ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۵)

سلاممم 

خوب باشین ایشالا. منم خدا رو شکر خوبم.  

قصه مون به صد صفحه رسید و تموم نشد! فکر کنین! در تاریخ باید ثبت شه! فقط آقای رییس از صد صفحه بیشتره که اونم به دو نوبت نوشته شده. اینجوری حسابش نمی کنم. خلاصه که این اولین باره! هوراااا!


قرمز نوشت: چاره ای نیست. باید با فایرفاکس کار کنم که فونتم ریز نشه. ولی این سرعت کم و هی زبون عوض کردنش اعصابمو خورد می کنه :( ولی غمی نیست. خوش باشین :*

 

صبح روز بعد با بدن درد از جا برخاستم. بابا تازه بیدار شده بود. صبحانه اش را حاضر کردم. خورد و رفت. تا ظهر خانه را تمیز کردم. کمی خرید کردم. نهار درست کردم و زنگ زدم تا برای نهار بیاید. خوشحال شد. وقتی آمد برق شادی را در چشمانش می دیدم. هم خانه اش تمیز بود، هم نهاری گرم انتظارش را می کشید. تشکر کرد و نشست. پریساخانم راست می گفت. زندگی کردن با بابا ساده تر از مامان بود. درست بود که بابا بعضی از خواسته هایم را درک نمی کرد، حوصله ی حرف زدن و درددل کردن نداشت، ولی واقعاً پدر مهربانی بود.

خیلی دلم می خواست که حرف می زد. از غم سنگینی که هرکار می کردم، چشمانش را ترک نمی کرد می گفت. هر بار که نگاهم می کرد، چنان غمگین بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم و دلداری اش بدهم. اما غرورش اجازه ی نزدیک شدن نمیداد. حتی نمی دانستم برای چی ناراحت است. فکر می کردم یاد مامان می افتد. هر کاری می کردم که سرش را گرم کنم، اما غم نگاهش سنگینتر می شد.

بعد از دو هفته بابا به حرف آمد. آن روز غذای مورد علاقه اش را درست کرده بودم. لباس قشنگی هم پوشیده بودم و موهایم را که دوست داشت باز بگذارم، روی شانه هایم ریخته بودم. امیدوار بودم که خوشحالش کنم. اما با دیدنم بیشتر از همیشه درهم رفت. حتی غذایش را هم درست نخورد. ناراحت و ناامید میز را جمع کردم. جلوی تلویزیون نشسته بود و کانالها را عوض می کرد. کنارش نشستم. با احتیاط پرسیدم: بابا چی شده؟

بدون این که نگاهم کند، پرسید: چی چی شده؟

_: چرا ناراحتی؟ من کار بدی کردم؟

سری به نفی تکان داد. تلویزیون را خاموش کرد و به پشتی تکیه داد. به دستهایش خیره شد. با انگشتانش بازی می کرد. با تردید پرسیدم: کمکی از من بر میاد؟

باز سرش را به نفی تکان داد. بالاخره گفت: با من زندگی کردن خیلی سخته، نه؟ هم صحبت خوبی نیستم، سخت می گیرم، اهل گردش و معاشرت نیستم...

_: نه بابا... اینطور نیست. من اینجا راحتم.

_: ولی خونه ی بابابزرگت راحتتری.

البته که اینطور بود اما نگفتم. دوباره گفتم: من اینجا هم راحتم.

با تردید پرسید: آزاد چی؟ دوسش داری؟

حالا نگاهم می کرد و جواب می خواست. سر به زیر انداختم. دلم برایش پر می کشید. از وقتی که دانشگاه دوباره شروع شده بود، فقط دو سه بار او را سر کلاسها دیده بودم. جواب ندادم.

سری تکان داد و آرام گفت: پس راسته.

از جا برخاست و به طرف پنجره رفت. دستی به ته ریشش کشید و گفت: دوست داشتن که خجالت نداره، درد داره. فقط دو هفته اس که اینجایی، بابابزرگت پاشنه ی درو از جا درآورده که دخترتو بده آزاد و خوشبختش کن. میگه تو خونه ی تو راحت نیست. تنهاس، دلش می گیره.

به طرفم برگشت. عمیق نگاهم کرد و گفت: مثل همه ی روزای گذشته. کلاً تحمل من برات سخته... نمی تونی مثل بابابزرگ دوسم داشته باشی. مثل آزاد... کاری برات نکردم که عزیز باشم. اگه به من بود، دلم می خواست حالا که بعد از این همه سال، به اجبار به من پناه آوردی، حداقل چند سالی نگهت دارم. به جبران همه ی اون سالهایی که ازم فرار کردی. به جبران تمام بچگیات که لولوی خونه بودم و ازم می ترسیدی.

مکثی کرد. حرفی نزدم. دلم می لرزید. بابا فکری کرد و بعد گفت: ولی فایده نداره، وقتی دلت جای دیگه اس نمی تونم اسیرت کنم. نمی خوام که آزارت بدم. برو. آزادی. بابابزرگت درخت گردوی باغ رو به آزاد بخشیده تا مهرت کنه. اگه قبول داری، اگه دوسش داری برو. این پازل خیلی از قطعاتش کمه. نمیشه مراسم رو با روال معمول اجرا کرد. هر وقت خواستی عقد می کنین، عروسی هم می مونه برای هر وقت که آزاد تونست. هر جا هم دوست داشتی زندگی کن. من زنمو نتونستم نگه دارم، دختر که مال مردمه.

لحنش طعنه نداشت، زهر نداشت، اما به تلخی سالها دلتنگی بود. بغض کردم. کتش را برداشت و گفت: میرم بیرون که راحتتر فکر کنی. مجبور به هیچ کاری نیستی. تصمیم نهایی با خودته، بدونه هیچ قید و تعارفی.

وقتی که در خانه بسته شد، غم عالم به دلم ریخت. بابا بدجوری سر دوراهی رهایم کرده بود. دلم می خواست برمی گشت. دستم را می گرفت. حرف می زدیم. فکر می کردیم. اما رفته بود، بدون هیچ حرف اضافه. تا همین اندازه هم که حرف زده بود خیلی بود. بلندترین نطقی بود که از او شنیده بودم و صد البته تلخ ترین.

تلفن زنگ زد. با بیحالی نگاهش کردم. بعد از چهار یا پنج زنگ از جا برخاستم. بابابزرگ بود. پرسید: بابات بالاخره باهات حرف زد؟

چشمهایم را بستم. آرام گفتم: آره.

_: خیلی سختشه. می فهمم. ولی قرار نیست که از شهر بری. بهش مرتب سر می زنی، مگه نه؟

_: حتماً.

_: فکر کردم قبل از عقد بخوای یه بار جدی با آزاد حرف بزنی. فردا جمعه اس. میریم باغ. شما دو تام حرفاتونو بزنین. سنگاتونو وا بکنین و بیاین بگین می خواین چکار کنین.

_: من با بابا میام.

_: باشه. پس صبح زود دم خونه ی ما باشین. صبحونه رو اونجا می خوریم.

_: چشم. چه ساعتی؟

_: فکر کنم هفت راه بیفتیم خوب باشه. هشت می رسیم.

_: صبحونتون دیر میشه.

_: یه روز هزار روز نمیشه باباجون.

به بابا زنگ زدم و برنامه را گفتم. برگشت خانه. هنوز دلگرفته بود. سعی کردم از دلش در بیاورم. بهش قول می دادم اگر این وصلت هم صورت بگیرد، مرتب به او سر می زنم و او تنها تبسم تلخی می کرد.

صبح روز بعد طبق برنامه رفتیم. دلم می لرزید و حالم بد بود. بیشتر از همیشه دلتنگ آزاد بودم و از بابا خجالت می کشیدم. شاید حالم را می فهمید که تمام راه چشم به جاده دوخته بود و نگاهم نمی کرد. در سکوت می رفتیم.

ساعت هشت و ربع رسیدیم. باغبان به استقبالمان آمد. پریساخانم پرسید: آزاد کجاست؟

باغبان به انتهای باز اشاره کرد و گفت: رفتن برای صبحونه گردو بچینن.

بابابزرگ گفت: پرستو بابا... برو صداش کن.

درخت گردوی انتهای باغ، یک درخت قدیمی پرمحصول بود که گردوی سال تمام خانواده را تامین می کرد و حالا قرار بود مهریه ی من باشد.

چند قدمی آرام رفتم. همین که بقیه به اتاق رفتند و من هم از دیدرسشان خارج شدم، شروع به دویدن کردم. چند دقیقه بعد آزاد را دیدم. سبدی به دست داشت و مشغول بود. صدا زدم: اول از صاحبش اجازه بگیر، بعد بچین.

خنده ای کرد و گفت: برای صاحبش می چینم.

به طرفم آمد. با شوق سلام کرد. ولی من بغض کردم. به زحمت جواب دادم و چشم به او دوختم. با همان چشمهای خندان پرسید: چی شده پرستو؟

جواب ندادم. نزدیکتر آمد و گفت: از من گله داری؟ حق داری. تو این روزای سخت تنهات گذاشتم و چنان چسبیدم به کار انگار جونم بهش بسته اس. اصلاً هرچی تو بگی درست. حقیقتش این بود که داشتم خودمو تنبیه می کردم که از وابستگیم کم کنم. فکر می کردم بابات هزار سال دیگه هم بهم دختر نمیده.

رو گرداندم. اشکم ناگهان جاری شد و آرام گفتم: خیلی بی رحمی.

_: فقط همین؟ بذار اقلاً چماقی چیزی بدم دستت.

پشت به او کردم. چند قدمی رفتم و گفتم: یه بار اونم ناخواسته دست روت بلند کردم، حالا تا صد سال طعنه می زنی. به چه زبونی باید عذرخواهی کنم که فراموشش کنی؟

به دنبالم آمد و گفت: بَده یه آتو ازت دارم؟

خندید و ادامه داد: باشه فراموشش می کنم. از همین الان. قهر نکن عزیز من.

ایستادم. ولی هنوز پشت به او داشتم. گفتم: قهرم. خیلیم دلگیرم. اگه دوسم داشتی تنهام نمی ذاشتی. نگفتی چی بهم می گذره؟ چه جوری مامانمو اداره می کنم؟ چه جوری جشن پرهام رو مدیریت کردم؟ چه جوری خونمونو خالی کردم؟ کمک که بخوره تو سرم، فکر نکردی یه گوش برای درددل بخوام؟ تو که همیشه حرفامو می شنیدی. تو که می دونی من نمی تونم مثل تو، تو خودم بریزم. حرف بزنم، خوشحال میشم، سبک میشم.

دست روی شانه ام گذاشت. کنار کشیدم و شروع به دویدن کردم. اشکهایم را پاک کردم. نزدیک اتاقها، کنار شیر آب نشستم و صورتم را شستم. بعد آرام وارد شدم. پریسا خانم پرسید: پس آزاد کو؟

سلام بلند آزاد، مرا از جواب دادن معاف کرد. برای خودم چای ریختم و کنار بابا نشستم. آزاد آن طرف اتاق نشست و مشغول شکستن گردوها و تعارف آنها به بقیه شد.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (24)

به قول کرمونیا یه کمویی می گیرم جلو صورتم و میگم سلام!

توضیحاً این که کِمو یعنی الک. قدیما وقتی خجالت می کشیدن می گفتن یه کمویی بگیر جلو روت صورتت دیده نشه. حالا مایم همطو!

دو روز نبودیم. جمعه که در خدمت خانواده، شنبه هم از صبح تا عصر هفت ساعت تمام برق نداشتیم! اون هم با کلی لباس شستنی و یه کوه اطویی و یه عالمه خرده کار خیاطی! یعنی بسی خوشوقت شدم. می خواستم صبح تا ظهر تند تند کارامو بکنم و بعد بیام بشینم به نوشتن که برق رفت و ما هم مشغول کارای بی برقی شدیم. خیاطیا رو هر کدوم میشد با دست کردیم. شستنیهایی که میشد با دست شستیم و اینا.... وقتیم که چهار بعدازظهر برق اومد من بدو کارا بدو!

یه حدیث هست که می فرماین خدا رو شناختم به فسخ عزائم.

خدا شناس شدیم اساسی. همش فکر می کردم خداوند عالم می خواد من الان چکار کنم که این بی برقی اینقدر طولانی شد؟ به جایی هم نرسیدم. همش مشغول بودم. نفهمیدم چی شد آخرش!

گفتم نصف شب می نویسم. خسته بودم. گفتم یه کم کتاب می خونم ذهنم باز شه. یه کتاب چند وقت پیش دانلود کرده بودم. نازکترین حریر نوازش. نوشته ی ر اکبری. از  نود هشتیا.اینقده ناااااز بود که یه وقت دیدم ساعت پنج و نیم صبحه و کتاب تموم شد! سالها بود که به خاطر کتاب بیدار نمونده بودم. خلاصه تند تند پست بعدی رو نوشتم. نت نداشتم.گرفتم خوابیدم. صبحم که نبودم و شد الان....

این پستم دایلوگ کم داره. بیشترش توضیحاتیه که لازم بود. انشااله پست بعد با صحبتهای اساسی عشقولانه خدمت می رسم. شایدم تمومش کردم. الان میرم می نویسم که بدقول نشم.


آبی نوشت: ببخشین که خیلی وراجی کردم.

سبز نوشت: اگه فونتش بازم ریز شد کنترل و + رو باهم بگیرین زوم شه.


روزهای بعد حسابی گرفتار مامان شدم. همانطور که آزاد می گفت، او مثل بچه ها شده بود، همانقدر وابسته و ترسان. توقع داشت تمام روز کنارش بنشینم و بهش توجه کنم. خیلی سخت بود. به زحمت کلاسهای ضروریم را می رفتم و شتابان به خانه برمی گشتم. کلی برایش حرف می زدم. موهایش را شانه می زدم، شامش را می دادم و او را به رختخواب می فرستادم. وقتی خیالم راحت میشد به خانه ی بابابزرگ تلفن می کردم. آن ساعت دیگر بابابزرگ تلفن را از پریز کشیده و خوابیده بود. سالها بود از دست مزاحمهای شبانه ساعت حدود ده شب تلفن را می کشید. ده و نیم که من زنگ می زدم فقط آزاد جوابگو بود، که او هم اینقدر خسته بود که یا از زور خستگی بعد از چند دقیقه خداحافظی می کرد و یا وسط مکالمه خوابش می برد!

من درگیر مامان و درسها بودم و او هم درگیر باغ و درسها.... کلاس مشترکی نداشتیم و توی دانشگاه هم کم می دیدمش. ضمناً به روال سابق برگشته بودیم و توی دانشگاه باهم حرف نمی زدیم. ولی چقدر دلتنگش بودم. هرروز بعد از دانشگاه می رفت بیرون از شهر و به باغ می رسید و شب خسته برمی گشت. روزهای تعطیل هم از صبح زود می رفت.

من هم که اینقدر گرفتار بودم که فقط با مامان می توانستم گاهی آنهم به مدت کوتاه به بابابزرگ سر بزنم. آن ساعتی هم که میتوانستم مامان را از خانه بیرون ببرم، آزاد برنگشته بود.

پرهام هم درگیر کارهای عروسی اش بود. بابا برایش خانه ای اجاره کرده بود و خودش به شدت در تدارک کارهایش بود. پرهام ازدواج می کرد و بابا طلاق میداد. این روزها از همیشه مطمئن تر بودم که هیچ زن دیگری در زندگی بابا نبود.

مامان بالاخره راضی شد دکتر برود. اما لج می کرد و داروهایش را نمی خورد. هر وعده با کلی قربان صدقه و وعده و عید داروهایش را به خوردش می دادم تا کمی حالش بهتر شد و مختصری وقت پیدا کردم تا به پرهام برای تدارک مجلسش کمک کنم.

دیگر نه معنی ساعت را می فهمیدم و نه روز و هفته. هفته ها به سرعت می گذشت و ماهها هم می آمد و می رفت. امتحانات پایان ترم را دادم. عروسی پرهام برگزار شد و به خانه ی خودش رفت. من ماندم و مامان که این روزها ساز تازه ای کوک کرده بود. یکی از دوستان قدیمیش که ساکن سوئد بود برایش دعوتنامه فرستاده بود و مامان می خواست برود. شرایط مامان را برای دوستش گفتم، اما او خندید و قول داد مراقبش باشد. از دکترش پرسیدم و او هم گفت این سفر برایش مفید است. اما مامان نمی خواست به سفر برود. می خواست اقامت بگیرد. عقده های قدیمی رهایش نمی کردند. خیلی می ترسیدم. در این بین شوهر خاله ستاره هم همراهش شد. خانه مان که به اسم مامان و مهریه اش بود، را خرید تا خرج رفتنش بکند. یک وکیل هم برایش گرفت تا اجازه ی اقامتش را بگیرد. دوستش هم مدام اصرار می کرد که زودتر بیاید. و مامان فقط به رفتن فکر می کرد.

خسته بودم. خیلی خسته بودم. نمی خواستم برود، ولی این تنها آرزویش بود. کاش می دانستم در آن سرزمین سرد چه استقبال گرمی وجود دارد که اینطور به طرفش می دود؟

آزاد درگیر برداشت محصول و بسته بندی و فروش بود. خیلی از شبها هم توی باغ می ماند. دو اتاق مخروبه ی باغ را تعمیر و قابل سکونت کرده بود. خرده خرده وسیله برده بود و حالا با خیال راحت می ماند و به باغ می رسید تا هرچه زودتر قرضش را بدهد. خیلی وقت بود که حتی صدایش را نشنیده بودم.

قرار بود بعد از رفتن مامان، توی خانه ی بابا ساکن شوم. اما نمی خواستم. آپارتمان بابا یک سوئیت کوچک تک خوابه بود. جایی برای من نداشت.

تابستان داشت به آخر می رسید. دو سه روز بیشتر به رفتن مامان نمانده بود. بیشتر وسایل خانه را یا به این و آن بخشیده بودیم و یا فروخته بودیم. مانده بود وسایل من که باید به خانه ی بابا می بردم. دست و دلم پیش نمی رفت.

آن روز مامان به دیدن دوستانش رفته بود تا خداحافظی کند. نمی خواستم بگذارم تنها برود. اما بعد فکر کردم که از دو سه روز دیگر فقط حمایت معمولی دوستش را خواهد داشت، باید عادت کند.

خانه ماندم. اما خسته و کلافه بودم. برای دیدن بابابزرگ رفتم، اما او هم خانه نبود. پربساخانم تنها بود. با خوشرویی به استقبالم آمد و مثل همیشه مفصلاً پذیرایی کرد. بعد آمد و توی هال کنارم نشست. دستم را گرفت و با لبخند نگاهم کرد. لازم نبود حرفی بزند. با بغض گفتم: مامان بره خیلی تنها میشم.

_: بابات هست عزیزم... پرهام، زنش... من و بابابزرگت. تنهات نمیذاریم.

_: ولی من هیچ وقت مامانمو اینجوری ندیده بودم. همیشه ازش دلخور بودم. ولی الان دوسش دارم. خیلی مامان پریسا... خیلی.

_: می دونم عزیزم. می دونم. مامانت دل مهربونی داره، اگه با بابات نمی ساخت، دلیل بد بودنش نیست.

_: کاش بابا میذاشت بیام اینجا. تو خونه اش راحت نیستم. جاش خیلی کوچیکه. مزاحمشم. اما حتی جرات نکردم حرف اینجا رو بزنم. معلوم بود از این که مجبورم باهاش زندگی کنم خوشحاله.

_: اون پدرته! حق داره از این که کنار دخترش باشه خوشحال باشه.

_: ولی آخه چه جوری مامان پریسا؟ من اصلاً بلد نیستم با بابا حرف بزنم. چه برسه که بخوام تو وجب جا باهاش زندگی کنم. پدرمه. منم دوسش دارم. اما اون هیچ وقت نتونسته منو درک کنه. اصلاً نمی فهمه من چی میگم.

_: ولی تو تونستی با مادرت کنار بیای. با بابات که آسونتره.

_: آره. ولی یه تلاش تازه می خواد. من خسته ام پریساجون. نمی کشم. دلم می خواد این ترم رو مرخصی بگیرم، فقط بخوابم.

_: اینجا راحتی؟

_: می دونم مزاحم شمام، ولی آره. اینجا از هرجای دیگه بیشتر احساس تو خونه بودن و راحتی می کنم.

_: و همش به خاطر بابابزرگته؟

لحنش معنی دار بود. جا خوردم. در آن لحظه به آزاد فکر نمی کردم. تکانی خوردم و جویده جویده گفتم: من اینجا بزرگ شدم، پیش بابابزرگ...

مکثی کردم. گریزی نبود. پریسا خانم بدون این که بعد از اولین اعتراف من، کوچکترین اشاره ای کرده باشد، همه چیز را می دانست و به خاطر داشت.

بدون این که نگاهش کنم، شانه ای بالا انداختم و گفتم: اینجا عاشق شدم و آره می خواین بدونین بهتون میگم، خیلی دلم براش تنگه. شما که درک می کنین. نه؟

در آغوشم کشید و گفت: تو دختر خودمی. هر کار بتونم برات می کنم.

سرم روی سینه اش بود و اشکهایم می ریخت. با صدای نگران بابابزرگ عقب کشیدم. نگاهش بین من و پریسا خانم می چرخید: چی شده باباجون؟

از راه رسیده بود. کتش توی دستش بود و توی قاب در حیران مانده بود. اشکهایم را به سرعت پاک کردم و با لبخند گفتم: سلام باباجون.

پریسا خانم برخاست و کتش را گرفت. آرام سلام و خوشامد گفت. بابابزرگ با اشاره سوالش را تکرار کرد. پریساخانم با لبخند زیر لب گفت: چیزی نیست. دلش تنگه.

بابابزرگ آهی کشید و کنارم نشست. دست دور شانه هایم انداخت و گفت: مامانت از همون بچگیش می خواست بره. دلم نیومد. نذاشتم. عاشق شد. گفتم این بارم تو روش وایسم حق پدری رو به جا نیاوردم. خواست بعد از عروسیش بره که بابات نخواست. دعواهاشون شروع شد. تفاوت خونواده ها هم بهش دامن زد. حالا داره بعد از سی سال همون حرف اولیشو می زنه. دل من می گیره، دل تو هم... اونم به آرزوش می رسه. این همه سال مال من و تو بوده، حالا میره مال خودش باشه. امیدوارم بهش خوش بگذره. تو هم غصه نخور بابا. اینجا خونه ی خودته. اگه خونه ی بابات ناراحتی، بیا همین جا. تعارف نکن.

سرم را روی شانه اش گذاشتم. پریساخانم برای بابابزرگ چای آورد و به من لبخند زد. لبخند گرم آزاد. چند وقت بود ندیده بودمش؟ دیگر حسابش را هم نداشتم.

نیم ساعت بعد به خانه برگشتم. سه روز آخر را هم فول تایم مشغول بودم تا مامان رفت. از فرودگاه به خانه ی بابا رفتم. مقدار کمی از وسایلم را به آنجا برده بودم. باقی همه خانه ی بابابزرگ بود، اما حرف رفتن را نزده بودم.

با بابا توی هال کوچکش نشسته بودیم. حرفی نمی زد. اما احساس می کردم او هم به اندازه ی من دلش گرفته است. از وقتی وارد شده بودم، فقط پرسید: رفت؟

و وقتی جواب مثبتم را شنید، سکوت کرد. سکوت تلخ و گزنده ای که هیچ حرفی برای شکستنش پیدا نمی کردم. نمی دانستم پشیمان بود؟ هنوز هم دوستش داشت؟ و یا حسرت سالهای تلخی که کنار او گذرانده بود را می خورد؟ جرات پرسیدن هم نداشتم.

بالاخره بعد از نزدیک یک ساعت، پرسید: شام چی می خوری؟

_: فرقی نمی کنه.

_: من معمولاً شام حاضری می خورم.

دلم سوخت. نهار غذای بیرون، شام حاضری... پس کی یک وعده ی گرم و حسابی می خورد؟

از جا بلند شدم. به بهانه ی خودم به آشپزخانه رفتم و شام مختصری آماده کردم. باهم خوردیم. بابا می خواست توی هال بخوابد، اما من وادارش کردم به اتاقش برود و خودم روی مبل خوابیدم.


تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۳)

های اوری بادی! 

آر یو ال ول؟ 

منم فاین تنکیو! از صبح بدن درد بودم و یه کم تب داشتم، ولی الان بهترم شکر خدا 

نتیجه ی تب دار بودن میشه یه پست دل گرفته! ایشالا به زودی با پست شاد اساسی خدمت می رسم 

 

 

پ.ن چرا من با فونت دوازده ارسال می کنم ولی قصه ام میشه فونت ده؟!! با فایر فاکس اینجوری نمیشه ولی یه اداهای دیگه ای درمیاره. کلا خوبن همشون! 

 

بالاخره رسیدیم. دستم روی دستگیره بود و می خواستم پیاده شوم که پرسید: چه نسبتی باهم داریم؟

_: به نظرم گفتن حقیقت از همه چی آسونتره.

درم را قفل کرد و گفت: د نشد. اومدی نسازی.

_: چرا درو قفل می کنی آخه؟

_: می خوام اول تکلیفمون معلوم شه بعد پیاده شیم. نامزدیم؟

_: اه! تو که از مامان من بی منطق تری! نامزد کیلویی چند؟ خودش هزار تا قصه دنبالش میاره. تازه بعدم میگن ما که گفته بودیم.

_: برای من مهم نیست.

_: زهرمار. برای من مهمه. ببین تا حالا که جنوب بودی و الانم که برگشتی همسایه ی بابابزرگ شدی. امروزم که من داشتم به بدبختی ماشین رو می زدم بیرون، تو کوچه دیدمت و ازت خواستم که رانندگی کنی. خووووبه؟!!!

_: آره خوبه. اینجوری نه سیخ می سوزه نه کباب. خیلی دروغم نگفتی.

با حرص در را باز کردم. از این که اجازه داده بودم همراهم بیاید پشیمان شده بودم. ولی بدون این که چیزی بگویم پیاده شدم. آزاد ماشین را دور زد و نزدیکم ایستاد. در حالی که خنده اش را فرو می خورد گفت: دوست جون جونیت داره از فضولی می ترکه!

_: دوست جون جونیم؟!

_: آره مهسا.

_: ای کوفت! درد! مهسا دوست من نیست.

آزاد لبش را گاز گرفت و گفت: زشته پرستو. تو هر عیبی داشتی فحش نمی دادی. حالا چی شده یه دفعه؟

_: هیچی برگشتن پیاده تشریف میارین. پشیمون شدم.

_: و اگه بابابزرگت فهمید؟

آهی کشیدم. یاد شرط بابابزرگ نبودم. ولی حوصله ی جواب دادن هم نداشتم. کلاسم داشت دیر میشد. بدون جواب از او جدا شدم. مهسا چپ چپ نگاهم کرد، اما گویا هنوز داد و بیداد آزاد را به خاطر داشت. هیچی نگفت. من هم با اخم از کنارش رد شدم. یلدا دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: کشتیات غرق شده دختر؟

_: نه فقط می خوام خرخره ی یکیو بجوم. برو کنار تا پاچتو نگرفتم!

_: خیلی خب بابا تو هم. یکی دیگه خطا کرده من باید تو وون بدم.

_: خطا نکرده فقط خیلی...

سر بلند کردم. آزاد پشت سرم وارد شده بود. دوستانش در آغوشش گرفته و به گرمی از او استقبال می کردند. ناگهان دلخوریم را فراموش کردم. تمام وجودم از این که به سلامت برگشته بود لبریز از شادی شد و لبخندی روی لبم نشست.

یلدا نگاهم را تعقیب کرد و گفت: به! ببین کی اینجاست! خدا خیرش بده. ظاهراً مشکل پاچه گیری عجالتاً حل شد.

رویم را به طرف یلدا برگرداندم و خندیدم. تهمینه دست رو شانه ام گذاشت و پرسید: ببینم آقای شفقی این مدت رفته بودن ماشین بخرن؟

این یکی ما را دیده بود. نگاهش کردم و گفتم: نه بابا از خداشم باشه. ماشین مال بابابزرگمه.

_: دست ایشون چیکار می کرد؟

_: تازگی همسایه شدن. یعنی امروز تو کوچه دیدمش و فهمیدم. تا حالا جنوب کار می کرده.

یلدا به میان حرفم پرید و گفت: اول توضیح بدین موضوع چیه؟

تهمینه با سر به من اشاره کرد و گفت: خانوم با آقای شفقی تشریف آوردن.

_: اه تهمینه! بذار درست بگم. فوری نسخه ی آدمو می پیچه. می دونی که من رانندگیم عالیه!

تهمینه و یلدا به یاد اولین و آخرین باری که من ماشین بابا را برده بودم و آنها را سوار کرده بودم، لبخند زدند.

ادامه دادم: امروز بارون میومد بابابزرگ لطف کرد و اجازه داد من با ماشینش بیام. فقط نیم ساعت طول کشید تا من این چارچرخه رو از گاراژ بزنم بیرون. بعد چشمم افتاد به آزاد و سلام و علیک کردیم. فهمیدم همسایه ان و داره میره دانشگاه. منم از خدا خواسته سویچ رو تقدیمش کردم که منو برسونه.

تهمینه با زیرکی گفت: عذر بدتر از گناه! شما دو تا که باهم سلام و علیک نداشتین.

دستپاچه شدم، ولی نگذاشتم بفهمد. به سرعت گفتم: خب از کنارم رد شد. نمیشد که رومو برگردونم.

_: تا حالا که میشد.

_: برای این که تو دانشگاه پره از فضولایی مثل شما که دائم دارن آدمو رصد می کنن.

این را گفتم و با حرص از او دور شدم. تهمینه صدا زد: وایسا پرستو. من که چیزی نگفتم! چه زود بهش برمی خوره.

به خاطر کلاس فوق العاده مجبور شدم تا عصر بمانم. به بابابزرگ زنگ زدم که انتظار نکشد.

در طول روز قصه ام اینقدر دهان به دهان گشت تا از داغی افتاد. آزاد هم با تاکید فراوان همین را تعریف کرده بود. عصر برای اولین بار جرات کرد که به طرفم بیاید. پرسید: بریم؟

دستم را دراز کردم و به تندی گفتم: سویچ لطفا.

سویچ را به طرفم گرفت و گفت: تو پارک نزدیک اولین ایستگاه منتظرت می مونم.

_: نخیر هوا خوب شده، اونجا خیلی شلوغه. خودم میرم. جواب بابابزرگم با خودم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: هرجور میلته.

او رفت. من هم از کنارماشینی که بیخ ماشین بابابزرگ پارک کرده بود، به بدبختی سوار شدم. یکی دیگر هم طوری پشت سرم بود که من با ده فرمان هم نمی توانستم خارج بشوم. پیاده شدم و با چهره ای درهم مشغول بررسی موقعیت شدم. یکی از پسرهای همکلاسی به طرفم آمد و با لحنی نیشدار پرسید: می خوای از پارک درش بیارم؟

آزاد از پشت سرش گفت: لازم نیست آقای محترم.

رو به من کرد و گفت: بشین پشت رل. راهنماییت می کنم.

سویچ را به طرفش گرفتم و گفتم: نه بابا می زنم ماشینو داغون می کنم.

آزاد چیزی نگفت. سوار شد. ماشین را از پارک درآورد و پیاده شد. سویچ را به طرفم گرفت. چند لحظه به دستش نگاه کردم و بعد رو گرداندم و رفتم در شاگرد را باز کردم و نشستم.

آزاد دوباره سوار شد و گفت: اگه من بالاخره زبون تو رو بفهمم به خودم دکترا میدم!

با بدخلقی گفتم: تو لیسانستو بگیر، دکترا پیشکش.

_: ناسلامتی واسه همین اومدم ها! گفتن سخته. ولی میشه یه کاریش کرد. درست میشه.

سری تکان دادم و طلبکارانه گفتم: امیدوارم.

_: تو چته پرستو؟ چرا اینقدر دلخوری؟

_: مُردم بس که جواب دادم. کم مونده بود بهم تذکرم بدن.

_: آخه عزیز من، من که می خواستم پیاده شم. بعد از اون، تو تا کی می خوای بجنگی؟ یک کلمه می گفتی نامزدیم و خلاص. این موجه ترین توضیحیه که همه منتظرشن.

_: همه غیر از خودم. دست بردار آزاد. حوصله ندارم. می دونم اشتباه از خودمه. لازم نیست اینقدر یادآوری کنی.

آرنجم را روی شیشه گذاشتم. از پنجره به بیرون چشم دوختم و انگشتم را گزیدم.

آزاد با لحن شوخی گفت: خیلی خب دیگه تو هم شلوغش کردی. اتفاقی نیفتاده.

جواب ندادم. بعد از دو دقیقه سکوت، آزاد گفت: پرستو؟

بازهم چیزی نگفتم. دستم را از روی شیشه برداشتم. روی صندلی لم دادم و چشمهایم را بستم. پرسید: تا حالا بهت گفتم عاشق مژه هاتم؟

چشم بسته گفتم: آزاد می زنم تو دهنت. تمومش می کنی یا تمومش کنم؟

_: تمومش کن. می خوام ببینم چکار می کنی.

دفتری را از توی کولی ام که روی پایم بود، بیرون کشیدم و با بیشترین ضربی که می توانستم توی صورتش کوبیدم.

آزاد که جا خورده بود، به سختی ماشین را کنترل کرد و بعد کنار زد و توقف کرد. با حیرت دستی به صورتش کشید و گفت: منظورت چیه پرستو؟

پشیمان شده بودم. جوابی ندادم. دفتر را توی کولی جا دادم و کولی را عقب انداختم. دستهایم را روی سینه بهم گره زدم. عصبانی تر از آن بودم که عذرخواهی کنم.

دست روی پشتی صندلی ام گذاشت. به طرفم خم شد و با ملایمت گفت: اشکالی نداره. اینقد خودتو اذیت نکن. من می فهمم. حالت خوب نیست. از این طرف اشتباهات من، از اون طرف حرفای تو دانشگاه، مهم تر از اینا مامانت... می خوای سر من خالی کنی بکن. هر کار دوس داری بکن. الان می خوای بزنی بزن. داد بزنی دعوا کنی گریه کنی، هرکار می خوای بکن. ولی وقتی دارم رانندگی می کنم با جون خودت بازی نکن.

لحنش اینقدر مهربان بود که شرمنده ام کرد. دستهایم آرام شل شد و روی پاهایم افتاد. بدون این که به او نگاه کنم، گفتم: معذرت می خوام.

_: احتیاجی نیست. دوستت دارم پرستو، خیلی بیشتر از خودم. اینو بفهم.

سرم هنوز پایین بود. مکثی کرد. بعد دستش را از روی پشتی ام برداشت و دوباره ماشین را روشن کرد. دلم می خواست گریه کنم.

از سکوت ماشین حوصله اش سر رفت و رادیو را روشن کرد. رو گرداندم. همانطور که از شیشه به بیرون چشم دوخته بودم، اشکهایم روی گونه هایم جاری شد.

بعد از مدتی پرسید: خونه میری؟

صورتم را با دستمال خشک کردم. آرام گفتم: آره. ولی دم خونه بابابزرگ پیادم کن. می خوام یه کم راه برم.

_: هرجور میلته.

رسیدیم. ماشین را توی گاراژ زد. بابابزرگ و پریسا خانم نبودند. برای قدم زدن به پارکی در نزدیکی خانه رفته بودند. سویچ را سر جایش گذاشتم و برگشتم که بروم. آزاد وسط هال ایستاده بود. مکثی کردم، بالاخره با تردید پرسیدم: باهام میای؟

_: اگه می خوای آره.

تمام راه در سکوت رفتیم. هوای بهاری آن هم بعد از باران فوق العاده شده بود. ولی نگرانیهای اعصاب خوردکنم نمی گذاشت خیلی لذت ببرم. دستهایم را توی جیبهایم فرو برده و هم قدم آزاد می رفتم تا بالاخره رسیدیم.

مامان تنها بود. تنها و پریشان. موهایش بهم ریخته و سر و وضعش درهم برهم بود. توی هال نشسته بود و گیج نگاه می کرد. معلوم بود که از صبح گریه کرده است.

خوشحال بودم که تنها وارد نشده ام. اگر آزاد نبود خیلی می ترسیدم. ولی آزاد همراهم آمد. آرام زیر گوشم گفت: فکر نمی کنم از صبح چیزی خورده باشه. برو یه غذای ساده و مقوی درست کن. من باهاش حرف می زنم.

سری تکان دادم. جلو رفتم. به زحمت سلام کردم که جوابی نشنیدم. از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم. آزاد کنارش نشست و آرام مشغول حرف زدن شد. بیشتر سوال می کرد و وادارش می کرد که حرف بزند. بعد کم کم راضیش کرد که دوش بگیرد و سر وضعش را مرتب کند. تا از حمام بیاید، شام حاضر شده بود. ساعت تازه هفت بود. ولی خودم هم نهار نخورده بودم. میز هال را چیدم. آزاد نماند. مامان که بیرون آمد خداحافظی کرد و رفت. تا دم در همراهش رفتم.

_: آزاد خواهش می کنم بمون. من می ترسم.

_: از چی می ترسی؟

_: نمی دونم به مامان باید چی بگم؟

_: لازم نیست حرف خاصی بزنی. اینقدر نترس پرستو. اون مادرته. هیولا که نیست! تازه الان خیلی آروم شده. بعد از شام بهش یه مسکن بده بخوابه. ازونی که من فکر می کردم بهتره. فقط هنوز شوکه اس. قول میدم خیلی زود با این موضوع کنار میاد.

امیدوارم اینطور باشه.

_: بهت قول میدم که همه چی درست میشه.

_: ممنون. به خاطر همه چی.

_: کاری نکردم. خداحافظ

_: خداحافظ

برگشتم. مامان سر میز نشسته بود و به غذاها نگاه می کرد. نشستم و بشقابش را برداشتم تا برایش بکشم. با صدایی گرفته پرسید: دوسش داری؟

_: آزاد پسر خوبیه.

_: اشتباه منو تکرار نکن. اولش همشون عالین. فرشته ان. برات جون میدن. همین که خرشون از پل گذشت، میشن دشمنت. حتی حاضر میشه خونتو بریزه.

_: این چه حرفیه مامان؟ قانون یقه شونو می گیره بدبخت میشن. چه کاریه؟

سعی کردم خودم را به بیخیالی بزنم. مامان دوباره طوری که انگار فیلمی می بیند گفت: کدوم قانون؟ کی می فهمه چکار کرده؟ کی از پشت درای بسته خبر داره؟

_: آروم باش مامان. بیا یه لقمه بخور. دهنتو باز کن. آ... اوم. عالیه. خوشمزه اس مگه نه؟

_: یه عمر بشور بپز بروب.... از دهن خودت بگیر و دهن بچه هاش بذار، بعدش چی؟

_: بعدش هیچی مامان جون. بخور. رفت. آسوده شدی. مگه نمی گفتی فقط به خاطر شماها پای این زندگی وایسادم؟ حالا زندگی خودته. هرکار دوس داری بکن.

_: به همین سادگی؟ هر کار دوس دارم؟

_: آره. می خوای فردا بعد از دانشگاه بریم بوتیک شهر فرنگ لباس بخری؟

_: لباس؟ برای کی؟ دیگه کسی تو زندگیم نیس که  براش خودمو خوشگل کنم.

_: ا مامان خودت که آدمی. همیشه می گفتی می خوام برای خودم زندگی کنم. خب حالا برای خودت زندگی کن.

_: اون موقع نمی فهمیدم خونه ی بدون مرد یعنی چی؟

توی موهایم چنگ زدم. داشتم کلافه می شدم که پرهام و آرمان وارد شدند. ظاهراً توی کوچه بهم رسیده بودند و پرهام تعارف کرده بود که آرمان هم با او بیاید. با شوخیهای آرمان، جو خانه به کلی عوض شد. حتی مامان هم رنگ و رویی پیدا کرد و شامش را خورد. آرمان و پرهام دو طرفش نشستند و اینقدر سربسر هم گذاشتند که حرفهای مالیخولیایی مامان فراموش شد. برایش مسکن آوردم. بعد روی مبل نشستم و به آنها چشم دوختم. خیلی دلم می خواست به اتاقم بروم و در را پشت سرم ببندم. بیشتر از آن دوست داشتم خانه ی بابابزرگ بودم، آسوده خاطر راحت.... اما این وجدان لعنتی و سفارشات آزاد اجازه نمی داد تکان بخورم.

مامان نگاهم کرد. لبخند زدم. آرام گفت: خیلی اذیتت کردم.

به سرعت گفتم: نه این چه حرفیه؟

آرمان گفت: عمه یعنی میشه اینو اذیت کرد؟ این سیب زمینی بی رگ کوه تکونش نمیده!

لبخند تلخی روی لبم نشست. کاش اینطور بود.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۲)

سلام 

ووی برم مهمون دارم! بعدم باید برم بیرون! اینو داشته باشین تا بیام دوباره خدمتتون. 

 

 صبح روز بعد طبق روال خانه ی بابابزرگ ساعت هفت سر میز صبحانه بودیم. بیرون باران می بارید و من از پنجره عاشقانه تماشا می کردم.

پریسا خانم پرسید: پرستوجون چرا هیچی نمی خوری؟

آهی کشیدم و گفتم: عاشق بارونم!

آزاد گفت: اگه همینجوری واله و شیدا بمونی ساعت هشت به کلاست نمی رسی.

_: هوم. آره. تازه باید برم از خونه وسایلم رو بردارم. اوف کی حوصله داره؟

بابابزرگ گفت: تو این بارون پیاده نرو.

_: اه بابابزرگ کیفش به پیاده رفتنشه. به شرطی آدم کاری نداشته باشه.

_: ولی تو کار داری. سوئیچ رو از جلوی آینه بردار...

_: وای باباجون دارین به من سوئیچ میدین؟ اوه مرسی!

_: میذاری حرفمو تموم کنم؟ بیار بده آزاد. تو خیابونای خیس تو رانندگی نکن.

_: شما به اندازه ی یه سر سوزنم به من اعتماد ندارین.

_: به رانندگیت؟ نه ندارم! نه فکر کنی نگرانتم ها! ابداً! ولی ماشینمو دوست دارم.

آزاد و پریسا خانم خندیدند و من با اخم ساختگی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم پریسا خانم یک ساندویچ نان و پنیر دستم داد و گفت: هیچی نخوردی.

با لبخند تشکر کردم. نگاهی کردم و پرسیدم: چاییم کو؟

آزاد به لیوانی که نصفش را نوشیده بود، اشاره کرد و گفت: سرد شد نخوردی!

از دستش قاپیدم و با ساندویچم مشغول خوردن شدم. پریساخانم گفت: وای پرستو اون که آزاد نصفشو خورده، بذار برات بریزم.

به سرعت لیوان را خالی کردم و گفتم: نه مامان پریسا دیر شد.

_: الهی قربونت برم.

در حالی که تا در آشپزخانه رفته بودم، متعجب برگشتم و پرسیدم: چرا؟!!

_: خیلی دوست دارم دیگه بهم نگی پریساخانم.

با گیجی گفتم: هان؟ بله چشم. آزاد چقدر می خوری؟ پاشو دیگه!

_: صبر داشته باش. من هنوز باید برم وسایلمو بردارم.

_: من ماشینو می زنم بیرون.

بابابزرگ تاکید کرد: فقط می زنی بیرون. نشنوم خوشت اومده تا آخر راه رفتی!

_: چشم. فقط ظهر اگه آفتاب شد می رونم.

_: باشه، ولی در حضور آزاد.

_: من جداً از این همه دلگرمی تون شرمنده ام! خیلی ممنون. خداحافظ. مامان پریسا خداحافظ.

_: خداحافظ عزیزم.

_: به سلامت.

البته خودم هم می دانستم، بابابزرگ حق داشت. صد بار عقب و جلو رفتم. دق کردم تا موفق شدم ماشین را بیرون ببرم و طوری آن را کنار دیوار پارک کنم که وسط راه نباشد. بالاخره وقتی با اعصاب خورد پیاده شدم تا در گاراژ را ببندم، آزاد رسید و در را بست.

لبخندی زد و گفت: تلاش خوبی بود.

_: آره. ولی این روزا دیگه تکرارش نمی کنم. برگشتنی اگه هوا هم خوب باشه، خودت می رونی.

_: اه؟ جا زدی؟ به همین زودی؟

_: آره. هر وقت خودم ماشین خریدم تمریناتم رو روش پیاده می کنم. با ماشین بابابزرگ نمیشه ریسک کرد.

_: بابابزرگت تهدید می کنه، ولی مطمئنم ترجیح میده ماشین له بشه ولی تو خراش برنداری.

_: خب آره. ولی دلیل نمیشه که ماشینشو دوست نداشته باشه. تا مامان پریسا نبود، تمام عشق و تفریح بابابزرگ همین ماشینش بود.

_: هان... راستی جریان این خودشیرینی چی بود؟

_: کدوم خود شیرینی؟ مامان پریسا؟ پریساخانم سخته آخه! دارم تو خونه اش زندگی می کنم، بعد هی بگم پریساخانم.

شکلکی درآوردم که خندید. بعد گفت: آخه همونطور که جنابعالی هم مستحضرین، این لقب اصطلاح خاص منه. فرهاد و هایده که فقط میگن مامان، بچه ها هم مامان بزرگ. نگفتی یه برداشت دیگه بکنه، اونم صاف جلوی بابابزرگت؟

غرغرکنان گفتم: مسخره کردی آزاد؟ خودت یه چیزیت میشه! نخیر من هیچ منظوری به جز اونی که گفتم نداشتم و امیدوارم اونم برداشت دیگه ای نکرده باشه. بهت گفتم من هزار تا گرفتاری دارم، تو دیگه گیر نده.

_: باشه قربونت برم، من که حرفی نزدم! خیالبافی هم نکنم؟ چشم نمی کنم. از این به بعد مثل اسب درشکه دو طرف چشمامو می بندم و مستقیم به دانشگاه و کشاورزی نگاه می کنم.

_: آره همینجوری خوبه.

_: هییییییییی هوممممم.

_: دیگه چته؟

_: هی هیچی! چشم بند خدمتتون هست؟

به در خانه مان رسیده بودیم. پیاده شدم و گفتم: دو دقه صبر کنی برگشتم.

_: چشم بند یادت نره!

خندیدم و کلید را توی در انداختم. دوان دوان به طرف اتاقم رفتم. اما درست قبل از در اتاقم با صدای گریه ی مادرم متوقف شدم. توی اتاقش بود. از دم در گفتم: سلام. چی شده؟

_: سلام.... مگه برات فرقیم می کنه؟

بدون جواب نگاهش کردم. هق هق کنان گفت: زنگ زدم به موبایل بابات یه زن جواب داد.

_: برای چی زنگ زدی؟

_: این مهم نیست. مهم اینه که اون زن کی بود؟ زنش بود؟ دوستش؟ یا چه می دونم... هنوز یه روز نیست که از این خونه رفته.

لبهایم را بهم فشردم تا هرچه از دهانم در می آمد را نثارش نکنم. به اتاقم رفتم. وسایلم را برداشتم و از همان جا گفتم: من میرم دانشگاه.

جوابی نداد. هنوز گریه می کرد. با چهره ای درهم بیرون رفتم. توی ماشین نشستم و کولی ام را عقب انداختم.

آزاد پرسید: باز چی شده؟

_: چه می دونم. نشسته داره گریه می کنه.

_: می خواستی پیشش بمونی؟

_: نه. چی دارم بهش بگم؟ برداشته زنگ زده به بابا. یه زن جواب داده. اونم نشسته زار زار داره گریه می کنه. اصلاً نمی فهمم برای چی زنگ زده؟ می خواسته بازم چکش کنه؟ بعد از این که ترکش کرده؟

_: شایدم فقط دلش تنگ شده بود. چرا پیچیده اش می کنی؟

_: دلش تنگ بشه؟ برای بابا؟ مسخره اس!

_: چرا نه؟ مگه همیشه چکش نمی کرده؟ مگه همیشه نمی ترسیده که یکی اونو از دستش دربیاره؟ یه عشق انحصار طلبانه.

_: من به این نمیگم عشق! بابا رو دیوونه کرد. اون مریضه. درمانشم ول کرده.

_: باشه. مریض. اصلاً ساده ترش کن. بگو بچه اس. بچه ها رو ندیدی مامانشونو فقط واسه خودشون می خوان؟

پوزخندی زدم و در حالی که به خودش اشاره می کردم، گفتم: چرا یه دونشونو دیدم.

_: خب منم یه نمونش، ولی به اندازه ی مامانت بی منطق نبودم. البته از دید اون بخوای نگاه کنی، راه منطقیم نداره. شوهرشه، می خواد مال خودش باشه. ولی با یه منطق کودکانه.

_: اون چهل و هفت سالشه.

با لحنی شمرده و ملایم گفت: درسته. ولی از امروز فکر کن که پنج سالشه. باهاش مهربون باشه، ولی بیشتر از یه بچه ی پنج ساله ازش توقع نداشته باش. اینجوری تحملش خیلی آسونتر میشه. مراقبش باش. بهش برس. ازش فرار نکن. تنهاش نذار. نمی گم مریض، همون بچه اس. تنها بمونه به خودش آسیب می زنه.

سری به تایید تکان دادم و گفتم: فکر می کنم درست میگی. ولی فراموش کردن این که با بابا، با زندگیش، با من و پرهام چی کار کرده آسون نیست.

_: آره. ولی الان بابات آسوده شده. و همین اونو آسیب پذیرتر کرده. نذار بدتر از این بشه.

_: هوم. مخصوصاً که پرهامم می خواد بره سر خونه زندگیش. مامان حسابی تنها میشه. کاش می تونستم راضیش کنم دوباره بره دکتر.

_: اگه بهش نزدیک بشی می تونی. میشی تنها تکیه گاهش. بهت اعتماد می کنه. به حرفت گوش میده.

_: یعنی خوب میشه؟

_: آره. چرا که نه؟ فقط باید استقامت به خرج بدی. اعصابتو خورد می کنه، ولی تنهاش نذاری.

_: یه جوری حرف می زنی انگار صد سال تو این رشته تجربه داشتی.

آهی کشید و آرام گفت: خدا پدرتو برات نگه داره. من ده ساله که پدرمو از دست دادم.

_: خدا بیامرزدش... ولی تو که زیاد به مادرت نمی رسیدی.

_: درسته یاغی بودم. خیلیم کوتاهی کردم. ولی خیلی وقتا فقط من بودم و مامان پریسا. شبایی که کابوس میشد و تا صبح گریه می کرد. وقتی منو به جای بابام می دید و سرم داد میزد که چرا تنهاش گذاشتم، یا چرا تنهاش نمیذارم؟ فکر می کرد من روحشم. اومدم اذیتش کنم. خوب شد خدا رو شکر. مامانت به اون بدی نیست، هست؟

_: نه فکر نمی کنم. ولی به قیافه ی مامان پریسا نمیاد که این دوره رو گذرونده باشه. اون خیلی صبور و با شخصیته.

_: آره. تلاش سختی کرد تا دوباره خودشو بسازه. خیلی سخت.

_: کاش منم بتونم.

_: حتماً می تونی. رو کمک من همه جوره حساب کن.

_: ممنون. حالا کجا؟

_: خیلی نمونده. پیاده میرم. نمی خوای که باهم دیده بشیم. بشین پشت رل.

در را بست و رفت. درخودم را باز کردم. یک پایم را پایین گذاشتم و صدایش زدم. برگشت. آرام گفتم: برای من دیگه مهم نیست. اگه ناراحت نمیشی بشین.

_: ولی...

_: باهم فامیلیم دیگه. مگه نه؟

سری به تایید تکان داد. جلو آمد و دوباره سوار شد.