ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۳)

سلااااااااااام! 

 

خوبین؟ منم خوبم. نقاشی تموم شد و باید هال رو بچینم. ولی امروز به جای جارو و وسیله جابجا کردن نشستم نوشتم. اونم یه عالمههههه.... 

امیدوارم خوشتون بیاد. 

 

 

بعد از امتحان، حتی وقتی به خانه برگشتم هنوز هم عصبانی بودم. من نمی خواستم با آزاد دعوا کنم، اما هر بار یک اتفاق کوچک باعث میشد کنترلم را از دست بدهم.

مامان و بابا چنان داشتند داد می زدند که وقتی من در را بهم کوبیدم، هیچ کس متوجه نشد. چند لحظه بعد هم بابا از کنارم رد و با عصبانیت بیرون رفت.

شانه ای بالا انداختم و فکر می کردم: من چیزی به جز این ندیدم که یاد بگیرم! باید بهش بگم. باید ازش بخوام صبور باشه و همراهیم کنه.

ولی با تمام این حرفها دلم نمی خواست وسط دانشگاه به من توجه کند.

مامان با موهای پریشان و چهره ی درهم روی مبل نشسته بود. زیر لب سلام کردم. او هم یواش جوابم را داد. لباس عوض کردم. دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. پرهام داشت آب می خورد. تعجب کردم.

_: سلام! تو این ساعت خونه ای؟

_: علیک سلام. شام مهمون دایی سهرابیم. مامان گفت زود بیام.

آهی کشیدم و گفتم: پس دعوا هم سر همین بود.

پرهام سری به طرفین تکان داد و گفت: نمی فهمم. اصلاً نمی فهمم این وسط بابا با دایی سهراب چه مشکلی داره که حاضر نیست پاشو تو خونه اش بذاره.

غرق فکر به کابینت تکیه دادم. پرهام بیرون رفت. بعد از مدتی من هم بیرون آمدم. توی هال بوی دود می آمد. متعجب نگاهی به اطراف انداختم. صدای دوش می آمد. احتمالاً مامان توی حمام بود. لای در اتاق پرهام باز بود. کشف کردم! منبع دود آنجا بود. با احتیاط در را باز کردم. پشت به در لب تخت نشسته بود و با موبایلش حرف میزد و... سیگار می کشید! توی خانه ی ما هر مصیبتی بود، ولی هیچ کس سیگار نمی کشید. تا بحال هم دست پرهام ندیده بودم. اینقدر حیرت زده و ناراحت بودم که بدون این که بخواهم گوش بایستم سر جایم میخکوب شدم.

پرهام به مخاطبش می گفت: ببین عزیزم، من با هر دوشون حرف زدم. هم مامان هم بابا. اما به شدت مخالفن. اونا نمی خوان من اشتباهشونو تکرار کنم. و اینو درک نمی کنن که انتخاب من اشتباه نیست. ولی من راضیشون می کنم. فقط به من فرصت بده. قول میدم همه چی رو درست کنم. قربونت برم گریه نکن. درست میشه. می دونم. می دونم. تو هم تحت فشاری. ولی اینجوری نمی مونه...

هنوز داشت حرف میزدم و توضیح میداد و التماس می کرد. باورم نمیشد. به چهار چوب تکیه دادم و نگاهش کردم. پرهام آرام و مهربان عاشق شده بود؟! این دختر خوشبخت کی بود؟ چرا مامان و بابا مخالف بودند؟

پرهام انگار حضورم را حس کرد. چون برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. دستپاچه راست ایستادم و گفتم: معذرت می خوام.

دست روی میکروفون گذاشت و آرام گفت: بیا تو. الان تموم میشه.

هنوز مطمئن نبودم که ناراحت نشده باشد. با تردید وارد شدم و در را بستم. کنارش روی تخت نشستم. دست دراز کرد. پاکت سیگار را برداشت و نخ دیگری بیرون کشید. خواست با ته سیگارش روشنش کند که از دستش گرفتم. پاکت را هم برداشتم و سطل اتاقش را کنار پایم گذاشتم. فقط دو سه تا را کشیده بود. باقی سیگارها را دانه دانه بیرون کشیدم و توی سطل ریز ریز کردم. نگاه گرفته ای به من انداخت، ولی اعتراضی نکرد. بالاخره حرفهایش بدون این که به نتیجه ی خاصی برسد، تمام شد و قطع کرد. آهی کشید. رو به من کرد و پرسید: چی شده؟

به سطل اشاره کردم و پرسیدم: چرا با خودت این کارو می کنی؟

_: می بینی که اعصاب ندارم. حرف خودتو بزن.

_: من حرفی ندارم. رد بوی دود رو گرفتم. چرا پرهام؟ تو ناراحتی می دونم. ولی با سیگار بهتر میشه؟ ببینم اون دختری که دوسش داری خوشش میاد؟

با ناراحتی سر بزیر انداخت و زیر لب گفت: اون الان اینقدر مشکل داره که سیگار کشیدن من توش گمه.

_: خب که چی؟ می خوای خودتو از بین ببری؟ پرهام تو باید مراقب خودت باشی. به خاطر اون، به خاطر من، به خاطر خودت! باید قوی باشی. ما بهت احتیاج داریم.

جواب نداد. غرق فکر بود. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: روی من حساب کن. هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم.

دست روی دستم گذاشت و بدون این که نگاهم کند، گفت: نمی خوام تو خودتو درگیر کنی. خودم یه جوری حلش می کنم.

_: یعنی چی نمی خوام خودتو درگیر کنی؟ پرهام من خواهرتم! اگه برای یه دونه برادرم نرم خواستگاری برای کی برم؟

آهی کشید. با حیرت دیدم به زحمت جلوی بغضش را گرفت. این دیگر خارج از تحمل من بود. شانه اش را فشار دادم و گفتم: پرهام من چکار کنم؟ بهم بگو.

_: هیچی... هیچی... فقط می خوام مامان و بابا راضی بشن. حتی اگه یکیشونم قبول کنه خوب میشه. ولی اونا بعد عمری دعوا کردن توی این یه مورد توافق کردن که من و تو نباید با عشق ازدواج کنیم! میگن باید با نسرین ازدواج کنم. چون دخترعممه و همبازی بچگیامه و از همه مهمتر این که تو دانشگاه یه رشته رو خوندیم. خب اینا می تونه دلایل موجهی باشه، اما وقتی هزار و یک تفاهم دیگه هم موجود باشه. من و نسرین خیلی باهم فرق می کنیم! اعتقاداتمون نظراتمون و معیارامون. از همه اینا گذشته من الان چهار پنج ساله که عاشق سوگلم. اگه این عشق الکی بود تا حالا تموم شده بود. نشده بود؟

نگاهم کرد. چشم توی چشمهایش دوختم و گفتم: حتماً همینطوره.

_: خونوادش بهش فشار آوردن. میگن این رابطه رو باید تمومش کنین. یا ازدواج کنین یا جدا بشین. حتی فکرشم نمی تونم بکنم که یه روز سوگل منو نخواد.

سرش را بین دستهایش گرفت و موهایش را چنگ زد. پشتش را نوازش کردم و گفتم: منم باهاشون حرف می زنم.

_: می دونی پرستو... تازه دارم فکر می کنم کاش جدا شده بودن. شاید اون جوری راحتتر میشد قانعشون کنم. نمی دونم. شایدم نه... ولی اینجوریم نمی دونم. خونوادش میگن باید با پدر مادرت بیای. ازم پشتوانه می خوان. وقتی پشتیبان مالی و عاطفی ندارم چی بهشون بگم؟

مامان ناگهان در اتاق را باز کرد و گفت: شما دو تا چرا حاضر نشدین؟ می خواین روز اولی آبروی منو جلوی خونواده ی اینا ببرین؟

نگاهی به پرهام انداختم. از جا بلند شدم و گفتم: الان حاضر میشیم.

به اتاقم رفتم. پیراهن سبز زمردی ای با شال سبز و طلایی پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و بیرون آمدم. مامان توی راهرو بود و پرهام کنار در هال انتظارم را می کشید. با دیدنم چهره ی گرفته اش بیشتر درهم رفت و گفت: همینجوری هم کشته مرده زیاد داری. نمیشه آرایش نکنی؟

اینقدر ناراحت بود که از حرفش ناراحت نشدم. بدون اعتراض به دستشویی رفتم و صورتم را با صابون شستم. ولی مامان خیلی عصبانی شد. غرغرکنان گفت: به تو چه ربطی داره؟ دختره... جوونه... داره میره مهمونی... حالا یه ذره به خودش رسیده چه ایرادی داره؟ چرا شماها فکر می کنین دختر رو باید تو صندوق نگه داشت؟ چرا اذیتش می کنی؟ چرا...

حرف مامان را قطع کردم و در حالی که بیرون می رفتم، گفتم: مامان من... پرهام که چیزی نگفت! حبسم نکرده! منم دارم باهاتون میام!

_: تو چرا ازش دفاع می کنی؟ امروز جوابشو ندی فردا حبست می کنه.

پرهام با ناراحتی گفت: من نمی خوام حبسش کنم.

ولی مامان باز شروع کرد. کم کم حرفاش اینقدر بی منطق میشد که من و پرهام گوش نمی دادیم.

بالاخره وقتی رسیدیم، مامان گفت: هان؟ چیه؟ چرا جواب نمیدی؟ چرا اینقدر خواهرتو اذیت می کنی؟ این کارای سادیسمی چیه؟

پرهام با ملایمت گفت: سادیسم چیه مادر من؟ خواهر من هم خوشگله هم خوش لباس. وقتی چشما دنبالشه، خوشم نمیاد بیشتر از این جلب توجه کنه.

_: یعنی تو میگی چشم می خوره؟ هان؟ فکر نمی کردم اینقدر خرافاتی باشی!....

هنوز داشت بحث می کرد. پرهام با خستگی دستی به صورتش کشید. همگی پیاده شدیم. دستم را روی بازوی پرهام گذاشتم و آرام گفتم: نشنیده بگیر. تو به مشکلات خودت فکر کن.

لب به دندان گزید و پرسید: من خیلی اذیتت می کنم؟

_: نه پرهام نه! فراموشش کن.

آهی کشید و باهم وارد خانه ی دایی شدیم. زن دایی، پریسا خانم و خانواده اش را دعوت کرده بود.

مامان و پرهام نشستند. نگاهم روی آزاد ثابت مانده بود. قیافه اش خیلی گرفته بود. آهی کشیدم. با این باید چکار می کردم؟

روی نزدیکترین مبل به در نشسته بود. کنارش یک میز عسلی بود. یک صندلی از پشت میز نهارخوری برداشتم و کنار میز عسلی گذاشتم. آزاد عکس العملی نشان نداد. روی مبل یکوری نشسته بود و کف دستش زیر چانه اش بود. سلام کردم. بدون این که نگاهش را از گل قالی برگیرد، جوابم داد.

بعد از چند لحظه گفتم: آزاد من معذرت می خوام.

_: بابت چی؟

لحنش سرد بود. هنوز نگاهم نمی کرد.

_: امروز خیلی بد حرف زدم. من واقعاً منظورم این نبود که ازت شکایت می کنم. فقط دوست ندارم تو دانشگاه باهام حرف بزنی. ولی به هر حال از نهار ممنونم.

_: خواهش می کنم.

حوصله ام سر رفت. با ناراحتی گفتم: آزاد دیگه تمومش کن. باید به پات بیفتم؟

دستش را ازیر چانه اش برداشت و این بار به آرنجش تکیه کرد. سر به زیر انداخت و در حالی که به دستهایش نگاه می کرد، با اخمهای درهم گفت: شروعی نبوده که تمومش کنم. یه اتفاق ساده بود. فراموشش کن.

_: پس دیگه چرا دلخوری؟

_: به تو مربوط نیست.

لحن سردش مثل شلاق توی صورتم خورد. تکانی خوردم و راست نشستم. آرمان با سینی چایی جلویم خم شد. با اخم گفتم: نمی خورم ممنون.

آرمان با شیطنت گفت: قندم هست پرستو. اصلاً تمام قندون مال تو. بردار دیگه. زحمت کشیدم برات چایی آوردم.

نگاهش کردم و پوزخندی زدم.

_: چته دیگه؟ بردار!

فکر کردم مثل بچگیهایمان سربسرش بگذارم. شروع به برداشتن قند کردم. یکی یکی توی استکان انداختم. یکی دوتا سه تا چهار تا پنج تا... چایی لبریز شده بود. آرمان گفت: شیرین شد پرستو. برش دار دیگه.

_: هنوز اینجا کلی قنده.

_: خیلی خب حداقل بذار تو بشقابت، من برم. خسته شدم سر پا.

_: چی رو بذارم تو بشقابم؟

_: لوس نشو پرستو. چایی رو برمی داری یا نه؟

_: دیدی چی شد آرمان؟ رژیم دارم قند نمی خورم. اگه یه چایی تلخ برام بیاری ممنون میشم!

_: حقته یه چایی تلخ داغ بریزم رو سرت.

پوزخندی زدم و گفتم: آره بریز.

_: می خوای منو بزنی بزن! چه مرگته دختر؟

_: منظور؟

_: تو خونه کتکت زدن؟

_: نه.

_: پس چرا قیافت مثل کتک خورده هاس؟

نگاهی به چشمان مهربان برادرانه اش انداختم و گفتم: چیزیم نیست. یه کم خورده تو پَرَم.

_: بیخیالی طی کن!

لبخند دلگرم کننده ای زد و دور شد. آزاد آرام پرسید: آرمان چند سالشه؟

به تندی پرسیدم: براتون مهمه؟

_: منظورت چیه؟

رو گرداندم و گفتم: هیچی.

_: من حالم خوب نیست پرستو. تو چرا به خود می گیری؟ این کارا چیه؟

جوابی ندادم. دلم می خواست بروم بیرون. اما تکان نخوردم. فقط با اخم به روبرو نگاه کردم.

_: اخماتو باز کن دختر. زشته جلوی همه. فکر می کنن داریم دعوا می کنیم.

سر به زیر انداختم. می خواستم گریه کنم. آهی کشید و گفت: بعضی وقتا به هیچ صراطی مستقیم نیستی!

_: تو بگو چته.

_: مشکلات مالی دارم. داداشم پول نداره، از بابابزرگتم نمی خوام بگیرم. خوبه؟ دیدی ربطی به تو نداشت؟

_: چقدر می خوای؟

_: بس کن پرستو. به تو هیچ ربطی نداره. خودمو مشکلمو حل می کنم.

_: بهت قرض میدم.

_: لازم نکرده.

زیر لب غریدم: پسره ی غد از خودراضی!

برای اولین بار در طول آن شب خنده اش گرفت.

_: به چی می خندی؟

_: به پسره ی غد از خودراضی! یعنی پرستو آدم تو این شهر نمونده که من بیام از تو پول قرض کنم؟

_: دست شما درد نکنه. تا حالا فکر می کردم چون دخترم برات افت داره، یعنی آدمم حسابم نمی کنی؟

_: نه منظورم این نبود. معذرت می خوام.

هنوز نگاهش می خندید. در مقابل آن نگاه خندان نمی توانستم عصبانیتم را حفظ کنم. لبهایم را بهم فشردم و سعی کردم جدی باشم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: به هر حال من نمی فهمم چه ایرادی داره که کمکت کنم؟ من که به کسی نمیگم.

_: خودتو اذیت نکن پرستو. آخرین کسی که ممکنه راضی به ناراحت شدنش باشم تویی.

با بدبینی نگاهش کردم و گفت: اِه؟ نه بابا!

_: می خوای باور کن می خوای نکن. چکار کنم که هنوز قلقت دستم نیومده؟ بلد نیستم باهات حرف بزنم. فوری بهت برمی خوره.

_: برای این که بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی.

_: باشه. اونی که آدم نیست منم. خب بلد نیستم. یه کلاس بذار یاد بگیرم.

_: مزه نریز.

_: قهر نکن.

_: من قهر نیستم.

_: برای فردا چکار می کنی؟

_: کاری نمی کنم. شاید برم کتابخونه بخونم. فکر نمی کنم تو خونه بمونم.

_: بیا خونه ی بابابزرگت باهم بخونیم.

_: همینم مونده که رو سر پریساخانم آوار بشم.

_: رو سر مامانم نشین، یه کم اون طرفتر جا هست.

_: من نمیام اونجا. همین دیروز عروسی کردن.

_: آره ولی چه اشکالی داره برای صبحانه بیای؟ بعدم میریم تو اتاق من می خونیم. دو سه ساعتم بشه خودش خوبه.

_: یه وقتی خیلی دوست داشتم. شبایی که بابا نمیذاشت برم، اول صبح می رفتم که به صبحانه ی بابابزرگ برسم. قبل از ساعت هفت اونجا بودم. نون داغ و چایی خوش عطر و پنیر لیقوان و گردو!

_: هنوزم همین مراسم ساعت هفت صبح اجرا میشه. مامانم تهدیدم کرده که اگه یه روز سر صبحونه نباشم اون می دونه و من! سر ساعت هفت. من مزاحم خلوتشون هستم. تو بیای زحمتی اضافه نمیشه.

_: مطمئنی؟

با بی حوصلگی گفت: البته!

آرمان پشت صندلیم زد و گفت: پرستو پاشو. پاشو بیا کمک می خوایم شام بکشیم، این صندلی رو هم بذار پشت میز.

لبخندی زدم و گفتم: باشه. الان میام.

آرمان رفت. از جا برخاستم. صندلیم را برداشتم و گفتم: راستی آرمان هیجده سالشه. جای داداش کوچیکمه.

_: خب خیالم راحت شد.

_: هاااان؟!

_: هیچی بابا شوخی کردم!

_: مگه گیرت نیارم...

رو گرداندم و رفتم.

صبح روز بعد ساعت شش و نیم از جا پریدم. هنوز خوابم می آمد. اما یکی دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و بیدار شدم. پولور قرمز با شلوار جین پوشیدم. موهایم را دم اسبی بستم که مزاحمم نباشند. شال قرمز سورمه ای روی سرم انداختم و پالتو هم پوشیدم. کولی ام را آماده کردم و دست آخر سراغ گنجینه ام رفتم. دو سالی میشد که داشتم پس انداز می کردم. یعنی از همان اوائل دانشگاه. می خواستم لپ تاپ بخرم. پول تو جیبی و عیدی و تولد و پولهای دیگری که اینجا و آنجا از مامان و بابا و پرهام و بابابزرگ گرفته بودم رویهم گذاشته بودم. تمام طلاهایم را هم فروخته بودم. همین روزها می توانستم یک لپ تاپ حسابی بخرم.

تختم را کنار کشیدم. لبه موکت را بالا زدم. کیسه کلفت سفیدی که زیر آن بود بیرون آوردم. چک پولها را روی تختم ریختم و برای هزارمین بار شمردم. دوباره آنها را توی کیسه گذاشتم و کیسه را ته کولی ام جا دادم. تخت را سر جایش هل دادم و از در بیرون آمدم. پرهام پرسید: به این زودی داری میری؟

_: دارم میرم خونه ی بابابزرگ با آزاد درس بخونم.

آهی کشید و گفت: می رسونمت.

_: ممنون.

طول راه در سکوت گذشت. پرهام غرق فکر بود و من نمی دانستم چه باید بگویم. وقتی رسیدم هنوز چند دقیقه تا هفت مانده بود. در را با کلید باز کردم و وارد شدم. وسط حیاط ایستادم. آیا زود نبود؟ هوا سرد بود، اما افکار من درهم ریخته تر از آن بود که متوجه باشم.

در اتاق باز شد. آزاد توی درگاه دست به سینه ایستاد و پرسید: چرا نمیای تو؟

قبل از این که سر بلند کنم، سلام کردم. بعد ماتم برد. پیراهن مردانه سفید با خطهای باریک سورمه ای و آبی به تن داشت. رویش هم یک جلیقه ی بدون دکمه دست باف بسیار زیبای آبی نفتی پوشیده بود. ست لباسش با شلوار جین کاغذی که یک درجه از جلیقه اش پررنگتر بود، تکمیل میشد.

_: علیک سلام. می خوای خودتو فریز کنی؟ سرده بچه!

از پله ها بالا آمدم. همان طور که از کنارش رد می شدم، طوری که انگار با خودم حرف می زدم، گفتم: چه تیپی هم زده اول صبحی!

_: چه کنیم دیگه!!

با احتیاط وارد هال شدم. پریسا خانم با خوشرویی استقبالم آمد و تردیدم را برطرف کرد. صدای بابابزرگ را از توی آشپزخانه شنیدم: خب چرا نمیای تو باباجون؟

_: سلام! ترسیدم مزاحمتون شده باشم.

نگاهی به کولیم که طبق معمول یکوری روی دوشم بود انداخت و گفت: علیک سلام. این کولی رو بذارش زمین، دیگه هم این مزخرفاتو نشنوم.

آزاد از پشت سرم کولی ام را گرفت و به هال برد. زیر لب تشکری کردم و خندان به طرف بابابزرگ رفتم. بعد از چند تا ماچ آبدار که حسابی غرغرش را درآورد، پشت میز نشستم. آزاد لیوانی برداشت و از کنار سماور پرسید: چایی بریزم؟

نگاهی به سه لیوان چایی که روی میز بود انداختم و گفتم: واسه من؟ نه بابا خودم می ریزم.

_: حالا دیگه.

لیوان چای را بدون این که نگاهم کند جلویم گذاشت و نشست. بابابزرگ یک تکه نان تازه جلویم گذاشت و پریسا خانم ظرف پنیر را به طرفم گرفت. تکه ای پنیر برداشتم. تعارف کرد که بیشتر بردارم. با خنده گفتم: کافیه پریسا خانم. اگه خواستم برمی دارم.

با اشتها مشغول خوردن شدم. ولی بعد از چند لقمه دست کشیدم. بابابزرگ با تعجب پرسید: چی شد؟

_: خوردم دیگه کافیه.

_: یعنی چی؟

_: اینجوری نگام نکنین باباجون می ترسم. اگه گذاشتین من دو روز رژیم بگیرم! یه هفته اس دارم خودمو می کشم، یک کیلو کم کردم. شما که نمی خواین با یه وعده بر بادش بدین؟

_: صبحونتو درست بخور از نهار و شامت کم کن.

پریسا خانم گفت: آره جونم. چند تا لقمه دیگه بخور.

چاره ای نبود. صبحانه را سیر خوردم و برخاستم. پریسا خانم نذاشت من و آزاد جمع کنیم. گفت: شما برین تو مهمونخونه راحت وسایلتونو پهن کنین به درستون برسین.

ما هم که بچه های خوووووووب رفتیم توی مهمانخانه. کیفم را روی میز غذاخوری گذاشتم. آزاد به اتاقش رفت تا وسایلش را بیاورد. دست توی کیفم بردم. پاکت پول را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. بعد به دنبال آزاد رفتم. در باز بود. توی راهروی اتاقش ایستادم و او را که به دنبال وسایلش این طرف و آن طرف می رفت، نگاه کردم. سر بلند کرد و پرسید: چیزی می خوای؟

من و من کردم. نمی دانستم چطور بگویم که راضی بشود. لبم را گاز گرفتم. کتاب به دست به طرفم آمد و پرسید: چی شده؟

_: هیچی.

_: چی می خوای؟

سری به نفی تکان دادم و گفتم: هیچی.

دستم روی لبه ی کیسه که از جیبم بیرون بود، مانده بود. نگاهی به آن انداخت و پرسید: این چیه؟

با صدایی که به زحمت بالا می آمد، گفتم: پس اندازمه.

_: به من چه؟ بهت گفتم پول تو رو نمی خوام.

_: منم بهت گفتم پسره ی غد از خودراضی! بگیرش.

_: باشه مال خودت. با اینقدرا کارم راه نمیفته.

_: مگه می دونی چقدره؟

_: می تونم حدس بزنم. بالاخره می شناسمت.

رو گرداند و در حالی که قلم و پاک کنی برمی داشت، گفت: نمی خوام ناراحتت کنم پرستو. ولی واقعاً لازم نیست خودتو به خاطر من به زحمت بندازی.

_: من خودمو به خاطر تو به زحمت ننداختم.

_: اصلاً چرا به من اعتماد می کنی؟ شاید خوردم و پس ندادم.

_: مسخره بازی نکن آزاد. این سه و نیم ملیون تومنه. کارتو راه میندازه؟

با تعجب برگشت و پرسید: دیوونه دیشب تا حالا این همه پول رو از کجا جور کردی؟

_: من دیوونه نیستم. از دیشبم جور نکردم. دو ساله دارم پولامو جمع می کنم لپ تاپ بخرم.

_: برو لپ تاپ بخر. معلوم نیست من کی بهت پس بدم.

_: بگیرش. هر وقت داشتی برام لپ تاپ بخر.

جلو آمد. با تردید کیسه را گرفت. آب دهانم را به سختی قورت دادم. سر بزیر انداختم. رو گرداندم و رفتم.

_: پرستو؟

_: هیچی نگو.

به سرعت به اتاق برگشتم. کیفم را روی میز غذاخوری خالی کردم و خودش را روی پشتی صندلی گذاشتم. نشستم و مشغول چیدن وسایلم شدم.

با وسایلش وارد شد. ضلع دیگر میز، ولی کنارم نشست و گفت: می تونم که بگم متشکرم؟

_: نه نمی تونی.

نگاهش نمی کردم. برگه ها را با حواس پرتی جابجا می کردم.

_: چکار می کنی؟

_: نمی دونم. از کجا شروع کنیم؟

_: بذار ببینم...

کتاب را باز کرد. جزوه ی مرا کنارش گذاشت. موبایلش را روی جزوه گذاشت و گفت: از اول دوره کنیم دیگه. هان؟

_: هوم.

شروع به خواندن کرد. عاشق صدایش بودم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (12)

سلامممم


عصر روز بعد همگی توی محضر بودیم. بابابزرگ و پریسا خانم و بچه هایشان و چند نفری از اقوام درجه یک طرفین.

آزاد به خواهش هایده کت شلوار پوشیده بود. کت شلوار نوک مدادی راه راه باریک مات و براق. کراواتش راه راه خاکستری کمرنگ و سفید بود که توی قسمتهای سفید گلهای ریز رز قرمز داشت. پیراهن سفید اتوکشیده اش هم آدم می کشت! قیافه اش اینقدر سرد و سخت بود که شده بود عین مانکن های پشت ویترین. هیچ احساسی توی نگاه و چهره اش نبود.

از دور نگاهش می کردم. هنوز از دستش دلخور بودم. گرچه می فهمیدم منظوری نداشته است، اما دلم می خواست عذرخواهی کند، دلم می خواست بفهمد که بد گفته است. رو گرداندم. عاقد داشت خطبه را می خواند. هیچ وقت پدربزرگ را اینقدر خوشحال ندیده بودم. دلم غنج زد. از ته دل برای خوشبختی شان دعا کردم.

از محضر به تالار رفتیم. کم کم مهمانها می آمدند. خدمه ی سالن پذیرایی می کردند و من کاری نداشتم. فقط قدم می زدم و به مهمانها خوشامد می گفتم. اما چهره ی آزاد از پیش چشمم دور نمیشد. هوای سالن گرم و خفه بود. جمعیت که جمع شدند، بدتر شد. حالم هم خوب نبود. بیرون آمدم. توی رختکن مانتو و شالم را پیدا کردم و پوشیدم. به باغ کوچک تالار رفتم که به علت سرما بلااستفاده مانده بود. خنکی هوا آرامش بخش بود. قدم زنان راه سنگفرش بین درختان را پیمودم. نزدیک در ماشینها پارک شده بودند. به یک ماشین تکیه دادم و به آسمان مهتابی چشم دوختم. در ماشین دیگری باز شد. برگشتم. آزاد پیاده شد و در را بست. وای چقدر زیبا شده بود! با قدمهای آرام و مطمئن به طرفم آمد. مات نگاهش می کردم. جلو آمد و گفت: امشب چشمات از همیشه قشنگتره.

سر بزیر انداختم. نفسم بند آمده بود. قلبم دیوانه وار میزد. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و پرسید: چیزی می خواستی؟

بدون این سر بلند کنم گفتم: نه. تو سالن خیلی گرم بود، اومدم بیرون.

سری به تایید تکان داد. با دستپاچگی گفتم: تو اگه کاری داشتی مزاحمت نمیشم.

_: نه... داشتم تو ماشین آهنگ گوش میدادم. دیگه نمی تونستم فضای سالن رو تحمل کنم.

سری تکان دادم. بعد از چند لحظه سکوت گفت: با پرهام حرف زدم.

وحشتزده پرسیدم: بهش چی گفتی؟

_: بهش گفتم خواهرت اینقدر خانم و با شخصیت هست که من تو دو سال همکلاس بودن یک کلمه هم باهاش حرف نزدم. اصلاً اونو بالاتر از این می دونستم که آلوده ی این روابطش کنم. ولی وقتی قرار شد قوم و خویش بشیم قضیه فرق کرد. ما به هرحال همدیگرو می شناسیم. نمی تونم تو خونه ی پدربزرگت رومو برگردونم، انگار ندیدمش. در هر صورت یه رابطه ی عادی قوم و خویشی پیش میاد. منم از اول سعی کردم خیلی معمولی برخورد کنم تا برداشت دیگه ای نشه و نمی دونم چرا اون اینجوری فکر کرده.

یک لحظه سر بلند کردم. چشمان سیاهش می درخشید. با نگرانی پرسیدم: چی گفت؟

_: خب تا حدودی قبول کرد. یعنی مثل من قبول کرد که باهاش کنار بیاد.

پوزخندی زدم و سری به تایید خم کردم. آرام گفتم: سردمه. من برمی گردم. ممنونم که باهاش حرف زدی.

_: باهات تا دم ساختمون میام. فکر می کنم یه عذرخواهی هم بهت بدهکارم. دیروز ناراحتت کردم. معذرت می خوام.

تمام وجودم لبریز از شوق شد. آرام گفتم: خواهش می کنم.

نفس عمیقی کشید و بعد پرسید: فردا امتحان داری؟

_: آره. عصر... هیچیم نخوندم. تو نداری نه؟

دلم گرفت.

_: نه ترم قبل پاسش کردم. دیروز داشتم وسایلم رو مرتب می کردم یه کتاب مرجع دیدم شاید به دردت بخوره.

_: جدی؟ چه خوب. آره می خوام.

_: فردا میارم دانشگاه.

_: فردا نمیام. می خوام بشینم بخونم.

_: پس قبل از این که برم میارم در خونتون. خواب که نیستی؟

_: نه بابا باید درس بخونم. ولی... زحمتت میشه.

_: چه زحمتی؟ پس تا فردا. خداحافظ.

_: خداحافظ.

چند قدمی نرفته بودم که صدایم زد: پرستو؟

از شوق بی اختیار لبخند بر لبم نشست. برگشتم. او هم می خندید. جلو آمد و گفت: من میام، ولی کجا؟ آدرستونو ندارم.

با شیطنت گفتم: از بابابزرگ بپرس.

_: ببین بیخیال کتاب! ما همون یه دفعه سوال کردیم واسه هفت پشتمون بسه.

_: نه وایسا...

با چشمهای خندان برگشت. آدرس دادم و رفت.

صبح روز بعد با صدای اس ام اس از خواب پریدم. اول از زیر پتو یک فحش نثار مزاحم اول صبح کردم و بعد موبایلم را برداشتم. با دیدن اسم آزاد تمام تنم لرزید. لبخند بزرگی روی صورتم نشست. نوشته بود: دم در خونتونم.

از جا پریدم. با بیشترین سرعتی که توی عمرم لباس عوض کرده بودم لباس خوابم را با تیشرت و شلوار جین عوض کردم. دوان دوان از اتاق بیرون رفتم. مانتو و مقنعه ی دانشگاهم را از روی جالباسی برداشتم و پوشیدم و خودم را به در خانه رساندم. آزاد پشت به در ایستاده بود. نفس نفس زنان سلام کردم. برگشت و با لبخند مودبی گفت: سلام! احیاناً از خواب که بیدارتون نکردم؟!

_: خواب؟؟؟ نه! ساعت هفت صبح کی می خوابه؟

خندید. کتاب را به طرفم گرفت و گفت: شرمنده. می تونی بری به رویاهات ادامه بدی!

کتاب را به سینه ام چسباندم و گفتم: نه دیگه باید بشینم بخونم. خیلی ممنون. زحمت کشیدی.

دستش را بالا آورد و گفت: حرفشم نزن. خداحافظ.

لبخندزنان نگاهش کردم. وقتی دور شد، زمزمه کردم: خداحافظ.

در را بستم. شاداب و سرحال به اتاق برگشتم. توی راهرو به پرهام برخوردم. داشت می رفت سر کار. با دیدن من پرسید: کی بود؟

دستهایم شل شد. کتاب را پایین آوردم. اسم تمام دوستانی که ممکن بود کتابی برایم بیاورند، از ذهنم گذشت. اما به سادگی گفتم: آزاد.

_: دیگه کتابم میارن براتون؟

_: لازم داشتم. عصری امتحان دارم. اونم از ترم قبل کتابشو داشت. گفت بهم میده.

داشت بند کفشهایش را می بست. جمله ام که تمام شد، ایستاد و نگاه ناخرسندی به چشمهایم انداخت. کیفش را برداشت و خواست برود که موبایلش زنگ زد. اخمهایش را درهم کشید. موبایل را درآورد و نگاهی به شماره انداخت. دستپاچه شد. در حالی که از در بیرون می رفت، جواب داد: سلام خانم... خوب هستین شما؟

خانم را کشید. طوری که به نظر نمی آمد یک همکار یا چیزی شبیه به این باشد. بقیه ی حرفهایش را نشنیدم. ولی دلم می خواست در یک فرصت مناسب بپرسم: رطب خورده منع رطب چون کند؟

دو سه ساعت مشغول درس خواندن بودم. اما حوصله ام سر رفت. کلافه بودم. دلم برای آن نگاه خندان پر می کشید. بالاخره تصمیم گرفتم بقیه را توی کتابخانه ی دانشگاه بخوانم. لباس پوشیدم. عجله داشتم. آژانس گرفتم و خودم را به دانشگاه رساندم. ساعت ده یک کلاس مشترک داشتیم. از دم در دانشگاه دویدم و قبل از حضور غیاب استاد وارد شدم. نگاهم بین پسرها چرخید. آزاد با تعجب ابروهایش را بالا برد و اشاره کرد: چی شد؟

لبخند و جوابم را فرو خوردم. سر به زیر انداختم و به طرف دوستانم رفتم. حالم خوب بود. تند تند نت برمی داشتم و با بچه ها هم شوخی می کردم. بالاخره یلدا نتیجه گرفت: این دختره تا دیروز عاشق بوده حالا فارغ!

مشتی به پشتش زدم و پرسیدم: تو هر لحظه این رفتار ما رو تفسیر نکنی نمیشه. نه؟

_: نه دیگه. ببین جانم. یه موضوعاتی هست که باید برات روشن بشه. خب خودت نمی فهمی. ولی من که از روبرو می بینم می فهمم تو پریروز حالت گرفته بود، اینقدر که وسط کلاس بلند شدی رفتی، ولی امروز که به دلیل نامشخصی دیر اومدی حالت خیلی خوبه! هرچی هست مربوط به این دیر اومدنه!

_: اوکی! گرفتم. بعد اینا رو خودم نمی دونستم.

ترانه که تا حالا داشت می خندید، گفت: خدا خفه تون کنه، پرستو استاد با توئه!

به سرعت برگشتم. استاد گفت: اگه صحبتاتون تموم شد، بی زحمت تشریف بیارین این مسئله رو حل کنین.

لحنش طوری بود که حسابی شرمنده شدم. تازه بعد از ده دقیقه کشتی گرفتن، از عهده ی حل مساله هم برنیامدم و با خجالت سر جایم برگشتم. بیشتر از همه از این که جلوی آزاد این اتفاق افتاده بود، ناراحت بودم. بقیه ی کلاس با چهره ای درهم نت برمی داشتم و مسخره بازیهای ترانه و تهمینه و یلدا اخمم را باز نکرد. ولی همین که به راهرو رسیدیم دوباره شروع شد. یلدا داشت قیافه ی به قول خودش شکست خورده ی مرا، وقتی که داشتم از کنار تخته برمی گشتم، تقلید می کردم. اینقدر بانمک بود که غش کردم از خنده. خندیدن همان و سر خوردن پایم همان. به پشت روی زمین پهن شدم. طوری که پاهایم توی هوا رفت و برگشت. به دنبالش صدای مهیب سقوط چیزی را شنیدم و بعد آزاد کنارم زانو زد و پرسید: خانم مهاجر حالت خوبه؟

حالم خوب بود. در واقع هنوز داشتم می خندیدم. فقط کمی شوکه شده بودم. با کمک ترانه و یلدا نشستم. نگاهی به آزاد انداختم. آزاد با شرمندگی برخاست. خیلی از رو رفته بود. برگشت کلاسورش را از یکی از دوستانش گرفت و به آرامی پرسید: به چیزی احتیاج ندارین؟

شانه ی یلدا را گرفتم و بلند شدم. لبخندی زدم و سعی کردم لحنم تا حد امکان رسمی باشد. گفتم: نه متشکرم. حالم خوبه.

آزاد سری تکان داد و زیر لب گفت: خدا رو شکر.

بعد با دوستانش دور شد. یلدا سوتی کشید و گفت: جل الخالق! ما می گیم رفیق ما عاشقه. بابا این یارو عاشقتره که! ندیدی پرستو چنان کلاسورشو پرت کرد رو زمین که وسایلش شیش متر اون طرفتر افتاد. رفیقاش براش جمع کردن! خدا شانس بده!

ترانه فیلسوفانه گفت: اگه یه دختر به اندازه ی پرستو خوشگل و خانوم باشه، منم جای شفقی باشم عاشق میشم!

لنگ لنگان قدمی برداشتم. شانه اش را گرفتم که نیفتم. گفتم: عاشق کدومه بابا؟ شمام دست گرفتینا! پسره فقط ترسید. با این سر و صدایی که من افتادم فکر کرد الان مغزم پهن میشه جلوی پاش.

تهمینه پرسید: نه بابا مگه تو مغزم داری؟

ترانه گفت: خوشگلا معمولاً هیچی تو کله شون نیست!

گفتم: دست شما درد نکنه. یعنی آدم تا شما رو داشته باشه، هیچ احتیاجی به دشمن نداره.

یلدا گفت: از خداتم باشه. به ما میگن دوستای ندار و مهربان! یعنی هیچ تعارفی باهات نداریم.

_: یعنی واقعاً متشکرم.

موبایلم زنگ زد. بدون این که شماره را نگاه کنم، جواب دادم: بله؟

_: صدای اس ام استو نمی شنوی؟

_: تو این سر و صدا؟ نه.

_: مطمئنی که خوبی؟ احتیاج به دکتر نداری؟ می تونم ماشین یکی از بچه ها رو بگیرم.

از جمع جدا شدم و به طرف درختها رفتم. روی نیمکتی نشستم.

_: حالم خوبه. نگران نباش. سر و صداش زیاد بود؛ ولی طوریم نشده. تو هم لطفاً وسط دانشگاه اینجوری آبرو ریزی نکن.

_: می کشمت پرستو! مُردم از ترس. آبرو داری کیلویی چند؟ یه چیزیت بشه من جواب بابابزرگتو چی بدم؟

_: تو مسئول من نیستی که قرار باشه جواب بدی.

_: تو مگه قرار نبود بمونی خونه درس بخونی؟ دانشگاه اومدنت چی بود؟ اون از ضایع بازی سر کلاست، اینم از معلق زدن بعدش.

خیلی بهم برخورد. سر بلند کردم. تقریباً ده متری با من فاصله داشت. به من نگاه نمی کرد. اخمهایش توی هم بود. قدم میزد و حرف می زد.

با عصبانیت گفتم: به تو هیچ ربطی نداره.

قطع کردم. به کتابخانه رفتم و تا عصر بدون استراحت خواندم. حتی برای نهار هم بیرون نرفتم. نیم ساعت به شروع امتحان بود، که آزاد اس ام اس زد: بیا بیرون کارت دارم.

جوابش را ندادم. پنج دقیقه بعد یکی دیگر زد. موبایل را توی کیفم انداختم. ولی بازهم صدای ویبره اش را شنیدم. با حرص کتاب را بستم و بیرون آمدم. دم در نبود. کمی آن طرفتر زیر درختی ایستاده بود. با اخمهای درهم به طرفش رفتم و پرسیدم: این کار واجبتون چیه؟

یک ساندویچ و نوشابه به طرفم گرفت و گفت: نهار نخوردی. اینجوری نمی تونی امتحان بدی.

رو گرداندم و گفتم: نمی خوام.

_: لج نکن پرستو.

_: تو می خوای چکار کنی؟ اگه با آبروی من بازی کنی ازت شکایت می کنم.

سر به زیر انداخت و آرام گفت: باشه. مزاحمت نمیشم. معذرت می خوام.

کیسه ی ساندویچ و نوشابه را روی نیمکتی همان نزدیکی گذاشت و رفت. چند دقیقه بی حرکت سر جایم ایستادم. بالاخره برگشتم. خیلی گرسنه ام بود. روی نیمکت نشستم و مشغول خوردن شدم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۱)

سلامممم 

صبح شنبه تون به خیر و شادی :) 

از این قسمت خوشم اومد. به نظرم رفتاراشون طبیعی و بدون اغراق شد. نظر شما چیه؟ 

 

عصر روز بعد، از دانشگاه با عجله برگشتم. تندتند حاضر شدم و باز به خانه ی بابابزرگ رفتم. این بار قرار بود خانواده ی ما با پریساخانم آشنا شوند. نمی دانستم آزاد هم می آید یا نه؟ دلم می خواست باشد و باز باهم درس بخوانیم. تو عمرم اینقدر از درس خواندن لذت نبرده بودم!

صبح کارگری که هفته ای دو بار به بابابزرگ سر میزد، آمده بود و خانه را تمیز کرده و ظرفها را شسته بود. به سرعت مشغول انجام بقیه ی کارها شدم. ظرفهای شسته را سر جاهایشان گذاشتم. میوه و شیرینی توی ظرف چیدم و به مهمانخانه بردم. اسباب شام و پذیرایی را حاضر کردم و بالاخره سماور را روشن کردم و به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم. برخلاف دیشب دلهره ای نداشتم. نه دیرم شده بود و نه نگران لباسم بودم. یک بلوز سفید یقه اسکی با شلوار جین پوشیدم و شال سفیدی هم روی سرم انداختم. خاله داییها یکی یکی می آمدند و من با حوصله مشغول لباس عوض کردن بودم. بعد هم مدتی با خط چشم نقره ایم ور رفتم تا آنی شد که می خواستم. بالاخره وقتی بیرون آمدم، پریساخانم هم رسید. با بقیه به استقبالش رفتم. توی راهرو ایستاده بودم. همه به دنبال پریساخانم به مهمانخانه رفتند. من دوباره به طرف آینه برگشتم و با دقت مشغول بررسی خط چشمم شدم. در که باز شد برگشتم. با دیدن آزاد موجی از آرامش وجودم را پر کرد. طوری که بی اختیار لبخندی بر لبم نشست و سلام کردم. او هم با یک لبخند دوست داشتنی جوابم را داد.

در حالی که سعی می کردم نگاهم را از چشمان مهربانش برگیرم، فکر می کردم: به این نمیگن عشق! من نه ضربانم بالا رفته، نه از خجالت سرخ شدم. برعکس از همیشه آرومتر و خوشترم!

پالتویش را درآورد و به جالباسی آویخت. بعد به طرفم برگشت. بیش از یک قدم باهم فاصله نداشتیم. ناگهان گفت: دِه!! من دیشب بالاخره رای قطعی دادم که چشمات آبیه! لنز داشتی؟ یا امشب لنز داری؟

خنده ام گرفت و گفتم: دیشب لباسم آبی بود.

_: خب به همون علت لنز آبی داشتی.

_: نه چشمام رنگ عوض می کنه. لباس روش سایه میندازه. در اصل عسلیه. مثل الان. ولی با لباسای مختلف رنگای دیگه میشه.

لبهایش را جمع کرد. سری تکان داد و گفت: جالبه.

باهم وارد مهمانخانه شدیم. پرهام نزدیک در ایستاده بود. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: برادرم پرهام.

آزاد با او دست داد و گفت: از آشناییتون خوشوقتم. البته قبلاً هم افتخار دیدنتون رو داشتم.

پرهام با تعجب گفت: ولی من دفعه ی اوله که شما رو می بینم!

_: جلوی دانشگاه. وقتی پرستو خانم رو می رسوندین یا میومدین دنبالشون.

به سرعت گفتم: ما همکلاسیم.

پرهام زیاد خوشش نیامد. سری به تایید خم کرد و بعد آرام گفت: بسیارخب. خوش اومدین.

لبهایم را با بی حوصلگی بهم فشردم و رفتم چای بریزم. پرهام به دنبالم آمد. همانطور که حدس می زدم می خواست درمورد آزاد بداند. با لحنی که سعی می کرد بی تفاوت به نظر برسد، پرسید: با این پسره... خیلی از کلاساتون مشترکه؟

همانطور که به استکان چشم دوخته بودم، گفتم: هم ورودی و هم رشته ایم. طبیعیه که خیلی از کلاسامون مشترک باشه. ولی تا دو سه هفته پیش یک کلمه هم باهم حرف نزده بودیم.

_: ولی حالا خیلی صمیمی به نظر می رسیدین.

سینی را به دستش دادم و برای این که بحث را تمام کنم، گفتم: باشه. اگه ناراحت میشی خودت پذیرایی کن. من با بچه ها تو هال میشینم.

_: منظور من این نبود.

_: ببر پرهام سرد میشه. چشم سعی می کنم کمتر باهاش حرف بزنم. اصلاً هرچی تو بگی.

نگاه نامطمئنی به من انداخت و رفت. آهی کشیدم و به کابینت تکیه دادم. همانطور که پشتم بود، دست بردم و لبه های کابینت را بین انگشتانم فشردم. رابطه ی من و آزاد رابطه ای نبود که پرهام نگرانش باشد. من فقط می خواستم خیلی معمولی باهم دوست باشیم و آن طور هم که آزاد را شناخته بودم، به نظر نمی آمد که نظر سوئی داشته باشد. به هر حال دو سال باهم درس خوانده بودیم.

چهره ام درهم بود. جدل بی پایانی بین وجدان و دلم در گرفته بود. آزاد وارد آشپزخانه شد. از گوشه ی چشم ورودش را دیدم. اما اینقدر با خودم درگیر بودم که درکش نکردم. او مرا ندید. تا دم در حیاط خلوت رفت، اما انگار حضور کسی را حس کرد. برگشت و با دیدن من پرسید: چیزی شده؟

تازه وقتی صدایش را شنیدم به خود آمدم. دستهایم را رها کردم. اینقدر لبه ی کابینت را فشار داده بودم که همه ی انگشتانم درد می کرد. با سردرگمی دو دستم را توی هم فرو بردم و گفتم: نه هیچی.

نگاهم را از نگاه نگرانش می دزدیدم. به طرفم آمد و پرسید: حالت خوبه؟

همانطور که سرم پایین بود، گفتم: آ.. آره خوبم.

_: خب اگه دوست نداری به من بگی، اشکالی نداره. ولی به چیزی احتیاج نداری؟ مثلاً یه مسکن؟

_: نه نه. جاییم درد نمی کنه. یه مشکل کوچیکه. حل میشه.

مکثی کرد و بالاخره گفت: امیدوارم که اینطور باشه.

رو گرداند و به طرف در رفت. دستهایم را دو طرفم انداختم و با لب و لوچه ی آویزان پشت سرش را نگاه کردم. احساس بچه ای را داشتم که اسباب بازی تازه اش را به بهانه ی خطرناک بودن از دستش گرفته باشند. او که به طرف اتاقش رفت، من هم به هال برگشتم و پیش دخترها نشستم. همه از من کوچکتر بودند و بحث های کودکانه شان حوصله ام را سر می برد. آزاد که برگشت، سرم را پایین انداختم تا چشمم توی چشمش نیفتد. لحظه ای مکث کرد. سنگینی نگاهش را حس می کردم. بالاخره هم به مهمانخانه رفت. تا آخر شب دیگر با او همکلام نشدم. حتی خداحافظی هم نکردم. بالاخره همه رفتند و من هم با مامان و بابا و پرهام به خانه برگشتم. توی خانه به سرعت لباس عوض کردم. مسواک زدم و خواستم بروم بخوابم. دم در اتاقم بودم که پرهام صدایم زد. دستم روی دستگیره ماند. سر بلند نکردم. فقط با صدایی که به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: بله؟

_: تو از من دلخوری؟

_: دلخور؟ نه... شب بخیر.

با تمام تلاشم برای خونسردی، ولی اشکم داشت می ریخت. به زحمت بغض مزاحم را فرو دادم و در اتاقم را باز کردم. به دنبالم آمد و گفت: می خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم.

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: خیلی خسته ام پرهام. باشه یه شب دیگه.

اصراری نکرد. شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. شبت بخیر.

سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. دراز کشیدم. مدتی به سقف چشم دوختم. ولی بغض بی امان راحتم نمی گذاشت. سرم را توی بالش فرو کردم تا صدایم بلند نشود. اشکهایم می ریخت و من حتی درست نمی فهمیدم برای چی دارم گریه می کنم؟! اگر عاشق آزاد نبودم چرا از دست دادنش باید اینطور اذیتم می کرد؟ اگر عاشقش بودم پس چرا اینقدر آرام بودم و صرفاً می خواستم باهم درس بخوانیم و یک دوستی ساده داشته باشیم؟

بدون این که به نتیجه ای برسم، خوابم برد.

صبح روز بعد زودتر از معمول از خانه بیرون زدم. هوا خیلی سرد بود. در حالی که می لرزیدم سوار اتوبوس شدم و به دانشگاه رفتم. وقتی به کلاس رسیدم، آزاد نیامده بود. ولی دو سه تا از دوستانم دور هم نشسته بودند. با دیدن من لبخند زدند و جا باز کردند. اما دستی بلند کردم و با صدایی گرفته گفتم: حالم خوب نیست. می خوام تنها باشم.

یلدا نگاهی کرد و رو به بقیه گفت: من چند روزه دارم بهش میگم یه چیزیش میشه!

تهمینه پیشنهاد کرد: می خوای بری دکتر؟

ردیف آخر نشستم و گفتم: نه بابا چیزیم نیست. خودش خوب میشه. نگران نباشین.

کیفم را روی پایم گذاشتم و دستهایم را روی کیف و دسته ی صندلی رو به جلو دراز کردم. خم شدم و سرم را روی دستهایم گذاشتم. ورود استاد را ندیدم. تنها وقتی اسمم را خواند سر بلند کردم و با صدایی گرفته گفتم: حاضر.

امیدوار بودم صدایم را شنیده باشد و مجبور نباشم بلندتر بگویم. که خوشبختانه شنید و رفت سراغ نفر بعدی.

خواستم دوباره سرم را روی دستم بگذارم که متوجه ی پاهای کشیده ی کناریم با شلوار لی قهوه ای و کفشهای جیر آشنایی به همان رنگ شدم. متحیر رو گرداندم. آزاد همانطور که نوک انگشتانش زیر چانه اش بود و ظاهراً به روبرو نگاه می کرد، زیر لب گفت: سلام.

سر بزیر انداختم و سرگشته گفتم: سلام.

هیچ وقت کنارم ننشسته بود. چرا حالا بعد از آن شایعات این ریسک را کرده بود، نمی فهمیدم.

بدون آن که تغییری در صورتش ایجاد بشود، با همان نگاه خونسرد به روبرویش، پرسید: چطوری؟

با حالتی عصبی مشغول بازی با سگک کولی ام شدم. زیر لب گفتم: خوبم.

_: اگه خوب بودی که هر دومون سر جای معمولمون نشسته بودیم. چی شده؟

جوابی ندادم. سعی کردم عادی باشم. شروع کردم به چیدن دفتر و قلم روی میزم.

_: از من خطایی سر زده؟

_: نه.

_: پس چرا؟

_: چرا چی؟

_: خودت بهتر می دونی. به جای طفره رفتن جوابمو بده.

_: بذار بعد. الان نمیتونم.

_: باشه. پس بعد از دانشگاه بیا همون پارکی که اون روز رفتی.

_: نمیشه. کلی کار دارم.

_: می پیچونی.

_: نه بابا. فردا عروسیه. من هنوز لباس ندارم.

_: اوهوهو... عروسی مادر بنده لباس شبم می خواد؟

آهی کشیدم. قلم را روی کاغذ گذاشتم و جوابش را ندادم. سعی کردم گوش کنم ببینم استاد چه می گوید، ولی افکارم خیلی مغشوش بود، حضور نزدیک آزاد هم بیشتر فکرم را بهم می ریخت. بعد از نیم ساعت دیگر تحمل نداشتم. از جا برخاستم و خیلی آرام از کلاس بیرون رفتم.

مدتی دم در انتظار کشیدم تا اتوبوس رسید و سوار شدم. بعد از دو تا اتوبوس عوض کردن و کلی فکر و خیال کردن، نزدیک مرکز خریدی که در نظر داشتم پیاده شدم.

موبایلم زنگ زد. شماره ناشناس بود. حوصله نداشتم. ریجکتش کردم. دوباره زنگ زد، جواب ندادم. بار سوم گوشی را برداشتم و با عصبانیت گفتم: فرمایش؟

_: می دونی کیه و جواب نمیدی یا کلاً اعصاب نداری؟

با حرص نگاهی به سقف پاساژ انداختم و گفتم: اعصاب ندارم. شماره ی منو از کجا آوردی؟

_: خودمو به اندازه ی یه حشره کوچیک کردم و از بابابزرگ محترمتون گرفتم.

_: مجبور نبودی.

_: مجبور بودم. کجایی؟ باید ببینمت.

او هم به اندازه ی من عصبانی بود. نگاهم روی لباسهای توی ویترین چرخید. آرام آدرس دادم.

_: همون جا باش تا خودمو برسونم.

قطع کرد. لبم را گزیدم. فکر کردم: بفرما آقا پرهام! همینو می خواستی؟

گوشی را توی جیبم سر دادم و سعی کردم لباسها را ببینم. اما نمی دیدم. مدتی بی فایده چرخیدم و بالاخره لب پله ها نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و سعی کردم آرام بگیرم. نمی خواستم دعوا کنم.

_: پرستو؟

او هم آرام بود. سر بلند کردم. با تردید لبخندی زد و گفت: سلام.

از جا برخاستم. نفس عمیقی کشیدم. سر بزیر انداختم و جوابش را دادم.

قدم زنان از پاساژ بیرون آمدیم. وارد پارکی همان نزدیکی شدیم. ده دقیقه ای بود که داشتیم راه می رفتیم. از کافی شاپ پارک دو لیوان کافی میکس گرفت و بدون نشستن به راهمان ادامه دادیم. بالاخره پرسید: هنوزم نمی خوای حرف بزنی؟

_: حرفی ندارم که بزنم.

_: مشکلت با من چیه؟

_: من با تو مشکلی ندارم.

ناباورانه نگاهم کرد. جرعه ای قهوه خوردم. به برگهای پاییزی روی زمین ریخته چشم دوختم و آرام گفتم: پرهام باهات مشکل داره. یا در واقع با من مشکل داره.

_: باید می فهمیدم.

_: منم منتظر بودم خودت بفهمی دست از سوال پیچ کردن برداری!

پوزخندی زد و گفت: شرمنده. این روزا حواسم پرته.

_: تو هنوز نمی خوای آروم بگیری؟ چرا نمی خوای قبول کنی که مادرتم حق زندگی و خوشحال بودن داره؟

_: اینو می فهمم. اما دلم از این می سوزه که چرا من نمی تونم با داشتن یه درآمد مناسب و یه خونه زندگی مرتب این رفاه و آسایش رو به مادرم هدیه کنم؟

_: رفاه و آسایش شاید... ولی تو همدمش نمیشی. قبول کن آزاد. تو بابابزرگ من نیستی! تو پسرشی و نگران هم نباش. جات به عنوان پسر کوچولوش تو قلبش محفوظه و هیچ کس از جمله بابابزرگ من نمی تونه اونو غصب کنه.

_: ببینم تو که اینقدر خوب لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ چرا اینا رو به پرهام نمیگی؟

با گیجی نگاهش کردم. چون جوابی ندادم، گفت: ببین منو بیخیال شو! چون دارم با این موضوع کنار میام. فردام که عقد کنن، دیگه من بمیرم و بمونم فرقی نمی کنه. منم که خیال خودکشی ندارم، پس کم کم آروم می گیرم. ولی داداش محترم تو تا دنیا دنیاست نمی تونه منو به عنوان کسی مثل پسرخاله قبول کنه، سعی کن اونو قانع کنی که خودت ضربه نخوری.

با عصبانیت از جا پریدم و گفتم: ببین من هیچیم نیست. اگه با تو ام حرف نزنم هیچ ضربه ای نمی خورم. نگران نباش من حالم خوبه!

بعد هم بدون خداحافظی از او جدا شدم و به سرعت از پارک بیرون رفتم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۰)

سلاممممم 

خوبین؟ منم خوبم. نصف هال رو رنگ کردم. خیلی هم بد شده :)) ولی بیخیال. اصلاً حوصله ندارم غصه شو بخورم. مهم اینه که از قبلش روشنتر و یه کم تمیزتر شده. 

 

و اینک دنباله ی ماجرا: 

 

امتحانهای روز بعد را نسبتاً خوب دادم. تنها چیزی که حواسم را پرت می کرد، خاطره ی آزاد بود. هر سوال را که او برایم توضیح داده بود و باهم خوانده بودیم، سر امتحان مثل فیلم برایم تکرار میشد. تو عمرم اینقدر سر امتحان لبخند نزده بودم و به هپروت نرفته بودم!

فکر نمی کردم کسی متوجه شده باشد، اما وقتی بیرون آمدیم دوستم یلدا گفت: هی پرستو! وایسا ببینم. چت بود سر امتحان؟

_: من؟ هیچی!

_: هی سقفو نگاه می کردی و چشمات سبز آبی میشد.

_: ببین من چشمام گاهی با لباسای مختلف رنگ عوض می کنه، اما توی مانتو و مقنعه ی سورمه ای ساده، فکر نکنم!

_: به هر حال یه جوری بودی!

_: ببینم تو هم می خوای مثل مهسا قصه بسازی؟

_: اگه بلایی که سر اون اومد سر منم بیاد، نه هرگز! فقط می خواستم ببینم چته؟ سرخوشی.

_: چیزیم نیست.

ولی بود! یلدا که حرف را عوض کرد، چشمم به دنبال آزاد دوروبر را کاوید. نبود. آهی کشیدم و به طرف یلدا برگشتم. پرسید: به نظرت برم؟

نمی دانستم از چه حرف می زند. اما با خونسردی گفتم: ببین هرجور میلته. فکراتو بکن. اگه دوست داشتی برو.

امیدوار بودم خراب نکرده باشم. نه بد نبود. سری تکان داد و گفت: به نظرم بهتره برم.

_: آره. برو.

با شنیدن صدای خنده ی آشنایی رو گرداندم. بر خلاف تصورم تنها بود. داشت با موبایل حرف میزد. لحنش جدی شد و گفت: آره جمعه اس. میای که؟

یلدا با شیطنت زیر گوشم گفت: آره میام. کجا؟

خندیدم. می دانستم کجا، اما شانه ای بالا انداختم و گفتم: چه می دونم. عروسی بابابزرگ بنده! میای؟

_: نه بابا حال نمیده. می خوایم بزنیم بخونیم. جوون باشن بهتره.

_: همینه که هست. می خوای بیا. نمی خوای نیا.

_: من درس دارم. تشکر!

_: باشه. ایشالا عروسی خودت!

_: نه بابا تو آماده تری.

_: خیلی رو فرمم؟ تپل شدم اساسی! واییییییی یلدا باز چاق شدم.

_: معلوم نمیشه.

_: جداً؟

_: آره بابا اصلاً بهت نمیاد.

_: حالا خیلی نیست. یکی دو کیلو. ولی خیلی ناراحتم.

_: اون رژیم که بهت دادم نگرفتی؟

_: نوچ. بابابزرگم نذاشت.

_: ببین میگم جدی جدی بیا این بابابزرگتو داماد کن، سرش گرم شه اینقدر بهت گیر نده.

_: بیچاره بابابزرگ کی به من گیر داده؟

_: تولد منم که گفتی بابابزرگ تنهاست نیومدی.

_: این گیر بود مثلاً؟ تازه کادوتو که بهت دادم مشکلت چیه؟

_: اه ننر... به خاطر کادو نبود که. می خواستم دور هم باشیم.

_: خب نمیشد. تنها بود دیگه. ایشالا سال دیگه.

باهم سوار اتوبوس شدیم و گفتگویمان تا نزدیکی خانه ادامه داشت. سر کوچه از او خداحافظی کردم و به خانه رفتم. مامان و بابا لباس پوشیده بودند و عازم مهمانی بودند. با دیدن من مامان پرسید: اگه میای زود حاضر شو بریم.

_: نه مامان کلی درس دارم. میرم خونه ی بابابزرگ.

بابا با اخم پرسید: خونه ی خودمون خار داره؟ الان که کسی خونه نیست، خب بشین درستو بخون.

با شرمندگی گفتم: داره شب میشه. تنهایی می ترسم.

_: برو خجالت بکش دختر! اگه عروست کرده بودم بچه ات الان مدرسه میرفت! می ترسم! بهانه ی قشنگتری به ذهنت نرسید؟

مامان که کلاً باید ساز مخالف را میزد، طرف مرا گرفت و با عصبانیت گفت: چرا سربسرش میذاری؟ خب راست میگه بچه. امنیت نیست. یه دختر تنها رو ول کنیم بریم؟ زود باش مامان جون برو حاضر شو می رسونیمت.

گرچه این محبتهای ناگهانی و مصلحتی مامان برایم یک جو ارزش نداشت، ولی به هر حال خوشحال بودم. چون بابا ظاهراً خسته بود و حوصله ی بحث نداشت و عجالتاً تسلیم شد. به سرعت کوله پشتی ام را زیر و رو کردم. وسایل فردا را حاضر کردم و بعد لباس عوض کردم.

بابا از دم در غرغرکنان گفت: شب نمی مونی. آخر شب میام دنبالت.

صدا زدم: چشم.

و به دنبال آن خودم هم بیرون آمدم: من حاضرم.

سری تکان داد و راه افتاد. وارد که شدم بابابزرگ مشغول چیدن اسباب پذیرایی بود. با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت: می خواستم بهت زنگ بزنم، بعد فکر کردم محاله بابات بذاره بیای.

_: داشتن می رفتن مهمونی، گفتن آخر شب میان دنبالم. مهمون دارین؟

_: آره. گفتم با بچه های پریساخانم آشنا بشم. اول فکر کردم بچه های خودمم بیان، اما هم خیلی شلوغ میشد، هم ... نمی دونم عکس العملشون چیه؟ ریسک نکردم. عروسشو که ندیدم. دامادشم که اصلاً ساکن اینجا نیست. زن و بچه شو زودتر فرستاده بود، خودشم عصری اومده برای عقدکنون. کم کم پیداشون میشه.

_: پس ببخشین من سریع برم یه دوش بگیرم بیام.

_: برو عزیزم.

لباسهای توی کمدم را زیر و رو کردم. زیاد نبود. بیشتر لباسهایم خانه ی خودمان بود. فقط چند دستی برای موارد اضطراری از این دست، آنجا گذاشته بودم. با دیدن بلوز دامن آبیم نفس راحتی کشیدم. یادم نبود آنجاست. بلوز آستین سه ربع با یقه هفت بسته، و دامن بلندی که از زیر زانو فون میشد و کمی چین می خورد. هم روی بلوز و هم دامن یک شاخه ی بلند سبز کمرنگ با گل و غنچه ی صورتی داشت. یک شال آبی هم از زیر وسایلم بیرون کشیدم. خیلی دلم می خواست اتویش کنم اما هیچ فرصتی نبود. با حرص به طرف حمام دویدم. سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم. اما ظاهراً سرعتم کافی نبود. چون وقتی به دم اتاق پذیرایی رسیدم، آزاد با سینی ای که یک استکان چای تویش مانده بود، بیرون آمد.

دستپاچه سلام کردم. سلام کرد و با لبخند گفت: بفرمایین چایی.

_: آووو ببخشید. مثل این که با تمام تلاشم بازم دیر رسیدم.

_: نه خیلیم به موقع اس.

سری توی پذیرایی کشیدم و پرسیدم: همه اومدن؟

_: آره باهم اومدیم.

سینی را از دستش گرفتم و گفتم: خودتون بفرمایین.

لبخندی زد و استکان را برداشت. به تندی گفتم: یه دقه صبر کنین باهم بریم تو. من نمی شناسمشون روم نمیشه تنها بیام.

خندید و گفت: قوم و خویشای من آدم نمی خورن.

سینی را روی میز گذاشتم و همراهش شدم و باهم وارد شدیم. با خجالت سلام کردم. بابابزرگ مرا معرفی کرد و گفت: اینم پرستوخانم نوه ی من.

ولی در مورد بقیه چیزی نگفت. رو گرداند و مشغول صحبت با مردی که کنارش نشسته بود، شد. آزاد که اینطور دید، شروع به معرفی کرد. به مخاطب بابابزرگ اشاره کرد و گفت: ایشون شوهرخواهرم آقاسامان هستن.

سامان همان طور که به حرف بابابزرگ گوش می داد سری برای من خم کرد. آزاد ادامه داد: هایده رو که دیده بودی.

هایده لبخندی زد. آزاد گفت: اینم داداشم فرهاد.

نگاهی به فرهاد انداختم. با موهایی فلفل نمکی کنار همسرش نشسته بود. آزاد همسر او را شکیلاخانم معرفی کرد. لبخندی زدم و سری خم کردم. جلو نرفتم. همان جا روی اولین صندلی نشستم. آزاد هم با یک صندلی فاصله، نزدیکم نشست. هایده که طرف دیگرم نشسته بود، با خوشرویی سر صحبت را باز کرد و گفت: چطورین با زحمتای ما؟

_: چه زحمتی؟ کاری نکردم. شما خیلی خسته شدین.

_: نه... همین که می بینم مامان خوشحاله، از ته دلم ذوق می کنم.

آزاد نگاه تندی به او انداخت. هایده سری کج کرد و گفت: دست بردار آزاد. چرا نمی خوای واقع بین باشی؟

آزاد رو گرداند و جوابی نداد. هایده آرام گفت: کم کم عادت می کنه.

لبخندی زدم و تایید کردم. آزاد پرسید: تو اون کتابی که استاد گفت خریدی؟

با ناراحتی نالیدم: نه!!!! پاهام تاول زد بس که از این کتابفروشی به اون کتابفروشی دویدم. ولی پیداش نکردم. نمی دونم باید چکار کنم.

_: من دارم. می تونیم باهم بخونیم.

_: کِی؟ امشب که مهمونیه، فردام که امتحان داریم.

_: خب الان می خونیم.

_: همراته؟

رو گرداند و با لحن تلخی گفت: تو اتاقمه.

_: اینقدر سخت نگیر.

_: بیخیال. میرم بیارمش.

_: تو می خوای بری بخونی برو. ولی من باید نزدیک بابابزرگ باشم کمکش بدم.

هایده گفت: تو هم برو پرستوجون. من هستم.

_: ولی بابابزرگ به تو فرمون نمیده.

_: نگران نباش. حواسم هست. کاری داشت انجام میدم. تو برو.

آزاد کتاب را آورد. من هم جزوه ها و کتاب دیگرم همراهم بود. توی هال روی مبلها نشستیم. فکر نمی کردم توی آن سر و صدا بتوانم بخوانم. اما وقتی آزاد مشغول خواندن نکاتی که توی کتاب علامت زده بود، شد، دیگر هیچ صدای دیگری را نشنیدم. فقط آزاد را میدیدم و صدایش را می شنیدم. می خواندیم و می نوشتیم و یادداشت برمی داشتیم. هرجا که مشکلی بود صدای استاد را گوش می کردیم.

بعد از یکی دوساعت، هایده گفت: بچه ها بیاین شام.

سر بلند کردم و با شگفتی گفتم: وای هایده شرمنده ام! قرار بود مثلاً میز رو من بچینم!

_: نگران نباش. بچه ها چیدن. کلی هم سرگرم شدن. داشت حسابی حوصلشون سر می رفت.

آزاد کتابها را دسته کرد. موبایل را توی جیبش گذاشت و رفتیم شام خوردیم. بعد از شام هم مدتی خواندیم تا رفتند. آرمان برای خواب آمد. با دیدن من گفت: اِ نگفتی اینجایی!

برخاستم و در حالی که خواب آلود کش و قوس می رفتم، گفتم: نه نمی مونم. الان بابا میاد دنبالم.

وسایلم را جمع کردم. لباس عوض کردم و بابا که آمد رفتم.