معذرت می خوام رهاخانم. مجبور بودم یه جوری جلب توجه کنم. نه دیگه اینجوری نگام نکنین لطفاً!

طراوت زانوهایش را در آغوش گرفت و از پنجره به بیرون چشم دوخت. از شهر کوچکی می گذشتند. آدمها، کوچه ها، خانه ها...

چند لحظه ای در سکوت گذشت. بالاخره رضا گفت: من عذرخواهی کردم رهاخانم. میشه ببخشین؟ خیلی خب نگاه نکنین. ولی آشتی!

طراوت به زانوهایش چشم دوخت و گفت: من قهر نکردم.

سرش را روی زانویش گذاشت و آه کوتاهی کشید. بعد از چند لحظه سکوت دوباره رضا پرسید: پس چی شده؟

_: نگران مامانم...

_: خب عمل کردن تموم شده. نگرانی نداره. الانم که دارین میرین می بینینشون. یه دوره ی نقاهت و بعدم خوب میشن.

طراوت نگاهی به او انداخت، اما چیزی نگفت. موبایلش زنگ زد. سهیلا بود. احوالش را پرسید. از مامان هم خبر داشت. نسبتاً خوب بود. اگرچه خیلی درد داشت، اما دکترش از نتیجه ی عمل راضی بود. چند دقیقه بعد اتوبوس از جاده بیرون رفت و توقف کرد. طراوت با نگاهی پرسشی سر برداشت. معلوم شد که مشکل کوچکی پیش آمده است و باید موتور را تعمیر کنند. نیم ساعتی طول می کشید. چند نفر از مسافران پیاده شدند. رضا پرسید: می خواین پیاده شین؟

_: آره. پاهام خسته شده. برم یه کم قدم بزنم.

رضا کت و کاپشن را از بالا برداشت و باهم پیاده شدند. هوای بیرون خنک و پاییزی بود؛ برعکس توی اتوبوس که با شوفاژ حسابی گرم بود. طراوت لرز کرد. کلاه کاپشن را سرش گذاشت، زیپش را تا زیر گلو بالا کشید و دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. با این حال کاپشن بهاره آنقدر قطری نداشت که گرمش کند.

باهم چند قدمی از اتوبوس دور شدند. آن طرفتر شیب تندی مثل یک دره ی کم عمق به طرف بیابان بود. طراوت لب شیب ایستاد و نفس عمیقی کشید. آفتاب می رفت که غروب کند و منظره ی بدیعی را به نمایش گذاشته بود. طراوت غرق فکر آرام گفت: میگم رضا...

_: جونم؟

طراوت تکانی خورد. به سرعت سر برداشت و گفت: معذرت می خوام.

_: چرا؟ خیلی خب دیگه نمیگم جونم. اصلاً رهاخانم من معذرت می خوام. ولی چه ایرادی داره که به اسم کوچیک صدام کنی؟ مگه من چند سال ازت بزرگترم؟

_: صحبت سن و سال نیست.

رضا خم شد و یک شاخه گل صحرایی را چید؛ آن را به طرف او گرفت و گفت: آدم می تونه با دوم شخص مفرد هم مودبانه صحبت کنه خانم لیسانسه ی ادبیات!

طراوت شرم زده رو گرداند. رضا با لاقیدی گل را سر جیب کت خودش گذاشت. پرسید: رهاخانم میای بریم از تپه بالا؟

طراوت نگاهی به تپه ی سنگلاخی کنارشان انداخت. برای عوض شدن حال و هوایشان بد نبود. باهم شروع به بالا رفتن کردند. اما بعد از چند دقیقه طراوت از رفتن باز ماند. احتیاج به کمک داشت. به صخره ی کوچکی تکیه داد و به رضا که حالا پایش نزدیک سر او بود نگاه کرد.

_: رهاخانم میای یا نه؟

_: نه شیبش خیلی تنده نمی تونم. ولی می خوام بیام بالا!

_: دستتو بده.

طراوت جیغ کوتاهی کشید: نه!

_: خب نده! چرا جیغ می کشی؟

چند قدم برگشت و بالاخره یکی دو متر آخر را هم جفت پا پایین پرید. طراوت که مطمئن بود بلایی سر خودش آورده است، باز جیغ زد: دیوونه!

اما رضا برخاست. خاک لباس سورمه ایش را تکاند و گفت: من یه سوال برام پیش اومده.

طراوت که داشت لرزان پایین می آمد و تمام حواسش به جای قدمهایش بود، توجهی نکرد.

_: رهاخانم چطوریه که من بگم "جونم" خیلی حرف زشتیه، اما فحش دادن شما اشکالی نداره؟

طراوت لب به دندان گزید. قدمی دیگر برداشت. یک مشت سنگریزه از زیر پایش سر خورد. رضا دوباره پرسید: هان؟

طراوت بدون این که به او نگاه کند، با حرص گفت: برای این که از این ارتفاع رو یه مشت سنگ و کلوخ پریدن دیوونگیه، اما من جون تو نیستم.

_: قبول، من قانع شدم. اما با این ترس و لرزم تا بیای پایین، اتوبوس رسیده مشهد. مجبور میشیم بقیه ی راه رو پیاده بریم!

طراوت با ناراحتی نگاهی به مسافران اتوبوس که داشتند سوار می شدند انداخت. چند قدم آخر را به هر زحمتی بود، تندتر آمد و به طرف اتوبوس دوید. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. کاپشنش را درآورد و توی توری بالا چپاند. بعد هم کفشهایش را کند و به سرعت توی صندلی فرو رفت.

چند دقیقه بعد رضا سلانه سلانه و با حوصله بالا آمد. کتش را درآورد و بالا گذاشت و بعد آرام نشست و پایش را رویهم انداخت. به آرامی پرسید: پلنگ دنبالت کرده بود؟

_: نخیر فقط عصبانیم!

_: برای چی؟

_: پرسیدن داره؟ برای این که خیلی پررویی.

_: آهان. بعد شما خیلی کم رویین؟!

_: از تو که مودبترم.

رضا خندید و گفت: قبول من بی ادب، پررو و دیوونه ام. ولی بسه دیگه! تمومش کن رهاخانم.

سفرنامه ی طراوت (قسمت اول)

سلام سلام سلاممممم 

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشالا؟ 

 

سلام و علیک به رسم قدیم!  

خیلی مرسی از لینکاتون. منم که تنبل. هیشکی رو لینک نکردم. هنوز حسش نی! جا نیفتادم. فعلاْ قصه رو داشته باشین تا بعد... 

 

 

سفرنامه ی طراوت

طراوت با لیوانی چای از آشپزخانه بیرون آمد. دخترداییهایش سر میز نشسته بودند و با آرامش صبحانه ی دیروقت صبح جمعه را می خوردند. طراوت همانطور که ایستاده بود توی مهمانخانه سر کشید. از پشت طبقه بندی ای که پذیرایی را از نشیمن جدا می کرد، نیم رخ مردی دیده میشد که با سر و صورت اصلاح شده و کت شلوار رسمی نشسته بود و با دایی حرف می زد.

طراوت یک ابرویش را بالا داد و در حالی که می نشست، پرسید: این مهمون عصاقورت داده کیه؟

سمیرا لقمه ای کره و مربا گرفت و گفت: دوست باباس. از مشهد اومده.

سهیلا گفت: ظاهرش خیلی خشکه رسمیه. ولی بابا میگه اینطورام نیس.

طراوت پوزخندی زد و گفت: آره اینقدر که با دایی کنار بیاد. خود دایی هفته ای یه بار شوخی می کنه؟!

سمیرا گفت: نه بابا. البته مامان میگه مال کار و گرفتاریه. جوونیاش اینجوری نبوده.

طراوت آهی کشید و گفت: خدا مشکلاتشو برطرف کنه.

تازه صبحانه تمام شده بود که تلفن زنگ زد. پدر طراوت بود. چند روزی بود که با مادرش برای زیارت به مشهد رفته بودند. اما طراوت که توی کانون زبان درس می داد، نتوانسته بود همراهشان شود و قرار بود، دو روز بعد یعنی یکشنبه با هواپیما برود.

پدرش حال خوشی نداشت. مادرش ناگهان دلدرد شده بود و صبح همان روز کیسه صفرایش را عمل کرده بودند. البته اصرار داشت که طراوت نگران نباشد و همان یکشنبه بیاید، اما مگر میشد؟! طراوت از نگرانی بالا و پایین می پرید و می خواست هرچه زودتر برود. بالاخره هم مهمان دایی آقای نظری به دادش رسید و گفت: من بعدازظهر با اتوبوس دارم میرم. دو تا بلیط دارم. ایشونم می تونن بیان.

دایی با تعجب پرسید: چرا دو تا؟

_: همینجوری می خواستم راحت باشم.

_: خب من بلیط پیدا می کنم. مزاحم آسایش تو نمیشیم.

_: خواهش می کنم. مراحمن. هرجور میلتونه. اتوبوس ساعت 2 حرکت می کنه.

دایی سعی کرد بلیط پیدا کند اما نه قطار نه هواپیما و نه اتوبوس هیچ کدام به آن زودی حرکت نمی کردند. ناچار رضایت داد که طراوت با آقای نظری برود. آقای نظری هم به هیچ وجه حاضر نشد پول بلیطش را بگیرد.

ساعت 1 بود. طراوت در حالی که با کمک دختر دایی ها تند و تند وسایلش را می بست، گفت: تو رو خدا به بابا اینا چیزی نگین. نگرانی خودشون کافیه. بیخودی انتظار رسیدن منو نکشن.

سهیلا در حالی که آخرین وسایل را به او میداد، گفت: باشه. خیالت راحت. فقط ما رو بیخبر نذار.

_: حتماً. موبایلم هست. شارژم که داره. فقط تو بیابون آنتن نداره که نباید نگران بشین.

_: باشه. باشه. حالا بدو. آقای نظری دم دره.

زن دایی با اصرار یک کیسه ی خوراکی هم همراهشان کرد. اما دم آخر از فرط عجله کیسه توی ماشین دایی جا ماند.

طراوت با اضطراب پله های اتوبوس را بالا رفت. شماره ی صندلی آقای نظری انتهای اتوبوس جلوی در عقب بود. کنار پنجره نشست. پایین دایی هنوز داشت با آقای نظری حرف میزد. طراوت آهی کشید. خوشحال بود که آقای نظری آدم جدی و کم حرفی است و طول راه او را با نگرانیهایش تنها خواهد گذاشت.

سر بلند کرد. یه زن چاق و پیر روستایی کنار صندلی خالی ای که جای آقای نظری بود ایستاده بود. مردی هم که ظاهراً پسرش بود، شانه اش را گرفته بود و رو به طراوت گفت: میشه مادرم کنار شما بشینه؟ تنهایه. میشه تو را دستش بگیرین مراقبش باشین؟ ثواب داره. مشهد خواهرم میاد جلوش.

بعد یواش طوری که مادرش نشنود اضافه کرد: حواسش خیلی جمع نی. تو راه وایمیستن می ترسم گم بشه. می شه همراش برین دسشویی و مراقب باشین شامش بخوره؟ خیلی مهربونه. اذیتتون نمی کنه. فقط خیلی حرف می زنه.

طراوت با دستپاچگی نگاهش کرد. اینقدر مضطرب بود که نمی دانست چطور عذرش را بخواهد. اما آقای نظری نجاتش داد.

_: ببخشید آقا اینجا جای منه.

_: سلاملیکم. ببخشین. داشتم از خانمتون خواهش می کردم مواظب مادر مَ باشن. شما می تونن او ور جا مادرم بشینن؟

آقای نظری نگاه گذرایی به قیافه ی پریشان طراوت انداخت و بعد با لهجه ی غلیظی عین همان مرد گفت: شرمنده. ای خوار مَ خودشم نمیتونه مواظب باشه، چه برسه یکی دگه. ولش کنم ایسگاه بعدی پیاده میشه گم میشه.

بعد با یک حرکت سریع سر جایش نشست و زیر گوش طراوت گفت: معذرت می خوام. چرند دهاتی فهمتری یادم نیومد!

طراوت خنده اش گرفت. تازه متوجه شد، لباس آقای نظری، رسمی نیست. بلکه یک کت شلوار مخمل کبریتی اسپرت سورمه ای بسیار خوشرنگ و خوش دوخت است.

رو گرداند. دایی هنوز بیرون بود. اتوبوس راه افتاد. طراوت برای دایی دست تکان داد. مقنعه اش را پیش کشید و موهایش را مرتب کرد. اتوبوس گرم بود. کمی طاقت آورد. اما بعد بلند شد و با عذرخواهی از آقای نظری کاپشن بهاره اش را درآورد. آقای نظری هم برخاست. کت خودش را هم در آورد و هردو را بالای سرشان گذاشت. بعد نشست و گفت: اومم... اسمتون یادم میره... ببخشید...

طراوت با شرم گفت: طراوت.

آقای نظری متفکرانه گفت: این اسم همونقدر که زیباست، سخته! میشه به یه اسم آسونتر صداتون کنم؟

طراوت با تعجب نگاهش کرد و گفت: هرجور میلتونه.

آقای نظری با خوشرویی گفت: آخه من یه عادت نمی دونم خوب یا بد دارم! با هرکی حرف میزنم ده بار اسمشو می برم... خب... یه اسم دو سیلابی ساده... مثلاً... مثلاً رها چطوره؟

_: خوبه.

_: خب رها خانم من رضا هستم.

_: خوشوقتم.

_: با این که نباید از خانما پرسید، اما خیلی دلم می خواد بدونم چند سالتونه رهاخانم؟

طراوت که هنوز به این اسم عادت نکرده بود، تبسمی کرد و گفت: بیست و دو سالمه.

_: شوخی می کنین.

طراوت متعجب نگاهش کرد. اصلاً انتظار نداشت که با او گرم بگیرد و از آن بدتر این که یک جواب ساده را شوخی بپندارد. حیرتزده گفت: جدی گفتم.

_: خب از اونجایی که من خیلی باهوشم فکر کردم، محصلین. شونزده هیفده ساله...

_: چه خوب!

_: من چقدر نشون میدم؟

طراوت نگاه گذرایی به چهره ی او انداخت و دوباره سر بزیر افکند. چهره ی رضا جدی، اما نگاهش خندان بود. طراوت نفسی تازه کرد و محکم گفت: سی. حداکثر سی و پنج.

رضا خندید و گفت: از لطفتون بسیار ممنونم!

بعد کارت شناساییش را نشان داد و گفت: بیست و پنج سالمه. ولی رها خانم این قیافه ی درب و داغون ما، برخلاف چهره ی baby face شما بدجوری پیر می زنه.

عکس روی کارت حتی از الانش هم مسنتر می نمود! طراوت گفت: ولی این که بد نیست. عوضش من حتی صدامم بچگونه اس! چند روز پیش تلفن رو جواب دادم، یه خانمه گفت: کوچولو گوشی رو بده به بزرگترت!

این بار رضا غش غش خندید. طراوت هم خندید. تازه داشت از او خوشش می آمد. مهمتر از آن این که متوجه شد او فقط ظاهری خشک و رسمی دارد.

_: اگه من برمی داشتم لابد می گفت، بابابزرگ با دخترت کار دارم!

_: نه دیگه اینقدرا!!

_: خب یه چیزی تو همین مایه ها.

نوشتن

از صبح تا حالا یکی دو تا از قصه هامو خوندم. یعنی اینا رو من نوشته بودم؟ یعنی می تونم بازم بنویسم؟ به همون روونی؟ نمی گم بدون ایراد بود. نه برعکس سر تا پاشونم ایراد داشت. اما ساده و روون بودن. می خوام بنویسم. خیلی دلم می خواد.

میراشکی!

بچگیام یه فیلم سینمایی بود که تی وی چند بار پخش کرد. اسمش بود هاچیپو. این هاچیپو یه موجود کارتونی بود وسط فیلم که ماجراهایی داشت و اسمشم به خاطر صدای عطسه های مکررش هاچیپو بود. 

غیر از این هاچیپو یه خانواده هم بودن که این هاچیپو تو خونه شون پیداش شده بود. مادر خانواده پیراشکی زیاد میپخت. یکی از بچه ها خیلی دوست نداشت. ظهر که می نشست سر میز می گفت اه بازم پیراشکی  

بچه کوچیکه ی خونه که پنج شیش سال داشت میگفت به این میگن میراشکی! 

 

حالا... غرض از تمام این قصه ها این بود که امروز برای بچه هام که عاشق پیراشکین، پیراشکی پختم. دور از جون شما مُردم  از دیشب که گوشتشو سرخ کردم و خمیرش رو درست کردم، تا امروز که از صبح تا ظهر داشتم پهن می کردم و پر می کردم و می پیچیدم و تو سینی میذاشتم (از خیر سرخ کردنش گذشتم. گرچه می دونم خیلی خوشمزه تر می شد) نتیجه هم چُم! اونی که می خواستم نشد.  

کلی فکر کردم. فکر کردم دفعه ی بعد مثل خانمه تو هاچیپو خمیر رو کف ظرف نسوز چرب کرده پهن کنم و مایه رو روش بریزم و بقیه ی خمیر رو روش بذارم. بعدم مربع مربع ببرم بذارم تو فر.  

یا یه وقتی درست کنم که بچه ها مدرسه نباشن و کمکم کنن. 

یا این که... کلا این هنر رو ببوسیم و بذاریم همون لای کتاب رزا منتظمی بمونه و خاک بخوره! 

 

البته مورد سوم بسیار عملی تر از دو مورد قبلش به نظر میاد!