ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خونه ام

دلم می خواد خونه ام آفتابگیر و راحت باشه. دنج و باصفا. اینو هرکس که وارد میشه احساس کنه. فرق نمی کنه مهمونی صبح باشه یا ظهر یا عصر یا حتی شب؛ هر وقتی صفای خودشو داشته باشه.  

مثل سکوی گوشه ی مهمونخونه ی پسرخاله که با وجود این که سه چهار بار بیشتر روش ننشستم، یادآوریش برام یه خاطره ی شیرینه. یه حس راحتی. الان که فکر می کنم درست یادم نمیاد راهروی ورودی چه شکلی بود، یا بقیه ی مهمونخونه چه چیدمانی داشت. چیزی که تو ذهنمه اون گوشه ی دنجه که با دختر دایی مستقیم رفتیم طرفش و خزیدیم رو ابر نرم کنار دیوار. عروس خاله تعجب کرد و ما بدون این که باهم هماهنگ کرده باشیم گفتیم، از لحظه ای که دعوتمون کرده بود تو فکر این سکو بودیم! 

می خوام بگم یه خونه می خوام که گوشه گوشه اش صفا و راحتی اون سکو رو داشته باشه. حسی که مهمون، احساس مهمون بودن نکنه و راحت باشه. حداقل تا وقتی که پیش منه از قید و بندهای دست و پا گیر دورش رها باشه. نه این که تو یه مبل شیک دائم وول بخوره و دلش بخواد این ساعت مهمونی هرچه زودتر تموم بشه بلکه خلاص شه! 

 

پ.ن خونه ی منو ندیدین؟

باز هم سلام :)

برگشتن به یه محیط امن و آروم خیلی لذت بخشه. مثل برگشتن از یه سفر طولانی به خونه میمونه. خونه ی من سلام  

 

پ.ن از روزی که وبلاگ نویسی رو شناختم بلاگ سکای رو دوست داشتم.  دست خودم نیست  با تمام کم و کسریاش از محیطش لذت می برم و احساس آرامش می کنم.