ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۷)

سلام 

انشااله که خوبین. منم خوبم. امروز در خانه بودم و با خیال راحت به کارام و کامپیوتر بازی رسیدم. به عنوان تنبیه! شب دو جا باید برم. خوشبختانه از صبح نمی دونستم والا غصه ام میشد!  

مشخصه که من عاشق ددرم نه؟ 

 

 

پ.ن کی قصه ی رازم را نگه دار که من نوشتم رو داره؟ برام می فرستین؟ خودم ندارم :( 

 

پ.ن ۲ بچه همسایه می خواستم پیشنهادتو اجرا کنم، اما این الهام بانوی موی دماغ تشخیص داد اینجوری سوزناک تره! دیگه شرمنده 

 

وارد شدم. دوباره به مبل اشاره کرد و نشستم. بدون حرف و عجله مشغول جمع کردن وسایلم شد و دوباره همه را توی جعبه جا داد. اینقدر حرکاتش را دنبال کردم تا حوصله ام سر رفت.

 _: نمی خوای حرف بزنی؟

جعبه را روی کابینت دم در گذاشت و برگشت. به آرامی پرسید: هنوزم چیزی نمی خوری؟

_: نه متشکرم. ببین اگه دوست نداری به من بگی...

_: نه نه. اتفاقاً بهتره بدونی.

_: من سراپا گوشم.

به میز کامپیوترش تکیه داد. متفکرانه گفت: نمی دونم باید از کجا شروع کنم.

در حالی که سعی می کردم عصبانی نشوم، گفتم: از هرجا که فکر می کنی اشکالی نداره من بدونم.

بدون این که نگاهم کند، پرسید: از اول دانشگاه؟ دبیرستان؟ یا قبل از اون... فوت پدرم؟

پایم را رویهم انداختم و بی حوصله چشم به او دوختم. از فضولیم پشیمان شده بودم. اگر رازش اینقدر مهم بود، من نباید دخالت می کردم.

بالاخره با صدای یکنواختی شروع کرد: وقتی پدرم فوت کرد، دوازده سالم بود. اول نوجوانی و سرکشی. مامان بیش از بقیه نگران من بود. هرکاری می کرد که من آروم و خوشحال باشم. همه جور آزادی در اختیارم می گذاشت که بهانه ای نداشته باشم. ارث بابام کم نبود. فرهادم اون موقع درآمد خوبی داشت و همه جوره بهم می رسید. سیزده سالم بود که دو تا پام رو توی یه کفش کردم که موتور می خوام. تا اون موقع کسی با اوامرم مخالفتی نکرده بود که این بار بکنن. فقط مامان ازم قول گرفت که کلاه ایمنی داشته باشم و آرتیست بازی نکنم. خوشبختانه عشق سرعت نبودم و موتور رو فقط برای راحتی بیشتر و پز دادن به بچه ها می خواستم.

چهارده سالم که شد یه سیگاری حرفه ای بودم. تو خونه خیلی کم می کشیدم. آخه هر بار مامان اعتراض می کرد. منم بهش می توپیدم که درکم نمی کنه و اصلاً دلم می خواد خودمو بکشم و این چرندیات.

راهنمایی به هر زحمتی بود با تک ماده و تجدیدی تموم شد. تو دبیرستان یه تفریح تازه کشف کردیم. سر کار گذاشتن دخترا... از اون جایی که از بقیه ی همسنام زودتر قد کشیده بودم، بیشتر از سنم نشون می دادم و این کارمو آسونتر می کرد. یه خط موبایل و گوشی هم خریدم که اون زمان حدود یک و نیم ملیون پول بالاش دادم. مهم نبود. فرهادجون میداد. خیلی زود شدم یه دون ژوان درجه یک! دخترا اسباب بازیهای مضحکی بودن که خیلی راحت خر می شدن، البته دور از جان شما!

سکوت کرد. با قدمهای مقطع جلو آمد و آن طرف کاناپه نشست. پوزخندی زد و گفت: دو ساله که کابوسم شده روزی که تو اینا رو بشنوی. مسخره اس که الان هیچ اهمیتی برام نداره که چی برداشت کنی.

آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: تا حرفت تموم نشه من هیچ برداشتی نمی کنم.

_: عجیبه که عجول نیستی.

_: نه نیستم. اگه خسته ای بذار یه بار دیگه.

_: نه. بشین.

از جا برخاست. دوباره کتری را به برق زد و دو فنجان حاضر کرد. نسکافه و کافی میت و شکر کنارش گذاشت. آب جوش آمد. فنجانها را پر کرد و برگشت.

_: پسر کو ندارد نشان از مادر!

_: خودم می خواستم بخورم. نمیشد که من بخورم و تو تماشا کنی!

شروع به آماده کردن نسکافه اش کرد. در همان حال دوباره به قصه اش ادامه داد: با علاقه ای که من برای درس به خرج می دادم، شیش سال طول کشید تا دبیرستان تموم شد. سال آخر بودم. سر یه دعوای لفظی دوست شاگرد اول کلاس رو قر زده بودم. از قرار معلوم دختره حسابی بهم ریخته بود و عذرشو خواسته بود. پسره هم ردمو زد و اومد یخمو چسبید. یه دعوای درست حسابی، آخرشم بهم گفت: تو بچه پولدار با یه ورقه لیسانس خریدنی دخترا رو خر می کنی، اما اونی که عاقل باشه، می دونه که به کی دل ببنده.

جرعه ای نوشید. هنوز هم به من نگاه نمی کرد. انگار داشت فیلم خاطراتش را میدید. پوزخندی زد و گفت: منم که تو لجبازی رو دست نداشتم. سه چهار ماه آخر رو دور همه چی خط کشیدم. موبایل رو خاموش کردم و انداختم ته کمد. مسنجرم رو پاک کردم و بکوب شروع کردم به خوندن. قبول شدم. به همین راحتی...

برای لیسانس گرفتن عجله ای نداشتم. معاف بودم. اومده بودم دانشگاه که خوش بگذرونم. ثبت نام کردیم و همه چی عالی بود. تنها مشکلم مشکلات مختصر فرهاد بود که با التماسهای مامان ماشین شیکم رو فروختم و به یه دست دوم معمولی رضایت دادم. البته اینقدر از خودم مطمئن بودم که فکر می کردم دخترا رو با همون تیپ و قیافه ی فشنم می تونم خر کنم. احتیاجی به پول نبود.

نمی دونم روز اول منو دیدی یا نه؟ اگه دیده بودی هم احتمالاً فرداش شک می کردی که من همون دیروزی باشم. با موهای بلند و تی شرت تنگ نارنجی و شلوار پاره اومدم.

خنده ی تلخی کرد. آخرین جرعه ی قهوه اش را نوشید و فنجان را توی سینی گذاشت. ناباورانه نگاهش کردم. همیشه اینقدر سر و وضعش معقول بود که نمی توانستم او را با قیافه ای که می گفت مجسم کنم.

ادامه داد: وسط دانشگاه وایساده بودم و دنبال یه بچه پولدار می گشتم که تورش کنم و تیغش بزنم.

یه نفر از پشت سرم صدا زد: پرستو مهاجر.

فکر کردم چه اسم جالبی! به دنبال صاحب اسم گشتم. یک لحظه وا رفتم. یه دختر معمولی با ظاهر دبیرستانی، مانتو شلوار مقنعه ی سورمه ای... حتی صدای معمولی. اما درست قبل از این که رو برگردونم احساس کردم یه چیزی مثل جریان برق از تنم گذشت. باورم نمیشد. از این مسخره تر نمیشد. من تو عمرم اسیر یه دختر نشده بودم. الانم نباید می شدم.

اون روز دو سه تا کلاس مشترک داشتیم. هرچی سعی می کردم بی تفاوت باشم نمیشد. از خودم حرصم گرفته بود. وقتی از دانشگاه بیرون آمدم، اولین مقصدم آرایشگاه بود. موهایی رو که هر صبح مدت زیادی بهشون می رسیدم مثل سربازای آلمانی کوتاه کردم. یه جور دهن کجی به عصبانیتم. اعتراف نمی کردم که دلیلش تجربه ی چندین ساله بود که از ظاهر تو می دونستم که تیپ اون قیافه نیستی.

فردا صبح عین بچه مثبتا با سر و وضع معقول و معمولی وارد دانشگاه شدم و دنبالت گشتم. اما نمی خواستم باهات حرف بزنم. نه نمی خواستم خرت کنم. می خواستم بگم هیچ اهمیتی برام نداری. مسخره بود. اونم در حالی که تمام وجودم داشت خلاف اینو فریاد میزد.

قدم بعدی ترک سیگار بود. ملایمتر شده بودم. با فرهاد، با مامانم، با هایده. بیشتر تو خودم بودم. مامان خیلی زود فهمید. ولی وقتی زیر پام نشست انکار کردم. اونم اصراری نداشت که راستشو بگم. برعکس می خواست فراموشش کنم. اینقدر خودمو اذیت نکنم. به فکر زندگیم باشم. می گفت خودتو که میشناسی، هوسی هستی. امروز دلت می خواد فردا دلتو می زنه. پس بهش جدی فکر نکن. بذار آروم آروم رد بشه. عیباشو ببین و دنبال زندگی خودت باش. هنوز بچه ای و این حرفا...

نمی خواستم قبول کنم. رفتم دنبال کار. پیش فرهاد. صادرات و واردات. می خواستم بگم مرد شدم. دستم تو جیب خودمه. ولی وضعمون داشت بدتر میشد. ماشینامونو فروختیم. فرهاد خونه و دفترشم فروخت و یه سرمایه ی حسابی گذاشت. یه اشتباه بزرگ. هیچ پلی پشت سرش نذاشت. بدجوری زمین خوردیم. هردوتامون چک داشتیم. مامان و شکیلا دار و ندارشونو فروختن که ما نیفتیم زندون. سرخورده تر از اون بودم که با خودم لجبازی کنم. می دونستم دوستت دارم، اما هنوزم باهات حرف نمی زدم. دلم می خواست مثل یه چیز شکستنی مراقبت باشم. هر روزی که قیافت خوشحال بود، خوشحال می شدم. هر روزم که ناراحت بودی غم عالم به دلم می ریخت.

کلی نقشه برای اولین بار که بتونم باهات حرف بزنم داشتم. اما اولین بار خورد به اون شایعات مسخره و بعدم اون دعوای اساسی. ولی خوشحال بودم. دلم می خواست تا ابد باهات بحث کنم.

روز اسباب کشی نگران این نزدیک شدن بودم. می دونستم که بالاخره می فهمی. اما هنوزم می ترسیدم که گذشتم ناامیدت کنه. اما تو هیچی از هیچ جا نشنیدی. برعکس به نظر میومد که آماده ای همه جوره فداکاری کنی. با پول تو یه کار تازه شروع کردم. یه مقدارم وام هم گرفتم. الان تقریباً تمام درآمدم میره برای قسطام. ولی ناراضی نیستم. خوشحالم. آرومم. خسته ام. دو ساله که با کمک تو دارم راه میرم، الان دیگه خودم می تونم برم. می خوام ولت کنم. آزادی. برو دنبال زندگیت. دیگه شبح ترسیده و ناامید من رو زندگیت چنگ نمیندازه. برو. من خیلی اذیتت کردم. معذرت می خوام.

نفسم بند آمده بود. می خواستم جوابش را بدهم اما نمی توانستم. از جا برخاست. سینی را برداشت. فنجانها را توی سینک گذاشت و گفت: من ارزش این همه فداکاری ندارم. برو.

به زحمت نفسی کشیدم و گفتم: دیوونه شدی آزاد؟ چی داری میگی؟

_: دارم میگم برو بیرون. دارم میگم خسته شدم. می خوام تنها باشم. آزاد باشم. خودمو پیدا کنم. بدون تاثیرپذیری از تو و بقیه. من یادم رفته آزاد کیه.

_: من کمکت می کنم.

_: من دیگه کمک نمی خوام. می خوام تنها باشم. همین.

_: ولی من... د.. دوستت دارم آزاد.

_: اشتباهت همینجاست! تو کی رو دوست داری؟ یه بدن بی هویت؟! مسخره است. تو رو عاقلتر از این حرفا می دونستم.

_: ولی تو بی هویت نیستی. تو آزادی. ما همه روت حساب می کنیم.

رو گرداند و گفت: پرستو برو بیرون.

از جا برخاستم و گفتم: من هیچ جا نمیرم. نه تا وقتی که بفهمم معنی این مسخره بازی چیه!

همان طور که پشت به من ایستاده بود، گفت: تو میری. من با تمام وضوحی که در توانم بود، منظورم رو توضیح دادم. اگه نمی فهمی تقصیر من نیست. دیگه دوستت ندارم. بازم باید بگم؟

سری به نفی تکان دادم و در حالیکه سعی می کردم صدایم نلرزد، گفتم: نه. کافیه.

از در بیرون رفتم. دنبالم آمد و جعبه را دستم داد. بدون این که نگاهش کنم، جعبه را گرفتم و رفتم. وارد آشپزخانه شدم. جعبه را روی اولین کابینت رها کردم و با بغض خم شدم. می ترسیدم صدای گریه ام را بشنوند. اما احتیاجی نبود که صدایم بلند شود. پریساخانم همان جا بود. به طرفم آمد. دست روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید: چی شده عزیزم؟

اما چانه ام اینقدر می لرزید که نمی توانستم حرف بزنم. به زحمت تلاش می کردم که بغضم نشکند.

_: آزاد بهت حرفی زده؟ دعواتون شده؟

سر بلند کردم. به چشمهای زیبایش نگاه کردم و گفتم: نه. دعوامون نشده. ولی دیگه دوسم نداره.

_: دروغ میگه.

سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه. اون بیرونم کرد. گفت می خواد تنها باشه.

در آغوشم کشید و در حالی که پشتم را نوازش می کرد، گفت: نه عزیزم. اشتباه می کنی. دوستت داره. ولی همه ی مردا وقتی فکرشون مشغوله به غار تنهایی شون احتیاج دارن. این ربطی به علاقشون نداره.

_: نه پریسا خانم. خودش گفت دوستم نداره.

_: دعواتون شده یه چیزی گفته. به دل نگیر. خودش پشیمون میشه میاد عذرخواهی.

هق هق کنان گفتم: ولی دعوامون نشده بود.

بابابزرگ با نگرانی وارد شد. ولی پریساخانم با اشاره از او خواست تنهایمان بگذارد. بعد به آرامی مرا روی صندلی نشاند و یک لیوان شربت بهارنارنج برایم درست کرد. لیوان را به لب بردم. اما بازهم اشکم ریخت. پریساخانم کنارم نشست. دست روی دستم گذاشت و گفت: نمی خوای به من بگی چی شده؟

_: خودمم نمی دونم. اصلاً نفهمیدم چی شد. اون هیچ وقت نگفته بود که از من خوشش میاد. اما الان یهو برداشته میگه من از روز اول دوسِت داشتم و حالا ازت خسته شدم.

_: محاله. حتماً یه دلیل دیگه داره.

_: شما که فکر نمی کنین اشتباهی از من سر زده؟!! آخه اگه چیزی بود بهم میگفت. نمی گفت ازت خسته شدم که جای هیچ بحثی نذاره.

_: نه تو اشتباهی نداری. تقصیر پسر خسته ی منه که دیگه اعصابش نمی کشه. بهش زمان بده. اون برمی گرده. نمی تونه دوری تو خیلی تحمل کنه. بهت قول میدم.

امیدوارانه سر بلند کردم و پرسیدم: مطمئنین؟ اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟

_: اگه اینطور بود بهت میگفت. ولی اینطور نیست. آزاد هر عیبی داشته باشه، بی وفا نیست. اون فقط یه بار عاشق شده.

انگشتم را گاز گرفتم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. پریساخانم لیوان را برداشت و گفت: بخور. آروم می گیری.

_: به من بگین چه کار کنم؟

_: هیچی عزیزم. آروم باش و اجازه بده خودشو پیدا کنه. اون وقت می فهمه که بدون تو نمیتونه زندگی کنه.

_: و اگه دید بدون من خیلی راحتتره چی؟

_: اون وقت یعنی خیلی بچه اس. هنوز مسئولیت سرش نمیشه. می تونی ولش کنی یا صبر کنی بزرگ شه.

آهی کشیدم و با سر تایید کردم. باقیمانده ی شربت را یک باره سر کشیدم. برخاستم که لیوان را بشویم. اما آب روی دستم می ریخت و من یادم رفته بود که دارم چه می کنم. پریساخانم با ملایمت لیوان را گرفت و گفت: صورتتو بشور. بعد برو به کمی استراحت کن. بهت قول میدم که همه چی بهتر میشه.

بدون حرف قبول کردم. از جلوی بابابزرگ در سکوت رد شدم و به اتاقم رفتم و اجازه دادم پریساخانم برایش مشکلم را بگوید.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۶)

سلامممم 

خوبین؟ منم خوبم. 

بازم یه پست کوتاه. بیشتر ساعات امروز رو خونه نبودم. خوب بود. خوش گذشت خدا رو شکر. ولی دلم برای تنهایی و فراغت تنگ شده. این بود که امشب که رسیدم با وجود خستگی بازم نشستم که بنویسم و بخونم و حالشو ببرم. اگه خدا بخواد فردا کاری ندارم. می شینم یه پست کاری باری! می نویسم. 

خوش باشین :*) 

 

به تندی گفتم: چی داری میگی آزاد؟ معلومه که هموناست! خودم گفتم، تو هم نوشتی. عقیدم هم عوض نشده. من فقط جا خوردم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: بسیار خب. این تو و این مایملکت. تا ابد وقت داری که بهشون عادت کنی.

_: تو چرا دلخوری؟

_: دلخور نیستم.

از جا برخاست. توی راهرو کتری برقی را آب کرد و به برق زد. پرسید: چایی می خوری یا قهوه؟

_: زحمت نکش. مامانت همه جوره پذیرایی کرده.

بدون تعارف آن را از برق کشید و برگشت. هنوز درهم بود. از در صلح جویی درآمدم و گفتم: خیلی زحمت کشیدی. من واقعاً نمی دونم چی بگم. به نظرم متشکرم منظورم رو نمی رسونه.

سر جایش نشست. بدون این که به من نگاه کند، با لحن بی تفاوتی گفت: من کاری نکردم. پولشو که خودت دادی، زحمتشم در حد یه تلفن به دوستم بود.

_: کمکم می کنی روش برنامه بریزم؟

_: البته ولی نه برای تشکر.

_: تو چته آزاد؟ چرا بهم ریختی؟

_: هیچ ربطی به تو نداره.

از جا بلند شد. پرسیدم: چیه؟ باز یاد قرضات افتادی؟

_: اینجوری فکر کن.

شیر آب سرد ظرفشویی را باز کرد. خم شد و سرش را زیر آن گرفت.

با نگرانی به طرفش رفتم و پرسیدم: آزاد آخه یه چیزی بگو! برم مامانتو صدا کنم؟

سر بلند کرد. همانطور که از سر و رویش آب میچکید، گفت: جان مادرت شلوغش نکن. چیزیم نیست. یه کم اعصابم به هم ریخته. همین! لطف کن و تنهام بذار!

با حیرت گفتم: ولی آخه...

_: پرستو برو. خواهش می کنم.

بدون این که چشم از او بردارم، قدمی به عقب برداشتم.

_: بس کن پرستو. خوبم. اگه نمی تونی وسایلتو ببری، یکی دو ساعت دیگه برات میارم.

به چهارچوب تکیه دادم و با بغض نگاهش کردم. حوله ای برداشت، سر و رویش را خشک کرد؛ بعد آن را سر شانه اش انداخت و در حالیکه یک دستی آن را گرفته بود، با نگاهی بی حوصله به من خیره شد.

سر به زیر انداختم و آرام بیرون رفتم. بیرون هوا سوز سردی داشت. دلم خیلی گرفته بود. نه به خاطر این که بیرونم کرده بود، فقط به این خاطر که نمی فهمیدم ناراحتیش چیست و نمی توانم کمکش کنم.

وارد خانه شدم. هنوز بابابزرگ و پریسا خانم خواب بودند. به اتاقم رفتم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سعی می کردم بین حرفهایم آنچه که باعث شده بود اینطور بهم بریزد را پیدا کنم، اما نمی فهمیدم. ممکن بود برنجد اما نه اینقدر...

ده دقیقه ای دراز کشیدم. دلم آرام نمی گرفت. از جا برخاستم و دوباره به حیاط خلوت رفتم. دستم را بالا آوردم، اما در نزدم. قدمی به عقب برداشتم. نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم. ولی باز دلم طاقت نیاورد. جلو رفتم. ولی این بار هم فقط دستی روی در کشیدم و برگشتم. تصمیم گرفتم، تنهایش بگذارم و در فرصتی مناسبتر عذرخواهی کنم.

هنوز به در آشپزخانه نرسیده بودم، که صدایم زد. با کمی ترس و تعجب رو گرداندم. پوزخندی زد و پرسید: چرا استخاره می کنی؟ اومدی دنبال وسایلت؟

سری به نفی تکان دادم. از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا برشون دار.

به طرفش رفتم. همانطور که سرم پایین بود، گفتم: فقط می خواستم باهات حرف بزنم. می خواستم بگم اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. منظوری نداشتم. می خواستم...

آهی کشید و گفت: نه تقصیر تو نبود.

سر بلند کردم. بدون این که به چشمهایش نگاه کنم، اصرار کردم: ولی اولش حالت خوب بود.

_: گیر سه پیچ میدی ها! یه جوری هم مظلوم نمایی می کنی، آدم دچار عذاب وجدان میشه.

این بار مستقیم توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: نه! من اصلاً اصراری ندارم بدونم. فقط فکر کردم تقصیر منه.

_: بسه دیگه. بیا تو خودتو لوس نکن.

_: دنبال وسایلم نیومدم.

_: نه دنبال اسرار من اومدی. تا اینجاشو که می دونی، بیا بقیشم گوش کن آرزو به دل نمونی.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۵)

سلام سلام 

عیدتون مبارک :*********** 

 

این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و نشد زودتر بیام. ببخشید. الانم این گفتگوی آخرش نصفه کاره مونده. اما انشااله فردا بقیشو می نویسم. فعلاً چند تا کار دارم که باید برم.  

 

طی دو هفته ی بعد درگیر کارهای بله برون پرهام بودیم. مامان گرچه ظاهراً رضایت داده بود، اما حاضر نبود کوچکترین قدمی بردارد. بابا هم که تکلیفش از قبل مشخص بود. من بودم و پرهام. پا بپای هم به دنبال خریدها و سفارش گل و شیرینی و دعوت مهمانها می رفتیم. در این بین چند تا امتحان هم باقی مانده بود که به زحمت می دادم. بالاخره مجلس به خوبی برگزار شد. گرچه مامان مثل مهمانهای دیگر آمد و هیچ توجهی به هیچ کس نکرد، ولی مشکلی پیش نیامد و من و پرهام بعد از مدتها تلاش، نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر رسماً نامزد شده بودند. پرهام از شوق سر پا بند نبود. سوگل هم خوشحال به نظر می آمد. نگاهش به پرهام لبریز از عشق بود. هم خوشحال بودم و هم فکر می کردم: آیا روزی می رسه که منم به کسی اینطور عاشقانه نگاه کنم؟!

خودم که شک داشتم. به نظرم اگر روزی ازدواج می کردم یک ازدواج منطقی بود که تمام جوانبش را سنجیده باشم و البته این روز به این زودیها نبود.

آزاد را فقط توی دانشگاه می دیدم که آنهم مثل دو تا غریبه از کنار هم رد می شدیم. اینقدر فکرم درگیر پرهام بود، که دیگر حتی نگاهش هم نمی کردم. شایعات هم تمام شده بود.

روز بعد از بله برون، گیج و خواب آلود به دانشگاه رفتم. اگر استادم آنقدر سختگیر نبود، حتماً تمام روز می خوابیدم. اما امکانش نبود. سر کلاس نمی توانستم نت بردارم. خیلی خسته بودم. بعد از چند روز نگاهی به آزاد انداختم. با تعجب دیدم روی صندلی لم نداده است و موبایلش جلویش نیست. راست نشسته بود. چهره اش درهم بود و موبایلش بازی می کرد. ناباورانه نگاهش کردم. حتماً اتفاقی افتاده بود. نمی توانستم چشم از او برگیرم. تا این که یلدا توی پهلویم زد و پرسید: هی پرستو چته؟

_: هان؟ چی؟ هیچی خوابم. دارم میمیرم.

_: چرا؟

_: دیشب بله برون داداشم بود. خیلی خسته ام.

_: اه؟ پس شیرینیت کو؟

_: بله برون من نبود که!

استاد صدایم زد. نزدیک بود بزنم زیر گریه. با ناامیدی برخاستم. سوالی پرسید که اتفاقاً قبلاً از یک سال بالایی یاد گرفته بودم. خواب آلود جوابش را دادم. با تعجب سری تکان داد و رفت سراغ نفر بعدی.

روی صندلی ولو شدم. بی صبرانه منتظر پایان کلاس بودم. همین که استاد اجازه داد بیرون زدم و به طرف در رفتم.

یلدا صدایم زد: هی پرستو وایسا... نمیای بریم با بچه ها یه چیزی بخوریم؟

_: نه بابا دارم می میرم. میرم خونه.

بین راه یادم آمد هنوز کارگرها توی خانه مشغولند. این دو سه روز بابا که ظاهراً مخالفتش را کنار گذاشته بود، از راه دیگری وارد شده بود. بعد از صد سال که هر گوشه ی خانه احتیاج یه تعمیرات داشت، همین چند روز کارگر خبر کرده بود تا خرابیها را اصلاح کنند! می خواستم خودم را بکشم. من و کارگرها و هدیه ها و کاغذ کادو! به زحمت گوشه ای را پیدا می کردم تا به کارم برسم. میشد به خانه ی بابابزرگ بروم، اما حوصله ی جابجا کردن آن همه وسیله را نداشتم. ولی امروز که می توانستم بروم!

با خوشحالی کلید را توی در چرخاندم و وارد حیاط شدم. پله ها را دو تا یکی بالا آمدم. پریسا خانم به استقبالم آمد. با خوشرویی گفت: به سلام خواهرشوهر!

_: سلام! خوب هستین؟ مزاحم که نیستم؟

_: نه عزیزم. خوش اومدی. مهمون عزیز آدمو سرحال میاره. بیا تو که بابابزرگتم حسابی دلتنگته.

وارد شدم.

_: سلام.

بابابزرگ خندید و گفت: علیک سلام. خوب دو دستی پرهام رو چسبیدی و ما را فراموش کردی!

_: من که سر زدم!

_: آره تو این دو هفته، دو تا پنج دقیقه به ما سر زدی! مواظب باش رودل نکنیم!

خندیدم. لب مبل نشستم و گفتم: معذرت می خوام.

پریسا خانم گفت: بسه دیگه آقانادر. یه کاری می کنی بره پشت سرشم نگاه نکنه!

از جا برخاستم و در حالی که کولیم را برمی داشتم، گفتم: اتفاقاً اومدم بمونم. خیلی کار زشتیه، ولی اشکال نداره یه دوش بگیرم و بعدم بخوابم؟

_: نه عزیزم. چه اشکالی داره؟ ولی صبر کن یه چایی برات بیارم، بعد...

_: نه خواهش می کنم. من به قدر کافی زحمت میدم.

بعد هم بدون این که اجازه ی تعارف بیشتری به او بدهم به اتاقم رفتم. از توی کمد یک تونیک شلوار خواب تریکوی سفید با گلهای درشت آبی کمرنگ و سبز به علاوه حوله و برسم را برداشتم و به حمام رفتم. یک دوش آب گرم حسابی حالم را جا آورد. بعد هم لباس پوشیدم و موهایم را زیر بخاری برقی بابابزرگ که مثل سشوار باد گرم میزد، خشک کردم و دو طرف بافتم. گیج و خواب آلود بیرون آمدم. ساعت نزدیک یازده صبح بود. این بار نتوانستم از گیر پذیرایی پریساخانم فرار کنم. نشستم و به همراه بابابزرگ و پریساخانم چای و شیرینی خوردم و بعد با عذرخواهی به اتاقم رفتم. بوی آشنای تختم خیلی خوشایند بود. به زودی خوابم برد.

وقتی بیدار شدم ساعت دوازده و نیم بود. کاملاً سر حال بودم. خوشحال و خواب آلود بیرون آمدم. ولی وقتی سینه به سینه ی آزاد قرار گرفتم، تکان بدی خوردم! قدمی به عقب برداشتم. لبخند از لبم محو شد. متعجب و شرمنده نگاهش کردم. با خوشرویی سلام کرد و پرسید: بیدارت کردم؟

سری به نفی تکان دادم. زیر لب سلام کردم. اینقدر جا خورده بودم که نمی فهمیدم حالا باید چکار کنم. با صدای پریساخانم به خود آمدم.

_: خوب خوابیدی عزیزم؟

رو گرداندم. گیج و گنگ نگاهش کردم. بالاخره گفتم: ب بله خیلی ممنون.

_: عالیه. بیاین نهار.

این را گفت و به آشپزخانه برگشت. به دیوار تکیه دادم. چشمهایم را رویهم گذاشتم به این امید که این هم قسمتی از خوابم باشد.

چشمهایم را که باز کردم دیگر آنجا نبود. بدون این که درک کنم که خواب بوده ام یا بیدار، رفتم تا لباسم را عوض کنم. توی آینه نگاه دیگری به بلوز شلوار خوابم انداختم. شاید خیلی ضایع نبود. یک بلوز شلوار ساده ی زمستانی آستین بلند و یقه بسته، اما به هر حال لباس خواب بود.

به سرعت لباس عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. همه دور میز نشسته و منتظر من بودند. عذرخواهی کوتاهی کردم و مشغول خوردن شدیم. بابابزرگ شوخی می کرد و حرف میزد. چقدر از این که سرحال بود خوشحال بودم.

بعد از نهار آزاد بلند شد و ظرفها را توی ماشین ظرفشویی چید. من هم چای ریختم و دور هم خوردیم. بالاخره وقتی بابابزرگ رفت که استراحت کند، آزاد دوباره گفت: بیا کارت دارم.

به دنبالش به اتاقش رفتم. به کاناپه ی قدیمی راحتی اشاره کرد و گفت: بشین.

نشستم. لحظه ای روبرویم ایستاد و نگاهم کرد. بعد از مکثی گفت: تبریک میگم. بالاخره موفق شدین. از قول من به پرهامم تبریک بگو.

_: ممنون. حتماً.

جعبه ی مقوایی بزرگی را از کنار اتاق برداشت و به طرفم آمد. با تعجب پرسیدم: این چیه؟

آن طرف کاناپه نشست. جعبه را بینمان گذاشت و پرسید: چی باشه خوبه؟

داشت درش را باز می کرد. در را نگه داشتم تا جعبه ی دیگری که توی آن بود، بیرون بیاورد. بالاخره با شگفتی گفتم: آزاد تو دیوونه ای؟!!

_: خیلی از لطفتون متشکرم! نمی دونستم هرکی لپ تاپ بخره دیوونست!

_: آخه این چه کاری بود کردی؟ بهت گفتم الان نمی خوام.

_: خب من که پولشو ندادم.

_: ندادی؟

_: نه. قسطی خریدم. مگه سر گنج نشستم که لپ تاپ به این گرانبهایی رو نقد بخرم؟

لپ تاپ را از بین یونولیتهای جعبه درآورد و به طرفم گرفت. با تردید آن را گرفتم. حتی از آن که در عکسش نشان میداد هم زیباتر بود. مثل یک کریستال ظریف، با احتیاط روی پایم گذاشتم. آزاد با رضایت نگاهم کرد و پرسید: همونی هست که می خوای؟ اگه مشکلی داره میشه عوضش کرد.

بدون این که چشم از آن برگیرم، گفتم: نه نه اصلاً! عاشقشم!

آزاد با لودگی آه کشید و گفت: ای کاش من هم یک لپ تاپ بودم!

سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافه اش اینقدر مضحک بود که به خنده افتادم. زیر لب گفتم: دیوونه!

_: فعلاً با این حال کن تا دیوونگیم رو کامل بهت نشون بدم.

با حیرت و عصبانیت پرسیدم: منظور؟

دست توی جعبه برد و گفت: نزن بابا می ترسم!

دو جعبه ی دیگر هم بیرون آورد. یکی را به طرفم دراز کرد و گفت: دستگاه وای فایتون.

دومی را بالا گرفت و گفت: گوشی آخرین سیستمتون! می ترسم اینقدر پیشرفته شده باشین که دیگه جواب سلام ما رو هم ندین!

_: آخه دیوونه این چه کاری بود تو کردی؟ حالا تا صد سال باید قسط بدی!

_: ورد زبونش شده ول کنم نیست! یه بار گفتی گرفتم! اگه بین هر جمله نگی هم یادم نمیره که دیوونگی کردم. ولی هر کار کردم به تو ربطی نداره. اولاً خوشم نمیاد زیر دین تو باشم. در ثانی اون فروشنده ای که اینا رو برام پیدا کرده و فرستاده، بهترین دوستمه که حتی اگه قسطاشم عقب بیفته که نمیفته مهم نیست. جهت اطلاعتون به لطف پول نقد شما، سرمایم جور شد و الان یه درآمد ثابت دارم. زیاد نیست ولی اموراتم میگذره. حرف دیگه ای هم هست؟

_: اینا شد سه و نیم ملیون؟ با پول پستش؟ چقدر کم اومد؟

_: یه کمی بیشتر شد. ولی نه اونقدر که نگرانش باشی. بس کن دیگه. اگه چیزی لازم داری و پول می خوای بهت میدم.

رو گرداندم. با ملایمت گفت: پرستو؟ من فقط می خواستم خوشحالت کنم.

دستی روی لپ تاپم کشیدم. پرسید: می خوای موبایلتو ببینی؟

سری به نفی بالا بردم. با کلافگی پرسید: حالا مگه چی شده؟ نظرت عوض شده؟ گفتم که اشکالی نداره. دوستمه. پسشون میدم و هرچی می خوای میگم بفرسته. اگرم پولتو نقد می خوای... ازش قرض می کنم و بهت میدم.

با دلخوری گفتم: تو اگه روت میشد از اون بگیری، روز اول می گرفتی.

_: موضوع این نیست که روم نمیشه. من... من خوشم نمیاد که مسائل مالی بین روابط عادیم فاصله بندازه. دلم نمی خواد وقتی با تو یا دوستم حرف می زنم، نگران پولتون باشم. ولی به هر حال... اگه مجبور باشم ازش قرض می کنم. این قیافه رو نگیر پرستو! خواهش می کنم بگو چی می خوای؟

_: نگران نباش. اینا هموناییه که دو سال دارم براشون زحمت می کشم. فقط یه کم شوکه شدم. فکر نمی کردم به این زودی همه شون باهم گیرم بیاد.

آهی کشید و گفت: امیدوارم اینطور باشه.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۴)

سلام 

بعد از یه پست طولاااانی حالا یه پست کوتاه داشته باشین تا حس نوشتنم برگرده! 

 

 

 بعد از کلی تلاش برای تمرکز، تازه رفته بودم تو حس درس که پریسا خانم با دو لیوان آب پرتقال تازه وارد شد. با تعجب گفتم: پریسا خانم ما الان صبحونه خوردیم!

_: اون که نیم ساعت پیش بود. تازه آب پرتقال جایی رو نمی گیره. برای درس خوندنم ویتامین لازم دارین!

_: اوه مرسی!

آزاد گفت: این تازه اولشه!

به سرعت گفتم: و آخریش. ما فقط می خوایم درس بخونیم. نمی خوام مزاحم شما باشم.

_: چه زحمتی عزیزم؟

این را گفت و بیرون رفت. لیوان را برداشتم. کمی از آب پرتقال را روی زبانم مزه مزه کردم. آزاد پرسید: راستی این لپ تاپ گرانبهات چی بود؟

با شوق و ذوق عکسی را که توی موبایلم بود نشانش دادم و گفتم: اینه. البته همه اش مال لپ تاپ نیست. یه موبایلم هست تازه تو بازار اومده که الان خیلی گرونه. اگه لطف کنی چند ماه دیگه پولمو بدی، قیمتش میفته یه چیزیم گیرم میاد! بعد اگه اینا رو بگیرم یه فرستنده ی وی فی هم می خوام. الان اینترنتمون با سیمه.

_: بسیار هم عالی. مشخصات این لپ تاپ و گوشی رو بگو بنویسم.

_: میگم. ولی الان نمی خوام ها!

_: خیلی خب بابا اینقدر تهدید نکن می ترسم!

خندیدم و توضیحات کامل را دادم. او هم با دقت یادداشت کرد و گفت: خب برگردیم سر درسمون.

آخرین پاراگرافی که خوانده بود، را مطالعه کردم. بعد کتاب را به طرفش گرفتم و گفتم: من اینو نفهمیدم.

جرعه ای نوشید. دوباره مشغول توضیح دادن شد.

نیم ساعت بعد پریسا خانم با چای و شیرینی آمد و اعتراضات من البته به جایی نرسید. آزاد هم پوزخندی زد و گفت: خودتو خسته نکن. فایده نداره!

همین که بیرون رفت، ظرف شیرینی را به آزاد دادم و گفتم: اینو بذار رو بوفه پشت سرت من نخورم.

آزاد بدون حرف ظرف را گرفت و روی بوفه گذاشت. چای تلخ را به لب بردم و جرعه ای نوشیدم. کمی بیدارم کرد. این بار بدون استراحت ادامه دادیم. ولی تازه نیم ساعت شده بود که پریسا خانم با یک ظرف میوه ی پوست کنده و قاچ شده وارد شد و بدون این که اجازه ی هیچ صحبتی بدهد، آن را روی میز گذاشت و رفت.

خنده ام گرفته بود.

_: ببینم قیافه ی من مثل بچه شیر خوره هاست؟

_: نه. چرا؟

_: مامانت می ترسه ضعف کنم. تند تند تغذیه مو می رسونه. نه این که خیلی لاغرم! از اون لحاظ!

_: حالا چاقم نیستی این همه غرغر می کنی.

_: نهههه باربی!

_: فوق فوقش پنج شیش کیلو اضافه وزن داشته باشی.

_: هفت کیلو! تازه برسم به معمولی نه ایده آل!

_: ای بابا بیخیال... لپات تموم میشه حیفه!

خنده ام گرفت. کمی هم از رو رفتم. سرم را توی کتاب کردم و به شدت مشغول خواندن شدم.

تا ظهر می خواندیم. پذیرایی های پریسا خانم هم ادامه داشت. نسکافه و شکلات و آجیل هم خوردیم و روی همه ی آنها یک نهار خوشمزه. داشتم می ترکیدم! از آن بدتر ناراحت بودم که حتماً یک کیلویی که به آن زحمت کم کرده بودم برگشته است!

بعد از نهار به دانشگاه رفتیم. امتحان را نسبتاً خوب دادم. بعد از امتحان هم به خانه برگشتم. از دم در متوجه شدم، باز مشغول دعوا و مرافعه هستند. اما این بار فرق می کرد. پرهام داشت التماس می کرد که همراهش برای خواستگاری از دختر مورد علاقه اش بروند. اعصابم خورد شد. اگه یک دعوای عادی بود، از همان جا برمی گشتم و به خانه ی بابابزرگ می رفتم. اما می خواستم از پرهام دفاع کنم. پس رفتم تو و کنار پرهام نشستم. تا آخر شب اینقدر حرف زده بودم که فکم پیاده شده بود. ولی موفق شدیم! راضی شدند که به خواستگاری بیایند. نزدیک نصف شب بود. با این حال پرهام به سوگل اس ام اس داد که قرار خواستگاری را بگذارند. او هم گفت می توانیم فردا شب برویم.

تمام طول روز را دلهره داشتم. شب بعد از کمی بحث راه افتادیم. مامان و بابا هنوز خیلی راضی نبودند، ولی جواب نهایی را به بعد از ملاقات با خانواده ی سوگل موکول کرده بودند.

بالاخره رفتیم. بابابزرگ و پریساخانم هم آمدند. در همان اولین نگاه مهر سوگل به دلم نشست. خیلی مهربان به نظر می آمد. خوشم آمد. اما دیگر هیچی نفهمیدم. تمام حواسم به مامان و بابا بود که یک وقت مشکلی پیش نیاید. اما بابابزرگ به خوبی مجلس را اداره کرد و توضیحات لازم را داد؛ طوری با در مقابل چشمان ناباورم قرار بله برون را هم گذاشتند. وقتی بیرون آمدیم می خواستم از شوق فریاد بزنم. پرهام که کلاً گیج بود. انگار هنوز باور نکرده بود.