ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۹)

و این داستان همچنان ادامه دارد...


داشتم دو لپی صبحانه می خوردم که پریسا خانم پرسید: شما نمی خواین عقدتونو رسمی کنین؟

چون جوابی نداشتم و دهانم هم پر بود، به آزاد چشم دوختم. آزاد لقمه ای نان کند و گفت: فعلاً فرصتشو ندارم. باشه بعد از امتحانا.

پریسا خانم با عصبانیت گفت: یعنی چی فرصتشو نداری؟ دو ماهه دختر مردمو علاف کردی و هنوز برادرتم درست نمی دونه که عقد کردین، اون وقت باشه بعد از امتحانا؟

اولین بار بود که پریسا خانم را عصبانی می دیدم. با حیرت نگاهش کردم. آزاد هم جا خورد. نگاهی به من کرد و با دهان پر پرسید: مشکلی پیش اومده؟

شانه ای بالا انداختم و دوباره به پریسا خانم چشم دوختم. پریسا خانم گفت: دو ماه حیرون تو شدم. دیگه معطلت نمیشم. یه مجلس رسمی می گیریم، عاقد دعوت می کنیم و عقدتونو محضری می کنیم.

_: قبول. ولی نمی خواین بگین چی شده که یه دفعه بهم ریختین؟ تا حالا که هیچ حرفی نبود!

پریسا خانم اخم آلود سر به زیر انداخت و خودش را با لقمه نانی سرگرم کرد. بابابزرگ گفت: واسه ات خواستگار اومده.

آزاد از جا پرید و تقریباً داد زد: واسه پرستو؟

بابابزرگ پوزخندی زد و گفت: نخیر برای تو! ظاهراً یکی از اقوامتون تو رو برای دخترشون در نظر گرفته بودن و به هر زبون سعی کردن به مامانت بفهمونن که تو رو می خوان. مامانتم عصبانی شده و میگه اگه اینا می دونستن اینجوری حرف نمی زدن.

آزاد شل شد و آرام روی صندلی نشست. لیوان چایم را روی میز گذاشتم و با ناامیدی نگاهش کردم. برگشت و نگاهی به من انداخت. غرغرکنان گفت: حالا چرا اینجوری نگام می کنی؟ دیدی که من روحمم از این جریان خبر نداشت.

سر به زیر انداختم و مشغول بازی با لیوانم شدم. پریساخانم گفت: پرستو که چیزی نگفت. تو خودت چرا اینجوری پریدی؟ اگر پرستو خواستگار پیدا کنه، که بعیدم نیست، فقط و فقط تقصیر خودته! چرا زودتر اقدام نکردی؟ همین امروز برین دنبال مقدماتش.

آزاد که حسابی روی نقطه ضعفش پیاده روی شده بود، گفت: چشم همین امروز میریم.

معترضانه گفتم: ولی من امروز تا عصر کلاس دارم. همین الانم حسابی دیرم شده.

آزاد به تندی گفت: یه روز غیبت داشته باشی هیچی نمیشه. همین الان میریم.

بهم برخورد. رو گرداندم و جواب ندادم. بابابزرگ گفت: دعوا نکنین. پاشو باباجون. پاشو حاضر شو برین.

بیرون که آمدیم هنوز ساکت بودم. آزاد بازویم را گرفت. دستش را پس زدم. آرام گفت: تو باید اعتراض داشته باشی که چرا تا حالا معطل شدیم نه این که چرا عجله دارم!

با ناراحتی گفتم: جلوی بابابزرگ سر من داد زدی.

_: من داد زدم؟ من اصلاً صدامو بلند کردم؟ آره اون موقع که پرسیدم واسه تو خواستگار اومده داد زدم. ولی روم به تو نبود. در واقع مخاطبم هر احمقی بود که چنین جسارتی بکنه. خیلی برام دردناکه اینو بفهم!

زیر لب گفتم: باشه.

ولی هنوز نگاهش نمی کردم. دستم را گرفت و با لحنی صلح جویانه گفت: پرستو؟

جواب ندادم. ولی دروغ چرا؟ نرم شده بودم. خودش هم می دانست. لبخندی زد. دستم را فشرد و گفت: آشتی دیگه. به من نگاه کن پرستو.

با اخم گفتم: وسط خیابون که جای این کارا نیست. زود باش بریم. بلکه به کلاس بعدازظهرم برسم، خیلی غیبت خوردم.

_: خوشم میاد این غیبتا تا دیروز فدای سرم بود، ولی امروز می خوای سر به تنم نباشه.

رو گرداند و تا مقصد دیگر حرف نزدیم. کارمان تا ظهر طول کشید. برای نهار برگشتیم خانه و بعد از نهار با عجله راهی دانشگاه شدیم. جلوی دانشگاه مثل دو تا غریبه از سرویس پیاده شدیم و دنبال کارمان رفتیم. سر کلاس یلدا خم شد و زیر گوشم گفت: اون پسره رو می بینی کنار شفقی نشسته...

بی اعتنا پرسیدم: خب؟

_: میشناسیش که...

_: باید بشناسم؟ اسمشو می دونم. چطور مگه؟

_: می خواد به قصد ازدواج یه مدتی باهات دوست بشه.

برگشتم و با چشمهای گرد عصبانی به یلدا نگاه کردم. یلدا خودش را جمع و جور کرد و گفت: تاکید کرده به قصد ازدواج. اونم میدونه تو هاپوتر از این حرفایی!

_: بیخود کرده.

برگشتم و این بار به آزاد نگاه کردم. مثل قدیمها روی صندلی لم داده بود و مچ یک پایش را روی دیگری انداخته بود. نوک انگشتانش زیر چانه اش را نوازش میداد. موهای مجعد مشکی اش تازه کوتاه شده بود و بیشتر از همیشه دلم را می برد. لبخندی عاشقانه روی لبم نشست.

یلدا به پهلویم زد و گفت: مثل این که خیلی بدتم نیومد. خوش تیپه. مگه نه؟ خیلیا چشمشون دنبالشه.

برگشتم و پرسیدم: کی رو داری میگی؟

_: ای بابا... بعد از سه ساعت قصه گفتن تازه می پرسه لیلی زنی بود یا مردی؟ معلومه دیگه همین شازده ای که دلتو برده! آق بیگلو. ترکم هست. بور و زاغیش از اون جهته.

_: اشتب گرفتی عزیز. من عاشق چشمای آبی نیستم. برعکس سیاه سوخته ها بیشتر به چشمم میان.

_: نکنه تو فکر می کنی شفقی از اون خوش تیپ تره؟ هان؟!!!

_: چرا که نه؟ من مرده ی این لم دادنشم!

_: بلندتر بگو بشنوه! اگه می دونست خاطرشو می خوای، اینقدر بی محلی نمی کرد!

_: نه بابا... این گوشت تلخ تر از این حرفاس.

_: نه این که تو خیلی شیرینی!

_: خیلی! به چشم آبیه بگو کور خونده. من به این راحتیا خر نمیشم.

_: به نظر نمیومد بخواد سر کارت بذاره ها!

_: همین که گفتم. از چشم آبی خوشم نمیاد. راه دورم نمیرم. قصد دوستی هم ندارم. مفهومه؟

_: بله...

مشغول جزوه برداشتن شدم. با خودم فکر کردم خدا کنه از جایی درز نکنه. اگر آزاد بفهمه خون بپا می کنه!

ولی از آنجایی که توی دانشکده ی ما هیچ حرفی توی دهان هیچ کس بند نمیشد، درست بعد از کلاس قضیه به گوش آزاد رسید. ناگهان دیدم غرش کنان برگشت و خواستگار بخت برگشته ی مرا گیر آورد و یقه اش را چسبید. ظرف سه ثانیه هم یک گروهان جمع شدند ببینند که قضیه از چه قرار است. از این طرف دوستان آزاد، از آن طرف هم دوستان آق بیگلوی از همه جا بی خبر آن دو را از هم جدا کردند. آزاد سرخ شده بود و رگ روی شقیقه اش به وضوح نبض می زد. دوستانش از دو طرف دستهایش را گرفته بودند و به او اجازه ی تکان خوردن نمی دادند. آزاد می لرزید و می غرید. بالاخره بعد از این همه جمع شدند، آزاد بلند گفت: همه تون بشنوین و شاهد باشین و به غایبین برسونین. خانم پرستو مهاجر همسر منه و اگه کسی نگاه چپ بهش بکنه با من طرفه.

آق بیگلو جلو آمد و مردانه گفت: من اگه می دونستم جسارت نمی کردم. معذرت می خوام.

بعد هم از وسط معرکه بیرون رفت. دوستان آزاد رهایش کردند. آزاد به طرفم آمد و زیر لب گفت: اگه می ذاشتی روز اول اعلام کنیم کار به اینجاها نمی کشید.

با دلخوری گفتم: اونی که باید جواب هزار تا حرف خاله زنکی رو بده منم نه تو.

_: هرچی باشه بهتر از این اتفاقه.

_: نمی خواست که منو بخوره! فقط سوال کرد منم ردش می کردم. اتفاقی نمیفتاد.

_: تو نمی تونی حال منو درک کنی.

_: تو هم نمی تونی منو درک کنی. از دعوا، از حرف، از همه ی این مسخره بازیا بدم میاد.

_: همه دارن تماشامون می کنن. جون میده واسه حرفایی که منتظرشونی. بهتره من برم.

_: کجا؟

_: میرم باغ. میای؟

_: من با تو هیچ جا نمیام.

شانه ای بالا انداخت و گفت: خداحافظ.

جوابش را ندادم. حواسم نبود. عصبانی و بهم ریخته بودم.

یلدا دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: یعنی ما هم غریبه بودیم؟

نگاهی به او و تهمینه انداختم. نمی فهمیدم چه می گوید. یلدا که جوابی نشنید، گفت: منو بگو حیرون بودم که چطوره که آزاد رو به آق بیگلو ترجیح میدی!

_: میشه بسه؟ تمومش کن.

تهمینه گفت: جدا از همه ی این وقایع، ما تبریک می گیم و سور می خوایم!

یلدا تایید کرد: راست میگه. امشب باید شام بدی.

_: دست بردارین.

چند نفر دیگر هم برای تبریک گفتن و حرفها و گله هایی که از آنها گریزان بودم، جلو آمدند. بنابراین، با وجود کلاس بعدی، فرار را بر قرار ترجیح دادم و از دانشکده بیرون زدم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۸)

سلام سلام سلاممممم 

خوبین؟؟؟ آخیییییییی دلم براتون یه ذره شده بود :************* 

نتمون قطع بود :(((( بعد خودمم مشغولم حسابی. ماه محرم و روضه و اینا یه طرف... تغییر دکوراسیون اجباری هم یه طرف دیگه! این روزا شکر خدا بارون زیاد اومده و خونه ی ما هم قدیمی. از کنار نورگیر آب و گل مستقیم می ریخت رو موتور چرخ خیاطیم! بسی خوشنود بودم و اینا... دیگه برای جابجا کردنشم جا نبود. خلاصه این چند روز اثاثیه ی اتاق رو هی مثل پازل چرخوندم تا همه چی جا بگیره و سر راهم نباشن. از اون بدتر این که قشنگم بشه! کشتم خودمو.  

هر دفعه هم یه ذره بیکار می شدم و میومدم سراغ لپ تاپ می بینم اککهی هنوزم نت نداریم  پسر همسایه بسی شانس آورد که من شماره موبایلشو ندارم! فرصت پیدا کردنشم نداشتم! والا این چند روز گوشیشو می سوزوندم :دی  (نتمون مشترکه)  

و اما این قسمت... خب نمیشه بهش گفت قسمت! هرچی مخ سوزوندم نفهمیدم دیگه چی بنویسم. حالا اگه خیلی کم آوردم تمومش می کنم اگه نه هم که میام ایشالا... 

فعلاْ برم سراغ کامنتاتون. خیییییییییلی ممنونم :********** 

 

صبح روز بعد با کلی انرژی مثبت به دانشگاه رفتم. هوا خوب بود. همه چیز عالی بود. هیچ چیز جز جای خالی آزاد، آزار دهنده نبود. توی دانشگاه به هر طرف چشم گرداندم، ولی نبود. صبح تا ظهر کلاس داشتم. ظهر با یلدا و تهمینه داشتیم می رفتیم سلف که نهار بخوریم، که او را در کنار دوستانش دیدم. با هیجان گفتم: اومد!

یلدا و تهمینه باهم پرسیدند: کی؟

به سرعت نگاهم را از آزاد برگرفتم. از خودم عصبانی بودم. نمی خواستم لو بدهم. نگاهی به در دانشگاه انداختم. یکی از استادهایمان داشت وارد میشد. گفتم: دکتر سعادت.

یلدا پرسید: مگه قرار بود نیاد؟

به دست و پا افتادم و گفتم: آخه می خواستم کلاس بعدازظهر رو بپیچونم، حالا نمیشه... هوم.

شانه ای بالا انداختم و به طرف آزاد و دوستانش رفتم. یلدا از پشت سرم گفت: این دختره پاک خل شده!

وقتی نزدیکشان رسیدم، صدای آزاد را شنیدم که می گفت: من تا دو کلاس دارم. بعدش کاری ندارم، می تونیم بریم.

ذهنم به سرعت مشغول فعالیت شد: پسره خجالت نمی کشه. یه ذره وقت آزادشم با دوستاش قرار میذاره. انگار نه انگار زن داره! حالشو می گیرم.

پشت سرش که رسیدم، بلند طوری که آزاد به راحتی بشنود، به یلدا گفتم: ولی نه... من کلاس بعدازظهر رو نمیام. ساعت دو و نیم باید خونه بابابزرگم باشم. بهتره که برم.

یلدا نگاهی به من و بعد به تهمینه انداخت. بالاخره پرسید: با منی؟

_: خب با هر دو تاتون. چه فرقی می کنه؟

_: تو چت شده پرستو؟

_: هیچی. کار دارم باید برم. مگه چیه؟

_: از صبح تا حالا تو فکری. یهو الکی می خندی، یهو دلت می گیره. الانم که اصلاً زدی تو یه فاز دیگه.

_: خوبم بابا. نگران نباش.

تهمینه با اصرار گفت: ولی راست میگه. یه چیزیت میشه.

_: ای بابا... چه می دونم. فقط گشنمه. بیاین دیگه من یه نهار برسونم به بدن، خوب میشم.

بعد از نهار تا نزدیک دو سر کلاس بودم. کلاس تموم شده و نشده از استاد عذر خواستم و بیرون پریدم. تا دم در دویدم. وقتی آزاد را هم منتظر اتوبوس دیدم، لبخندی پیروزمندانه بر لبم نشست!

نزدیک خانه ی بابا بزرگ پیاده شدیم. شاد و سبکبال به طرف کوچه دویدم. آزاد دنبالم آمد و گفت: هی خوشگله وایسا!

خندان برگشتم: سلام!

_: علیک سلام. خوبی؟

در حالی که از خوشی روی پایم بند نبودم، پرسیدم: به نظر چه جوری میام؟

خندید. دست توی پشتم گذاشت و در حالی که باهم به طرف خانه می رفتیم، گفت: از من که بهتری!

_: اه؟ نکنه از این که قرارتونو بهم زدم ناراحتی؟ تقصیر خودته. می خواستی با این عجله زن نگیری!

_: نه بابا من مشکلی ندارم. فکر نمی کردم کلاستو کنسل کنی، و الا از اول قرار نمی ذاشتم.

خندیدم. کلید را درآورد و پرسید: این یکی کلید رو تو داری؟

از در پشتی وارد شدیم. نگاهی به در انداختم و گفتم: نه باید برام بسازی.

_: حتماً.

باهم به اتاقش رفتیم. کیفش را کنار میز کار و کتش را روی جالباسی گذاشت. نگاهی به من انداخت و گفت: ده دقیقه بشین من یه دوش بگیرم.

قبل از رفتن خم شد و قوس گردنم را بوسید. در اتاق سمت چپ را باز کرد. به دنبالش رفتم و گفتم: از وقتی که ساکن اینجا شدی، من این اتاق رو ندیده بودم.

خندید. در حالی که از توی کمد حوله و لباس برمی داشت، گفت: حالا سیر تماشا کن.

دستی به قاب زیبای آینه کشیدم و گفتم: چه خوشگله! جدیده؟

نگاهی به تخت و کمد و پاتختی ها که همه همان تراش را داشتند، انداختم.

_: آره خیلی جدیده. همین پنجاه سال پیش بابام واسه عروسیش خرید! زیاد که نیست. پیش بچه بذاری قهر می کنه.

رو گرداند و از در بیرون رفت. جلوی آینه نشستم. مقنعه ام را در آوردم و موهایم را مرتب کردم. لبخندی زدم. بی سر و صدا از حیاط خلوت گذشتم و به اتاق خودم رفتم. لباس عوض کردم. لوازم آرایشم را برداشتم و به اتاق آزاد برگرشتم. دوباره جلوی آینه نشستم. هوس شیطنت کردم. رژ لب سرخی زدم و محکم آینه را بوسیدم. همان لحظه آزاد وارد شد و با دیدنم، متعجب پرسید: داری چکار می کنی؟

خندیدم. جلو آمد و گفت: اه بدم میاد، پاکش کن.

کمی از رو رفتم. دستمال برداشتم که آینه را پاک کنم، گفت: اونو نمی گم. صورت خودتو گفتم.

در حالی که بیشتر متعجب و خجالت زده شده بودم، لبهایم را پاک کردم. آزاد داشت با حوله موهایش را خشک می کرد. نگاهی کرد و گفت: یه کم دیگه مونده.

منظورش را نمی فهمیدم. فکر نمی کردم، کمی رژ اینقدر ناراحتش کند. لبم خشک شده بود. کمی کرم زدم و دوباره دستمال کشیدم تا کاملاً تمیز شد. با ناراحتی دستمال را توی سطل انداختم. آزاد از پشت در آغو شم کشید و گفت: حالا خوب شد.

هنوز ناراحت بودم. نگاهش نکردم. اما او رویم را برگرداند و لب بر لبم گذاشت. چند لحظه بعد با لحن حق به جانبی گفت: خب نمی خواستم همون ردی که روی آینه گذاشتی رو لبای منم بذاری!

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۷)

سلامممم


اینم  عقد کنونشون اینا....


بی ربط نوشت: این حساب رو بکنین بامزه اس: ۷۳ × سن شما × ۱۳۸۳۷



باهم به طرف اتاق راه افتادیم. توی دلم غوغا بود. نمی فهمیدم این همه عجله چه معنی دارد. سوگل دستم را گرفته بود و با خود می برد. بالاخره وارد شدیم. همه با خوشرویی با استقبالم آمدند. بابابزرگ دست من و آزاد را گرفت. سر بلند کرد و از بابا پرسید: اجازه میدی؟

بابا بغضش را فرو خورد و آرام گفت: صاحب اختیارین.

تا به حال اشک بابا را ندیده بودم. اشکم بی صدا فرو ریخت. کف دستم را عرق سردی خیس کرده بود، برعکس دست آزاد داغ و تبدار به نظر می رسید. دستم را محکم فشرد.

پرهام عکس می گرفت. سوگل به پریساخانم تبریک می گفت و دوتایی می خندیدند. یکی یکی جلو آمدند و روبوسی کردند. نوبت به پرهام که رسید، محکم در آغوشم کشید و توی گوشم گفت: تو کی بزرگ شدی کوچولو؟

خندیدم. گونه ام را بوسید و عقب رفت تا جایش را به سوگل بدهد. سوگل خندان گفت: چه عروس رنگ پریده ای!

بابابزرگ به مامان تلفن زد و قضیه را گفت. بعد هم گوشی را به من داد تا با او حرف بزنم. بغض داشتم. حرف زدن سختم بود. مامان با ناباوری گفت: تو واقعاً رضایت دادی؟ امیدوارم این عشق واقعی باشه. ولی بازم فکر کن پرستو. من هنوز می خواستم برات دعوتنامه بفرستم بیای پیش خودم. حتماً از امکانات اینجا لذت می بری...

هنوز داشت حرف میزد که از گوشه ی چشم نگاهی به آزاد انداختم. نه! هیچ کدام از آن امکانات را بدون آزاد نمی خواستم. تحمل دوری از بابا و بابابزرگ را هم نداشتم. پس... هیچ... به جای این که او برایم آرزوی خوشبختی کند، من برایش این آرزو را کردم و از خدا خواستم همیشه خوشحال و راضی باشد.

 

مدتی بعد آزاد و پرهام و سوگل مشغول به سیخ کشیدن گوشتهایی که پریساخانم آورده بود، شدند. به من هم اجازه ندادند دست به سیاه و سفید بزنم. خوشحال بین بابا و بابابزرگ نشستم. بابابزرگ از خاطرات خوش فرانسه اش می گفت. زمانی که در کنار رود سن با پریساخانم قدم میزد. پریساخانم هم غرق فکر تایید می کرد و حاشیه ها را تعریف می کرد.

بعد از نهار بابابزرگ که خسته بود، تصمیم گرفت برگردد. بابا هم می خواست برود. پرهام جلو رفت و به بابا گفت: شما برین استراحت کنین. من قول میدم سر شب پرستو رو کت بسته بیارم تحویلتون بدم. خیالتون راحت باشه.

بابا نگاهی به من انداخت و آرام گفت: باشه.

آزاد درهای باغ را باز نگه داشت تا آنها رفتند. بعد پشت سرشان هر دو در را محکم کرد و پیش من و پرهام و سوگل، جلوی ساختمان برگشت.

سوگل دست پرهام را کشید و گفت: پرهام تو تا حالا اینجا رو درست حسابی نشونم ندادی.

پرهام به ناچار دنبالش رفت. آزاد آرام جلو آمد. دست روی شانه ام گذاشت و با ملایمت شالم را باز کرد. خم شد و گونه ام را بوسید. سرخ شدم. ولی فوراً یاد دلخوریم افتادم و پرسیدم: چرا برای عقد منو صدا نکردی؟

_: مگه راضی نبودی؟

_: خب چرا. ولی چه ربطی داشت؟

_: نصف ده ریختن تو باغ. خوشم نمیومد همه بشینن عروسمو تماشا کنن.

_: می خواستی راشون ندی.

_: نمیشد. تا که فهمیدن عروسیه همه اومدن. بعد از عقدم به زور بیرونشون کردم.

رو گرداندم. با ملایمت گفت: تهدیدت کرده بودم اگه قهر کنی چکار می کنم!

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: قهر نیستم. فقط یه خورده دلم گرفته.

_: از دست من؟

_: تو... مامانم... نمی دونم. شایدم نه...

آفتاب بالا آمده بود. هوا کمی گرم شد. ژاکت بلند کرمی که به جای مانتو پوشیده بودم را از تن درآوردم و توی اتاق گذاشتم. بلوز یقه اسکی قرمز با شلوار کرم لی تنم بود. بیرون آمدم. رو به آسمان نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم بسته بود.

آزاد گفت: نمی خواستم ناراحتت کنم. اینقدر شلوغ پلوغ شده بود، که فقط دلم می خواست خطبه رو بخونه و برن.

_: مهم نیست.

_: ولی هنوز ناراحتی.

_: نه. فقط یه کمی گیجم. برام جا نیفتاده. صبح که میومدم ظاهراً به قصد صحبت بود و توی دلم به نیت دیدنت. دلم برات تنگ شده بود. و الان همه چی تموم شده. نمی فهمم. هنوز باورم نشده.

_: سخت نگیر. کم کم عادت می کنی.

_: هوم.

نگاهی به پرهام و سوگل انداختم. کمی آن طرفتر درخت توتی از نزدیک زمین دو شاخه شده بود و بالا رفته بود. سوگل وسط این V نشسته بود و پرهام داشت از او عکس می گرفت.

پرهام برگشت و داد زد: پرستو میای یه عکس از ما بگیری؟

زیر لب گفتم: تو بگیر آزاد. دستام می لرزه.

باهم به طرفشان رفتیم. پرهام به زور کنار سوگل جا گرفت و آزاد مشغول عکس گرفتن شد. من هم محض سرگرمی شروع به طراحی ژستهای مختلف برای عکسهای بعدیشان شدم. پرهام را بالای درخت فرستادم. سوگل را وادار کردم وسط V بایستد و چندین مدل ژست و عکس.

بالاخره سوگل حوصله اش سر رفت و گفت: اه این که تمامش شد عکسای ما! حالا نوبت شما دو تاست. ولی صبر کن ببینم پرستو، این چه قیافه ایه؟! به تو هم میگن عروس؟ ماست از تو بیشتر رنگ و رو داره. بیا ببینم. بشین تو همین درخت ببینم چکار میتونم برات بکنم. پرهام کیف منو از تو اتاق میاری؟

_: لوازم نقاشیتونو می فرمایین دیگه؟

_: من چند تا کیف دارم آخه؟

پرهام خندید و دور شد. آزاد پشت سرم ایستاده بود و با موهایم بازی می کرد. سوگل غرق بررسی قیافه ام عقب می رفت و جلو می آمد. متفکرانه پرسید: موهاتو باید چکار کنم؟ بازشون می کنی آقا آزاد؟

آزاد کش مویم را دستم داد و تک بافته ی پشت سرم را باز کرد. کش را دور مچم انداختم. سوگل جلو آمد. کمی موهایم را روی شانه ام مرتب کرد. عقب کشید، نگاه کرد. دوباره جلو آمد و به حالت شینیون جمعشان کرد. همانطور که با یک دست نگهشان داشته بود، قدمی عقب رفت تا بهتر ببیند. آزاد گفت: زن من به هر صورت خوشگله!

سوگل متفکرانه گفت: بر منکرش لعنت.

خندیدم و گفتم: سوگل تو هم خیلی جدیش گرفتی ها! اومدی پیک نیک. عوض خوش گذرونیته؟

باز هم غرق فکر گفت: به من خوش می گذره.

موهایم را رها کرد. دوباره روی شانه ام مرتبشان کرد. پرهام با کیفش رسید. سوگل برسش را در آورد و کیف را دوباره به پرهام داد. نگاهی به من کرد و پرسید: خودت که برس نداری؟

_: نه بابا. خدا خیرت بده. من نیومدم عروسی. اومدم پیک نیک.

در حالی که موهایم را شانه میزد، گفت: ولی من برای عروسی اومدم.

آهی کشید و گفت: نه! نمیشه. این چینای رد بافته ات صاف نمیشه. کاش اتو داشتیم.

آزاد با شک گفت: اتوی لباس من دارم.

سوگل شانه ام را کشید و گفت: خوبه. بریم موهاتو اتو کنیم.

آزاد پرسید: موهاش نمی سوزه؟

_: نه بابا با یه بار اتو هیچیش نمیشه. خیلیم قشنگ میشه. حالا می بینی.

پنج دقیقه بعد مرا طاق باز کف اتاق خوابانده بود. سرم روی یکی از پشتیها بود و موهایم را مثل یال شیر دورم ریخته بود و با دقت اتو میکشید. کنارش پرهام نشسته بود و دائم سربسرش می گذاشت. طرف دیگرم آزاد نشسته بود و با انگشتان دستم بازی می کرد. با وجود این که سوگل ده بار گفته بود که هیچ اتفاقی برای من و موهایم نمیفتد، هنوز نگاهش نگران بود.

سوگل یک بار دیگر برس کشید و دوباره اتو را روی موهایم گذاشت. در همان حال گفت: وووی پرستو اگه بدونی چه ناز شده! عکسای عقدت ماه میشه!

_: ولی خداییش عکسای پشت صحنه خیلی جالبتر میشه!

پرهام گفت: عکس به اندازه ی کافی گویا نیست. باید از این قیافه ی تو و سوگل فیلم بگیرم.

سوگل تهدید کنان گفت: پرهام دست به اون دوربین نمی زنی ها! این اتو رو از برق بکش.

پرهام در حالی که دو شاخه را می کشید، گفت: یعنی تموم شد؟ خدایا شکرت.

_: چی چی رو تموم شد؟ پرستو تکون نخور. فقط موهاش. ای خدا پرستو کدوم بی سلیقه ای ابروهای تو رو مرتب کرده؟

گفتم: اسمش پرستو بود!

آزاد گفت: که البته خیلیم باسلیقه اس.

سوگل گفت: وای پرهام یه کم از من دفاع کن، دچار کمبود محبت شدم!

_: الهی من قربون ابروهای با سلیقه ی تو برم.

_: یعنی من مرده ی این قربون صدقه رفتن تو ام پرهام! یه کم از این شوهرخواهرت یاد بگیر.

_: این هنوز داغه! حالیش نیست. دو روز بگذره خوب میشه.

_: اهه یعنی من هنوز دو ماه نشده کهنه شدم؟ مامااااااان

_: عزیز من دعواهای خانوادگی رو بذار توی خونه. سه ساعته ما رو علاف کردی. اصلاً آزاد پاشو بریم یه قدمی بزنیم. غلط نکنم این بزک دوزک تا شب طول می کشه.

آزاد آرام گفت: شما بفرمایین. من صبح تا شب دارم این باغ رو وجب می کنم، الان نمیام.

سوگل گفت: خب معلومه که نمیاد. تو هم اگه یه ذره احساس داشتی از کنار زنت تکون نمی خوردی.

_: آدمیزاد موجودیست متحرک. ربطی به عشق و احساسش نداره!

پرهام این را گفت و خندان بیرون رفت. چند دقیقه بعد هم در حالی که هلوی درشتی را گاز میزد، برگشت.

سوگل که سخت مشغول مرتب کردن ابروهای من بود، گفت: پرهام جون چند تا هلو هم برای من بچین.

_: بیا یه گاز بزن.

_: نه. برو عقب.

زیر دست سوگل نالیدم: اه پرهام این آب هلو بود یا تف؟

پرهام غش غش خندید. آزاد با دستمال صورتم را خشک کرد. بالاخره آرایش پرماجرای سوگل بعد از یک ساعت و نیم تمام شد و الحق کارش را آنهم با آن وسایل محدود، عالی انجام داد.

حالا نوبت به ژستهای مختلف بین درختها و عکاسی رسیده بود، که سه ساعت طول کشید و تقریباً توی تمام عکسها همگی داشتیم از خنده منفجر می شدیم.

آفتاب غروب کرده بود که پرهام عزم رفتن کرد. نگاهی به اتاقها انداختم و از آزاد پرسیدم: شب اینجا سرد نیست؟

_: نه بخاریها رو روشن می کنم.

_: تنهایی نمی ترسی؟

_: نه. می مونی؟

_: نه. به بابا قول دادم. ولی هوا که گرم شد یه شب میام اینجا. به نظر جالب میاد. هیچ وقت شب اینجا نبودم.

_: طلوع آفتابش دیدنیه.

_: حتماً همینطوره.

پرهام صدا زد: پرستو بریم.

آزاد توی سایه ی درخت خزید. به طرفش رفتم. برای لحظه ای در آغوشم کشید. بوسه ای نرم از گونه ام برداشت و گفت: زود میام. دلم برات تنگ میشه.

_: منم همینطور. منتظرتم.



تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۶)

سلاااام

خوب هستین ایشالا؟ منم خوبم. ممنون


بالاخره راهشو پیدا کردم! این فایر فاکس منو می کشه تا باز بشه، بسیار خب نمی بندمش! صفحه ورد و اکسپلورر رو هم همینطور. کی گفته همشون باید مرتب بسته بشن و کامپیوتر شات دان بشه؟ در لپ تاپ رو می بندم و میذارم با تمام برنامه های بازش هایبرنیت بشه.


کارت وی فی ای که گفتم بهش نخورد :( هیشکی یه پی سی کارد با حداکثر ۴۰ - ۵۰ تومن سراغ نداره؟ بیشتر نمیدم. کل لپ تاپم صد تومن نمی ارزه!


میشه لینک منو از تو وبلاگاتون بردارین؟ دوباره وسواس گرفتم یه وخ لو نرم :(



بعد از صبحانه کنار کشیدم. به دیوار تکیه دادم و زانوهایم را درآغوش گرفتم. لیوان دیگری چای ریختم و با دو دست روی زانوهایم نگه داشتم. غرق فکر بودم. آزاد مشغول جمع کردن سفره بود. می رفت و می آمد. بالاخره کارش تمام شد و روبرویم یک وری نشست و به دستش تکیه داد. دلم برایش ضعف رفت. بی اختیار لبخندی به رویش زدم. نگاهم نمی کرد. اما همان موقع برگشت و لبخندم را جواب داد. با حرص سر به زیر انداختم. دلم نمی خواست ببیند.

آرام آرام چایم را نوشیدم. داشتم با لیوان خالی بازی می کردم که پریساخانم اشاره ای به بابابزرگ کرد. بابابزرگ رو به من کرد و گفت: پرستو بابا بلند شو. برین بیرون حرفاتونو بزنین.

آزاد پا به رکاب، فوراً برخاست. با بی میلی لیوان را کنار گذاشتم و بلند شدم. دلم می خواست همانجا بنشینم و از حضور عزیزانم کنار هم لذت ببرم. اما بدون حرف به دنبال آزاد رفتم. چند قدمی در سکوت کنار هم رفتیم. سرم پایین بود و دستهایم را توی جیبهایم فرو برده بودم. گاهی لگدی به ریگی می زدم.

بالاخره آزاد شروع به حرف زدن کرد: باید عذرخواهی کنم؟ معذرت می خوام. منت بکشم؟ همه جوره در خدمتم. عزیز من من از کجا می دونستم که بابابزرگت مثل شیر پشت من قد علم می کنه و بابات رو با صد زبون قانع می کنه؟ آخه من چی دارم؟ جیب من که پاکتر از روی شما با یه حفره ی بزرگ مثل برمودا که هیچی روش بند نمیشه؛ سابقه ام هم که اینقدر درخشانه که من موندم بابابزرگت چه جوری طرف منو گرفته؟

_: اولاً دلخوری من بابت این نیست. من می خواستم به حرفام گوش بدی، نگفتم که عروسی کنیم... اصلاً وقتشو داشتم یا موقعیتشو؟

_: و ببخشید این پدر و برادر شمام می نشستن کنار تا من روزا در خدمتتون باشم درددل کنین؟ عزیز من این رابطه باید رسمی بشه که راضی باشن. حوصله ی این قایم موشک بازیا رو ندارم. از این که یه روز مچتو بگیرن و اذیتت کنن می ترسم. ولو این که فقط به یه گوش احتیاج داری. این اولیش... بعد چی؟

_: بعد این که کار بابابزرگ تعجبی نداره. مامان پریسا به من قول داده بود که هر کار بتونه می کنه. بابابزرگم که جون و عمرش مامان پریساس.

_: مامان پریسا چه قولی بهت داده؟! منو بگو که فکر می کردم این همه اصرار به خاطر منه!

_: البته که به خاطر توئه. اگه من عاشق یکی دیگه شده بودم، لزومی نداشت مامان پریسا خودشو بکشه.

با حرص اضافه کردم: عزیز دردونه ی لوس!

بلند خندید و گفت: نه جدی چی بهش گفتی؟

_: هیچی. گفتم دلم می خواد خونه ی بابابزرگ بمونم. اونم پرسید به خاطر کی؟

_: عالیه! خب به خاطر کی؟

_: معلومه دیگه بابابزرگم! فکر کردی عاشق چشم و ابروتم؟ ایشششش

_: آره فکر کردم اینطوریه!

_: چه خیال باطلی!

با خنده گفت: میمیرم برای این قهر و اداهات پرستو. دلم برات یه ذره شده بود.

_: دروغ نگو. تو اگه دلتنگ بودی، یه تلفن می زدی. یه سر می زدی.

_: دوباره شروع نکن عزیز من. فقط از همین الان، همین لحظه ببین می تونی منو ببخشی و اجازه بدی از نو شروع کنیم؟

_: نه نمی تونم.

_: دهه پرستو؟!!

_: خب نمی تونم بابا رو تنها بذارم. چی فکر کردی؟ بابا از سابقه ات که چیزی نمی دونه، به وضع مالیتم اهمیت نمیده. تنها دلیل مخالفتش تنهاییشه. بعد از بیست سال دخترش داره تحویلش می گیره، حالا هنوز دو هفته نشده بذاره بپره؟

پیشنهاد کرد: براش زن بگیر.

_: به ریسکش نمی ارزه. از کجا یه زن خوب پیدا کنم که هم بابا رو دوست داشته باشه، هم با شرایطش کنار بیاد. نمی خوام دوباره ضربه بخوره. دیگه جا نداره.

_: یعنی اگه موردش پیش بیاد، اقدام می کنی؟ ناراحت نمیشی؟

_: معلومه که می کنم. خوشحالم میشم.

_: لابد برای این که بار مسئولیتت سبک بشه.

_: نخیر. من مثل تو دیوونه نیستم! چطور می تونی با وجود این همه محبتی که بابابزرگ بهت کرده، بازم اینجوری حرف بزنی؟! خیلی نمک نشناسی!

_: خب... بابابزرگت خیلی خوبه. ولی ممکنه اون زنی که بابات بگیره، با تمام محبتی که به بابات داشته باشه، از تو خوشش نیاد.

_: اگه بابام راضی باشه، من حرفی ندارم. توقعی از بابام ندارم. فقط دلم می خواد خوشحال و خوشبخت باشه. بعد از سی سال بدبختی حقشه.

_: خب مورد تو فرق می کرد. اونا باهم خوشبخت نبودن.

_: پدر و مادر تو باهم خوشبخت بودن؟

_: من هیچ وقت دعواشونو ندیدم.

_: خوشبختی بزرگیه!

_: آره می دونم. شاید به همین دلیله که جای خالیشو طاقت نیاوردم. و به همین خاطره که خیلی طول کشید تا پدربزرگتو قبول کنم.

خواستم بحث را تمام کنم. داشت آزاردهنده میشد. روی کنده ی باریک بریده شده ای یک پایی ایستادم. با پیروزی گفتم: هم قد شدیم.

روبرویم به درختی تکیه داد و پرسید: حالا مثلاً اگه همقد من بودی چی میشد؟

_: خب اگه همقد تو بودم و به اندازه ی تو هم لاغر بودم، حتماً خیلی جذابتر از الان بودم.

_: به چشم کی؟

_: خب می خوای بگی که من اگه ده کیلویی لاغرتر بودم، جالبتر نبود؟

_: نه نبود. تو چاق نیستی. فقط یه کم تپلی. خیلیم خوشگلی.

لحنش با لطف نبود. بیشتر دعوا می کرد. از روی کنده پایین آمدم و گفتم: یعنی من مرده ی این تعریف کردنای تو ام! آدم ترجیح میده کتک بخوره تا تو بهش بگی خوشگل.

پشت به او کردم. با خنده گفت: نکن پرستو. نکن.

برگشتم و با تعجب پرسیدم: چکار نکنم؟

سر به زیر انداخت و غرید: لااله الالله

معترضانه گفتم: من نمی فهمم.

_: بیخیال... بعد از تمام این حرفا... کی عقد کنیم؟

_: قبل از تمام این حرفا بگو چکار نباید بکنم و چرا؟

_: قهر که می کنی دلم می خواهد بگیرم بچلونمت، قلقلکت بدم تا خنده ات بگیره. جداً مقاومت کردن سخته، مخصوصاً تو الان رو دور لجبازی هستی و تا یک بدو میشه پشتتو می کنی و میری. آخه رحم کن به من!

با شرمندگی سر به زیر انداختم.

_: بی خیال. بهش فکر نکن. جواب منو ندادی.

 شانه ای بالا انداختم. در حالی که این بار از شرم دور می شدم، گفتم: حتی اگه عقدم بکنیم، من می خوام حالا حالاها پیش بابا بمونم.

_: اشکالی نداره. من که خیلی وقتا اینجام. می تونی چند روز در هفته رو پیش بابات باشی. از اون گذشته... دلم می خواد عروسی بگیرم. تا کی بشه نمی دونم. هنوز خیلی فرصت داری. فقط عقد کنیم که خیال همه راحت باشه. بمون پیش بابات.

سرم پایین بود و آرام گفتم: در این صورت... هر وقت تو بخوای.

_: مطمئنی؟!

سر بلند کردم. چشمانش می درخشید. خنده ام گرفت. رو گرداندم. سردم بود. چند قدم آن طرفتر محوطه ی بدون درختی بود.

_: بریم اونجا. تو آفتاب. سردمه.

_: نه نه اول جواب منو بده.

_: منظورت چیه؟ خب معلومه که مطمئنم.

_: می تونی بری تو اتاق کنار شومینه. من میرم دنبال عاقد.

_: دیوونه شدی آزاد؟

_: گمونم از همیشه عاقلترم. اگه فردا تو یا بابات یا بابابزرگت به هز دلیل پشیمون بشین، چه خاکی تو سرم بکنم؟ تا حواستون نیست دارین چکار می کنین باید اقدام کنم.

خندیدم و پرسیدم: حالا اینجا عاقد از کجا میاری؟

_: اهالی ده لابد یه عاقد دارن.

_: نمی دونم چی بگم.

به ساعتش نگاه کرد و گفت: سی ثانیه وقت اعتراض داری.

خندیدم. شروع به شمردن ثانیه ها کرد. قدم زنان به طرف اتاق رفتم. با شوق دنبالم آمد و گفت: سی ثانیه تموم شد. دیگه حق هیچ گونه اعتراضی نداری.

_: من نه. ولی رضایت من تنها کفایت نمی کنه!

_: مامان پریسا اینجاست. بقیش حله.

_: برو بهش بگو. ولی من نمیام تو. حوصله ی بحث ندارم. می رم اونجا تو یونجه زار. بعداً بیا نتیجه رو بهم بگو.

_: باشه. حتماً.

یونجه زار انتهای باغ بود. خیلی از ساختمان دور بود. قدم زنان با دلی پر از تشویش به آنجا رفتم. توی آفتاب کنار یونجه های تازه درو شده نشستم. علفها را می کندم و تکه تکه می کردم. آزاد نیامد. از تصور بحثی که در گرفته بود به خود لرزیدم. دلم نمی خواست هیچ کدامشان را ناراحت کنم. فکر کردم بروم و همه چی را بهم بزنم. اینجوری بابا خوشحال و بقیه ناراحت می شدند. اما ناراحتی آنها را هم نمی خواستم. تک تکشان به نوعی برایم عزیز بودند. با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت بود که داشتم دور خودم می چرخیدم و جرات نمی کردم برگردم. ولی نخیر. آزاد نمی خواست بیاید. با قدمهایی لرزان راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که سوگل را دیدم. با شادی به طرفم آمد و گفت: سلام! مبارکت باشه عروس خانم!

جلو رفتم. و با حیرت گفتم: سلام. شما کی اومدین؟

_: احضار شدیم برای سر عقد! بکوب خودمونو رسوندیم. واییییی داشتم از ترس می مردم. نمی دونی این داداشت چه جوری رانندگی می کرد. خون خونشو می خورد. هزار بار التماسش کردم مانع خوشبختیت نشه. خدا رو شکر حرصشو سر پدال گاز خالی کرد و اینجا که رسید، آروم بود. خدا خواست تصادف نکردیم.

دستهایم را گرفته بود. ناگهان در آغوشم کشید و گفت: خیلی برات خوشحالم.

با تردید پرسیدم: عاقد اومده؟

_: اومده؟ نصف ده اینجا بودن، نفهمیدی؟ همه ی شیفته ی این عروس خجالتی شده بودن که حتی بله رو هم وکالتی داده.

_: یعنی تموم شد؟!

_: به کجای کاری؟ این داماد دستپاچه نذاشت عاقد چاییشو بخوره!

_: پس چرا به من چیزی نگفت؟

بهت زده گفت: فکر می کردم خودت نمی خواستی بیای.

_: اون فقط رفت از بابا برای عقد اجازه بگیره.

_: خب من... نمی دونم چی بگم. به هر حال الان اهل ده رفتن و بابابزرگت گفت بیام دنبالت.

_: من آخرش این آزاد رو می کشم!

خندید و گفت: حرص نخور عزیزم. شگون نداره اول زندگی!