ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۱)

 

سلام

خوبین؟

این چند روز به معنای واقعی کلمه سرم شلوغ بود! الانم دیرم شده باید برم. ایشالا فرصت کنم یه پست طولانی می نویسم.


یک مقاله را باز کرد و بلند مشغول خواندن شد، مثل آنوقتها که درس می خواندیم. با لحن جدی و صدای یکنواخت می خواند. مدتی گوش دادم. تمام صحنه های آن روزها پیش چشمم زنده شد. بدون این که به او نگاه کنم، ناگهان گفتم: دلم برات تنگ شده بود لعنتی!

با تعجب نگاهم کرد و پرسید: با منی؟

_: مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟

_: نه... ولی چی شد یه دفعه جوگیر شدی؟

_: یاد اون وقتا که درس می خوندیم افتادم. می دونی... امتحانات پایان ترم اصلاً دل و دماغ نداشتم. کلی افتادم. تا مرز مشروط شدن رفتم.

_: بابا بیخخخیال! ما رو گرفتی ها!

_: آره فراموشش کن. داشتی می خوندی.

_: نه تو اینو فراموش کن. من می خوام بدونم واقعاً چرا اینقدر به من لطف داری؟ چی دارم کنار ملاحت و نجابت و متانت و زیبایی تو؟ سابقم خوبه؟ پول دارم؟ موقعیت؟ خانواده ی آنچنانی؟ مدرک؟ زیبایی؟ خونه؟ ماشین؟ نه واقعاً چی؟

سر به زیر انداختم و آرام گفتم: دوست داشتن دل می خواد نه دلیل.

_: برای لحظه ی اول شاید... ولی بعد از دو سال و با این سابقه ی درخشانم نه...

_: سابقه ات شاید از نظر قانونی مشکل داشته باشه، ولی از نظر من تو برای برادرت فداکاری کردی و فقط همین کافیه که عمق از خودگذشتگی تو نشون بده.

دستش را توی هوا تکان داد و گفت: جان عزیزت دست بردار. من تو رو می شناسم. یا حداقل فکر می کنم که بشناسم. تا حالام ندیدم به کسی اینقدر رو بدی.... آدمای خیلی بهتر از من!

_: به چی می خوای برسی آزاد؟ تو مهربونی، مسئولیت پذیری، پای قولت وایمیستی و کنار همه ی اینا...

با شرم اضافه کردم: خوش تیپ و خوش قیافه هم هستی.

هوای اتاق داشت سنگین میشد. از جا برخاستم و در حالی که به طرف در می رفتم، از بین دندانهای بهم فشرده غر و لند کردم: تو رو خدا نگاه کن آدمو مجبور به چه اعترافاتی می کنه!

آزاد خندید و گفت: اگه خودمو نکشم که محاله حرف بزنی!

در یخچالش را باز کردم. خالی بود. آن را بستم و عصبانی گفتم: یه قلپ آب خنکم اینجا پیدا نمیشه؟

بلند شد و به طرفم آمد. در حالی که در را باز می کرد، پرسید: فقط آب خنک یا چیز دیگه ای هم بیارم؟

همانطور پشت که به او رو به یخچال ایستاده بودم، به سردی گفتم: فقط آب خنک.

_: السّاعه!

در حالی که بیرون می رفت، با شیطنت گفت: حالا هرچقدرم سعی کنی مثلاً عصبانی بشی بازم از خوشگلی گل انداختن صورتت کم نمیشه.

_: پرروی بی ادب!

خندید و رفت. پشت سرش صدایش زدم و گفتم: صبر کن آزاد.

برگشت و پرسید: امرتون؟

_: میشه این بازی رو تمومش کنی؟

_: من شروع نکردم که تمومش کنم.

_: من فقط گفتم دلم تنگ شده بود. برای اون دوستی معمولی که کلی بهم اطمینان و آرامش می داد. الانم دنبال همون اومدم. اعصابم بهم ریخته تر از اونیه که وارد یه بازی تازه بشم. نمی تونم. آمادگیشو ندارم. می فهمی چی میگم؟

_: آره. می فهمم. باشه هر جور که راحتی. من به هیچ قیمتی نمی خوام از دستت بدم.

_: و یه مطلب دیگه... لپ تاپ پیشت بمونه. ظاهراً من خیلی مزاحم کارتم. میرم که بتونی به قولت وفا کنی.

_: چی داری میگی؟ من رو کمکت حساب کردم. هم درس بخونیم هم کار کنیم.

دستی به سرش کشید و با شرمندگی ادامه داد: البته می دونم توقع بیجاییه. قرض و قول منه و هیچ ربطی به تو نداره. همینم که لپ تاپتو گرفتم کار درستی نیست... اما...

_: منم اگه واقعاً به تحقیقاتت برسی نمی خوام برم.

با شادی پرسید: پس می مونی؟

مکثی کردم و گفتم: آره. می مونم.

_: عالیه!

 

عصر دوباره سیستم را جمع کردیم و بردیم پیش بابابزرگ تا نتیجه ی تحقیقاتمان را برایش توضیح بدهیم. او هم از تجربیات خودش می گفت و حسابی مشغول بحث بودیم. پریسا خانم هم گهگاه نظری می داد که بابابزرگ بدون فکر تایید می کرد و ما می خندیدیم! فرق نمی کرد پریساخانم چه بگوید یا چه بخواهد، بابابزرگ دست به سینه در خدمت بود. البته او هم اینقدر خانم و با ملاحظه بود که حد نداشت.

تحقیق و بررسیمان تا شب ادامه داشت. بعد از شام یک لیوان آب برداشتم و دوباره نشستم و مشغول خواندن آخرین مقاله ای که آزاد پیدا کرده بود، شدم. بابابزرگ پرسید: ببینم تو نمی خوای بری خونه؟

چشمهایم را گرد کردم و پرسیدم: دارین منو بیرون می کنین؟!!

موبایلم زنگ زد. مامان بود. ذوقم کور شد. با چهره ای درهم و لحنی سرد سلام کردم.

_: علیک سلام. معلوم هست کجایی؟

_: رفتم پارتی! خونه ی بابابزرگم دیگه، کجا میرم من؟

_: نمیای؟

_: نه.

_: پرهامم با دوستاش رفته بیرون، شب نمیاد. تنهام. بیا خونه.

دلم خیلی چرکین بود. آهی کشیدم. آزاد کنارم نشست. ظاهراً نگاهش به مانیتور بود، ولی از گوشه ی چشم مرا می پایید.

آرام گفتم: نمی تونم بیام. خداحافظ.

بدون این که منتظر حرف دیگری بشوم قطع کردم و با بغضی که دوباره داشت به گلویم فشار می آورد به مانیتور چشم دوختم.

بابابزرگ پرسید: بازم یه دعوای دیگه؟

در حالی که با اشکهایم مبارزه می کردم که جاری نشوند، حرکتی دال بر بی اهمیتی موضوع کردم. آزاد زیر لب گفت: آروم باش.

بالاخره موفق شدم بغضم را فرو بدهم. غریدم: گفتنش آسونه.

_: و عمل کردنش. تو می تونی.

هنوز هم به مانیتور نگاه می کرد. پرسیدم: چی پیدا کردی؟

اشاره ای به صفحه کرد و مشغول توضیح دادن شد.

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (20)

سلام 

عیدکم مبروووک! 

 

من و بابابزرگ توی مهمانخانه بودیم که آزاد و پریساخانم به هال رفتند. احساس می کردم از هیجان اشباع شده ام. اینقدر که به راحتی نمی توانستم نفس بکشم و به هوای تازه احتیاج داشتم. آرام به بابابزرگ گفتم: خیلی ممنون که منو با خودتون بردین. از قول من باهاشون خداحافظی کنین. باید برم دانشگاه.

_: لطف کردی عزیزم. به سلامت.

تا سر کوچه که رسیدم دیدم با این حالی که دارم هیچی از درس نمی فهمم. پس راهم را به طرف خانه ی خودمان کج کردم تا با خودم خلوت کنم.

اما چه خلوتی!!! نمی دانستم برای چی بابا خانه بود و صدای فریاد هر دو بلند بود. نمی خواستم هم بدانم. گوشهایم را گرفتم و به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیدم و بالش را روی سرم گذاشتم و چشمهایم را بهم فشردم. سعی کردم روی موضوع شادی مثل برگشتن آزاد تمرکز کنم تا کمتر بشنوم. چند دقیقه بعد سر و صداها خوابید. برای این که مطمئن شوم که بابا رفته است، برخاستم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. حیرت زده دیدم که دو چمدان بزرگ قدیمی و مقداری خرت و پرت اضافه را توی صندوق ماشینش جا داد و رفت.

به تندی بیرون آمدم و از مامان که هنوز برافروخته وسط هال ایستاده بود، پرسیدم: بابا کجا رفت.

با نفرت گفت: هیکل نحسشو جمع کرد و رفت تو خونه ی خودش پی عیاشیاش.

_: خونه ی خودش؟

_: آره. از نون شب زن و بچه اش زده برای خودش آپارتمان خریده! خدا می دونه چند ملیون خرج کرده، اون وقت وقتی میگم پول بده برم دبی میگه ندارم.

احساس کردم پتکی توی سرم کوبیده شد. روی زمین وا رفتم. حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود. مامان به تندی پرسید: چته؟ مگه همینو نمی خواستی؟ تو نبودی که را برا می گفتی جدا شین؟ خب رفت دیگه. نامرد میگه طلاقت نمیدم تا بسوزی! به درک.... شوهر که نمیخوام بکنم. اصلاً خیلیم خوب شد رفت. حالا یه نفسی می کشیم.

سر بلند کردم. دمی با حیرت نگاهش کردم و بعد دوباره سرم پایین افتاد. مامان به اتاقش رفت و چند لحظه بعد صدای موزیک مورد علاقه اش به گوشم رسید. زهرخندی برلبم نشست. موبایلم زنگ زد. برداشتم تا خاموشش کنم. اما با دیدن شماره ی بابابزرگ مجبور شدم جواب بدهم. نفسی کشیدم و سعی کردم صدایم معمولی باشد. با این حال مثل این بود که از خواب بیدار شده باشم. گفتم: بله؟ سلام.

آزاد بود. با صدایی شاد و سرحال گفت: علیک سلام. کجا غیبت زد یهو؟

دوباره صدایم وا رفت. زیر لب گفتم: فکر کردم بهتره تنها باشین.

با خنده پرسید: یعنی چی اون وقت؟

_: هیچی.

_: خودتو به در و دیوار می زنی من برگردم خونه، بعد از راه نرسیدم، جیم می زنی؟

_: من خودمو به در و دیوار نزدم که تو برگردی.

پوزخندی زدم و اضافه کردم: ارزششو نداری.

_: باشه. باشه. من بی ارزش. ولی به هر حال جامو لو دادی و یه تشکر حسابی بهت بدهکارم.

_: قابلی نداشت.

_: البته که داشت. ولی حالا گذشته از اینا... کجایی؟

_: خونه.

_: آه خدا رو شکر. ترسیدم دانشگاه باشی و به کلی از دسترس خارج شده باشی.

_: نه. پیچوندمش.

_: تو پیچوندی؟!!! وای پرستو نترسیدی استاد بهت اخم کنه؟

_: دست بردار آزاد. حوصله ندارم.

_: باشه. باشه. مامان پریسا خواهش کرده تشریف بیارین نهار در خدمتتون باشیم.

_: بابا از راه رسیدی. مامان پریسا رو چه به مهمون داری؟

_: مگه تو مهمونی؟ چار تا کلمه قلنبه مصرف کردم به خود گرفتی؟

نفسم را بیرون دادم و جوابی ندادم. ادامه داد: میای که؟

بازهم جوابی ندادم. غرق افکار خودم بودم.

_: پرستو اونجایی؟

_: هوم.

با تردید پرسید: ببینم... تو.... از این که من برگشتم.... ناراحتی؟

_: نه. چرا اینجوری فکر می کنی؟

_: آخه اول که پا شدی رفتی. الانم صدات یه جوریه که انگار از ریختم بیزاری. وقتی هم دعوتت می کنم جواب نمیدی.

_: معذرت می خوام. حواسم نبود. میام. راستی مگه قرار نبود بری دانشگاه؟

_: نه. مامان خیلی اصرار کرد امروز خونه باشم... امم... یه خواهش دیگه هم بکنم؟

با بی حوصلگی گفتم: امر بفرمایین.

_: لپ تاپتو میاری؟ کامپیوترمو فروختم. می خواستم تا اینجایی یه چیزایی راجع به کشاورزی بخونم.

آهی کشیدم و زیر لب گفتم: باشه. میارم. کاری نداری؟

_: نه ممنون. زودتر بیا.

_: باشه. فعلاً...

بدون خداحافظی قطع کردم. اصلاً یادم نیامد. هنوز مانتو شلوار سورمه ای ساده ی دانشگاه تنم بود. موهایم هم زیر مقنعه حسابی بهم ریخته بود. اما اینقدر دلگیر و بی حوصله بودم که دلم نمی خواست به خودم برسم.

هنوز نشسته بودم که مامان آمد و گفت: چه خوب که خونه ای. می دونی دلم می خواست با یکی درد دل کنم. گفتم ژیلا و ساناز بیان اینجا. برای پذیرایی کمکم که می کنی؟

به سختی از جایم برخاستم. در حالی که از نگاهش پرهیز می کردم، با صدای گرفته ای گفتم: نه مامان. کار دارم. باید برم.

بدون توضیح دیگری کیف لپ تاپ را برداشتم و بیرون رفتم. کنار دیوار کوچه تلو تلو خوران راه می رفتم. غرق فکر بودم. گاهی قطره اشکی بر گونه ام جاری می شد که با پشت دست پاکش می کردم. نفهمیدم چطور به خانه ی بابابزرگ رسیدم. بدون فکر کلیدم را درآوردم و در را باز کردم. وارد که شدم تازه به خود آمدم. نمی خواستم بابابزرگ با این قیافه مرا ببیند. به در تکیه دادم و نفسی کشیدم. بغضی نامردانه بر گلویم پنجه انداخته بود. دوباره اشکم ریخت. لبم را گاز گرفتم. صدای باز شدن در اتاق را شنیدم. به سرعت اشکم را پاک کردم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. سر بلند کردم. ولی این بار هم بابابزرگ نبود.

آزاد بالای پله ها، جلوی در ایستاده بود. حمام رفته بود و اصلاح کرده بود. تی شرت سفید با شلوار نوک مدادی پوشیده بود. از آن پایین به چشم من، مثل مانکن های مجلات بود.

بلند صدا زد: سلام! چرا نمیای تو؟

سر به زیر انداختم. تازه متوجه ی حال خرابم شد. پله ها را دو تا یکی پایین آمد و وقتی جلویم رسید، پرسید: چی شده پرستو؟ کسی مزاحمت شده؟

سری به نفی بالا بردم.

_: اتفاقی افتاده؟

با صدایی خش دار گفتم: بابا رفت.

_: کجا رفت؟

_: برای خودش خونه خرید و رفت. جدا شدن.

با تردید گفت: خب... این که خوبه... نه؟ خودت همینو نمی خواستی؟

با حرص رو گرداندم.

با شک بیشتری پرسید: چی شده؟ زن گرفته؟

بازهم سرم را به نفی بالا بردم.

خم شد. لپ تاپ را از دستم گرفت و گفت: بیا اینجا بشین. با این قیافه بری تو، بابابزرگت که هیچ، مامان منم به پشت میفته!

با سر به نیمکتهایی اشاره کرد که توی محوطه ی کوچکی محصور با درخت بودند. مثل بره بدون هیچ حسی رفتم. لب نیمکت نشستم و آرام گفتم: شوکه شدم. رفتم خونه دیدم وسایلشو جمع کرد و رفت. به همین سادگی. بدون هیچ خبر قبلی. حالا دیگه برای دیدن بابامم باید برم مهمونی! حتی نمی دونم خونه اش کجاست. هممون پخش و پلا شدیم. پرهام که واسه خودشه. مامانم که خودش و دوستاشه... بابام که رفته. منم که...

بغضم شکست. آزاد دست روی پشتی نیمکتم گذاشت و اجازه داد راحت گریه کنم. بعد از چند دقیقه گفت: دیگه داره دیر میشه. بیا بریم تو. پاشو صورتتو بشور.

گوشه ی حیاط یک دستشویی بود. تو آینه ی خاک گرفته اش به قیافه ای نگاه کردم که ناآشنا به نظر می رسید. چشمها و بینی و لبهایم قرمز و متورم بود. مقنعه ام کج شده و موهایم توی صورتم ریخته بود.

مقنعه ام را درآوردم. صورتم را شستم و موهایم را مرتب کردم. بعد دوباره مقنعه را پوشیدم و بیرون آمدم.  آزاد جلو آمد و گفت: خب خیلی بهتر شد.

با ناراحتی گفتم: ولی هنوز معلومه که گریه کردم.

_: می خوای بهشون بگی که چی شده؟

_: نه. الان نه. آمادگیشو ندارم.

_: پس لابد از شوق دیدار من اشکات ریخته!

از لحنش خنده ام گرفت و نگاهش کردم. دلم لرزید. سر به زیر انداختم.

با خونسردی گفت: هوم! ما از این شانسا نداریم. بی خیال. به یه چیزی حساسیت پیدا کردی.

_: حساسیت؟!

_: آره بابا. تا حالام عطسه می کردی و از سر و روت آب میریخت. حتماً برگی خاکی چیزی بوده. صورتت حسابی ورم کرده!

در حالی که تازه منظورش را درک می کردم، با شگفتی گفتم: آزاد تو فوق العاده ای!

_: مسلمه! خوشحالم که بالاخره اینو فهمیدی!

خندیدم و رو گرداندم. باهم وارد شدیم و چون به محض ورود پریساخانم متوجه ی صورت متورم من شد، بلافاصله ی قصه ی حساسیت را تحویلشان دادیم. پریساخانم هم رفت تا برایم شاطره و سکنجبین بیاورد.

بابابزرگ پرسید: حالا که اینطوری شده بودی، چرا نمیومدین تو؟

نگاهی به آزاد انداختم. کمکی نکرد. گفتم: تو دسشویی دم در گیر کرده بودم. فکر می کردم آب بزنم به صورتم خوب میشم، اما هی بدتر میشد.

برای تایید حرفم یک عطسه ی مصلحتی هم چاشنی اش کردم. پریساخانم با لیوان شاطره سکنجبین آمد و در حالی که آن را هم میزد، گفت: اینو بخور برات خوبه.

لیوان را گرفتم. یک دستمال برداشتم و صورتم را که هنوز خیس بود، خشک کردم. زیر لب به آزاد گفتم: بدون مرض اگه دوا خوردم و مریض شدم، من می دونم و تو ها!

_: یه مشت چیز میز حساسیت زا پیدا می کنم، بو کنی خوب بشی!

روی مبل کنارم نشست. لپ تاپ را روی پایش باز کرد و گفت: اووه! بابا تکنولوژی!

_: این هرچقدرم تکنولوژیک باشه، خودبخود تو اینترنت نمیره. منم مقاله ی کشاورزی ندارم.

_: بفرما! اینترنت داریم این هوا! بگو تکنولوژیمو نمی خوام بهت بدم.

_: اگه نمی خواستم بدم، نمیاوردمش. ولی بذار ببینم. اینترنت داری!

_: مال مجید پسر همسایه اس. چند وقت پیش گرفته بود، میگفت بیا شریک شیم. گفتم من دارم کل سیستم رو می فروشم. الان زنگ زدم بهش گفتم پول ندارم ولی شریک! گفت اشکال نداره هروقت داشتی بده. پسورد داد و اینه که الان به محیط مجازی راه داریم و اینا!

شروع به سرچ کردن کرد. سر کشیدم. از روی دستش می خواندم و شوخی می کردیم. گاهی زیر چشمی نگاهی به بابابزرگ می انداختم، ولی ظاهراً مشکلی نداشت. ولی بالاخره خودم از رو رفتم. برخاستم و برای کمک به پریساخانم به آشپزخانه رفتم. باهم میز نهار را چیدیم. بعد از نهار به اتاق آزاد رفتیم.

وقتی وارد شدم، نگاهی به دور اتاق انداختم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوشحالم که این کابوس تموم شد.

 از پشت سرم پرسید: اگه چهار سال طول می کشید، بازم منتظر می موندی؟

برگشتم و گفتم: البته که می موندم.

_: خوشحالم که اینقدرا شرمنده ات نشدم.

_: چرند نگو آزاد.

مدتی طولانی نگاهش را در نگاهم دوخت. همان نگاه گرم و آشنا. بالاخره سر به زیر انداخت و گفت: هنوزم باورم نمیشه. من.... اینجام.... آزاد شدم و تو هم...

خندیدم. روی کاناپه نشستم و گفتم: همه چی حقیقیه. ولی الان چیزی که مهمه، کرم ریشه ی درختان میوه و راههای مبارزه با اونه.

خندید. کنارم نشست و لپ تاپ را باز کرد. باهم مشغول جستجو و بحث شدیم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۹)

سلاممم 

خوبین؟؟؟ خوووبم خدا رو شکر. خوووووب باشین ایشالا 

 

اممم چی می خواستم بگم یادم رفت! دومیشو یادمه. بیاین نفری یه صلوات خرج این لپ تاپ سالمند من بکنین یه کارت وی فی داریم بره توش و بهش بخوره و ما دیگه فوق تکنولوژی بشیم و شبانه روز آنلاین! 

 

اولیش هنوزم یادم نیومده! بیخیال...  

 

هااان یادم اومد. این متن ویرایش نشده. حسش نبود. به صحیح بودن خودتون ببخشید!

 

آزاد سه روز مرخصی داشت. فقط یک بار دیگر با او همکلام شده بودم. آنهم توی جمع بود و چند دقیقه ای بیشتر طول نکشیده بود. روز سوم آنجا بودم که داشت میرفت. بغض سنگینی گلویم را می فشرد. فرهاد با نگاهی به سختی سنگ دم در هال ایستاده بود و منتظر بود او را با ماشین بابابزرگ مثلاً به ترمینال برساند. پریسا خانم دل نمی کند. اشک می ریخت و التماس می کرد که بماند. آزاد هم با ملایمت بهانه می آورد: قول دادم مادر من. باید برم. خیلی زود بهت زنگ می زنم.

_: نرو آزاد. این کار پیرت کرده. نرو. مگه تو شهر خودمون کار قحطه؟ حاضرم بذارم اینجا عملگی کنی ولی شب بیای خونه که یه غذای گرم جلوت بذارم. نرو عزیزم. به اون دوستات زنگ بزن بگو نمیای. بگو مادرم نمیذاره.

نمی توانستم بیش از این شاهد التماسهای پریسا خانم و مقاومت مذبوحانه ی آزاد باشم. به اتاقم رفتم. روی تخت افتادم و به اشکهایم اجازه دادم که جاری شوند.

بالاخره رفت. صدای بسته شدن در حیاط را شنیدم. روی تخت غلتیدم. به سقف خیره شدم و ناامیدانه فکر کردم وقتی بالاخره این دوره تمام شود، آیا آزاد همان آزاد قبلی می شود؟ خونسرد، مهربان، با اعتماد بنفس...

ضربه ی ملایمی به در خورد. جواب ندادم. هیچ حسی نداشتم. در باز شد و صدای آشنای دمپایی روفرشی بابابزرگ را شنیدم. به سرعت نشستم و پاهایم را جمع کردم. سرم را توی یقه ام فرو برده بودم و سعی می کردم تا حد امکان چشمهای خیس و پف کرده ام را از او پنهان کنم. ولی او اصلاً نگاهم نکرد. لب تخت نشست و در حالی که به گل قالی چشم دوخته بود، پرسید: اون کجا رفت؟

با حیرت سر بلند کردم و گفتم: منظورتونو نمی فهمم. گفت میره جنوب.

_: منو خر فرض نکن بچه! پریسا داره خودشو می کشه. تو میدونی کجاست. من مطمئنم.

بریده بریده گفتم: من... من... از کجا باید بدونم؟

_: تو میدونی. فرهادم میدونه. اما از اون نمی خوام بپرسم. بگو. پریسا داره از دستم میره. هر قولی که بهش دادی، در مقابل زندگی مادرش هیچه.

سرش را بین دستهایش گرفت. این بار او بود که اشکهایش را پنهان می کرد. ناباورانه به شانه های پهن و لرزانش نگاه کردم. دستم با تردید جلو رفت. با بغضی سنگین شانه اش را گرفتم و گفتم: زندان.

دستهایش را پایین آورد و درهم گره کرد. لبش را گاز گرفت. چشمهای خسته اش خیس بود. آرام پرسید: کدوم زندان؟ همینجا؟

_: اصلاً نمی دونم. نپرسیدم.

_: جرمش چیه؟ همون طلبکارای سابق؟

_: آره. به جای فرهاد رفته. فرهاد داره سه شیفت کار می کنه. اما درآمدش فقط به قرضهاییش می رسه که هنوز مهلت دارن. زنشم با حقوق خودش به زحمت زندگیشونو می چرخونه. آزاد رفته که زندگی اونا نپاشه.

بابابزرگ سری به تایید تکان داد و پرسید: نمی دونی چقدر؟

هنوز به من نگاه نمی کرد. آهی کشیدم و گفتم: نمی دونم. فقط می دونم چهار سال محکومه.

رو به من کرد و پرسید: اسم و آدرسی از طلبکاراش نداری؟

عاجزانه گفتم: نه. فکر نمی کردم کمکی بهش بکنه.

سری تکان داد و گفت: باید از فرهاد بپرسم.

از جا برخاست. دست روی شانه ام گذاشت و با محبت فشرد. لبخندی زد و گفت: درست میشه باباجون. برمیگرده.

سرخ شدم و سر به زیر انداختم. او تمام این مدت می دانست و من ساده دلانه فکر می کردم توجهی ندارد.

مکثی کرد. انگار می خواست حرف دیگری بزند، اما پشیمان شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از مدتها لبخند امیدواری روی لبهایم نشست.

پریساخانم اینقدر پریشان بود که همه درصدد خوشحال کردنش بودند. حتی مامان من که روز اول چشم دیدنش را نداشت، الان دلش برایش می سوخت. هرروز یک نفر می آمد و با التماس او را از خانه بیرون می کشید. دید و بازدیدهای عید بهانه ی خوبی بود. او که سه روز اول مهمانداری کرده بود، حالا باید بازدید پس میداد. و البته اینقدر مقید بود که با تمام ناراحتی اش این کار را می کرد.

اما بابابزرگ کاری به این حرفها نداشت. به طرز مشکوکی دنبال کار خودش بود. هیچ کس غیر از من و فرهاد نمی دانست که او چه می کند. حتی من هم دقیقاً خبر نداشتم. او اغلب بیرون بود و فقط گاهی می توانست در بازدیدهای عید پریساخانم را همراهی کند.

دو هفته گذشت. جرات نمی کردم از بابابزرگ چیزی بپرسم. می ترسیدم نتوانسته باشد رضایت شاکی را بگیرد. طرف پول می خواست و بابابزرگ هیچ وقت آدم پولداری نبود. همین الان هم با درآمد محدود بازنشستگی زندگی می کرد.

 صبح ساعت هفت و نیم بود. داشتم می رفتم دانشگاه که موبایلم زنگ خورد. با تعجب به شماره نگاه کردم و جواب دادم.

_: سلام باباجون. حالتون خوبه؟

_: سلام عزیزم. خوبم. تو خوبی؟

_: مرسی. چی شده؟

_: مگه باید اتفاقی افتاده باشه که من بهت زنگ بزنم؟ دیدم دو سه روزه سر نزدی، گفتم احوالی ازت بپرسم.

نفسی به راحتی کشیدم و گفتم: ممنون. لطف دارین. ببخشین. دوباره دانشگاه و شلوغ پلوغی... عصر حتماً یه سر میام.

_: نه عصر نه... الان کجایی؟

با حیرت نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: تو خیابون. منتظر سرویسم که برم دانشگاه.

_: واجبه؟ منظورم اینه که میشه از کلاس امروزت بگذری و بیای با من یه گشتی بزنیم؟

دوباره با نگرانی پرسیدم: چی شده؟

_: هیچی باباجون. بالاخره میتونی بیای یا نه؟

_: البته.

_: پس همونجا باش میام دنبالت.

_: چشم...

با تردید به گوشی نگاه کردم. قطع کرده بود. در دل آرزو کردم خبر بدی نداشته باشد. با صدای بوق ماشین بابابزرگ از عمق تلخترین توهماتم بیرون آمدم. سوار شدم. چهره اش بدون حالت بود. سلام و علیکی معمولی کرد و قبل از این که دوباره سوالی بپرسم، به سردی گفت: فکر کردم شاید بخوای بری ملاقاتش.

آب دهانم را به سختی قورت دادم. نفسم بند آمده بود. سرم پایین افتاد. حتی جرات نمی کردم نگاهش کنم. در سکوت مشغول رانندگی شد. وقتی رسیدیم گفت: تو بشین من برم اجازه ی ملاقات بگیرم.

چیزی نگفتم. هنوز خجالت می کشیدم. سرم پایین بود و با خودم کلنجار می رفتم. نیم ساعتی گذشت. حدس می زدم نتوانسته اجازه را بگیرد. شاید روز ملاقات نبود، یا مانع دیگری داشت. احساس گناه می کردم. نمی خواستم به خاطر من به دردسر بیفتد. بالاخره در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. برای اولین سر بلند کردم تا به خاطر زحمتش عذرخواهی کنم. اما در پشت سرم هم باز شد و صدایی که برایش جان میدادم، به آرامی سلام کرد. به سرعت چرخیدم. فکر کردم خواب می بینم. زبانم بند آمده بود. آزاد آرام نشست و در را بست. بابابزرگ خندید. برگشتم و نگاه پرسشگری به او انداختم. جویده جویده پرسیدم: براش... مرخصی ... گرفتین؟

با لحنی سرزنش آمیز گفت: اول جواب سلامشو بده.

با تردید برگشتم. مطمئن نبودم هنوز پشت سرم باشد. تبسم آشنایی به چهره اش نشست. زیر لب سلام کردم. بعد دوباره رو به بابابزرگ کردم. نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: آزاد شده، به قید ضمانت.

_: سند خونه رو گذاشتین؟

_: ضمانت به من، نه به پلیس.

_: چه ضمانتی؟!

انگار او آنجا حضور نداشت. هنوز باور نمی کردم واقعی باشد. بابابزرگ از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: آزاد قول داده برای من کار کنه و پس اندازم رو که قرار بود باهاش مادرشو به حج ببرم بهم برگردونه.

_: برای شما کار کنه؟ شما قرضشو دادین؟

مختصراً جواب داد: بله.

_: چه کاری؟

_: باغمو آباد کنه. خب... اونجا الان درآمد به خصوصی نداره. به مختصر محصول که خودمون می خوریم و به اندازه ی فروش نیست. هیچ وقت هیچ کس به طور اصولی بهش نرسیده و حالا آزاد قراره این کارو بکنه.

با تحیر نگاهی به آزاد انداختم و گفتم: رشته اش که کشاورزی نیست.

_: تحقیق می کنه، یاد می گیره. ضمناً به درسشم نباید لطمه ای بخوره. همین امروز باید بره دانشگاه ببینه که چطور می تونه جبران غیبتشو بکنه.

آهی از رضایت کشیدم. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. قطره اشکی بی اجازه از گوشه ی چشمم جاری شد. بابابزرگ با کنایه پرسید: باز چته آبغوره می گیری؟ نترس از عهده اش بر میاد.

اشکم را پاک کردم و با شرم خندیدم. بقیه ی راه در سکوت گذشت. هرکدام غرق افکار خودمان بودیم. بالاخره رسیدیم. به دنبال بابابزرگ وارد خانه شدیم. آزاد توی راهرو مکث کرد. انگار از روبرو شدن با مادرش شرم داشت. بابابزرگ بلند سلام کرد. پریسا خانم از توی آشپزخانه جواب داد و بعد به استقبالش آمد. با دیدن آزاد ماتش برد. طوری که ترسیدم از شوک بلایی سرش بیاید. آزاد جلو دوید و دستش را بوسید. بعد در آغوشش گرفت و همراه او اشک ریخت. بابابزرگ دست روی شانه ی من گذاشت و با ملایمت به اتاق هدایتم کرد تا مادر و پسر را برای دقایقی تنها بگذاریم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۸)

عشقولانه ی تراژدیک در حد تیم ملی! 

شرمنده بابت تاخیر 

 

دو سه روز بعد شنیدم که آزاد برای کار به شهر دیگری رفته است. نه پریساخانم و نه هیچ کس دیگر نتوانستند مانع تصمیم ناگهانی او بشوند. می گفت برای تجارت به بنادر جنوب می رود. ظاهراً آن کار با درآمد ثابت که می گفت، این بود. گفته بود که با دوستش می رود، اما هیچ کس این دوست را نمی شناخت. خط موبایلش را هم فروخته بود که سرمایه کند. قول داده بود هفته ای یک بار با پریساخانم تماس بگیرد.

رفت به همین سادگی! رفت و نفهمید چطور پشت سرش شکستم.

ظاهراً بهترین راه برای فراموش کردن فرو رفتن توی درس و کار بود. اما نمی توانستم درس بخوانم. مخصوصاً درسهایی که او برایم خوانده بود. آن ترم تا مرز مشروط شدن رفتم، اما به هر جان کندنی بود خودم را رساندم. ترم بعدی را در هوای سرد زمستان، با دلی سردتر از پیرامونم شروع کردم.

نزدیک عید بود. آزاد قول داده بود سال تحویل خانه باشد. پریساخانم سر از پا نمی شناخت. به امید دیدنش هرروز از دانشگاه به خانه ی بابابزرگ می رفتم و در خانه تکانی به پریساخانم کمک می کردم. اما تا یک ساعت قبل از تحویل نیامد. داشتم ناامید می شدم. همه دور هم بودیم. همه ی بچه های بابابزرگ و پریساخانم غیر از آزاد.

بالاخره آمد. ساک کوچکی به دست داشت. قیافه اش ده سال پیر شده بود. ساک را زمین گذاشت و با لبخند گرمی سلام کرد. اولین نفر فرهاد بود که در آغوشش گرفت و بغضش شکست، بعد پریسا خانم و هایده و شقایق. فقط خودش بود که گریه نمی کرد.

بابابزرگ غرغر کرد: شکر خدا سالم برگشته. گریه کردن نداره دم تحویل! اینجوری تا آخر سال باید اشک بریزین.

همه خندیدند و اشکهایشان را کم کم پاک کردند. آزاد با همه احوالپرسی کرد و با ظرافت از کنار من رد شد. حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت. هیچی از سال تحویل و سر و صداهای اطرافم نفهمیدم. نگران بودم. پریشان بودم. شکسته بودم.

یک جای کار می لنگید. آزاد می گفت به خاطر گرمای جنوب موهایش را تراشیده است. تا اینجای کار اشکالی نداشت. قصه هایی از تجارتش می گفت. خرید و فروشهایش، اجناسی که از گمرک تحویل می گرفتند و به دست صاحبانشان در شهرهای مختلف می رساند و غیره. زیاد حرف نمی زد. ولی مدام می پرسیدند که چه کرده است. می گفت هنوز دارد قرضهای سابق را می پردازد و به درآمدی نرسیده است. به فرهاد نگاه کردم. همه ی اجزای صورتش غیر از زبانش داشت از آزاد برای این دربدری عذرخواهی می کرد. ولی هنوز وسط این پازل یک قطعه کم بود.

کم کم توجه ها از آزاد برداشته شد. کمی بعد از تحویل خستگی راه را بهانه کرد و از جمع عذر خواست. او به طرف اتاقش رفت و من به بهانه ی چای ریختن به دنبالش به آشپزخانه رفتم. همانطور که استکانها را کنار سماور می چیدم از پنجره او را که به طرف اتاقش می رفت نگاه می کردم. و ناگهان.... انگار همه چیز کنار هم قرار گرفت! اه لعنتی! باید زودتر می فهمیدم!

به دنبالش از در بیرون رفتم. کلیدش را از زیر آجری کنار در بیرون کشید و در را باز کرد که به او رسیدم. با حیرت برگشت و پرسید: چی شده؟

_: می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟

به سردی نگاهم کرد و گفت: بپرس.

_: آزاد تو...

سر به زیر انداختم. این چه سوالی بود؟ اگر جوابش مثبت بود که خیلی تلخ بود. اگر منفی بود که بسیار توهین آمیز بود.

ملایمتر پرسید: من چی؟

سوالم را عوض کردم. به هر حال نمی توانستم بگویم. سر بلند کردم. از پشت پرده ای اشک به چشمانش چشم دوختم و پرسیدم: کجا بودی؟

_: تو چی فکر می کنی؟ بگو. ظاهراً دروغگوی خوبی نیستم.

با دو دست بازوهایم را فشردم. چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. سرم پایین بود. با بغض پرسیدم: تو.... تو زندان نبودی نه؟

خنده ی کوتاهی کرد که باعث شد امیدوارانه سر بلند کنم. با لبخندی از سر آسودگی گفتم: معذرت می خوام. حدس احمقانه ای بود.

با خوشرویی گفت: خیلی باهوشی بچه! نه اشتباه نکردی. امیدوارم مامان به اندازه ی تو تیز نباشه. اگه بفهمه خیلی غصه می خوره.

رو گرداند و وارد اتاقش شد. به دنبالش رفتم و با ناراحتی پرسیدم: پس چرا پول منو پس دادی؟

_: حسابشو که کردم دیدم فقط چند ماه از محکومیتم کم می کنه. به هر حال چند سال زندون بود و خدا می دونه بعد کی می تونستم کاری پیدا کنم و درآمدی که پولتو برگردونم. اسباب بازیاتو نقد خریدم. کم و کسری هم نبود. فروشنده هم دوستم نبود.

_: دیگه چه دروغایی گفتی؟ برای چی گفتی دوسم داشتی؟

_: برای این که دوسِت داشتم. برای این که دو سال با رویای تو زندگی کرده بودم. برای این که دیگه نمی تونستم اینو تو دلم نگه دارم. هنوزم دوستت دارم. ولی فکر کردم برات آسونتره که فکر کنی با یه روانی طرفی تا یه زندونی. خاطراتمو با پیازداغ اضافه برات تعریف کردم تا حسابی ازم متنفر بشی. بهت ظلم کردم. اگر واقعاً عاشق بودم حرف نمی زدم. من با گذشته ی کثیف و آینده ی تیرم لیاقت تو رو ندارم. نباید فکرتو مشغول می کردم. حتی برای تنفر. اگه حرفی نمی زدم زودتر فراموشم می کردی.

مات نگاهش می کردم. سرم گیج می رفت. تلوتلو خوران خودم را به کاناپه رساندم و نشستم. سرم پایین بود. زیر لب غریدم: دیوونه!

_: تو هنوزم مصرانه منو یه دیوونه می دونی. مهم نیست. بدتر از اینا حقمه.

بدون این که چیزی ببینم گفتم: تقصیر منه که افتادی زندون. باید به خاطر جبرانشم که بود پولمو به عنوان هدیه قبول می کردی.

کنارم نشست. خندید و پرسید: تو این وسط چکاره بودی؟

_: گفتی به خاطر من رفتی سر کار. برای این که ثابت کنی مرد شدی.

با طنز گفت: خب نشده بودم! دیدی که! چه ربطی به تو داشت؟

_: اصلاً چرا تو باید بری زندون؟ اشتباه فرهاد بود.

_: خودم اصرار کردم. فرهاد زن و بچه داره. نمیشه سه چهار سال ولشون کنه. اگه زنش صبر نمی کرد چی؟ این وسط یه جدایی هم پیش می اومد، بچه هاش از اینی که هستن بدبخت تر می شدن. انصاف داشته باش.

_: من به این میگم مردونگی.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: یعنی واقعاً هنر کردم. خب برادره عزیز من. تو برای برادرت کم فداکاری کردی؟

_: نه به اندازه ی تو.

عقب کشید و گفت: بس کن پرستو. پاشو برو بیرون. پرهام بفهمه اینجایی خوشش نمیاد. پاشو دیگه هیچ حقیقت نگفته ای نمونده.

از جا برخاستم. آرام گفتم: صبر می کنم برگردی.

با کلافگی گفت: بد کردم بهت. ظلم کردم. تو بیا و بزرگی کن. فراموشش کن. خودت می دونی که من لیاقت تو رو ندارم.

_: تو لیاقت داری. زمونه باهات بد تا کرده. برمی گردی و جبران می کنی. منتظرت می مونم. به خاطر من قوی باش.

به تندی گفت: خواهش می کنم پرستو. برو بیرون.

با زانوانی لرزان بیرون رفتم.