ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلم تنهاست (7)

سلامممممم 

خوووووووووب باشین انشااله. منم خوبم خدا رو شکر. ببخشین این چند روز فول تایم مشغول بودم. فقط دیشب نصف شب وقت داشتم که از خستگی خوابم نمی برد. ولی الهام بانو خواب خواب بود! 

منم نشستم کار هرگز نکرده قصه ی هفت رنگ نگار رو ویرایش کردم! خیلی بده که من اینقدر از ویرایش بدم میاد :( 

صد سال بود که هر بار این قصه رو می خوندم فکر می کردم چرا این دایلوگهاش رو به جای این که توضیح بدم کی و در چه حالتی گفته، فقط نوشتم فربد:... نگین:... مروارید:.... بالاخره دیشب درست شد! هرکی نسخه ی ویرایش شده رو می خواد، ایمیل بذاره براش بفرستم.

بعد از نهار مرجان به خانه برگشت. مامان با خوشحالی به استقبالش آمد و پرسید: خب؟ چی شد؟

مرجان نگاهی به او انداخت. چه بگوید؟ شانه ای بالا انداخت و گفتم: بهش گفتم فکر می کنم. می خوام دو سه روز مرخصی بگیرم و درست فکر کنم.

_: این عالیه!

_: آره ولی نتیجه رو ازم نپرسین. بذارین به حال خودم باشم.

_: باشه باشه. هرجور راحتی. چیزی می خوری برات بیارم؟

_: نه مامان من نهار مهمون بودم!

مامان آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. مرجان هم به اتاقش رفت و غرق مشکل خودش شد.

صبح روز بعد تلفنی تقاضای دو روز مرخصی کرد که بعد از کلی التماس، موافقت شد. صبح تا ظهر روی تختش نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد. مامان چند دقیقه یک بار نگاهی توی اتاقش می انداخت و هر وقت که دیگر نمی توانست سکوت کند، می پرسید: چیزی می خوری؟

هر بار که می پرسید، مرجان عذاب وجدان می گرفت. مامان چه شوقی داشت!

سر ظهر از جا برخاست و به قصد پیاده روی بیرون رفت. یکی دو ساعت هوای آزاد حالش را خیلی بهتر کرد. وقتی برمی گشت، سر کوچه به دکتر برخورد کرد، که داشت بیرون می رفت.

_: سلام دکتر!

_: سلام. چطورین؟

_: خوب. شما خوبین؟

_: به مرحمتتون. میگم... میشه یه لطفی بکنین، وقتی واسه چاخان کردن، از من مایه میذارین، قبلش یه خبری بدین، اینجوری سوتی ندم؟

_: وای خدای من! مامان چی گفته؟

_: هیچی بابا. درست شد. ولی اول فکر کردم راستشو گفتی و داشتم می گفتم هر کمکی بخواد برای مقابله با اون نامرد، من هستم و اینا... که گیج شد. دیگه چهار دست و پا جمعش کردم و خدا رو شکر حل شد.

_: آخه دیروز... بالاخره گفتم مهمون شمام. همونی شما گفتین. بعدم می خواستم مرخصی بگیرم، این بهترین بهانه بود. فکر نمی کردم بیاد بذاره کف دستتون!

_: پس حرفمو قبول کردی! خوبه... ولی تو مامانتو که میشناسی. پس لطفاً با من هماهنگ کن.

_: باشه چشم.

منتظر بود دکتر باز قضیه ی خواستگاری را پیش بکشد، اما فقط با آرامش توضیحش را شنید؛ سری به تایید تکان داد و رفت.

مرجان آهی کشید و به راهش ادامه داد. چند دقیقه بعد وارد خانه شد. مامان به استقبالش آمد و بعد از سلام و علیک پرسید: خب؟

_: به جمالتون. چی؟

_: فکراتو کردی؟

_: هنوز نه.

_: بیا نهارتو بخور.

_: باشه الان میام.

 

روز بعد هم همچنان در سکوت فکر می کرد. تصمیمش را گرفته بود، ولی از عواقبش مطمئن نبود. شب همه مردان خانه مشغول تماشای فوتبال بودند و مامان بافتنی می بافت. مرجان هم شام می پخت و آشپزخانه را مرتب می کرد. گوش به زنگ صدای پای دکتر بود. می ترسید آمده باشد و او در بین هیجانات فوتبال، نشنیده باشد. اما در یک لحظه ی نفس گیر که همه ساکت شده بودند، صدای پایش را شنید. به سرعت بیرون آمد و در را باز کرد. برگشت نگاهی توی اتاق کرد. مامان با لبخند نگاهش کرد و دوباره سر به زیر انداخت. بقیه اصلاً متوجه نشدند. مرجان قدمی بیرون گذاشت.

دکتر خسته بود و کشان کشان پله ها را بالا می آمد. چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بود. با لبخند بی رمقی سلام مرجان را پاسخ گفت. کنار مرجان که رسید، به دیوار تکیه داد و پرسید: چه خبر؟

_: می خوام فردا برم استعفا بدم. یه مدت از جیب می خورم. امیدوارم زود یه کار خوب پیدا کنم.

_: بالاخره به مامانت گفتی یا نه؟

_: نه. گفتم فردا برم ببینم چی میشه، بعداً بهش میگم.

_: چه ساعتی می خوای بری؟

_: رییس ساعت هشت نشده تو دفترشه. بهتره اول وقت برم.

_: باشه. پس هفت و ربع آماده باش، منم میام باهم بریم.

_: ممنون میشم... ولی.... برای چی؟

_: می خوام امکانات جانبی رو هم باهم بسنجیم. شایدم بهتر باشه یه مرد همراهت ببینن.

_: به هر حال نمی خوام بمونم. مگر این که رییس بخشمون اخراج بشه!

_: با اونم می خوام یه صحبتی بکنم.

_: دعوا راه نندازی دکتر!

_: من اگه می خواستم به خون و خونریزی بکشه، نمی گفتم دو روز صبر کنی. مطمئن باش خشم من اگر از تو بیشتر نبوده، کمترم نبود.

مرجان با ناباوری گفت: ولی خیلی آروم بودی.

_: این جزو تمریناتمه. مریض نباید نگرانی رو تو صورت دکتر ببینه.

_: موش آزمایشگاهیم که شدم!

دکتر خندید و گفت: خانم موشه، من دارم از خواب میمیرم. فردا می بینمت. شب بخیر.

مرجان هم خندید و خداحافظی کرد.

صبح روز بعد با صدای پای دکتر که پایین می آمد، در را باز کرد و باهم روانه شدند. تمام راه راجع به کارش و کارهایی که می توانست بعد از این انجام دهد، صحبت می کردند. بالاخره رسیدند. دوش به دوش هم وارد شدند. نیم ساعت بعد، رییس آنها را پذیرفت. مرجان استعفا نامه را روی میز گذاشت و توضیح داد که می خواهد برود. رییس تعجب کرده بود. اصرار داشت که دلیلش را بداند، اما مرجان طفره می رفت. بالاخره بعد از اصرار زیادش، مرجان گفت: راستش یکی از همکارا برام مزاحمت ایجاد کرده.

_: ولی خانم، چاره اش استعفا نیست. شما بگین کی بوده و چکار کرده، ما توبیخش می کنیم.

مرجان نگاهی مستاصل به دکتر انداخت. دکتر پرسید: شما تضمین می کنین که این توبیخ باعث دشمنی این شخص، با ایشون نشه؟

_: البته. شما بگین کی بوده و چکار کرده؟ اصلاً شما چه نسبتی با ایشون دارین؟

مرجان سر به زیر انداخت. دکتر از بین دندانهای بهم فشرده، غرید: ما نامزدیم. رییس بخششون از ایشون خواسته درخواستشو برای عقد موقت، اونم پنهانی بپذیره.

رییس کل آشکارا جا خورد. برای چند لحظه با حیرت به آن دو نگاه کرد. بعد از جا پرید و غضبناک داد زد: غلط کرده. می کشمش! به خاک سیاه می نشونمش. خانم شما خیالتون راحت باشه. من نمیذارم دیگه آب خوش از گلوش پایین بره. مطمئن باشین دیگه بالا دستتون نیست که نگران باشین. اصلاً از امروز خودتون رییس بخش هستین. امیدوارم لیاقتشو داشته باشین و از عهده اش بربیاین.

مرجان با حیرت نگاهش کرد و گفت: من بله چشم. ولی پس آقای...

_: اون بی لیاقت اخراج میشه. بیچاره خواهرم...

مرجان نگاهی به دکتر و بعد به رییسش انداخت و پرسید: چی شده؟

رییس نشست و گفت: این نمک نشناس شوهر خواهرمه. اینقدر خواهر بیچارم التماس کرد که استخدامش کردم. هزار تا اشتباه کرد و به خاطر خواهرم چشم پوشی کردم. ولی این دیگه قابل بخشش نیست. دندم نرم، خرجی خواهرمو خودم میدم و نمیذارم یه ذره اش به این مرتیکه برسه. شما بفرمایین خانم.

گوشی را برداشت و به منشی گفت که رییس بخش سابق را احضار کند. مرجان برخاست که برود. نمی خواست با او روبرو شود. اما دکتر نشست و گفت: آقای رییس اگه اجازه بدین، منم چند کلمه با ایشون حرف دارم.

رییس با حرص تایید کرد. مرجان التماس کرد: دعوا نکنی ها!

_: نه قول میدم. تو برو.

صدای داد و فریاد رییس اداره را از جا برداشته بود. چند نفر برای جدا کردن آنها رفتند. بالاخره کارمند متخلف با خفت و خواری اخراج شد و رییس اعلام کرد که مرجان یک ماه به طور آزمایشی جای او را بگیرد و اگر کارش خوب بود، رسماً سمت ریاست را بر عهده بگیرد. ترانه که موضوع را فهمید، با خنده گفت: ای کلک! اگر طبق مراحل عادی می خواستی رییس بشی، چند سال طول می کشید. حالا خوب همه ی ما رو دور زدی ها!!!

مرجان شانه ای بالا انداخت و گفت: من فقط می خواستم استعفا بدم.

_: به هر حال باید به همه ی بخش سور بدی.

_: اگه رییس فردا پشیمون نشد این کارو می کنم.

دکتر جلو آمد و گفت: تبریک میگم.

_: خیلی بهتون زحمت دادم.

_: نه اصلاً. خوشحالم که به خیر گذشت.

ترانه به میان حرفش پرید: از خیرم بیشتر! رییسم شد این وسط.

_: لیاقتشو دارن. من مطمئنم.

دکتر که رفت ترانه گفت: آقا رو معرفی نکردی.

مرجان چند لحظه نگاهش کرد. متفکرانه گفت: نامزدمه. دکتر خیراندیش.

_: ببینم این همون مرتیکه دست و پا چلفتی همسایتون که می گفتی نیست؟

مرجان با خجالت سر بزیر انداخت و گفت: من اشتباه می کردم.

_: البته که اشتباه می کردی! من اگه یه همچو تکه ای همسایمون بود، امونش نمی دادم!

_: تو نگفتی ترجیح میدی نصفه بمونی؟

_: احمق جون این هم دکتره، هم یه پارچه آقاست! دیگه چی می خوای تو؟

_: هیچی.

پشت میز نشست و مشغول مسئولیتهای جدیدش شد.

 

عصر وقتی برمی گشت، دو دسته گل و دو جعبه بزرگ شکلات خرید و وارد خانه شد. مامان با تعجب به استقبالش آمد. مرجان خندید و گفت: ارتقاء مقام گرفتم. شدم رییس بخشمون. البته هنوز آزمایشیه.

_: خب چرا دو سری؟ آهاااان! هنوز نیومده. تا دوش بگیری و یه کم به خودت برسی از بیمارستان برمی گرده.

مرجان خندید. گل و شکلات را روی تختش گذاشت و به حمام رفت. چند دقیقه بعد مامان در زد و گفت: رفت بالا.

بیرون آمد. لباس پوشید. کمی آرایش کرد و آماده شد که برود. مامان گفت: برای شام دعوتش کن. امشب باید یه شام ویژه دور هم بخوریم. می خوام همه ی همسایه ها رو دعوت کنم!

قبل از رفتن، مادرش را در آ غوش کشید. بعد با قدمهایی لرزان از پله ها بالا رفت. قبل از این که دستش به زنگ برسد، در باز شد.

مرجان با خنده ی خجولی سلام کرد.

_: سلاااام! خوش اومدین.

_: نمیام تو. اومدم اینا رو بدم و برای شام دعوتتون کنم.

_: به مناسبت ریاست؟

_: شام بله. مامان داره سور میده. می خواد به همه ی همسایه ها بگه. ولی...

دکتر گردنش را کج کرد و با شیطنت نگاهش کرد. مرجان داشت از خجالت آب میشد. به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: دکتر، من...

اما نتوانست حرفش را ادامه بدهد. سرخ شده بود و نمی دانست چه بگوید. امیدوار بود دکتر کمکش کند.

_: چرا نمیای تو؟

_: باید برم به مامان کمک کنم. فقط... من...

با بیچارگی نگاهش کرد. دکتر با شیطنت گفت: من زیر قولم نمی زنم. دیگه یک کلمه هم از من نمی شنوی.

مرجان آهی کشید. سر به زیر انداخت و پرسید: نمی خواین که سر کار بذارینم؟

_: اتفاقاً تو داشتی امروز استعفا میدادی، گذاشتمت سر کار!

مرجان خندید. سر بلند کرد و قبل از این که دوباره شرم مانعش شود، به سرعت گفت: پس درخواستمو می پذیرین!

_: درخواست؟ چه درخواستی؟

مرجان نالید: دکتر...

_: رییسسسسس. خوبه؟ خوشت میاد؟ ناسلامتی اسم دارم. از تو قنداق دکتر نبودم.

مرجان لبش را گاز گرفت. بالاخره گفت: باشه. شمام ما رو سر کار بذار. شب تشریف بیارین. مامان منتظره.

بعد بدون این که به او نگاه کند از پله ها پایین رفت.

مهمانی به خوبی برگزار شد. تمام طول مهمانی از هم کلام شدن با دکتر می گریخت. دکتر هم سر لج بود و اصلاً نگاهش نمی کرد!

مرجان نگذاشت مادرش حرفی از نامزدی بزند. می خواست اول خانواده ی دکتر خیراندیش بیایند و همه چیز رسمی شود، بعد اعلام کنند. 

دلم تنهاست (6)

سلام! 

کیف حالکم؟ آیم وری ول تنکیو! 

اینم از این قسمت. جو گیر شدم اساسی! حسابی دارم با موضوعات روانشناسی اجتماعی حال می کنم :))) در مورد این قسمتم هرچه دل تنگتون می خواد بگین. رفتم حسابی تو حس نوشتم. دیگه نمی دونم طبیعی دراومده یا مصنوعی؟ منتظر نظرات پیشنهادات انتقاداتتون هستم! 

مرسی 



مرجان وارد خانه شد. بوی کلم پلو ساختمان را پر کرده بود. مامان داشت میز را می چید. مرجان در قابلمه را برداشت و گفت: اووووه مامان چه خبره؟ برای چند نفر غذا پختین؟

مامان با دلخوری گفت: ها خیلی شد. این پسرای نامردم نمی دونم کی زنگ زد که یه دفعه پا شدن رفتن و گفتن نهار بیرون می خورن.

مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت: هر کی بوده از من خوشگلتر بوده!

مامان خندید. دیس کوچکی برداشت و گفت: بیا برای دکتر ببر. اون دفعه از کلم پلوهام خوشش اومد.

_: شما این دکتر رو خیلی لوسش می کنین!

_: اونم مثل پسرام. نمی فهمم تو چه مشکلی باهاش داری! بچه به این خوبی!

_: نی نی سی و چند ساله.

_: لوس نشو مرجان. بگیر ببر تا سرد نشده.

_: اطاعت قربان!

با سرخوشی خندید. دیس را گرفت و از پله ها بالا رفت. زنگ در را دوبار نواخت تا صدای موزیکش طولانی تر شود. چند لحظه بعد دکتر در را باز کرد.

مرجان با خوشرویی گفت: سلام!

_: علیک سلام! ببینم برای این که خدای نکرده از حرفتون برنگردین، به جای گل و شیرینی با کلم پلو اومدین؟

در همان حال با خنده دیس را گرفت. اما مرجان درهم رفت و با اخم گفت: نخیر. مامان گفت براتون بیارم.

بعد رو گرداند که برود. دکتر با عجله دیس را روی جاکفشی گذاشت و گفت: صبر کنین مرجان خانم، منظوری نداشتم.

مرجان مکث کرد. بدون این که رو برگرداند، گفت: می خواستم به عنوان یه دکتر بهتون اعتماد کنم. اما شما همتون مثل همین!

دکتر بیرون آمد و گفت: ولی اشتباه می کنین. من واقعاً قصدی نداشتم. از این که ناراحتتون کردم معذرت می خوام.

_: نه. نیازی به عذرخواهی نیست. ممنونم که خیلی زود خودتونو نشون دادین.

_: ولی... اما... ما دو ساله همسایه ایم. نون و نمک همو خوردیم. تا حالا از من بی احترامی دیدین؟

مرجان نگاهی غمگین به او انداخت. اما بدون جواب رو گرداند و از پله ها پایین رفت. دکتر آه بلندی کشید و به خانه برگشت.

مرجان تا شب با افکار ضد و نقیضش می جنگید. هنوز آنقدر به خودش اعتماد نداشت که بتواند زندگی مشترک را بپذیرد. حتی شوخی هم راجع به آن آزارش می داد. قصد دوست شدن با دکتر را هم نداشت. ولی می خواست به عنوان یک مشاور بی طرف از او کمک بگیرد. دلش می خواست دکتر این را درک کند و کمکش کند. حاضر بود حق ویزیتش را هم بپردازد. فکر مشاور دیگری را نمی کرد. به دکتر اعتماد داشت. همین دو سه جلسه صحبت کاملاً اعتمادش را جلب کرده بود. فقط اگر قبول می کرد...

سر شب مامان و بابا جلوی تلویزیون بودند که صدای زنگ در به گوش رسید. مرجان در را باز کرد. دکتر بود. دیس خالی را با یک شاخه گل پس آورده بود. خجول و سر بزیر سلام کرد. مرجان هم روی نگاه کردن توی چشمهایش را نداشت. دکتر گل را به طرفش دراز کرد و گفت: معذرت می خوام.

مرجان گل را گرفت و بدون این که سر بلند کند، گفت: من باید عذرخواهی کنم. نباید اینطور می رنجیدم. راستش من هنوز آمادگیشو ندارم. حتی شوخیشم عصبیم می کنه.

_: درک می کنم. باید ببخشین.

مرجان نگاهی پشت سرش انداخت. مامان و بابا توجهی به او نداشتند. برگشت و به دکتر نگاه کرد. با کمی تردید گفت: من خیلی فکر کردم. یه خواهشی ازتون دارم.

_: بفرمایین.

_: می خواستم به عنوان یه مشاور کمکم کنین. البته ویزتتونم حساب کنین.

_: این چه حرفیه مرجان خانم؟ جداً بهم برخورد! ویزیت؟! خوشحال میشم بهم اعتماد کنین و اگه بتونم کمکتون کنم. ولی حرف پول رو نزنین. من روانکاو نیستم، اینجا هم مطبم نیست. ولی در خدمتتون هستم. هر وقت و به هر صورت که بتونم.

_: متشکرم.

بابا پرسید: مرجان کیه؟

_: آقای دکتر.

_: اه؟ پس چرا تعارفش نمی کنی بیاد تو؟ بفرما دکتر.

_: نه دیگه مزاحمتون نمیشم.

_: بیا تو ناز نکن. یه دست باختن این حرفا رو نداره.

دکتر خندید و وارد شد. گاهی با پدرش توی کامپیوتر سنوکر بازی می کرد. این بار هم بعد از چند دقیقه گپ و گفت، مشغول بازی شدند. نیم ساعتی بعد، در فرصتی کوتاه که دکتر تنها شد، مرجان کنارش نشست و یواش گفت: اگه ویزیت نگیرین بهتون مراجعه نمی کنم.

دکتر همانطور که چشم به صفحه ی مانتور دوخته بود، شکلکی درآورد.

مرجان ادامه داد: جدی میگم. از این که همه تو ساختمان از لطفتون سوءاستفاده می کنن، متنفرم.

دکتر برگشت. نگاهی عمیق به او انداخت و پرسید: حالتون خوبه؟

_: اگه خوب بود احتیاجی به دکتر نداشتم.

_: من روانپزشک نیستم و نخواهم شد. اگه اینقدر اصرار دارین ویزیت بپردازین، یه متخصص براتون پیدا می کنم.

_: من متخصص نمی خوام. به یه مشاور احتیاج دارم.

دکتر شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا هرچی. من بهتون گفتم در خونه ام برای کمک اونم تو عالم همسایگی به روتون بازه. دوست ندارین مشکل خودتونه.

بابا برگشت. دو تا لیوان قهوه دستش بود. یکی را جلوی دکتر گذاشت و گفت: بخور این مخلوط مرد افکن منو، حالشو ببر.

دکتر لیوان را برداشت. قهوه را بویید و لبخند زد. مرجان با ناراحتی رو گرداند و رفت.

 

 

صبح روز بعد تا بعدازظهر پکر بود. کارش را بیحوصله انجام میداد. حتی شوخیها و سروصدای ترانه هم نتوانست لبخند به لبش بیاورد. ساعت کاری به پایان رسید. ترانه برای نهار با دوستانش قرار داشت. مسیرشان یکی نبود. همان جا باهم خداحافظی کردند.

مرجان کنار خیابان ایستاد. هوا سرد بود. اعصابش هم بهم ریخته بود. دیروز دکتر پیشنهاد کرده بود قدم بزند، ولی الان برای لجبازی با او هم که شده، می خواست تاکسی بگیرد. رییس بخششان که مردی چهل پنجاه ساله بود، جلوی پایش ترمز کرد و گفت: هوا خیلی سرده. می رسونمتون.

_: مزاحمتون نمیشم.

_: چه زحمتی؟ تعارف نکنین. سوار شین.

مرجان در پشت سر راننده را باز کرد و نشست. رییسش آینه را روی صورت او میزان کرد و پرسید: مسیرتون؟

مرجان گفت: تا همین سر چهارراهم اگه لطف کنین خوبه. از اونجا ماشین راحت گیرم میاد.

_: نفرمایین خانم! حالا یه بار افتخار دادین، چرا تعارف می کنین؟

مرجان لبخندی زد و با عذرخواهی آدرس داد. رییسش راه افتاد و شروع به صحبت کرد. دخترش به تازگی زاییده بود و همسرش مشغول رسیدگی به او بود. از آن طرف مادر همسرش بود که این روزها سکته کرده بود و نیاز به مراقبت داشت.

مرد حرف میزد و مرجان سعی می کرد گوش بدهد. اما وسط حرفهایش دوباره حواسش به دکتر برمی گشت. تا این که شنید، که رییسش گفت: اینجوری هم برای شما خوبه، هم من. یه آپارتمانم تو یه جای دنج سراغ دارم...

_: ببخشید. متوجه نشدم.

_: بالاخره شمام احتیاج به سایه سر دارین. زن که نمی تونه بدون شوهر بمونه. منم با این وضع زنم، خدا می دونه تا کی تنهام. اگه قبول کنین یه مدت صیغه بشین...

مرجان داد زد: نگه دارین آقا!!! خجالت بکشین!!! شما زن و بچه دارین!!! وایسین!!! الان پلیس خبر می کنم...

مرد ترمز کرد و گفت: آروم باشین. من که قصد بدی نداشتم. فقط پیشنهاد کردم.

_: شما غلط کردین!

هنوز ماشین کاملاً ترمز نکرده بود که خودش را بیرون انداخت. پایش به جدول گیر کرد و تو جوی خشک افتاد. رییسش از پشت سرش پرسید: حالتون خوبه؟

برخاست و تلو تلو خوران دور شد. تمام تنش می لرزید. اشکهایش بی محابا بر صورتش جاری شد. افتان و خیزان خودش را به خانه رساند و از پله ها بالا رفت. دسته کلید توی دستش می لرزید و جرینگ جرینگ صدا می داد. نگاهی به کلید و به در انداخت. مامان اگر او را با این قیافه میدید، قبل از هر توضیحی، پس میفتاد.

نیم طبقه ی دیگر هم بالا رفت. با بیحالی زنگ را فشرد. دکتر که در را باز کرد، با بغض گفت: سلام.

دکتر با حیرت گفت: سلام. چی شده؟

_: می تونم بیام تو؟

دکتر از جلوی در کنار رفت و گفت: البته.

مرجان وارد شد. از روی صورتش دست زیر مقنعه برد و موهایش را چنگ زد. به زحمت سعی می کرد، صدای گریه اش بلند نشود. دکتر پشت سرش ایستاد و پرسید: کمکی ازم برمیاد؟

مرجان سری به نفی تکان داد و نالید: مرتیکه بی شعور...

دکتر با ملایمت پرسید: کی؟ همسر سابقت؟

مرجان دسته ای از موهایش را کند و گفت: نه.... رییس بخشمون.

لب مبل نشست و صورتش را توی دستهایش فشرد. شانه هایش می لرزید. دکتر با یک لیوان شربت برگشت و گفت: یه کم از این بخور.

مرجان دست از روی صورتش برداشت. از پشت پرده ی اشک به لیوان نگاه کرد و نالید: خجالت نمی کشه.... مرتیکه نفهم!

دکتر روی مبل کناری نشست و گفت: اینو بخور، بعد درست بگو چی شده.

مرجان با دست لرزان لیوان را گرفت. جرعه ای نوشید. لیوان را روی میز گذاشت. انگشتش را گاز گرفت و گفت: منو چی فرض کرده؟ حیوون؟

دکتر دستش را پس زد و گفت: نکن. اینقدر به خودت آسیب نزن. شربتتو بخور.

دوباره لیوان را به طرفش گرفت. مرجان سری به نفی تکان داد و گفت: واقعاً چی فکر کرده؟ احمق اسگل!

هنوز می لرزید و اشک می ریخت. دکتر مصرانه گفت: بخور. اینقدر خودتو عذاب نده.

جرعه ای نوشید و گفت: خیال کرده می تونه قصر در بره. آدرسشو گیر میارم. میرم در خونش، آبروشو می برم. به زنش میگم که چه موجود کثیفیه.

دکتر با خونسردی گفت: اگه تصمیم قطعی داری که از کار بیکار بشی این کارو بکن.

_: دیگه هرگز نمی خوام اونجا کار کنم!

_: هرجور میلته. فقط داد نزن. وگرنه همسایه ها منو با اون عوضی اشتباه می گیرن.

مرجان نگاهی به او انداخت و خنده ی تلخی بر لبش نشست. بعد دوباره غرق غم شد و نالید: نباید سوار می شدم. چرا فکر کردم داره بهم لطف می کنه که تو سرما میخواد سوارم کنه؟ چرا من اینقدر احمقم؟!

_: کشتی خودتو! بسه تقصیر تو نبود. اینقدر خودتو سرزنش نکن.

قوطی دستمال جلوی دستش گذاشت. مرجان دو سه ورق باهم کشید و صورتش را خشک کرد. اما بعد از لحظه ای دوباره خیس خیس شد. هق هق کنان گفت: چرا تقصیر خودم بود. باید معنی حرفاشو زودتر می فهمیدم. نفهمیدم چرا داره اینقدر از زندگیش شکایت می کنه. من خوش خیال فکر کردم داره درددل می کنه. چقدر احمق بودم که به خودم گفتم بذار حرف بزنه سبک شه!

دوباره دست زیر مقنعه برد و دسته ای دیگر از موهایش را چنگ زد. دکتر مچ دستش را محکم فشرد و با لحنی تهدید آمیز گفت: نکن مرجان.

پنجه اش شل شد. با گریه گفت: چی فکر کرده؟ چرا اینجوری فکر کرده؟ مگه من چکار کردم؟

دکتر دستش را رها کرد و گفت: تو هیچ کاری نکردی. تقصیر اون عوضی قبلیه.

_: میگم که تقصیر خودمه. خودم خرم! اگه از روز اول خودمو بدبخت نکرده بودم، این حال و روزم نبود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

دکتر پشت دستش را نشان داد و گفت: تمومش می کنی یا...

مرجان وحشت زده به دستش نگاه کرد. دکتر دستش را انداخت و نالید: لااله الالله.

مرجان گفت: آره بزنین. نمی فهمین که من چه حالیم! حق دارین. هیچ کس نمیاد به یه مرد پیشنهاد صیغه شدن اونم یواشکی بده. هیچ کس نمیاد شخصیت شما رو زیر پاش له کنه و بعدم سوت بزنه. شما نمی فهمین.

دوباره اشکهایش ریخت. دکتر گفت: ببین من کاملاً قبول دارم که بهت توهین شده، تو ناراحتی، منم ناراحتم. ولی اشتباه از اون نامرد بوده. به خاطر اشتباه یکی دیگه تو نباید خودتو تکه پاره کنی. اگه می تونی ازش انتقام بگیری، بگیر. منم هستم تا هرجا که بگی. ولی اگه می خوای به خودت آسیب بزنی نمیذارم.

مرجان با خستگی نگاهش کرد. ناگهان چشمش به ساعت افتاد و گفت: واییییی مامانم! الان نگران میشه. با این قیافه هم نمی تونم برم پایین.

_: خب زنگ بزن بگو اینجایی.

_: که هوار کشون بیاد بالا ببینه چه خبره؟

_: خوب می دونی که این کارو نمی کنه. ولی اگه نمی خوای بدونه اینجایی، بگو من دعوتت کردم به نهار، برای این که باهم حرف بزنیم.

نیشخندی زد و اضافه کرد: خوشحال میشه.

مرجان با عصبانیت گفت: گفتم که از شوخیشم بدم میاد.

_: خیلی خب اصلاً دکتر مُرد! با اون دوستت کی بود؟ ترانه؟ رفتین نهار بخورین. والا منم دارم از این قیافت وحشت می کنم!

مرجان خنده اش گرفت. قوطی دستمال را از روی میز برداشت و دوباره رها کرد. قوطی محکم روی میز خورد. دستی به موهای گره گره ای که از زیر مقنعه بیرون کشیده بود، کشید و سعی کرد آنها را مرتب کند. دکتر موبایلش را به طرفش گرفت و گفت: اول به مامانت زنگ بزن. الان خودش زنگ می زنه، هول می کنی.

_: ولی اگه بفهمه دروغ می گم چی؟

دکتر در حالی که برمی خاست با بی حوصلگی گفت: بمیرم برات که یه جمله دروغ گفتنم بلد نیستی! عاقله ی فاضله، تو دبیرستانم همینقدر دختر خوبی بودی؟

بدون این که منتظر جواب بشود، به آشپزخانه رفت. مرجان لبخندی زد. حالش خیلی بهتر بود. هرچند ظاهرش تعریفی نداشت. باقیمانده ی شربت را سر کشید تا گرفتگی صدایش برطرف شود. بعد به مامان زنگ زد و گفت برای نهار نمی آید. ولی نتوانست بگوید با ترانه است. نگاهی به دکتر انداخت. پشت به او کنار اجاق گاز ایستاده بود و چیزی را خورد می کرد. مرجان با صدای ملایمی که به گوش دکتر نرسد، گفت: مهمون دکترم. می خوایم باهم حرف بزنیم.

مامان ذوق زده خداحافظی کرد تا مزاحم صحبتشان نباشد. مرجان آهی کشید و موبایل را روی میز رها کرد. برخاست. پالتویش را آویزان کرد و توی دستشویی رفت. ظاهرش از آن که فکر می کرد بدتر بود. خدا را شکر کرد که به خانه نرفته بود. صورتش را شست و موهایش را مرتب کرد. به بینی و گونه های سرخ و متورمش پودر زد، اما برای سرخی چشمهایش کاری نمی توانست بکند. آهی کشید. دوباره مقنعه اش را پوشید و آن را مرتب کرد.

وارد آشپزخانه شد. دکتر داشت پیازداغ را هم میزد و یک تکه مرغ هم خورد می کرد. مرجان لبخندی زد و گفت: حسابی تو زحمت افتادین.

دکتر پوزخندی زد و گفت: خیلی. چطوری؟ بهتر شدی؟

_: آره خوبم. ممنون. فقط سرم درد می کنه.

_: بعد از اون فشار عصبی طبیعیه. بعد از نهار بهت یه مسکن میدم.

_: چی دارین درست می کنین؟

_: غذای فوری دانشجویی! از من انتظار آشپزی درست حسابی نداشته باش.

_: خیلی هم خوب. این هویجا رو پوست بکنم؟

_: آره. پوست کن توی کشوی بالاییه.

یک بسته قارچ از توی یخچال برداشت و با مرغ و پیاز کمی سرخ کرد. بعد هم هویج و سیب زمینی و قرص سوپ را اضافه کرد و در دیگ زودپز را بست. تا عذا حاضر شود، باهم سالاد خرد کردند و میز را چیدند. مرجان سس سالاد را زد و دکتر غذا را کشید.

مرجان نشست. ناگهان غرق فکر شد. قاشقش را بالا نگه داشته بود و یادش رفت بخورد. دکتر همانطور که سرش پایین بود، نگاهش را بالا گرفت و پرسید: باز چی شده؟

_: دارم فکر می کنم نمی تونم باهاش در بیفتم. بهتره محترمانه استعفامو تقدیم رییس کل کنم.

_: هوم. اینجوری کمتر به خودت ضربه می زنی. ولی بهتر نیست اول امکان جابجایی رو بسنجی؟

_: جابجایی؟

_: بری یه بخش دیگه. نگفتی رییس بخشتون؟

_: چرا... ولی... بالاخره همون جاست دیگه. نه نمی تونم باهاش روبرو بشم. استعفا میدم.

_: هر جور دلت می خواد.

_: ولی از بیکاریم می ترسم. دلم نمی خواد خرجمو بابام بده. خودمم زیادیم.

دکتر با عصبانیت دست توی موهایش فرو برد و گفت: تا کی می خوای به این افکار احمقانه ادامه بدی؟ خودم زیادیم یعنی چی؟ تو دخترشی!

_: آره. ولی اگه به حرفش گوش کرده بودم، الان داشتم عاقلانه زندگیمو می کردم.

_: ولی من خوشحالم که الان اینجایی. هرچند نه به قیمت اون مصیبتها!

مرجان قاشق را توی بشقاب رها کرد و با نگاهی ملامت بار به او خیره شد. دکتر لحظه ای پرسش آمیز نگاهش کرد. بعد دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: غلط کردم. اصلاً از ریختت بیزارم. غذاتو بخور.

مرجان لبهایش را بهم فشرد و دوباره مشغول خوردن شد. چند لحظه بعد گفت: به هر حال نمی خوام بی کار باشم. اون طوری بیشتر فکر و خیال می کنم و افسرده میشم.

_: درسته.

_: ولی دیگه نمی خوام برم اونجا. کار پیدا کردنم که به این آسونی نیست.

_: ببین قبل از هر تصمیمی دو سه روز مرخصی بگیر. تو الان داغی. عصبانی هستی. یه کاری نکن بعدش پشیمون بشی.

_: هوم. به نظرم حق با توئه.

_: چه عجب!

_: چی رو چه عجب؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟

دکتر خندید. سر به زیر انداخت و در حالی که لقمه ای می گرفت، پرسید: چه جوری؟

_: مثل یه داداش بزرگه که خواهرکوچولوشو گیر انداخته!

دکتر پوزخندی زد و گفت: بهتره جوابتو ندم.

_: مثلاً اگه جواب بدی چی میگی؟

دکتر قاشق بزرگ توی ظرف خوراک را به طرف او گرداند و گفت: این ملاغه و این سر من و این که من دلم نمی خواد داداشت باشم!

مرجان بالاخره خندید. دکتر ناباورانه سر بلند کرد و پرسید: زلزله نیومد؟

مرجان با خنده گفت: هم بدجنسی هم بدقول! 


پ.ن یاد آخر فیلم معما افتادم که ادری هیپبورن به کاری گرانت می گفت: از همه بدجنسا و حقه بازا، بدجنس تر و حقه باز تری! 

آخ که من چقدر این فیلم رو دوست دارم هر وقت دلتون خواست به من کادو بدین یه دی وی دی از بهترین فیلمای این بانو بدین. خیلی ممنون 



دلم تنهاست (5)

سلامممم 

خوبین؟ منم خوبم. این چند روز یه کم سردردم که تند تند نمی نویسم. ببخشین


تا آخر آن هفته مرجان دیگر دکتر را ندید. فقط مادرش را دو بار دید. یک بار توی راه پله و یک بار هم وقتی برای خداحافظی در خانه شان آمده بود و مادرش تعارف کرد که داخل شود. مرجان پیرزن را دوست داشت. مهربان و بی تکلف بود. بالاخره هفته به آخر رسید و مادر دکتر به شهر خودش بازگشت.

صبح جمعه بود. اهالی خانه هرکدام گوشه ای مشغول کار خودشان بودند. پسرها فیلم می دیدند. مامان بافتنی می بافت و بابا هم روزنامه می خواند. مرجان کلافه می رفت و می آمد. بالاخره گفت: ببینین چه آفتاب قشنگیه! اون وقت همه نشستین تو خونه؟ دلتون میاد روز جمعه ای؟

مامان نگاهی به او انداخت و پرسید: کجا بریم سرما؟

مرجان با دو دست روی شانه ها ی پسرها کوبید و پرسید: شماها چی؟ تنبلا!

_: بعدازظهر با بچه ها قرار سینما داریم.

_: الان که کاری ندارین.

_: بیخیال مرجان. بشین فیلمش قشنگه.

_: از این بکش بکشا حالم بهم می خوره.

مکثی کرد. کسی خیال حرکت نداشت. چرخی زد و گفت: باشه. میرم یه کم قدم بزنم.

مامان گفت: لباست گرم باشه ها!

_: چشم.

لباس پوشید و از در بیرون رفت. پشت در داشت بند کفشهایش را محکم می کرد که دکتر را دید. سر بلند کرد و با لبخند گفت: سلام!

دکتر مودبانه جواب داد و همان طور که پایین می آمد، پرسید: حالتون خوبه؟

_: خیلی بهترم. شما خوبین؟

برخاست و رو در روی او ایستاد. دکتر تبسمی کرد و گفت: شکر خدا.

_: جای مادرتون سبز و خرم.

_: متشکرم.

_: صبح قشنگیه. میرین بیمارستان؟

_: نه. فقط می خواستم یه کم قدم بزنم. از صبح زود دارم درس می خونم. خسته شدم. دیدم هوا آفتابیه. گفتم برم یه هوایی به سرم بخوره.

_: چه خوب یه نفر درک می کنه. یه ساعته دارم به اهل خونه غر می زنم که هوای به این خوبی، حیفه تو خونه بمونین؛ همه شون می گن سرده! منم منتشونو نکشیدم، گفتم تنهایی میرم.

_: خوشحالم که می بینم روحیه تون بهتره.

مرجان با کنایه گفت: یه دکتر خوب پیدا کردم با نسخه ی منحصر به فرد!

_: این نسخه رو هر شخص خارج از گودی می تونست بده! احتیاج به نظام پزشکی نداشت.

_: نمی دونم. به هر حال خیلی به موقع و خوب بود. باورم نمیشد که اینقدر بهش احتیاج داشته باشم.

_: طبیعت زنانه به اشک ریختن احتیاج داره. و به خیلی چیزای دیگه. شما به زور خودتون رو از ساده ترین نیازهاتون محروم می کنین. برای چی؟ این جنگ، گذشته رو پاک نمی کنه. فقط حال و آیندتون رو تخریب می کنه. کمی راحت بودن و از زندگی لذت بردن جرم نیست.

_: دقیقاً منظورتون چیه؟

_: تو دو سال گذشته، این دفعه ی چندمه که صرفاً به خاطر لذت قدم زدن از خونه بیرون می زنین؟ اونچه که من شاهدش بودم کشمکش همیشگی شما و مادرتون بر سر مهمونی رفتن و تفریح کردن بوده. همیشه مادرتون شاکین که دوس دارین رو تختتون بشینین و به روبرو چشم بدوزین.

مرجان متفکرانه گفت: فقط وقتی که خیلی عصبی باشم پیاده میرم سر کار یا برمی گردم. این هفته حالم خوب بود، همش با تاکسی رفتم. برای همین امروز دلم می خواد اینقدر راه برم که حسابی خسته بشم.

_: خوبه. اصلاً یه برنامه ی منظم بذارین برای قدم زدن. یا مثلاً با خودتون قرار بذارین که حتماً مسیر رفت یا برگشت کارتون رو پیاده برین. یا این که یه کلاس ورزشی ثبت نام کنین. به علاوه برنامه های تفریحی دیگه. فیلم، کتاب، نقاشی چطوره؟

_: سالهاست که نکشیدم. وقتی برای اولین بار فهمید یه قلم مو چه قیمتی داره، دیگه اجازه نداد بکشم.

_: اون که گذشت. دو سال اخیر کی مانعتون میشد؟

_: دیگه دل و دماغشو ندارم. نمی تونم به خوبی اون موقع بکشم. توان شروع دوباره رو ندارم. بد بکشم اعصابم میریزه بهم بدتر میشم. پنج ساله دست به قلم نبردم.

دکتر قاطعانه گفت: ولی از امروز شروع می کنین.

مرجان که از قاطعیت او جا خورده بود، با تردید پرسید: امروز؟

_: بله. همین امروز. بعد از نهار شروع می کنین. تا شب باید طرح اولیه تون کامل شده باشه.

_: دکتر شوخی می کنین؟

_: به نظر میاد که دارم شوخی می کنم؟

_: ولی خدا می دونه وسایل نقاشیم کجاست!

_: یه کاغذ قلم معمولی تو خونتون پیدا نمیشه؟

_: وسایلم تو زیر زمینه. دلم می خواد رو سه پایه ام بکشم.

_: خوشم میاد که یه دقه پیش هیچ وسیله ای نداشتین.

_: آخه حداقل چند ساعت طول می کشه تا پیداشون کنم و تمیزشون کنم. همون پنج سال پیش، آوردمشون گذاشتم اینجا. نمی خواستم پیش چشمم باشن.

_: این کارو می کنین. منم حاضرم کمکتون کنم.

_: شاید مامان بدونه کجان. برگشتیم ازش می پرسم.

_: خوبه.

_: یعنی فکر می کنین می تونم دوباره از نقاشی لذت ببرم؟

_: چرا نه؟

مرجان آهی کشید و گفت: نمی دونم. امتحان می کنم. شما تفریحتون چیه؟

_: قدم زدن رو خیلی دوست دارم. شعر... خوشنویسی...

_: جدی؟ قاب خطها کار خودتونه؟ هیچ وقت به امضاهاشون دقت نکردم.

_: سر جمع چند بار بالا اومدین که فرصت توجه کردنم داشته باشین؟

مرجان خندید و پرسید: شعرم می گین؟

_: گهگاهی زمزمه ای. یادداشت نمی کنم. هنوز چیزی نگفتم که ارزش با یادگار موندن داشته باشه.

_: شکسته نفسی می فرمایید.

دکتر خندید و پرسید: یعنی زمزمه های من به گوشتون رسیده؟!

_: نه ولی می رسه. یکیشو بخونین.

_: حضور ذهن ندارم. ترجیح میدم اشعار دیگرون رو بخونم. اونم تو حس و حال و موقعیت خودش.

_: بیشتر کدوم شاعر رو دوس دارین؟

_: حافظ که جای خودشو داره. بعد از اونم سعدی، مولوی و غیره...

_: پس تو کار شعر نو نیستین.

_: نه الزاماً. از هر کدوم از شاعرای معاصر شعرهایی هست که دوسشون دارم.

_: فال حافظم می گیرین؟

_: ندرتاً. گاهی پیش میاد.

_: اینجا هیچ دوست و آشنایی ندارین؟ من ندیدم با کسی معاشرت کنین.

_: دوست به طور خاص نه... ولی با همکارا بیرون میریم. با اهالی ساختمونم رفاقت دارم. شما چطور؟

_: اوممم نمی دونم. ترانه هست. همکارم. با اون خب دوستم. گاهی هم اگه دخترخاله ها زورشون برسه و از پیله درم بیارن میرم پیششون یا اونا میان. دوستای متاهلم که پخش و پلا شدن. یا بچه دارن و گرفتارن یا از این شهر رفتن.

_: در مورد مهاجرت نظرتون چیه؟

_: برم خارج؟!

_: خارج از کشور نه الزاماً... حالا اونم می تونه باشه.

مرجان شانه ای بالا انداخت و گفت: در موردش فکر نکردم. کجا برم مثلاً؟ چرا؟

_: مثلاً برای ادامه تحصیل... یا... ازدواج.

_: خواهش می کنم دکتر. دوباره شروع نکنین.

دکتر خندید و گفت: بسیار خب. من دیگه اصرار نمی کنم. ولی یه توضیح بهم بدهکارین.

_: چه توضیحی؟

_: شما اون روز به من نگفتین من چه ایرادی دارم.

مرجان با لبخند نگاهش کرد. الان دیگر مثل گذشته اصرار نداشت که حتماً عیبی روی همه ی مردان، خصوصاً دکتر بگذارد. جدا از این، این روزها دکتر را خیلی بهتر شناخته بود. او نه دست و پا چلفتی بود، نه نازک نارنجی. شاید فقط مهربانی نگاهش طوری بود که آن وقتها مرجان به این که می خواهد گریه کند، تشبیهش می کرد.

سر به زیر انداخت و گفت: گفتم که مشکل از منه، نه شما.

_: آره اینو گفتین. ولی تمام حقیقت نبود. این موضوع مربوط به منه و می خوام بدونم از دید شما چه ایرادی دارم که باید اصلاحش کنم.

_: و اگه نگم؟

_: شما هنوز اون روی منو ندیدین!

_: شما گفتین روی دیگه ای ندارین و من خوب می شناسمتون.

_: اشتباه نکنین. من داد نمی زنم. با کمال ملایمت جون به لبتون می کنم!

_: شما با این اراده ی قوی چطور نتونستین زنی که دوسش داشتین نگه دارین؟

_: بحث رو عوض می کنین؟ اشکال نداره. جوابتونو میدم. ولی شمام جواب میدین. گفتم که محبت پدرانه! اون خیلی رفتارش بچگونه بود و گاهی واقعاً کلافه می شدم. اگر خودم اقدام به جدایی نکردم صزفاً عذاب وجدان بود. عقدش کرده بودم، برده بودمش ناکجاآباد، بعدم به سال نکشیده طلاقش بدم؟ امیدوار بودم افسردگیش رو درمان کنم و بزرگ بشه و مشکلاتمون کمتر بشه. اما خودش برید. خب؟

_: من فکر می کردم شما خیلی بی اراده این.

_: عالیه! دیگه؟

_: خب اشتباه می کردم. معذرت می خوام.

_: بخشیدم ولی غیر از این؟

_: همون بی اراده و بی دست و پا. فکر می کردم نمیشه بهتون تکیه کرد.

_: حالا چی فکر می کنین؟

_: گفتم که اشتباه کردم. ولی مشکل خودم به جای خودش باقیه. اصرار نفرمایید.

_: باشه. قول میدم که دیگه حرفشو نزنم. اگر احیاناً یه روزی از حرفتون برگشتین غرور زنانه تون رو میذارین زیر پاتون و خودتون اقدام می کنین.

مرجان از لحن او خندید و گفت: با گل و شیرینی میام دم خونتون.

_: اوه! بی تابم اون روز برسه و من شما رو بذارم سر کار! آی حال میده!

_: اشتباه کردین که بهم گفتین. حالا اگر یک درصدم ممکن بود که این اتفاق بیفته، امکانش از بین رفت. من که اقدام نمی کنم. مگه خودتون بزنین زیر قولتون!

_: بزنم زیر قولم؟ هنوزم فکر می کنین من بی اراده ام؟ آخه همین که دارم برای گرفتن تخصص درس می خونم کافی نیست؟ معلوم میشه دور و برتون دانشجوی پزشکی نداشتین که بدونین که این همه درس خوندن و کار شبانه روزی چه اراده ای می خواد!

_: خب چرا می دونم. ولی بعضیا ذاتاً باهوشن. برای درس خوندن مشکلی ندارن.

_: از حسن ظنّتون واقعاً ممنونم!

_: خواهش می کنم. راستی دکتر چند سالتونه؟

_: سی و سه سال. شیش سال تفاوت سنی زیاده؟

مرجان پیروزمندانه گفت: گفتم که طاقت نمیارین!!!

_: من تقاضایی نکردم. صرفاً نظرتونو پرسیدم. اصلاً بذارین یه جور دیگه بپرسم. فاصله ی ایده آل به نظرتون چقدره؟

مرجان درهم رفت و سر به زیر گفت: فکر می کردم سه سال عالیه. رشته ی تحصیلی مشابه... همه چیز خوب به نظر می رسید. الان نظری ندارم.

ناگهان به تندی اضافه کرد: اصلاً نمی خوام ازدواج کنم، مگه زوره؟

دکتر که جا خورده بود، سری به نفی تکان داد و گفت: نه. مجبور نیستی.

مرجان با بغض رو گرداند. دکتر پیشنهاد کرد: اگه آرومت می کنه گریه کن. می تونیم بریم تو این پارک بنشینیم.

_: نه نمی خوام بشینم. می خوام برگردم خونه.

با کف دست مشغول پاک کردن اشکهایش شد. دکتر دستمالی به او داد و باهم به راه افتادند. در طول راه مرجان آرام هق هق می کرد. دکتر هم بیشتر ساکت بود. اما گاهی جمله ای برای دلداری اش می گفت. وقتی به سر کوچه رسیدند، دیگر گریه نمی کرد.

دکتر پرسید: حالت بهتره؟

مرجان سری به تایید تکان داد و گفت: ممنونم به خاطر همه چی.

_: خواهش می کنم.

دلم تنهاست (4)

سلامممم 

خوبین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر. 

دو روز نبودم. عوضش با دست پر اومدم. امروز شیش صفحه نوشتم. امیدوارم دوس داشته باشین.

نفری یه دونه صلوات بفرستین برنامه ی فردام مرتب بشه. باید برم بازار و چند تا کار دارم. متقاضیان جهت همراهی کامنت بذارن :دی


به در خانه رسیده بودند. دکتر در را باز کرد و کنار کشید تا مرجان وارد بشود. مرجان قدمی تو گذاشت. بعد رو گرداند و   منتظر شد تا او در را ببندد و همراهش شود. مودبانه به نظر نمی رسید که خداحافظی کند و با شتاب از پله ها بالا برود. دکتر به آرامی در را بست و برگشت و باهم به طرف ساختمان رفتند. برای اولین از حضور دکتر، حس گرمی مثل موجی خوشایند زیر پوستش دوید. حس گرم همراهی یک مرد، تحت حمایت او وارد خانه شدن، تنها نبودن. ولی نیمه ی لجبازش نهیب زد: نیشتو ببند دختر! این دکتره ها! همون همسایه ی دست و پا چلفتی!

چهره اش دوباره غمگین شد. از گوشه ی چشم نگاهی به دکتر انداخت. ساکت و جدی بود. مرجان لبش را گزید. راه پله چقدر طولانی شده بود. دکتر هم با آن متانت و وقارش هیچ شتابی به خرج نمیداد. بعد از چند دقیقه سکوت، دکتر گفت: ولی من و شما همدیگه رو می شناسیم. این یه ریسک نیست. فکر نمی کنم دلیل شما این باشه، حداقل دلیل اصلی تون.

_: دو تا آدم هر چقدرم که همدیگه رو بشناسن، تا زیر یه سقف نرن، خود واقعی شون رو نشون نمیدن. اون موقع هم راه برگشت خیلی سخته.

_: من همیشه سعی کردم یه رنگ باشم. فکر نمی کنم اخلاق تو خونه ام با بیرون فرقی بکنه. شمام همیشه به نظرم خیلی روراست بودین. از همین صداقتتون خوشم میاد.

به طبقه ی سوم رسیده بودند. مرجان زنگ در را فشرد و گفت: خواهش می کنم اصرار نکنین.

دکتر سر به زیر انداخت و تسلیم شد. گفت: باشه.

بعد سر بلند کرد و گفت: براتون آرزوی خوشبختی می کنم.

مکثی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم. خداحافظ.

مرجان سر به زیر انداخت و گفت: خواهش می کنم. خداحافظ.

دکتر از پله ها بالا رفت. مرجان هنوز به پیش پایش چشم دوخته بود، تا بالاخره در باز شد و مرجان وارد شد. با خستگی سلام کرد. نیش مامان تا بناگوش باز بود. با خوشرویی جوابش را  داد. مرجان متعجب پرسید: چی شده؟

_: با دکتر اومدی نه؟ از پنجره دیدم تو کوچه باهم میومدین.

_: آره از سر کوچه رسیدیم بهم. بهش گفتم جوابم منفیه.

مامان آشکارا وا رفت. نان را گرفت و بدون حرفی به آشپزخانه رفت. مرجان توی قاب در ایستاد و گفت: من که بهتون گفتم ازش خوشم نمیاد. چه انتظاری داشتی؟

مامان پشت به او گفت: نمی دونم. فکر کردم حالا که داری باهاش حرف می زنی، شاید می خوای در موردش فکر کنی.

_: نه.

چرخید و به اتاقش برگشت. در را بست و به دیوار تکیه داد. بار دیگر حس تلخ تنهایی به گلویش پنجه کشید. حس زیادی بودن. مامان و بابا هیچ وقت به او حرفی نزده بودند که او احساس کند توی خانه ی خودش نیست، اما گاهی همراه با بقیه ناراحتی ها، این حس هم اذیتش می کرد. دلش می خواست جایی برای خودش داشته باشد. اما محال بود بابا اجازه بدهد که تنها زندگی کند. هرچند می دانست تنهاتر شدن هم دردی به دردهایش اضافه می کند.

به سختی جلوی اشکهایش را گرفت. نمی خواست مامان او را گریان ببیند. اشکهایش را پس زد، اما هرچه کرد نتوانست لبخندی روی لبهایش بچسباند. با چهره ای درهم بیرون آمد بلند گفت: میرم دوش بگیرم.

زیر دوش میشد کمی اشک ریخت و قرمزی چشمها را کف شامپو بهانه کرد. وقتی بیرون آمد حالش کمی بهتر شده بود. بابا از سر کار آمده بود. دور هم شام خوردند.

 

روز بعد عروسی دختر دوست مامان بود. مامان از صبح به کمک دوستش رفته بود و تا عصر هم نمی آمد. بابا هم صبح زود به یک مسافرت کاری رفته بود و پسرها هم طبق معمول خانه نبودند.

مرجان جلوی در خانه دست توی جیبش برد تا کلیدش را بیرون بیاورد. اما ناگهان به خاطر آورد که آن را توی خانه جا گذاشته است. غرغرکنان نالید: بین این همه روز خدا، همین امروز که هیچ کس خونه نیست، باید کلیدتو جا بذاری؟

نگاهی به زنگها انداخت. ساعت دو ونیم بعدازظهر زنگ کدام خانه را می توانست بزند؟ از آن گذشته، به فرض که درش باز میشد، باید توی راه پله می نشست تا یکی از برادرهایش دلش بسوزد و از برنامه هایش بزند و به خانه برگردد تا درش را باز کند، آن هم چند ساعت دیگر خدا می داند! هوا هم ناجوانمردانه سرد بود!

از این کار متنفر بود، ولی زنگ خانه ی دکتر را زد. چند لحظه بعد صدایش را شنید: بله؟

_: ببخشید دکتر، مرجان هستم. کلیدمو جا گذاشتم. میشه درو باز کنین؟

_: بله حتماً...

در باز شد و مرجان آهی از سر آسودگی کشید. حداقل توی کوچه اسیر نبود. پله ها را بدون عجله بالا رفت. بر خلاف هرروز خانه و نهار گرمی منتظرش نبود. با خود فکر کرد: نتیجه ی این همه ناشکریته! تنهام تنهام! حالا معنی واقعی تنهایی و دربدری و گرسنگی رو برای چند ساعت امتحان کن، بلکه عقل به کله ات بیاد و بعد از این شکر نعمت کنی!

بالاخره وقتی بالای پله ها رسید، روی سنگ یخ کرده ی اولین پله نشست. دکتر از بالای پله ها سلام کرد. مرجان با دستپاچگی برخاست. سر بلند کرد و جوابش را داد. دکتر پایین آمد و گفت: اینجا ننشینین. بفرمایین بالا.

_: نه نه خوبه. الان بچه ها برمی گردن. ببخشید که بی موقع مزاحمتون شدم.

_: زحمتی نبود. اینجا سرما می خورین. تا وقتی برمی گردن بیاین بالا.

نگاهی به او انداخت. داشت یخ می زد. جای تعارف نداشت. به آرامی گفت: مزاحمتون نباشم.

_: نه اصلاً.

دوباره همراهش شد. بالا رفتند. در خانه اش باز بود. مرجان وارد شد و پرسید: مادرتون هستن؟

دکتر در را بست و گفت: نه. نهار مهمون یکی از اقوام بودن.

_: اینجا قوم و خویشی هم دارین؟!

_: دختر خاله ی عزیز. یه خانم مسن تنها. بچه هاش ازدواج کردن و شوهرشم چند سال پیش فوت کرده.

_: که اینطور.

_: بفرمایید خواهش می کنم.

_: ممنون.

وارد شد. جلوی شومینه زانو زد و مشغول گرم کردن دست هایش شد. دکتر به آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با یک لیوان شیرکاکائوی داغ برگشت.

_: اوه متشکرم. چرا زحمت می کشین؟

_: اختیار دارین.

این را گفت و دوباره به آشپزخانه برگشت. مرجان لیوان گرم را بین دستهای یخ کرده اش گرفت و به آتش خیره شد. به برادرهایش زنگ نزده بود. فکر نمی کرد که به این زودی برگردند. صبر می کرد تا مامان بیاید. ولی آیا درست بود تا عصر اینجا بماند؟ حداقل دو سه ساعت طول می کشید. اگر مامان لباس مجلسی اش را با خود برده بود و همان جا عوض می کرد، چی؟ باید به بچه ها زنگ میزد. موبایلش را درآورد و اولین شماره را گرفت که در دسترس نبود. دومی هم تا گوشی را برداشت، گفت: الان سر کلاسم آبجی. یه ساعت دیگه زنگ بزن.

با بیحالی قطع کرد. آتش جلوی چشمش خوشحال می رقصید. دکتر از پشت اپن آشپزخانه گفت: بفرمایید نهار.

سر به زیر انداخت و خجالت زده گفت: خیلی مزاحمتون شدم.

دکتر با لاقیدی بی سابقه ای گفت: چه مزاحمتی؟ عزیز به اندازه ی یه گُردان غذا پخته! تشخیص داده که من ضعیف شدم و علاجشم پرخوریه!

مرجان لبخندی زد و برخاست. بالاخره گرم شده بود. به طرف راهرو رفت. پالتویش را آویزان کرد و رفت تا دست و صورتش را بشوید. نگاهی به حلقه های سیاه دور چشمهایش انداخت. دیشب باز هم بد خوابیده بود.

بیرون آمد. دکتر روی اپن سفره ی رنگینی چیده بود. آش رشته و مخلفات کامل که توی سس خوری های کوچک دور کاسه ی آش چیده شده بودند. به علاوه چلو و خورش و سالاد و شیره ی انگور و ترشی خانگی.

مرجان با شگفتی گفت: قرار بود همه ی اینا رو تنهایی بخورین؟

دکتر نشست و گفت: واقعاً مصیبتی بود! اونم من که اغلب نهار نمی خورم.

مرجان برای خودش آش کشید و بدون این که به او نگاه کند، پرسید: برای سلامتی؟

دکتر پوزخندی زد و گفت: نه بر اثر کمبود حوصله. از سر کار برسم، بدو بدو آشپزی کنم، واسه کی؟ خودم؟ معمولاً خسته تر از این حرفام، می گیرم می خوابم.

مرجان یه قاشق خورد. واقعاً عالی بود! در حالی که دوباره یاد خاطرات بیشتر تلخش افتاده بود، گفت: من غذای شب و نهار فردا رو باهم می پختم. کی وقتی از راه می رسه حوصله ی آشپزی داره؟

_: گاهی این کارو می کنم. ولی سه شب در هفته کشیکم. چهار شب باقی مونده هم یه جوری می گذره دیگه.

مرجان بدون هیچ قصد و فکری پرسید: چرا جدا شدین؟

بعد سر بلند کرد و با دستپاچگی اضافه کرد: البته مجبور نیستین جواب بدین.

دکتر سر به زیر انداخت و گفت: نه. چه اشکالی داره بدونین؟

کمی کشک توی آشش ریخت و درحالی که آرام آن را هم میزد، گفت: وقتی ازدواج کردیم من بیست و هفت سالم بود و دخترداییم پونزده سال. منو که می شناسین، اولدوزم یه دختر شاد دردونه ی امروزی که تو رفاه کامل بزرگ شده بود. طرحمو گوشه ی جنوب شرق ایران نزدیک چابهار می گذروندم. دایی اجازه نداد تا پایان طرحم نامزد بمونیم. عزیزم دلش نمی خواست من تو اون بیغوله تنها باشم. سعی کردم مخالفت کنم. نشد. اشتباه کردم بیشتر اصرار نکردم. در حق اولدوز ظلم کردم. با خودم بردمش و ظرف چند روز مثل یه غنچه ی نشکفته که از شاخه جدا شده باشه، پژمرد. خواستم برش گردونم، بازم دایی مخالفت کرد. گفت این اداشه. زن باید پیش شوهرش باشه. فقط شیش ماه از طرحم مونده بود. گفتم طاقت میاره. دوباره برگشتیم. ولی افسردگی از پا درش آورد. وقتی طرحم تموم شد با التماس ازم جدا شد و برگشت خونه ی دایی. شیش ماه بعدم با یکی از خواستگارای قدیمیش ازدواج کرد و خدا رو شکر الان خوشبخته. خدا کنه منو ببخشه.

دکتر آهی کشید و سر تکان داد. مشغول خوردن شد. مرجان سکوت کرده بود. یادش رفته بود کجاست. یادش رفته بود که دکتر چه موجود خسته کننده ایست. یادش رفته بود که بودنش در آنجا درست نیست. غرق رویای دختربچه ای شده بود که مجبور شد کنار دکتر سرد و جدی در دهکده ای دورافتاده زندگی کند.

بالاخره فکر کرد اظهار نظر کند. لقمه ای خورد و بعد گفت: افسردگیش که خوب شده. عوضش آبدیده شد. حتماً حالا قدر زندگیشو بیشتر می دونه.

دکتر سری تکان داد و گفت: نمی دونم. امیدوارم.

مرجان با ملایمت و به صورت خبری گفت: هنوزم دوسش دارین.

دکتر سر بلند کرد. تو چشمهای مرجان نگاه کرد و با لبخندی گفت: مثل یه پدر! بچه اس! و تو ذهن من همیشه همون قدی می مونه.

پارچ آب را برداشت و پرسید: آب می خورین؟

مرجان لیوانش را جلو برد و دکتر برایش آب ریخت. پرسید: شما چی؟ البته شمام مجبور نیستین توضیح بدین.

مرجان کمی آب خورد و گفت: فکر می کردم مامان برای شمام تعریف کرده.

_: یه چیزایی راجع به بدبینیش گفت، اما دلم می خواد نظر خودتونو بدونم.

_: بدبین در حد مریضی. آبرومو تو محل کارم برده بود. وای به روزی که مثلاً رییس یا یکی از همکارای مرد زنگ می زد و یه سوال می پرسید. گوشی رو می گرفت و هرچی از دهنش در می اومد نثارش می کرد. بعدم برمی گشت با قربون صدقه بهم می گفت همه ی این کارا رو به خاطر تو می کنم. منم اوائل خر می شدم. یا این که به خاطر زندگیم، ترجیحاً باور می کرد. بالاخره با همین کاراش مجبورم کرد تا استعفا بدم. بازم گلی به جمال رییسم که با تمام توهینهایی که بهش شده بود، یه معرفی نامه ی محترمانه برای محل کار بعدیم نوشت. نمی خواستم دیگه برم سر کار. اینجوری نه. ولی دو روز بعدش افتاد به ننه من غریبم. پول نداریم و اگه تو کار نکنی اموراتمون نمی گذره و تو خوبی و ماهی و محل کار قبلیت بد بود و حالا برو یه جای دیگه. خودش سر هیچ کاری بند نمی شد. هزار تا بهانه می آورد. بعد از کلی این در و اون در زدن، کار فعلیمو پیدا کردم. با همه طی کردم که هر کار واجبی هم بود، به من زنگ نزنین. خودشم چند بار اومد و اولم قبول کرد که کارت خوبه. ولی سر ماه که میشد، تمام حقوقمو ازم می خواست. می گفت ولخرجی می کنی. به فکر زندگیمون نیستی. تا قرون آخرشو نمی گرفت راحت نمیشد. اون وقت کجا خرج می شدن اینا خدا می دونه. من که هر وقت می خواستم نداشت و من ولخرج بودم که می خواستم بعد از هزار سال یه تیکه گوشت بخورم. لباسمو مامانم یواشکی می خرید و من چقدر خجالت می کشیدم. تازه تمام زندگیمو نمی دونست. فکر می کرد واقعاً پول نداریم. بعد از چند وقت دوباره شروع شد. دیر میای و با همکارات سر و سر داری و معلوم نیست به اسم کار میری بیرون چکار می کنی و... خیلی سعی کردم باهاش راه بیام... خیلی... راستش سرشکستگی بود که برگردم و بگم اشتباه کردم. خواستگار خوب داشتم، اما خودم اینو به خاطر خوش تیپی و خوش زبونیش انتخاب کرده بودم. بابا راضی نبود. مامانم همینطور. ولی لج کردم. فکر می کردم زندگی کنار یه همچین خوش تیپ بی خیالی که همیشه یه لبخند شیک گوشه ی لبش داشت، بهشته! دو سال طاقت آوردم. وقتی بریدم افتاد به التماس کردن. گذشت کردم نشد. دوباره اومد سر کارم و شروع کرد تهدید کردن. تقاضای طلاق دادم. از همکارا استشهاد گرفتم. هفت هشت ماه دوندگی کردم، تا بالاخره طلاقنامه رو امضا کرد.

 

دکتر آرام گفت: متاسفم.

مرجان جرعه ای آب خورد که بغضش را فرو دهد.

دکتر گفت: نباید الان می پرسیدم. نتونستین غذاتونو بخورین. بدین گرمش کنم.

مرجان نگاهی به بشقابش انداخت. یادش رفته بود. سری به نفی تکان داد. برخاست و گفت: نه زحمت نکشین.

دستمالی از قوطی دستمال بیرون کشید. به ستون کنار اپن تکیه داد و اشکهایش را پاک کرد. دکتر از آشپزخانه بیرون آمد. دستش را سمت دیگر ستون به دیوار تکیه داد و کمی به طرف مرجان خم شد. با لحنی ملایم ولی محکم گفت: گریه کنین. چرا اینقدر مقاومت می کنین؟ چی رو می خواین ثابت کنین؟ که از فولاد محکمترین؟ هرکی باور کنه من نمی کنم. پس به من دروغ نگین. بذارین این بغض دو ساله بشکنه و راحت بشین. من مادرتون نیستم که مقاومتتونو تحسین کنم و دلم برای یه ذره اشک بسوزه. ترجیح میدم الان عربده بزنین، ولی بعد بتونین چند روزی با لبخند واقعی زندگی کنین.

مرجان که هنوز داشت با بغضش می جنگید، فقط نگاهش کرد. دوباره از آشپزخانه بیرون آمد. کتش را از روی جالباسی برداشت و گفت: تنهاتون میذارم تا راحت اشک بریزین. خونه ی پدرتون که خالیه، همسایه پایینیام مسافرتن. پس داد بزنین. هیچ کس نگرانتون نمیشه. پیشنهاد می کنم موبایلتونم خاموش کنین. به هرچیم احتیاج داشتین بگردین پیدا کنین. من یه ساعت دیگه با مادرم برمی گردم.

بارانی و شال و کلاهش را پوشید و رفت. مرجان ناباورانه به دری که پشت سرش بسته شد نگاه کرد و به صدای پایش که از پله ها پایین می رفت گوش داد. واقعاً رفت!

با گامهای لرزان به طرف شومینه رفت و نشست. موبایلش را خاموش کرد و کناری گذاشت. اشکهایش آرام آرام می ریخت و بالاخره بغضش شکست. صدای گریه اش بلند شد ولی اهمیتی نداشت. برای اولین بار مهم نبود. نه کسی می شنید که نگران شود و نه کسی که آبرویش برود. تا توانست گریه کرد. بالاخره برخاست. صورتش را شست. احساس سبکی می کرد. گرسنه اش بود! غذایش را گرم کرد و با اشتها خورد. موبایلش را روشن کرد. همان موقع زنگ خورد. برادرش بود.

_: سلام آبجی. شرمنده جواب ندادم. تو هم دیگه زنگ نزدی. کاری داشتی؟

_: سلام. الان کجایی؟

_: خونه. چطور مگه؟

_: هیچی. منم دارم میام. کلید نداشتم. می خواستم یکی خونه باشه.

_: هان! آره من هستم.

_: تو ساختمونم. الان میام.

_: باشه. بیا. درتو باز کردم.

_: ممنون.

قطع کرد. آه بلندی کشید. دنیا چقدر قشنگتر شده بود. کنار تلفن دسته ای کاغذ یادداشت با یک قلم بود. یکی را برداشت. روی اپن گذاشت و نوشت: تشخیص و تجویزتون عالی بود. یک دنیا ممنون. از مادرتون هم به خاطر نهار خوشمزه تشکر کنین.

امضا کرد. کاغذ را تا زد و به صورت هشت روی اپن گذاشت. قلم را سر جایش گذاشت و بیرون رفت. در خانه شان باز بود و برادرش با یک کاسه تخمه آفتابگردان محو فوتبال بود. جواب سلامش را با حواس پرتی داد و متوجه ی چشمهای قرمز و متورمش نشد. مرجان لباس عوض کرد و دراز کشید. خیلی زود خوابش برد. خوابی آرام و بدون کابوس.

مامان که در اتاقش را باز کرد، بیدار شد. آرام نشست. مامان گفت: نمیای عروسی؟

_: شاید خوب ندونن که یه بیوه تو عروسی شرکت کنه.

_: این چه حرفیه؟ عروس خودش اصرار کرده که حتماً بیای. پاشو دیگه.

_: باشه.

مامان در را بست. مرجان بازوهایش را در آغوش گرفت و لبخند زد. احساس مستی می کرد. الکی خوش بود. توی این چند سال عروسی رفتن برایش کابوس بود. قبل و بعدش اینقدر غصه می خورد و الکی نگران عروس میشد که آیا خوشبخت می شود یا نه، که همه ی شادی را بر خود زهر می کرد. مخصوصاً اگر خرافات بعضی ها به خاطر شرکت یک بیوه توی عروسی به داستان اضافه می شد. ولی الان حال خوشی داشت. برخاست. لباس پوشید و آرایش کرد. وقتی مامان او را آماده دید، با رضایت لبخند زد.

توی عروسی حالش خوب بود. غیر از عروس و مادرش کسی را نمی شناخت و طبعاً کسی از گذشته ی او خبر نداشت که نیشی بزند. عروس و داماد، عاشق و خوشحال بودند. پذیرایی عالی، موزیک ملایم و جشن منظم خوب بود. کم کم با کناریش سر صحبت را باز کرد و بر خلاف انتظارش، خوش گذشت.